دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

یک دفاع رمانتیک

سلام من رو بعد از یه غیبت نسبتاً طولانی پذیرا باشید . تاریخ آخرین پستم  یازدهم شهریور رو نشون میده، تقریباً همون روزی که مهرداد عزیزم اومده بود ایران و حالا تو آخرین روزهای اقامتش هستیم . بعد از ظهر جمعه هفتم مهر  برمیگرده کانادا و معلوم نیست دوباره کی همو ببینیم . 

اینکه این مدت شلوغ تر از همیشه بودم یه دلیل برای این بیست روز نبودنمه و اینکه گوشی موبایلم مشکل پیدا کرده و نمیتونم براتون عکس بذارم یه دلیل دیگه شه. 

 من با تصاویر بیشتر ارتباط برقرار میکنم و احساس میکنم بقیه هم همینطور هستند برای همین هر وقت اومدم پست بذارم، گفتم: خب، من که نه میتونم از مراسم پایان نامه ی مهردخت عکس بذارم نه از عکسایی که با مهرداد انداختیم و مسافرت خیلی خوبی که با هم داشتیم،  پس چه فایده ای داره پست بذارم، و نذاشتم!

 اما الان دیگه انقدر دلم براتون تنگ شده بود که گفتم  بذار ببینم میتونم با یه ترفندهای دیگه عکس ها رو بفرستم؟ و تونستم و شد


****


اول بگم از مراسم دفاع مهردخت . 

برای مراسمش از شب قبل شیرینی مادلن درست کردم . یه چند تا ظرف یک بار مصرف دو قسمتی هم خریدم ، تو یه قسمتش ظرف کوچولویی گذاشتم و توش  چوب شور پرتزل ریختم ، با یه  بطری آب معدنی کوچیک و یه قسمتشم دوتا شیرینی مادلن گذاشتم، یکیش رو با روکش شکلات تلخ و یکیش هم با روکش شکلات سفید (خب دیدین حق داشتم ،باید عکس بذارم دیگه )



راستش  مرسومه تو مراسم دفاع ،  از اساتید و مهمونا پذیرایی می کنند،  ولی من دوست نداشتم این پذیرایی خارج از عرف باشه و جنبه ی تشریفاتی پیدا کنه . شنیده بودم ملت میز میچینند و انواع میوه های لاکچری و فینگرفودهای جذاب و حتی با مغز ها و میوه ی خشک پذیرایی می کنند اما میدونید که من کلاً با تشریفات و بریز و بپاچ مخالفم . پس یه شیرینی و یه شورینی و آب بنظرم منطقی بود . اونم تو پک های آماده نه میز چیدن و ... 


دفاع مهردخت ساعت 15:00 بعد از ظهر در سالن آمفی تئاتر ساختمان شکوه بود . مهردخت کل خانواده ی شمعدانی رو دعوت کرده بود . به نفس هم تلفن کرد و دعوتش کرد و بهش گفت: دیدنت تو اون مراسم غیر از خوشحالی،  قوت قلب بزرگیه برام . 

 از کل خانواده شمعدانی فقط مامان و بابا (بعلت سرماخوردگی) و نسیم (خانم بردیا برادرم) بعلت اینکه پدر همکارش فوت کرده بود و نمیتونست مرخصی بگیره، نیومدند . 

من و مهردخت ساعت دو رفتیم محل برگزاری . سینا رفته بود دم بانک دنبال مینا و با هم رسیدن . مهرداد و بردیا و آرتین سه تایی  با هم اومدن و نفس هم یه جایی کار داشت و از اونجا اومد . 


مهردخت نفر چهارم بود که باید برای دفاع می رفت . 

ساعت یکربع به سه بعد از ظهر بودو فقط نفر اول رفته بود اون بالا ، لباس ها رو تن مانکن کرده بود اما نه صدا ی میکروفون تنظیم بود و نه پروژکتور !!

بنظرم دفاع خوبی داشت و موضوع مورد بحثش هم طراحی لباس بدون جنسیت و خیلی جالب بود ولی ما فقط یه دختر خانوم رو می دیدیم که رفته اون بالا و دهانش عین ماهی باز و بسته میشه ، حالا اون لالوها یه چیزایی هم به گوشمون رسید که اصلاً مفهوم نبود . اینکه میگم موضوع دفاعش جالب بود بخاطر اینه که ، با نور کم و اوضاع بد یه چیزایی از پاور پوینتی که داشت پخش میشد فهمیدیم . 


خلاصه واقعا نمیدونم اون اساتیدی که جلو نشسته بودن و قرار بود نظر بدن ، می تونند نمره ی شایسته ای به اون دفاع بدن یا نه !


نفر دوم هم رفت بالا و اونم موضوع خیلی جالبی داشت"طراحی لباس با الهام از "اُریگامی" ولی متاسفانه مدیریت زمان نداشت و خیلی شل و وارفته حرف میزد، حوصله ی همه سر رفت و اون اساتید هم که می شنیدن بهش تذکر دادن که تزووول بابااا نیم ساعته داری حرف میزنی هنوز مطالبت به نصف هم نرسیده . 

نفر بعدی که رفت بالا صدای همه مون دراومد که آخه این چه وضعشه؟ نه میکروفون درست گذاشتین نه پروژکتور تنظیمه . چند تا آقای خدمات اونجا بود که هی با سیم میم ها بازی می کردن بلکه معجزه بشه . 

یکی از آقایون اساتید با ناامیدی گفت: بین جمعیت کسی بلده کمک کنه؟

این بردیای مسخره هم بلند به مهرداد گفت: جناب مهندس ، استاد با شما هستن . بفرمایید بالا یه همکاری کنید بلکه مشکل حل بشه. 

