با هر دین و مسلکی و از هرکجای دنیا که باشی " مادر " کلمه ی مقدسیه ، اما وقتی یک زن به اون
حد از بلوغ و استقلال شخصیتی نرسیده و نمیتونه دست از خودخواهی و منیّتش برداره و سراسر عشق باشه و ایثار ، نتیجه ش میشه بعضی از مادرانی که متاسفانه نمونه ش رو یا دیدیم یا شنیدیم .
قدرت باروری و تولید مثل رو معمولا" همه ی موجودات دارند ، ولی چیزی که باعث میشه ارزش یک زن از یک کارگاه تکثیر به چیز لطیفی سرشار از عشق مبدل بشه ، همون ویژگی هاییه که در رفتار عاشقانه ش نسبت به فرزندش داره .
آناهیتا ، دختر اول منیژه ست . اونطور که از بزرگترها شنیدیم ، منیژه محصول یک خانواده ی متشنج و پر ماجراست و به واسطه ی مشکلاتی که داشته از سنین نوجوانی هم مسئولیت خواهر و برادرهای کوچکتر و هم بخشی از درآمد خانوار رو بعهده داشته ، میشه گفت دختر پاکدامن و با غیرتی بوده .
معمولا انتظار داریم کسی با این مشخصات ؛ " کارما" یا همون بازتابِ سختکوشی و وجدانش رو با ارامش در ادامه ی زندگی بگیره (که در خیلی از موارد اینطور نمیشه )، اما این انتظار در مورد منیژه به ثمر نشست و با انسانی فرشته خو و مهربون بنام سعید ، پیمان زناشویی بست .
منیژه حتی در دوران تجرد ، یکی از دلایل ازدواج رو مادر شدن میدونست . اما وقتی آناهیتای کوچولو به دنیا اومد و از مرحله ی نوزادی گذشت ، آزار و اذیت های منیژه هم شروع شد .
دختر بچه ی بینوا با هر شیطنت بچگانه ای، سخت ترین تنبیه های جسمانی رو تحمل می کرد ..
نمیدونم این اولین بار بوده یا نه ، ولی اینطور که تعریف میکنند ، منیژه با دوست صمیمیش که تازه عروس هم بوده ، همسایه بودند ، یه روز بعد از ظهر سه تایی رو تخت خواب نشسته بودند و منیژه داشته برای دوستش خط چشم می کشیده و آنای یک سال و نیمه هم دور و برشون می پلکیده ، بچه ی بیچاره دست به لوازم ارایش میبره و منیژه چنان تو صورت بچه می کوبه که صورتش غرق خون میشه .
فکر میکردند شاید بینی کوچولوش شکسته و با وحشت ، بچه رو به بیمارستان میبرند اما گوشه ی لبش پارگی پیداکرده بود .
از خالی کردن فلفل قرمز تو دهن بچه بگیر ، تا گذاشتن قاشق داغ روی دست های کوچولوش ، و کتک زدن با اجسام سخت و فلزی، شکنجه هاییه که این به اصطلاح مادر درمورد دختر کوچیکش بکار می برد .
همیشه هم بعد از این رفتارها به سرعت پشیمون میشد و با خودش عهد میکرد که آخرین بارش باشه . اما هر بار تتکرار میشده .
پنج سال بعد بچه ی دوم خانواده به دنیا امده و چهارسال بعد از اون ، خدا یه دختر و پسر دوقولو به منیژه و سعید داده.
همچنان روند کتک زدن بچه ها با بی رحمی تمام ادامه داشت ولی هیچکدوم از بچه ها مثل آناهیتا مورد ضرب و شتم قرار نگرفتند .
عجیب تر اینکه نفس این دختر که دیگه پا به نوجوونی میگذاشت به نفس مادر و پدرش بسته بود . از قلب مهربون و بزرگوار سعید ، تمام و کمال به آناهیتا ارث رسیده بود . اناهیتا هر کاری رو برای خوشحالی و رفاه خانواده ش انجام میداد ..
گاهی از مادر می پرسید که چرا اینهمه عصبانی بودی و من رو شکنجه میدادی ، منیژه با مظلومیت می گفت من خیلی سخت بزرگ شدم و از نظر اعصاب و روان آسیب های جدی دیدم و نمیتونم خودم رو کنترل کنم ، اما آناهیتا توجیه نمیشد، فقط گوش میداد و سکوت می کرد .
چون خودش رو هم میدید که تو چه شرایطی بزرگ شده ولی عقل و منطق بهش حکم می کرد که رفتارهای زشت و بیمارگونه رو از خودش دو ر کنه .
آناهیتا به شدت رو کنترل خشم کار میکرد و به خودش نهیب میزد که نام انسان باعث میشه تا رفتار پسندیده و شایسته ای داشته باشه . برای همین بهانه های مادر رو قبول نداشت .
از نو جوونی به بعد مدل های آزار و اذیت مادر تغییر کرد . شکنجه ها از جسمی به روحی تغییر کرد.
مثلا" اعتماد آناهیتا رو جلب میکرد و دختر بی نوای معصوم ، از پاک ترین مکنونات قلبیش با مادر صحبت میکرد و می گفت که به پسری علاقمند شده ..
مادر با مهربونی جزییات این احساس رو می پرسید و در یک فرصت مناسب از نظر خودش که پدر و دیگرانی که اناهیتا بشدت حرمت اون ها رو نگه میداشت، با رکیک ترین الفاظ موضوع رو برملا میکرد .
دیگه به سنی رسیده بودیم که من و آنا با هم صمیمی شده بودیم ودر جریان مشکلات این دختر مهربون با مادرش بودم .
