دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود


دلنوشته های مهربانو از آشنایی تا جدایی


خاطرات ده سال زندگی مشترک ، با پدر دخترکم ... این با ارزش ترین میراث من برای اوست

در اینجا بخوانید 

قاتل آزاد

چند وقتیه که از یه پرونده ی جنایی متاثر کننده خبردار شدم ، عجیب اینکه تقریباً پنج سال از وقوع جنایت میگذره و من تازه متوجهش شدم و اینکه به اطرافیانم که گفتم هیچکدوم خبرنداشتن. 

 

جنایت تکان دهنده ای که نه به واسطه ی خودِ جرم، ( که ما از این دست جنایات در ایران کم نداریم ) بلکه به دلیل رفتار پلیس و دستگاه قضایی خیلی عجیب و غیر قابل هضم شده . 

درموردش اینجا مینویسم به چند دلیل : 

یکی اینکه میبینم خیلی ها دارن  درموردش اطلاع رسانی میکنند  تا  افراد بیشتری بدونند که یک جانی خطرناک داره بینمون زندگی میکنه (مخصوصاً ما تهرانی ها)

و دیگه اینکه دلخوشم شاید یه متخصص بیاد بگه : دقیقا چه خبره . 


اگر به هر دلیلی نمیخواید از موضوع آگاه باشید لطفا بقیه پست رو نخونید. 


دارم درمورد قتل دختر معصوم و نازنینی بنام شیما مینویسم . شیما سال 1383 در مشهد با نام مریم از یه پدر و مادر معتاد و فقیر به دنیا میاد که پنج شش تا بچه دیگه داشتن و تو فلاکت غرق بودن. خوشبختانه بچه به خانواده ی نازنینی واگذار میشه و اسمش رو میذارن شیما. شیما تو تهران مدرسه میره و بزرگ میشه و اصلا خبر از داستان تولد و پدر و مادربیولوژیکیش نداشته  تا اینکه یه دوپای احمق و بی وجدان  از آشنایان خانواده ، میاد به دختر 15 ساله واقعیت رو میگه که پدر و مادر واقعی  تو مشهد هستن. 

شیما تو اون سن بحرانی و غلیان هیجانات و احساسات تصمیم می گیره بره مشهد ببینه چرا پدر و مادرش اونو نخواستن!

تو ترمینال آرژانتین دلش برای پدر و مادر فعلیش تنگ میشه و تلفن میکنه خونه و به مادر مهربونش میگه همه چیو فهمیده . 

مادرش قربون صدقه ش میره و با هم گریه می گنند به شیما میگه: برگرد ما آدرسشون رو داریم با پدرت سه تایی میریم مشهد تا تو ببینشون . 


شیما هم قبول میکنه و میگه الان میام خونه . اما شیما هیچ وقت به خونه نمیرسه و اون تلفن آخرین باری بود که شیما با خانواده ش تماس میگیره و کسی صداش رو می شنوه. 

از اون به بعد پدر خوانده ی بینوای شیما در جستجوی دختر گمشده ش تنها سرنخی که داشته تصویر شیما سوار بر یکی از تاکسی های زرد ترمینال بیهقی بوده که با مکافات تونسته بود پیدا کنه . هی به پلیس التماس میکنه که راننده رو بیارید  ازش بازجویی کنید ببینید شیما کجا رفته، چکار کرده ، چی شده اصلاً ؟؟  


پلیس راننده رو که اسمش بهلول بوده دستگیر میکنه .بهلول  به پلیس میگه: شیما رو نظام آباد پیاده کردم و ازش خبری ندارم . پلیس آگاهی سیدخندان هم بدون بازرسی منزل بهلول رو آزاد می کنه !


در حالیکه وقتی بهلول این دروغ ها رو تحویل پلیس میداده ، شیمای 15 ساله ی طفلک زنده و در منزل بهلول زندانی بوده افسر پرونده به پدر شیما گفته: بعیده این  پیرمرد دخالتی در گم شدن شیما داشته باشه!

خلاصه که بهلول آزاد میشه و برمی گرده خونه ش، شیما رو به قتل می رسونه و در باغچه حیاط دفن میکنه. 

به شهادت همسایه ها همون شبها به زنی بنام سمیرا  که تو خونه بهلول زندانی بوده و جیغ می کشیده کمک میکنند که فرار کنه.