مهرداد عین لبو قرمز شده بود هم جا خورده بود و هم خنده ش گرفته بود،  ولی دیگه کاریش نمیشد کرد . پاشد رفت بالا .  

مهردخت هم استرس داشت،  هم می خندید ، ما هم که به زور خودمونو کنترل می کردیم . بازوی بردیا رو نیشگون گرفتم گفتم: مرررض داری ؟ چرا اذیتش میکنی الان مهرداد چکار کنه ؟ 


خندید و رفت بالا گفت اجازه بدید منم کنارتون باشم اگه کمکی از دستم برمیاد انجام بدم . 

خلاصه این دوتا نمیدونم چکار کردن که واقعاً هم میکروفون درست شد هم پروژکتور تنظیم شد. 


زمزمه شد بین اساتید که خدا پدرتون رو بیامرزه ، نجاتمون دادید . شما مهمون کدوم دانشجو هستید؟  اون دوتا هم بالای سن انگار استند آپ کمدیه گفتن: ما دایی های مهردخت هستیم . براشون دست و سوت زدن و منم مونده بود سر دلم گفتم : بعد میگن چرا بچه هامون مهاجرت میکنند ! 

آخه این درسته که آخرین ارائه ی بچه ها امروزه و براشون این مراسم حیاتیه . همه کلی زمان گذاشتن ، خلاقیت به خرج دادن ، هزینه کردن تا هر چی در چنته دارن ، امروز رو کنند اونوقت این شرایط سالن دفاعه . 

دوباره همه کف و سووت . کاش مشکلاتمون با کف و سوت حل میشد واقعاً


نشستیم سرجامون و نفر بعدی رفت بالا در سکوت و با شرایط بهتر دفاع کرد و نظرات اساتید رو شنید و اومد پایین . 

نوبت مهردخت شد . 

لباس ها تن مانکن  بود و مهردخت انگار بعد از اون فضایی که مهرداد و بردیا به وجود آورده بودن، استرس کمتری داشت و نیشش کاملاً باز بود .

 رفت بالا و سعی کرد پاور پوینتش رو پخش کنه تا دفاعش رو شروع کنه اما لپ تاپ ایراد پیدا کرد .!!!


دوباره استاد ها گفتن کی تو سالن لپ تاپ آورده استفاده کنیم؟ 

 مهردخت گفت : خودم دارم . 

همه نفس راحتی کشیدن و استاد گفت: باباجون برو لطفاً مال خودتو راه بنداز و شروع کن شب شد کار داریم بخدااا. 


مهردخت لپ تاپو از کیف درآورد و سیم ها رو وصل کرد . صفحه اومد بالااا. 

به محض اینکه دسکتاپ رو پرده ی نمایش افتاد صدای پچ پچ کردن و ریز خندیدن ها بلند شد . 


نفس گفت : یاااخداا مهربانو ، اونجا رووو . الان حراست میاد سراغمون . به مهردخت بگو خاموشش کنه . گفتم:  ولش کن . 


جریان از این قراره که   عکس شاه فقید و شهبانو  با لباس ورزشی و درحال بازی والیبال ، روی دسکتاپ لپ تاپ مهردخته 

عکس اصلی اینه 


اینم عکس مهردخت و پرده ی پشت سرش



دفاع با تشکر مهردخت  از حضور اساتید و مهمان ها وستایش نقش من در زندگیش  شروع شد و پس از توضیحات کامل  درمورد موضوع پایان نامه ش ، همه مون رو غافلگیر کرد و از نفس به عنوان پدر غیر بیولوژیکش و بزرگترین حامیش بعد از من، نام برد . 

نفس از جاش بلند شده بود و ضمن اینکه نم چشماش رو پاک میکرد برای مهردخت کف میزد . نگم براتون از فضای رمانتیک سالن 

****

موضوع پایان نامه " طراحی لباس عصر با الهام از نقاشی های استاد علی اکبر صادقی" بود. 


اسم یکی از لباس هایی که مهردخت طراحی کرده ،قدغن بود . 


که با الهام از پرنده های محبوس در قفس روی سر مرد در تابلو طراحی شده . و موقع ارائه عنوان کرد که  طراحی این لباس ناشی از احساس واقعیش از زندگی در شرایط ایرانه 


اینم یه قسمت کوچولو از شرح مهردخت درباره ی استاد علی اکبر صادقی 



اساتید نقطه ی قوت  پایان نامه رو که متاثر از نقاشی های  یکی از نقاشان برجسته ی ایرانی (علی اکبر صادقی) بود عنوان کردند و از اینکه مهردخت  مطابق معمول ، سراغ موضوعات اجتماعی و یا خارج از فرهنگ ایران نرفته ابراز رضایت کردند . ایرادی هم که از کارش گرفتند این بود که در لباس طراحی و اجرا شده تن مانکن که اسم طرحش ذره بین هست و این حس رو تداعی میکنه که هیچ کس از زیر ذره بودن در امان نیست ، حتی اگر شما همه ی آدم ها رو جمع کنید و اونها رو تو قفس زندانی کنید باز هم جلوی نگاه ها رو نمی تونید بگیرید و احساس میکنید که همه ی چشم ها از هر زاویه ای شما رو زیر ذره بین گذاشتند . 

ایرادشون این بود که متوجه ی میله های زندان روی لباس نشده بودند و مهردخت میله های  زندان رو  فقط با برش روی لباس نشون داده بود درصورتیکه اگر  با دوخت مغزی هایی که رنگ متضادی با رنگ پارچه ی اصلی داشتند ، این میله های زندان مشخص تر میشد ، مفهوم طراحی هم گویا تر بود . 



