دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"خواب و خاطره"

دیشب خواب عجیبی می دیدم ، جاده بود و فضا خاکستری و مه آلود ... من کنار جاده ، با بچه ای تو بغلم ایستاده بودم . انگار مهردخت بود. مثل همون وقتا ها یک طرفه بغلش کرده بودم دوتا دستام رو  زیر باسنش،   به هم قفل کرده بودم .

 اونم دستاشو دور گردنم انداخته بود و سرش رو گذاشته بود روی شونه م . دوتا پاهای بلندش از کنار پهلوی راستم آویزون بود و من برای حفظ تعادلم پای راستم رو جلو تر گذاشته بودم و آونگ وار تکون می خوردم .

 نمی دونم به چه امیدی اونجا بودم .. هیچ آدم دیگه ای اون اطراف پیدا نبود ، با این وجود من  گردن می کشیدم ، چشم هام رو تنگ می کردم و با دقت و به دورها،  نگاه میکردم .. کاملا مشخص بود منتظر رسیدن کسی یا چیزی هستم . 

حالت خوابم فضای انیمیشن های Tim Burton(کارگردان انیمیشن هایی مثل عروس مرده و فرانکن وینی )که اصلن هم فضاشونو دوست ندارم  رو تداعی می کرد .." سرد و خاکستری"


مهردخت تو بغلم جابجا شد . با یه حرکت انداختمش بالاتر و گفتم : الان می رسه مامان جون . 


به آنی صدای موتور یه ماشین از دورتر ها به گوشم رسید . از سر خوشحالی مهردخت رو بوسیدم و گفتم : دیدی گفتم عزیززززم . 

ماشین پیدا شد ، خاکستری و مات بود . از شیشه ی جلوی ماشین ، صورت راننده پیدا نبود .

 خم شدم داخلش رو نگاه کردم " نفس بود و می خندید" پیاده شد در عقب رو باز کرد ، مهردخت رو نشوندم پشت و خودم جلو نشستم . ماشین حرکت کرد ..نفس  با سرعت رانندگی می کرد،  هنوز خیلی جلو نرفته بودیم که با یه ماشین از رو به رو تصادف کردیم .

 سرم گیج می رفت چشمامو که باز کردم مهردخت بزرگ شده بود رو همون صندلی عقب داشت طراحی می کرد . موهای شقیقه های نفس سفید شده بود ، هنوز مثل همیشه چشماش می خندید .


 زمان و مکان رو گم کرده بودم .. نمی دونستم تصادف چی بود و کی اون ماجرا تموم شد ؟ چرا با اونهمه شدت تصادف ،  ما همه سالم بودیم ؟ زمان چقدر رفته بود جلو؟ 

جاده از اون حالت خاکستری و مه آلود بیرون اومده بود . .. خورشید نارنجی می تابید و مثل جاده های معمولی یه طرف درخت و یه طرف دره بود. 


به مهردخت گفتم : تو داری میری پیش پدرت؟ 

مهردخت همونطور که سرش تو کارش بود ، خیلی خونسرد جواب داد : نه مامان ، بابام تو اون تصادف مرد . 


با وحشت به رو به روم خیره شدم .. هیچ چیز یادم نمی اومد .


 نفس دستش رو روی دستم گذاشت . انگار اضطرابم رو متوجه شده بود . پیرهنشو آروم زدم بالا .. جای کم رنگ بخیه های جراحی روی تنش بود . پیش خودم فکر کردم "یعنی اون روزای مریضی و جراحی و شیمی درمانی هم گذشته؟؟"


مهردخت کارش رو کنار گذاشت وخودشو کشید   وسط ماشین، بین صندلی من و نفس و با خوشحالی گفت : الان چه ماهی هستیم ؟؟ 


هردومون بهش جواب دادیم اردیبهشششت .مهردخت کف دستاشو به هم کوبید و پر انرژی گفت : "آآخ جووون" من گیج تر بودم و معنی این چیزا رو نمی فهمیدم .صدای زنگ موبایلم بلند شد ، ولی من پیداش نمی کردم دولا شده بودم زیر صندلی رو نگاه می کردم که از خواب پریدم .