  پدر شیما ویدیویی از خودش ضبط میکنه که به شیما میگه : عزیز دلم اگر این تصویر رو میبینی نترس برگرد خونه ؛ هر کسی ممکنه اشتباه کنه من و مادرت داریم از دوریت میمیریم لطفا فقط برگرد. 

این ویدیو  و پیگیری های پدر شیما باعث میشه قوه قضاییه دوباره پرونده رو باز کنه. 

بهلول دوباره بازداشت میشه و این بار اعتراف میکنه که شیما رو دزدیده، بهش مواد می داده و تجاوز می کرده و نهایتا بخاطر فحش هایی که شیما بهش میداده اونو کشته پلیس به خونه ی بهلول میره و شیما رو با لباس هاش از زیر خاک درمیاره. بهلول با شال صورتی که شیما سرش بوده خفه ش کرده بوده . 


پدر و مادر بیولوژیکی شیما که اون رو از نوزادی واگذار کرده بودن بعد از  سالها پیدا میشن و به عنوان ولی دم قانونی با گرفتن پول به شکنجه گر متجاوز و قاتل شیما رضایت میدن. 


عجیب تر اینکه چند جفت کفش بچگانه هم تو کشتارگاه بهلول کشف شده . اما نه تجاوز، نه قتل ،نه توزیع شیشه، نه قضیه سمیرا(دختری که همسایه ها فراریش دادن)، نه احتمال قتل و تجاوزهای دیگه باعث نشده که بهلول توی زندان بمونه ... 

بله همه ی عجیب بودن این پرونده همینه که الان بهلول ابوالحسن زاده کلیبر ملقب به حاج محمود، آزاده و کنار بچه هایی که هرکدوم میتونن طعمه تازه ای براش باشن داره زندگی عادیشو میکنه. 

من اصلا  نمیفهمم که چطوری پلیس اجازه میده این جانی خطرناک آزاد باشه ؟؟ 

میگن اولیای دم رضایت دادن و پدر و مادرخوانده شیما حق شکایت ندارن. اون سمیرایی که  همسایه ها فراریش دادن حاضر به شکایت نیست( احتمالاً از ترسش) بچه هایی که کفش یا تکه هایی از لباس هاشون تو خونه بهلول پیداشدن هیچکدوم هویتشون آشکار نشده که معلوم بشه اصلا مرده ن یا زنده . 

اما آیا اگر کسی شاکی خصوصی نداشته باشه ، مدعی العموم از این جنایت می گذره؟؟؟ 

این پیج پدر داغ دیده ی شیماست که هر روز داره عکس قاتل رو باز نشر میکنه تا مردم بشناسنش و مراقب خودشون و بچه هاشون باشند. SABAGARDI__MOGHADDAM@ 

بنام احمد صباگردی

ممنون میشم اگر کسی جزییات بیشتری میدونه ما رو هم آگاه کنه 

میدونید که خیلی دوستتون دارم 

پینوشت: سه شنبه 26 تیر تولد 25 سالگی مهر دخت بود و فرداش همین  27 تُم سه سال  از روزی که دارسیِ قشنگمون رو از دست دادیم گذشت ... 

رفتن دارسی  تو این سه سال اصلاً عادی نشده برامون،  هنوز هم حداقل یک بار در طول   روز یادش میکنیم و جای خالیش دلمون رو به درد میاره عشق این همخونه های کوچولو در تک تک سلول هامون تا آخر عمرمون حک میشه

جماعت خطرناکی شدیم

مهم : آح آخ یگی از عکس ها رو جا انداخته بودم که خیلی مهم بود. دوباره بخونید اصلا بدون اون متوجه توهینش نمیشید
--------
اومدم یه تجربه ی جدید از ارتباطات اجتماعی رو باهاتون درمیون بذارم . راستش من با وجودی که همیشه روابط عمومی زیادی داشتم، با ادم های عجیب زیادی روبه رو نشدم . نمیدونم شما ها هم مثل من هستید یا برعکس ؟؟ 
میدونید که من تو این چند سال که کار قنادی رو شروع کردم ، کلاس و دوره های آموزشی زیاد گذروندم .. هم حضوری، هم غیر حضوری و بصورت پکیج های تلگرامی همراه با گروه رفع اشکال و هم از آموزش های رایگانی که در اینستاگرامه خیلی استفاده کردم . 