به لباس تن مانکن توجه کنید: 


 


به هر حال دفاع پرماجرایی که اینهمه مدت مهردخت بهش بی توجه بود و بالاخره در عرض چند روز جمع شد با موفقیت انجام شد و همین چند روز پیش نمره ش هم اعلام شد . 


الام بزرگترین معضل مهردخت دادن امتحان آیلتس شده، که هر بار داره لغو میشه و موافق امتحان آنلاین هم نیست چون متاسفانه سرعت عمل بالایی نداره ..همین اول مهر که امتحانش لغو شد و یکی از دوستانمون که مهندس آی تی هست و در سرعت عمل تایپ بین دوستانش معروفه امتحان رو آنلاین داد و از نظر کم آوردن تو وقت افضاااح بود .  

نمی دونم چکار کنم ، بریم یکی از کشورهای نزدیک امتحان بده یا چی ؟ 

برای هر کار معمولی تو این کشور باید عذاب بکشیم و هزینه های گزاف پرداخت کنیم 

اگر پیشنهادی دارید خوشحال میشم برام بنویسید عزیزای من . 

*****

پست خیلی طولانی شد .. درمورد سفر دستجمعیمون به شمال اینو بگم که خیلی خیلی به همگیمون خوش گذشت . این عکس رو که عاشقشم ببینید تا بعد . 

اینجا آرتین داشت از نفس اجازه می گرفت دوچرخه شو برداره بره بازی کنه ، نفس گفت وایسا ازت یه عکس بگیرم بعد برو ، مهرداد هم چسبید به آرتین، من و مینا هم دویدیم کنارشون ایستادیم 




پینوشت: پرتزل یه نون آلمانیِ خوشمزه ست و هر چیزی که به این شکل درست بشه رو بهش میگن پرتزل از قبیل شیرینی ، پاستیل ، چوب شور و ... 


شرکت آلویتا در ایران چوب شور های پرتزل تولید میکنه که خیلی هم خوشمزه هستن

پینوشت: شیرینی مادلن با تزیین روکش شکلات های مختلف (اون نارنجیه شکلات با طعم انبه ست)و باتزیین پودر قند 



دوستتون دارم 

پایان نامه / مهردادعزیزم به ایران اومد

نصف هفته ی پیش رو در عالم خواب و بیداری گذروندم . 

من که دیگه عقلم قد نمیده ،  شماها راهی برای درمان "سندروم دقیقه ی نود"  میشناسید؟؟

حدود یکساله مهردخت خانوم باید پایان نامه ش رو تکمیل میکرد و برای دفاع آماده میشد ، اما دریغ از ذره ای تلاش برای انجام چنین کار مهم و وقت گیری. 

عنوان پایان نامه  هم این بود: 

طراحی لباس عصر با الهام از نقاشی های علی اکبر صادقی . 

اگر بخوام علی اکبر صادقی نازنین رو در یک جمله خلاصه کنم ، باید بگم ایشون سالوادور دالی ایران هستند . یعنی نقاش سبک سورئال. 

تقریباً ده روز قبل بود که دیگه اون روی مهربانوییم اومد بالا و جوری سرمهردخت فریاد کشیدم که تامی سوراخ موش رو اجاره کرد. متعاقب این فریاد مهردخت خانوم صبح تشریف بردن دانشگاه که : سلاملکوم من میخوام وقتِ دفاع بگیرم . 

مدیر گروهشون هم گفته بود : آخی نااازی ، دستتون درد نکنه قدم رنجه فرمودید دانشگاه . اینشالله طرفای آبان یا بهمن بهتون وقت میدیم . 

مهردخت هم افتاده بود به خواهش و تمنا که قربون سرتون برم ، اینکه من مدرکم رو در اسرع وقت نیاز دارم به کنااار، من اگه به سرعت دفاع نکنم مامانم پوستمو میکنه . 

خلاصه بعد از بالا و پایین کردن های فراوان یه دونه ظرفیت بصورت اضطراری برای ترم تابستون ایجاد کردند ( به گفته ی خانوم دکتر صفایی، به حرمت نمره های درخشانش علی الخصوص نمره ی کارآموزی بیستش) مهردخت خانوم واحد پایان نامه رو گرفت و قرار شد نهم امضای استاد رو  بگیره و تحویل دانشگاه بده و وقت دفاع بگیره. 

این بود که مهردخت تقریباً از اول هفته نشست پای کار و با تقریباً در 72 ساعت 10 ساعت بصورت پراکنده خوابیدن ، یک پایان نامه ی درخشان 105 صفحه ای و دو تا لباس عصر رو تحویل دانشکده داد. 


البته دروغ چرا لباس ها قبلاً در کلاس های آزاد مد و فشن دوخته شده بودن و الان صرفاً قسمت الهام از نقاشی های علی اکبر صادقی بصورت گلدوزی توسط من، روی لباس ها اجرا شد. 


یکی از گلدوزی ها رو ساعت 9 شب شروع کردم و 4 و نیم صبح تموم شد. تا ساعت 9 و نیم خوابیدم و بعد رفتم اداره 




نمیدونم تو عکس تابلو واضحه یا نه ولی زیر گردن صورتک اول شما حشره هایی میبینید که دقت کنید درواقع خرچنگ پرنده هستند . مهردخت از همین خرچنگ در پایین دامن استفاده کرده .