بارها به اناهیتا گفتم : چرا بهش اعتماد میکنی ؟ میگفت : دست خودم نیست خیلی دوستش دارم و وقتی بهم میگه : انا، اگر چیزی رو از من پنهون کنی ، حتی اگر یه فکر ساده باشه ، خدا انتقام من رو ازت میگیره و با مردنم یا مردن پدرت ، یا هر بدبختی دیگه ، نشونت میده که نتیجه پنهان کاری از مادر یعنی چه !!! دیگه نمیتونم سکوت کنم .
خیلی دلم می سوخت چون تحت فشار روانی زیادی بود و انقدر از اینکه بدبختی نصیب خانواده ش بشه و اون مقصر ماجرا باشه وحشت داشت ، که رسما اسیر دست مادر دیوانه ش شده بود و قدرت تجریه و تحلیل حرفاشو نداشت .
انا حتی رشته ی دبیرستانش رو به دستور مادر انتخاب کرد و از همونجا بود که وضعیت تحصیلش بهم خورد و دیگه از اونهمه تشویق و نمرات درخشان هیچ خبری نبود .
اعتماد به نفس اناهیتا روز به روز کمتر میشد و اون دختر شاداب و ورزشکار تبدیل به آدمی شد که وزنش بالا می رفت و هیچ امیدی به قبول شدن تو دانشگاه و رسیدن به رویاهاش نداشت .
منیژه هم مرتب سرکوفتش میزد که خودت رو تو اینه نگاه کن چقدر چاق و زشت شدی (این زشت شدن به دلیل صورت پرموی اناهیتا بود که اجازه نداشت هیچ دستی به اون ببره یا از لوازم ارایش دخترونه استفاده کنه)درس هم که نمیخونی ، بیا با همین خواستگارت ازدواج کن تا همینم از دست نرفته .
آخه اناهیتا از بچگی یه خواستگار سمج که از دوستان خانوادگیشون بود داشت، که هر قدر تلاش میکرد ذره ای تو دل آنا جا نمی گرفت .
درست تو همین روزهای سرگردونی و سخت بود که پسر خوش بر و رویی که برادر یکی از همکلاسی هاش بود بهش ابراز عشق کرد و اناهیتا که اصلا باور نمیکرد مورد توجه کسی باشه با خواهش و اصرار خانواده رو راضی به وصلت کرد و به خونه ی بخت رفت .
قبل از آشنایی با همسرش تو یه رشته ی پایین تر از دیپلمش و بصورت پاره وقت کنکور داده بود که فقط دانشگاه بره و از بار ملامت های مادر خلاص بشه و قبول شده بود .
نهایتا" اون ازدواج هم با شکست مواجه شد و علی رغم تلاش ها و صبوری زیاد ، هفت سال بعد، از اون زندگی بیرون اومد .
در این سالها اناهیتا درسش رو خونده بود و کار مناسبی هم دست و پا کرده بود . خدا رو شکر پدرش سعید خیلی حواسش به اناهیتا و بچه ش بود و اونا مشکل مسکن نداشتند .
یادمه یه زمانی اناهیتا ارزو می کرد که ای کاش کامیار یکمی بزرگتر بشه جوری که نخواد از مامانش برای نگهداریش استفاده کنه و از دست اینهمه سرکوفت و غر غر کردناش راحت بشه .
اخرش هم به محض اینکه پسر کوچولوش کلاس اول دبستان رو تموم کرد و تابستون شد ، بهش گفت کامیار جان باید تنها بمونی تو خونه تا مجبور نباشم ببرمت خونه ی مامان منیژه یک هفته ای انا و کامیار با فاصله های کوتاه با هم تلفنی صحبت کردند تا کامیار به شرایطش عادت کرد و خودش از پس کارهای خودش براومد و دیگه از بار غرولوند های مادر خلاص شدند و خودشون زندگیشونو چرخوندند .
الان سالها از این ماجراها و سختی های اناهیتا گذشته ، مامان کوچولوی صبور و فداکارِکامیار ، برای رفاه و خوشبختی پسرش از هیچ زحمتی دریغ نکرد ، کامیار هم پسر فوق العاده اییه ، سالم و باهوش و شاد و تو درساش موفق .
الان سالهای آخر دبیرستان رو طی میکنه و یار و همدم مامانشه .
چیزی که باعث شد زندگی انا رو بنویسم مشکلیه که همین ده روز پیش بین منیژه و اناهیتا پیش اومده و دیروز برای من تعریف میکرد .
روز عید قربان، تولد دختر برادر اناهیتا بوده ، از یکی دو شب قبل دختر کوچولو زنگ میزنه به عمه هاش و عموش که روز دوشبه بیایید خونه ی مامان منیژه و بابا سعید ، ما هم کیک میخریم میایم اونجا که دور هم باشیم .
دو سه رو زبعد هم از عید قربان هم ، عروسی دخترخاله ی اناهیتا بوده .
دوشنبه صبح اناهیتا که روز تعطیل رسمیش بوده و خواب بوده ، مادرش زنگ میزنه و میگه ماشین ما تعمیرگاهه یا بیا ماشینت رو بده به من ، یا بیا منو ببر خونه ی عروس که مهمونی جهاز دارن .
اناهیتا مثل همیشه با خوش رویی میگه چشم میام با هم بریم . این درحالی بوده که تا شب قبل که با هم صحبت می کردند، مامانش میگفته من حوصله ندارم و نمیخوام برم ولی انگار صبح تصمیم می گیره که تو مهمونیشون شرکت کنه .
اناهیتا که همه ی برنامه هاش تغییر کرده بوده بلند میشه دوش می گیره میره ارایشگاه و تو شلوغی روز عید خواهش میکنه که یه سشوار ساده به موهاش بکشند تا تو مهمونی مرتب و اراسته باشه و قبل از رفتن پیراهن و شلواری که میخواسته بپوشه روی تختخوابش اماده میذاره .
