بعد از ظهر چهارشنبه هفدهم آبان ماهه ، دارم مدارک رو بررسی میکنم و اسناد رو پشت سر هم صادر میکنم .
قسمتی ازعملیات، در شبکه ی داخلی و مابقی در سایتی که وابسته به اینترنته انجام میشه . صفحه رو باز میکنم .
اطلاعات کشتی و سفر رو وارد میکنم و هیچ چیز باالا نمیاد . هی رفرش میکنم که اگر گیر و گوری داره رفع بشه ...که نمیشه.
- پگاه جان به سیستم شیپ کامرس وصل میشی؟
-تا الان که وصل بودم عزیزم .
- ولی من وارد نمیشم .
-عه ... منم انداخت بیرون .
-بهروز تو چی؟
- من اونجا نبودم .. بذار ببینم وارد میشه؟
- نه بسلامتیِ همه مون ، سایت به چوخ رفت .
-گندش بزنن .. آخرش بودمااا .. بذار یه زنگ به تابش بزنم ببینم سیستم چه مرگش شد .
- ولش کن خواهر ، دستشون درد نکنه از صبح داریم مثل تراکتور کار میکنیم ، حالا سیستمم قطع شده تو ول نمیکنی؟
همه ریز خندیدیم ..
بهروز همینطور که از جاش بلند شده بود با رقص پاسوزنی اومد جلو ... هم نامهربونه ، هم آفتِ جونه .. هم با دیگرونه ، هم قدرم ندونه ندونه ندونه ..
همه زدیم زیرخنده
-ولش کن بابااا بهروززز، این دختره برات زن نمیشه.
بهروز کار خودشو می کرد :
-از این کاراش بدم میاد اما چه کنم دوسش دارم ..با دهنش آهنگشم میزنه .
امیرمدیرمون ، اومد توسالن .. بهروز گفت: بیا وسط امیر جمعمون خودمونیه .
با خنده گفتم : از وقتی این خانوم جدیده اومده ، بهروز در طول روز حناق میگیره، الان دختره پاشد رفت، این بچه داره یه نفسی میکشه.
امیر خندید رو به من گفت : میای تو اتاق من ؟
پاشدم رفتم پیشش .
- چطوری؟ کارات خوب پیش میره؟
-آرره خدا رو شکر . می گذره .
- ببین الان سماوات صدام کرده بود اتاقش، نامه ی بازنشسته های امسال اومده .
- خُب بسلامتی .
-همه رو تصمیم گیری کردیم . در مورد تو گفتم 1403 با ما هستیاونم خوشحال شد و تایید کرد.
- عه .. چرا ازم نپرسیدی امیرجان ؟
-نه .. حواسم بهت هست اگر اون برنامه ت درست شد که هر لحظه باشه پامیشی میری، اینم بین خودمونه...ولی اگراون برنامه ت اوکی نشد که تصمیم نداری بازنشست کنی؟
-چرا امیر جان . خیلی خیلی از لطفت ممنونم ولی واقعا نمیخوام 1403 اداره باشم .
امیر که نیم خیز شده بود اومده بود جلو ، به صندلی تکیه داد .. واااقعاً؟؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
- نه امیر جان، تا از اینجا کنده نشم خودمو پیدا نمیکنم .. بسه دیگه ، نمی تونم همه چیزو با هم مدیریت کنم .. الان احساس میکنم خیلی نصفه نیمه هستم هم تو کار بیرونم ، هم اینجا.
- ما که نصفه نیمه تو رو نمیبینیم والااا.
- لطف داری خیلی سعیمو میکنم کم نذارم ولی واقعیتش اینه که مثل سابق به کارای اینجا هم نمیرسم درضمن خیلی بهم فشار میاد .
-تمومش کنیم؟
-اررره .. فکر نکن برام آسونه . دوری از این محیط صمیمی خیلی برام سخته ولی خب، نیاز دارم یکمی حواسم به خودم ، مامان اینا مخصوصاً و کاری که دوست دارم انجامش بدم باشه . با این حساب تا 25 اسفند سرکارم .
-بله .
هر دو با هم از اتاقش اومدیم بیرون . بچه ها همچنان درحال شیطنت بودن .
امیر ایستاد وسط سالن . بچه ها خانوم مهربانو (هر وقت بحث جدیه اینطوری صدامون میکنه) سال 1403 با ما نمیمونه .
خنده ی بچه ها رو صورتشون ماسید . هر کدوم یه چیز ناراحت کننده می گفتن و سعی داشتن منصرفم کنند .
