تو هفته ای که گذشت ، بالاخره همکارا مجبورم کردند بخاطر تبدیل وضعیتم ، شیرینی بخرم...
من که اعتقادبی به این کار نداشتم ، چون بعد از نه سال بی عدالتی و پایمال کردن حق و حقوقم ، تازه چیزی رو بهم پس دادند که از اول نباید می گرفتند ... پس از نظر من شیرینی دادن نداشت ، ولی خوب چند کیلو شیرینی خریدن به جایی برنمی خورد و درست هم نبود روی همکاران رو زمین می زدم .
از اونجایی که با مشکلات پیدا کردن جای پارک در اطراف اداره ی ما آشنا هستید ، و تا حالا چند تا پست بلندبالا هم در موردش نوشتم ، دیگه واضحه که ساعت ده صبح برای خریدن شیرینی عمرا" ماشینم رو از جاش تکون نمی دادم .
هر چی هم دوستان خدمات ، مثل همیشه لطف و اصرار داشتند :"بذار ما به جای تو بریم شیرینی فروشی "، دلم نیومد تو گرمای صبح و مشکلات این بنده خداها که باید هزارتا جواب به سرپرستاشون پس بدند ، بگم برن بیرون اداره و برای من خرید کنند .
وقتی از جام بلند شدم ، مدیر شکمو مون گفت : مهربانو اگه چند تا اختصاصی برای من می خری ، برات ماموریت رد کنم
درد سرتون ندم ، با یه تاکسی رفتم قنادی مورد نظر و تقریبا" محبوب اون منطقه ... میگم تقریبا" محبوب ، چون یه محبوب تر هم داریم که باید حتما" با ماشین خودم می رفتم ....
بعد از خرید دو تا جعبه ی بزرگ و دوتا کوچک که همه روی هم قرار داشتند ، از جلوی قنادی سوار تاکسی شدم و دوباره مسیر رو برگشتم ، تنها قسمت آزار دهنده ی رفت و آمد ، این بود که باید عرض خیابون رو رد میشدم تا به اداره برسم .
حالا چرا رد شدن از این چهارراه انقدر عذاب آوره ؟؟؟
انگار این چهار راه ، نیروی جاذبه ی مرموزی داره ، ماشین ها با سرعت عجیبی سعی در رد کردن چراغ دارند ، و تا زمانی که حتی چند ثانیه از قرمز شدنش هم نگذشته ، هیچ راننده ای به فکر ایستادن نیست .
اون اوایل که اداره اومده بود محل فعلیش ، خیلی تصادف پیش می اومد ، عابرین به هوای زرد شدن چراغ و کم شدن سرعت ماشین ها ، به وسط خیابون می رفتند ، غافل از اینکه راننده ها، قسم خورده ند که از ترمز استفاده نکنند .
چی می گفتم ؟؟ آهاااان ، جعبه به دست ایستاده بودم تا چراغ ما سبز بشه و بتونم با سلامت رد بشم .. چراغ سبز شد ، اما حتی پنج ثانیه هم گذشته بود کسی اهمیت نمیداد .. خلاصه آروم با یکی دو نفر دیگه پا به خیابون گذاشتیم ، ماشین ها انگار اصلا" انتظار همچین چیزی نداشتند با قیژ قیژ وحشتناک لاستیکا ، بالاخره ایستادند
من همینطور که رد میشدم بلند بلند گفتم : والله ، بقرعااااااان مجید ، چراغتون سبز شده ... چند تا راننده هم خنده ی شرمگینانه ای کردند و دستشونو به علامت تواضع و شرمندگی گداشتند رو چشم و قلبشون و خندیدیم .
در این بین آخرین ماشینی که تو عرض خیابون ایستاده بود، یه ون سبز رنگ با راننده ای تقریبا" پنجاه و چند ساله داشت . نا غافل سرش رو از شیشه آورد بیرون و عربده زد : تحفه ی مسخره ، هیکلتو رد کن ببینم ، سخنرانی موقوف
جااان من ، فقط و فقط یه لحظه خودتونو بذارید جای من ..
انقدر ضایع شده بودم که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو تو اون خیابون پت و پهن ببلعه .
دهنم رو باز کردم که بهش بگم خیلی بی تربیت و بی فرهنگی ، واقعا برات متاسفم که انقدر سطح شعورت پایینه ..