و چیزی که در عمل درآمد این بود 




راستی پایان نامه ش  اینطوری شروع میشد 


در ادامه نقد و بررسی آثار استاد صادقی :

 پنجشنبه صبح ساعت 11 به من زنگ زد که مامان بالاخره تموم شد . فقط باید یه لطفی کنی من فایل PDF پایان نامه رو میفرستم  به تلگرام دفتر فنی اونور خیابون اداره ت تو برو ازشون تحویل بگیر بگو پرینت رنگی باشه سیمیش هم بکنه . درضمن چون امروز دانشگاه تعطیله من باید برم دم خونه ی استادم ازش امضا بگیرم . 

دست خالی هم که نمیتونم برم یه گل احتیاج دارم . بیام با هم بریم گل انتخاب کنیم؟

گفتم نه مهردخت . بیتا رو که میشناسی، دختر همکار قدیمی من که همسایه ی مامان مصی اینا هم هستند . اگه یادت باشه مهندس معمار و تورلیدر هم هست مدتیه کار فروش گل رو انجام میده و دسته گل های بسیار زیبایی رو آماده میکنه ، من به بیتا گل سفارش میدم . 

پیج اینستاگرام بیتا رو باز کردم و بهش پیام دادم . گفتم بیتا جون من بصورت فوری یه گلدون خوشگل کوچولو لازم دارم . عکس گل های روزش رو برام فرستاد : 


بهش گفتم لطفاً اونی که کاغذ پیچی شده گلدونش رو برام ارسال کن . 

گفت اتفاقاً میخوام با مامان بریم بیرون از جلوی اداره رد میشیم خودم میارم براتون . 


اینم آدرس پیج گل فروشی بیتا 

apple.blossom.flowershop@


بعد تلفن کردم دفتر فنی و گفتم اون فایل پایان نامه چقدر میشه پرینت بگیرید و سیمی کنید؟ حساب کرد 885 تومان . برق از کله م پرید . یادم اومد تو اداره ی خودمون هم این کارو با قیمت خیلی مناسب انجام میدن ، بدو بدو رفتم پیششون برام حساب کردن 460 تومن . کلی خوشحال شدم که نمیخواد 885 تومن پول بدم . 


فایل رو ارسال کردم ، همین که اومد پرینت کنه کل شبکه های اداه مون قطع شد. از اون طرف مهردخت خانوم هم اسنپ گرفته بود بیاد دم اداره که بریم خونه ی استادش . عاقا هر چی منتظر شدیم، بالا و پایین پریدم که چرا شبکه قطع شده و چرا وصل نمیشه خبری نشد !! 


به بچه های اداره گفتم . الان که من میرم بیرون دفتر فنی برام انجام میده کارت 885 تومن رو میکشم شماها زنگ میزنید که شبکه وصل شد . می دونید چرا؟؟ چون من یک تیرماهیِ سرافرازم 


خلاصه رفتم دفتر فنی جلزززو  ولزز کردم پول رو دادم و بیتا جونم گل رو آورد و راه افتادیم . 


مهردخت همراه پایان نامه و گلدون خوشگلش رفت پیش استادش .. استاد با چشمای قلب قلبی پایان نامه رو دید و حظ وااافر برد و گلدون رو هم که دیگه غششش کرد از خوشگلیش 

هنوز خونه نرسیده بودیم که پست گذاشت :




 از پنجشنبه که استادش پایان نامه ش رو امضا کرده برای مهردخت پیام های مختلف میاد، و اساتید دیگه  باها ش ارتباط میگیرن ، یکی آدرس پیجش رو میخواد ، یکی طرح هاشو استوری میکنه، یکی پیشنهاد کار میده .. 

هر چی تعداد این موضوعات بیشتر میشه من بیشتر بهش بد و بیراه میگم که دختر وقتی تو در مدت به این کمی، اینقدر خوب کار میکنی، خب چه دردته که سرفرصت و بدون دق دادن من کارو انجام نمیدی؟ 


هی میگه مامان ببخشید بار آخرم بود ولی من میدونم که هیچوقت بار آخرش نیست . از اول بچگیش همینطور بوده دقیقا کار به جای باریک که میرسه شروع میکنه و اتفاقاً با بهترین کیفیت تمومش میکنه !!

عرضم به حضور انورتون که یه خبر خوب دیگه هم دارم . ساعت 10 صبح پرواز مهرداد نشست . سینا و آرتین رفته بودن دنبالش و من منتظرم ساعت 4و نیم بشه و برم خونه ی مامان اینا دیدنش . چون پرواز کانادا به ایران خیلی طولانیه میدونم یکی دو روز اول گیجه و ساعت خواب و زندگیش بهم میخوره .. دلمم طاقت نمیاره امشب نبینمش . پس میرم یه نیم ساعتی پیشش باشم تا روزای بعد . 


یک ماه میمونه و اصلا دلم نمیخواد به برگشتنش و پایان یکماه فکر کنم . 

***

 لعنت بهتون که برای یک  زندگی معمولی دربه درمون کردید . 

***

دوستتون دارم . 




معضلی بنام عمو ایرج

پارسال همین موقع ها بود که من و مهردخت و تامی به خونه ی جدیدمون اومدیم . مجتمع 24 واحده در شش طبقه و ساختمون نسبتاً شلوغی بنظر میاد. من طبقه ی ششم زندگی میکنم . با دوتا واحد این مجتمع؛  نسبت فامیلی دور دارم . 


