دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

از تهدید، فرصت بساز

اینکه همه ی آدما دنبال حفظ حریم شخصیشون هستن، کاملا مسلمه، ولی احتمالا زندگی دونفره ی من و مهردخت ، باعث شده تا مهردخت بیشتر از جوون هایی که در خانواده  های معمولی زندگی می کنند ، به زندگی خلوتش عادت کنه . 

اشکالی که پیش میاد، اینه که مهردخت خانوم به مهمون های طولانی مدت خونه مون ، هر قدر که عزیز هم باشن واکنش نشون میده . 

البته بیشتر واکنشش هم غر زدن و خورد کردن اعصاب منه و معمولا ظاهرش رو کنترل میکنه .( البته میگم معمولا، نه کاملا) 


مدت کوتاهی بعد از راهی کردن ته تغاری عزیز خانواده به کانادا ، بحثِ بازسازی خونه ی بابا اینا پیش اومد. 

خونه ی  من و مینا به خونه ی بابا اینا  نسبت به خونه ی بردیا نزدیکتره. اولش قرار شد مامان و بابا این یکماه رو بصورت چرخشی  خونه ی سه تاییمون باشن . 

اولین تعیین تکلیف مهردخت از اونجایی شروع شد که گفت : 

-مامان بگو هفته ی اول برن خونه ی خاله اینا بعد بیان خونه ی ما.

-چرا ؟ چه فرقی میکنه؟

-این هفته بشینیم دوتایی چندتا فیلم ببینیم با هم خلوت کنیم بععععد بیان. 

- خب با هم میبینیم ، خلوت میکنیم چیه؟

-  من و توووو با هم .. همه با هم فرق میکنه مامان . 

- بی خیال مهردخت حالا بذار ببینم چی میشه. 

- راستی .. لطفا به اتاق خواب من کاری نداشته باشید .. میدونی که من تا دم دمای صبح در حال خوندن و نوشتنم و اتاقم رو از دست بدم خیلی شرایطم بد میشه . 

کسی به اتاق تو کار نداره .


کار به انتخاب ما نکشید و جمعه  بیست و چهارم بهمن ماه بعد از ظهر مامان و بابا ، با یه اتاق وسیله اعم از لباسا و مواد یخچالی و داروها شون اومدن پیش ما . 

خدایی منم از حجم وسایلشون و بهم ریختگی خونه جا خوردم .. خونه ی ما دوخوابه ست . اتاق خواب کوچیکه مال منه چون فقط تختخوابم و دوتا  دراور عین هم و آینه ی بالاش رو دارم که یکیش مال مهردخته . آهان راستی  باکس خاک دارسی و اسباب بازیهاشم تو اتاق منه . ولی اتاق مهردخت ، تختش و کتابخونه ش و دوتا پاتختی و یه باکس مخصوص شلوار جین ها  رو تو خودش جا داده و یه دیوارشم که کلا کمده. 

شب اول به خوبی گذشت .. همه هم خسته بودیم . من گفتم رو مبل های راحتی هال پذیرایی می خوابم . مامان و بابا هم رفتن رو تخت من . 

دارسی هم که کلا از کسی جز من و مهردخت خوشش نمیاد ، هاج و واج به اوضاع خونه نگاه می کرد. 


صبح بابا من رو رسوند اداره و رفت سمت اقدسیه خونه شون که ببینه مراحل تخریب چطور پیش میره)

ساعت حدودای یازده بود که مهرخت تماس گرفت گفت بیا واتس اپ . 

از رو نوشته های واتس اپش میتونستم صدای فریادشو بشنوم . اصل ماجرا این بود که مامان همراه اکرم خانوم (همراهی که چند ماهه برای کمک به کارها خونه شون میاد و قرار بود این مدته بیاد خونه ی ما و مثل سابق درکنار مامان باشه) داره اتاق خواب من رو تغییر دکور میده . 

زنگ زدم خونه ، مامان نفس نفس زنان گوشی رو برداشت 

-سلام مامان جان 

-سلام دخترم خوبی؟

-مرسی مامان ، داری چکار میکنی ؟ چرا نفس نفس میزنی؟

-دارم دکور اتاقت رو تغییر میدم (بلند خندید)

- وااا چرا مامان جان؟ اون اتاق کوچیکه بهترین حالتی که چیده شده همونه . 

- نه خیرررم حالا تو بذار تموم بشه خودت قضاوت کن . 

-ماماااان میخوای زنگ بزنم کانادا به مهرداد بگم؟؟ 

- یعنی چه .. به مهرداد چه مربوط؟ 

-یکم درک کن لطفا مامان جااان . مهرداد تو رو توی پر قو نگهداشت،  هنوزم درست پات جوش نخورده . بخدا بهش میگم هااا. 