 دیدم رو گوشیم میس کال افتاده . نور صفحه گوشیم تو تاریکی چشممو  زد .دستمو  دراز کردم ،  از روی میز توالتم عینکم رو برداشتم ببینم کی بوده نصفه شب بهم زنگ زده .


 از این شماره های خارج از ایران بود نوشته بود سیرالئون . نمیدونم برای شماهم پیش اومده که از کشورهای عجیب غریب به موبایل زنگ می زنن یا نه ؟


 من به همراه اول هم زنگ زدم پرسیدم اینا چیه ؟ گفتن : نمیدونیم . ولی خیلی مثل شما بهمون زنگ میزنن و از این موضوع شکایت میکنن.


 حالا جالبه چون معمولا تک زنگ میزنن ولی حتما این خیلی زنگ خورده که باعث شده من بیدار بشم . تازه من معمولا موقع خواب گوشیمو به حالت پرواز درمیارم که از این زنگای بیخود نخوره و خوابم بهم نریزه،  ولی انگار دیشب یادم رفته بود .


خلاصه نفهمیدم معنی این خواب بی سرو ته چی بود  . ولی یه نشونه ی خیلی جاالب داشت و اونم اردیبهشت بود . 


دیروز تو محل کارم داشتم به همین فکر می کردم که بازم یه اردیبهشت دیگه رسید ولی چقدر متفاوت !! هوا سرده و من خیلی سردم میشه ... تو همین اردیبهشت ماه ِ خوبِ لعنتی بود که از ساختمون قدیمی اداره به برج منتقل شدیم و همین موضوع باعث شد من و نفس ، سرِ راه هم قرار بگیریم .


سعی می کردم دوباره بخوابم ولی هجوم خاطرات این سالها ، دست از سرم برنمیداشت . 

**********

نفس نازنین من ، چه روزگاری بر من و تو گذشت ... شونزده سااال پیش بود ، من جوون و پر انرژی ، از شادیِ رهاییِ ،  از زندگیِ سخت ،  با آرمین ، روی زمین راه که نه،  پرواز می کردم .

. مهردخت رو مثل تیکه جواهری باارزش به تنم می کشیدم و فکر می کردم  باید یک شبه ،  همه ی سالهای سخت رو  جبران کنم . 

انگار مدت ها بود هوایی برای نفس کشیدن نداشتم و حالا حجم هوایی که تو ریه هام وارد میشد قلقلکم میداد .


تو اومدی و دنیای منو رنگی کردی ، وجود عزیزت مرهمِ شفا بخشِ زخم های روحم شد ..

 روزهای سخت نبودن مهردخت ، مریضی سودابه ، مرگ پدرت ، بیکاری و ضربه ی روحی که به من واردشد. اقدام مسخره م برای ازدواج و اون منجلابی که توش گیر کرده بودیم .. 


بزرگ شدن بچه هامون ، اونهمه تلاشی که برای رشته و تحصیل مهردخت کردیم .. از همه بدتر بیماری تو و و از همه بهتر، پس گرفتن سلامتیت .... رستوران داری من .کارکردن بی وقفه م و شکست و نامردی دیدن از شرکاء.. جراحی معده م ...


اوووه ، چرا  زندگی بعضی ها انقدر روتینه و ما در هر لحظه از زندگیمون یه تراژدی تمام و کمال رو بازی میکنیم؟؟ 


چقدر بودنت خوبه ، چقدر بهم وابسته و پیوسته ایم . چقدر وجودت بهم آرامش میده ، چقدر زندگیم با تو شیرین و دوست داشتنیه .چقدر ساعت های کوتاهی که بصورت فیزیکی کنار هم هستیم ،  از یه عمر، روز و شب با کسی دیگه سر کردن ، خوبتر  و باارزش تره . 

مهربونم همیشه سلامت و باعزت باش که دلخوشی من ، داشتن تو و مهردخته . 

****

ببخشید عزیزانم ، خواب دیشب و بدخوابی بعد از اون و یادآوری خاطراتم باعث شد الان این احساساتی که تو وجودم قلنبه شده بود رو اینجا بنویسم و چه کسی بهتر از شماهااا که مونس و سنگ صبور درد و دل های من هستید . 


