سلام دوستان عزیزم ، امیدوارم درد و بلا از خودتون و عزیزانتون به دور باشه .
خیلی خیلی از پیام های محبت آمیزتون ممنونم . همه جا پیام های مهربون و احوال پرسیاتون رو دارم و چقدر لطف دارید واقعا
امروز پنج روز تمام شد که بابا عباس بیمارستانه . دلمون براش تنگ میشه و این صحبت های کوتاه تلفنی و دیدار های چند دقیقه ای اصلا کافی نیست .
گروه واتس اپیه شمعدانی ها سوت و کوره و به ندرت یه پیامی رد و بدل میشه .
طبق اون چیزایی که شب اول شنیدیم، بابا باید تا حالا مرخص میشد ولی خب هنوزم بیمارستانه و من الان هیچ نظری ندارم که کی میاد خونه .
دلیل اینکه بابا آی سی یو بستری شد همونطور که گفتم این بود که تو تختش و روی سینه ش غلت زده و از اونجایی که کنار تختش یه میز عسلی کوچیکه که لوازم دم دستی مثل عینکشو روش میذاره ، پهلوش به میز گرفته و همون باعث شکستگیه دنده ش شده
واقعا برام عجیبه مگه تراکم استخوان تواین سن انقدر کم میشه ؟ حالا من میدونستم پوکی استخوان ها در زنان شایعه ولی در مردان اصلا نه !
خدا رو شکر تو این چند روز بابا تحت کنترل بوده و خونریزی که بند اومده ، اون مقدار خونی هم که اومده انقدر ناچیزه که نیاز به تخلیه نداشته اما چیزی که باعث شده بابا رو مرخص نکنن موضوع طحالشه.
قدیمی ها میدونند که تقریبا ۳۵ سال پیش متوجه شدیم بابا مبتلا به لوسمی مزمنه ( CLL)از همون موقع تحت نظر یکی از بهترین های خون ایرانه و خوشبختانه زندگی عادی داشته ، بجز یکبار اونم بعد از مشکلاتی که تو اداره برسر من آوردن و شوک سنگینی برای من و خانواده م به وجود اوردن که بابا یه دوره شیمی درمانی خفیف انجام داد .
کسانی که لوسمی مزمن دارند طحالشون بزرگ میشه ، اینو ما چند ساله میدونیم . دیروز یه جراح با من درمورد بابا صحبت کرد البته سابقه لوسمی بابا رو نمیدونست و با شک و عذاب به من گفت: یه مورد ناخوشایند در مورد پدر. گفتم : چی شده ؟ گفت: متاسفانه طحال بزرگ شده . گفتم : این که چیز جدیدی نیست ، بخاطر CLL هست دیگه. گفت: عه!! من نمیدونستم . گفتم : والا تریاژهمه رو ما گفتیم .
گفت: بله ، حتما من درست نخوندم . ادامه داد : طحال توسط قفسه سینه محافظت میشه . الان پدر شما طحالش بزرگ شده و از زیر دنده ها اومده بیرون و هیچ محافطی نداره. ما تو بررسی ها یه مایع شکمی در اطراف طحال میبینیم که نمیدونیم جنسش چیه؟ خوته؟ آبه . نظر من اینه که پدر باید ۱۰ تا ۱۵ روز تحت کنترل باشند و ما هر روز ازمایش خون بگیریم تا یه وقت دچار افت هموگلوبین نشن از طرفی ضربه به این طحال خطرناکه . گفتم : آخه اصلا ضربه ای نخورده بابا حتی زمین نخورده خیلی هم مرد آروم و محتاطیه .
نمیشه بابا خونه باشن بعد یه روز درمیون از آزمایشگاه بیان خون بگیرن؟
گفت : از نظر من این خونگیری باید دوهفته هر روز باشه بعدم اینجا بیمارستانه و همه چی کنترل میشه با آزمایشگاه فرق داره .
