چند روزیه که بشدت در حال و هوای شونزده هفده سالگیم سیر می کنم .
هر جایی که فکرم درگیر محاسبه و تصمیم و این چیزها نباشه ، به سمت بیست و شش ، هفت سال قبل پرواز میکنم .
همونجایی که دوستی من و نازی شروع شد ، همون سالهایی که حس میکنی یک حجم انسان شکل داری ولی انگار یک چیز اساسی رو نداری .
دست و پا و سرو چشم و دهان هست ولی دنبال چیزی میگردی که بهت یک معنای دلپذیر بده و تکلیفت رو با خودت معلوم کنه .
اونجا که بتونی وقتی با خودت خلوت میکنی بتونی جواب سوال هایی که باهاشون درگیر هستی رو به خودت بگی :
من به غم یا شادیِ انسان های دیگه اهمیت میدم یا نه ؟
دلم میخواد باعثِ ایجادِ احساس غم در اونها باشم یا شادی؟
قدر داشته هامو میدونم ؟
راضیم یا طلبکار ؟
میدونم چرا به دنیا اومدم یا نمیدونم؟و .........
بعد با خودت قرار میذاری که بزرگ شدم ، این کارا رو می کنم و اون کارها رو نمیکنم ..
به مرور برای خودت یک سبک خاصی از شعر و ادبیات و علم و هنر و در مجموع فرهنگ میسازی و هر روز سعی میکنی تمرینش کنی.
تو همه ی این ماجراها و پیدا کردن جواب سوال هایی از این قبیل ، من و نازی درکنار هم بودیم .
دو سال زانو به زانوی هم پشت نیمکت دبیرستان نشستیم و زنگ های تفریح ، پشت به دیوار حیاط مدرسه با هم جستجو کردیم و این شدیم که هستیم .
خیلی عجیبه فقط دوسال در این فاصله ی نزدیک با هم بودیم ، اما تاثیرش تا وقتی زنده بمونیم با ماست
مسببِ عزیزِ خاطره بازی این روزهام ، مهردخت و اتفاق مشابهیه که براش افتاده .
شاید با تاخیر ولی بالاخره اتفاق افتاد .
***********
مدرسه ی مهردخت در هر پایه دو کلاس "الف" و "ب "داره . مهردخت در کلاس گرافیک "ب" و کمی اون طرف تر، در کلاس گرافیک "الف" ، دختری بنام صفا درس میخونه .
بعد از اردوی شیراز ، اسم صفا رو زیاد از مهردخت می شنیدم از مهربونیاش ، تیپ خانوادگیش و علایق مشترک بینشون .
مهردخت اغلب با" نمیدونی مامان ، صفا خیلی دختر خاصیه . خیلی خوووبه ، هیچ کس از نظر اون بد نیست ، صحبت هاشو شروع می کرد ."
یه روز که اشپزی میکردم و مهردخت دور و برم می چرخید و از صفا صحبت می کرد ، گفت : فکر میکنم صفا انحراف چشم داره .
گفتم : چطور؟
گفت : زیاد نگاهم نمیکنه و گاهی که با هم صحبت می کنیم ، نگاهش مستقیم نیست .
بعد شونه ای بالا انداخت و گفت : چه فرقی میکنه ، موضوع اینجاست که من عاشق اینم که با هم خوراکی بخوریم و بعدش شاهد مراسم شکرگزاریش باشم .
گفتم : یعنی چی؟؟
گفت : یعنی صفا بعد از خوردن ، رسما" دستاشو به سمت بالا میاره و میگه ((خدایا شکرت)) .
دست از هم زدن قابلمه برداشتم ..
-: جدی میگی مهردخت؟
-: اره بخدا ،(نشونم داد) همینطوری دستاشو کمی می گیره بالا به بالا نگاه میکنه و میگه
" خدایا شکرت "
-: چه جااالب ، همیشه فکر میکردم تو ، جزو معدود بچه هایی هستی که بعد از خوردن، شکر میکنی
ولی این حالت فیزیکی صفا خیلی خیلی برام جالبه .
بعد ازشنیدن این موضوع شخصیت صفا
بیش از پیش برام جالب شد .
************
صفا در خانواده ای که از هر طرف نگاه میکنی پزشک و جراح هستند ، به دنیا آمده .
یعنی مادر و پدربزرگ ، مادر و پدر ، خاله و دایی و همسران و فرزندانشون ، عمه و عمو و فرزندانشون همگی یا پزشک و یا جراح هستند .
صفا هر روز همراه با راننده ی شخصیش از منزل بسیار لوکس و زیبایی واقع در شمال تهران به هنرستان میاد .