- ای باباااا ... من نمیکنم که اکرم خانوم داره میکنه . 

-مامان لطفا دست به اتاق نزنید تا من بیام خونه . 

مهردخت تا نیم ساعت بعد همچنان با عصبانیت پیام میداد که جک تختت شکسته .. ال شده بل شده  ... الان هم مامان مصی و بابا عباس رفتن فیزیو تراپی . اکرم خانوم هم دو ساعته نشسته داره تلفن حرف میزنه ناهار هم درست نکرده میگه وقت منو اتاق مامانت گرفته!

یکمی به آرامش دعوتش کردم و گفتم حق داری رسیدگی میکنم ، دیگه به بقیه ی حرفاش اهمیت ندادم چون خودمم سرکار داشتم اذیت میشدم . 


شنبه ها مهردخت کلاس آواز داره ، میشه گفت تو این یکسال هیچوقت کلاسش رو  از جانب خودش کنسل نکرده بود ، اون روز خونه شلوغ بوده و بعد از اینکه استاد شرایط رو میبینه و مهردخت براش توضیح داده بود، مجبور شدن کلاس رو کنسل کنند. 


بعد از ظهر من رفتم خونه ، بابا رفته بود بیرون . مامان خونه بود یکمی بعد گفتم مامانی بیا اینا رو ببین . 

مامان اومد تو اتاق بهش اشاره کردم که بشینه.


- مامان میخوام باهم صحبت کنیم بیا بشین رو تخت. 

با یه قیافه ی ناراحت و حق به جانب نشست. 

-مامان جان من امروز ساعت هشت رفتم اداره و شما ساعت ده باید میرفتی فیزیو تراپی . ساعت نُه مهردخت به من زنگ زد که داری تغییر دکور میدین.

- بعله .. داشتم تغییر میدادم که نذاشتین. 

-مادر جااان میشه بگی چه لزومی داشت که هنوز چند ساعت نشده رسیدی ، میخوای بری فیزیو ، اکرم خانوم از راه رسیده کشیدیش به کار؟

-خب این چه وضعه اتاق چیدنه ؟ من میخوام یه ماه اینجا بمونم ... 

-مامان جان این چیدن بهترین حالتشه. بعدم سلیقه ی ماست.. حالا خوشت نمیاد ، قشنگتر نبود شما جازه میدادی دو سه روز بگذره بعد به من میگفتی به نظرم این تغییرات رو بدیم بهتره و با من مشورت می کردی؟ حالا یه جمعه ای چیزی که خودمم باشم ؟

- اوووه ، حالااا وایسم تا تو بااااشی!!

-مامان جان ....واقعا فکر میکنی اگر تو خونه ی عروست این کارا رو میکردی چه دلخوری هایی پیش میومد؟ یکمی منصف باشیم . 

درضمن شما اشتباه میکنی جور دیگه نمیشد اتاق رو بچینی . 


-چراااا مهربانو خانوم خوووبم میشه . تخت رو بذاریم اینوری خیلی بهتر میشه . 

- ارتفاع تخت من چقدره؟ 

- عرضش جا میشه . 

- من میگم ارتفاع شما میگی عرررض؟... تخت من پشت داره ارتفاعش زیاده . اگر اونجا بذاری حدود هفتاد سانت جلوی پنجره رو می گیره و دیگه باز نمیشه . 

-من به اینش فکر نکردم ... حالا اصلا باز نشه .


- نمیشششه که ماماااان . ...

اصلا فکر کن من میخوام یه روز تعطیل یکم بخوابم .. چرا باید کله م زیر پنجره ای باشه که باز نمیشه و هم افتاب بزنه تو چشمم هم گرمم بشه؟؟ 

مامان: سکووووت . 

- یه سوال دیگه .. شما کمک کردی برای جابجایی یا اکرم خانوم تنهایی جابجا کرد؟؟

- نه خیر من دست نزدم. 


(هی داشت حرفشو عوض می کرد)


-خب پس اکرم خانوم تخت به این سنگینی رو کشیده اینور اونور ...پس برای همین جکش شکسته ؟ 

عه ...  چی کوبیده شده به بدنه ی دراور ها که اینطوری خط افتاده؟ 

-ای بابااا مهربانو .. کی میگه خراب شده ؟؟من داشتم کمکش می کردم .

- پس با این پات سر تخت رو گرفتی؟؟؟ 

-مهربانو تو روخدا ولم کن . 