به هر حال این نظر منه که دکترشون خواستن من ویزیت کنم ولی تصمیم رو دکترشون میگیرند.
حالا دیروز و امروز که جمعه بود دکتر نیومده .
با خود بابا صحبت کردم ، پرسیدم سخته برات؟ گفت : اینکه نمیتونم راه برم آره . اگر ICU نباشم و بتونم راه برم و شما بیاید بیشتر پیشم خیلی بهتره . یکی از دکنر های فرعی هم گفته میشه منتقل بشی به بخش . حالا ببینیم فردا دکترش میاد؟
اما به نظر خودم و بقیه حال عمومی بابا خیلی بهتر شذه . رنگ و روش هم صورتی و خوشرنگ .
گفتم : بابا خودت چه نظری داری ؟
گفت: اینجا از همه عالم بیخبریم . تازه فهمیدم همین که گوشی هامون نیست و کمتر نگرانیم خیلی بهتره . دلواپس مامان هم نیستم چون شما کنارشید .
راستش من میدونم که نگرانی مزمن برای مامان واقعا داره بابا رو از پا درمیاره و همین که الان یکمی فاصله گرفته خیلی خوبه .
تو این روزا من هر روز برای بابا غذای مخصوص درست کردم . همراه با میان وعده های مقوی و عالی و بردیم بهش رسوندیم . اغلب راه به این دوری و پر ترافیکی رو با موتور رفتیم . سه شنبه باید مامان رو پیش دوتا از دکترهاش یکی که متخصص غدد بود و باید چک آپ سه ماهه ش رو انجام میداد . اون یکی هم متخصص کلیه بود میبردم ساعت ۱۱ و نیم ناهار بابا رو برداشتیم رفتیم سمت بیمارستان خوشبختانه اون موقع روز ترافیک نبود و نیم ساعته رسیدیم .
ناهار رو دادم مامان برد بالا و بابا رو دید و کمی از دلتنگیش برطرف شد ، حدود های ۲ رسیدیم مطب دکتر غدد اونم ۳ اومد و مامان ویزیت شد، بعد رفتیم دکتر کلیه ش که خیلی دکتر خوب و دقیقیه . قرار بود ساعت ۵ بیاد . ما از ساعت یکربع به ۴ نشستیم منتظرش . خب ما این روزا خیلی خسته میشیم بخاطر کارایی که برای بابا و مراقبت از مامان داریم . دکتر به جای ساعت ۵ ساعت ۵و ۲۰ دقیقه اومد ، خب طبیعیه به هر حال اکثر اطبا از بیمارستان میان مطب و به دلایل زیادی ممکنه سر وقت نرسن و حرفی نیست ،
مامان بخاطر درد پاهاش خیلی اذیته و اون چند ساعت طولانی بیرون بودن خیلی کلافه ش کوده بود قشنگ از درد ناله میکرد،
خانم دکتر اومد و رفت تو اتاقش و ما انتظار داشتیم ۵-۶ دقیقه بعد اولین مریض که مامان بود رو ویزیت کنه ولی تلفن رو برداشت و با صدای بلند مشغول چاق سلامتی با طرف پشت خط رو کرد و در ضمن بهش اطلاع داد که کاراشو براش انجام داده و توصیه ش رو هم کرده و طرف هم قول داده که نماس بگیره ، ... دیگه خبرارو داد و یه کوچولو هم حال بقیه رو پرسید و سفارش کرد که به همه سلامش رو برسونند و با خوش رویی قطع کرد . بعد به منشیش گفت اون خانوم رو بفرست تو . حالا اون خانوم کی بود؟ کسی که ۵ دقیقه قبل از رسیدن دکتر اومد تو و مطب و با منشی خوش و بش کردو بنظر میومد دختره منشی یه دکتر دیگه س.
دختره رفت تو و تقریبا همه ی مریضا که بجز مامان من ۱۸ نفر بودن ناراحت شدن و شروع به غر زدن کردن .