نمیدونم چرا انقدر شلوغیم و همه ش در حال بدو بدو ؟؟ دلمون برای مامان و بابا تنگ شده بود ولی واقعابرنامه ریزی و رفتن به فشم کار سختی شده .


 با مینا و مهرداد هماهنگ کردیم که بریم پیششون . هر چند بعد از ساعت کار بود و هر چند باید شب برمی گشتیم و هر چند فقط چند ساعت پیششون بودیم ولی خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و دلتنگیمون برطرف شد . 


تو راه برگشت فکر می کردم کل زندگی همینه " وقت های کم و کارهای زیاد " و هنرمند کسیه که بتونه از همین وقت کم و با همین کارهای زیاد، زندگی با کیفیت تری برای خودش و عزیزانش تدارک ببینه .. 


درست مثل ما که رفتیم و حظ بردیم از بودنشون . 


دوستتون دارم 



پینوشت: نسرین جان از آقای صیفی پرسیدم گفتند منم آشناهایی که تو استرالیا دارم به وسیله ی خانواده هاشون که تو ایرانند بهم کمک رسوندند ..   من چندین بار از مینا هم پرسیدم هیچ راه بانکی و قانونی نداره متاسفانه .. 

نظرات 28 + ارسال نظر
نسرین دوشنبه 9 اردیبهشت 1398 ساعت 02:07 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

عشق خودمی تو


تو همممم

مهسا یکشنبه 8 اردیبهشت 1398 ساعت 10:41 ق.ظ

امیدوترم همیشه سایه شون بالای سرتون باشه و در کنار هم شاد باشین.
تو لیاقت شاد بودن رو داری هر روز بیشتر از دیروز
کاش از نفس و آشناییتون بیشتربنویسی من یکم گیجم راجع به ایشون و مدل زندگیتون.البته اگه دوست داشته باشی

ممنون مهسا جان محبت داری عزیزم . امیدوارم تو هم هر روز بهتر از روزهای قبل شاد باشی .
کل جریان آشنایی و ازدواجم با نفس رو تو ده قسمت نوشتم و همون موقع هر کدوم از دوستان که بودند خوندند و همه ی سوال هایی که براشون پیش می اومد رو با خوندنش گرفتن مهسا جون .

آوا یکشنبه 8 اردیبهشت 1398 ساعت 05:57 ق.ظ

سلام مهر بانو جانم

چه عکسهای قشنگی...چقدر مادر و دختر بهم شیاهت دارین...اگر نمیگفتی فکر میکردم مهردخت جانه که پدربزرگشو بغل کرده...

سلام آوای عزیزم .
عزززیزمی ، من و مهردخت خیلی شبیه هم هستیم ولی مهردخت به شدت شبیه پدرش هم هست و جالبه که من و پدرش کوچکترین نسبتی با هم نداشتیم

مینو شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 08:36 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

وای چه عکس محشری.انشاالله که همیشه دلتون خوش بباشه.
زندگی بعضی ها مثل یک دریاچه آرام هست و زندگی عده ای هم مثل یک رود پر جوش و خروش.امیدوارم این عشق و محبت خانوادگی پایدار باشه.

ممنون مینو جانم
الهی آمین عززیزم

نسرین شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 05:11 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

در ضمن من فدای بابا و مامان گلت میشم. خیلی سلام بهشون برسون.
یه آسانسور هم برای اون ویلای نود پله شون بخر

خدااا نکنه عززیز دلم . محبتت رو می رسونم گاهی وقتا حالت رو ازم می پرسن .
اونوقت که باید می خریدم نخریدم الان که دیگه هوایی که نفس می کشیمک هم گرونه وای به حال اسانسور

نسرین شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 05:09 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