زیر دست خانم ارایشگر بوده که منیژه زنگ میزنه پس تو کجایی ؟؟ انا میگه ارایشگاه شلوغ بود الان تموم میشه . منیژه میگه به هر حال ما غذا نداریم یه سالاد خوردیم تا شب که دورهمیم شام بخوریم . انا هم جواب میده اشکالی نداره من و کامیار هم یه چیزی میخوریم .
به کامیارهم زنگ میزنه و میگه مامان جان تو اون غذایی که از دیشب داریم بخور .
سرتون رو درد نیارم اناهیتا برمیگرده خونه ش وسایلایی که باید برمی داشته برمی داره و با کامیار به سمت خونه ی پدری میرن .
وقتی رسیده دیده مامانش داره تو خونه رژه میره ،هنوز دوساعتی به رفتن مهمونی مونده بوده .
از اونجایی که نه صبحانه خورده بوده نه ناهار ، گرسنگی بهش فشار میاره ، میره دوتا تخم مرغ نیمرو میکنه و میخوره .. وقتی میره لباس های مهمونی رو بپوشه میبینه شلواری که گذاشته بود تو وسایلش نیست .
از کامیار میپرسه و اونم میگه برات جمع کردم گذاشتم تو کمد نفهمیدم برای مهمونی میخوای ..
اناهیتا با از ناچاری، لباس دیگه ای که اورده بوده رو می پوشه (چون لباس خیلی رسمی بوده و زیاد توش راحت نبوده).
منیژه تو این مدت نظاره گر این ماجرا بوده ،یهو خیلی بی مقدمه بر میگرده میگه اصلا" میدونی چیه من دیگه نمیام . بعدم میره روی تختش مشغول جدول حل کردن میشه .
انا گفت : خیلی باخودم فکر کردم که منم نرم ، ولی دلم نیومد چون خاله م خیلی تنها ست و این دختر رو بدون پدر بزرگ کرده ، تازه چند سال پیش یه دختر جوونش رو هم از دست داده بود .. و تقریبا هیچ فامیل نزدیکی جز ما نداره .
گفتم حالا مامانم گفته من و اناهیتا میایم و کلی اونا خوشحال شدن ، چشم به راهشون نذارم .
این بود که اماده ی رفتن شدم ، بابا سعید که دید دارم تنها میرم گفت : انا جان تو اون محله ای که مهمونی هست رو بلد نیستی الان با این سرو لباس رانندگی هم سختته بذار من همراهت میام .
هی انا اصرار کرده که اونجا مهمونی زنونه ست و تو معطل میشی بذار خودم میرم ، اصلا اژانس میگیرم ولی پدر مهربونش اجازه نداده و با هم رفتن ..
انا گفت عین یکساعتی که من توی جشن بودم بابا تو ماشین نشسته بود، و چقدرم خوب شد رفتم ...چون از طرف عروس ، فقط من و خاله بودیم و خود عروس و نامزد پسرخاله م . طفلک ها واقعا تنها بودند ، از اولش هم همه ش بغض میکردند و گریه شون می گرفته .
خلاصه انای بینوای قصه ی ما همراه پدر گلش برمیگرده خونه ولی از همون لحظه با چهره ی غضبناک منیژه رو به رو میشه ..
خواهر برادرا اومده بودند جشن تولد دختر کوچولو رو گرفتند و تمام مدت منیژه با اخم و ترشرویی و به اجبار بینشون نشست .
انا گیج شده بود و اصلا نمیدونست چه کار بدی کرده که مستحق این اخم و اهانت مادره .
کامیارو کشیده کنار و گفته : ما رفتیم چی شد ؟ کامیار گفته هیچی، من بهش گفتم : چرا با مامانم اینطوری میکنی ؟؟ گفته ازش بدم میاد عرضه نداره لباسش رو درست بیاره .
گفتم سوء تفاهم شده من اشتباهی برش داشتم اونم با عجله اومده متوجه نشد ه.. حالا مگه چی شده ، یه لباس دیگه داشته پوشیده .. تو چرا نرفتی و این رفتارا رو میکنی؟؟
که جوابش رو نداده ..
همه ی خواهر برادرا هم که گفتن چته چرا اینطوری میکنی ؟
همین حرفو بهشون زده . اونام گفتن .. برو بابا، اصلا نمیدونی باید بهانه ی چیو بگیری ، تقصیر این خواهر بیچاره ی ماست که وقتی صبح تعطیلش بهش میگی یالا بیا منو ببر میگه "چشششم" .. اگر مثل ماها به روی تو نمی خندید ، میفهمیدی چطور باید باهاش رفتار کنی .
به هر حال اخر شب انا و پسرش برمیگردند خونه ، فرداش زنگ میزنه که مثل هر روز حال پدرو مادرش رو بپرسه ،که منیژه به محض شنیدن صدای انا ، گوشی رو میندازه رو میز و به سعید میگه بیا با شما کار دارن .
چند شب بعد هم تو مراسم عروسی ، رفتارش همینطور تلخ و گزنده بوده و از انا رو برگردونده .. انقدر رفتارش عجیبه که پسرا و عروسش با خنده به انا میگن " این فازش چیه؟؟"
***********
چند وقت بود از انا خبر نداشتم .. دیروز زنگ زدم حالشو بپرسم دیدم به سختی سرما خورده و افتاده گوشه ی خونه .. حال خانواده ش رو پرسیدم برام اینا رو تعریف کرد .
داشتیم صحبت می کردیم برادرش و خانومش اومدن دیدنش ، به انا گفتم گوشی رو بده حال اونا رو هم بپرسم ..
احوال پرسی که کردیم گفتم : انا درموردمنیژه خانم چی میگه ؟؟.. هر دوشون تصدیق کردند که راست میگه طفلکی ، الان یکهفته ست از این موضوع گذشته عروسی بوده ، عید شده .. انا مریض شده این مادرمون حتی یه تلفن ساده هم نکرده بهش ، دریغ از اینکه یه سوپ درست کنه بیاره دم خونه ش .
