-
"در های بطری و نیت های پاک "
سهشنبه 19 آبان 1394 01:40
فکر میکنم تو وبلاگ قبلی پیش از انهدام بلاگفا ، ماجرای درهای بطری رو نوشته بودم ؟ به هر حال امروز تو اداره که سرمو انداخته بودم پایین و داشتم کار میکردم ، نایلکس بزرگی روی زونکنم نشست . سرمو که با تعجب بالا آوردم ، یادم افتاده بود که به خانم خدماتی طبقه مون سپرده بودم هر چی در بطری جمع میکنه برام بیاره . ازش تشکر کردم...
-
"دوستان گمشده و ناشناخته "
چهارشنبه 13 آبان 1394 01:57
تقریبا" هفت ، هشت ماه پیش بود که یکی از دوستان قدیمم تو شبکه های اجتماعی ، شعرای خیلی قشنگی برام می فرستاد. وقتی ذوق و شوق منو از خوندن شعرا دید ، پیشنهاد کرد که منو هم عضو اون گروه بزرگ کنه . با خوشحالی قبول کردم . خلاصه در محفل دوستان مجازی جدیدی قرار گرفتم که از همه جای دنیا عضو بودند و همه اهل شعر و ادب . دور...
-
"سلام ، اینجا تگزاس است"
جمعه 8 آبان 1394 16:37
خوانندگان عزیز ، سلام .. اینجا تگزاس است و هم اکنون مهربانو در حال تایپ نوشته ها از میان گلوله و تیر و تفنگ و پلیس برای شماست . ************* نترسید بابا تگزاس کجا بود . من همینجام ، پشت کامپیوتر همیشگیم که سمت راستم پنجره ی اتاق خواب مهردخت قرار داره . راستی همین امروز صبح ، مهردخت از همین پنجره گزارش های تگزاسی رو...
-
" از دبیرستان تا اتاق عمل"
سهشنبه 5 آبان 1394 01:44
نازی دوست نازنین دوران دبیرستانم رو که میشناسید ؟ همون خانم دکتر جراح چشم عسلی من ، که هنوزم وقتی نگاهش میکنم ، حس میکنم یه بچه گربه ی ملوس تو بارون مونده رو نگاه میکنم . یادمه آخرین روزی که تو دبیرستان نرجس درس خوندم ، همه ی روز رو دوتایی اشک ریختیم . مدرسه که تعطیل شد ، از چهارراه ایتالیا تا میدون انقلاب پیاده...
-
زندگی چون نفسی نیست غنیمت شمرش...
یکشنبه 26 مهر 1394 00:20
امروز بیست و پنجمین روز پاییز است تنها" پنج" روز مانده تا" بی مهری " سفر بودم تازه برگشتم ، فقط امدم سلامی کنم ، تاااا بعد
-
"داستان خواب و تابلوی تابستانه "
یکشنبه 19 مهر 1394 00:38
عالم خواب ، عالم عجیبیه ..گاهی خوابی که دیدم و یادم مونده ، باعث میشه قسمت زیادی از فردا رو بهش فکر کنم . مثل خوابی که چند شب پیش دیدم .. چندتا از خانوم های اداره مون باردار هستند ، یکی از اونها سه چهارسالی میشه که همکارمون شده ، تو یه طبقه کار میکنیم ، ولی نوع کارمون طوریه که اصلا" هیچ مراوده ی کاری باهم نداریم...
-
"گاهی متفاوت باش"
یکشنبه 12 مهر 1394 00:41
کیوان و نسرین تقریبا" هرسال تولد ش رو جشن گرفته بودند . نازنین خواهر کیوان هم تقریبا" هر سال شرکت داشت ، هرچند خیلی هم از جشن هاشون خوشش نمی اومد ولی به هرحال عمه ی سام بود و نمیشد بدون دلیل موجه تولد برادر زاده رو شرکت نکنه . دلیل اینکه تو مهمونی های کیوان اینا بهش خوش نمیگذشت ، این بود که از بیشتر دوستانی...
-
"نگاهی به آسمان"
دوشنبه 30 شهریور 1394 20:54
سلام دوستان با معرفت و نازنینم شاید لازمه قبل از شروع بگم ، این یکی دو هفته اصلا" و ابدا" دست و دلم به نوشتن نمیرفت . حال همگیمون هم خوبه ، مشکلی هم نبود و نیست ، شاید دلیلش پاییز زود رسه . آخه از وقتی خودمو میشناسم ، رنگ آسمون پاییز شور و نشاطمو می گیره . هر روزی که چشمامو باز میکنم و نور خورشیدو میبینم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 شهریور 1394 00:49
سلام عزیزای دلم . واقعیت اینه که امشب دلم میخواد یکمی باهاتون دردو دل کنم ، میخوام از چیزایی بگم که بجز قشر خاصی از مردم ، همگی درگیرش هستیم و اون چیزی نیست جز مشکلات اقتصادی کاری ندارم بعضی ها ره صدساله رو یک شبه رفتند و الان انقدر دارند که تا هفت پشتشون هم بخورند تمومی نداره .. اما بقیه ی مردم ، نظیر خودمون که قشر...
-
"خوشبختی همین نزدیکی هاست "
دوشنبه 9 شهریور 1394 00:19
به نازی گفتم : اینهمه شعر و متن زیبای ادبی رو از کجا برام می فرستی ؟؟ گفت : تو یه گروه ادبی عضو هستم همه یا خودشون می نویسند یا از آثار ادبی زیبا کپی می کنند ، دوست داری تو رو هم عضو کنم؟؟ اینطوری شد که منم عضو گروه صدوپنجاه نفره شون شدم . طولی نکشید که با کلی مرد و زن ایرانی از جاهای مختلف دنیا ، هم گروه شدم ، بیشتری...
-
وقتی لیاقت نیست
یکشنبه 1 شهریور 1394 00:01
دیروز جمعه بود و مهردخت بعد از چند ماه ، راضی شد به دیدن پدر و مادر بزرگش بره . صبح که از پدرش پرسیدم : با آژانس بفرستمش یا میای دنبالش ؟؟ حس کردم دوباره همون حالت های عجیب و غریب عصبانیت و خشم درونیش رو داره . بعد هم که مهردخت رفت ، یکی دو بار بهم تلفن کرد و خیالم راحت د که صداش رو شنیدم ، معمولی صحبت کرد ولی ته صدای...
-
" همراه و همسر تا انتهای عمر"
یکشنبه 25 مرداد 1394 23:25
این جهان مادی با همه ی مخلوقات عجیب و غریبش ، هر کدوم با دین و آیین خاصی خالقشون رو ستایش میکنند و وقت غصه ها دست به دامانش میشن که از گرفتاری نجاتشون بده و وقت شادی ازش میخوان که خوشحالی و خوشبختیشونو تداوم ببخشه ، من اسمش رو ناشناختنی گذاشتم و امشب میخوام بهش التماس کنم که همه ی آدم ها رو در زمان و مکان مناسب ، سر...
-
"یاد ایام قدیم"
پنجشنبه 15 مرداد 1394 22:20
امروز داشتم نوشته های قدیمی رو ، زیر و رو میکردم که به یه نوشته ی قدیمی رسیدم ، بی اختیار محو خوندنش شدم چه چیزایی یادم رفته بود ، چه خاطرات قشنگی تو زندگیم بوده که کم رنگ شده . کلی از خوندنش لذت بردم شماکه همیشه و تو همه ی نوشته هام همراهم بودید شاید خونده باشیدش ، البته کلی دوست جدید هم داریم که بد نیست اونا هم با...
-
اعلام برنامه
سهشنبه 13 مرداد 1394 13:59
امشب سه شنبه سیزدهم مرداد ، ساعت 10 شبکه tv persia تی وی پرشیا فیلم the age of Adaline رو نمایش میده .
-
"گپ و گفت های ساده"
یکشنبه 11 مرداد 1394 00:14
تا حالا شده آرزو کنید که ای کاش هیچوقت پیر نمیشدید و در اوج زیبایی و قدرت جوانی متوقف می شدید؟؟ یه چند دقیقه ای به این موضوع فکر کنید و ببینید جوابتون مثبته یا منفی؟ میدونید یکی از بدترین اتفاقاتی که ممکنه در زمان حیات یک انسان ، بیفته همینه ؟؟ دنیایی رو تصور کنید که شما فناناپذیر و دوست داشتنی هستید ولی همه ی...
-
" تور پلنگ دره "
شنبه 3 مرداد 1394 02:15
دوستان نازنینم از تک تکتون بابت تبریک تولد ها مخصوصا" تولد مهردخت جان، خیلی خیلی ممنونم . جمعه ی پیش بود که رفتیم پلنگ دره ، شب قبل همراه بقیه تقریبا تا ساعت د و نیم بیدار بودیم وسیله جمع کردیم و کوله پشتی ها رو بستیم . ساعت یک ربع به چهار بیدار باش رو زدیم و تند تند آماده شدیم و خودمونو به میدون ونک و محل جمع...
-
"تولدت مبارک، ای عشق بی بدیل من "
جمعه 26 تیر 1394 01:46
سرت روی کار جدید خم شده .. از حالت بانمک چشمات مخصوصا" چین قشنگی که گوشه ی لبهات ، جمع شده خنده م میگیره . خنده ی از سر شوق و یا شایدم ذوقی مادرانه . امروز به حرکت دست هات و محو کردن رد مداد رنگی روی تابلوت نگاه میکردم ... لرزش خفیفی تو ستون مهره هام حس کردم ... هی مهربانوووو این مهردخت کوچولوی توست . ببین چه با...
-
"این شب های دراز "
دوشنبه 22 تیر 1394 01:00
دستم به سمت شیشه ی گل گاو زبان دراز شد ، از کابینت کشیدمش بیرون . نمیدونم حواسم به چی پرت شد که ناخواسته ، شیشه ی زنجبیل رو هم همراهش بیرون کشیدم و وقتی متوجه شدم که شیشه ، با صدای گوشخراشی رو سنگ های کف، خورد شد و گوشه ی پام رو هم زخمی کرد . مهردخت صدا زد : -: چی شد مامان ؟ _: شیشه از دستم افتاد . -: فدای سرت .... و...
-
"در گیری های بی مورد جنسیتی "
جمعه 12 تیر 1394 16:42
چند ماه پیش ، یکی از دوستان عزیز و قدیمی بهم گفت میخوان یه گروه درمورد تعلیم و تربیت کودکان راه اندازی کنند و ازم اجازه گرفت تا من رو هم به گروه اضافه کنند .. ازش تشکر کردم . گفتم : عزیزم مهردخت چند روز دیگه پا تو هفده سالگی میذاره ، قطعا" دیگه روش های کودک خیلی مد نظر من نیست . گفت : میدونم ولی دوست دارم باشی...
-
"جشن تولد با گل باقالی ها"
دوشنبه 8 تیر 1394 02:45
براتون گفته بودم که تو گروه گل باقالی ها ، یک دوست نازنین بنام مرجانه دارم که بالرینه ؟؟ مرجانه متولد یازدهم تیرماه سال پنجاه و دوعه . (نادی جون این دوستمون دقیقا" یک هفته از من و تو کم سن تره) از هفته ی قبل همه قرار گداشته بودند که پنجشنبه شب که مصادف با چهارم تیرماه بود ، افطار و شام رو بریم بیرون . جاتون خالی...
-
"تولد من و همزادم مبارک "
پنجشنبه 4 تیر 1394 01:01
هنوزم دوست دارم خودمو ولو کنم رو زانوهای مامان مصی و اون درحالیکه موهامو نوازش میکنه داستان پر هیجان به دنیا اومدنم رو تعریف کنه . بیست و شش ساله و بیست و هشت ساله بودند که خدا منو بهشون داده .. این دو تا دلداده ی عاااشق ، با اون عشق پر شر و شور و کم نظیری که بهم داشتند ، بچه دار شدنشون هم معمولی نبوده . بجز چهار پنج...
-
"تیر ماه ، این ماه عزیز "
دوشنبه 1 تیر 1394 00:42
به تیر ماه سال نودو چهار شمسی خوش آمدید . می دونید که این ماه برای من سراسر خاطره و عشقه . تولد عزیز ترین های زندگیم تو همین ماهه و من هر ثانیه ش رو جشن می گیرم . امروز اول تیر ماه سالروز مبارک تولد نفسم و دوست نازنینم سیناست . خودم و مهردخت ، مانلی ، بهمن ، و تعداد زیادی از دوستان نازنینم متولد همین ماه گرم و دوست...
-
نهنگ عنبر
پنجشنبه 28 خرداد 1394 00:46
سلام عزیزان دلم بالاخره امروز ساعت ده ، امتحانات سال حصیلی 93-94 مهردخت پایان یافت . بعد از ظهر هم کلاس زبان داشت و از ساعت هشت شب خوابیده تا الان که یکربع به یک بامداده .. دیگه امشب بیدار نمیشه . تخته گاز رفت تا فردا . تو فاصله ای که که خونه بوده .. با خمیر بنیه ، فیله سوخاری خوشمزه ای درست کرده بود و درست زمانی که...
-
ساده نباشیم " قسمت دوم"
جمعه 22 خرداد 1394 20:39
بعد از صحبت ثریا و مهتاب با سحر، به دخترا و خانومای دیگه هم اطلاع داده شد و همه قرار گذاشتند بدون اینکه بهرام و آقایون دیگه از این موضوع با خبر بشن ، همه حواسشون رو جمع کنند و مراقب باشند تا با بهرام صمیمیت خصوصی ایجاد نکنند . مدتی از این اتفاقات گذشت .. در این بین مهتاب افسرده تر میشد ، هرچی سحر نصیحتش میکرد که ملامت...
-
ساده نباشیم "قسمت اول "
یکشنبه 17 خرداد 1394 23:33
بین جمعیت بیست و چند نفره ی دوستان ثریا ، بهرام پسر مرموز ولی دوست داشتنی حساب میشد . نمیدونم شاید بخاطر نحوه آشناییشون بود ... اصلا" بذار از همون لحظه ی آشناییش با بقیه تعریف کنم . ثریا دختری که تو همه ی محافل مورد توجه و محبت بقیه قرار میگرفت ، با وجودی که پا به سی و سه سالگی گذاشته بود ، همسر دلخواهش رو پیدا...
-
آخر زمون
یکشنبه 17 خرداد 1394 00:52
"دوره آخر زمونه دیگه بچه ها از این بهتر نمیشن " جهت انبساط خاطر این پست رو داشته باشید تا بعد ، دوست دارم بعد " فردا " باشه ... دوستتون دارم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 خرداد 1394 01:27
دلنوشته های مهربانو از آشنایی تا جدایی خاطرات ده سال زندگی مشترک ، با پدر دخترکم ... این با ارزش ترین میراث من برای اوست در اینجا بخوانید
-
امروز
جمعه 15 خرداد 1394 18:13
امروز می خواستم پست بنویسم ولی انقدر اسباب کشی مجدد از پرشین بلاگ به بلاگ اسکای خسته م کرد که دیگه نمیتونم.. دوستتون دارم و خوشحالم اومدم اینجا دلم براتون تنگ شده خیییییلی عاشق این اسمم
-
یاد عزیزت گرامی
شنبه 9 خرداد 1394 02:20
سیصدوشصت و پنج روز گذشت .. دوهفته ای بود که همه از هم سراغ مراسم را می گرفتند... لابه لای حرف ها می گفتند : یعنی یک سال گذشت ؟؟ چه زود انگار همین دیروز بود .. اما ، برای تو هر روزش سیصدو شصت و پنج روز طاقت فرسا و کش دار بود ... هر روز با یادآوری اینکه از دیدن روی ماهش و شنیدن صدای خنده های سرخوشش محرومی گذشت .. هر...
-
این روزها
چهارشنبه 6 خرداد 1394 23:27
خرداد ماهه و فصل امتحانات پایان سال تحصیلی .. امسال هم با همه ی هیجانی که داشت گذشت ، یاد اول سال تحصیلی بخیر من بین فروشگاه های تخصصی لوازم کار مهردخت و لیستی که به سفارش هنرستان دستم بود ، مات و مبهوت بودم دلم میخواست ابزاری که تو لیست بود رو به انگلیسی مینوشتند تا بتونم بخونمشون، چون اصلا" وارد نبودم حتی...