داشتم از عصبانیت سکته می کردم .. دیگه رسیده بودم پای ماشینش و اون چون تو ون نشسته بود از من بلند تر بود .. یه لحظه به خودم گفتم : مهربانو تاکی ایمیلای تحسین برانگیز رو میبینی و میگی :واقعا" آفرررررررررررین ... برای منم پیش بیاد همین رفتار رو میکنم .
رفتم دم شیشه ش و گفتم : آقا من گفتم ، بخدا چراغ قرمزه ، مگه توهین کردم که توهین میکنی ؟ بعدشم مگه باشما یه نفر بودم؟؟
گفت : زر زر نکن حوصله ندارم ..
بازم چشمام سیاه شد .. نزدیک بود از حرص غش کنم . جعبه شیرینی رو باز کردم و گفتم : میدونم ، هوا خیلی گرمه ، حتما یه مشکلی هم داری که انقدر بد اخلاقی ، بیا دهنتو شیرین کن شاید حالت بهتر شه ..
با عصبانیت گفت : نمیخورم رد شو برو .
گفتم : خجالت نکش بردار ، تا رد شم .
از ماشینش پیاده شد . یه شیرینی برداشت و در کمال ناباوری من، دامن مانتومو گرفت و بوسید ...
گفت : حلالم کن ، من یه عمر اخلاقم همین بوده .
پلیس سر چهاراه دستشو گذاشته بود روی دگمه ی چراغ ، و سبزش نمیکرد .. همه ی راننده های ردیف جلو دست و سوت میزدند و من هاج و واج از عکس العمل راننده بودم .
بچه های حراست(نگهبانی) اداره که تقریبا" ماجرا رو دیدن ، میگن شاید بشه فیلم رو از دوربین های سر چهرراه گرفت ولی میدونم که دنگ و فنگ و مقررات داره و به این آسونی ها نیست .
به هرحال فرقی نمیکنه ، خاطره ی این اتفاق تا ته عمر تو ذهن من و اون راننده ی ون و بقیه ی سواره ها و پیاده ها میمونه .
احساس کردم چقدر مزه میده آدم یه کار متفاوت از موقعیت های مشابه انجام بده ..
انقدر این عکس العمل برام سخت بود و انقدر بهم برخورده بود که اصلا" نمیتونم با کلمات توضیح بدم ولی دلم، تو یه لحظه ی خیلی خیلی کوتاه یه چیز دیگه خواست و مغزم بی چون و چرا انجامش داد .
بیاید تمرین کنیم که به عصبانیتمون غلبه کنیم ، بیاید دست به کارهای جدید بزنیم .. سخته ، ولی شاید شیرینی نتیجه ش همه ی تلخی اولش رو از بین ببره و تبدیل به یه خاطره بشه .
دوستتون دارم و براتون لحظه هایی توام با خوشنودی از عملکردتون آرزو دارم .
در ضمن اگر این فیلم رو جایی دیدید بدونید هنرپیشه ی نقش اولش مهربانوی خودتون بوده
***********"
پینوشت اول : به دوست عزیزی که با نام یه چیزی بگم" کامنت گذاشته بود:
دوست من ، کامنتت منطقی و مورد تایید من بود ، از لطف و واقع بینیت نسبت به موضوع ممنونم، ولی نمایش کامنتت مصادف میشد با دلگیری بعضی از دوستان ، برای همین تشخیص دادم که منتشرش نکنم ولی همین جا ازت تشکر میکنم .
پینوشت دوم : یه آپارتمان یک خوابه واقع در طبقه ی چهارم آپارتمانی تک واحدی و خانوادگی ، در شرق تهران بصورت رهن و اجاره آماده ی پذیرش همسایه ست .. چون میدونم برای ساکنین آپارتمان نوع شخصیت همسایه بسیار بسیار مهمه خواهششون رو برای مطرح کردن موضوع در این پست پذیرفتم .
اگر فکر می کنید که مورد نیازتونه برام کامنت بذارید تا خبر بدم .
**********
گل های زیبای آرامش و دوستی رو با مهردخت جانم برای تک تک شما عزیزان گذاشتیم جلوی در .. موقع خداحافظی هر کدومتتون سهم خودتونو بردارید