دختر بزرگش هم هست از همه هم بیشتر بهش محبت کرده . !!!البته که دفعه ی اولش نیست و همیشه زورش به این خواهر مظلوم ما میرسه .
امروز که دوباره احوالشو پرسیدم گفت مهربانو یه چیزی بهت بگم " باور کن از صمیم قلب دیگه وجودش برام مهم نیست ، حتی از دستش ناراحت نمیشم.. در این حد برام بی تفاوته ، هیچوقت قدر زندگی و نعمت هاشو ندونست ..
هیچوقت نفهمید که پدرم چه انسان شریفی درکنارشه و با انواع بد رفتاریهاش دلش رو شکونده که کاااش اینهمه پدرم نرم و مهربون نبود ، کاش از همون جونیش ادبش کرده بود ..هیچوقت نفهمید مردم ارزوی زندگی و اموال و بچه هاش رو دارند ...
هیچوقت یادش نمیاد که من دختر کوچیکی بودم ولی بعد از جراحی هایی که کرد و تنها بود حتی نظافت های شخصیش رو هم انجام دادم و براش با روی باز لگن گذاشتم ولی همیشه از من طلبکاره و همیشه فکر میکنه ادمشم، دیگه بسسسه ..
دیگه از دلم رفته ، من خودم دارم میانسالی رو تجربه میکنم اصلا حوصله ی این ادا و اوصل هاشو ندارم .. دیگه هیچ احتیاجی بهش ندارم ، یه رشته ی الفت بود که با بدرفتاریهاش بریده شد .
انقدر حق داشت و انقدر میشناسمش که هیچی نتونستم بهش بگم . اخرش گفت : راستی مهربانو به فکرت رسیده زندگی منو بنویسی؟؟
پینوشت : کاش مشکلات روانیمون رو جدی بگیریم و در پی درمان خود باشیم
عزیزدلم... چقدر مظلوم و خوبه این آناهیتا...
منیژه بیماری روحی داره که انقدر اذیت میکنه و انتظار بیخود داره دخترش رو
آره طفلکی دختر دلسوز و مهربونیه .
دقیقا .. چنین ادمی سالم نیست
شخصی را می شناسم که در مقابل تحقیر و تنگ نظری های پدر و مادرش (بلی! هر دوتا!) صبوری کرد. آنقدر که توانست برای خودش یک زندگی مستقل دست و پا کند. وقتی خیالش از همه چیز جمع شد ناگهان از پدر و مادرش برید!
هر چند الان اون پدر و مادر همه جا هی اشک می ریزن و کسی هم نمونده که برای ارتباط واسطه نکرده باشن اما فرزندشون هیچ وقت حاضر نیست اونها رو ببینه. خب همه همه درک می کنن که چرا. شاید همچین پایانی هم در نهایت برای قهرمان داستان شما رقم بخوره.
اگر موضوع پدر اناهیتا نبود برای اون هم احتمالا همین وضعیت پیش می اومد ولی اون نمیذاره اناهیتا رو موضع خودش بمونه .. شاید اناهیتا در ظاهر مادرش رو ببینه ولی بعید میدونم دیگه ببخشتش . کلا گذاشتتش کنار
الهی بمیرم واسه دل آنای طفل معصوم
همینه که میگن لطف مکرر، وظیفه ی مسلّم میشه ها
در مقابل آدمای خودخواه هرچی کوتاه بیای بیشتر متوقع میشن ... فکر میکنن وظیفه ست ..
ما یه نفر تو فامیل داریم با بچه های میانسالش عین بچه های دو ساله رفتار میکنه!!! بچه هاش حق ندارن تصمیمی بدون مشورت با ایشون برای زندگیشون بگیرن!! جلوی جمع مثلا به دختر پنجاه ساله ش میگه:
میگم نکنه یه استکان چایی دست من بدی ها !! گناه میشه!!!!!
یه بار پسر بزرگش بهش گفت: بابا من دیگه خودم بابا بزرگم، شما اینقدر نباید میون جمع به من امر و نهی کنی دیگه ..
ولی کو گوش شنوا؟
دریغ از یه ذره تغییر رفتار ...
امیدوارم منیژه یه روزی به خودش بیاد (اگه بیاد) و اینو درک کنه که یه روزی ممکنه نیاز پیدا کنه به بچه هاش و نباید اونا رو اینطور از خودش برونه ...
خدا نکنه عزیزم



واقعا همینه هر چی به این ادما بیشتر سرویس بدی بیشتر باور میکنند که حق دارند
من که امید ندارم واقعا .. خیلی نمی فهمه
نمی دونم چی بگم!!!!
واقعن منیژه جون گل از این ترفند استفاده کرده؟
خب شاید واقعن با تخصص و تجربه ای که داره فقط به همین طریق می تونسته وادارش کنه دارو بخوره
برای ایشان و تماام خانواده بخصوص سعید بیچاره که باید بیست و چهار ساعته باهاش باشه آرزوی صبر میکنم
خوبی عزیزم؟
بله اینطوری میگفتن نسرین جون .
احتمالا همینطور بوده .
ممنونم عزیز دلم . خیلی بهترم
سلام مهربانو جون خوبی؟
میگم پدر آناهیتا خانوم در جریان آسیب های جسمی وارده به بچه هاشون بودن ؟ یعنی در مقابل کتک خوردن بچه هاشون واکنشی نداشتن؟
کاش همون سالها پیش محکم می ایستادن و از همسرشون می خواستن که برای بهبود رفتار تلاش کنن و برای درمان اقدام. اینجوری شاید هم رابطه خودشون بهتر میشد هم بچه ها این همه خاطره بد نداشتن. بعضی وقتها تحمل کردن زیادی یه نفر باعث بدتر شدن اوضاع میشه
سلام شیوا ی عزیز
ممنونتم ، یکمی سرماخوردگی دارم ولی خوبم .