تقریباً یکسال و نیم پیش تو قسمت اکسپلور اینستا یه پیج قنادی دیدم  و از آموزشی که گذاشته بود خوشم اومد ... 

فالوش کردم و زنگوله ی بالای پیج رو هم زدم که هر وقت پست  یا استوری جدید گذاشت متوجه بشم . 

کم کم ازبعضی از چیزایی که آموزش میداد، اگرخوشم میومد، یا با چیزی که من بلد بودم متفاوت بود رو درست میکردم و براش عکس می فرستادم  و تشکر میکردم . ( نه با ایشون، کلاً با همه ی پیج های دیگه همینطورم .. خاموش نیستم ، کامنت میذارم و فعالیت میکنم)

یک بار یه کیک سیب که بارها درست کرده بودم رو گذاشت و گفت این  یک دستور ایتالیاییه . 

******

اهاا درضمن خودش رو اینطوری معرفی میکرد که من مهندس شیمی هستم و ده سال پیش از کاری که در زمینه تحصیلم بود بنا به اجبار اومدم بیرون و تصمیم گرفتم شیرینی پزی رو یاد بگیرم و ادامه بدم ، چند سال هم اروپا بودم و باز بنا به اجبار برگشتم ایران و تو یکی از شهر های شمال زندگی و کار میکنم. 
*******آره میگفتم : خلاصه من این کیک سیب  ایتالیایی رو  با رسپی ایشون درست کردم.  فرقش با دستورات  دیگه ای که قبلا درست کرده بودم این بود که سیب های  داخل کیک  رو تفت نمیداد و همینطوری بصورت مکعبی خورد میکرد و میریخت تو مواد کیک و میرفت تو فر . 
من که براش عکس فرستادم اومد پرسید : از کیک راضی بودی؟ 
گفتم : بله  خوب بود،  با چیزایی که قبلاً درست کرده بودم متفاوت بود،  من ترجیح میدم سیب ها رو مطابق معمول کمی تفت بدم که زنده نباشه . 
یهو برآشفت و گفت: نعععع اصلا زنده نمیمونه سیب هاش.  حتما شما بلد نبودی و خراب کردی و .. 
گفتم: کار سختی نبود که اشتباه کنم،  درضمن توضیح شما هم کافی و شفاف بود و طبق اون پیش رفتم ، حالا دفعه بعد دقت میکنم ببینم مشکلم کجاست. 
گفت: نه شما مبتدی هستی ، نفهمیدی چکار کنی . 
منم اون روز حالم خوش بود،  اصلاً تو مود دعوا کردن نبودم 
گفتم : عزیزم من مبتدی نیستم این پیج کاریمه و سفارش میگیرم ( آدرس پیج شیرینی دال رو براش فرستادم)
اومد گفت: واقعاً سفارش میگیری؟؟ بنظرم کارت اصلاً خوب نیست . 
برشیطون لعنت  هنوز به آستانه ی تحملم مونده بود و میل دعوا نداشتم 

گفتم: از نظر خودم و مشتری های عزیزم کارم بد نیست ، ولی سعی میکنم بیشتر یادبگیرم و تمرین کنم . 


فکر کنم دیگه خجالت کشید اومد خوند  جواب رو ، یه قلب گذاشت برامو رفت . 


یه مدت تحویلش نمیگرفتم تا دوباره یه چیزی گذاشت که خوشم اومد .. رفتم درست کردم و براش عکس گذاشتم ، کلی ذوق کرد و به به گفت و دوباره دوست شدیم .. 


چند ماه بعد،  هی میومد استوری میذاشت و تبلیغ کلاس های  آنلاینشو میکرد .

 روشش این بود که دوربین به دوربین اون درس میده و طرف هم اینور با ابزار خودش  رسپی رو میپزه و ایشون رفع اشکال میکنه .

 خب من این روش رو دوست نداشتم چون عادت دارم  یه رسپی رو چند بار خودم درست میکنم و ازش تست پخت می گیرم و ... 

