-
فشم دوست داشتنی
سهشنبه 3 تیر 1393 13:22
امشب هوس کردم درمورد ویلای فشم که اینهمه تو پست هام ازش نوشتم ، یادی کنم . اگر چه نمیتونم همه تونو بصورت حقیقی به این ییلاق زیبا دعوت کنم ، اما میتونم همین جا تو دنیای مجازی ببرمتون به باغی که چند ساله با زحمت مامان و بابا و البته بردیا ، محل تفریح خانوادگی و خاطره بازی هامون شده . همونطور که تو کامنتا نوشته بودم جمعه...
-
ماه عزیز تیر
یکشنبه 1 تیر 1393 13:21
نمیدونم خدا برای کدوم کار خوبم بهم پاداش داد و عزیز ترین موجودات زندگیم رو تو همین ماه به دنیا آورده . روز اول تیر ، تولد" نازنین نفسمه " اون که با وجودش همه ی زندگیمو پر از عطر آرامش و خوشبتی کرده .. اون که واژه ی عشق رو برام به درستی معنا کرد و باور کردم هنوز هم انسانیت و محبت ، فداکاری و عاشقی وجود داره و...
-
ازدواج به آسونی خوردن آب
پنجشنبه 29 خرداد 1393 13:20
تازه که استخدام اداره شده بودم ، آقای رسالتی پنجاه و دو سه ساله به نظر می اومد . وقتی تو قسمتمون بابت قدم نورسیده ش، شیرینی پخش کرد با تعجب پرسیدم : با این سن و سالش؟!!! جواب شنیدم که : بنده خدا ، هنوز چهل سال هم نداره .. تقریبا" سی و شش ، هفت ساله ست . درواقع از اون مرداییه که خیلی زود ازدواج کرده و از نگهبانی...
-
چرخ گردون
جمعه 23 خرداد 1393 13:11
از همون اول که بنای خلقت بشر پایه ریزی شد و آدم ها، رنگ و وارنگ ، نسل به نسل ، زیر این گنبد آبی و تو چرخ گردون روزگار قرار گرفتند ، داستان هایی از عشق و نفرت، کینه و محبت و هر چی متضاده و موافق، رقم زدند و خودشون شدند قهرمان های واقعی زندگی های واقعیشون . فرض کنید روزگار ، دسته ی اهرم مانندی داره ، که الان داره...
-
معمای فامیلی
دوشنبه 19 خرداد 1393 13:09
چند روز پیش تو همین مراسم ختم سیامک جان ، همینطور که به رفت و آمد های دیگران نگاه میکردم ، رفته بودم تو عالم خودم .. چهارتا تا خانوم که با هم خواهر بودند ، آقایی رو دایی خطاب میکردند . این خواهر ها خودشون ، خواهر همسر اون آقایی بودند که بهش میگفتند دایی . بچه های این دایی و همسرش ، به اون 4 تا خانوم ، خاله میگفتند ....
-
"دهن لقی های من"
جمعه 16 خرداد 1393 13:08
اااای جاااان ، ... قربون همگیتون که انقدر ماهید ، چراغ خونه ی مجازیتونو که روشن نگه داشتید هیچ، همه ش مشک و عنبر هم پرا کنده کردید و فضا آکنده از عطر دوستیه . نمیخوام دیگه حرفی از غم و غصه بزنم ، فقط همینو داشته باشید که مهربانوی نصفه شب بیدار همیشگی، دیشب ساعت یازده ، از خستگی بیهوش شد و امروز ده و نیم از خواب بیدار...
-
"یاران چه غزیبانه رفتند از این خانه"
دوشنبه 12 خرداد 1393 13:07
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه هم سوخته شمع ما ، هم سوخته پروانه سیامک ِنازنین ِعسل چشم من ، چه غریبانه رفتی و مثل شمع سوختی و مثل پروانه آتش گرفتی .. عصر امروز در سکوتِ وهم انگیزِِ خانه ی ابدی تو ، در سومین روز پرکشیدن تو ، برمزارت سیر گریستم .. ای نازنین ،تو را با خفتن و خاموشی ،چکار؟ تو را با آرامش و سکوت چکار؟...
-
"دنیای بدون مرز"
شنبه 10 خرداد 1393 13:05
یه نگاه به کامنت های پر محبتتون ، دنیای بدون مرز رو یادم میاره . از همون لحظه ی اول ،که از غم و غصه م نوشتم ، دونه به دونه تون برام آغوش باز کردید و شونه ی امن و محکمتون رو بی تامل ،پیشکش م کردید .. شاید نمی دونید هر خطی که برام نوشتید ، هر قدر هم کوتاه ، چقدر حس خوبی رو بهم منتقل کرد و چقدر تسکین دردم بود . دیروز...
-
"فردا روز سختی است"
جمعه 9 خرداد 1393 20:30
آخر بلوار ارتش ، جایی که جاده ی لشکرک شروع میشه روی تکه ای از زمین که ایستاده باشی ، حس میکنی همه ی شهر پرهیاهوی تهران زیر پای توست ... بارها از همین جا به زیبایی خیزه کننده و رمز آلود شهر ، نگاه کرده ام .. چراغ خانه های بیشمار ، نور های متحرکی که نشان از حرکت زنجیر وار ماشین ها در بزرگراه های پر پیچ و خم داره لبخند...
-
"اندر مصائب کودکی"
چهارشنبه 7 خرداد 1393 13:01
نمیدونم چرا دیروز رفته بودم تو فاز بچگیام ، همینطور خاطراتمو مرور کردم تا رسیدم به شش ، هفت سالگیم . هنوز جنگ نشده بود و ما مدتی بود بخاطر ماموریت بابا ، خرمشهر زندگی می کردیم . با وجودی که اونجا غریب بودیم ولی خیلی خوش می گذشت .. یه پل معروف داشت که زیرش پر از مغازه های اغذیه فروشی بود، از اوناع کباب ها بگیر تا دل و...
-
"این کارمندان با جنبه"
شنبه 3 خرداد 1393 12:56
سلام به روی گلتون که روی من رو زمین ننداختید ... کامنت دونی پست معرفی نامه رو باید طلابگیرم .. چقدر حس خوبی داشت که از خودتون برای هم نوشتید ، خیلی چیزا درموردتون نمی دونستم و الان می دونم .. از حالا به بعد ،وقتی دارم کامنتاتونو می خونم حس آشناتر و گرم تری دارم و خیلی بهتر میتونیم با هم در ارتباط باشیم . *************...
-
"معرفی نامه"
یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 12:53
عااااقا انقدر گفتید همه راست و حسینی بیان خودشونو معرفی کنند بفرمایید این از من : فقط اسم ها مستعارند بقیه عینه حقیقته مهربانو هستم ، فرزند اول یک خانواده همراه یک خواهر و دو برادر . متولد چهارم تیر هزارو سیصدو پنجاه و دو (بعلت ماموریت شغلی پدرم )در آبادان و شناسنامه صادره از تهران . دیپلمه ی ریاضی فیزیک و لیسانس...
-
"رونمایی از حقیقت"
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 12:51
حضور همه ی خانم های مارپل و مستر پوارو های جمع عرض شود : خانوم دال من بیدم ، پسر نوجوان کنجکاو ، مهردخت جان بید (نکته ی انحرافی داستان) ، آقای الف ، برادر اینجانب و همسر برادر ، نسیم جان و دست آخر همسایه مهناز، نام حقیقیش فاش نخواهد شد . البته من شنیده م که مهناز بعد از ماجرای دوست بی نزاکتش، جایی عنوان کرده که...
-
"جوانمرد روزت مبارک"
دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 12:48
تو خیلی از تقویم ها ، امروز بنام روز جوانمردی ثبت شده . من جوانمرد های زیادی رو میشناسم : همه ی اون کسانی که سالها در دفاع از کشورمون ، جونشونو کف دستشون گرفتند و مردونه مبارزه کردند ،اون اُسرایی که سالیان سال ، در اردوگاه های دشمن اسیر بودند و بخاطر شرایط بهتر نه وطن فروشی کردند نه آدم فروشی ... دهقان فداکار ، ریزعلی...
-
"روی غم انگیز زندگی"
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 12:46
میون همه ی خنده ها و آرامش نسبی که این روزها داریم ، غافل شدن از احوالات همنوعانمون وصله ی ناجوریه که هیچ رقم به تن ما نمی چسبه . سلامت و آرامش و این اوقاتی که با رنج نمی گذره ، شکرانه ای داره که همه مون موظف به ادا کردن اون هستیم .. حالا یا با تکرار لفظ " خدایا شکرت" یا با لبخند گشاده مون به یک همنوع و پرسش...
-
"حال گیری به سبک جدید"
شنبه 20 اردیبهشت 1393 12:44
آقاااااا چرا هیچ کدومتون نیومدید حال دهان و دندون ما رو بپرسید؟؟آآآآخه این چه وضعیه ؟؟ مسئولین رسیدگی کنند لدفن خوب نمیخواد وجدان درد بگیرید ، خودم براتون تعریف می کنم .. *************** تا اونجا درجریان بودید که یکی از دندون های انتهای فک بالام شکست و طبق نظر پزشک باید ایمپلنتش کنم ، جناب پزشک در ضمن فرمایش کردند که...