عزیز خودمی تو...
باز تو پیغام هام آپدیت ات نبود وگرنه تو دوروز نوشته باشی و من نیومده باشم؟
حاشا و بللا... یه همچه چیزایی خواهر
خوابت جالب بود! رنگ بی تفاوتی و تو؟!!!
از این تلفنای مسخره به منهم میشه من دیگه مبایلمو از ساعت هفت شب خاموش می کنم هر چی هم مزدک میگه بابا بذار پرواز یا بی صدا میگم حوصله ندارم الکی بذارم شارژش تموم بشه! هر چی هم طفلی توضیح میده که... میگم چیکارم داری مرد!؟

عکسات قشنگترینند... حالا بگو ببنم حجابت رو چرا رعایت نکردی خانم جهنمی؟
راستی منو تو اون جهنم راه بده که اگر تو همدم من اونجا باشی، خود بهشته.

خوشحالم نفس را داری و خوش بحال نفس که تو رو داره عشق من.
به گذشته فکر نکن، از اردیبهشت به بعد را خوش باش فدات بشم که جز اون سزاوار نیستی.
قلب و قلم ات مانا
منهم دور و برت می پلکم

اون بلا ملا ت منو کشته عزززیز دلم
ای جااان " چیکارم داری مرررد"

چشمات قشنگ میبینن نسرین جونم . والا دیدم با این حساب که آقایون می فرمایند ، بهشت اصلا جای خوب و دلچسبی نیست من همون جهنمو ترجیح میدم که همه ی آدمای درستکار و باحال و هنرمند و ... دور هم جمعند .
کامنت قشنگت امروزمو ساخت عزیزم . خدا برام نگهت داره که منبع محبت و عشقی

رهآ شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 01:54 ب.ظ http://Rahayei.blogsky.com

چه جالب :)
منم کلی از تایمم انتشارات قدیانی بودم بین ساعت 1 تا 2. فسقل من عشق کتابه و من از قدیانی همیشه خرید میکنم.

مرسی از انرژی مثبتت :*


نه من دیرتر اونجا بودم رها جان تقریبا 3 تا 5 .
خدا فسقلت رو نگهداره و تو رو که براش کتاب می خری .
عزززیزمی

تیلوتیلو شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 12:42 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

سلام دوست جان
اونقدر عکس پر از حس و حال خوب بود که اصلا یادم رفت میخواستم چی بگم در مورد خوابت و ...
خدا همه ی بابا مامانها را سلامت و شاد نگه داره
خدا امید زندگی و عزیزان همه را شاد و سلامت نگه داره
زندگی هر لحظه بازی جدیدی را شروع میکنه که ما هرگز نمیفهمیم ما را داره به کدوم سمت میبره
خداوند نگهدار هممون باشه

سلام دختر روزهای آفتابی
عزیزمی الهی آمییین .
دقیقا همینه .. هر لحظه یه مقدمه جدید برای اتفاقات تلخ و شیرین آینده .
بازم الهی آمین

رهآ شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 12:40 ب.ظ http://Rahayei.blogsky.com

مرسی وقت گذاشتی و کامنتم جواب دادی

چقدر خوب و پر از احساس مینویسی. خوشحالم برات و خدا رو شکر اون روزهای سخت گذشت و الان در کنار گل دخترت خوب و خوش و در آرامش هستی. الهی سلامت باشید.
خدا به بابا جان و مامان جان و نفس جانت سلامتی بده.

قربانت عزیزم .
خدا به تو و عزیزانت هم سلامتی و آرامش بده دوست من .
الهی آممممین

کیهان شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 09:31 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

بابا عباس چه قیافه مهربانی دارد و بسیار خوش تیپ و شما هم همینطور.
بیشتر برای پدر مادر وقت بزار
ببخش احساساتی شدم
خدا برای همدیگر نگهتان دارد.آمین

ای جااان بابا عباس از چشمای کوچولوش محبت میباره .. خیییلی خوبه خدا برای همه عزیزانشون رو نگهداره .
ممنونم کیهان جان . راست میگی واقعا باید بیشتر قت بذارم
آمییین مرررسی