ولی رو استوریش جواب نوشتم که : چقدر عاالی شده خسته نباشی 

اومد خیلی بی ربط نوشت : دریا جون این شیرینی ها عااالی هستن . گفتم: بله مشخصه . گفت : کلاسش رو شرکت نمیکنی ؟ گفتم : من برای شیرینی های عید مشتری دارم عزیزم . (یعنی خودم بلدم)
درضمن چون کارمندم وقتم محدوده و نمیتونم شرکت کنم. گفت: کارمندم که بهونه ست .. میتونی مرخصی بگیری . 
گفتم : نه دیگه؛ متاسفانه شرایطم یه جوریه که مرخصی هامو نیاز دارم . 

استیکر خنده گذاشت و نوشت: گفتم که بهانه ست .. شما مشکلت اینه که آموزش رایگان دوست داری ولی عزیزم برای موفقیت لازمه پول خرج کنی . 


الان که فکر میکنم میبینم چقدر اون روزا اعصابم سرجاش بوده واقعاً نمیزدم از وسط نصفش کنم

نوشتم : با حرفت کاملاً موافقم .. برای موفقیت باید هزینه کرد و اصلا اسمش هزینه نیست یه جور سرمایه گذاریه، منتها  چون من از آموزش های رایگان پیج شما استفاده میکنم، شما فکر میکنی من برای آموزش هزینه نمیکنم .

 بعد عکس خودم و استاد رحمتی که دوتایی با مدرک دوره م گرفتیم رو براش فرستادم و نوشتم : استاد ، من تو آکادمی آنکا که میدونم معرف حضورتون هست دوره دیدم .(آموزشگاه آنکا خیلی لاکچری و گرون قیمته دوذه هاش)

 عکس چند تا وورک شاپی که شرکت کرده بودم  و همه تو آکادمی های معتبر و معروف هستند و میدونم میشناخت رو براش فرستادم . 

دیگه  تو افق محو شد و هیییچی نگفت، منم سربه سرش نذاشتم تا یه مدت ..

 از عید به بعد که من بازنشسته شدم خب مسلماً حضورم پر رنگ تر شد، کلی باهاش در ارتباط بودم و استاد استاد به ک.. ( شما بخونید به دُمش ) میبستم .  اومد پرسید : بازنشست شدی دریا جان؟

 گفتم : بعععله . 

تا اینکه خبر داد یه کلاس کوکی  بصورت وی آی پی میخواد برگزار کنه. 
حالا منظورش از وی آی پی چی بود؟ این بود که چهارمدل کوکی تو یه پیج خصوصی اینستا میذاشت و برای رفع اشکال همونجا به مدت یک ماه لایو میذاشت و ... 

بعد یکماه هم همه چی رو پاک میکرد. 


خب من خودم کوکی زیاد درست میکنم ،  با این یک ماهه بودنش مشکل داشتم ، ولی دیدم قیمتش زیاد نیست گفتم  بذارشرکت کنم کلاسشو  ببینم تکنیک خاصی داره؟؟

 یا اینکه اصلا روشش چیه اگه خواستم باهاش کلاس انلاین بردارم بدونم چطوری کار میکنه . 


من ثبت نام کردم و کلاس جلو رفت .. خوب بود  چون لایو زیاد داشت و من همه رو میدیدم ... و در زمینه ی فروش هم خیلی راهکار میداد ولی  کوکی هاش کلا  چهارتا بود که از اول میدونستم ،   حواشی تدریس نکته زیاد داشت و یاعث شد در کل راضی باشم . 


اهاااا؛ یه چیزی هم بود یادم رفت بگم:  اینکه تو پیجش خیلی میگفت من از نظر روانشناسی خیلی مشکل داشتم ، تراپیستم معجزه کرد و من 4 ساله به زندگی برگشتم و ...


 چند روز پیش؛  همین بعد از تولدم بود،  اومد تو خصوصی اینستا نوشت : دریا جون چکار میکنی کم پیدایی؟

براش عکس تولدمو فرستادم و گفتم سرم شلوغ بوده سفارشامم زیاده . برام خوشحالی کرد و تبریک گفت و  گذشت .. 


 چند روز بعدمن کیک لیمویی که تو پیجش درست کرده بود رو با یه تزیین خیلی خوب تبدیل به کیک تولد کردم و دادم به مشتری ..