پدر آناهیتا کما بیش متوجه این موضوع بود ، اگر می فهمید دعوا میشد معمولا" ولی از اونجایی که همیشه به سرعت کوتاه میاد ، برای آشتی پیشقدم میشد و البته منیژه هم مطمئن بود هیچ اتفاقی نمی افته .. با زبونش قول میدا تکرار نشه و در عمل دوباره همون کارها رو انجام میداد
کااااااااااااااااااش
قربونت برم مهربانو کلی از خوندن جوابت آرامش گرفتم بخدا خیلی ماهی این 4 سال خواننده ات شدم شرمنده خیلی وقتها خاموشم تو ی الگوی عالی برام هستی همیشه به کسایی که بچه دارن و طلاق گرفتن تو رو به عنوان الگو معرفی میکنم
عزیزمی نازنین ، محبت داری هر وقت دلتنگ شدی و بحران اذیتت کرد بیا درمیون بذار هرکدوم یه چیزی میگیم یه راه خوب از توش در میاد .
اصلا نگران نباش می گذره و اگر حواست به خودت و فرصت دوباره ت باشه بهترین ها پیش میاد
سلام..
یکی از قدیمی ترین خواننده هاتون هستم
اون موقعی که سال های خیلی دور..سالش یادم نیست..اما اهنگ گل گلدون وبلاگتون خیلی خوب یادمه..
از یونی میومدم و وبلاگتون رو باز میکردم و اهنگش طنین بخش فضای اتاقم بود..تا اون موقعی که خودم ازدواج کردم.. و حالا که در شرف جدایی ام..
خاطرات 10 سال رو دوباره خوندم و تک تکشون رو یادم میومد..اینکه حتی برای تصویر میشدن..
نمیدونمم چطور تو وبلاگ گردی ها دوباره بعد از گذشت چند سال به اینجا رسیدم..
و دوباره خوندنتون برام خیلی شیرین بود..و البته با صدای گل گلدون از کامپیوتر خودم.
براتون بهترین ها رو ارزو میکنم
و خوشحال میشم بهم سر بزنید
سلام بانوی نازنین ، دوست قدیمی من


از اینکه در حال متارکه هستی متاسفم ، امیدوارم تصمیم بجایی گرفته باشی و به این موضوع نه از موضع ضعف ، بلکه نقطه ای برای شروع دوباره و فرصتی برای ساختن بهترین ها باشه .
این از خوش شانسیه من بوده که تونستی ادرسم رو پیدا کنی عزیزم .
منم برات بهترین ها رو می خوام و با افتخار خدمت می رسم
تغییر دادن یک ادم تو سن 70 سالگی ممکن نیست.منیژه هم اون لذتی که باید رو از زندگی نبرد ه.داشتن همسر خوب .دختر مهربونی مثل انا و خیلی چیزهای دیگه.مشگل اینجاس که به سختی به اینجور ادمها میشه فهموند که مشگل دارن وباید درمان کنن.مشگلات روانی تو کشور زیاده .
انا مجبوره به خاطر ارامش خودش وزندگیش از مادر فاصله بگیره ولی ترکش نکنه.توقعی ازش نداشته باشه و خودش رو در تیررس انتقادات وحرفای گزنده مادر قرار نده.
هیچ مادری دیو صفت نیست.این مادر بیماره و از درمانش گذشته .
اره اذر جون فکر می کنم این فاصله گرفتنه بهترین چیزه . ترک کردن ممکن نیست چون پدر آنا نهایت تلاشش رو میکنه که بین افراد خانواده تنش نباشه ، ممکنه بصورت ظاهری همه چیز به فرم عادی برگرده ولی اون رشته ی الفت که بریده شده !!!!
نمیدونم....
سلام مهربانوی مهربان. چقدر متن های امروزت مثل همیشه به دلم نشست. مادربزرگ مادری من هم همین جوری است شاید یک کم بدتر. ولی بر عکس مامان من هم برای خودش مهربانوی است از روزی که من بخاطر دارم همیشه با چشم گریان از خانه شان بیرون اومدیم ولی با این وجود ذره ای آغاز مهر و محبت مامانم نسبت به اون کم که نشده بلکه بیشتر هم شده این موضوع منو خیلی آزار میدهد چون می بینم مامان عزیزم چقدر ناراحت میشه ولی پا روی دلش می گذارد و دوباره اونو می بخشه.و بهش بیشتر محبت میکنه. الان طوری شده که من نگران سلامتی مامانم هستم چون با گدشت زمان و سپری شدن سن، لطمات روحی عمیق تر میشوند. من و برادرم فقط و فقط وفقط بخاطر مامان گل مان باهاش ارتباط داریم و شاید در اکثر موارد بر خلاف خواست قلبی مان باهاش صحبت می کنیم.من همیشه اعتقاد دارم برای اینکه در آرامش باشیم باید چیزها و کسانی که آرامش مان را بهم می ریزند از خودمان دور کنیم. ولی در بسیاری از موارد دست خودمان نیست روابطی در زندگی وجود دارند که نمی توانیم از آنها فاصله بگیریم. در پایان امیدوارم انسان ها بدانند و بفهمند که زندگی بسیار بسیار بسیار کوتاه است و باید فرصت داشتن عزیزان و نزدیکانی که برایمان همیشگی و یکنواخت شده اند، را بدانیم.
ممنون از اینکه همیشه و همیشه حرف دل من را بازگو می کنی.
سالم و شاد در پناه خداوند یکتا باشید
سلام نسیم جانم
قربونت عزیزم لطف داری . مادر نازنینت رو از قول من ببوس می فهمم چی میگی ، ارتباط مادر و فرزندی چیزی نیست که قطع بشه چون کلی افراد دیگه و وابستگان دیگه هم هستند که به هر دو مربوطند .