معلم خصوصی یوگا در منزل،تمرینات رو با صفا و برادری که یکسال ازش بزرگتره انجام میده و در کلاس بعدی تمرین ها ، برای مادر صفا انجام میشه .
صفا بسیار ساده لباس میپوشه و کیف و اسباب هنرستانش در کمال سادگی تهیه شدند .
بشدت مواظبه چیزی حروم و حیف نشه و معمولا" خوراکی هاش شامل مواد بسیار تازه و ارگانیکه ، یعنی برخلاف بچه های امروز که سبد تغذیه شون پر از مواد مضر همراه با کلی نگه دارنده و افزودنیه ، صفا هویج و کرفس خورد شده و گاهی سالاد سزار و جوانه مصرف میکنه .
بالاخره تو روزهای طولانی و سختِ چیدمانِ نمایشگاه و یا روزهایی که مهردخت و صفا مسئول غرفه های تعیین شده بودند و وقت برایِ گپ و گفتِ بیشتر ، فراهم بود ، اون اتفاق افتاد و دخترا مطمئن شدند که دوستان موندگار زندگی هم هستند و درست عینه پیمان نانوشته ای که بین همه ی دوستان بی نظیر وجود داره ، از راز های زندگیشون با هم حرف زدند .
صفا تعریف کرده که برادرم موقع به دنیا اومدن با پیچیدن بندناف دور گردنش ، فاصله ی زیادی تا مرگ نداشته ، به هرحال زنده میمونه اما کمبود اکسیژن اعصاب بیناییش رو ضایع میکنه و دچار کم بینی شدید میشه ، طوری که سال های اول تحصیلش رو درمدارس خاص و با خط بریل شروع میکنه ..
بعد ها با همت و ممارست بسیار جدیِ مادرشون به مدارس عادی میاد و دروس رو از طریق شنیداری فرا میگیره .
خودِ صفا هم در سه سالگی ، یک شب همراه پدرش به مطب میره تا پدر مدارکی رو برداره ..
همینطور که روی میز مشغول بازی در نور چراغ مطالعه بوده ، پدر بصورت تصادفی متوجه غیر عادی بودن کره ی یکی از چشمان صفا میشه ، بلافاصله با باجناقش که جراح و چشم پزشک بوده تماس میگیره و صفا رو برای معاینه ی فوری پیشش میبره ، متاسفانه یا خوشبختانه پشت کره ی چشم ، تومور وحشتناکی مشاهده میشه .
خوشبختانه از اون جهت که قبل از فشار و حرکت به سمت مغز و وخامتِ بیشترِ اوضاع ، تشخیص داده شده و متاسفانه از اون جهت که برای برداشتن تومور ، ناچار از تخلیه چشم صفا بودند .
چشم سالم و زیبای دخترک سه ساله تخلیه میشه و پروتز مصنوعی جای خالیش رو پر میکنه . و این بود دلیل حالت غیر طبیعی چشم صفا ، که مهردخت متوجه ش شده بود .
حالا یه مادر داریم که دو فرزند دسته ی گلش ، نقص بینایی دارند و ایشون با وجود مسئولیت بزرگ بیمارانِ خودشون ، با تلاش بی وقفه در کنار بچه ها به تحصیلشون کمک میکنه .
برادر صفا امسال کنکوریه و مادر همه ی دروس رو براش ضبط و تمرین میکنه .
********
حرفای مهردخت که تموم شد، هر دو اشک می ریختیم .
مهردخت مکث کرد ، گفت : منم همه چیز رو درمورد زندگیمون به صفا گفتم .
صفا بغلم کرد و گفت :مهردخت به وجود تو و خانواده ی کوچیکت افتخار میکنم .
این بود ماجرایِ تحکیمِ پیمانِ دوستیِ مهردخت و صفا ی عزیزم، ولی چیزی که باعث نوشتن پست امروزم شد اتفاقِ دیگه اییه که لازم بود قبلش این مسائل رو بدونید .
******
یکی از درس هایی که امسال مهردخت اینا باید امتحان نهاییش رو بدن ، "تاریخ هنر جهانه" که در باب تمام مکاتب شناخته شده ی هنری دنیا ، از بدو پیدایششون و پیروان سبک و اثار مهمشون و ... اینهاست .
مهردخت اصولا" با درس حفظ کردن مشکل داره ، البته بهتره بگم با حفظ کردنش مشکلی نداره با اینکه بشینه سر کتاب و بخونه مشکل داره .
از همون سال هایِ آخرِ مقطع دبستان، تاکید می کردم که برای حفظ کردن درسات باید وقت بگذاری یعنی بنشینی و تمرکز کنی .
چند روز قبل ، مهردخت به صفا میگه:
نمیدونم این امتحانِ تاریخِ هنر رو چکار کنم ، اصلا" حوصله ی خوندنش رو ندارم .
صفای مهربون میگه : مهردخت جان همونطور که میدونی ، برای اینکه به چشم سالمم زیاد فشار نیاد ، مامان کل کتاب رو برام فایل صوتی کرده من برای تو فایل رو ، روی فلش میریزم تا تو هم همینطور که به کارهای دیگه ت میرسی درس رو گوش بدی و یاد بگیری .
مهردخت با خوشحالی زیادی این موضوع رو تعریف کرد .
گفتم : دستش درد نکنه از قول منم صفای با صفات رو ببوس .
دیروز بعد از اینکه از امتحان برگشت خونه طبق معمول بهم زنگ زد .
-: سلام مامانی.
-: سلام عزیزم ، خسته نباشی ، امتحان تصویر سازیت چطور بود ؟
-: عاالی بود مامان ، دوتا کار انجام دادیم با پاستل ، مال من خیلی خیلی قشنگ شد . همه ی ایده هایی که تو ذهنم داشتم پیاده کردم .
-: آخ جون چه عالی .برنامه ت چیه؟
-: ناهار خوشمزه ای پختی بخورم و برم تو تخت ، صفا برام فایل صوتی رو اورده میذارم گوش کنم و بخوابم .
-: باشه عزیزم .نوش جونت . دیگه زنگ نمی زنم تا بخوابی ، فهمیدم دیشب ساعت چهار بود اومدی بخوابی .
-: باشه مامان . خدا حافظ .
دوساعت بعد مهردخت تماس گرفت ، تعجب کردم چون قاعدتا باید خواب می بود .
-: سلام مامان ، میخواستم یادت بندازم اون پلات رو سر راهت از دفتر فنی بگیری .
-: باشه عزیزم . نخوابیدی؟
-: نع .
-: مهردخت گریه کردی؟
-: نه مامان چیزی نیست ، خسته م .
-: ولی تو صدات بغض داری . دوست داری صحبت کنیم؟
-: راستش از خودم عصبانیم . فایل تاریخ هنر رو گوش میدادم .
-: خوووب .
-: مامانِ صفا ، شمرده ، شمرده ، واو به واو کتاب رو خونده .
از خودم عصبانی شدم ، چون من هیچ مشکلی ندارم ، فقط از خودخواهی و تنبلی نمیشینم کتابمو دست بگیرم و بخونم .
این مامان دلسوز ، بخاطر اینکه صفا اذیت نشه این کار رو کرده .. عینه همین کار رو هم برای برادرش انجام میده .
صفا با هر کاریش میگه شکر خدا .
میخوره میگه شکر . پا میشه میگه شکر . از خانواده ش میگه ، میگه شکر . حتی از چشمش ، میگه شکر که زود تشخیص دادن .
اونوقت من چی ؟؟ این حوصله نکردن من برای درس خوندن ، یه ناشکریه بزرگه ... چمه مگه؟
چرا انقدر راحت طلبم ؟ عوض اینکه برای دوستام یا هم نوعایی که مشکل دارن ، بشینم بخونم ضبط کنم ، همپایه ی اونا میخوام از امکاناتشون هم استفاده کنم ؟؟!!!
حالا دیگه اشکای منم راه افتاده بود . فقط تونستم بگم مهردخت جان ، منظور من از اینهمه زحمت و هزینه ای که این سالها درحقت کردم همین یک جمله بود که ازتو بشنوم .
همه ی نمره هات ، افتخاراتت و هرچی که به دست اوردی ، اندازه ی این تلنگری که به واسطه ی وجود با ارزش صفا به دست اوردی مهم نبود .
دوستت دارم دخترم خیالم راحت شد و
دیگه نگران اینده ت نیستم .
***********
میدونید مواجه شدن با انسان هایی نظیر صفا ، در قالب دوست یک نعمت بسیار بزرگه ؟؟
خدایا شکرت که برای دخترم امکان دوست شدن با صفای فرشته خو رو فراهم کردی.
زندگیتون پر از صفااااا
دیشب یه نازنینی داشتیم که از خود کن برامون لحظه به لحظه خبر می فرستاد ،
با این اینترنت های ذغالیمون هم از طریق یوتیوب مراسم رو می دیدیم که قطع شد فکر کنید وقتی که
اسم شهاب حسینی نازنین خونده شد من و مهردخت چقدر جیغ زدیم و بالا و پایین پریدیم
جایزه بهترین بازیگری مرد برای نازنین "شهاب حسینی"
جایزه بهترین فیلمنامه سهم اصغر فرهادی عزیز شد
ترانه علیدوستی زیبا ، باعث افتخار و مباهات همه ی ایرانیان به ویژه زنان سرزمینش شد