به مریم که چشماش پر از اشک بود گفتم:
-عه مریم جون ما کلی در این مورد صحبت کردیم تو خودت همیشه تشویقم میکردی که برای شیرینی پزی بیشتر وقت بذارم .
-میدونم مهربانو ولی خب واقعیت اینه که دیگه هر روز نمیبینیمت .
امیر گفت من میرم دوباره پیش سماوات بگم بهش و رفت .
من و بهروز تقریباً 17 ساله با هم داریم کار میکنیم . الان یکساله تو دوتا کوچه رو به روی هم زندگی میکنیم و خیلی وقتا با هم میریم خونه .
موقع رفتن بهش گفتم : فردا شب سینا یک هفته جلوتر تولد مینا رو جشن گرفته من هم حواسم نبوده فکر میکردم همون موقع خودش یعنی هفته ی بعده . بدو بریم باید سر راه لوازم قنادی هم سربزنیم من امشب باید کیکش رو درست کنم .
بهروز یکسال و نیم از من جوان تره و قد بلند و هیکل درشتی هم داره، خیلی اسپرت و شیک لباس میپوشه و کوله پشتی میندازه . همین باعث میشه کمتر از سنش نشون بده .
دوتایی با هم رفتیم لوازم قنادی، خب تو لوازم قنادی همه منو میشناسن و احترام خاصی برام قائلن. بهروز با اون تیپ و قیافه ش یه تاپر تولدت مبارک دستش گرفته بود ، جلوی فروشنده ها گفت : مامااان از اینا برام میخری؟
برگشتم نگاش کردم گفتم خجالت بکش و خندیدم .
خانم فروشنده با یه تعصب خاصی گفت: ... عه عه به خانم مهربانوی ما اینطوری نگیدااا دعواتون میکنم ، اتفاقا چقدرم به هم میااید خدا برای هم نگهتون داره .
ما غش کردیم از خنده گفتم : خدا نکنه این دیوونه بمونه برای من .
دختره گفت : مگه همسرتون نیستند؟
گفتم : نه عزیزم ما 17 ساله همکاریم
هی عذرخواهی کرد . گفتیم : نه بابااا سخت نگیر مشکلی نیست ما از خانواده هامون دیگه نزدیک تر شدیم، والا خواهر برادرامونو انقدر نمیبینیم که همو میبینیم.
بهروز همه ی وسایل و کارتن کیک ها رو بغل کرده بود میاورد سمت ماشین .
بغض کرد گفت : مهربانو خیلی ها تو این سالها رفتند ولی رفتن تو خیلی سخت تره .
گفتم : برای منم دوری از شماها خیلی سخته میدونی کهچقدر احساساتیم ؟ ولی این بند ناف یه روزی باید قطع بشه ... بسه دیگه نزدیک 23 ساله ...
*****
فردا شب یعنی پنجشنبه تو مراسم تولد مینا موضوع رو به خانواده گفتم .. همه بهم تبریک گفتن و اظهار خوشحالی کردن .
البته به مهردخت که همون شب قبلش گفته بودم . اونم از خوشحالی سه دور پشتک وارو زد .. فکر نکنم کسی اندازه مهردخت از این خبر خوشحال باشه .
فصل جدیدی از زندگی پیش روم باز میشه" فصل آخرِهمکاری با کشتیرانی .
" فکر اینکه امسال نوروز فکر برگشتن به اداره نیستم ، همه ی سختیشو میشوره میبره"
پینوشت: اینم کیک تولد مینا جان با تم پاییز
دوستتون دارم
سلام عزیزای دل مهربانو
خدا رو شکر که تعداد حمایت هایی که انجام دادیم، به حدی رسیده که الان میخوام براتون درمورد یکیش بنویسم باید نشونی بدم تا یادتون بیاد .
یادتونه چند .قت پیش اعلام کردم برای یه خانواده که متاسفانه دوتا از اعضای اون درگیر بیماری خاص شدن و درضمن یه دختر معلول هم تو این خانواده زندگی میکنه دنبال تهیه ی بیمه ی خویش فرما هستیم تا حداقل بخشی از هزینه ی رادیو گرافی ها و آزامایشات و اسکن هاشون باز پرداخت بشه؟؟
حدود 12 میلیون نیاز بود و دست به دست هم دادیم و انجام شد .
طاهره ی عزیز که باهاش در گرگان ارتباط داشتم و در این زمینه کمک میکرد برام فرم بیمه که برای پدر و پسر بچه (که هر دو درگیر بیماری شدن) رو ارسال کرد .
اومدم بهتون خبرش رو بدم که شاید حال دلتون تو این روزگار سخت و تاریک که ستاره ی انسانیت رو به افوله و این موجود دوپا در جای جای کره ی خاکی در حق همه ی هستی ظلم های خواسته و ناخواسته ی فراوونی مرتکب شده ، بهتر بشه .