 چون مشتری دوساعت قبل سفارش داد و گفت:  خیلی عجله ای میخوام تولد دوستمو سورپرایز کنم ،  حتی شده یه کیک ساده عصرانه بهم بده 

 من براش کیک رو خوشگل کردم گفتم خوشحال بشه و خاطره ی خوبی بشه براشون . 


بعد عکس فرستادم برای افسانه و گفتم این کیک رو میشناسی ؟ ذوق کرد و گفت:  آرره کیک منه چقدر خوشگل درست کردی .. نوشتم : استادم تویی دیگه کمتر از این نمیشه بعد اومد   نوشت:  دریا جون چه خبر از فروش کوکی ها؟؟ 

منم براش نوشتم : برای کوکی ها سفارش خونگی دارم(مثل کارمندها و مامان هایی که برای بچه هاشون خوراکی سالم میخوان) ولی کافه ها بیشتر موچی و اسلایس کیک سفارش میدن . 


اصلاً حدس نمیزنید اومد چه جوابی داد 
.. از اینجا به بعدشو عکس چت هامونو میذارم 

چون خوندن عکس ها ممکنه سخت باشه، عین چت ها رو هم  مینویسم. 

بذار از اول بنویسم:


-افسانه جون این کیک رو میشناسی؟
-بله کیک لیموچقدر زیبا درستش کردینااا، دریا جون از فروش کوکی ها چه خبرا؟
-قربونت عزیزم، شما استادم هستید دیگه کمتر از این ممکن نیست
افسانه جون کوکی ها بیشتر مشتری های خانگی  برای بچه هاشون یا کارمندها برای میان وعده روزانه دارن. کافه ها و جاهای شبیه اون کمتر کوکی میخوان
کافه ها طالب اسلایس کیک و موچی هستن
-عجب...
موارد خنده داری میشنوم شما هنوز وارد نیستین . شما دلتون میخواد کیک بفروشید. هر کار دوست دارید بکنید.
-این چه طرز برخورد کردنه؟؟؟!!
- جای قدردانیتونه؟من وظیفه ای دارم در قبال شما؟؟!!میگن هر کسی ظرفیتی داره بیش از حد براش قدم برداری تصور ناجور میکنه
واقعا متاسفم
- حالتون خوبه شما؟؟؟!!قدردانی؟؟!! بهتره برید یه نگاهی به چت های قبل کنید تو این یکسال و اندی غیر از قدردانی و احترام چیزی از من دیدین؟؟ هر وقت چیزی درست کردم اومدم عکس گذاشتم بارها به عناوین مختلف تشکر کردم .من از شما طلبکاری کردم مگه؟؟!!سوال کردید از فروش کوکی چه خبر، توضیح دادم بیشتر مشتری های خانگیم ازم کوکی خواستن، کافه ها کمتر. حالا شما از این نوشته داستان درست میکنی؟؟چه قدمی برداشتی شما؟؟!! اصلا مگه باید قدمی برداشته بشه؟؟ شما تدریس کوکی کردید منم شرایطش رو رعایت کردم شرکت کردم ، چی باعث میشه فکر کنید بیش از حد قدم برداشتید یا من توقع داشتم بردارید و الان برنداشتید و حرفی زدم؟!منم واقعا متاسفم. شما طرف خودتو نمیشناسی و متاسفانه به من که همیشه با احترام و از سمت قدردانی و فروتنی (البته تربیت و شخصیت من همینه) برخورد داشتم توهین کردید. این رفتار بسیار غیر حرفه اییه و بالغانه نیست... با تراپیستتون حتما درمیون بذاریدو صادقانه بگید بین من و شما چی گذشته البته اگر همونطور که ادعا میکنیدسلامت روان براتون اهمیت داره. 
موفق باشید. ولی یه چیزی رو واقعا درست گفتید"هر کسی ظرفیتی داره"شما اصلا ظرفیت ندارید و کاملا دچار توهم هستید!!







اصلا تو بگو به هر دلیلی من دوست دارم کیک بفروشم .. به توچه آخه؟؟ مگه ضمانت دادم حتما کوکی بفروشم؟؟؟
حالا من براش نوشتم  پایینی ها رو بعدش همو بلاک کردیم






و تمااام .. اگر بار اولش بود میگفتم یه چیزیش شده ولی خب من قبلا خیلی بهش فرصت داده بودم . ظاهراً تراپیستش گند زده و طرف رو دچار توهم و خودبزرگ بینی کرده . 