منم مثل خودت فکر میکنم ، معمولا افراد ازاردهنده رو از زندگیم حذف میکنم .
کاش ادمهایی از این دست ، چیزایی رو که گفتی واقعا درک می کردند و می فهمیدند . میبوسمت و ننمونم از کامنت زیبات . هوای مامان رو خیلی خیلی داشته باشید
سلام مهربانو خانم به دوستتون بگید حتما و حتما بگید یک بار برای همیشه برای همیشه برای همیشه مادرش رو بزار کنار اون زن مادر نیست یک بیمار روانیه که نیاز به درمان داره و قدر داشته هاش رو نمیدونه مهربانو بزار تش کنار حتما از طرف من بهش بگید که بره به خانه سالمندان به مادارن مهربانی که اونجا تنها موندن محبت کنه خیلی بهتره که به مادر دیو صفتش محبت کنه
سلام عزیزم .
ممنون که کامنت گذاشتی ، اناهیتا هم کامنت ها رو میخونه و چون موضوع مربوط به خودشه و پیشنهاد نوشتن هم از طرف خودش بوده با دقت و علاقه نظراتتون رو دنبال میکنه و درضمن تشکر کرد که براش می نویسید .
حال روحیش خیلی خوبه و مشغول کار و زندگیشه
سلام مهربانوی عزیزم...من مدتهاست که متارکه کردم با همسرم یعنی متارکه از طرف اون بوده ولی هنوز طلاق رسمی نگرفتیم 4 ساله که جداییم حالا من تقاضای طلاق دادم... از کسی شنیدم که شوهرم با ی دختر خیلی پولدار آشنا شده و قرار ازدواج گذاشتن هنوز ما طلاق رسمی نگرفتیم شوهرم خودش پول اونطوری نداره خونواده اشم در حد بدبخت بیچاره ان، از روزی که فهمیدم واقعا بهم ریختم برگشتم به 4 سال پیش که تازه از خونه بیرونم کرده بود و برگشته بودم خونه پدری و واقعا حالم بد بود نمیدونم چیکار کنم..
سلام سیما جانم ، احساست رو درک میکنم قربونت .. همیشه هر اتفاقی که برای همسران سابق می افته باعث میشه همه ی خاطرات قبل دوباره زنده میشن و ادم هی دنبال چراها می گرده ، مخصوصا کسی که طلاق رو نخواسته بیشتر براش این مشکل و بهم ریختگی پیش میاد پس احساست طبیعیه . اما چیزی که مهمه عملکرد ادم تو این بحرانه
سیما جان ایا تو از زندگیت راضی بودی؟ ایا ادامه ی اون شرایط رو می خواستی ؟ این سوال ها چیزیه که باید دنبالش باشی و براش وقت بذاری .. اینکه همسر سابق من لایق نبود و الان هم نیست و پس چی شد حالا یه دختر پولدار اومده میخواد همسرش بشه و .... اینا اصلا چیزی نیست که تو دنبالش باشی ، نه جوابی براش پیدا میکنی ، نه پیدا کردنش به دردت میخوره .. اصولا روابط بین ادما چیزیه که مختص شرایط خودشون هست .. اینکه یه خانم با وضع مالی عالی چطور اومده در کنار همسر سایقت که تو اصلا شایسته ش نمیدونی ، رو خودش فقط میدونه(باور میکنی شاید هم اصلا خودشم ندونه چرا و از چی هم خوششون اومده ) به هر حال قضاوت کردن اونا کار تو و من و هیچکس دیگه ای نیست باید دید بینشون چی گذشته که الان به این نتیجه رسیدن .. چیزی که اهمیت داره اینه که زندگی مشترک تو و ایشون فرجام درستی نداشته و تموم شده .
عزیزم بهترین کار این بوده که تقاضای طلاق رسمی کردی . این کار رو باید همون چهارسال قبل میکردید . تکلیف رابطه ها باید معلوم باشه یا دو نفر همسر هم هستند یا نیستند .. این جدا زندگی کردن بدون طی مراحل قانونی و رسمی خوب نیست .
با ارامش مراحل طلاق قطعی رو انجام بده و اصلا و ابدا به اینکه همسر سابقت چه تصمصمی میگیره و چکار میکنه فکر نکن .. راه زندگی شما از هم جدا ست و به هم مربوط نیستید . همونطور که تو هر تصمیمی برای زندگیت بگیری به اون ربطی نداره .
یه هدف پررنگ و عالی برای زندگی اینده ت در نظر بگیر و تمرکزت رو روی رسیدن به اون ، سلامتی و زیبایی و ورزش بذار .
بنظر من طلاق گرفتن یه تولد دوباره ست .. حتما یه شرایط ناخوشایندی بوده که کار به اینجا کشیده پس قدر فرصت دوباره زندگی ساختنت رو بدون و خودت رو با فکرای مریض و دنبال کردن زندگی اون نابود نکن .
بیشتر مشکلات ریشه روانی دارند.
این مادر کودک آزار محض بوده حتی اگر مادر لباس بچه را با خشم وتحکم بهش بپوشونه کودک آزاریه .
منیژه دین خودش را به مادرش ادا کرده وپیش خدا روسفیده.
اکثر پدر و مادر های ایرانی ، تو استاندارد های رفتار والد با کودک کاملا کودک ازار محسوب میشن .. با تو موافقم ریحانه جون
فکر کنم منظورت اناهیتاست
سلام
من هم در نزدیکان یه نمونه ی شبیه منیژه دارم و همیشه توجیه اش اینه که من خیلی بدبختی کشیدم والله بدبختی ای هم نکشیده ها. فکر مبکنه دیر ازدواج کرده که تو 22 سالگی بوده ولی خوب از خواهرش که 15 ساله بوده دیرتر بوده مثل اینکه الان یکی تو سی و خورده ای سالگی اردواج کنه !!! یا مثلا شوهرش اعتماد به نفس تداره ولی کاری هست خداییش . به هرحال الان آپارتمان تهران، ماشین، خونه و زندگی مرتب و .... دارن و بچه های دانشگاه رفته. واقعا از نظر نعمتهای خدا، الحمدلله کم ندارن اما این خانم همیشه با بغض و یه کینه ای از زندگی اش صحبت میکنه. یه بارهم بهش گفتم که آدمهایی هستن با مشکلات هزاران برابر بیشتر از تو ولی اینقدر خودشون را بدبخت نمیدونند. کلا این آدمانرژی منفی خالصه، واقعا هر وقت باهاش حرف زدم از همکلامی ام پشیمون شدم. یاد گرفتم در احوالپرسی سوالی ازش نپرسم که شروع کنه به مرثیه خوانی از سی سال پیش تا حالا:(
سلام زری جان .. اره چقدر شبیه هم هستند .. واقعا ناشکرن .
کار خوبی میکنی، حال خود ادم از همکلامی با این افراد گرفته میشه
سلام
به نظرم مشکل روحی مادر آنا هرگز خوب خوب نمیشه ولی تنها راه کمرنگ شدنش هم فقط مراجعه به روانپزشک و استفاده از دارو هست. من هم یک دوست دارم که دو تا خواهرن و پدر بسیار شریفی داره ولی مادرش که اینها حتی مامان هم بهش نمیگن و با اسم صداش میکنن به خاطر مشکل های شدید روانیش خواهر بزرگ رو که دوست منه همش عذاب میده. به هیچ طریقی هم حاضر نیست دکتر بره و حتی برای دردهای جسمیش هم دکتر نمیره.
سلام
اره عزیزم منم معتقدم حل نشدنیه چون این ادما خودشونو زدن به اون راه ، چون خودخواهن هر رفتاری دلشون میخواد میکنند بعد میگن ما مریضیم و دست خودمون نیست و این حرفا .
از خودخواهی نمیخوان هیچ کنترل و زحمتی روی رفتارشون داشته باشن .
مادر انا هیتا مشاور و دکتر رفته ، باید دارو زیاد بخوره که تقریبا اذیت نکنه ..
البته یه چیز جالب هم هست پیش مشاورشون رفته بود مشاوره تاییدش کرده بود و گفته بود اره خوب توقعات شما بجاست ولی روزگاره دیگه کی اهمیت میده به خواسته های ادم .
وقتی انا و خواهر و برادراش با ناراحتی رفته بودن پیش مشاور شون که واقعا تو این حرفا رو بهش زدی تایید کرده بود و گفته بود چاره ای ندارم اصلا" تو ذهنش نمیگنجه که رفتارش بده میگه من مادرشونم حق دارم زاییدم ، زحمت کشیدم پس حق با منه .. با چنین ادمی تو سن نزدیک هفتاد فقط باید تایید کرد تا اعتماد کنه و حداقل داروهاشو بخوره کمتر اذیت کنه
مهربانو جان وقتی متن رو خوندم احساس کردم زندگی خودمه . من دوتا برادر دارم مادرم تو شرایط بدی بزرگ شده . هرگز یادم نمیاد کوچکترین مراقبت و حمایتی از من کرده باشه . داستان من کمی تلخ تره هردو برادرم هم پا جای پای مادر گذاشتن و تا الان در آستانه ۵۰سالگی به شدت تنهام . رفتار های غلط خانواده ام تحقیر ها و توهین ها حتی توی زندگی مشترکم و حتی رفتار بچه ام تاثیر گذاشت . منم مثل آناهیتا سکوت کردم اما سرانجام فاصله گرفتم . من توی این سن و مادرم در ۸۰سالگی هر دو داریم میانسالی و پیری خودمون رو توی تنهایی طی میکنیم . کاش مادری به صرف زایمان نبود
عزززیزم ، خیلی متاسفم شدم .. خدا رو شکر اناهیتا کنترل زندگی خودش و پسرش رو به دست گرفته .. وابستگی هم نداره و برخلاف قبلا ها که بهش ظلم میشد عذر خواهی میکرد تا ماجرا تموم شه ، الان کاملا بی تفاوته و حتی معتقده حتما باید ازش عذرخواهی هم بکنه .
بانوی نازنینم احساس تلخت رو درک میکنم و امیدوارم خودت رو بیشتر دوست داشته باشی و با کناره گیری از کسانی که موجب ازار و بی احترامیت میشن بهشون بفهمونی که چه کار اشتباهی میکنند . (حتی بچه های خودت)
میبوسمت عزیزم
امان از بی انصافیها
مهم نیست از جانب کی باشه
وقتی بی انصافی میکنن وقتی قضاوت میکنن ادم له میشه
مخصوصا اگر بین دو طرف ماجرا وابستگی وجود داشته باشه اونوقت بریدن این رشته الفت دردناکه و تلخ و...
دقیقا
سلام مهربانو جان
اینطور ادم ها را باید بزور هم که شده تحت درمان قرار بدن.
متاسفانه اغلب ادم ها حاضر نیستند به مشاور و روانپزشک مراجعه کنند و بار مشکلات روحی اونها رو اطرافیان باید بدوش بکشند.
سلام مینوی عزیزم
جوابی که برای دختر بزرگ بابایی نوشتم رو بخون ، کاش تو همون اوایل ازدواج این اتفاق افتاده بود الان نزدیک هفتاد سالشه و گمان نکنم درمان بشه یا همت درمان داشته باشه
درود
دستت درد نکنه با این نوشته بلند
متاسفانه عقده ها و بیماریهای روانی در بین مردم ایران نادیده گرفته میشه و اصلا کسی دنبال درمانش هم نمیره
سلام پونی جان
قربان تو .. ممنون که همراهی .
متاسفانه همینطوره
سلام بانوی عزیزم ...امیدوارم خوب و خوش باشین...
متاسفانه من هم تو اطرافیان خیلی نزدیک شاهد چنین رابطه ای بودم...مادری که کل کودکی پسرش رو با نگران کردن پسرش که اگه اونجوری که میگم یا اون کاری که مدنظرمه (حتی تو موارد خیلی پیش و پا افتاده)نباشی از غصه ش مادرت می مره!!! و کل کودکی پسرش رو با این فشار نابود کرد و تو نوجوونی و جوونی هم با انتظارات بالاش و حساسیت های بیمورد فقط دل پسرش رو لبریز از غصه کرد! در حالی که با دو تادخترش اصلا اینطور نبود و از بچگی برای خوش گذرونی اونها همه جور رفتاری رو واسشون مجاز میدونس! باورت میشه با پسرش که حالا همسر داره به خاطر اینکه سر سفره تو جمع خودمونی خونه اول برنج رو به همسرش که تازه عقد کرده بودن تعارف کرده مدتی قهر بوده؟!!!!! و چقد با این رفتارای عجیبش خون به دل پسرو عروسش کرده!!!!! همه ی اینها در حالیه که این مثلا مادر همسر بسیار مهربون و فداکاری هم کنارشه و تو دوران دختریش هم خانواده خوبی داشته..شوهری که هنوز مثل زن و شوهرهای تازه به هم رسیده مثل پروانه دورش میچرخه!یعنی کمبودی نداشته هرگز! توی خونشون انگار خودش و دختراش سه تا ملکه هستن که مردای خونه باید دائم در خدمتشون باشن! و عروس هم براشون مثل یه رقیب سرسخته!!!
بگذریم که تو خونه دست به سیاه و سفید نمیزنن و بابت حتی آشپزی هم منت سر شوهرش میذاره ...کاش این آدما خیلی زود به فکر درمان این مشکل رفتاریشون میشدن تا اینقد دوروبری هارو ازار ندن !البته حتی پیشنهاد مراجعه به روانشناس هم ممکنه در حد برپایی یه جنگ جهانی باشه از بس که نمیشه گفت بالا چشتون ابروئه!!!
از نظرم تنها راه حل اینه که معاشرت با این ادمارو کم کم به مرور به بهانه کارو اینچیزا کم کرد و رفتاراشون رو نادیده گرفت انگار اصن حرفا و کاراشون رو نمی شنوی و نمی بینی! آدم فرشته هم که باشه صبرش تموم میشه خب همه حق زندگی دارن ... به هر حال بی خیال دنیا پر از چیزای قشنگه که واقعا حیفه به خاطر خودخواهیه یه عده ادم لحظه هاش رو خراب کنه بذار اینا تو حال خودشون باشن!
پاییزتون قشنگ
سلام عزیز دل من ، پاییز برای تو هم مبارک باشه



چقدرم خوش شانسن این خانوم ها ، چه همسران گرامی هم نصیبشون میشه
قربونت برم منم با نظرت موافقم راه حلش تنها گذاشتنشونه و دوری کردن .. کاری که اناهیتا انجام میده و مطمئنم خیلی بهتر از باج دادنه
این خانوم واقعا روانی بودن و دخترشون رو قربانی کردن
متاسفانه همینطوره
راستـیییی پاییز مبارککک مهربانو جانکممممم
پاییز میرسد که مرا مبتلا کند
با رنگهای تازه مرا آشنا کند
پاییز میرسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند
او میرسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوههای تازه بیارد، خدا کند
او میرسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند
شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها
یک فصل را بخاطر او جا به جا کند
تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش ... ، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند...
ممنون عزیز دل من .

چقدر این شعر و ترانه ش باصدای حجت اشرف زاده رو دوست دارم
مبارک تو هم باشه گلم
الهی خدا به آنا ی مهربون و پدر مهربونش عزت و سلامتی بده
میدونی مهربانو جان افرادی که سنشون بالاست و این مدل مشکلاتو دارن ،پذیرشی راجع ب بیماریشون ندارن.
منم در دوستان نزدیکم دقیقا همچین فردی رو دیدم.طفلک میگه تا وقتی خواهر برادرام از شهرستان نیومدن مامانم باهام خوبه و روابط حسنه س.اما بلافاصله ک اونا میان مامانش اخلاقش عوض میشه و همش با دوستام بد اخلاقی و دعوا میکنه.طوری ک پدر خانواده رو در وضعیت انتخاب یکیشون قرار میده.و بنده خدا پدرش وقتی طرف حقیقت و دوستم رو میگیره.باید بد اخلاقی و رفتار بد مادرشو تحمل کنه.ملاک خوبی نیست ک سن ادم بالاس تغیر صورت نمیگیره!بهانه س بنظرم.و اینکه طرف نمیپذیره و نمیخاد ک وضعبت موجود رو تغیر بده متاسفانه
الهی امیییین
الان بعله ولی کاش تو همون اوایل ازدواجشون سعید خان انقدر لی لی به لالای منیژه نمیذاشت و درمانش می کرد .
آناهیتا تازه عاقل شده.
بازم جای تبریک داره
چنین مادری اگه ناراحته بره یه لیوان آب یخ بخوره
امیدوارم منیژه خانم یه سری هم بزنه پیش اون یکی منیژه ی گلمون شاید فرجی بشه به حال سعید آقای بیچاره
اب یخو خوب اومدی نسرین جونم
باور میکنی پیش منیژه هم فرستادمشون .. جوابی که به دختر بزرگ بابایی نوشتم رو بخون