کیهان شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 09:28 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود
چه نوشته جالبی! بسیار متین و توانمند آنچه را که در ذهن داشته ای به مخاطب منتقل می کنی.نویسندگی یعنی همین.انتقال آنچه که در ذهن داری به بهترین وجه ممکن به مخاطب.
و دیگر اینکه لذت بردم از عکسهای پدر و دختری و عاشقانه بودن لحظه ها و دوستی های ناب.
راستش من قبلن اصلن زندگی روتین نداشتم و از این بابت خیلی لذت می بردم ولی از وقتی که متاهل شدم بسیاری ازماجرا جویی ها را کنار گذاشتم البته بجز طبیعت گردی و کوه نوردی و البته گاهی هم شکار!
و راستشو بخوای زندگی روتین چندان لطفی ندارد.زندگی باید همراه با هیجان باشد.
مرسی مری جان از اینکه هستی و برایت بهترینها را آرزو می کنم
شادی هایتان همیشگی.آمین
آها بله خودمو معرفی نکردم ولی بعدن زندگ زدم و کلی صحبت و اینکه ...
خوب البته از ایننکه خودمو معرفی نکردم معذوریتهایی داشتم ! راستش دلم می خواست بغلش کنم و امکان نداشت پس همان بهتر که ....
بگذریم
مرسی برای همه بودنهات

درود کیهان عزیز
لطف داری دوست من .
با همه ی دردسر هایی که داره اصلا حاضر نیستم زندگیم روتین باشه .. میدونی ما دیگه خودمونم به این شرایط (موج مکزیکی) عادت داریم
خوب من با همه ش موافقم منهای شکااار
عزیزمی مرسی از شما که همراهمید .
یا مهردخت افتادم خیلی جاها که میریم (تیاتر و کنسرت و ...)میگه مامان من دیگه فلانی رو بغل می کنم ... بعد هم میره کنارشون و خیلی ملیح و قشنگ با فاصله ابراز علاقه میکنه و لبخند میزنه و تشکر میکنه و ..
میگم چی شد پس ؟؟ میگه نششد دیگه
قربااانت . مرسی از تو

کیهان شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 08:50 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

بله مهری جان آن کافه وجود حقیقی داشت.مریم خانم گل از دوستان وبلاگی من بود سالها با هم ارتباط وبلاگی داشتیم ولی هیچ وقت ایشن را از نزدیک ندیده بودم یک روز با دریا(دوست دخترم)رفتیم به کافه اش همان گونه که شرح داده ام و لی آنجا هم خودم را معرفی نکردم.بعدن این نوشته را برای مریم فرستادم و ایشان بسیار ها خوشحال شد از اینکه اینگونه در باره اش نوشته ام.
بر می گردم می خوانم فعلن باید جایی برم

چقدر جااالب ولی چطور طاقت اوردی آخرش خودت رو معرفی نکنی .
تو کامنت ها دریا رو دیدم و جوابی که براش نوشته بودی باعث شد قبل از اینکه برام جواب بنویسی به حقیقی بودن متن و کافه مطمئن بشم .

یه مادر شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 08:49 ق.ظ

سلام راست میگی مهربانو جان نمیدونم چه حکمتیه که زندگی بعضی از ماها پراز بالا وپایینه .یه کتاب میشه نوشت از زندگی من.اطرافیان میگن خوشبحالت چه صبری داری ولی بنظرم ظاهرت رو حفظ کنی ووانمود کنی همه چی خوبه بهتر از توضیح دادنه.امیدوارم عشقت سالیان سال پایدار باشه.مهردخت عزیز سربلندت کنه وخستیگی سالها تلاشت برای داشتن زندگی اروم "کامل از تنت بیرون بیاد

سلام عزیزم
دقیقا درک میکنم منظورت از بالا و پایین چیه . این حفظ ظاهر ها از درون مثل موریانه عمل میکنند
منم امیدوارم بهترین ها برات مقدر باشه . نتیجه ی صبوری ها و خانومیت رو ببینی و عاقبت بخیری و عزت درانتظارت باشه عزیزم

نگین جمعه 6 اردیبهشت 1398 ساعت 09:20 ب.ظ http://parisima.blogfa.com












اینم یه ترانه خوشگل و عاشقانه تقدیم به خودت و نفس زندگیت و دخمل شیرینت و تماااااام عزیزانت