آدما در هر سن و موقعیتی از نظر سن و تحصیلات و موقعیت های اجتماعی میتونن خیلی مثبت و محترم یا برعکسش باشن .. والا من تو این چند سال اینهمه چیز یاد گرفتم از اساتید مختلف اصلا یه کوچولو هم شبیه این نبودن . 


این موضوع رو با یکی از دوستان که مطرح کردم گفت: کجای کاری ؟؟ مردم خیلی داغون شدن؛  طرف موقع رانندگی یکی پیچیده جلوش این طفلک ماشینو جمع کرده بعد واکنشش این بوده که :آقای محترم این چه وضع رانندگیه . بعد راننده ی دیوانه پیاده شده 40 کیلو ادم نحیف رو به قصد کشت زده . 


خلاصه که خیلی مراقب خودتون باشید ؛ جماعت خطرناکی شدیم
میدونید که خیلی دوستتون دارم 
پینوشت: فریبا جان به زودی برات جواب میدم از همون راه هایی که گذاشتی

درس امروز/ 51 سالگی

الان که دارم براتون مینویسم بعد ازظهرِ روزِ یکشنبه دهم تیره . یکساعتی میشه که از خواب بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه و خورشت کدو رو بار گذاشتم . البته خورش کدویی که باب میل مهردخت باشه یعنی با کمی لپه و مرغ طبخ بشه ، معمولاً هم برای دل شکموی خودم یه دونه بادمجون سرخ کرده هم میذارم کنار کدو،  ولی الان حوصله نداشتم . شایدم حوصله داشتم و موضوع چیز دیگه ای بود .. نمیدونم شما هم به این درد مبتلایید یا نه ؟ من هر چند یکبار طی یه عملیات جوگیرانه به خودم نهیب میزنم که : تو چرا مثل خانم های دیگه از این کارا نمیکنی که بری بعضی از مواد مورد نیاز آشپزی رو بخری سرخ کنی بذاری فریزر یا اصلاً سرخ کرده بخری نگهداری و هر وقت لازمه ازش استفاده کنی ؟  در همین راستا میرم چند بسته اماده میکنم و میذارم فریزر . بعد هر وقت از اون مواد لازم دارم میرم تازه ش رو میخرم و ازش استفاده میکنم . اونایی هم که تو فریزره چند ماه بعد با عذاب وجدان فراوون از اینکه خب مرض داشتی اون موقع خریدی، میدم به کسی .. هر کسی که جلوی دستم باشه! الانم بادمجون سرخ کرده دارم ولی به رسمِ همیشه استفاده نمیکنم، بیرون هم نمیرم بخرم چون از وقتی بیدار شدم و آشپزی میکنم فکرم درگیرِ یه موضوعی شده که دوست داشتم بیام زود به شما هم بگم. 

هفته ی پیش بود که یکی از همکارای قدیمیم که حدود 8-9 ساله  امریکا زندگی میکنه با خط ایرانش باهام تماس گرفت . خیلی خوشحال شدم فهمیدم اومده ایران . ازش پرسیدم تا کی هستی ؟ گفت : من الان شمالم ،(چون خانواده ش شمال هستند) هفته دیگه یکشنبه صبح میام تهران چند تا کار اداری دارم و دو روز بعدم برمیگردم امریکا . داستان دوستی ما برمیگرده به زمانی که تازه استخدام شده بودم ، مهردخت یکسال و نیمه بود و من و مریم هم سرویسی. البته مریم چند سال از من بزرگتر بود ولی ازدواج نکرده بود .. هر وقت مهردخت که اون روزا عسلک بود  با من تو سرویس بود مریم ازم میگرفتش و تا برسیم خونه براش شعرای دخمل داریم قندو عسل میخوند بعدم که داستان های جدایی من شد و ...

مریم تقریباً 15 سال پیش ازدواج کرد و خیلی زود بچه دار شد و حدود 8-9 سال پیش هم از ایران رفت. 


خلاصه ما دیدیم هیچ جوری نمیتونیم هماهنگ کنیم گفتم مریم تو که میرسی ترمینال شرق من میام دنبالت بعد خونه ی من صبحانه میخوریم من میبرمت غرب تهران که وقت دندونپزشکی داری تو راه هم با همدیگه گپ میزنیم . هی گفت :اذیت میشی و اینا.. گفتم :تعارف نکن دیگه اینطوری هم به کارات میرسی هم همو می بینیم . 