دست تک تکتون رو میبوسم که هر وقت لازم بوده ، بی تفاوت رد نشدید و تونستیم دستی رو بگیریم (حالا بماند که هر کدوم داریم خارج از این جمع هم کلی به دور و برمون کمک میکنم )
درضمن اگر هرکدومتون تمایل دارید برای حیوانات زبان بسته ی شهرمون، در زمینه ی امدادو درمان ، غذا رسانی و عقیم سازی کمک نقدی انجام بدید اما جای مطمئن سراغ ندارید من میتونم گروه های معتبر و شناخته شده ای رو که شخصاً باهاشون درارتباطم و به فعالیت واقعیشون آگاهم رو معرفی کنم که کمک های ماهینانه بصورت اندک ( حتی ماهی 20 هزارتومن) انجام بدید براشون .
متاسفانه در حوزه ی حیوانات هم کلاهبرداری خیلی خیلی زیاد شده و خیلی از شیادان پست فطرت به اسم حیوانات زبان بسته پول جمع میکنند و برای نمایش به مردم یکی دوتا حیوان رو امداد میکنند ولی اصلاً حامی نیستند ...
حتی یه چیز وحشتناک تر هم خبر دارم و اون اینه که بعضی هاشون حتی خودشون به حیوان اسیب میزنند و بعد نمایش میدن که ما حیوان رو پیدا کردیم به این صورت و قصد امداد داریم ولی ...
خلاصه که اگر خواستید حتماً از من بپرسید عزیزای دل .
از نظر من کمک به حیوانات اهمیتش از کمک به انسان هاهم بیشتره، چون بالاخره انسان زبان داره و نهایتاً صداش درمیاد و تقاضای کمک میکنه ولی حیوانات زبان بسته ند و وااااقعا مظلوم و بی دفاعند
**********
قبلاً هم گفتم که من و مهردخت به دیدن فیلم های مارول علاقمندیم . روز جمعه فیلم 3 Guardians of the Galaxy رو دیدیم که کلاً درمورد ظلمی که بشر برای آزمایشات روی حیوانات مرتکب میشه ست .
این فیلم بینهایت لطیف و غمگینه . لطیف از بابت اینکه یه گروه انسان های کهکشانی (مثبت) برای نجات دوستشون که یه راکونه از جون مایه میذارن ، غمگین از این بابت که در خلال فیلم نشون میده که گروه دیگه ای از انسان های کهکشانی (منفی) برای پیشبرد اهدافشون و آزمایشات خاص چه بلایی سر حیوانات معصوم میارن
پیشنهاد میکنم اگر به این موضوع و دیدن فیلم با جلوه های ویژه ی خیلی ویژه ، علاقمندین و درضمن اعصابتون قویه و مثل من نمیشینید هااای هاای اشک بریزید حتماً ببینیدش .
راستش من و مهردخت خیلی با اکراه فیلمو شروع کردیم چون میدونستیم درمورد زندگی راکونه و فکر میکردیم ای بابا حالا حتما بچه بازی ساختن و انقدر انیمیشن بکار بردن که لوس شده ولی واااقعا بی نظیر بود .
فقط موندم تو کار همین موجود دوپا که از این طرف چنین فیلمی میسازه و خودش اذعان داره چه بلایی سر هستی و کهکشان اورده از اون طرف بازم به کثافتکاریاش ادامه میده
هیچی دیگه .. بگم که خیلی دوستتون دارم .
راستی بذارید یه ذره شیرینش کنم و براتون فیلم دسر پسته ی تک نفره ای که سفارش داشتم و خیلی خوشگل شد رو هم براتون بذارم و برم که همه ش از تلخی ها ننوشته باشم
سلام به روی ماه تک تک دوستان نازنینم
این مدت که نبودم ، دستم بندِ دخملی بود . مهردخت یه جراحی داشت که یه سری مقدماتش رو باید آماده میکردیم و بعدشم که جراحی انجام شد و به دنبالش نقاهت و ...
خدا رو شکر حالش خوبه ، جراحیش از نوع زیبایی بود، و مشکل سلامتی نداشت .