دارم با ترانه ی خوشگلت میخونم نگین :

آقامون جنتلمنه جنتلمنه

این خانوم هم عشق منه عشق منه

فدای تو که کلا ادمو سرحال میاری

نگین جمعه 6 اردیبهشت 1398 ساعت 09:18 ب.ظ http://parisima.blogfa.com

ببین بخدا منم مثل سمیرا جون اشک تو چشمام حلقه زد از خوندن اینهمه احساسات ناب و قشنگت ...
الان منم چشمامو پاک کنم یه بوس بهت بدم؟ تعارف نکنیا

اینم بگم دیگه میرم!!
قربونت برم چرا میگی ببخشید؟
نوشتن از عشق و محبت همیشه زیباست و دلنشین ..
تو این وانفسای زندگی که از هر طرف میری به تلخی و سیاهی میرسی، عشق و مهر رو همینطور باید اشاعه بدیم و بپراکنیم ... همین ذره ذره زیبایی ها هستن که باعث شدن هنوز رو پامون باشیم و بتونیم نفس بکشیم و امید به آینده داشته باشیم دیگه ... من بعنوان یک خواننده که چهل و هشت سال ازت بزرگتره ازت خواهش میکنم عشقولانه نویسی هات رو بیشتر کن تا ما هم آقامون رو که جنتلمنه جنتلمنه، بیشتر ماچ کنیم

ای جان قربون چشمای خوشگلت .. یه دونه نه یعااالمه
لطف داری نگین جون ولی فضای خوابم خیلی سرد و خاکستری بود خودمم گیج بودم توش گفتم چه گناهی کردید شماهااا.
ای جااان بچشششم من جهت رفاه حال جنتلمن جنتلمن (اصلن هم معلوم نیست تحت تاثیر موسیقی مبتذل اونور آبیم)
های خانواده مطلب مینویسم .
راستی چهل و هشت سال بود یا پنجاااه؟؟

نگین جمعه 6 اردیبهشت 1398 ساعت 09:13 ب.ظ http://parisima.blogfa.com

اول از همه بگم اینقدر تحت تاثیر نوشته قشنگ و زلالت قرار گرفتم که یهو از روی مبل پاشدم صورت همسرمو بوسیدم و دوباره اومدم نشستم سر جام!! شوکه شد بنده خدا!! با خنده گفت: هان چی شده؟ گفتم هیچی! فقط مهربانو از عشق نوشته (ایشون به اسم میشناسدت چون خیلی ازت براش تعریف کردم و میدونه دوست وبلاگی و خواهر گل و عزیز منی) منم عشقم قلمبه شد خواستم ببوسمت!
یه سری تکون داد و با خنده گفت:
بعععععععله، ایشالا خدا خیرشون بده

بعدشم لایک به تعبیر قشنگی که ونوسی کرد ..
منم میگم تعبیرش اینه که در سخت ترین و خاکستری ترین روزهای زندگی(که امیدوارم هیییییییچوقت برات پیش نیاد) نفس مهربان عین زورو یا سوپر من هر طوری شده خودشون رو بهتون میرسونن و شماها رو از وضعیت خاکستری به وضعیت سفید و آفتابی میرسونن
(میبینی؟ من هیچوقت نمیتونم مثل بقیه عادی کامنت بذارم! خدایا چرا من؟!!!!)

و نهایتا اینکه خدا سایه مامان مصی نازنین و بابا عباس گل رو بر سر عزیزان مستدام بداره و لحظه لحظه از وجودشون بهره مند باشین و از عطر حضورشون مست ..