از گوگولی بودن مادر و خواهر  ، هر قدر بگم کم گفتم. مهربون، محترم و بسیار دوست داشتنی هستند اماااا امان از همسر خواهرش . از حق نگذریم عمو ایرج هم خیلی صمیمی و با محبته ولی یه اخلاق بد داره البته شایدم باید بگم یه مجموعه اخلاق بد داره که رفته رو مغز همه ی همسایه ها ، از جمله من . 

عمو ایرج قاب سازی داره و گوشه ای از پارکینگ رو کرده انباری!!! 

این که میگم مجموعه ای از اخلاقای بد منظورم اینه که هم خودخوااهه، هم بی فرهنگ، هم پرررو . چون هر جلسه ای میذاریم و میگیم وسایل اضافی باید از پارکینگ جمع آوری بشه و گوشه ی پارکینگ جای دپوی تیر وتخته و ابزار نیست . میگه درسته ، چند روز به ساکنین وقت بدید اگر جمع نکردن وسایل رو بفروشید و خرج ساختمون کنید، معنی نداره که پارکینگ جای وسایل نیست که . 


هر چی هم همه تو روش میگن این وسایل مال خودته و باید جمع کنی، میگه بله درسته من به خودمم هستم باید ظرف ده روز جمع بشه . این مال پرررو بودن بیش از حدشه . 

اینکه اصلاً چرا اینکارو میکنه ، مال خودخواه بودنشه که اصلاً عدم رضایت ساکنین مجتمع براش مهم نیست و همین که کار خودش راه بیفته براش کافیه  . اینکه خونه رو به این وضع در آورده و عین کولی ها وسایل رو روی هم تلنبار کرده مال بی فرهنگیشه . 

یه مدیر ساختمون هم داریم مثل مااه .. هیچ امتیازی نداره بابت اینکه مدیره فقط انسان بسیار درست و نازنین و مسئولیت پذیریه . 


چند شب پیش خصوصی براش نوشتم . خیلی بابت پارکینگ و راه پله ها که اینطوری مرکز دپوی وسایلن ناراحتم . چرا واقعا یه سمسار نیاریم این وسایلو ببره هر چی هم داد خرج ساختمون کنیم؟ گفت شما کمتر از یکساله اومدی اینجا ، ما بارها بابت این موضوع درگیر شدیم باهم ولی زورش نمیایم . چند سال پیش که می خواستیم پمپ آب بذاریم تو اتاقکی که جای پمپ بود ، همین اقا رفته بود وسایل اضافه شو چیده بود درشم قفل کرده بود ، فکر کنید نصاب اومده بود پمپ رو کار بذاره ایشون کلید نمیداد ، آخر سر باهاش دست به یقه شدیم . 

گفتم : به نظرم برم با آقای سعید پسر بزرگ صحبت کنم به دامادشون تذکر بده . گفت : نه مهربانو خانوم میگم که شما خبر نداری... همین آقا سعید چند بار سر این موضوع باایرج دعواشون شده ولی کسی زورش نمیاد !

گفتم : پس با این حساب فقط همون گزینه ای میمونه که بریم وسایل رو بار وانت کنیم ببریم بریزیم دور .

 گفت: من واقعا متولی این کار نمیشم چون همسایه ها حمایت نمیکنند، منم مثل ایشون نیستم که برام مهم نباشه هی درگیر بشم و پام به کلانتری باز بشه . 

گفتم : واقعاً حمایت نمیکنند؟؟ گفت : نه همه میان مثل شما خصوصی برای من مینویسند که ما از این وضع ناراحتیم ولی وقت عمل که میرسه خودشونو میکشن کنار . 

حالا من به شما ثابت میکنم . 

الان میرم تو گروه مینویسم اگه یکی پشت من تایید کرد و اعتراضی به این وضعیت کرد . 

بنده ی خدا رفت نوشت . منم با وجودی که نسبت فامیلی با این عمو ایرج بی فرهنگ داریم ، پشتش اعتراض کردم و نوشتم ولی همونطور که مدیر ساختمون گفته بود از هیچکس دیگه صدایی در نیومد . 

با خودم فکر میکنم . همین جایی که زندگی میکنم یه جامعه ی کوچیکه . ما اعتراض داریم ولی اعتراضمون رو بلند نمیگیم چون ایرج خان، فهمیده که ما مرد عمل نیستیم ... حال و حس درگیری نداریم و اونم میاد ریشخندمون میکنه و جلسه که میذاریم راه حل هم ارائه میده حتی ولی . 

بنظرتون این شرایط خیلی شبیه جامعه ی بزرگتری بنام ایران و همو ایرج هاش نیست؟؟ 

******

دوستتون دارم 

پینوشت: امروز سفارش موچی داشتم نُه تا بزرگسال سفارش موچی هایی داده بودن که حتما تزیین شده باشه . سر درست کردنشون کلی خندیدم . کسی که از طرف هشت نفر بقیه سفارش داده بود برام فیلم گرفت که سر اینکه هر کدوم  چه شکلی رو بردارن کلی خندیدن و دعوا کردن باهم و حسابی خوش گذشته بهشون .. خیلی خوشم اومد چه خوبه که از کمترین چیزا برای حال خوبمون استفاده کنیم 


غم این وطن از سرم نرود

پینوشت رو بخونید .. در آستانه سال تحصیلی به دردتون می خوره 



 امروز اداره خیلی خلوته، شنبه ست و این عجیبه . البته صبح هم اتوبان ها نسبتا خلوت بود . فکر کنم مردم زیاد سفر میرن و میخوان از ته مونده ی وسط تابستون، نهایت استفاده رو ببرن . 

برادر افسانه و  همسرش  رفتن کنسرت داریوش و مرام گذاشتن دارن کل کنسرت رو برای ما فیلم میگیرند . (حواست کجاست؟ ایران نه که ، سیدنی رو میگم). این گزینه ها برای ما قفله . 

من و افسانه هم حسرت به دل، هر کدوم یه لنگه مونوپاد رو گذاشتیم تو گوشمون وبا قطره اشک هایی که رو گونه هامون راه افتاده زمزمه میکنیم . 

اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاااد ، تا قیامت دل من گریه می خواااد 

پشتم می لرزه و اشکام تند تر می چکند پایین . 

به جوونی از دست رفته م و سالهایی که کنار عکس داریوش،  عکس انداختم و عاشق سینه چاکش بودم فکر می کنم .. چه آرزو هایی داشتیم و به گمانم همه شون رو باید به گور رفته حساب  کنم . 


کنسرت داریوش وسط میدون شهیاد ... زندگی خیلی چیزای مهم مهم به ما بدهکاره ، خیلی بدیهیات که آرزو شد و در پس سالهای زندگی رنگ باخت . 

مردم  همه با صدای بلند فریاد می زنن اون که رفته دیگه هییییچوقت نمیاااد ...  راست هم میگن .. خیلی هاشون که رفتن، دیگه هیچوقت قصد برگشتن ندارند و مرز های این وطن خواهی نخواهی جابجا شده ... نسل ایرانی داره هزاران کیلومتر دور تر از این گربه ی زیبای  زخم خورده از روزگار، با فرهنگی متفاوت رشد میکنه.. دیگه بچه هامون کم کم بور و چشم آبی با جنس موهایی لخت و نازک میشن.. اون چشم و ابروهای مشکی و گیسوان مجعدی که انگار هزار تا ستاره توی تارهای سیاهش خونه داشت، به خاطره تبدیل میشه و از من و ما چیزی جز قصه باقی نمی مونه . 

ببخشید کام خودم با نشخوار این افکار آزاردهنده تلخه، شما هارو هم اذیت میکنم . 

به خدمتتون عرض کنم با همت جمعی از دوستانمون هزینه ی بیمه ی تکمیلی بچه ها جور شد .




دوستانی که محبت کردن و کمک واریز کردن :

نسرین، غزل ، سارا، فرشته، سمیه، نرگس، لیلا، هما، سحر ، ریحانه، حمیده، پریسا، سهیلا، لیندا، مانلی.

کمک هامون از داخل ایران تقریباً صفر بود و این هزاربار منو غمگین تر میکنه . کاملاً واضحه دیگه هیچکدوم توانایی سابق رو نداریم و بشدت زیر بار فقر کمر خم کردیم . مطمئنم انقدر دور و برهرکدوم ، نیازمند زیادتر شده که واقعاً چیزی برای کمک مضاعف باقی نمی مونه . 


*********

تا اینجای پست رو روز شنبه نوشته شده  و از اینجا به بعد رو همین امروز :

امروز محمد برمی گشت اداره،  پسرها رفتن دنبالش ما هم برای روی میز و استقبالش گل و حلوا تدارک دیدیم . 

 تاج گلی که برای مراسم گرفته بودیم  این بود 

برای سفارش حتی از  باغ گل ها هم که می خواستیم سفارش بدیم از سه میلیون کمتر نبود ، ما این تاج گل رو با ارسال رایگان یک میلیون و دویست خریدیم . 

 آقا میلاد که باهاش آشنا شدیم تاج گل ها رو تازه و به موقع با قیمت بسیار مناسب میفرسته . شماره ش رو براتون میذارم ، برای مراسم شادیتون بهش سفارش بدید. 09121126113

اینم گل امروز (سمت راستیه)




حلوا هم هر جا خواستیم سفارش بدیم قیمت ها بالا بود و تصمیم گیری خیلی سخت شده بود دیشب خودم درست کردم آوردم اداره 



خب، اینا رو داشته باشید .. من برم پسرم اومده تنهاش نذارم کلی مهمون میاد و میره .


دوستتون دارم 
پینوشت: این صفحه کسب و کار دوست عزیزمونه  .. اگر خرید دارید انجام بدید هم خودتون خرید خوبی انجام بدید هم موجب رونق کسب و کار دوستمون باشیم 
https://www.jaarkala.com/


دنیای خاکستری ما آدم ها

پینوشتِ "دل خنک کن "رو حتما بخونید .

یکشنبه صبح صدای آلارم گوشیم بلند شده بود که مهربانو خانوم پاشو باید آماده شی بری سر کار . باد خنک روی صورتم میزد ، لحاف رو  کشیدم رو صورتم یکمی  بیشتر بخوابم .

 صدای دویدنِ نرمِ تامی به سمتم اومد.. و بعد هم  پاستیلای نرمشو که میزد به سرم یعنی:" پاشو دیگه، حوصله م سر رفته " 

لحافو زدم کنار قربون صدقه ش رفتم ، اومد تو بغلم گوله شد خوابید . 

دو دقیقه نگذشته بود که تلفنم شروع کرد به زنگ زدن . شماره ناشناس بود ، خواب آلوده تماس رو تایید کردم . 

-بله؟

-سلام روز بخیر 

-روز شما هم بخیر ، بفرمایید؟

- خانم مهربانو ؟

-بله؟

-فنایی هستم از اجرای احکام   دادگاه باهنر تماس می گیرم . طرف شکایت شما اومده می خواد خسارت رو بده و تسویه حساب کنه . 

-کدوم خسارت؟

-تصادف حدود دوسال قبل. اسمشون دکتر آویززون هست . 

تازه یواش یواش دوزاریم داشت میفتاد که چی به چیه . 

- من چکار باید بکنم؟

- ایشون ادعا داره 15 میلیون از حسابش برداشت شده و بقیه شو می خواد بده اما، هیچ رسیدی تو مدارک نیست که نشون بده این پول برداشت شده . 

- درست میگه . من چند روز قبل بانک بودم با نامه ی اجرای احکام 15 میلیون بانک از حسابش برداشت شد و به حساب دادگستری واریز شده . برای 28 مرداد وقت گرفتم  بیام برای بقیه ی بدهیش. 

-آهان متوجه شدم پس رسید دست شماست . 

- بله 

-باشه پس ... ایشونو بفرستم بره تا 28 مرداد. 


پیش خودم فکر کردم حالا باید 28 مرداد برم تازه نامه بگیرم برای برداشت مجدد از یه حساب دیگه و این داستان هاااا... 

بهش گفتم :آقای اجرای احکام می خواید من الان اون رسید رو براتون بیارم؟ 


-اگر براتون ممکنه که خیلی بهتر میشه دیگه ایشونم الباقی رو واریز میکنه و امروز پرونده بسته میشه و  حساب هاش هم از مسدودی در میاد . 


ته دلم قلقلک شد که بگم : نه اینکه 28 تُم نمیام ، بلکه حالا حالا ها نمیام

 من از دریافت پول فعلا می گذرم،  اون عنتر خان هم حساباش مسدود بمونه تا حالش جا بیاد . 


به آقای اجرای احکام گفتم : من میام .


نشستم رو لبه ی تخت .. تامی رو بغل کردم و دو سه تا ماچ محکم از مماخ صورتی و یخ کرده ش گرفتم . 


تو دلم گفتم : به به چه روز خوبی شروع شده


لباس پوشیدم ، مدارکم رو برداشتم و رفتم سمت دادگاه . 


دوباره همون داستان های مسخره ی همیشه تکرار شد . گوشی تحویل بده ،  کارت ملی تحویل بده و ... 


داشتم میرفتم تو اتاق آقای اجرای احکام از گوشه ی چشمم دیدم دکتر آویزون با گردن کج کمین کرده بود یه گوشه راه افتاد پشت سرم اومد. 

رفتم دم میز آقای اجرای احکام .


- سلام.. مهربانو هستم . شما صبح با من تماس گرفتید؟ 

- سلام.  بله  رسیدبانک رو لطف میکنید؟ 

دادم بهش . خوند و حساب کتاب کرد و روی یه برگه یه چیزایی نوشت ، بعد  پشت سرمو نگاه کرد ، اون برگه ای که نوشته بود رو داد به دکتر آویززون گفت: برو اینو پرداخت کن . 


به منم صندلی تعارف کرد گفت بفرمایید شما. 


منم نشستم  رو صندلی . 

چند دقیقه بعد دکتر آویزوون،  لخ لخ کنان اومد و یه رسید تحویل داد. 


آقای اجرای احکام  به من گفت: لطفاً یه لایحه بنویسید که تقاضای دریافت وجه خسارت رو دارید . شماره کارت و شماره شِباتون رو هم بذارید. 


رفتم از قسمت کپی برگه A4 خریدم و نوشتم: 


ریاست محترم اجرای احکام دادگاه باهنر، با سلام ، احتراماً اینجانب خانوم مهربانو t به شماره ملی فلان تقاضا دارم ... 

رفتم نشونش دادم تشکر کرد و گفت برو فلان جا مهر بزنه بعد امور مالی ببر و دوباره بیا و ... 


وقتی برگشتم تا بهش تحویل بدم دیدم دُکی ایستاده جلوی میزش یه برگه بهش تحویل داد . 

آقای اجرای احکام برگه ش رو خوند و گفت :

-شما دکتری؟ 

-بله 

-کجا درس خوندی؟ 

- چی؟ 

- میگم کجا درس خوندی که نمیتونی  یه تقاضای ساده بنویسی؟ نوشتی سلام من کل خسارت رو با این رسید و اون رسید پرداختم . 

خsب نامه یه از کی به کی داره دیگه.... اصلا تو کی هستی؟ به کی داری میگی؟ چه تقاضایی داری؟

- شما بگو من چی بنویسم؟

- من نمیگم . خودت برو فکر کن ببین چی باید بنویسی .. یه چیز ساده ست دیگه !

برگه ش رو دوباره پسش داد و گفت ": وقتی کیلویی قبول میشید همینه دیگه . 


البته فکر کنم یه خصومت زیر پوستی با دکتر آوییزون داشت  بد جوری قهوه ایش کرد  و من یک کیییفی می کردم که نگووو و نپرس . تازه به این نتیجه رسیدم لذتی که در انتقام هست در عفو نیست 


پسره نا امیدانه  نشست همونجا ببینه با لایحه چه غلطی باید بکنه .


 من برگه مو دادم  به آقای اجرای احکام . خوند گفت به سلامت .. تقریباً تا آخر هفته به حسابتون واریز میشه . 

گفتم : ممنونم دستتون درد نکنه . البته عجله ای نیست برای دریافتش،  منظور این بود که اگر کسی تو خانواده یاد نگرفته مودب و محترم و صادق باشه ، با قانون یادش بدیم ، بقیه شم مهم نیست که یاد بگیره یا نه ، وظیفه اجتماعیمون بود که انجام شد . 


از پشت میزش بلند شد و گفت: بله .. راستی شما کجا شاغل بودید؟ 

گفتم : کشتیرانی 

گفت: سفر دریایی هم میرید؟

گفتم : من به واسطه ی پدرم که از کاپیتان های ناوگان تجاری بودند زیاد سفر کردم ولی اصولاً ما از پرسنل  اداره ی مرکزی هستیم . 

گفت : موید باشید . 

تشکر کردم و اومدم بیرون . 

بیرون درِ دادگاه گوشیم رو روشن کردم زنگ زدم به مدیرم  :

- سلام مهربانو کجایی چرا خاموش بودی؟ 

-سلام .. باورت نمیشه .. صبح از دادگاه زنگ زدن دُکی اومده میگه غلط کردم چقدر بدم پرونده رو ببندین؟ ببخش دیگه منم اومدم اینجا گوشیمو تحویل دادم تا الان نمیشد خبر بدم . 

- عه چه خوب .. باشه دیگه بیا 

-طوری شده؟ تو چرا اینطوری حرف میزنی ؟

- هیچی حالا بیا برس . 

- نه دیگه اعصابم خورد میشه تا اونجا .. بگو چی شده ؟ 

- پدر محمد رفت . اینجا بود بهش خبر دادن دوست داشتیم تو باشی . 

- ای واااای .. بالاخره اتفاق افتاد 

- آره متاسفانه .. ببین ، بهش زنگ بزن یکمی آرومش کن . 

-اون الان مگه میتونه حرف بزنه 

-چی بگم .. 

با اعصاب خورد برگشتم اداره . 

داستان محمد همکارم رو چند سال پیش وقتی مادرش از دنیا رفت نوشتم . 


محمد الان 34 سالشه، تک فرزنده و مادرش رو حدود چهارسال قبل بخاطر سرطان از دست داد . تو این چند سال با پدرش زندگی می کرد . از همون موقع قرار بود ساختمونشون رو با یه سازنده مشارکت کنند و بسازند که یکی از واحد ها بدقلقلی می کرد تا همین چند ماه قبل که بالاخره به نتیجه رسیدند  و قرارداد رو با سازنده بستند. 


همین ماه قبل باید خونه تخلیه میشد. بهش پیشنهاد کردیم که نزدیک اداره خونه بگیره ولی بخاطر پدرش مجبور شد همون غرب تهران خونه اجاره کنه که گاهی وقت ها دختر خاله ش بهشون کمک کنه . 

نهایتاً یه خونه ی دوخوابه ی نقلی اجاره کرد  و همین دو هفته ی قبل اسباب هاشو جابجا کرد . روز قبل از جابجایی بهش گفتم محمد جان صبح بابا رو ببر بذار خونه ی دختر خاله ت اگر تا شب خونه رو نسبتاً چیدید ، برو دنبال پدرت و ببرش خونه اگر هم آماده نشد بذار همونجا بمونه . 

گفت : مهربانو جان مگه بابام حرف گوش میده؟ 

خلاصه وسط اسباب کشی اون اتفاقی که نباید افتاد و پدر محمد زمین خورد . تا دو روز بعد هم راضی نمیشد بره بیمارستان ببینه پاش چی شده . آخر سر روز سوم که پاش ورم کرد و نتونست حرکت کنه راضی شد رفت بیمارستان و تشخیص شکستگی استخوان  لگن دادند .

 پروتز تهیه شد و پدر جراحی شد تا دو روز بعد از عمل همه چیز خوب بود ولی ریه درگیر شد ( فکر میکنم آمبولی کرد) آب ریه خارج شد و شکم آب آورد .. دو سه روز هم بعد از اون یه وقت خوب بود و یه وقت بد . تا اینکه صبح یکشنبه فوت شد . 


خواهش میکنم تو بحث سلامت و ایمنی چیزی رو شوخی نگیرید . تو اسباب کشی ها مراقبت از بچه ها و سالمندان خیلی جدیه . گاهی یه موضوع که باید باعث دلخوشی و ارتقاء زندگیمون بشه،  به غم و ناراحتی طولانی تبدیل میشه . 


محمد رو من یه طور دیگه ای دوست دارم .. معصومیت و رفاقت بی حاشیه ای که داره باعث میشه تقریباً هر کی باهاش در ارتباطه ، بهش علاقمند باشه دیگه من که چندین سالی هست کنارش میشینم و با هم رفت و آمد خارج از اداره داریم،  جای خود داره . 


لطفاً برای آرامش روح پدر و مادرش و اینکه محمد این روزای سخت رو مدیریت کنه انرژی مثبت بفرستید . 

*****

با خانواده ای آشنا شدم که  در استان گلستان زندگی میکنند و دوتا بچه ی بیمار دارند . برای اینکه  تو هزینه های دوره ای درمانشون کمک داشته باشند قصد داریم تحت پوشش  بیمه تکمیلی باشند . 


برای یکسال هزینه ش 12 میلیونه . نسبتاً مبلغ زیادی نیست و فکر میکنم بتونیم زود جمع و جورش کنیم .  اگر درتوانتون بود و تمایل داشتید لطفاً به همون شماره همیشگی واریز کنید . 



امروز با خودم فکر می کردم دنیای ما آدما چه خاکستریه .. گاهی سیاه و گاهی سفید .. نه شادیش پایداره نه غمش .. امیدوارم این وسط ما آدم بمونیم . 


دوستتون دارم 


پینوشت: دیروز که سه شنبه بود اون 15 میلیون به حسابم واریز شد ، آقای اجرای احکام گفته بود که اول این 15 تومن به حسابت میاد بعد اون الباقیش ..

 نفهمیدم  اون سهم دادگاه چطوری وصول میشه .. خلاصه گفتم که دلتون کامل خنک بشه