اخلاق مهردخت با من کاملاً متفاوته هر قدر من، در اطلاع رسانی مخصوصاً از نوع پزشکی راحتم، مهردخت اینطوری نیست .. به هر حال من پروردگارِ برون گرایی و مهردخت پروردگارِ درون گرایی هستیم
اگر خودم جراحی داشتم الان اینجا پر میشد از توضیحات الف تا ی با رسم شکل ، ولی خب چه کنم که حفظ حریم شخصی بیمار بسیار واجبه ( چه فاز خانم دکتری هم گرفتم من
)
****
من درمورد جراحی های زیبایی، نظرم اینه که صرفاً برای اصلاح ناهنجاری باید استفاده بشن واگر قسمتی از بدن فرم معمولی و طبیعی داشته باشه اصلاً ارزش نداره آدم خودش رو درمعرض انواع اتفاقات ناخوشایند که از عوارض پیش بینی شده و نشده ی جراحیه قرار بده .
خیلی وقتا فرم ظاهری بدن ما، یا به دلایل ژنتیکی ، یا بابت عوارضِ اتفاقات دیگه ای از فرم طبیعی خارج میشه که لازمه اصلاح بشه .. بنظرم با توجه به سن و موضوع عمل، خیلی هاشونم زیبایی محسوب نمیشن ولی خب، در دسته ی زیبایی قرار میگیرند .
مثلاً عمل بلفارو پلاستی یا برداشتن پوست اضافه ی پلک، عمل زیبایی حساب میشه ولی بنظرم وقتی کسی (خانم یا آقا فرقی نداره) در سن 20 سالگی بصورت ژنتیکی پوست اضافه ای روی پلکش داره دیگه صرفاً زیبایی نیست یا مثلاً بعضی ها گوش های خیلی بزرگی دارند که اندازه ش از حد نرمال خارجه.
خب چرا بعضی ها درک نمی کنند و هی میگن حالا لازمه عمل کنی؟؟ بله لازمه ، چیزی که نرمال نیست باید اصلاح بشه . طرف از ظاهر خودش ناراحته و اعتماد بنفس لازم رو نداره . من کاملا با این تصمیم مهردخت موافق بودم و وقتی دو سال قبل عنوانش کرد بهش قول دادم که شرایط رو فراهم کنم .
بگذریم ...
همین چهارشنبه گذشته یعنی 26 مهر عمل انجام شد و مهردخت پنجشنبه شب مرخص شد .
تقریباً نیم ساعت قبل از رفتن، به پدرش خبر داد، خودش میگفت: مدتی بعد به پدرم میگم و اصلاً لزومی نداره چیزی بدونه وقتی که در زمینه ی مقدمات عمل هیچ همکاری نکرده .
اما بنظر من بهتر بود که خبر میداد . خلاصه که تلفن کرد به پدرش و گفت من تا یکساعت آینده عمل میشم .
میتونم قیافه ی جا خورده ی آرمین رو تصور کنم . یکمی که از شوک دراومد گفت: ولش کن مهردخت مگه واجبه !
مهردخت هم از این طرف میگفت : بله واجبه و به همین دلیل بهت نگفتم دارم انجامش میدم ، چون همیشه همینو میگی و درکش برات مشکله . الانم به جای اینکه بگی به سلامتی ، میگی این کارو نکن .اصلاً کاش به حرف مامانم نمیکردم که اصرار کرد بهت بگم . ..
متاسفانه انگار تلفن پدرش رو آیفون بود و مادر بزرگش شنید ماجرا رو
از لحظه ای که مهردخت از بیهوشی دراومده داره پیام های تبریک فامیل پدرش رو جواب میده
یه دور هم تلفن کرد به مادر بزرگش که خدا رو شکر تلفن رو برنداشت چون مهردخت آماده نشسته بود سر طشت رختشویی با مقادیر قابل توجهی پودر شوینده و وایتکسِ خالص، جهت شست و شوی مادر بزرگ
در عوض تلفن کرد به پدرش و عملیات شست و شو رو روی پدرش به نیابت از مادر بزرگ اجرا کرد .
بنده خدا پدرش هم انگار جای رودربایستی دار بود نمیتونست حرف بزنه هر چی مهردخت گفت با جملاتی نظیرِ: اشکال نداره باباجون تبریک که خوبه ، مهم نیست تازه باید خوشحالم باشی میتونی پزشو بدی و نهایتاً وقتی دید مهردخت کوتاه نمیاد با جملاتی نظیر: حق داری بابا جون، من تذکر میدم .
عجب آدمایی هستن حالا چرا هی تبریک میگن و ... غائله رو ختم کرد .