دکنر با دختره احوال پرسی کرد حال دکترشونم پرسید و حتی حال بچه های دکتر رو . بعدم رفتن سر اصل ماجرا که یه مورد بیزنیسی بین خودشون بود و اطلاعات رو با هم رد و بدل کردن .
حدود ده دقیقه هم کارشون طول کشید . بعد من و مامان رفتیم تو . با خوشرویی سلام و علیک کرد و مامان بهش گفت : من قراره جراحی بشم و توصیه های عمل از جهت کلبه رو میخوام . اونم به مامان گفت زودتر عمل کن چوم مسکن ها دارن روی کلیه ت اثر میذارن و یه نامه هم برای جراح مامان نوشت که بعد از عمل چه مسکن هایی محازه به مامان بده و چی نده . وقتی داشت پرونده رو میداد دستمون بهش گفتم : خانم دکتر همیشه پدر میومدن مطب شما با مادر من اولین باره شمارو میبینم خیلی ممنون از دقتی که به بیماران دارید ولی ازتون گله دارم .
جا خورد گفت: چرا عزیزم < گفتم: شما دیر اومدید که کاملا طبیعیه ولی بعد تلفنی صحبت کردید و بعدشم ویزیتور رو دیدین .
گفت : ای بابا ، چه توقعی دارید آشنای من منتظر یه خبر بود زنگ زدم بهش اونم منشی به مطب دیگه بود کار شخصی داشتم باهاش . گفتم : بله منم همینو میگم کارتون شخصی بود . مریض شما هم وقت گرفته و انتظار کشیده و وقتش براش مهمه .
صداش رو خیلی برد بالا و سرم داد زد و گفت: شما که مادر رو میارید دکتر باید روزتون رو بذارید برای اون دکتر ، من متخصصم خیلی کارم ارزش داره . گفتم : بابت تخصصتون پول میگیرید و وظیفه انجام میدین .
گفت: بخاطر دو دقیقه حرف زدن اعتراض میکنید؟
گفتم: خیلی متاسفم ، چیزی که باید در مورد شما میفهمیدم ، فهمیدم ، نیاز به توضیح اضافه نیست . اینجا محل کار شماست رسما دارید فریاد میزنید .
گفت:آخه اعصاب نمیذارید برای آدم . گفتم : بله حق با شماست من اشتباه کردم .
گفت : دارو نوشتم ؟ گفتم : نه هنوز .
دارو هم نوشت ، تاکید کرد بعد از عمل مسکن ها رو براش تو واتس اپ بفرستیم .
مامان گفت : البته چون همسرم بیمارستان بستریه عمل من عقب میفته . گفت : عه کاپیتان بیمارستانند؟ مامان گفت : بعله دنده شون شکسته ، ما از ظهر پیشش بودیم ، بعد رفتیم دکتر غدد برای اجازه عمل و بعدم اینجا
بازم بر و بر مارو نگاه کرد و بابت رفتارش عذرخواهی نکرد.
خیلی جالبه بعضی ها عذر خواهی براشون عین طناب دار روی گردنشونه .
راستی اسمش شهدک داداش پوره متخصص نفرولوژی ، و دکتر خیلی خوبیه ، اما معرفت و آداب اجتماعیش در حد دبستان .
یادم بمونه همیشه برای مردم، وقتشون و انتظاراتشون ارزش و اهمیت قائل باشم . واقعا هم چه وقتی کارمند بودم (با وجودی که ارباب رجوع نداشتم) چه الان که کیک و شیرینی درست میکنم و با مشتری های عزیزم در ارتباطم هیچوقت از دایره محبت و احترام خارج نشدم .. خدایی فکر کنم خوب دکتری هم میشدم
دوستتون دارم
اول یه سلام و صبح بخیر بگم خدمت مهربانو جان بعد برم سراغ خوندن
سلام به روی ماهت همه ی اوقاتت بخیرعزیزم