-
"همذات پنداری"
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 12:41
قریبا" یک سالی میشه که اگر با ماشین خودم ، به اداره میرم ، حتما" رادیو ایران و برنامه ی سلام ایران رو گوش میدم ، البته همه ی زیبایی این برنامه به اجرای گاه به گاه ، مجری توانمند و خوش صداش آقای سعید توکلیه ، که من آرزو دارم روزهای بیشتری برای این برنامه اجرا داشته باشند . چند روز قبل یکی از بخش های برنامه ،...
-
"تا ابله در جهانه ، ابرقدقد در نمی مانه "
جمعه 12 اردیبهشت 1393 12:39
سادگی بیتا ، نزد دوست و آشنا زبانزد کوچیک و بزرگه . چیزی نمونده سی و سه سالش بشه ، یه مدرک لیسانس از یکی از داشگاه های حومه ی تهران داره ، متاهله و یه کودک شش ساله هم داره . خرافه پرست و معمولیه ، ابدا" اهل مطالعه و دیدن فیلم نیست . همیشه سرگرم تمیز کاری و جمع و جوره .. یعنی با خانواده ی کوچیکی که داره بصورت...
-
" یک روز خوب به دست انسان ها"
چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 11:33
دیروز بعد از ظهر ، دختر عزیزم "فاطیما" بهم زنگ زد و روز مادر رو تبریک گفت با همون صدای شیرین هفت ساله ش یکمی باهام صحبت کرد و گفت: خاله من باید برم درسامو بخونم . ازش تشکر کردم و گوشی رو به مادر بزرگ محترمش داد. پرسیدم فاطیما بهانه ی مادرش رو نمی گیره ؟ گفت : نه، دیگه اصلا" درموردش صحبت هم نمیکنه . ......
-
باران رحمت خدا دوبار در یک روز
شنبه 30 فروردین 1393 22:52
دوست عزیزم آتی رو که می شناسید ؟؟ هم تو وبلاگ قبلی ، هم اینجا در موردش نوشتم . با وجودی که هشت سال از من جوون تره ، اما کاملا" میشه حساب یه خواهر رو روش باز کرد . عزززیزم امتحانش رو خوب هم پس داده . دختر اولش رو روز بیست و هشتم فروردین هشتاد و هفت ، به دنیا اورد .. این پرنسس کوچولو یه دختررررر به تمام معناست ....
-
پدر و مادرانی با یک تیشه در دست
شنبه 23 فروردین 1393 22:49
دا رحمتش کنه ، چقدر این چند روز ه یادش کردم . مادر بزرگ مادرم رو میگم . خدا بیامرز ،وقتی من ۱۱-۱۰ ساله بودم از دنیا رفت . زن ۹۲ ساله ی کُردی بنام فاطمه سلطان ، که با وجود ۹ بچه ای که زاییده بود و حتی یکی از اونها هم به مرز ۳۰سالگی نرسیده بودند ( حتی مادر مادرم که بیشترین عمر رو داشت ، در ۲۸ سالگی از دنیا رفته بود)...
-
دخترم همین طور که هستی بمان
سهشنبه 19 فروردین 1393 22:46
دا رحمتش کنه ، چقدر این چند روز ه یادش کردم . مادر بزرگ مادرم رو میگم . خدا بیامرز ،وقتی من ۱۱-۱۰ ساله بودم از دنیا رفت . زن ۹۲ ساله ی کُردی بنام فاطمه سلطان ، که با وجود ۹ بچه ای که زاییده بود و حتی یکی از اونها هم به مرز ۳۰سالگی نرسیده بودند ( حتی مادر مادرم که بیشترین عمر رو داشت ، در ۲۸ سالگی از دنیا رفته بود)...
-
پایان تعطیلات نوروزی
شنبه 16 فروردین 1393 22:41
یام تعطیلات نوروزی امسال هم که نسبتا" طولانی تر از سالهای قبل بود ، به اتمام رسید . هرچند بین تعطیلات ، خیلی ها از جمله خود من ، سرکارهامون رفتیم، ولی انگار تا مدسه ها باز نشه ، پایان تعطیلات رو به رسمیت نمی شناسیم . حالا فردا صبح قیافه ی امثال مهردخت ، که شب ها تا ساعت دو نیم نصفه شب بیدار بوده و صبح ها هم از ده...
-
خوشبختی و اصالت
شنبه 9 فروردین 1393 22:35
چند روز پبش با دخنر خانومای زیر سی سال و مجرد اداره مون درمورد خرید و زندگی تجملاتی صحبت می کردیم . اکثرشون ، تو رویا ها شون ثروت زیاد و تجنلات رو می خواستند ، حالا یا از طریق تجارت یا از طرق ازدواج با آدم های ثروتمند ذوست داشتند آرزوهاشون برآورده شه ... به من می گفتند : مهربانو تو خسته نمیشی باید برای زندگی و مخارجت...