به مهردخت گفتم : ببین خودت عین بچه های خوب عکس میگرفتی میذاشتی اینستات دیگه
مهردخت یک چپ چپی نگاهم کرد که گفتم الان بخیه هاش باز میشن
اما انصافاً پدر مهردخت خدمات پس از حادثه ش عالیه . میاد میره کمک میکنه و حواسش به مهردخت هست ، مثلاً همین از دیروزکه اومدم سرکار ( آخرین روزکارم سه شنبه بود) اون رفته پیش مهردخت و هواشو داره
این عکس رو وقتی منتظر پذیرش بیمارستان بودیم گرفتیم
اما شیرین ترین قسمت عمل مهردخت این بود که وقتی دستبند مخصوصش رو بستن، ازشون خودکار گرفت و اینجوری اطلاعات رو اضافه کرد :
اینم یکشنبه بعد از ظهره که داشتیم میرفتیم خدمت آقای دکتر تا اولین چک آپ بعد از عمل رو انجام بده
دوستتون دارم .
معلومه حرف زدنم نمیاد؟؟
میرسم اداره میگم بچه ها تو این سه چهار ساعتی که خواب بودم ، کسی رو نک/شتن؟ به کسی ت/جاوز نشد؟ کشوری به کشور دیگه حم/له نکرد؟
صبح ها حدود یکساعت تو ترافیک میمونم له و خسته میشینیم پشت میزمون .
چقدر غر غر میکنم
بیاید با هم معاشرت کنیم و بجای من شما یه چیزی بنویسید بلکه نطقم باز بشه .
اهان راستی عکس هم براتون بذارم
این عکس مهمونی شب قبل از رفتن مهرداده که پست قبلی نوشته بودم .
قرمه سبزی درخو استی مهرداد ، ته دیگ درخواستی سینا، سالاد شیرازی همه پسند
بورانی اسفناج با عطر ملایم سیر درخواستی همه بجز مهردخت
تهچین مرغ درخواستی مهردخت البته بدون مخلفات روش که بقول خودش از زرشک و خلال پسته و خلال بادم متنفره( بی سلیقگی مهردخت به کی رفته ؟؟ نه من نه باباش اینطوری نیستیم)
حلیم بادمجون کشدار و کاملاً سنتی درخواستی همه بجز مهردختشون
دسر پسته با کرم خامه و پنیر ( یک طعم بهشتی و بی نظیر و البته پر از عطر هل سبز و مغز پسته مرغوب) درخواست همراه با خواهش و تمنای همه بجز مهردخت
چند روزه شیرینی با تم هالوین درست می کنم .
از اینکه دارم رو اشکال مختلف و جدید کار می کنم خیلی خوشم میاد ولی کلاً، از ژانر وحشت و چندش تو خوراکی خوشم نمیاد .. چیه باباااا ما تو خاورمیانه همه ی زندگیمون با ترس و وحشت و صحنه های چندش می گذره این چیزا برای ادمای اون طرف جذابیت داره که وحشت خونشون پایین افتاده و میگی تو خاورمیانه جنگه... میگه خاور میانه اصلا کجا هسسست؟
نه اینکه بی سواد باشه هااا به کارش نمیاد چیزی از بقیه ی دنیا بدونه . ما هم که اینهمه تشنه ی اخباریم، بخاطر اینه که بکارمون میاد.... هی داریم دو دوتا چهارتا میکنیم ببینیم کجاش به ضرر ما تموم میشه .
*****
کوکی و شیرینی هالوین درست میکنم ، چون دوتا از دوستانم تولد بچه هاشون تو هالوینه و میخوان مهمونی تولدشون رو بااین تم بگیرن و آیتم های سفارشی دارن .
چشم ها با این حال لزج و خیسشون و رگهای خونی ،خیلی چندش شدن
این دوتا صورت خونی و وحشت زده هم اعصاب خودمو خورد کردن ، قشنگ انگار حس دارن
دوستتون دارم .
خب جمعه هم از راه رسید و یکماه طلایی خانواده ی شمعدانی با حضورته تغاری عزیزمون "مهرداد" هم به پایان رسید .
اگر بخوام دقیق تر بگم ، این پنجشنبه بود که شام آخر رو من میزبان خانواده بودم و لحظه های تلخ خداحافظی رو مزه مزه کردیم .
به درخواست مهرداد کسی جز بردیا و آرتین ، فرودگاه نرفتند . راستش برای همه مون سخت بود که تو فرودگاه خداحافظی کنیم . وقتی مسافری داری که میدونی حداقل تا یکسال آینده نمیبینیش، راه طولانی فرودگاه بین المللی به تهران بیش تر از حد معمول طولانی و آزاردهنده میشه .
قبل از اینکه بیاد ایران بهم گفته بود که براش شیرینی درست کنم ببره ، از سه شنبه شب مشغول درست کردن کوکی و شیرینی های خشک بودم . چهارتا ظرف 40*20 براش شیرینی پختم . برای شام پنجشنبه شب هم ، ازش پرسیدم چی دوست داره، گفته بود: قرمه سبزی .