(داشت میزد زیر گریه)


- ببین مامان .. فدای سرت هرچی شده...باور کن برای من اصلا مهم نیست .. ولی عزیزِ من ، یکمی تامل کن ، یکمی حساب شده رفتار کن .. ببین تو با این هول هول کاریات همیشه کلی هم به خودت آسیب زدی هم به وسایل... آخه تو چرا باید بدنت انقدر دردناک و مشکل دارباشه؟

 مامااان تو هر شب داری کلی درد میکشی!!!!!! نزدیک یکساله همه ش دارو، همه ش فیزیوتراپی و همه ش  مشکلااات .. خب عزیز من وقتش نشده یکمی به خودت بیای؟ 


مهردخت اومده  بود پشت در و داشت در میزد .

-بیا تو مهردخت جان 

مهردخت با قیافه ی ناراحت و حق بجانب اومد تو 

-مامان مصی ، تو ترتیب کانال های ماهواره رو بهم زدی؟

-آررره اونطوری که خودم میخوام چیدم؟

-چررراااا اونوقت؟؟ 

-(با خنده) خب ، گفتم این مدته که اینجام راحت باشم. 

مهردخت بی اینکه حرفی بزنه درو بست رفت . 


مامان با ناراحتی و تعجب گفت:

-چرا اینطوری شد ؟؟ خدایا هیچکس بیخانمان نشه .


- الهی آمین ... مامان جون نزن به صحرای کربلا .. آدما میتونن با صلح و صفا کنار هم باشن ولی به هم احترام بذارن، ولی یکم خود دار باشن، خودخواهی نکنن و وقتی میخوان یه کاری انجام بدن یکمی فکر کنن قبل و بعدشم در نظر بگیرن . 


شب نشستم با مهردخت صحبت کردم.. گفتم شرایطتت رو درک میکنم و انتظار دارم تو هم  من رو درک کنی... 

من خودمم ادمی هستم که به خلوت های شبانه و برنامه هام اهمیت میدم ، از طرفی خیلی سال میشه با مامان و بابا زندگی نکردم و الان فرصتش دست داده ، هر چی هم فکر میکنم میبینم به صلاح نیست این دوتا طفلک رو از این خونه به اون خونه کنیم.. وقتی قرار شد خونه ی هر سه تامون باشن ، فکر میکردم یه ساک کوچولو دارن که باخودشون جا بجا میکنن و اصلا انتظار این حجم وسیله رو نداشتم ، بخاطر همین الان میبینم اصلا عملی نیست اینا اسباباشونو ببرن تو خونه ی خاله ت که تازه عروسه و خونه ش تقریبا یک خوابه ست (خواب دومشون خیلی کوچیکه و بصورت انباری درآوردتش میز اتو و رگال لباس و این چیزا رو گذاشته)


خونه ی داییت هم که یکمی از اینجا دوره و درضمن سگ کوچولوشون خیلی مهربونه هی میخواد بپره رو سرو کله شون ، بابا زیاد دوست نداره . 

پس بهترین گزینه اینه که این یکماه ، یکماه و نیم رو پیش خودمون بمونند. غیر از این یه مسائل دیگه هم هست . 


-چه مسائلی مامان؟؟ 


-ببین توضیحش یکمی سخته ... درسته که سینا و نسیم ( داماد و عروسمون) هر دو بینهایت مهربون و نازنینند ولی به هر حال همونطور که من و تو داریم اذیت میشیم اونا هم همین حس رو پیدا میکنند ، بعد خیلی قشنگ نیست که این موضوع رو به اونا تحمیل کنیم .. 


خاله ت اول زندگیشه ممکنه خاطره ی خوبی برای سینا ایجاد نشه یا همینطور نسیم جون شاغله ، توان بدنیش هم اندازه ی من نیست درضمن آرتین پسر بچه ست .. اونطور که من بعنوان یه خانم رو کمک تو حساب میکنم ، نسیم جون نمیتونه رو آرتین حساب کنه .


 از همه مهمتر الان بحث اکرم خانوم هم هست .. ببین اکرم خانوم باید بیاد خونه ی بابا اینا.. حالا چون خونه ی ما نزدیکه خواهش کردیم بیاد اینجا .

 یا باید اون بیاد اینجا و حقوقش رو بگیره و درقبالش کار کنه ، یا بگیم دوماه نیا که مسلما" تو این دوماه نمیتونه بیکار باشه و میره یه جا دیگه کار میکنه و بعد که ما دوباره خواستیمش باید نیروی جدید بگیریم و واقعا این موضوع سخته .. چون باید یکی دیگه باشه که تمیز و محترم و چشم پاک و سالم باشه و خب ممکنه خیلی طول بکشه تا این نیرو پیدا بشه . 