آقا من از روز جمعه صبح دچار درد های وحشتناک پهلو شدم درست مثل چند سال پیش که 48 ساعت تمام درد کشیدم و چند تا کلینیک و دکتر نفهمیدن چی شدم تا آخر دکتر شاداب عزیز برام توضیح دادن و بجز مسکن اونم یه دونه هیچ دارویی نخوردم و خوب شدم .. اما این بار دیگه میدونستم موضوع چیه مسکن رو خوردم ولی برای اطمینان شنبه صبح رفتم پیش دکتر و تا بعد از ظهر خیلی بهتر بودم . داستان قرارم با مریم رو هم به کلی فراموش کرده بودم ، یهو ساعت دو صبح امروز قبل از خواب یادم افتاد زود پیام دادم به مریم که مریم جون قرارمون سرجاشه ؟ گفت :آره من یکساعت دیگه ماشین میاد دنبالم و میام سمت تهران حدود هفت و نیم میرسم گفتم باشه نزدیک شدی خبر بده و خوابیدم .. حالا نه نون دارم نه پنیر

ساعت رو کوک کردم رو 5/5 گفتم برای صبحانه عدسی درست کنم ، عدس خیس کردم و رفتم خوابیدم .

 صبح پاشدم دیدم مهردخت خانوم هم چشماش شده عین وزغ داره رو پرتفولیوش که باید تا ظهر امروز تحویل میداد کار میکنه  ، مواد شیرینی هایی که میخواستم برای مریم بعنوان هدیه بپزم رو آماده کردم، عدسی رو بار گذاشتم  .. رفت تو فر بعد مشغول گردگیری و جارو برقی شدم . ساعت 7 بود به مریم زنگ زدم که کجایی؟؟ گفت : همین الان رسیدم .. گفتم : چرا زنگ نزدی پس؟؟ گفت : دلم نیومد بیدارت کنم !!!

گفتم: وایسا اومدم . 

به مهردخت گفتم : مریم رسیده من دیگه نمیتونم میز آماده کنم ... گفت : پس نون و پنیر چی میشه مامان؟؟ گفتم با خود مریم سر راه میخریم من با دوستام رو دربایستی ندارم خدا رو شکر. 

تو همون فاصله ی باز شدن در پارکینگ و اینکه مطمئن شدم که پشت سرم بسته شده باشه، یه نگاه به گروه واتس اپ دوستان بازنشسته اداره انداختم دیدم مدیر گروه تولد مریم رو  تبریک گفته و در واقع امروز تولد مریم هم بود و خبر نداشتم 


گازشو گرفتم  و رفتم به سمت ترمینال شرق مریمو دیدم و اولین چیزی که بهش گفتم تبریک تولدش بود، بعد گفتم مریم من باید حدس میزدم تو تیرماهی باشی با توجه به داستان زندگیت و خندیدیم ... (یادم باشه براتون تعریف کنم )

تو راه پنیر لیقوان(عشق خودم)سرشیر، عسل و نون بربری خریدیم و رفتیم خونه . صبحانه خوردیم ، شیرینی هاشو بسته بندی کردم و عکس یادگاری گرفتیم و رفتیم به سمت ستارخان و یکساعتی طول کشید .. مریم رو گذاشتم دندونپزشکی و برگشتم سمت خونه .  عکسمونو  که صبح گرفته بودیم گذاشتم تو گروه بازنشستگان و گفتم اینم عکس ما که درست روز تولد مریم جون تونستم ببینمش (هیچکس نمیدونست که مریم اومده ایران)

مهردخت هم بعد از 72 ساعت بیداری کامل ( بجز دوساعت خوابیدن بعد از 48 ساعت) بالاخره کارش تموم شده بود و هر دو گرفتیم خوابیدیم . 

حالا همه ی این داستان رو گفتم که برسم اینجا: 

اینکه سالهاست در قالب شعر و مثل و پند های حکیمانه به ما یاد دادن که زود دیر میشه . شاید خیلی هامون همین منظور رو درقالب عکس نوشته داریم روزانه تو نت برای هم مینویسیم و زیرش استیکرهای چشم های گریان یا قلب های شکسته میذاریم ولی تا وقتی که موضوع رو لمس نکنیم این جملات حکیمانه فقط در حد شعاره . 