تصمیم گرفتم علاوه بر قرمه سبزی ،غذاهایی که می دونستم دوست داره و تو این یکماه یا کم خورده یا نخورده ، مثل ته چین مرغ و حلیم بادمجون هم یه مقدار کم درست کنم .
پنجشه شب ، گوشت حلیم بادمجون رو پختم ، بادمجون کبابی هم داشتم تقریباً قبل از 12 شب، حلیم رو آماده کردم و گذاشتم سرد بشه که بره تو یخچال تا فرداشب . بامداد جمعه ، حدودای ساعت یک هم ، قرمه رو بار گذاشتم و تقریباً نزدیکای پنج صبح بود که گاز رو خاموش کردم .
پنجشنبه ده صبح رفتم یکمی میوه خریدم ، نون سنگک و سبزی خوردن و فلفل سبز شیرین .
برگشتم خونه دسر پسته رو هم درست کردم و گذاشتم یخچال . سیر و نعناع و پیاز داغ های تزیین حلیم بادمجون رو هم آماده کردم . برای روی تهچین خلال پسته و بادوم و زرشک رو هم تفت دادم و گذاشتم کنار . به پاک کردن سبزی خوردن که رسیدم ، همه ش با خودم گفتگوی درونی می کردم و به زمین و زمان و عاملین اصلی آوارگی و مهاجرت اجباری ما ایرانی ها از سرزمین زیبا و بی نظیرخودمون به ناکجا آبادهای دنیا فحش می دادم و دیگه نمیتونستم اشکمو کنترل کنم .
مهردخت اومد سبزی ها رو ازم گرفت و گفت : برو یکمی بخواب . من حواسم به گوشیت هست . تا ظرفا رو آماده می کنم و میوه ها رو میشورم و میچینم تو یکمی بخواب خسته ای .
رفتم تو تختم ، تامی هم اومد پیشم گوله شد کنارم..کاملاً می فهمید که ناراحتم . صورتشو نوازش کردم و انگشتامو به نشونه ی محبت و دلداریم ، لیس زد . هر دو خوابمون برد .
با صدای مهربون مهردخت بیدارشدم .
- مامان ، پاشو دوش بگیر سرحال شی بقیه ی کاراتو انجام بدی .
-چقدر خوابیدم ؟
-تقریباً یکساعت و نیم .
-چقدر زیاد .
-نه بابا زیاد نیست . البته برای تو که تو کل شبانه روز، چهارساعت میخوابی زیاده !!
- خوب شد بیدارم کردی ، خواب بدی می دیدم .
-خیر باشه ، فکرت ناراحته .
-ناراحت کننده و غیر معمول بود .
-راحتی تعریف کنی؟
-اره .. داشتم رانندگی می کردم . توله سگ خیلی کوچولویی رو دیدم زمین افتاده بود به پهلو . فکر کردم تصادف کرده . از ماشین پیاده شدم و همونجا ماشینو رها کردم " کاری که هیچوقت نمیکنم"
رفتم بالاسرش ، خیلی عجیب بود فقط دست داشت و تنه ش تا زیر سینه بود دیگه بقیه شو نداشت . ولی انگار تصادف نبود چون نه خون میومد نه جراحتی داشت .
با چشماش بهم التماس می کرد . زود بغلش کردم برگشتم سوار ماشین شم دیدم یکی ماشینم رو حرکت داد و برد در واقع دزدیدنش .
من مونده بودم و یه بیابون برهوت و یه توله ی ناقص تو بغلم . مستاصل بودم و فقط گریه می کردم و می گفتم حالا چکار کنم ؟
تو نفهمیدی من گریه می کنم؟
- نه مامان .. از ظاهرت چیزی معلوم نبود . ول کن خوابتو خیلی پریشونی این روزا .
پاشدم دوش گرفتم و مشغول درست کردن ته چین شدم، می خواستم آماده ش کنم ، بذارم بمونه تا وقتی مهمونام اومدن زیرشو روشن کنم.
برنجشو ریخته بودم تو آب و ایستاده بودم بالاسرش که وا نره .
مامان مصی با گوشی همراهش تماس گرفت.
- سلام مامان .
-سلام دخترم . من اومدم داروخانه ی دم خونه مون . الان می خوام بیام خونه ی تو ولی نتم قطع شده یه اسنپ برام می گیری؟
-خودت می خوای بیای؟
-آره عزیزم .
فهمیدم قهر کرده
-باشه مامان من الان اسنپ می گیرم بهت خبر میدم . (اصلاً ازش نپرسیدم چی شده)
برنجو چک کردم .. هنوز جا داشت .