اگه مامان مصی اعتراضی ندارن، از جانب من بابا رو هم ببوس هم بغلشون کن لطفا .. محکم بغل کنی ها.. نبینم کم کاری کنی دختر!!!
به نظرم پدر و مادرها رو باید جوری بغل کرد و چلوند که صدای استخونهاشون در بیاد !!
(محبت به روش خاص نگین خانوم اینا)

از دیدن عکسها هم واااااااقعا لذت بردم و جیگر جفتتون رو برم الهی که اینقدر گل و مهربونید هر دو

ای جااانم . خدا برای هم نگهتون داره نگین جون به همسر بفرمایید "قابل یوخدی" (نمیدونم درست نوشتم یا نه )
آره بخدا زورو ، بتمن ، سوپر من ، کاپیتان امریکااا، آیرون من ، تووور همه شون در وجود عزیزش مستتره
اصلن من عااشق همین متفاوت بودن تو هسسستم
خیالت راحت باشه نگین جون مامان من خیالش کااملا تخت و راحته .. دیگه همسر دریانورد باشی باید خیلی اعتماد و عشق بینتون باشه .. مامان همیشه می گفت من نوشته میدم باباتون بره بازم ازدواج کنه . ما هم اذیتش میکردیم می گفتیم نه طفلک چشمش از ازدواج ترسده
عزیز دلمی خدا نگهدار تو و عزیزانت باشه

ماه جمعه 6 اردیبهشت 1398 ساعت 10:57 ق.ظ

خوابت خیر باشه، خودت و دختر گلت ، نفس و همه عزیزانت سلامت، شاد و عاقبت بخیر باشید

ممنون عزیزم . خدا تو و عزیزانت رو هم حافظ باشه

غریبه جمعه 6 اردیبهشت 1398 ساعت 08:55 ق.ظ

سلام
خیر است ان شاالله
گذر زندگی را در خواب دیده ای و حوادتی که پشت سر گذرانده ای که الحمداله به خیر و خوشی پایان یافته است
شب که بیدار می شوی بهترین زمان برای دعا کردن است
چرا ؟
چون خودت هستی و خدایت و فرشته گان امین گویت
عکس های جالبی بود و همچنین عشقولانه بابا و دختر
ان شاالله خداوند حفطش کند

سلام
ان شالله
درسته .. خلوص و وصل کامل
ممنونم الهی آمین . خدا شما رو هم برای عزیزانتون نگهدار باشه

ملیکا پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 06:50 ب.ظ

سلام مهربانو جان
اول از همه برو، کلى اسپند دود کن براى خودت ... ماشاالله
با مهردخت جون هیچ فرقى ندارى، الهى همیشه سلامت و شاد باشین.
خدا حفظ کنه مامان و باباى نازنینو، سایه شون بر سرتون مستدام.
خواب هم که راز بزرگ زندگیه، با وجود اینکه هر شب تقریبأ خواب مى بینیم هنوز از نحوه ش و چرایى ش خیلى نمیدونیم،
ان شاالله که خیره، شکر که قدر داشته هات رو میدونى و این مهمترین پیام این خوابه!

سلام ملیکای عزیزم
قربونت مهربون ، محبت داری
الهی آمییین مررسی . عزیز دلمی نازنین

ونوس پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 03:27 ب.ظ http://calmdreams.blogfa.com

خوابت هم ان شاالله خیره
و تعبیرش همون تکیه گاه بودن پناه زندگیت نفس عزیزت هست
تا همیشه خوشبخت بمونی عزیزم

خیر ببینی دوست من . چه تعبیر قشنگی ونوووس .
آمین نازنین

ونوس پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 03:25 ب.ظ http://calmdreams.blogfa.com

ای جانم از ته ته قلبم برای تو و عزیزانت بهترینهارو از خدا خواستارم. تو عکسا کلی حرف و عشق بود و منم مثه سمیرا گیه م گرفت... الهی که سایه بابا عباس عزیزت و مامان مصی خوشگلت سالیان سال رو سرتون بمونه

ممنونم ونوسی جانم .. الهی آمین .
همه ی عزیزان ان شالله برای هم بمونند . عززیز دلمی

عسل پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 02:51 ب.ظ

خوابت عجیب بود و احساساتت زیبا
عجیب تر از همه حست به نفس تک اینهمه سختیه
برات هرلحظه عشق و شادی ارزومندم دوست عزیزم

ممنون عسل نازنینم .
منم برای تو و خانواده ی عزیزت بهترین ها رو ارزومندم

سمیرا پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 01:37 ب.ظ http://samisami64.blogfa.com

ای جانم سیمین جانم خوشحالم از اشنایی باهات .دوستای

مهربانو مث خودش ماهن و سرشار از خوبی و لطافت و

صمیمیت

به خدا خیلی حرفها دارم که بنویسم.خیلییییی

چشم دوباره می‌نویسم و مرسی قابل می دونینم

عزززیز منید شماهاااا
بنویس سمیرا جونم اون کامنت دونیتم باز کن دخمل

الی پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 12:20 ب.ظ

ای جان عشقتون مستدام
لحظه لحظه هاتون پر از شادی و آرامش
مراقب هم باشید همیشه

آآآمییین ... مررسی الی جانم .
دختر چه تله پاتی داریم .. دارم دماغ سوخته رو می خونم

سیمین پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 11:51 ق.ظ

مهر بانو جان با اجازه شما این هم به سمیرا خانم که نظر اول و گذاشته و قسمت نظرات وبلاگشو بسته:
سمیرا جان من ارشیوتو کامل خوندم و چقدر از محبتت به خانواده ات و همسرت و مهربونیتت و خاکی بودنت لذت بردم . واقعا رفتارت رو خودمم تاثیر گذاشت ای کاش باز بنویسی .

خوب کاری کردی سیمین جان چون حرف دل منم زدی .

سیمین پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 11:47 ق.ظ

سلام مهربانوی نازم.
خدا پدر و مادر عزیزتو حفظ کنه و شما و مهردخت جانو و نفسو برای هم حفظ کنه.
خدا رو شکر که رفتین و بهشون سر زدین .قدر پدرتونو بدونین و واقعا وقتی احساس یک پدر به دخترشو می بینم مثل اینکه پدرم داره بهم محبت می کنه لذت می برم و به خاطر همین سریال نون خ عیدو خیلی دوست داشتم .(می دونی که من پدرمو از بچگی از دست دادم).

سلام سیمین نازنینم
الهی پدر در نور و آرامش باشند عزیزم . ممنون از دعای بینهایت خوب و زیبات آلهی آمییین . سریال رو ندیدم ولی قراره مهردخت دانلودش کنه و پشت سرهم ببینیم قسمتاشو .. عمده هی هنرپیشه هاش مورد علاقه ممونه و حتما باید خوب باشه
دوستت دارم عزیز دلم

سمیرا پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 10:34 ق.ظ http://samisami64.blogfa.com

باز با احساساتت .ما رو هم قلقلک دادیااااا

.
.
.
.
.
خوندم و اشک ریختم و اشک ریختم از سر ذوووق عزیز دل ملم

چقدر خوبه همه مث تو قدر داشتن هامون رو بدونیم و برای

خوشحالی همدیگه هرکاری کنیم و این دو روز دنیا رو سخت

نگیریم.

عالمه حرف دارم بازم مهربانو اما اما اشکها اجازه نمیدن

ادامه شو بنویسم.
از جانب منم روی ماه باباتو ببوس

فدااات دختر مااه
هرچند ازدستت شاکیم چون پست جدید نمیذاری ولی خوب چه کنم که دوستت دارم
آررره عزیزم زندگی همین اکنونه ، پشت سر باد نمیاد هر چی هست پیش روست تازه آینده هم بیشتر خیالبافیه ولی حقیقت مسلم همین الانه .
چشمای نازتو پاک کن یه بوسم بهم بده

پریسا مامان امیرارسلان و مهرسام پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 09:55 ق.ظ http://www.ahaimardom.persianblog.ir

انشالله که خوابت خیره عزیزم...چه خوب که اینجا درددل کردن حالتو بهتر میکنه
واقعا منم گاهی فکر میکنم که .... هیچی
شکر بخاطر لحظه لحظه اش
خوب باشی عزیزم

ممنون پریسا جون . واقعا با اینهمه اپلیکیشن های جورواجور مثل اینستا و تلگرام که این روزا داریم ، هیچی برام وبلاگ و دوستای وبلاگیم نمیشه . دوستتون دارم خیلی و باهاتون راحتم .
آررره ولش کن هیچی
تو و بچه های نازنینت هم عاالی باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد