دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

از تهدید، فرصت بساز

اینکه همه ی آدما دنبال حفظ حریم شخصیشون هستن، کاملا مسلمه، ولی احتمالا زندگی دونفره ی من و مهردخت ، باعث شده تا مهردخت بیشتر از جوون هایی که در خانواده  های معمولی زندگی می کنند ، به زندگی خلوتش عادت کنه . 

اشکالی که پیش میاد، اینه که مهردخت خانوم به مهمون های طولانی مدت خونه مون ، هر قدر که عزیز هم باشن واکنش نشون میده . 

البته بیشتر واکنشش هم غر زدن و خورد کردن اعصاب منه و معمولا ظاهرش رو کنترل میکنه .( البته میگم معمولا، نه کاملا) 


مدت کوتاهی بعد از راهی کردن ته تغاری عزیز خانواده به کانادا ، بحثِ بازسازی خونه ی بابا اینا پیش اومد. 

خونه ی  من و مینا به خونه ی بابا اینا  نسبت به خونه ی بردیا نزدیکتره. اولش قرار شد مامان و بابا این یکماه رو بصورت چرخشی  خونه ی سه تاییمون باشن . 

اولین تعیین تکلیف مهردخت از اونجایی شروع شد که گفت : 

-مامان بگو هفته ی اول برن خونه ی خاله اینا بعد بیان خونه ی ما.

-چرا ؟ چه فرقی میکنه؟

-این هفته بشینیم دوتایی چندتا فیلم ببینیم با هم خلوت کنیم بععععد بیان. 

- خب با هم میبینیم ، خلوت میکنیم چیه؟

-  من و توووو با هم .. همه با هم فرق میکنه مامان . 

- بی خیال مهردخت حالا بذار ببینم چی میشه. 

- راستی .. لطفا به اتاق خواب من کاری نداشته باشید .. میدونی که من تا دم دمای صبح در حال خوندن و نوشتنم و اتاقم رو از دست بدم خیلی شرایطم بد میشه . 

کسی به اتاق تو کار نداره .


کار به انتخاب ما نکشید و جمعه  بیست و چهارم بهمن ماه بعد از ظهر مامان و بابا ، با یه اتاق وسیله اعم از لباسا و مواد یخچالی و داروها شون اومدن پیش ما . 

خدایی منم از حجم وسایلشون و بهم ریختگی خونه جا خوردم .. خونه ی ما دوخوابه ست . اتاق خواب کوچیکه مال منه چون فقط تختخوابم و دوتا  دراور عین هم و آینه ی بالاش رو دارم که یکیش مال مهردخته . آهان راستی  باکس خاک دارسی و اسباب بازیهاشم تو اتاق منه . ولی اتاق مهردخت ، تختش و کتابخونه ش و دوتا پاتختی و یه باکس مخصوص شلوار جین ها  رو تو خودش جا داده و یه دیوارشم که کلا کمده. 

شب اول به خوبی گذشت .. همه هم خسته بودیم . من گفتم رو مبل های راحتی هال پذیرایی می خوابم . مامان و بابا هم رفتن رو تخت من . 

دارسی هم که کلا از کسی جز من و مهردخت خوشش نمیاد ، هاج و واج به اوضاع خونه نگاه می کرد. 


صبح بابا من رو رسوند اداره و رفت سمت اقدسیه خونه شون که ببینه مراحل تخریب چطور پیش میره)

ساعت حدودای یازده بود که مهرخت تماس گرفت گفت بیا واتس اپ . 

از رو نوشته های واتس اپش میتونستم صدای فریادشو بشنوم . اصل ماجرا این بود که مامان همراه اکرم خانوم (همراهی که چند ماهه برای کمک به کارها خونه شون میاد و قرار بود این مدته بیاد خونه ی ما و مثل سابق درکنار مامان باشه) داره اتاق خواب من رو تغییر دکور میده . 

زنگ زدم خونه ، مامان نفس نفس زنان گوشی رو برداشت 

-سلام مامان جان 

-سلام دخترم خوبی؟

-مرسی مامان ، داری چکار میکنی ؟ چرا نفس نفس میزنی؟

-دارم دکور اتاقت رو تغییر میدم (بلند خندید)

- وااا چرا مامان جان؟ اون اتاق کوچیکه بهترین حالتی که چیده شده همونه . 

- نه خیرررم حالا تو بذار تموم بشه خودت قضاوت کن . 

-ماماااان میخوای زنگ بزنم کانادا به مهرداد بگم؟؟ 

- یعنی چه .. به مهرداد چه مربوط؟ 

-یکم درک کن لطفا مامان جااان . مهرداد تو رو توی پر قو نگهداشت،  هنوزم درست پات جوش نخورده . بخدا بهش میگم هااا. 

- ای باباااا ... من نمیکنم که اکرم خانوم داره میکنه . 

-مامان لطفا دست به اتاق نزنید تا من بیام خونه . 

مهردخت تا نیم ساعت بعد همچنان با عصبانیت پیام میداد که جک تختت شکسته .. ال شده بل شده  ... الان هم مامان مصی و بابا عباس رفتن فیزیو تراپی . اکرم خانوم هم دو ساعته نشسته داره تلفن حرف میزنه ناهار هم درست نکرده میگه وقت منو اتاق مامانت گرفته!

یکمی به آرامش دعوتش کردم و گفتم حق داری رسیدگی میکنم ، دیگه به بقیه ی حرفاش اهمیت ندادم چون خودمم سرکار داشتم اذیت میشدم . 


شنبه ها مهردخت کلاس آواز داره ، میشه گفت تو این یکسال هیچوقت کلاسش رو  از جانب خودش کنسل نکرده بود ، اون روز خونه شلوغ بوده و بعد از اینکه استاد شرایط رو میبینه و مهردخت براش توضیح داده بود، مجبور شدن کلاس رو کنسل کنند. 


بعد از ظهر من رفتم خونه ، بابا رفته بود بیرون . مامان خونه بود یکمی بعد گفتم مامانی بیا اینا رو ببین . 

مامان اومد تو اتاق بهش اشاره کردم که بشینه.


- مامان میخوام باهم صحبت کنیم بیا بشین رو تخت. 

با یه قیافه ی ناراحت و حق به جانب نشست. 

-مامان جان من امروز ساعت هشت رفتم اداره و شما ساعت ده باید میرفتی فیزیو تراپی . ساعت نُه مهردخت به من زنگ زد که داری تغییر دکور میدین.

- بعله .. داشتم تغییر میدادم که نذاشتین. 

-مادر جااان میشه بگی چه لزومی داشت که هنوز چند ساعت نشده رسیدی ، میخوای بری فیزیو ، اکرم خانوم از راه رسیده کشیدیش به کار؟

-خب این چه وضعه اتاق چیدنه ؟ من میخوام یه ماه اینجا بمونم ... 

-مامان جان این چیدن بهترین حالتشه. بعدم سلیقه ی ماست.. حالا خوشت نمیاد ، قشنگتر نبود شما جازه میدادی دو سه روز بگذره بعد به من میگفتی به نظرم این تغییرات رو بدیم بهتره و با من مشورت می کردی؟ حالا یه جمعه ای چیزی که خودمم باشم ؟

- اوووه ، حالااا وایسم تا تو بااااشی!!

-مامان جان ....واقعا فکر میکنی اگر تو خونه ی عروست این کارا رو میکردی چه دلخوری هایی پیش میومد؟ یکمی منصف باشیم . 

درضمن شما اشتباه میکنی جور دیگه نمیشد اتاق رو بچینی . 


-چراااا مهربانو خانوم خوووبم میشه . تخت رو بذاریم اینوری خیلی بهتر میشه . 

- ارتفاع تخت من چقدره؟ 

- عرضش جا میشه . 

- من میگم ارتفاع شما میگی عرررض؟... تخت من پشت داره ارتفاعش زیاده . اگر اونجا بذاری حدود هفتاد سانت جلوی پنجره رو می گیره و دیگه باز نمیشه . 

-من به اینش فکر نکردم ... حالا اصلا باز نشه .


- نمیشششه که ماماااان . ...

اصلا فکر کن من میخوام یه روز تعطیل یکم بخوابم .. چرا باید کله م زیر پنجره ای باشه که باز نمیشه و هم افتاب بزنه تو چشمم هم گرمم بشه؟؟ 

مامان: سکووووت . 

- یه سوال دیگه .. شما کمک کردی برای جابجایی یا اکرم خانوم تنهایی جابجا کرد؟؟

- نه خیر من دست نزدم. 


(هی داشت حرفشو عوض می کرد)


-خب پس اکرم خانوم تخت به این سنگینی رو کشیده اینور اونور ...پس برای همین جکش شکسته ؟ 

عه ...  چی کوبیده شده به بدنه ی دراور ها که اینطوری خط افتاده؟ 

-ای بابااا مهربانو .. کی میگه خراب شده ؟؟من داشتم کمکش می کردم .

- پس با این پات سر تخت رو گرفتی؟؟؟ 

-مهربانو تو روخدا ولم کن . 

(داشت میزد زیر گریه)


- ببین مامان .. فدای سرت هرچی شده...باور کن برای من اصلا مهم نیست .. ولی عزیزِ من ، یکمی تامل کن ، یکمی حساب شده رفتار کن .. ببین تو با این هول هول کاریات همیشه کلی هم به خودت آسیب زدی هم به وسایل... آخه تو چرا باید بدنت انقدر دردناک و مشکل دارباشه؟

 مامااان تو هر شب داری کلی درد میکشی!!!!!! نزدیک یکساله همه ش دارو، همه ش فیزیوتراپی و همه ش  مشکلااات .. خب عزیز من وقتش نشده یکمی به خودت بیای؟ 


مهردخت اومده  بود پشت در و داشت در میزد .

-بیا تو مهردخت جان 

مهردخت با قیافه ی ناراحت و حق بجانب اومد تو 

-مامان مصی ، تو ترتیب کانال های ماهواره رو بهم زدی؟

-آررره اونطوری که خودم میخوام چیدم؟

-چررراااا اونوقت؟؟ 

-(با خنده) خب ، گفتم این مدته که اینجام راحت باشم. 

مهردخت بی اینکه حرفی بزنه درو بست رفت . 


مامان با ناراحتی و تعجب گفت:

-چرا اینطوری شد ؟؟ خدایا هیچکس بیخانمان نشه .


- الهی آمین ... مامان جون نزن به صحرای کربلا .. آدما میتونن با صلح و صفا کنار هم باشن ولی به هم احترام بذارن، ولی یکم خود دار باشن، خودخواهی نکنن و وقتی میخوان یه کاری انجام بدن یکمی فکر کنن قبل و بعدشم در نظر بگیرن . 


شب نشستم با مهردخت صحبت کردم.. گفتم شرایطتت رو درک میکنم و انتظار دارم تو هم  من رو درک کنی... 

من خودمم ادمی هستم که به خلوت های شبانه و برنامه هام اهمیت میدم ، از طرفی خیلی سال میشه با مامان و بابا زندگی نکردم و الان فرصتش دست داده ، هر چی هم فکر میکنم میبینم به صلاح نیست این دوتا طفلک رو از این خونه به اون خونه کنیم.. وقتی قرار شد خونه ی هر سه تامون باشن ، فکر میکردم یه ساک کوچولو دارن که باخودشون جا بجا میکنن و اصلا انتظار این حجم وسیله رو نداشتم ، بخاطر همین الان میبینم اصلا عملی نیست اینا اسباباشونو ببرن تو خونه ی خاله ت که تازه عروسه و خونه ش تقریبا یک خوابه ست (خواب دومشون خیلی کوچیکه و بصورت انباری درآوردتش میز اتو و رگال لباس و این چیزا رو گذاشته)


خونه ی داییت هم که یکمی از اینجا دوره و درضمن سگ کوچولوشون خیلی مهربونه هی میخواد بپره رو سرو کله شون ، بابا زیاد دوست نداره . 

پس بهترین گزینه اینه که این یکماه ، یکماه و نیم رو پیش خودمون بمونند. غیر از این یه مسائل دیگه هم هست . 


-چه مسائلی مامان؟؟ 


-ببین توضیحش یکمی سخته ... درسته که سینا و نسیم ( داماد و عروسمون) هر دو بینهایت مهربون و نازنینند ولی به هر حال همونطور که من و تو داریم اذیت میشیم اونا هم همین حس رو پیدا میکنند ، بعد خیلی قشنگ نیست که این موضوع رو به اونا تحمیل کنیم .. 


خاله ت اول زندگیشه ممکنه خاطره ی خوبی برای سینا ایجاد نشه یا همینطور نسیم جون شاغله ، توان بدنیش هم اندازه ی من نیست درضمن آرتین پسر بچه ست .. اونطور که من بعنوان یه خانم رو کمک تو حساب میکنم ، نسیم جون نمیتونه رو آرتین حساب کنه .


 از همه مهمتر الان بحث اکرم خانوم هم هست .. ببین اکرم خانوم باید بیاد خونه ی بابا اینا.. حالا چون خونه ی ما نزدیکه خواهش کردیم بیاد اینجا .

 یا باید اون بیاد اینجا و حقوقش رو بگیره و درقبالش کار کنه ، یا بگیم دوماه نیا که مسلما" تو این دوماه نمیتونه بیکار باشه و میره یه جا دیگه کار میکنه و بعد که ما دوباره خواستیمش باید نیروی جدید بگیریم و واقعا این موضوع سخته .. چون باید یکی دیگه باشه که تمیز و محترم و چشم پاک و سالم باشه و خب ممکنه خیلی طول بکشه تا این نیرو پیدا بشه . 


حالا بنده خدا قبول کرده بیاد اینجا ، ولی بهش بگیم ، یه هفته برو خونه داییت و مسیرش عوض شه ، شاید قبول نکنه . 


- مامان این منصفانه نیست ، مامان مصی و بابا عباس ، پدر و مادر همه تون هستند ، اونوقت فقط خونه ی ما باشن؟؟ 


- اولا" همه چیز تو دنیا منصفانه پیش نمیره  و ما باید آمادگی پذیرش یه چیزایی برخلاف نظر و راحتیمون داشته باشیم مهردخت جان .... ضمن اینکه  ما که میدونیم اگر مامان اینا پیش ما بمونند دلیلش شونه خالی کردن و زرنگ بازی خاله و داییت نیست ، این انتخاب منه  


- تو اصل ماجرا چه فرقی میکنه ؟


-فررق میکنه .. ببین چون اونا نمیخوان به ما تحمیل کنند بنابراین تو این زمینه همکاری میکنند مثلا خیلی وقتا میشه ما بریم مهمونشون باشیم ولی شب برگردیم خونه مون . بنابراین ضمن اینکه خیلی بهمون فشار نمیاد ، اونا هم کمک میکنند. 


- من کلاس های آوازم رو چه کنم؟


- نمیدونم مهردخت .. اگر میبینی نمیشه ، یه مدت کنسل کن .


بازم مهردخت غر میزد و گاهی بهانه میگرفت و مسلما من خیلی تحت فشار بودم چون هم باید خونه رو آروم و بدون تنش نگه میداشتم و مواظب بودم مامان اینا چیزی متوجه نشن و یه وقت خدای نکرده  دل نازکشون نشکنه ( که حتما خیلی وقتا هم از دستم در رفته و احتمالا متوجه نارضایتی مهردخت میشدن) 


هم باید مراقب مهردخت  می بودم که فکر نکنه من همه چیز رو فقط برای خانواده م میخوام و به خواسته های اون اهمیت نمیدم . 


تا اینکه یه شب (حدود ده دوازده روز بعد )، از اداره اومدم دیدم مامان و مهردخت و بابا نشستن سه تایی دارن قسمت سوم سریال" مدار صفر درجه" رو می بینند. 


سلام دادم ، به وضوح جوابم رو سرسری دادن . 


رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم ، اومدم دست و صورتم رو بشورم .. دیدم کلا تو نخ سریالند .. مثل روزای قبل کسی تحویلم نگرفت . 

همیشه مهردخت میاد آویزونم میشه هی بوسم میکنه و خودشو لوس میکنه .. بابا هم فکر چای ریختن برام و این چیزاست . مامان هم می پرسه روزت چطور بود و ... ولی اون روز اصلا خبری نبود. 

اومدم نشستم گفتم مدار صفر درجه میبینید؟؟ 

مهردخت فیلم رو نگهداشت ، گفت آره مامان ، امروز با مامان مصی و بابا درمورد جنگ جهانی دوم حرف میزدیم  یهو تصمیم گرفتیم بشینیم از اول این سرایل رو ببینیم .. چون من هشت سالم بود پخش میشد واقعا چیزی نفهمیدم ازش ، بابا عباس که اصلا رو کشتی بود و ندیده ، مامان مصی هم که عاشق سریال های تاریخیه و چند بار دیگه هم ببینه بدش نمیاد .. ضمن اینکه رو هنرپیشه هاشم کراش داریم 

الان قسمت سومیم تا شب ، چند تا دیگه شم میبینیم . 


خلاصه .. کار این سه نفر معلوم شد .. فیلم رو میدیدن و  میرفتن تو دل بحث های سیاسی و تاریخی و ... 

اون وسط مسطا شام  و چای و میوه و تخمه هم میخوردن  ... 

به مهردخت گفتم " جااالبه ، اینطوری از تهدید ، فرصت میسازن هاااا"


دارسی هم  این مدت مینشست کنارشون و خودشو لیس میزد .. مامان هی سعی می کرد بغلش کنه ، خوشش نمی اومد در میرفت ، مامان هم میگفت: اه اه مهربانو چه گربه ی لوس و ننری داری .


 ولی بابا کاری بهش نداشت بنابراین دارسی ساعت ها مینشست رو به روش و براش چشمک میزد ، بابا هم جواب میداد 


فقط با اکرم خانوم خوب نشد ، هر چند اون طفلک هم بصورت کلی میونه ش با گربه ها خوب بود و دارسی  رو دوست داشت ؛ ولی به محض اینکه نزدیک اومدنش بود دارسی هوشیار مینشست و تا در خونه رو میزد ، شاسی رو میخوابودند زمین و به حالت سینه خیز میرفت پشت پرده اتاق مهردخت و وقنی اکرم خانوم می رفت خونه شون ، میومد بیرون خودشو کششش میداد و چرخ میزد 


از اون شب تا روز یکشنبه اول فروردین که مامان و بابا ، بصورت کامل رفتن خونه ی خوشگلشون تقریبا مشکلی پیش نیومد .. مینا  گاهی روزای تعطیل ناهار درست می کرد و دعوتمون می کرد، بعضی شبا هم می رفتیم خونشون و دور هم بودیم یا یه چیزی میگرفتن میومدن دور هم بودیم . 

بردیا مرتب سر ساختمون بود و خدایی بازسازی به اون مفصلی رو تو یکماه و نیم جمع کرد . آخر سال بود و نسیم جون شلوغ پلوغیای محل کار خودش رو داشت .. گاهی بهمون سر میزدن و دور هم بودیم . 

استاد آواز و دوست مهردخت هم که هر شنبه کلاس رو سه نفره برگزار می کردن ، توافق کردن که کلاس تا سیزدهم فروردین تعطیل باشه ( پارسال هم دوست مهردخت مشکلی داشت که مهردخت سخاوتمندانه سه هفته کلاس رو تعطیل کرد به نفع دوستش)


******

شنبه ، سال تحویل شد همه منزل ما بودن .. شب که می خوابیدیم مامان گفت : ما فردا میریم . گفتم باباااا صبر کنید یه چند روز بگذره بیشتر جمع و جور کنیم بعد برید . 