چی باعث میشه که من برای دیدن دوساعت دوستم راضی میشم که برم دنبالش و بیارمش خونه م یه صبحانه با هم بخوریم و باز میگم برای اینکه بیشتر با هم باشیم میبرمش اون سمت تهران ولی دوستی که واقعاً هم دوسش دارم و تو همین شهر خودمم هست رو گاهی سالها نمیبینم و هر وقت داریم با هم صحبت میکنیم میگیم بابا یه قراری هماهنگ کنیم و نمیکنیم؟؟ 

میدونید دلیلش چیه؟؟ خیال راحتمون از دردسترس بودن دوستمونه .. ببین من میدونم مریم دوباره داره میره امریکا و نمیتونم هر وقت دلم خواست ببینمش باید دوباره روزها برن و بیان و بشه سال و شاید سالها تا مریم بیاد ایران و ... 

چرا من و ما نمیفهمیم شاید همین دوستمون که ارزوی دیدنشو داریم و تو همین شهر خودمونه فردا دیگه برای دیدنش خیلی دیر شده باشه ؟؟ 

چرا چیزی که آسونه نمیبینیم؟ ولی خودمون دنبال سخت ها هستیم؟؟ 

خلاصه که این موضوع رو من امروز جدای از شعار های همیشگی لمس گردم و فهمیدم نصف بیشتر نمیشه هایی که در طول روز ماه و سال دارم به خودم میگم صرفاً بهانه ست نه دلیل واقعی .

****

بله بله دوشنبه چهارم تیر تولدم بود .. صبحش سه تا سفارش داشتم که علاوه بر کیک خودم میشد چهارتا به همین مناسبت دکور کیکم خیلی مینیمال و البته دوست داشتنی بود وو فیلینگشم فقط خامه پنیری و توت فرنگی تازه استفاده کردم . همراه خانواده شمعدانی بدون مهرداد البته خیلی خوش گذشت. بعد از من یه شمع فرفری هم برای نفس گذاشتیم اونم فوت کرد.. مهردخت اومد گفت : یه شمعم برای من بذارید فوت کنم . گفتیم: نه دیگه تو خیلی دوری  کو تا بیست و ششم  

برای همه ی تبریکاتون ممنونم عزیزای دلم . تولد همه ی شما و مخصوصاً تیر ماهی های عزیزم مبارک

راستی یکی از بهترین هدیه هایی که امسال گرفتم، این پست بود. 




دوستتون دارم 



شبکه خانگی

سلام و صد درود به دوستان گلم .اومدم خونه رو آب و جارو کنم چه گرد و خاکی نشسته اینجا 

حال و احوالتون چطوره عزیزای دلم ؟ چرخ روزگارتون به روال می چرخه ؟ امیدوارم جواب همگی مثبت باشه 

من و خانواده شمعدانی هم خوبیم و روزگارمون مثل سابق میگذره.

برای باز شدن باب گفتگو چیزی که این مدت فکرمو مشغول کرده، سریال افعی تهرانه... بیاید بهم بگید اصلا سریال های شبکه خانگی رو تماشا میکنید؟ اگر جوابتون مثبته اسم اونایی که دوست داشتین رو بگید و لطفا دلیلش و در واقع نقاط قوت و ضعفشون رو هم بگید . سریال افعی خیلی برام مهمه در موردش حرف بزنیم. 

***

یه نکته مهم : 

عزیزانی که برای من کامنت خصوصی میذارین و تاکید دارید خصوصی بمونه و جواب هم میخواید ، خب یه ادرس از یه جایی باید داشته باشم که جواب بدم دیگه؟تو ذهنم که جواب باشه به دردتون نمیخوره که.. یا آدرس غلط که هر چی سعی میکنم رمز گشایی کنم ببینم ممکنه کجاش غلط باشه و به نتیجه نمیرسم که فایده نداره!

دوست عزیز فریبا جان با شما هستم لطفا یه آدرس درست برام بفرست . 

هیچی دیگه دوستتون دارم و دلم براتون خیلی  تنگ شده