اسنپو گرفتم . تلفن کردم به آقای راننده و گفتم: مادر من دم داروخانه ایستاده لطفاً به لوکیشن مقصد بیاریدش. گفت "که من یک دقیقه دیگه اونجا هستم .
زنگ زدم به مامان . هر چی زنگ خورد گوشی رو برنداشت . قطع کردم رفتم سراغ برنج .همین که دسته های قابلمه رو گرفتم ، تلفنم شروع کرد به زنگ خوردن . برنجو ریختم تو آبکش . پریدم تلفنم رو برداشتم . آقای راننده بود گفت: من رسیدم . خانمی با مشخصات مادر شما اینجا نیست .
بهش گفتم قبل از شما تماس گرفتم ، تلفن منو جواب نمیده . گفت : مشکلی نیست صبر می کنم .
دوباره تلفن کردم به مامان .. زنگ می خورد و برنمیداشت .
تا بیست دقیقه بعد از اون من و آقای راننده مشغول پیدا کردن مامان بودیم . هر چی هم میگفتم اجازه بدید من سفر رو لغو می کنم ، می گفت: نه من خودم نگران شدم باید پیداشون کنم ده بار رفت تو داروخانه و اومد بیرون . از هزار تا خانوم تو اون محدوده سوال کرد شما فلانی نیستین؟
بالاخره مامان اومد پشت خطم .
- ماماااان کجااایی؟(با صدایی نگران و عصبی)
-والا خدا آدمو محتاج نکنه، نیم ساعته از تو خواستم یه اسنپ برای من بگیری .
- مامااان تو منو و اون آقای راننده رو بیچاره کردی . بقول خودت نیم ساعته داریم دنبال تو می گردیم کجاایی؟؟
در حالیکه داد میزد :
- من نشستم تو اون پارک روبه روی داروخانه . هیچکس هم به من زنگ نزده . صداتو بیار پایین . درست حرف بزن . اصلا نمیام خونه ت .
گوشی رو قطع کردم . زنگ زدم به آقای راننده گفتم: خانوم تشریف بردن تو پارک رو به رو . همون موقع آقای راننده از اینور خیابون داد زد . خانم فلانی شمایید؟ مامان هم گفت : بعله خودمم .
آقای راننده گفت : پیداشون کردم تو روخدا تا مادر برسند شما یکمی نفس عمیق بکشید یه وقت باهاشون عصبانی حرف نزنید .
گفتم : آقا خیلی از لطف شما ممنونم ولی همین الان دست پیش رو گرفته مادر من .
گفت: اشکال نداره شما حق داری ولی ایشونم مادره دیگه احترامش واجبه .
تشکر کردم و گوشی رو گذاشتم . به بابا تلفن کردم .
- بابایی سلام
-سلام دخترم .
- بابا جون، مامان تو اسنپه داره میاد خونه ی من . نگرانش نشی .
-مهربانو مرسی زنگ زدی می دونی چی شد؟
-نه ولی حدس میزنم مامان بهانه گرفته
- آره بابا جون ، باور کن یه دونه از این ظرفای پلاستیکی برای توی فریزر بود که چند روز پیش مامان اشتباهی گذاشته بود رو گازی که خاموش بود ولی هنوز داغ بود . زیرش آب شده بود . من دیدم گوشه ی سینکه انداختمش دور . بعد مامانت فهمید ، اگه بدونی چکار کرد!
- میدونم ..ولش کن بابا... فکر کنم بخاطر مهرداد بهانه می گیره .
-آره بابا جون مراقبش باش ، من با مینا و سینا میام اونجا .
تلفن رو قطع کردم .
برای راننده 25-30 دقیقه توقف زدم و پولشو پرداخت کردم .
حرفای آقای راننده اومد تو ذهنم . " مادرررره ، احترامش واجبه"
حالا واقعا چون کسی مادر بود باید چشم بسته بهش احترام بذاریم؟
با وجودی که من کلاً احترام خیلی ها رو نگه میدارم ، با این جمله کاملاً مخالفم . بنظرم هیییچ نقشی باعث به وجود آمدن احترام و قداست برای کسی نمیشه . انسان فارغ از این داستان ها یا لایق رفتار محترمانه اییه و یا ...
رفتم سراغ درست کردن بقیه ی ته چین .
مامان اومد .
درو باز کردم و سلام دادم . همینطور که داشت وارد خونه میشد . غر میزد که : آدم با کسی که به خونه ش پناه آورده اینطوری حرف میزننه؟(فکر کن می گفت پناااه آورده؟" قیافه ی بابا رو مجسم کنید مثل خفاش شب دنبال مامان بوده و مامان پناه آورده خونه ی من ")
باور کن اگر فردا مهرداد پرواز نداشت نمی اومم خونه ت .