مامان گفت: نه دیگه خیلی برای خونه م هیجان دارم . 

صبح که با مهردخت پاشدیم ، مامان  و بابا رفته بودن  و این یادداشت رو روی  در یخچال گذاشته بودن



من که طبق معمول احساساتی شدم اشکم راه افتاد ولی مهردخت تلفن کرد و گفت : مامان مصی و بابا عباس مرسی از یادداشت قشنگتون . این مدت برای ما هم خیلی خوب بود .. یه مدل جدید از زندگی رو تجربه کردیم . جاتون تو خونه مون خالیه . حالا ناهار چی دارید ما بیایم اونجا


*********

این مدت بارهااا و بارهااا با خودم فکر کردم ، گاهی ده دقیقه  مینشستم تو ماشینم و نمیرفتم خونه ، به این فکر می کردم که چقدر سخته عزیزت خونه زندگیشو از دست داده باشه، یا مریض باشه و تو بخوای حمایتش کنی ولی همسر یا بچه هات همراهی و درکت نکنن. 

کاااش همدیگه رو بلد باشیم ، کاش از خودخواهیامون دست برداریم، کاش اگر یه شرایطی برای کسی پیش اومد ، انعطاف داشته باشیم و با گشاده رویی بگذرونیم و دلخوری پیش نیاریم . 


صددد البته آدما باید از قبل یه جوری رفتار کنند که اگر روزی احتیاجشون افتاد ، طرف دل اینو داشته باشه که بهش خدمت کنه 


دوستتون دارم




نظرات 54 + ارسال نظر
مهرگل چهارشنبه 18 فروردین 1400 ساعت 02:02 ق.ظ

من خودم خیلی آدم معذبی هستم همیشه میگم خدایا منو تو همچین شرایطی قرار نده یعنی به عزیزانم طول عمر و سلامتی بده که واقعا تو همچین شرایطی قرار نگیرم چون مطمئنم خودم قبل از همسرم معذب این موضوع میشم
البته تو شرایط مشابه قرار گرفتما و حسابی غر غر شنیدم برا همین میترسم دوباره پیش بیاد ( دوران مریضی بابام که اکثر موارد من میبردمش شیمی درمانی و رادیوتراپی و اینا)
خدا مامان مصی و باباعباس رو براتون حفظ کنه
آفرین به مهردخت برای درک بالا و مدیریت شرایطش

مرررسی عزیز دلم .
متاسفم مهرگی جان دوران خیلی سختی برات گذشته
درک میکنم چی میگی عزیزم
فداای تو نازنین

صفا دوشنبه 16 فروردین 1400 ساعت 03:32 ب.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

همون روز اول مطلبت رو خوندم و ذهنم درگیر شده بود در تناقض بودم که من اگر بودم چه میکردم برام کلافگی مهردخت و کاری که مادرتون انجام داده بود در مورد تغییر چیدمان عجیب بود.ولی به هر حال اینها واقعیتهای موجود هستن و تو چه خوب تونستی این رو مدیریت کنی و چقدر مادرت منطقی و واقع بین بود که از انتقاد تو دلگیر نشد من احتمالا اگر در این شرایط قرار میگرفتم اصلا به روی مادرم نمی آوردم و دلخوریم رو پنهان میکردم و وقتی به اون فکر میکنم میبینم برخورد تو منطقی بوده و مطابق با تربیت اصولی خانوادگی و اینها نشانه یک فرهنگ و سیستم تربیتی درست و ارزشمند هست که قطعا بنیانگذار اون پدر و مادر شما هستند . براشون سلامتی و طول عمر باعزت آرزو میکنم .

صفا جون مامان هم به مرور زمان افتاده و منطقی شده متاسفانه در زمان نوجوانی من خیلی وقتا دیکتاتوری مطلق حاکم بود و من از شدت ناراحتی دیوانه میشدم البته دیوانه ای که حتی مجاز به تخلیه ی عصبی هم نبودم .. خیلی سخت بود ، انقدری که فراموششون نکردم .
از نظر قشنگت ممنونم مخصوصا انرژی و دعاهای قشنگت

الی دوشنبه 16 فروردین 1400 ساعت 09:44 ق.ظ

ممنون از نوشته قشنگتون
واقعا همینطوره که گفتید

فدای تو الی جون

الهام یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 11:59 ب.ظ

سلام مهربانو جون.
مثل همیشه عالی بودی و کلی درس گرفتیم. من هم مثل مهردخت هستم. و دخترمم همینطور ولی واقعا برای مادر و پدر رو میشه تا یکی دوماه رو تحمل کرد و روز های اول به خاطر بهم خوردن روتین واقعا سخته ولی در عوض وقتی که رفتن چه قدر جای خالیشون سخته. کلا عادت کردن چیزه عجیبیه. خیلی جالبه دختر من هم تک هستش و من هم کارمندم خیلی وقتا که دورکار هستم و می مونم خونه و فکر می کنم الان خیلی خوشحاله می بینم زیاد هم حال نمی کنه انگار از خلوت و تنهایی اش لذت می بره
باز هم ممنون از تجربه ای که در اختیارمون گذاشتی

قربونت عزیزم ممنون از تو که همراهی
الهام جون باور کن منم همینظورم یعنی همین مامان مصی مارو همینطوری بار اورده که حریم شخصی و زندگی خصوصیمون خیلی برامون ارزش داره ولی بقول خودت جایگاه پدرو مادر یه چیز دیگه ست و جای خاصی تو زندگیمون دارن
بازم ممنون از همراهیت

مامان فرشته ها یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 05:56 ب.ظ

عالی هستی مهربانو جان همین که مشکلات رو باهم مطرح می کنید خیلی جلو هستید مهردخت هم درک میکنم رفتارش طبیعی بود چون خودم سه تا مهردخت دارمو بهترین نشان مدیریت میرسه به شما و مامان مصی که با او نوشته زیباش نشون داد که شما دختر فرهیخته چه مادر باکمالاتی دارید منم داستانهای زیادی با پدر و مادرم دارم و نارضایتی دخترام

عزیز دلم خدا فرشته های نازت رو نگهدار باشه
ممنون از کامنت پر از مخبتت

زری .. یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 12:58 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

ببین درسته که مهردخت دخترته، اما بنظر من در واقع اونجا خونه ی شماست و واقعا شما برای اینکه یکماه پذیرای مامان بابات باشی نباید از مهردخت اجازه بگیری منظورم اینه اینکه برای مهردخت شرایط را توضیح داده ای از خوبی خودت بوده و اینکه دوست داشتی فضا دموکرات باشه :)) اما مهردخت باید متوجه ی این موضوع باشه که اونجا خونه ی شماست و اون تنها کاری که میتونه بکنه اینه که شرایط شما را به بهترین حالت ممکن بپذیره. من متوجه ی فشاری که روی تو بوده شدم که قبل از اومدن به خونه ده دقیقه تو ماشین مینشستی یعنی چی:(
من هم تا حدودی شبیه مامان تو هستم:)) یعنی دیکتاتوری هستم برای خودم :)) میشه تو یه پست بگی تو دوران نوجوانی چطور برای تو گذشت؟ این را میپرسم برای اینکه بفهمم چطور با دختر نوجوانم رفتار کنم.
برام جالب بود که خیلی از دوستان متن روی یخچال را منسوب کردند به پدرتون اما من وقتی خوندم دقیق کلمه ی مصی را دیدم:) یه جورایی ذهنیت همه مون جنسیت زده است! اینه که تو این مواقع میتونیم مچ گیری کنیم که چقدر رفتارها و ذهنیت ماها جنسیت زده است. جالبه اول که شروع کردم به خوندن متن اصلا به ذهنم نیومد پدرتون این را نوشته فکر کردم دونفره است تا رسیدم به ضمایر متکلم وحده مثل سپاسگزارم که متوجه شدم یه نفر از طرف خودش منفردا نوشته، اگر کلمه ی مصی را ندیده بودم نمیدونم آیا من هم مثل دوستان سریع متن را نسبت میدادم به پدرتون؟

زری جون باهات موافقم درمورد مهردخت البته این آرزوی قلبی منه که مهردخت این موضوع رو مد نظر قرار میداد که مدیر اون خونه من هستم و اگر بهش اجازه میدم که نظر خودش رو اعلام کنه درواقع این بلند نظری منه وگرنه میتونستم اعلام کنم که قراره این اتفاقات بیفته و تو هم حق اعتراض نداری... ولی خب من اینطوری رفتار نمیکنم .

در مورد تاثیر دیکتاتوری رفتار مامان روی من ، بهتره بگم نه فقط من بلکه بقیه خواهر و برادرها هم از این موضوع آسیب دیدیم البته همونطور که در جواب کامنت آقای دکتر (حسن کور) نوشتم این رفتار یه جاهایی هم به نفع ما و زندگی خانوادگیمون شده ولی من و بقیه ترجیح میدادیم اون منافع نبود.
واجب شد دراین مورد یه پست مفصل بنویسم و احتمالا از خود مامان مصی کمک بگیرم که یا رفتارش رو تایید که و یا بگه پشیمونم

درمورد موضوع یادداشت یخچال خیلی برام جالب بود تحلیلت

نوشین یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 12:26 ب.ظ http://khameneh1981@yahoo.com

مهربانو جونم سال نوت مبارک باشه. ببخشید که دیر خوندم پستتو عزیزم.