حالا بنده خدا قبول کرده بیاد اینجا ، ولی بهش بگیم ، یه هفته برو خونه داییت و مسیرش عوض شه ، شاید قبول نکنه . 


- مامان این منصفانه نیست ، مامان مصی و بابا عباس ، پدر و مادر همه تون هستند ، اونوقت فقط خونه ی ما باشن؟؟ 


- اولا" همه چیز تو دنیا منصفانه پیش نمیره  و ما باید آمادگی پذیرش یه چیزایی برخلاف نظر و راحتیمون داشته باشیم مهردخت جان .... ضمن اینکه  ما که میدونیم اگر مامان اینا پیش ما بمونند دلیلش شونه خالی کردن و زرنگ بازی خاله و داییت نیست ، این انتخاب منه  


- تو اصل ماجرا چه فرقی میکنه ؟


-فررق میکنه .. ببین چون اونا نمیخوان به ما تحمیل کنند بنابراین تو این زمینه همکاری میکنند مثلا خیلی وقتا میشه ما بریم مهمونشون باشیم ولی شب برگردیم خونه مون . بنابراین ضمن اینکه خیلی بهمون فشار نمیاد ، اونا هم کمک میکنند. 


- من کلاس های آوازم رو چه کنم؟


- نمیدونم مهردخت .. اگر میبینی نمیشه ، یه مدت کنسل کن .


بازم مهردخت غر میزد و گاهی بهانه میگرفت و مسلما من خیلی تحت فشار بودم چون هم باید خونه رو آروم و بدون تنش نگه میداشتم و مواظب بودم مامان اینا چیزی متوجه نشن و یه وقت خدای نکرده  دل نازکشون نشکنه ( که حتما خیلی وقتا هم از دستم در رفته و احتمالا متوجه نارضایتی مهردخت میشدن) 


هم باید مراقب مهردخت  می بودم که فکر نکنه من همه چیز رو فقط برای خانواده م میخوام و به خواسته های اون اهمیت نمیدم . 


تا اینکه یه شب (حدود ده دوازده روز بعد )، از اداره اومدم دیدم مامان و مهردخت و بابا نشستن سه تایی دارن قسمت سوم سریال" مدار صفر درجه" رو می بینند. 


سلام دادم ، به وضوح جوابم رو سرسری دادن . 


رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم ، اومدم دست و صورتم رو بشورم .. دیدم کلا تو نخ سریالند .. مثل روزای قبل کسی تحویلم نگرفت . 

همیشه مهردخت میاد آویزونم میشه هی بوسم میکنه و خودشو لوس میکنه .. بابا هم فکر چای ریختن برام و این چیزاست . مامان هم می پرسه روزت چطور بود و ... ولی اون روز اصلا خبری نبود. 

اومدم نشستم گفتم مدار صفر درجه میبینید؟؟ 

مهردخت فیلم رو نگهداشت ، گفت آره مامان ، امروز با مامان مصی و بابا درمورد جنگ جهانی دوم حرف میزدیم  یهو تصمیم گرفتیم بشینیم از اول این سرایل رو ببینیم .. چون من هشت سالم بود پخش میشد واقعا چیزی نفهمیدم ازش ، بابا عباس که اصلا رو کشتی بود و ندیده ، مامان مصی هم که عاشق سریال های تاریخیه و چند بار دیگه هم ببینه بدش نمیاد .. ضمن اینکه رو هنرپیشه هاشم کراش داریم 

الان قسمت سومیم تا شب ، چند تا دیگه شم میبینیم . 


خلاصه .. کار این سه نفر معلوم شد .. فیلم رو میدیدن و  میرفتن تو دل بحث های سیاسی و تاریخی و ... 

اون وسط مسطا شام  و چای و میوه و تخمه هم میخوردن  ... 

به مهردخت گفتم " جااالبه ، اینطوری از تهدید ، فرصت میسازن هاااا"


دارسی هم  این مدت مینشست کنارشون و خودشو لیس میزد .. مامان هی سعی می کرد بغلش کنه ، خوشش نمی اومد در میرفت ، مامان هم میگفت: اه اه مهربانو چه گربه ی لوس و ننری داری .


 ولی بابا کاری بهش نداشت بنابراین دارسی ساعت ها مینشست رو به روش و براش چشمک میزد ، بابا هم جواب میداد 


فقط با اکرم خانوم خوب نشد ، هر چند اون طفلک هم بصورت کلی میونه ش با گربه ها خوب بود و دارسی  رو دوست داشت ؛ ولی به محض اینکه نزدیک اومدنش بود دارسی هوشیار مینشست و تا در خونه رو میزد ، شاسی رو میخوابودند زمین و به حالت سینه خیز میرفت پشت پرده اتاق مهردخت و وقنی اکرم خانوم می رفت خونه شون ، میومد بیرون خودشو کششش میداد و چرخ میزد 


از اون شب تا روز یکشنبه اول فروردین که مامان و بابا ، بصورت کامل رفتن خونه ی خوشگلشون تقریبا مشکلی پیش نیومد .. مینا  گاهی روزای تعطیل ناهار درست می کرد و دعوتمون می کرد، بعضی شبا هم می رفتیم خونشون و دور هم بودیم یا یه چیزی میگرفتن میومدن دور هم بودیم . 

بردیا مرتب سر ساختمون بود و خدایی بازسازی به اون مفصلی رو تو یکماه و نیم جمع کرد . آخر سال بود و نسیم جون شلوغ پلوغیای محل کار خودش رو داشت .. گاهی بهمون سر میزدن و دور هم بودیم . 

استاد آواز و دوست مهردخت هم که هر شنبه کلاس رو سه نفره برگزار می کردن ، توافق کردن که کلاس تا سیزدهم فروردین تعطیل باشه ( پارسال هم دوست مهردخت مشکلی داشت که مهردخت سخاوتمندانه سه هفته کلاس رو تعطیل کرد به نفع دوستش)


******

شنبه ، سال تحویل شد همه منزل ما بودن .. شب که می خوابیدیم مامان گفت : ما فردا میریم . گفتم باباااا صبر کنید یه چند روز بگذره بیشتر جمع و جور کنیم بعد برید . 

مامان گفت: نه دیگه خیلی برای خونه م هیجان دارم . 

صبح که با مهردخت پاشدیم ، مامان  و بابا رفته بودن  و این یادداشت رو روی  در یخچال گذاشته بودن



من که طبق معمول احساساتی شدم اشکم راه افتاد ولی مهردخت تلفن کرد و گفت : مامان مصی و بابا عباس مرسی از یادداشت قشنگتون . این مدت برای ما هم خیلی خوب بود .. یه مدل جدید از زندگی رو تجربه کردیم . جاتون تو خونه مون خالیه . حالا ناهار چی دارید ما بیایم اونجا


*********

این مدت بارهااا و بارهااا با خودم فکر کردم ، گاهی ده دقیقه  مینشستم تو ماشینم و نمیرفتم خونه ، به این فکر می کردم که چقدر سخته عزیزت خونه زندگیشو از دست داده باشه، یا مریض باشه و تو بخوای حمایتش کنی ولی همسر یا بچه هات همراهی و درکت نکنن. 

کاااش همدیگه رو بلد باشیم ، کاش از خودخواهیامون دست برداریم، کاش اگر یه شرایطی برای کسی پیش اومد ، انعطاف داشته باشیم و با گشاده رویی بگذرونیم و دلخوری پیش نیاریم . 


صددد البته آدما باید از قبل یه جوری رفتار کنند که اگر روزی احتیاجشون افتاد ، طرف دل اینو داشته باشه که بهش خدمت کنه 


دوستتون دارم




نظرات 54 + ارسال نظر
نجمه چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 06:06 ب.ظ

سلام عزیزم
سال نو مبارررک
واقعا تجربه هاب جدید واسه ما که عادت کردیم به روتین سخته. خداروشکر برای خوشی کنار هم بودین و تجربه کردین

سلام نجمه جانم
سال نوی تو هم مبارک عززیزم
عزززیزمی

Maneli چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 05:46 ب.ظ

عزیزمممممم
من همینجور اشکم سرازیره
به مامان مصی بگو لطفا مراقب سلامتیتون باشین خواهش میکنم
وگرنه این دختر راه دور به ته تغاری میگه ها

قربون چشمای قشنگت بشم عزززیزم
ای جااانم خواهر مهربون و قشنگم .. چقدر خیالم راحته ته تغاری نزدیکتونه

رها چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 05:29 ب.ظ http://Rahashavam

قربونت برم انقد مدیریت بحران داری،عشق منی بخدا

فدات رهاا جانم .. خیلی سخت بود
بنظرخودم خیلی موفق نبودم خدا رو شکر مهردخت خودش یه فکر اساسی کرد چون هر چی می گفتم قیافه ش یه جوری نشون میداد که انگار قبول نداره

لیلی۱ چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 04:11 ب.ظ

مثل همیشه مدیریت بحران() عالی و با نمره ۲۱ قبول شدی
جدا الگو هستی مهربانوی گلم


چی میگی لیلی جونم پوووستم کنده شد .. این نسل جدید یه پوست کن حرفه ایین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد