تقریباً یکسال و نیم پیش تو قسمت اکسپلور اینستا یه پیج قنادی دیدم و از آموزشی که گذاشته بود خوشم اومد ...
فالوش کردم و زنگوله ی بالای پیج رو هم زدم که هر وقت پست یا استوری جدید گذاشت متوجه بشم .
کم کم ازبعضی از چیزایی که آموزش میداد، اگرخوشم میومد، یا با چیزی که من بلد بودم متفاوت بود رو درست میکردم و براش عکس می فرستادم و تشکر میکردم . ( نه با ایشون، کلاً با همه ی پیج های دیگه همینطورم .. خاموش نیستم ، کامنت میذارم و فعالیت میکنم)یک بار یه کیک سیب که بارها درست کرده بودم رو گذاشت و گفت این یک دستور ایتالیاییه .
******
اهاا درضمن خودش رو اینطوری معرفی میکرد که من مهندس شیمی هستم و ده سال پیش از کاری که در زمینه تحصیلم بود بنا به اجبار اومدم بیرون و تصمیم گرفتم شیرینی پزی رو یاد بگیرم و ادامه بدم ، چند سال هم اروپا بودم و باز بنا به اجبار برگشتم ایران و تو یکی از شهر های شمال زندگی و کار میکنم.گفتم: از نظر خودم و مشتری های عزیزم کارم بد نیست ، ولی سعی میکنم بیشتر یادبگیرم و تمرین کنم .
فکر کنم دیگه خجالت کشید اومد خوند جواب رو ، یه قلب گذاشت برامو رفت .
یه مدت تحویلش نمیگرفتم تا دوباره یه چیزی گذاشت که خوشم اومد .. رفتم درست کردم و براش عکس گذاشتم ، کلی ذوق کرد و به به گفت و دوباره دوست شدیم ..
چند ماه بعد، هی میومد استوری میذاشت و تبلیغ کلاس های آنلاینشو میکرد .
روشش این بود که دوربین به دوربین اون درس میده و طرف هم اینور با ابزار خودش رسپی رو میپزه و ایشون رفع اشکال میکنه .
خب من این روش رو دوست نداشتم چون عادت دارم یه رسپی رو چند بار خودم درست میکنم و ازش تست پخت می گیرم و ...
ولی رو استوریش جواب نوشتم که : چقدر عاالی شده خسته نباشی
اومد خیلی بی ربط نوشت : دریا جون این شیرینی ها عااالی هستن . گفتم: بله مشخصه . گفت : کلاسش رو شرکت نمیکنی ؟ گفتم : من برای شیرینی های عید مشتری دارم عزیزم . (یعنی خودم بلدم)استیکر خنده گذاشت و نوشت: گفتم که بهانه ست .. شما مشکلت اینه که آموزش رایگان دوست داری ولی عزیزم برای موفقیت لازمه پول خرج کنی .
نوشتم : با حرفت کاملاً موافقم .. برای موفقیت باید هزینه کرد و اصلا اسمش هزینه نیست یه جور سرمایه گذاریه، منتها چون من از آموزش های رایگان پیج شما استفاده میکنم، شما فکر میکنی من برای آموزش هزینه نمیکنم .
بعد عکس خودم و استاد رحمتی که دوتایی با مدرک دوره م گرفتیم رو براش فرستادم و نوشتم : استاد ، من تو آکادمی آنکا که میدونم معرف حضورتون هست دوره دیدم .(آموزشگاه آنکا خیلی لاکچری و گرون قیمته دوذه هاش)
عکس چند تا وورک شاپی که شرکت کرده بودم و همه تو آکادمی های معتبر و معروف هستند و میدونم میشناخت رو براش فرستادم .
دیگه تو افق محو شد و هیییچی نگفت، منم سربه سرش نذاشتم تا یه مدت ..
از عید به بعد که من بازنشسته شدم خب مسلماً حضورم پر رنگ تر شد، کلی باهاش در ارتباط بودم و استاد استاد به ک.. ( شما بخونید به دُمش ) میبستم . اومد پرسید : بازنشست شدی دریا جان؟
گفتم : بعععله .
تا اینکه خبر داد یه کلاس کوکی بصورت وی آی پی میخواد برگزار کنه.بعد یکماه هم همه چی رو پاک میکرد.
خب من خودم کوکی زیاد درست میکنم ، با این یک ماهه بودنش مشکل داشتم ، ولی دیدم قیمتش زیاد نیست گفتم بذارشرکت کنم کلاسشو ببینم تکنیک خاصی داره؟؟
یا اینکه اصلا روشش چیه اگه خواستم باهاش کلاس انلاین بردارم بدونم چطوری کار میکنه .
من ثبت نام کردم و کلاس جلو رفت .. خوب بود چون لایو زیاد داشت و من همه رو میدیدم ... و در زمینه ی فروش هم خیلی راهکار میداد ولی کوکی هاش کلا چهارتا بود که از اول میدونستم ، حواشی تدریس نکته زیاد داشت و یاعث شد در کل راضی باشم .
اهاااا؛ یه چیزی هم بود یادم رفت بگم: اینکه تو پیجش خیلی میگفت من از نظر روانشناسی خیلی مشکل داشتم ، تراپیستم معجزه کرد و من 4 ساله به زندگی برگشتم و ...
براش عکس تولدمو فرستادم و گفتم سرم شلوغ بوده سفارشامم زیاده . برام خوشحالی کرد و تبریک گفت و گذشت ..
چند روز بعدمن کیک لیمویی که تو پیجش درست کرده بود رو با یه تزیین خیلی خوب تبدیل به کیک تولد کردم و دادم به مشتری ..
چون مشتری دوساعت قبل سفارش داد و گفت: خیلی عجله ای میخوام تولد دوستمو سورپرایز کنم ، حتی شده یه کیک ساده عصرانه بهم بده
من براش کیک رو خوشگل کردم گفتم خوشحال بشه و خاطره ی خوبی بشه براشون .
بعد عکس فرستادم برای افسانه و گفتم این کیک رو میشناسی ؟ ذوق کرد و گفت: آرره کیک منه چقدر خوشگل درست کردی .. نوشتم : استادم تویی دیگه کمتر از این نمیشه بعد اومد نوشت: دریا جون چه خبر از فروش کوکی ها؟؟
منم براش نوشتم : برای کوکی ها سفارش خونگی دارم(مثل کارمندها و مامان هایی که برای بچه هاشون خوراکی سالم میخوان) ولی کافه ها بیشتر موچی و اسلایس کیک سفارش میدن .
چون خوندن عکس ها ممکنه سخت باشه، عین چت ها رو هم مینویسم.
بذار از اول بنویسم:
آدما در هر سن و موقعیتی از نظر سن و تحصیلات و موقعیت های اجتماعی میتونن خیلی مثبت و محترم یا برعکسش باشن .. والا من تو این چند سال اینهمه چیز یاد گرفتم از اساتید مختلف اصلا یه کوچولو هم شبیه این نبودن .
این موضوع رو با یکی از دوستان که مطرح کردم گفت: کجای کاری ؟؟ مردم خیلی داغون شدن؛ طرف موقع رانندگی یکی پیچیده جلوش این طفلک ماشینو جمع کرده بعد واکنشش این بوده که :آقای محترم این چه وضع رانندگیه . بعد راننده ی دیوانه پیاده شده 40 کیلو ادم نحیف رو به قصد کشت زده .
الان که دارم براتون مینویسم بعد ازظهرِ روزِ یکشنبه دهم تیره . یکساعتی میشه که از خواب بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه و خورشت کدو رو بار گذاشتم . البته خورش کدویی که باب میل مهردخت باشه یعنی با کمی لپه و مرغ طبخ بشه ، معمولاً هم برای دل شکموی خودم یه دونه بادمجون سرخ کرده هم میذارم کنار کدو، ولی الان حوصله نداشتم . شایدم حوصله داشتم و موضوع چیز دیگه ای بود .. نمیدونم شما هم به این درد مبتلایید یا نه ؟ من هر چند یکبار طی یه عملیات جوگیرانه به خودم نهیب میزنم که : تو چرا مثل خانم های دیگه از این کارا نمیکنی که بری بعضی از مواد مورد نیاز آشپزی رو بخری سرخ کنی بذاری فریزر یا اصلاً سرخ کرده بخری نگهداری و هر وقت لازمه ازش استفاده کنی ؟ در همین راستا میرم چند بسته اماده میکنم و میذارم فریزر . بعد هر وقت از اون مواد لازم دارم میرم تازه ش رو میخرم و ازش استفاده میکنم . اونایی هم که تو فریزره چند ماه بعد با عذاب وجدان فراوون از اینکه خب مرض داشتی اون موقع خریدی، میدم به کسی .. هر کسی که جلوی دستم باشه! الانم بادمجون سرخ کرده دارم ولی به رسمِ همیشه استفاده نمیکنم، بیرون هم نمیرم بخرم چون از وقتی بیدار شدم و آشپزی میکنم فکرم درگیرِ یه موضوعی شده که دوست داشتم بیام زود به شما هم بگم.
هفته ی پیش بود که یکی از همکارای قدیمیم که حدود 8-9 ساله امریکا زندگی میکنه با خط ایرانش باهام تماس گرفت . خیلی خوشحال شدم فهمیدم اومده ایران . ازش پرسیدم تا کی هستی ؟ گفت : من الان شمالم ،(چون خانواده ش شمال هستند) هفته دیگه یکشنبه صبح میام تهران چند تا کار اداری دارم و دو روز بعدم برمیگردم امریکا . داستان دوستی ما برمیگرده به زمانی که تازه استخدام شده بودم ، مهردخت یکسال و نیمه بود و من و مریم هم سرویسی. البته مریم چند سال از من بزرگتر بود ولی ازدواج نکرده بود .. هر وقت مهردخت که اون روزا عسلک بود با من تو سرویس بود مریم ازم میگرفتش و تا برسیم خونه براش شعرای دخمل داریم قندو عسل میخوند بعدم که داستان های جدایی من شد و ...
مریم تقریباً 15 سال پیش ازدواج کرد و خیلی زود بچه دار شد و حدود 8-9 سال پیش هم از ایران رفت.
خلاصه ما دیدیم هیچ جوری نمیتونیم هماهنگ کنیم گفتم مریم تو که میرسی ترمینال شرق من میام دنبالت بعد خونه ی من صبحانه میخوریم من میبرمت غرب تهران که وقت دندونپزشکی داری تو راه هم با همدیگه گپ میزنیم . هی گفت :اذیت میشی و اینا.. گفتم :تعارف نکن دیگه اینطوری هم به کارات میرسی هم همو می بینیم .
آقا من از روز جمعه صبح دچار درد های وحشتناک پهلو شدم درست مثل چند سال پیش که 48 ساعت تمام درد کشیدم و چند تا کلینیک و دکتر نفهمیدن چی شدم تا آخر دکتر شاداب عزیز برام توضیح دادن و بجز مسکن اونم یه دونه هیچ دارویی نخوردم و خوب شدم .. اما این بار دیگه میدونستم موضوع چیه مسکن رو خوردم ولی برای اطمینان شنبه صبح رفتم پیش دکتر و تا بعد از ظهر خیلی بهتر بودم . داستان قرارم با مریم رو هم به کلی فراموش کرده بودم ، یهو ساعت دو صبح امروز قبل از خواب یادم افتاد زود پیام دادم به مریم که مریم جون قرارمون سرجاشه ؟ گفت :آره من یکساعت دیگه ماشین میاد دنبالم و میام سمت تهران حدود هفت و نیم میرسم گفتم باشه نزدیک شدی خبر بده و خوابیدم .. حالا نه نون دارم نه پنیر
ساعت رو کوک کردم رو 5/5 گفتم برای صبحانه عدسی درست کنم ، عدس خیس کردم و رفتم خوابیدم .
صبح پاشدم دیدم مهردخت خانوم هم چشماش شده عین وزغ داره رو پرتفولیوش که باید تا ظهر امروز تحویل میداد کار میکنه ، مواد شیرینی هایی که میخواستم برای مریم بعنوان هدیه بپزم رو آماده کردم، عدسی رو بار گذاشتم .. رفت تو فر بعد مشغول گردگیری و جارو برقی شدم . ساعت 7 بود به مریم زنگ زدم که کجایی؟؟ گفت : همین الان رسیدم .. گفتم : چرا زنگ نزدی پس؟؟ گفت : دلم نیومد بیدارت کنم !!!
گفتم: وایسا اومدم .
به مهردخت گفتم : مریم رسیده من دیگه نمیتونم میز آماده کنم ... گفت : پس نون و پنیر چی میشه مامان؟؟ گفتم با خود مریم سر راه میخریم من با دوستام رو دربایستی ندارم خدا رو شکر.
تو همون فاصله ی باز شدن در پارکینگ و اینکه مطمئن شدم که پشت سرم بسته شده باشه، یه نگاه به گروه واتس اپ دوستان بازنشسته اداره انداختم دیدم مدیر گروه تولد مریم رو تبریک گفته و در واقع امروز تولد مریم هم بود و خبر نداشتم
گازشو گرفتم و رفتم به سمت ترمینال شرق مریمو دیدم و اولین چیزی که بهش گفتم تبریک تولدش بود، بعد گفتم مریم من باید حدس میزدم تو تیرماهی باشی با توجه به داستان زندگیت و خندیدیم ... (یادم باشه براتون تعریف کنم )
تو راه پنیر لیقوان(عشق خودم)سرشیر، عسل و نون بربری خریدیم و رفتیم خونه . صبحانه خوردیم ، شیرینی هاشو بسته بندی کردم و عکس یادگاری گرفتیم و رفتیم به سمت ستارخان و یکساعتی طول کشید .. مریم رو گذاشتم دندونپزشکی و برگشتم سمت خونه . عکسمونو که صبح گرفته بودیم گذاشتم تو گروه بازنشستگان و گفتم اینم عکس ما که درست روز تولد مریم جون تونستم ببینمش (هیچکس نمیدونست که مریم اومده ایران
)
مهردخت هم بعد از 72 ساعت بیداری کامل ( بجز دوساعت خوابیدن بعد از 48 ساعت) بالاخره کارش تموم شده بود و هر دو گرفتیم خوابیدیم .
حالا همه ی این داستان رو گفتم که برسم اینجا:
اینکه سالهاست در قالب شعر و مثل و پند های حکیمانه به ما یاد دادن که زود دیر میشه . شاید خیلی هامون همین منظور رو درقالب عکس نوشته داریم روزانه تو نت برای هم مینویسیم و زیرش استیکرهای چشم های گریان یا قلب های شکسته میذاریم ولی تا وقتی که موضوع رو لمس نکنیم این جملات حکیمانه فقط در حد شعاره .
چی باعث میشه که من برای دیدن دوساعت دوستم راضی میشم که برم دنبالش و بیارمش خونه م یه صبحانه با هم بخوریم و باز میگم برای اینکه بیشتر با هم باشیم میبرمش اون سمت تهران ولی دوستی که واقعاً هم دوسش دارم و تو همین شهر خودمم هست رو گاهی سالها نمیبینم و هر وقت داریم با هم صحبت میکنیم میگیم بابا یه قراری هماهنگ کنیم و نمیکنیم؟؟
میدونید دلیلش چیه؟؟ خیال راحتمون از دردسترس بودن دوستمونه .. ببین من میدونم مریم دوباره داره میره امریکا و نمیتونم هر وقت دلم خواست ببینمش باید دوباره روزها برن و بیان و بشه سال و شاید سالها تا مریم بیاد ایران و ...
چرا من و ما نمیفهمیم شاید همین دوستمون که ارزوی دیدنشو داریم و تو همین شهر خودمونه فردا دیگه برای دیدنش خیلی دیر شده باشه ؟؟
چرا چیزی که آسونه نمیبینیم؟ ولی خودمون دنبال سخت ها هستیم؟؟
خلاصه که این موضوع رو من امروز جدای از شعار های همیشگی لمس گردم و فهمیدم نصف بیشتر نمیشه هایی که در طول روز ماه و سال دارم به خودم میگم صرفاً بهانه ست نه دلیل واقعی .
****
بله بله دوشنبه چهارم تیر تولدم بود .. صبحش سه تا سفارش داشتم که علاوه بر کیک خودم میشد چهارتا به همین مناسبت دکور کیکم خیلی مینیمال و البته دوست داشتنی بود وو فیلینگشم فقط خامه پنیری و توت فرنگی تازه استفاده کردم . همراه خانواده شمعدانی بدون مهرداد البته خیلی خوش گذشت. بعد از من یه شمع فرفری هم برای نفس گذاشتیم اونم فوت کرد.. مهردخت اومد گفت : یه شمعم برای من بذارید فوت کنم . گفتیم: نه دیگه تو خیلی دوری کو تا بیست و ششم
برای همه ی تبریکاتون ممنونم عزیزای دلم . تولد همه ی شما و مخصوصاً تیر ماهی های عزیزم مبارک
راستی یکی از بهترین هدیه هایی که امسال گرفتم، این پست بود.
دوستتون دارم
سلام و صد درود به دوستان گلم .اومدم خونه رو آب و جارو کنم چه گرد و خاکی نشسته اینجا
حال و احوالتون چطوره عزیزای دلم ؟ چرخ روزگارتون به روال می چرخه ؟ امیدوارم جواب همگی مثبت باشه
من و خانواده شمعدانی هم خوبیم و روزگارمون مثل سابق میگذره.
برای باز شدن باب گفتگو چیزی که این مدت فکرمو مشغول کرده، سریال افعی تهرانه... بیاید بهم بگید اصلا سریال های شبکه خانگی رو تماشا میکنید؟ اگر جوابتون مثبته اسم اونایی که دوست داشتین رو بگید و لطفا دلیلش و در واقع نقاط قوت و ضعفشون رو هم بگید . سریال افعی خیلی برام مهمه در موردش حرف بزنیم.
***
یه نکته مهم :
عزیزانی که برای من کامنت خصوصی میذارین و تاکید دارید خصوصی بمونه و جواب هم میخواید ، خب یه ادرس از یه جایی باید داشته باشم که جواب بدم دیگه؟تو ذهنم که جواب باشه به دردتون نمیخوره که.. یا آدرس غلط که هر چی سعی میکنم رمز گشایی کنم ببینم ممکنه کجاش غلط باشه و به نتیجه نمیرسم که فایده نداره!
دوست عزیز فریبا جان با شما هستم لطفا یه آدرس درست برام بفرست .
هیچی دیگه دوستتون دارم و دلم براتون خیلی تنگ شده
هفته ی پیش رفته بودم دیدن دوستم که مترون یکی از بیمارستان های دولتیه .
(مترون همون رییس کل پرستارهاو ماماهای یک بیمارستانه که شیفت صبح کار میکنند و اتاق اختصاصی دارند و کارشون دفتری و مدیریتیه.)
وقتی یه فرصت کوچولو پیدا کردیم تا بتونیم دو کلام با همدیگه صحبت کنیم ، بهش گفتم : منصوره جان من خیلی بیجا میکنم میگم 23 سال کار کردم خسته شدم . همه ی 23 سال کارمندیِ من رو که جمع کنی قد یه روز کار پر استرس وپر مسئولیت تو نمیشه .
متاسفانه ارتباط مستقیم و تنگاتنگ فقر و کم سوادی و کم هوشی رو اونجا لمس کردم . چه بسا افراد نخبه و تاثیرگزاری در کل دنیا داریم که از دل فقیر ترین خانواده ها بیرون اومدن ، منکرش نیستم ولی اکثریتی که دچار سه معضلی که اشاره کردم بهشون ، کاملاً شامل این ارتباط مستقیم هستند.
هوا گرررم بود، خانومه دوتا بچه ی حدود 4 تا 6 سال کنارش راه می اومدن خودشم با یه دست پرونده رو گرفته بود و با یه دستش نوزاد پتو پیچ شده ای که از شدت گریه بنفش شده بود رو تکون می داد و عاجزانه به دوست من میگفت بچه م خودشو خراب کرده من چکار کنم؟
منصوره با مهربونی گفت سرویس های بهداشتی اون طرفند برو بچه رو تمیز کن . اصلاً این ساختمون برای چی اومدی؟ گفت: هااا
دو بار هم سوالش رو تکرار کرد ولی خانمه هیچ ایده ای نداشت بابت اینکه چرا اومده قسمت اداری
منصوره بهش گفت: شما باید ساختمون های رو به رو بری. بذار من یکی رو پیدا کنم بیاد همراهت کمکت کنه .
منصوره همکلاس دوران دبیرستان منه ، همیشه به صبوری و مهربونی معروف بود . اون روز بهش گفتم : منصوره واقعا تو باید تو بیمارستان کار میکردی ، من یک ثانیه هم نمیتونم مثل تو صبور باشم . گفت: شوخی نکن ... هیچوقت من مثل تو نیستم ، همه میدونند اگر من صبورم ، انگشت کوچیکه ی تو هم نیستم . گفتم: والا شاید تو زندگی حرفت درست باشه ولی تو کار اصلاً.
خلاصه که از همین تریبون دست کادر درمان مخصوصاً پرستاران عزیز رو میبوسم و مجدداً بهشون خسته نباشید میگم و عرض ارادت ... چقدر هم خوووب قدرشما ها رو سیستم میدونه وااااقعاً
****
یکی از چالش هایی که در زمینه ی قنادی این اواخر گذروندم ، پخت شیرینی های خشک برای افراد وگان یا همون مصرف کنندگان محصولات صد درصد گیاهیه . خب من کیک و شیرینی های رژیمی زیاد درست کردم ولی وگان رو تا حالا تجربه نکرده بودم .
اینکه تو شیرینی کره ی حیوانی، تخم مرغ و حتی عسل چون یک حیوان تولیدش کرده وجود نداشته باشه برام خوشایند نبود. فکر میکردم خروجی ترکیبات گیاهی بعنوان شیرینی چی میتونه باشه؟ اصلا خوشنزه میشه؟ یا اینکه فوقش یه مدل بتونم درست کنم و هیچ تنوعی نداشته باشه ... ولی وقتی رفتم دنبالش بابت تنوع و مزه ش کاملاً غافلگیر شدم . از بین چندین سری شیرینی فقط پنج مدل انتخاب کردم و درست کردم و نتیجه ش شد این:
خیلی دلم میخواد گیاه خواری رو بعنوان سبک زندگی تجربه کنم ولی سالهاست بهش فکر میکنم و در خودم نمیبینم بتونم اجراش کنم . لطفاً تجربیاتتون رو به اشتراک بذارید
*********
درمورد جمع آوری برای مورد همیاری که بهمون معرفی شده بود باید بگم : ممنونم که بازم مثل همیشه صرفاً بر پایه ی اعتماد و لطفی که دارید از مال خودتون بخشیدید و من رو واسطه ی امن رسوندن کمک هاتون به بیمار نیازمند انتخاب کردید . در این زمانه ای که همه ی خیرین ، نه یکی بلکه چندین مورد حمایتی رو در اطراف خودشون دارند ، بخشیدن بدون چشمداشت کار بسیار بزرگیه.
کاش مسئولین مملکت ( هر مملکتی، مال خودمون که دیگه شده باتلاق متعفنی از دزدها) از بین خیرین که پاک ترین قلب های دنیا رو دارند، انتخاب می شدند .
همگی شما که درکامنت ها اسامیتون مشخصه بعلاوه ی نسرین عزیزم و دوستانش و اون دوستان خاموشی که واریز میکنند و اطلاع نمیدن وخانواده ی خودم و فرشته ی مهربونی بنام مانی تنها چیزی که میتونم براتون آرزو کنم اینه که در گرفتاری هاتون ( که بی تعارف شامل حال همه ی جانداران میشه ) از اون جاهایی که انتظارش رو ندارید دست هایی نامریی گره های کور رو براتون باز کنند.
آخرین خبر از آقای بیماراینه که چهار روز درهفته دیالیز میشن و بقیه ی روزها هم تحت ویزیت و آزمایشات پیش نیاز پیوند هستند.
ظرف امروز فردا ، وجه مورد نظر رو به شماره شبای بیمارمون واریز میکنم . اگر بعد از واریزی بازم به شماره کارت واریز کنید میمونه برای موارد بعدی .
دوستتون دارم
همین پنجشنبه گذشته بود که صبح با خیریه خانه عماد و بهنام دهش پور تماس گرفتم تا برای بعد از ظهر که میخوام برم مراسم ویولت عزیزمون، بنری هم سفارش داده باشم .
زیبایی گل های طبیعی و حس خوبی که در همه ایجاد میکنند، غیر قابل انکاره ولی میدونید که من ترجیح میدم هزینه ای که صرف میشه، در جهت خیر باشه . مخصوصاً که موضوع به ویولت مربوط بود و همه میدونیم که خودش چقدر به دستگیری و کمک به دیگران اهمیت می داد .
با سینا جان هم که مشورت کردم همین نظر رو داشت .
خیریه بهنام دهش پور خیلی زود جوابم رو داد و باهاشون هماهنگ کرد که قبل از شروع مراسم بنر رو ببرند هتل کوثر .
حدود ساعت چهار و نیم بعد از ظهر با مهردخت به سمت هتل کوثر حرکت کردیم . این بار دوم بود که من به این هتل پا میذاشتم ، بار اول روزی بود که استخدام اداره شدم و ساعت حدودای سه بعد از ظهر گفتند که امروز مراسم خداحافظی مدیر عامل قبلیه و تو هتل گرفتن. اون وقتا اداره ضلع شمال غربی میدون ولی عصر بود و یه در اداره هم تو کوچه مولایی بود. ما از این ور کوچه تیلیک و تیلیک رفتیم اونور کوچه و من همون موقع حس زمان دانش آموزیم که از طرف مدرسه پیاده بصورت فله میبردنمون سینما بهم دست داد .. یادش بخیر همه چیز چقدر برام عجیب بود !
خلاصه حدود ساعت پنج بود که با مهردخت رسیدیم به مراسم . چند تا آقا که یکیشون بنظرم به ویولت شباهت داشت و حتما برادرش بود ، ایستاده بودن جلوی در و به مهمان های ویلی خوش آمد می گفتند .
دو تا آقا هم قسمت استیج بودند که تار و دف میزدن . اون روزا فکر میکنم روز دختر بود و متاسفانه اشعاری که میخوندن در همین جهت بود و سعی میکردن رفتن شراره به عنوان تک دختر خانواده رو به همین روز دختر و مناسبت مذهبیش مربوط کنند ، چیزی که همه میدونیم ویولت دوست نداشت .
کسی رو بعنوان مادر ندیدم، اصلا نمیدونم به طفلک گفته بودند چه اتفاقی افتاده یا نه ، شاد گفته بودند ولی درک کاملی از اونچه اتفاق افتاده بود نداشته یا اینکه حالش اصلا برای شرکت در مراسم مساعد نبوده .
بنرمون رو هم دیدم همونجایی که آقایون ایستاده بودند گذاشته بودنش . و موقع رفتن از مهردخت خواهش کردم برای سینا عکس بگیره ازش .
تقرباً تا نزدیکی های یکربع به شش نشستیم و بعد هم اومدیم بیرون . موقع خداحافظی کنار اون آقا یه خانم جوان با موهای بلوند ایستاده بود که از مهمان ها برای حضورشون تشکر میکرد ، من حدس زدم خانم برادر ویلی باشه . بهش گفتم من کسی رو نمیشناسم از دوستان خیلی قدیمی هستم و میخواستم به مادر تسلیت بگم . گفت: خیلی ممنون زحمت کشیدین .
یا سرو صدا زیاد بود و متوجه درخواست من نشد، یا مادر ویولت اونجا حضور نداشت ، به هر حال من دیگه چیزی نگفتم و اومدیم بیرون .
به مهردخت گفتم : اگر من فوت کردم ، اگر امکانش بود تو خونه دور هم جمع بشید ، اگر امکانش نبود جایی که میگیرید لطفا به هیچ ارگانی وابسته نباشه. درضمن ازخواننده و نوازنده هایی که کارشون خوب نیست و خارج میزنن و میخونن استفاده نکنید . با همون پخش معمولی آهنگ های ملایمی که دوست داشتم و معنای زیبایی هم دارند پخش کنید و حتماً هم دوست دارم با هم صحبت کنید . از خاطراتم ، از چیزایی که دوست داشتم ، اثرات مثبتی که درهر موردی داشتم و این چیزا یاد کنید . درواقع من رو مرور کنید و غلو هم نکنید .. همونی که بودم رو بگید . خیلی ها فقط به احترام دیگران میان و با کسی که فوت شده آشنایی ندارند، خیلی خوبه که طرف رو با این صحبت ها بشناسند و تصوری از کسی که بخاطرش وقت گذاشتن پیدا کنند .
من اینا رو واقعی میگفتم ولی مهردخت از اون حرفای کلیشه اییه خدا نکنه و ایشالله من زودتر بمیرم و این حرفا رو به یکی بزن که باشه بعد تو و .. من اگر باشم توبری همون موقع خودم رو میکشم و .. زد .
نمیدونم از کسانی که اینجا با هم هستیم کسی به مراسم اومد یا نه .. من که کسی رو نمیشناسم ولی کسی هم بهم آشنایی نداد ، خلاصه اینکه ویولت جان هم رفت ولی یادش تو دل همه که میشناسیمش میمونه ، خدا کنه ادمای مثبتی باشیم و بعد از نبودنمون به خوبی ازمون یاد بشه .
البته پنجشنبه بیستم اردیبهشت کلا روز غمگینی بود برای من و مهردخت .
دوساله که دارسی عزیزمون نیست که این روز تولدش رو جشن بگیریم ، اگر دخترکوچولوی خونه مون بود ، امسال پنج سالش تموم میشد . چقدر ما خوشبختیم که سه سال کنارت زندگی کردیم دارسی عزیزمون و چقدر حیفه که برای بقیه ی زندگیمون تو نیستی
*****
پری روز یعنی سه شنبه با تعدادی از دوستانم قرار پیک نیک صبح رو داشتیم . از قبل برنامه هامو تنظیم کرده بودم که کاری نداشته باشم و با خیال راحت ببینمشون .
این دوستان هم یه جورایی به بلاگستان مربوط بودن .
خیلی سال پیش همون موقع ها که سالهای اول حضور من تو بلاگستان بود و داستان زندگیمو مینوشتم و آمار تقریبی روزی هزار تا سه هزارنفر رو تو وبلاگ داشتم ، یه وبلگ کوچولو بود بنام وفا و صفا و پانته آ .
وفا و صفا زن و شوهر بودند و پانته آ هم دختر کوچولوشون که حدود دو سه سالش بود .
از زندگی و لحظه های قشنگشون مینوشتن . ما با چند نفر دیگه یکی دوبار قرار گذاشتیم و از نزدیک آشنا شدیم . خانم و آقا مهندس بودند و خودشون تعدادی دوست وبلاگ نویس و یا همکار اداری داشتند تو جمع هاشون .
سالی که بلاگفا ترکید و همه ی وبلاگ ها رو به فنا برد وفا و صفا و خیلی های دیگه ، دست از نوشتن و حتی خوندن وبلاگ ها برداشتن.
خوشبختانه من و صفا که خانم خانواده بود شماره های همو داشتیم و بعد از مدتی که اپلیکیشن های تلگرام و واتس اپ و چیزای دیگه اومد ، صفا من رو تو گروهی بنام خاتون اضافه کرد . گروه خاتون از خانم هایی که یا خواننده وبلاگ بودن یا همکار های صفا بودن تشکیل میشد . جمع خیلی خوبی بود و تقریبا هر چند ماه یکبار همه با هم قرار میذاشتن تا هموببینند . منم چند بار رفتم و با بقیه اشنا شدم .. متوجه شدم خیلی هاشون خواننده وبلاگ منم بودند و با ادرس هایی که از کامنت هاشون میدادن منم بعضی هاشون رو به یادآوردم . اما بیشترشون چند سالی از من بزرگتر بودند و زودنر از من بازنشسته شدن برای همین بیتر قرار ها صبح بود و من کمتر میدیدیمشون ولی مثلا ایام جشنواره فیلم حتما از برنامه های هم خبر داشتیم . و با هم فیلم زیاد میدیدیم . تا اینکه منم بازنشست شدم و به گروه خاتون گفتم آخیییش دیگه منم میتونم باهاتون بیام
سه شنبه جاتون خالی ده تا خانم بودیم که باغ راه فدک شهرک غرب رفتیم پیک نیک .
همه صبحانه و خوراکی های خوشمزه اورده بودیم و تا ساعت سه کلی گپ زدیم و شکمو بازی دراوردیم و البته تو پارک پیاده روی کردیم
سه نفرمون شرق تهران زندگی میکنیم و خونه هامون بهم خیلی نزدیکه . سه تایی با هم رفتیم وآمدیم و در طول راه هم کلی خوش گذشت . از این هوای زیبای بهار غافل نشید با هر گروهی که راحتید و خوش میگذره برید بیرون و حال خوب رو به خودتون هدیه بدید .
چیزی که تو جمع خاتون دوست دارم اینه که بیشترشون همکار بودن با هم یکی مهندس ، یکی تایپیست یکی کارشناس مالی و ... از نظر شرایط زندگی هم مسلماً متفاوت . ولی همه بسیار خاکی و صمیمی هستند . وقتی از خاطرات اداریشون میگن من غش میکنم از خنده و یاد شیرین کاری های خودمون تو اداره میفتم
ساعت سه بود که رسیدم خونه و باید برای ساعت پنج و نیم مراسم ختم پدر یکی از همکارای سابقم شرکت میکردم . به بچه هایی که از اداره میاومدن گفتم هماهنگ کنیم تا با هم برسیم . شب به مهردخت گفتم امروز حتی ختم هم که رفتم خوش گذشت چون دوستای سابقم رو دیدم .
امیدوارم شادی باشه همه جا و مردم دلشون به زندگی گرم باشه (چیزی که این روزا حکم کیمیا رو داره )
***
یه مورد حمایتی هم بهم معرفی شده که یکی از دوستان بین خودتون زحمت کشیدن و برام مدارک پزشکی و بیمارستانی پدر خانواده ای رو فرستاده 53 ساله و کاندید پیوند کلیه . متاسفانه بیمه تکمیلی نداره و حدود ده ماهه دیگه شرایط رفتن به سر کار رو نداره و فقط از پس اندازشون گذران زندگی کردن و دستشون تنگ شده و ادامه درمان براشون بسیار سخت .
مستندات رو بررسی کردم و همه مهر و امضا و تاریخ های روز دانشگاه علوم پزشکی مرکز آموزشی و درمانی امام رضا واقع در تبریز رو دارن . البته این مرکز دولتیه و پیوند هم دولتی انجام میشه ولی انگار هزینه برخی از آزمایشات رو تقبل نمیکنند .
میخوام اگر تو تبریز هستید و یا معتمدی دارید که قبول زحمت میکنه و با بیمار قراری میذاره و بررسی دقیق تری انجام میده بهم خبر بدید تا برای جمع اوری کمک آماده بشیم .
البته همونطور که گفتم تا اونجایی که من خودم چک کردم ، مورد تاییدم هست . به هر حال خوشحال میشم که بررسی دقیق تری توسط کسی که تبریز باشه انجام بگیره و با آقای محترم بیمار ارتباطی بگیرند .
شماره کارت همیشگیمون رو میذارم و درضمن منتظر هستم ببینم کسی میتونه از نزدیک ارتباط بگیره یا خیر .
دوستتون دارم