راستش قشنگ میفهمم که در این موقعیت قرار گرفتن برای شما و مهردخت نازنین هم سخته هم دلنشین
هم دوست داریم پرایوسی داشته باشیم و هم از حضور بزرگترامون خوشحالیم. خیلی مسئله را باز نمیکنم که خدای نکرده قضاوت نشه.... هم مهردخت رو درک میکنم هم شما رو هم مامان مصی جان عزیزو. خدا روشکر بازم مثل همیشه تونستی مدیریت کنی و مامان و بابا بدون دلخوری به خونه خودشون برگشتند.
سایه شون مستدام

عزیزمی نوشین جون سال نوی تو هم مبارک قربونت راحت باش
دقیقا همینطوره .
سایه ی عزیزای تو هم مستدام نازنین

قندک میرزا یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 08:59 ق.ظ

حتی یادداشت گذاشتن مصی بانو (هرچند که نشان از توجه به اشتباه و عذر خواهی ظاهری دارد)ولی اونطور رفتنشان وقتی همه خواب بودید حاکی از فرمانروایی بلامنازع ایشان است !چقدر رفتارشون شبیه رفتار مقام معظم رهبری هنگام برخورد با ملت می باشد!!


قندک جان ، این مامان مصیِ عزیزِما ، به " مصی پلنگ" معروفه ... یه پلنگ واقعی و هوشیار که حافظ منافع خانواده بوده و تا حدودی هست...

از همون پلنگ های واقعی نه چیزی که امروز لقب بعضی از خانم های جوان شده. تازه چند سالی میشه که روحیه ی منعطفی پیدا کرده و تبدیل به مامان مصی پلنگِ حرف گوش کن شده
فکر کنم از خوندن مقایسه ای که کردید دوباره برگرده به همون پلنگ غران

قندک میرزا یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 08:44 ق.ظ http://Rahimtaefe.blogfa.con

سلام وهزاران درود بر مهربانوی مهربان و صبور
در این جابجایی هرچندکوتاه نکاتی به چشم می خورد
گذشته از این که مصی خانوم عزیز وبزرگوار مادر شما هستند و احترامشونم خیلی واجبه ولی به نظرم کار جابجایی شون اصلا درست نبود ومن احساس کردم ایشون در زندگی بشدت حاکم هستند وکلا باید حرف حرف ایشون باشه ولاغیر!
به همین دلیل در منزل شما نیز از قانون حاکمیت خودشون استفاده کردند حتی بدون این که بخوان نظر شما را بدونند وارد عمل شده اند واین اصلا حرکت درستی نبوده!
البته صبوری و احترام شما و مهردخت عزیز بسیار قابل ستایش است اگر قندک بانو و دخترم به جای مهر دخت و شما بودند حتما جنگ هفتاد دو ملت بپا می شد ونهایتا کار به قهر و رفتن می انجامید آفرین بر مهر دخت عزیز وصبور وهزاران درود بر شما به عنوان تربیت کننده چنین نازنینی

سلام قندک میرزای عزیز
کاملا درسته ، مامان همچین روحیه و شخصیتی دارند که البته خیلی وقتا به نفع خانواده تمام شده و گاهی هم کاملا به ضرر کل خانواده.
شاید تعجب کنید از اینکه نوشتم به نفع خانواده بوده ... حتما با نوشتن یه پست اختصاصی به این موضوع میپردازم .
از همه ی لطفی که به من و مهردخت دارید سپاسگزارم . خدا خانواده ی قندک های نازنین رو حفظ کنه

ماجد یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 01:32 ق.ظ

سلام مهربانو جان
ممنون مثل همیشه از نوشتهات
ایول به هدیه شما خواهر برادرا
سلامت باشن بابا عباس مامان مصی
دم شما و مهردخت خانم گرم تا باشه خدمت به بابامامان
اما عالییییی مادر بزرگی که میاد خونت ترتیب کانال عوض میکنه با لبخند هم جواب میده میخام راحت باشم دست بوسسم

سلام ماجد عزیز
قربان شما ممنونم که همراهی
خدا عزیزان تو‌رو‌هم نگهداره
اررره باباااا، مامان مصی رو‌دست کم نگیر
فدای شما

افروز شنبه 14 فروردین 1400 ساعت 10:20 ق.ظ

سلام مهربانو جان
سال نو رو با تاخیر تبریک میگم، این مدت خیلی درکیر بودم نشد کامنت بزارم.
من هر وقت این شرایط برام پیش میاد یاد این ضرب المثل میفتم که میگه آدمی درخت نیست که یه جا سبز بشه بالاخره از اونجا میره و چه خوب میشد که ما شرایط رو مدیریت کنیم تا سختی ها کمتر بشه.

سلام افروز جانم
قربونت امیدوارم که تن درست باشید و گرفتاریها هم بخیر

عاالی بود این مثالت

سمیرا شنبه 14 فروردین 1400 ساعت 10:13 ق.ظ

چقدر قشنگ و بی طرفانه نوشتید ممنون
همش برامون درس بود

فدای تو سمیرا جون

شیرین جمعه 13 فروردین 1400 ساعت 11:58 ب.ظ

مهربانو جون فقط یادداشت پدرتون. اشک منو در آورد. از اونجایی هم که به خاطر کرونا ۱۴ ماهه که خانوادم رو ندیدم با هر چیزی بغض میکنم و احساساتی میشم. الهی خدا حفظشون کنه براتون و سایه‌شون مستدام باشه. دوری خیلی چیزا رو به آدم یاد میده. اگه تو شرایط معمولی یه سری مسائل رو قبول نمیکردم و سخت میگرفتم الان دیگه اصلا برام مهم هم نیست.مهم کنار هم بودن و لذت از لحظه‌های دور هم بودنه.

مامان نوشته شیرین جون
ای جاان عزیزم الهی زودتر انتظارها سربیاد و دیدار ها تازه بشه
الان ته تغاری که ازمون دوره مرتب همینارو میگه

Nasrin جمعه 13 فروردین 1400 ساعت 11:14 ب.ظ

سلام مهربانو جان سال نو مبارک
چه قدر از خوندن پست هات کیف میکنم و یاد میگیرم، خیلى خوب مدیریت کردى ولى فکر کنم از همه بیشتر اذییت شدى چون راضى نگه داشتن همه واقعا کار سختیه

سلام عزیزم برای تو هم مبارک باشه
فدای تو عزیزم لطف داری به من
آره واااقعا کار سختیه

زهرا جمعه 13 فروردین 1400 ساعت 10:17 ب.ظ

متاسفانه من توی این موارد شدیدا خودخواهم. انگار این پست برای من نوشته شده.
به شدت به حریم خصوصیم و تنهاییم عادت دارم و خیلی اذیت میشم که مهمون چند روزه یا حتی چند ساعت طولانی داشته باشم. اصلا هم دوست ندارم برم خونه کسی و بخوابم. ولی معمولا در این جور موارد ظاهرسازی و تحمل میکنم.
همیشه میگم کاش توی پیری محتاج بچم نشم چون میدونم اونم مدل خودم داره بزرگ میشه

زهرا جون تو دقیقا خودِ منی
چون منم اصلا دوست ندارم ولی تحمل میکنم .. پس نگو خودخواهی چون اگر خودخواه بودی تحمل نمیکردی

نینا جمعه 13 فروردین 1400 ساعت 09:19 ب.ظ

سلام مهربانو جان.من از خیلی قدیم که بعنوان مهربانو وعسلک مینوشتید میخوندمتون تا یه مدت ننوشتید و..بعد دوباره.همیشه سیستم تربیتی تون ونوع رفتارتون با مهردخت بعنوان تک فرزند برام قابل تحسین بوده.واقعا خسته نباشید

سلام دوست قدیمی
عززیزمی نازنین ممنونتم

شیرین جمعه 13 فروردین 1400 ساعت 04:22 ب.ظ

میدونی مهربانو بچه ها گاهی وقت شاید نا آگاهانه خودخواه و متوقع میشن، همیشه انتظار سرویس دهی دارن بدون اینکه گاهی خودشون هم باری از رو دوش والدین شون بردارن تا جایی که در توانشون هس البته.
البته مامان مصی هم که خدا حفظشون کنه، ماشالا کمی هم زورگو هستن هاااا هنور نیومده دکور خونه عوض میکنن، کانال ها رو جابه جا میکنن!
باز خدا رو شکر که هر دو طرف کوتاه اومدن و ختم به خیر شده

بچه ها دقیقا همینطورند که میگی
مامان مصی؟؟ زورگو مال یه لحظه شه اصلا اسمش مصی پلنگ بود .. ( به معنای درنده و تیز نه به معنای پلنگای امروزی) البته وااقعا سنش رفته بالا منعطف شده هااا
ببین مهربانو در نوجوانی چی میکشیده
اینم برای تو

مینو جمعه 13 فروردین 1400 ساعت 01:52 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

چه خوب که اوضاع با مهارت کنترل شد و به قول شما از تهدید ها ، فرصتی ساخته شد.
من سالها در استانی دور از خانواده پدری زندگی میکردم.تقریبا هر سال بین دو هفته تا یک ماه در تابستان یا عید، مهمان منزل ودر و مادر یا خواهرم بودیم.حتی در منزل پدرم هم به اطاق های بقیه سرک نمیکشیدم.فعلا هم نزدیک هشت سال است با عروس و پسرم زندگی میکنیم.من فقط یکبار داخل اطاقشان رفتم.اما برایم ویش آمدهکه بعضی اقوام دو سه روزی مهمانمان بودند ، کنترل تلویزیون از دستشان نمیافتاده یا مدام سراغ یخچال بوده اند.
وقتی آدم ها به استقلال و خلوت خودشان عادت میکنند ، شریک شدن فضای زندگیشان با دیگران ، برایشان سخت است.این حالت ها در زمدگی امرروزه ، بیشتر خودش را نشان میدهد.قدیم ها حریم خصوصی به اندازه این روزها مطرح نبود.در خانه باز بودو صبح نا شب فامیل و دوست و آشنا میامدند و میرفتند.

ممنونم مینو جان
همون قدیم ها که خونه ی همه ی فامیل رفت و آمد زیاد بود، من تعجب میکردم از شرایط زندگیشون چون ما کلا با اطلاع قبلی جایی میرفتیم و توقع داشتیم بقیه هم همینطور باشند ولی در حد پدر و مادر و خواهر و برادر ها این موضوع باید کمرنگ تر باشه .
به هر حال زندگی امروز خیلی روابط رو پیچیده تر کرده

غریبه جمعه 13 فروردین 1400 ساعت 11:57 ق.ظ

سلام
تنها خانه ای که همیشه درب آن روی آدم باز است خونه پدری است
به نظر من تصمیم ات عاقلانه بود که آنها را نزد خود نگه داشتید
خونه ی دختر بهتر است

سلام
ممنونم غریبه عزیز

ساغر جمعه 13 فروردین 1400 ساعت 02:28 ق.ظ

سلام مهربانوجان.سال نو را تبریک میگم عزیزم.
مهربانوجان خسته نباشید از بابت میزبانی مادر و پدر عزیزتون.من پدرم در قید حیات نیست ارزو دارم کاش زنده بود و من کاری براش انجام میدادم.عزیزم افتخاریه که نصیبتون شده که به پدر و مادر خدمتی بکنید.از بابت دختر گلتون خوب من تا حدی بهش حق میدم بالاخره تا حدی معذب میشه و نمیتونسته به راحتی گذشته باشه با این حال با مقایسه با دختران همسن و سالش خوب رفتار کرده و با شرایط کنار اومده هر چند که میدونم شما این وسط هی میانه داری کردید و شاید هم خودخوری و بهتون فشار اومده ( فشار خستگی نه فشار از اینکه باید هوای دو طرف رو داشته باشید) ولی خوب حتما حتما تجربه و خاطره خوبی هم شده برای همگی شما و مخصوصا مهردخت جان که بدونن زندگی گاهی اوقات از روتین خودش خارج میشه و باید باش کنار اومد.پدر و مادر گرامی هم همونطور که از یادداشتشون پیداست حتما قدرشناس شما هستند و جای دیگه و طور دیگه برای شما و مهردخت جان جبران میکنند.خداقوت میگم و اینکه مهردخت جان هم در نهایت خوب خودشون رو هماهنگ کردن.من خودم که چند وقت مامانم رو پیش خودم نگه میدارم (نمیاد پیش من،من به زور میارمش )باور کنید وقتی برمیگرده خونه خودش با اینکه کلا ۵ دقیقه فاصله بینمونه اینقد جاش خالی میشه که بغض میکنم.پارسال مامانم یک ماه پیش من بود ،خواهرهای من همگی زنگ میزدن و تشکر میکردن که مامان پیشته و تو حواست بهش هست و یکم از تنهایی درمیاد.وقتی که مامانم رفت از همسرم تشکر کردم چون بالاخره روتین زندگی ما یکم تغییر کرده بود.در کل اینها همه خاطره میشه و تجربه میشه و چه بسا در اون مدت ادما حرفهایی که کمتر وقت میشد رو با هم درد و دل میکنند و به هم نزدیکتر میشن و قدر هم رو بیشتر میدونند و کوچکترها هم درک میکنند که یه مواقعی باید خودخواهی رو بزارن کنار و منعطف تر رفتار کنند.یه چیز دیگه اینکه رفتار شما در این موارد مثل منه.یعنی من هم در این مواقع به مامانم کمک میکنم و مسئولیت تقبل میکنم و بعضا هم فشار از جوانب دیگه رو تحمل میکنم و کمتر خودخواه هستم و حالا شاید شما اینجور نباشی ولی من گاهی اوقات قلبم هم میشکنه .چقدر پرحرفی کردم.مواظب خودتون باشید عزیزم.ضمنا دکور جدید خونه مامان هم مبارک.

سلام عزیزم .. ممنونم سال نوی تو هم مبارک
خدا رحمت کنه پدرجان رو
حقیقتا" افتخار بود ساغر جون به مهردخت هم همینو گفتم .. که بذار کلا این افتخار برای خودمون باشه
قربونت برم دقیقا همینطوره ما بخاطر خوشحالی دیگران خیلی انعطاف به خرج میدیم و سازگاریم و توقعمون هم همینه که دیگران هم کمی درک کنند .
خدا مامان جان رو برات نگهداره عزیزم .
ممنونتم

نگین جمعه 13 فروردین 1400 ساعت 01:36 ق.ظ http://www.parisima.blogfa.com

اجازه خانوم ما همین اول یه اعتراف کنیم؟
راستش وقتی پست رو باز کردم و دیدم کمی طولانیه، گفتم صفحه رو باز میذارم و صبح میام میخونمش .. چون چشمهام شبها طاقت خوندن مطالب طولانی رو ندارن و دچار سوزش و اشکریزی میشن ..
اما همینکه چند سطر اولش رو خوندم جوری جذب نوشته هات شدم که دیدم نه نمیتونم تا صبح صبر کنم! به چشمهام گفتم هم اکنون نیازمند یاری سبز شما هستم که مهربانو جونم رو بخونم!!

راستش با دیدن یادداشت مامان، منم مثل خودت و دوستان چشمام پر از اشک شد، الهی سایه شون بالا سرتون همیشگی باشه .. هم مامان گلت و هم بابای نازنینت ..

ولی خوب به مهردخت جان هم حق میدم ..
میدونی مهربانو جان، نسل ما با نسل بچه هامون خیلی متفاوته و کلا این نسل حق و حقوق خودشون رو تقریبا به هیچ قیمتی حاضر نیستن از دست بدن .. ماها صبر و بردباری بیشتری داریم و خیلی وقتها از حق و حقوق خودمون به نفع عزیزانمون یا حتی دیگرانی که زیاد هم نزدیک نیستن، گذشت میکنیم..

روحش شاد مادرم همیشه میگفت دو تا کاسه چینی رو هم که کنار هم بذاری، صداشون در میاد!
بخصوص که کسانی که قراره کنار هم زندگی کنن، از نسل های مختلفی باشن و علایق و سبک زندگی هاشون متفاوت باشه ..

ممنون عزیزم از این پست خوبت و یه بار دیگه افتخار کردم به داشتن چنین دوست گل و فهیمی که وجودش خیلی خیلی برام عزیزه ..

فقط تصور کردم قیافه دارسی کوچولو رو وقتی بعد از رفتن اکرم خانوم از پناهگاه بیرون میومده و به تن کوچولوش کش و قوس میداده .. الهههههههههی جیگرشو برم من که عاشقشمممممم

+در ضمن یه بیییییییگ لایک به جمله آخر پستت

نگین جان همین که با سوزش و حساسیت چشم پستم رو خوندی ازت ممنونم عزیزم .
خیلی هم متفاوتیم .. درست میگی کاملا ... ما خیلی صبور و فرمانبردار و حتی تا حدودی توسری خور بودیم .
خدا مادر جان رو رحمت کنه ، چه مثال درست و قشنگی هم می زدن .
عزیز منی .. ممنونم که همراهی و منم دقیقا از بین کامنت هاو تجربیات خودتون کلی چیز یادمیگیرم

خیلی بامزززه بود نگین جان واااقعا این کوچولوهای دوست داشتنی هوش و شامه ی شگفت انگیزی دارن هم موقع ورودش به حالت سینه خیز در میرفت هم موقعی که می رفت و در پشت سرش بسته میشد با همون حالت کشدار پیداش میشد
آآآخ دلم براش تنگ شد

قربان شماااا

یاس ایرانی جمعه 13 فروردین 1400 ساعت 12:39 ق.ظ

سلام مهربانو جان
امیدوارم حالتون خوب باشه و در کنار خانواده شاد :
مهربانو جان شما خیلی خوب درک می کنین و مدیریت خوبی دارین هر چند می دونم شما وظیفه سختی داشتین که همه چیز تعادل خودشو حفظ کنه... مهردخت جون هم به نسبت خوب همکاری کردن
اون یادداشت مامان مصی و بابا عباس هم اشک منو درآورد ... الهی همیشه سلامت باشن و سایه اشون بالا سرتون
عزیزم اون جمله «حلال کنین»
پدر و مادرامون بهشتم بریزیم پاشون کمه به خدا
مهربانو جان هوش و ذکاوت شما قابل تحسینه ... در نظر داشتن چیزهای کوچیک مثل خاطرات اوایل ازدواج و اینکه نخواستین پدر و مادرتون برن خونه خواهرتون مواردی هست که خیلیا بهش توجه ندارن... خیلی وقتا با دوستام که حرف می زنم این خاطرات براشون خیلی پر رنگه، اینکه ماه های اول ازدواجشون چطور پیش رفته...
من از شما خیلی یاد گرفتم
ممنون که خاطرات قشنگتون رو با ما به اشتراک میذارین

سلام عزیز من
قربون محبتت نازنین .
آره واقعا جواهری هستن که خیلی کمتر از ارزش واقعیشون بهشون خدمت میکنیم
فدای تو دوست من .. راستش همیشه خودم رو در موقعیت طرف مقابل قرار میدم و خیلی راحت تر درک میکنم که چه چیزایی باعث ناراحتی ، دلخوری و حتی شادیش میشه
ممنونم که همراهی .. این احساس کاملا متقابله

لیدا پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 10:42 ب.ظ

اولشو با خنده خوندم،چون هم من و هم دخترم هم همینطوریم به خلوت خودمون عادت داریم،با اینکه خونمون ویلاییه و سه خوابه و بزرگ هست اما واقعا سخته که غیر از خودمون کسی پیشمون باشه.بچه ها که اتاقشون رو در اختیار هیچکس نمی‌ذارن.می مونه هال و پذیرایی ،که واقعا نمیشه مهمون رو تو هال و پذیرایی اسکان داد.گاهی میگم خوب بود ۴ خوابه بود خونمون.یه اتاق واسه مهمون.شایدم من به شلوغی عادت ندارم.کروناهم بدتر کرد این عادتو.بازم آفرین به مهر دخت که تونست خودشو وفق بده با این شرایط.