جوابشو ندادم در عوض گفتم : ناهار خوردی؟
گفت : میل ندارم .
اومد صاف نشست رو مبل .
-مهربانو چرا به من زنگ نمیزدی بگی ماشین گرفتی؟
-لابد دیوانه م ماماان .
- چرا با من اینطوری حرف میزنی ؟بخدا پا میشم میرم هااا.
-مامان من چجوری حرف میزنم ؟؟ گوشیتو بده ببینم .
بفرماااا اینا چیه؟؟ هزار بار بهت زنگ زدم مگه قرار نبو داروخانه باشی؟تو پارک چکار می کردی؟ بعدشم تو منو آدم بی مسئولیتی شناختی که اینطوری میگی؟
چند هزار بار برات ماشین گرفتم؟ تا سوار ماشین بشی هی به تو زنگ میزنم ، به راننده میزنم هی عکس اطلاعات راننده رو میفرستم .. این چه حرفیه میزنی . اصلا دیدی من زنگ نمیزنم نباید خودت زنگ بزنی؟؟
بفرما گوشیتم سایلنته . نباید شک کنی که چرا مهربانو زنگ نمیزنه لابد یه مشکلیه خودم بزنم؟؟
من 50 ساله بچه ی توام ، چطوری منو شناختی؟؟ نمیدونی بدم میاد دست پیشو میگیری؟؟ تازه منو متهم میکنی باهات بد حرف زدم ؟؟
من آدم بد حرف زدنم ؟؟
دوباره زد زیر گریه .
-مهرداد داره فردا میره من ندیدمش اصلا ... صبح پامیشه میره معلوم نیست کجاااا.
- مامان من درکت میکنم ولی چاره ای نیست . تو بخاطر دوری مهرداد ناراحتی ببین چقدر بهانه گرفتی .
با مهردادم کاری نداشته باش . خُب یکماه اومده ایران با هم مسافرت رفتیم . کلی اینور اونور رفتیم . چند بار با تو خرید اومد بازار رفتید . باهاتون دکتر اومد ، خونه ی تک تکمون اومده . ولش کن خب بیچاره از دوستاشم دور بوده دیگه چکار کنه !!
-سرم درد میکنه
-بلند شو برو رو تخت من بخواب ، خوب میشی منم به کارام برسم . امشب دور همیم عوض اینکه ازش لذت ببری ببین چقدر اذیت میکنی .
درحالیکه تامی رو بغل کرده بود راه افتاد به سمت اتاق من .
*****
خونه مرتب بود . لباسامونو عوض کردیم . همه چیز برای یه پذیرایی خانوادگی آماده بود .
دور هم گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم و دست آخر مهرداد تو بغل تک تکمون گریه کرد و سکوت کردیم . مهرداد مارو به هم می سپرد و ما اونو به خودش .
- مهرداد جان مواظب سلامتت باش... غصه ی ما رو نخوری هااا ...ما هوای همو داریم
- بچه ها میدونم خودتون همه چی تمومید ولی مراقب مامان و بابا باشید . من چشم به راهتونم .. تو رو خدا اراده کنید بیایید اونور .
ببخشید ازتون دورم نمیتونم کمکتون باشم ولی هر لحظه لازم بدونید درکنارتونم .
-مهرداد قول بده سال دیگه هم بیای امسال خیلی خوب بود یکماه موندی .
-دستتون درد نکنه چه شمالی رفتیم چقدر همه چی خوب بود . ..
ده بار رفتیم تو بغل همو دراومدیم . دل کندن سخت بود ، پوستمون کنده شد . در آسانسور بسته شد . من و مهردخت و تامی موندیم ، همه رفتن .. مهرداد و مامان و بابا رفتن خونه خودشون .
مینا و سینا هم خونه ی خودشون . بردیا و آرتین و نسیم و پنی هم خونه ی خودشون .
فقط بردیا و آرتین قرار بود فردا دوباره مهردادو ببینند و ببرنش فرودگاه .
********
بدرود پسر کوچولوی شمعدونی ها . بدرود مهربون دوست داشتنی ساده دل ما .
بدرود روزای خوب دور هم بودنااا. تکه ای از قلب شمعدونی ها رو با خودت میبری اون سر دنیا، تو سرزمین برف و سرما، اما امن و آزاد .
ما اینجا می مونیم تو دل سرزمین چهارفصل و زیبای ایران، اما نا امن و افسرده و زخمی .
نفرین به کسانی که ما رو دچار درد جدایی کردن.
****
دوستتون دارم .