لیدا جون وااقعا همینطوره اگر 4 یا 5 خواب هم داشتین باز کم بود چون همیشه ادم بیشتر از امکاناتش برنامه میریزه.
دخمل جان رو ببوس

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 09:46 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
اولا خوشحالم که پدر و مادرتون به طور کامل از شر کرونا و عوارضش راحت شدن و حالشون خوبه
ثانیا بچه‌ها همیشه برای پدر و مادر بچه اند. حتما فکر میکردن کلی هم دارن بهتون لطف میکنن که دارن دکور اتاقو عوض میکنن. اما خدایی عوض کردن ترتیب کانالها را نمیشه توجیه کرد
ثالثا مدار صفر درجه را دوست داشتم به جز این که همه تلاششونو کردن تا به اسرائیل نیش و کنایه بزنن
رابعا همه تلاش مذبوحانه ام برای کشف اسم مهردخت از روی اون عکس تا به حال ناموفق مونده!
خامسا پدرتون اولین نفری بودن که دیدم ۱۴۰۰ را توی تاریخ ننوشتن!
سادسا خیلی خوبه که توی خانواده این قدر به هم نزدیکین موفق باشید
سابعا منتظر قسمتهای جدید اون داستان رمزدارتون هستیم

سلام آقای دکتر
ممنونم
دقیقا همین حس رو مامان داره و میگه واااا خیلی هم دلتون بخواااد

همووون .. نیش چه نییییشی هم
رابعا"
خامسا" یاداشت رو مامان نوشته ، اگر زوم کنید آخرش "مصی" رو میبینید و آررره بجای 1400 نوشته 00

سادسا": ممنونم
سابعا":اتفاقات جدیدی بیفته همه رو می نویسم .
هشتم : عاقااااجان فارسی رو پاس بدارید

نیکی پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 09:41 ب.ظ

مهربانو جون بعد ارسال نظر اولم رفتم به گذشته ها... خدا پدرو مادر نازنینتونو حفظ کنه و عمر طولانی و با عزت بهشون ببخشه...
ازون ۴نفر الان فقط عمه بابا در قید حیاتن...دلم عجیب براشون تنگ شد...یادم رفت به اون شبی که چهارشنبه سوری بود و تلویزیون ارباب حلقه ها پخش میکرد و این ۴تا عزیز پیش ما بودن (چون بچه هاشون راه دور بودن و اکثرا تنها بودن) بعد ۴تایی درمورد شخصیتای ارباب حلقه ها خیلی جدی اظهار نظرای جالب و خنده دار میکردن...خواهرمم غر میزد که امشبمونو خراب کردن ... منم مثل شما فکر میکنم تو این شرایط انعطافم بالاست اجازه میدم تا دلشون میخواد همه جارو تغییر بدن بعد که رفتن همه رو برمیگردونم حالت اول ...اما بچه های نسل مهردخت جان و خواهرم به شدت مثل هم هستن و تحملشون تو این مسائل پایینه...

نیکی جون همه ی درگذشتگان در آرامش باشن عزیزم چقدر دلم گرفت
چه خاطره ی قشنگی تعریف کردی ... پنجاه سال دیگه احتمالا همه ی ما شدیم عکس توی قاب ها

نیکی پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 09:25 ب.ظ

سلام مهربانو جانم ...چه ماجرای قشنگی...یادمه منم نوجوون و مجرد بودم همیشه خونه مامان اینا مهمونی طولانی بود... پدر من تک فرزندن و پدربزرگ و مادربزگم وابستگی زیادی بهش داشتن ...پدربززگ و مادربزرگ گاهی میومدن خونه ما وتا یک هفته هم میموندن...ازونطرف خاله و عمه پیر پدرمم همین طور هر وقت میومدن تا هفته میموندن... مادر منم شاغل بودن اما براشون کاملا عادی بود همینطور برای من...اما خواهر کوچکترم همیشه معترض بود ...پای ثابت غر زدناش این بود که اینجا رو کردین سالمندان...خاله پدرم هر وقت میومدن قاب عکس شوهر و پسر مرحومشونم میاوردن خواهرمم همیشه ازین حرکت ناراحت بود میگفت دل ادم میگیره ،
خاله ی بابا شهرشون دور بود و گاهی تا ۲هفته هم می موندن...یاد اون دوران افتادم...

سلام نیکی جون
آخی عزززیزم .. موضوع قاب عکس ها خیلی برام جالب و در عین حال غم انگیز بود .
من چقدر از شنیدن غر غر عصبی میشم و کاااش مهردخت حواسش باشه چقدرررررررر عصبیم میکنه با غر زدنش
اینم برای تو

سهیلا پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 09:17 ب.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

سلام مهربانوی عزیز.بچه هایی که تو خانواده های کم جمعیت هستن این حالت رو دارن.خدا رو شکر تونستید با هم به تفاهم برسید.تشکر ویژه از دختر گلت که تونست خودش رو با شرایط وفق بده.

سلام عزیزم
درست میگی سهیلا جون .. اونا معمولا فرمانروای مطلق خونه ن مخصوصا بچه هایی که مثل مهردخت مادرِ شاغل هم دارن و تقریبا بخش اعظم روز رو تنها موندن و هم سکوت و ارامش داشتن هم همه جا قلمرو اختصاصیشون بوده .
مهردخت بچه که بود از من خواهر و برادر میخواست .. الان سالهاست میگه چه حرف احمقانه ای میزدم هااا... فکر کن قرار بود مامانم و خونه زندگیمو به یکی دیگه شریک شم !!!
فدااای شما عزیزم

الی پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 08:18 ب.ظ https://elimehr.blogsky.com

این تغییر سبک زندگی یکم سخته
خود من واقعا نمیتونم مدت بیش از یکی دور روز جمع شلوغ رو تحمل کنم همش دنبال یه گوشه ساکت میگردم، دلیلش برای من شلوغی های روزمره خودمه و درگیریهای بیش از حد طبیعی که دارم و این معمولا باعث کم حرفی و سکوتم میشه که متاسفانه باعث سوتفاهم و تعبیر غلط بقیه میشه و این برام تبدیل به معظل شده که یا قضاوتم میکنن یا ....
منم معمولا آدم شفاهیی نیستم و ترجیح میدم توضیح ندم (این اخلاق منم بده) ولی بنا به مشکلات سالهای اخیر اینطوری شدم که طوری ساکت میشم و حرف نمیزنم و توضیح نمیدم که اکثرا ناراحت میشن و تا بفهمن زمان میبره که من واقعا چطوری هستم، که دیگه معمولا دیر شده و من پذیرا نیستم و این عدم مدیریت من و اخلاقم باعث مشکلات زیادی شده که متاسفانه یا خوشبختانه اصلا خودمو اذیت نمیکنه و معمولا خیلی راحت از کنارش میگذرم اما مزین شدم به صفات مغرور خودخواه دماغوووو و بعد از اینکه بفهمن اینطوری نیستم تبدیل میشم به کینه ای غیر منطقی!!!

ای جااان دماغووو خیلی خوب بود ...
الی جان جوابی که همین کامنت قبلی برای x جان نوشتم رو باید اینجا هم تکرار کنم

x پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 07:56 ب.ظ http://Malakiti.blogfa.com

خداروشکر که این مدت به هر حال گذشت ....

به شدت مهردخت رو درک می کنم
به شخصه خیلی به خلوت خودم احترام میگذارم و واقعا حوصله هیچ شلوغی و مهمونی حتی موقت رو ندارم ....
حتی این که مامانم جمعه ها مهمون دعوت کنه شاکی میشم میگم صبح تا شب سرکارم دوست دارم روز تعطیلم با آرامش بگذره نه به مهمون داری
و خب باریکلا به مامان سلطه طلبت از روز اول تکلیف تون رو مشخص کرده احساس می کنم اخلاق مادرتون خیلی شبیه اخلاق مادرمه

بعله واااقعا خدا رو شکر که به خیررر گذشت
والا عزیزم موضوع اینجاست که ما شرقی ها (مخصوصا ایرانیها) به با هم زندگی کردن خیلی اهمیت میدیم وگرنه ، نه تو گناهی کردی که یه روز تعطیلت رو دوست داری در استراحت و آرامش باشی نه مامان جان گناهی کرده که میخواد اخر هفته مهمون دار باشه .
مستقل زندگی کردن بچه ها به حفظ حریم هم کمک میکنه البته که تو ایران نه فرهنگشو داریم نه با این قیمت ها ، امکانشو .
مطمئنم اگر از نظر مالی برامون مقدور بود مهردخت حتما تا الان مستقل شده بود.
مامان مصی بنده خدا الان که سنش رفته بالا خیلی حرف گوش کن شده تازه اینه
خدا مامان گلت رو نگهداره

لیلا الف پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 04:44 ب.ظ

خیلی دیدگاهتان رو دوست دارم از رفاقتتون با مهدخت خیلی خوشم میاد منم یه دختر هفت ساله دارم دوست دارم باهاش دوست باشم سعی میکنم نگاه و دیدگاهتان به مسایل رو درک کنم و توی زندگیم به کار بگیرم
ممنونم ازتون

لیلا جون خدا نگهدارش باشه عزیزم .منم ممنونم از همراهی و کامنت مهربونت

نیلوفر طلایی پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 04:23 ب.ظ

نه منظورم این بود که بعضی ها (منظورم بعضیاست نه همه امیدوارم همه نریزن سرم) چون خلا عاطفیشون رو به این صورت پر می کنند دیگه به ازدواج فکر نمیکنن که منم از اون دسته نیستم وگرنه ازدواج کجا و این ارتباط ها کجا... البته یکسری ارتباط ها هم به قصد شناخت بیشتر یا ازدواجه حالا گاه از سوی هردو طرف... گاه یکیشون و... اخه برای ازدواج هم تا حالا آدمی باشه که شخصیتش مورد پسندم باشه... مهربانوجون من واقعا با شناختی که از آدما و آشناها داشتم تنهایی رو ترجیح دادم... مامان و بابام هم به موضوعاتی علاقه دارن که من علاقه ندارم برای همین ترجیح میدم تو اتاقم به کارای خودم برسم... از طرف دوستام هم که یه عده که رفتاراشون رو نمی پسندم ارتباط ندارم و گاهی بعضی دخترا رو میبینم و حس میکنم خیلی دوستشون دارم و دوست دارم باهاشون در ارتباط باشن اما اونا خودشونو میگیرن و متاسفانه یکی دو نفر هم نیستن اونوقته که منم با خودم میگم فدای سرم اصلا بهتره خودم که نمیخوان فکر میکنن کی هستن والا بخدا برای همین تنها زندگی میکنم

آهااان متوجه شدم
ای باباااا

سمیرا(راحله) پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 04:14 ب.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

سال نوتونم مبارک خانم خوووشگل و خووووشتیپ و خوووووش قلب و مهربوووون

ممنون عزیز دل . فدای شماااا

سمیرا(راحله) پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 04:12 ب.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

از اول عید مامانم پیش ماهاس ...امسال با همدیگه گفتیم: اجازه ندیم مامان دس به سیا سفید بزنه و...
ولی مگه میتونه یه جا بشینهمث مامان مصی جان دل
هی بهش میگیم بشین شوما فقط دستور بده ولی حریفش نمیشیم

ای جاان
آره واااقعا نمیتونن بشینن

سمیرا(راحله) پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 04:09 ب.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

ای جون دلمممم به این تربیتت

میگماا :
فردا داماد خووووش به حالش میشه با همچین مادر زن با تدبیریایول ایول
.
.
.
.
روی ماه مامان و بابای گلللل رو ببوس از جانب من

عزززیزم
مررسی سمیرا جون

مهسا پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 03:44 ب.ظ

سلام مهربانو جان، اول سال نو مبارک، ایشالله سال خوب و پربرکت و پر از خوشحالی باشه برات و بعد آفرین بهت که اینقدر خوب مدیریت کردی، واقعا بهت غبطه میخورم و سعی میکنم یاد بگیرم

سلام عزیزم ممنون مهسا جون الهی برای همه ی همه خوب باشه . قربون لطفت عزیزم

نسرین پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 03:42 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

یادم رفت بگم اون یادداشت تا مغز استخونم نفوذ کرد و اثر عمیقی گذاشت.
بی دلیل نیست آدم تا باهاشون آشنا میشه عاشقشون میشه.
سلام گرم منو برسون

فدای تو عززیز دلم
یعالمه برات سلام دارن همه شوووون

نسرین پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 11:41 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

حالا مهردخت رابطه ی نزدیک هم با بابا و مامانت داره. گاهی بچه ها خودخواهی می کنند. البته میدونم به دل نگرفتی.
بخصوص که خوشبختانه بعد از مدتی سه تفنگدار شدن و کلی خوش گذروندن

آرررره

یاسی پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 11:05 ق.ظ

سلام مهربانو جانم
خدارو شکر که این جریان رو هم بسلامتی مدیریت کردی...بنظرم مهردخت جان هم با وجود بعضی حالتهای نوجوانانه بازم خوب همکاری کرده ..دست هر دوتون دردنکنه ...اینم بقپل خودت فرصتی شد که با والدین عزیزت حتی شده در یک دوره خیلی کوتاه دوباره همخونه بشین...اینا همه ش خاطره ست و بیادماندنی...امیدوارم که سایه پرمهر هردوشون سالیان سال بر سر شما عزیزان مستدام باشه..

سلام عزیز دلم
قربونت نازنین .. ممنونم یاسی جون خدا نگهدار عزیزانت باشه

افشان پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 08:53 ق.ظ


دلم برات تنگ بود
داستان بازنده رو خوندی؟ ازم رمز گرفتی؟

نسرین پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 02:05 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

وقتی دو ماه پیش بهم گفتی مامان و بابا مهمون عزیزتون هستند، بهت غبطه خوردم که می تونی. می تونی مهموندار پدر و مادرت باشی. می تونی اینقدر از خودگذشتگی داشته باشی که برای طولانی مدت تو خونه ی قشنگ اما کوچولوت مهمون دعوت کنی... وقتی من خونه ی تو چند روز مهمون باشم، پدر و مادرت که سهله.
فقط بنظرم یک نکته را رعایت نکردی عزیز دلم. بهتر نبود قبل از اینکه اعلام کنی بابا و مامان گلت که میدونی چقدر دوستشون دارم بیان خونتون، با مهردخت در میان میذاشتی نه بعدش؟
اون حرفایی که با هم زدید، آبی بر آتش بودند و بهت چقدر بیشتر افتخار کردم، البته از تو کمتر از اینهم انتظار نداشتم، اما تو تنها زندگی نمی کردی فدات شم.
بهتر نبود اول با همخونه ی خوشگل و گلت می نشستید و اون حرف ها رو می زدید بعد داوطلب می شدی خونتون رو شریک بشید؟
تو بدون اینکه محیط و ذهن مهردخت را آماده کنی، او را در مقابل یک تصمیم مفرد و یک عمل انجام شده قرار دادی. وگرنه بارها با چشم خودم دیدم چقدر روابط خانوادگی شما نزدیک و گرم و صمیمی هست.
بهرحال داشتن مهمان به هر عزیزی، بیشتر از یک هفته استقلال آدم رو میگیره چون هر چقدر هم با اون عزیز راحت باشی در معذورات قرار می گیری و باید نکاتی را رعایت کنی که قبلاً لزومی نداشتند.
بهرحال آشپزخانه ی نو مبارکشون باشه و شک ندارم مهردخت با این تجربه، یک خاطره ی بیادموندنی براش درست شد که پنجاه سال دیگه ممکنه بهترین خاطره اش با بابا و مامان بزرگش از این دوران باشه.

نسرین نازنینم اصلا اگر من با زبون خودم بهت بگم اون موقع مهردخت رو درجریان گذاشتم هم، نباید باور کنی .
تو از نزدیکی و مناسبات مادر و دختری من و مهردخت خبر داری ، اصلا نه مهردخت ، ما خانوادگی همینطوری هستیم که وقتی کاری قراره انجام بشه از بزرگترین تا کوچکترین عضو خانواده در جریان قرار می گیرند . این اخلاق هم محسناتی داره هم معایبی (مثل همه ی مسائل دیگه)
بنابراین ما تو خانواده ی یازده نفره مون تقریبا هیچ چیز پنهانی و بدون اطلاع دیگران اتفاق نمی افته مگر یه چیزایی که خیلی خصوصی باشه و به دیگران ربط داشته باشه که اون دیگران ممکنه راضی نباشند بقیه مطلع باشند (مثلا اتفاقاتی که مربوط به خانواده ی پدری نسیم یا سینا جون هست )
ضمن اینکه ما چهارتا خواهر و برادر میخواستیم این بازسازی رو بصورت هدیه برای مامان و بابا انجام بدیم بنابراین چند جلسه در مورد سقف هزینه هایی که قرار بود بشه و زمانبندی و ... در خونه ی من و مینا و بردیا با حضور مهردخت انجام شد و درمورد پذیرایی از مامان و بابا بصورت چرخشی هم صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم ، پس مهردخت تقریبا از اواخر آذر ماه، مثل همه ی ما درجریان همه چیز بود . اما موضوعی که بهش تحمیل شد مربوط به بعد از آمدن مامان و بابا و دیدن حجم وسایل و نیازهایی بود که به واسطه ی سن و شرایطشون داشتن که هیچکدوممون بهش دقت نکرده بودیم و همونطور که گفتم همه فکر میکردیم یه ساک کوچولو دارن که با خودشون میبرن خونه هامون .
نه مهردخت بلکه همه در موقعیت کار انجام شده قرار گرفتیم و وقتی من با مهردخت صحبت میکردم و میگفتم بهتره تا پایان بازسازی همینجا بمونند درواقع داشتم نظر و تصمیم همون لحظه م رو باهاش درمیون میذاشتم و انتظار داشتم اون با خوشرویی بپذیره .
اگر من بودم میگفتم : آره مامان جون مسلما فکر خوبیه و تصمیم درستیه که این مدت رو کلا بمونند پیش خودمون . خودت رو اصلا ناراحت نکن و نگران چیزی نباش ، با کمک هم این مدت رو می گذرونیم و تازه من هم اتاقم رو در اختیارشون میذارم که بخاطر شرایط پای مامان جای بیشتری داشته باشن .. خودمم میام تو هال ، شبا با هم فیلم میبینیم و گپ میزنیم تا اگه مامان و بابا خواستن زودتر از من و تو استراحت کنند مزاحمشون نباشیم .
این توقع من از مهردخت بود که خب اصلا چنین پیشنهاداتی نداد . نمیدونم حتما توقع زیادیه ولی دوست داشتم مهردخت یادش بیاد که تو این هجده سال من بارها پدرش رو بخاطر خوشحالی مهردخت و اینکه ارتباط پدر و دختری رو محکم نگهدارم، تحمل کردم ( مردی که با اون شرایط ازش جدا شده بودم) بنابراین توقعات من خیلی هم بیراه نمیتونست باشه .
بگذررریم باز سر درد و دل من بازشد
میخواستم بگم که اصلا آمدن مامان و بابا به منزل ما چیزی نبود که از قبل برنامه ریزی شده باشه و مهردخت ندونه ، همه چیز رو می دونست
مرررسی عزززیزم

شعله چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 11:49 ب.ظ

مهربانو جان ، من از نسل جدید میترسم . یعنی ما رو میفرستن خانه سالمندان !
امیدوارم پدر و مادر نازنین همیشه شاد و سلامت باشن .

نترس عزیزم .. بچه هامون فقط با ما متفاوتند
از حالا به چیزهایی دور فکر نکن ... شعله جون زندگی خیلی پیچیده ست .. من کسانی رو میشناسم که خودشون با اصرار رفتن خانه ی سالمندان

ممنونم عزیزم الهی آمین

زهرا چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 11:39 ب.ظ http://saatsheni1531.blogfa.com

مهردخت جان دهه ۷۰ ودخترمن دهه ۹۰ خدا ب ما دراینده رحم کنه وخداکنه ماهم توشرایط بتونیم مدیریت خوبی عین شما داشته باشیم مثل همیشه عاااالی ماجرارو برگردوندین ب سمتی که ارامش حکم فرماباشه....بنظرمن بچه هارومیشه ی کاری کرد ولی همسر اگ مشکل داشته باشه نمیشه کاری کرد،خداروشکر من باهمسرم تواین زمینه خیلی تفاهم داریم و اگر خدایی نکرده برای پدرومادرهامون مشکلی پیش بیاد خیلی زود خودمون‌میاریمشون، البته اینم بگما سخته خدایی ولی ب هرحال چاره ای نیس ماعادت داریم اخرشب چون دخترم زودمیخوابه کلی بحث و صحبت و فیلم دیدن و کلی برنامه میچینیم و اگر کسی ب هردلیلی مهمان مابشه تمام برنامه هامون خراب میشه ولی بازم چاره ای نیس(توخانواده همسرم که دخترندارن و عروس دیگ ای هم ندارن وخانواده خودم هم خواهرکه ندارم اما دوتا برادردارم ک خدایی همیشه هستن ولی برای رفتن ب خونه هاشون همیشه به پدرومادرم گفتم خونه من بهتره اگر سختی هم بکشم دخترتونم بهترازاینه که عروس ها اذیت بشن وب زحمت بیوفتن)

خدا به همه ی آدم ها رحم کنه
قربونت عزیزم لطف داری ولی برام سخت بود و متاسفانه خودم رو خیلی باخته بودم در مقابل واکنش مهردخت..انتظار یه چیزایی رو نداشتم و پذیرشش برام سخت بود
قبول دارم . وقتی یکی از همسران درک نکنه و همکاری لازم رو نکنه واقعا ادم نابود میشه بین منگنه ای که یه سرش خانواده ت هستن و یه سرش همسرت
خونه ی شما هم دقیقا مثل ماست و من و مهردخت با هم و هرکدوم به تنهایی کلی برای شبهامون برنامه ریزی داریم.

Sara چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 10:55 ب.ظ

عالی هستی مهربانو جون همه جوره بیستی

ممنونم سارا جون

غزال چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 09:44 ب.ظ https://otaaaq.blogsky.com/

چقدر خوب مدیریت کردی مهربانو جان. چقدر خوبه که همون روز اول با مامان جان صحبت کردی و براشون توضیح دادی یه سری از مسائل رو. مهردخت هم خیلی خوب مدیریت کرده با سن کمش.
میدونم که روزهای قشنگ و همزمان گاهی سختی رو داشتین، اما خیلی عالی مدیریتش کردین.
من نمیتونم متأسفانه خیلی انتقاد کنم به مامان. واسه همین میریزم توی خودم و حالم خیلی بد میشه.

مبارک باشه خونه ی مادر و پدر عزیز پر از شادی و سلامتی باشه الهی

غزال جان متاسفانه خودم فکر می کردم بهتر از این باید پیش بره .. چون واقعا درمقابل واکنش مهردخت هنگ کرده بودم و راستش جا خوردم . بیشتر ناراحت بودم که چرا من که چاره ای ندارم رو درک نمیکنه .
می فهممت عزیزم ... من چیزایی که ببینم حق داره مهردخت( مثل موضوع دکوراسیون اتاق و بهم زدن کانال ها ) رو راحت انتقاد میکنم ولی چیزایی که دست خودشون نیست و صرفا مربوط به شرایط سختشونه رو اصلا نمیتونم عنوان کنم و همه ش مواظبم دل نازکشون نشکنه و بقول ت این وسط نابود میشم
مرررسی قربون لطفت

سینا چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 09:05 ب.ظ http://sinadal.blogsky.com

سلام مهربانو خانوم
اول اونجایی که میگن کسی بی خانمان نشه
دوم یادداشتشون
چقدر دوست داشتنی
واسه ما ( من و بقیه نوه ها ) قضیه برعکس بود و همیشه خونه پدربزرگ بودیم

سلام سینا جان
آررره واااقعا
ممنونم
الهی برقرار باشند خدا رو شکر که پایگاه جمع دوت داشتنی فامیل خونه ی پدربزرگه خدا بهشون عزت و برکت بیشتر بده

نیلوفر طلایی چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 08:57 ب.ظ

یکی از دلایلی که از ازدواج میترسم اینه که در اون صورت دیگه مال خودم نیستم به صورت کامل... هرچند تو این ۲۶ سال به دلیل اینکه اصلا سمت دوست پسر و... نرفتم و با هیچ احدی نبودم گاهی اوقات یکم احساس نیاز به همدم در خودم احساس میکنم... ولی آمادگیشو ندارم و از اون دسته هم نیستم که تنهاییمو با چت با پسرا یا دوست شدن باهاشون پر کنم مخصوصا که دایرکت خیلی پیام میدن و منم سریع بلاک میکنم حتی اگه برخلاف میلم باشه... چون با احترام به یه عده از دوستان عزیز و عقایدشون... این کارا رو نمی پسندم و قبول ندارم به هیچ وجه

نیلوفر جون اینا دوتا موضوع متفاوتند .
عقیده ت درمورد اینکه دوست نداری با جنس مخالف ارتباط های سرسری و صرفا بابت پر کردن تنهاییت با جنس مخالف مجازی و حتی حقیقی داشته باشی یه بحثه، اینکه کلا از ازدواج میترسی و نمیخوای از پیله ی تک نفره بیرون بیای یه بحث دیگه ... اولی کاملا شخصیه و فقط خودت باید تصمیم بگیری ولی دومی رو بنظرم روش کار کن و ترس از ازدواجت رو مدیریت کن .. اینکه آدم فقط خودش نباشه خیلی بهتره.. ازدواج و تجربه ی عشق به شخص دیگه ای که از افراد خانواده نیست به تکامل شخصیت فردی و اجتماعی ادم کمک میکنه و دنیای زیباتری رو پیش چشم انسان باز میکنه . اگر ازدواج و انتخاب با آگاهی و عشق صورت بگیره تو تبدیل یه دونفری میشی که اتفاقا میتونی موجبات شادی و آرامش پدر و مادر رو بیشتر فراهم کنی . مهردخت هم تاحدودی مثل توعه و من خیلی سعی میکنم کمکش کنم که از این وابستگ و میل به تنهایی رها بشه

نیلوفر طلایی چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 08:50 ب.ظ

منم یکسره تک و تنها تو اتاقم هستم و اصلا میشه گفت خونه ی من همین اتاقمه‌... همیشه هم از جمع فراری بودم و کرونا هم که اومد دیگه هیچی... جز مامانبزرگم هیچ احدی رو ندیدم رو در رو... ولی دوست دارم این تنهاییم رو، درس میخونم، نقاشی میکشم، فیلم میبینم و با هندزفیری ترانه میذارم و قدم میزنم، موهامو شونه میکنم عطر میزنم و فقط برای خوردن و مسواک زدن میرم بیرون گاهی وقتا مامانم دره اتاقم رو باز میکنه و میگه: فقط خواستم ببینم زنده ای یا گاهی هم میگه: یکم از اون اتاقت بیا بیرون و با ما زندگی کن (یعنی من و بابات) طوریه که گاهی اوقات بابامم یه فیلمی که من دوست دارم میذاره و میگه بیا با هم ببینیم...

نیلوووووووووو خواهش میکنم رو این پیله ی تنهای کارکن عزیزم
مهردخت عاشق اتاقشه ولی وقتی من خونه هستم همه ش درکنارمه و با هم فیلم میبینیم خیلی حرف میزنیم آشپزی میکنیم و ...
تو خیلی تک نفره داری زندگی میکنی هااا ، نگرانم کردی

نیلوفر طلایی چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 08:40 ب.ظ

با تمام وجودم خودم رو جای همتون گذاشتم و دیدم در واقع حق با همه تون بود... وای سریال مدارصفر درجه رو دانلود کردین... من اولش فکر کردم تلویزیون پخش میکنه... من اون موقع ۱۳ سالم بود ولی دنبال نمیکردم و بعد از چند سال که تکرارش رو داد بازم نگاه نکردم و فقط هیجان زده شدم که رشتشون شبیه من فلسفه بود... اون موقع تنها سریال محبوب من یانگوم بود که اونم هر هفته جمعه ها پخش میشد و یه بنده خدا همش اون موقع ها جمعه زنگ میزد که بریم پارک و منم میگفتم من دوست دارم یانگوم ببینم البته فکر کنم همیشه به حرفش گوش میدادیم و میرفتیم ولی با حرص خوردنای من همراه بود که حیف شد یانگوم رو ندیدیم و... هنوزم بعد این سالها دوست دارم ببینمش و به نظرم خیلی قشنگ بود و پایان خوبی هم داشت من به پایان خوب خیلی اهمیت میدم... برعکس جومونگ و اوشین که پرطرفدار بودن ولی برای من زیاد جالب نبودن... شایدم اصلا جالب نبودن


وااای اونجایی که نوشتی میرفتی ولی همه ش حرص میخوردی یانگوم از دست رفت

شارمین چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 08:06 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام.

منم با اون یادداشت اشک تو چشام حلقه زد :)

سلام
مثل خودمی شارمین جون

لیلی چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 07:12 ب.ظ

مرسی عزیزم از این روایت قشنگ و آموزنده

عزززیزمی لیلی جانم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد