دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" نگاه های تلخ"

آخرای شب بود داشتم چند تا پیام تلگرامی که مهناز جون برام فرستاده بود رو چک می کردم .( مهناز از خواننده های خوب و قدیمی وبلاگمه که خیلی سال پیش بنا به دلایلی شماره تلفن همدیگه رو داشتیم .) از روی مطالبی که فرستاده بود ، احساس کردم دلش گرفته و خیلی سرحال نیست .


 قبل از اینکه احوالشو بپرسم تا اگه دوست داره برام درد و دل کنه ، عکس یه پسربچه رو فرستادکه  زیرش نوشته بود  ، پسرم پر کشید . 

بند دلم پاره شد... آخه مهناز ، یه پسر با اختلال اوتیسم داره . 


عکس باز شد و فهمیدم پسر خودش نیست ، اما چه فرقی می کرد ؟ جگر گوشه و پاره ی دل ده ساله ی یه مادر دیگه ،  پر کشیده بود . 

ابراز تاسف و ناراحتی کردم .. نوشت مهربانو جان راحت شد بچه ی طفل معصوم . 


مادر بینواش در بالکن رو  با یعالمه بند و چسب بسته بود ، امرو رفته از سوپر پایین خونه شون برای بچه ش خوراکی بخره ، تو همین فاصله ی کوتاه که اصلا فکر نمی کرده پسرش بتونه در و باز کنه ، این کا رو کرده و ... 


خیلی دلم سوخت ، مسلما" مادری که بچه ای با این مشخصات داره خیلی براش زحمت کشیده و خیلی بهش وابستگی عمیقی داره و عزیز دلش در چند دقیقه ی کوتاه از بین رفته . 

حال مهناز خوش نبود ولی از صمیم قلبش برای  اتفاقی که افتاده بود ، ابراز رضایت میکرد و با عباراتی نظیر ، از نگاه تلخ مردم ، از بی امکاناتی کشورمون برای این بچه ها ، از گرون بودن هزینه ی نگهداری و آموزش این بچه ها می گفت که راحت شده . 


حواسم رفت به سااال های دوووور .. زمانی که مهرداد عزیزمن ، با پوستی مثل برف سفید و موهای فرفری و طلایی به دنیا اومد . بچه ی آخر خونه و با اینهمه زیبایی... 


به یکمی قبل ترش برگشتم ، بیست و سوم آذر ماه سال شصت و یک . 


وقتی فقط نه سال و نیمم بود .. نُه ماه تموم سرمو رو شکم مامانم گذاشته بودم و با چشمای بسته دلم میخواست شکل و شمایل این کوچولوی دوست داشتی رو تصور کنم ..سه چهار ماه اول هیچ خبری نبود .. هر چی مامان می گفت "مهربانو ، مهرداد هنوز خیلی کوچولوعه .. فقط چند سانتی متره و نمیتونی حسش کنی ، گوشم بدهکار نبود" 


وسط نوشتن تمرین های ریاضیم ، خط کشمو نگاه می کردم و با خودم می گفتم ، مگه ممکنه چیزی که بعدا میخواد حداقل اندازه ی من باشه فقط چند سانتی متر باشه الان ؟؟ ولی بالاخره ، نشونه های دیگه هم ظاهر شد .. دستمو که رو برجستگی شکم مامان میذاشتم ، از اون طرف یه ارتباطی برقرار می شد ... و همین شد که من به اون کوچولوی عزیزم وابسته شدم ..


حالا می گفتن به دنیا اومده ولی نمیذاشتن من ببینمش . 


یکی دو روز بعد از تولدش ، با بابا سوار ماشین شدیم تا بریم مهرداد رو بیاریم خونه ی جدیدش . وسط راه بابا ماشین رو نگه داشت برای خودم و خودش بستنی خرید . نشست رو به روم و گفت : مهربانو جون میدونی که من و مامان چقدر رو تو حساب میکنیم .


 بردیا و مینا هنوز خیلی کوچولوعن ، ولی تو نه سال و نیمه هستی و همیشه حواست به من و مامان هست . میخوام الان هم ازت یه قول بگیرم اونم اینه که مامان رو خیلی درک کنی و مواظبش باشی .. مخصوصا که مامان زیاد حالش خوب نیست و خیلی حساس شده . گفتم : چشم بابایی ، من که گفتم هر دوتاشون مال من باشن فقط وقتی مدرسه دارم مامان مواظبشون باشه . 


بابا گفت : میدونم عزیزم ولی یه چیز دیگه هم هست . مهرداد خیلی نازه .. عین یه عروسک کوچولوعه فقط یه مشکلی داره . 

ترسیدم و گفتم : چه مشکلی؟ 

گفت : لب بالاش ، مثل ما نیست . 

با دستش یه خط از زیر بینی کشید تا پایین لب بالاش و گفت اینجاش بریده . 

با ناراحتی گفتم : موقع به دنیا اومدن قیچی کردن ؟؟ 


گفت : نه عزیزم .. این یه نقص مادرزادیه .. بهش میگن " لب شکری" یکمی که بزرگ بشه عملش میکنیم و اون قسمت رو درست میکنن.

 

با تصور یه ذره پارگی لب مهرداد ، رفتم به استقبالش . ولی موضوع یه ذره بریدگی نبود . هم دماغش کج بود ، هم لثه ش  تو همون قسمت بریده بود و هم کامش سوراخ داشت .. ولی اصلا برای من مهم نبود .. انقدر دوسش داشتم و عاشقش بودم که یه دور این طرف لبشو می بوسیدم ، یه دور اون طرفشو .. 


با وجودی که مینا متولد شصت هست و فقط سیزده ماه از مهرداد بزرگتره ولی مهرداد با اومدنش زندگی منو زیر و رو کرد .. همه ی زندگیم شده بود عشق به مهرداد .. مدرسه رو بخاطر دیدنش تحمل میکردم و فقط منتظر بودم زنگ بخوره تا بیام  پیشش..


 اما تا سه ماهگی مهرداد که اولین عملش انجام  و اون شکاف به هر ترتیبی بود بسته شد ، اخلاق مامان به شدت بد شده بود .. مامان محکم و قوی من ، تبدیل به زنی  حساس و عصبی شد .. درسته مدت زمانش کوتاه بود و این خاطرات مربوط به چیزی حدود سی و هفت سال قبله ولی یادم نمیره که تو چند جای عمومی مامانم بچه به بغل ایستاد فریاد زد و با چند نفر دعوا کرد و دست آخرگریه کنان  محیط رو ترک کرد . 


تازه مهرداد کوچولو بود ، زمستون بود و هوا سرد و تو پتوی مخصوصش خوابیده بود و مامان عمدا" گوشه ی پتو رو روی صورتش نگه میداشت . با این وجود  نگاه های زننده و واکنش های عجیب مردم ، آزارش میداد . 


تو مطب دکتر یه خانومه انقدر سرک کشید تا صورت مهرداد رو ببینه از روی صندلی افتاد .. بعد مامانم با یه حالت هیستریک رفته بود مهرداد رو جلوی اون خانومه گرفته بود می گفت : چیه ، بیااا ، ببین .. راحت شدی ؟ خودتو کشتی از بس می خواستی قیافه ی بچه ی منو ببینی " 

هیچوقت یادم نمیره سال 65  یه فیلم بنام " مرد فیل نما " اکران می شد و  یکی از افراد فامیل وقتی دور هم بودیم با یه خنده زشتی گفت : میدونید فیلم مهرداد رو آوردن نمایش میدن . مامان منم از همه جا بی خبر ، می گفت : یعنی چی ؟ چه فیلمی ؟ بعد پسر همون شخص گفت : مرد فیل نما رو میگه دیگه . 


مامانم حالش بد شد و با گریه و قهر از اون خونه رفت .


بگذریم .. نقص مهرداد یه چیز قابل ترمیم و خیلی کوچیک بود و فقط سه ماه طول کشید تا عمل بشه ولی تو همون مدت سیستم زندگی ما بهم خورد. حالا در نظر بگیرید، بچه هایی که با نقص های جدی به دنیا میان .. عزیز پدر و مادر و کل خانواده ن . معصومن ، نازنینند و چقدر زحمت و هزینه بردرند برای خانواده ولی اونا با جون و دل و از روی عشق در کنارش هستند ..


 لطفا " به رفتارهای خودتون و افراد نزدیکتون دقیق باشید نکنه خدای نکرده با یه نگاه نابجا ، یا حرکت نادرست دلی از این عزیزان بشکنه . ما که نمیتونیم باری از دوششون برداریم حداقل مایه ی عذاب و ناراحتیشون نباشیم . خانواده ای که توش به دنیا میایم ، چهره و استایلمون ، و خیلی چیزای دیگه دست خودمون نیست . 


پس نه اونی که از این بابت ها خیلی عالیه زحمتی براش کشیده که شایسته ی تقدیر باشه ، نه اونی که اصلا خوب نیست قصوری کرده که لایق سرزنش باشه . 


من خیلی وقت ها تو اماکن عمومی مثل رستوران ، سینما و جاهای دیگه میبینم کسی با نقص مادرزاد حضور داره و افراد  بزرگسال خانواده های دیگه خیلی دربرخورد طبیعی رفتار می کنند ولی بچه هاشون درگوش هم پچ پچ می کنند ، با دست نشون میدن یا دارن رد میشن ولی هنوز کله و نگاهشون دنبال اون شخصه که عادی نیست .


 این مشخصه که پدر و مادر رفتار درست رو می دونند ولی تو آموزش بچه ها کوتاهی کردن . 


با هر روشی که بلدیم و قلق بچه هامونو می دونیم بهشون تو خلوت خودمون با شکل ، داستان و چیزای دیگه توضیح بدیم که گاهی برای افراد دیگه یا از بدو تولد یا به مرور و براثر حوادث اتفاق هایی میفته که ظاهرشون رو از حالت طبیعی خارج میکنه و بزرگترین اشتباه این هست که ما رفتارمون با اونا متفاوت  باشه ، چه زیادی مهربون باشیم تا جایی که حس ترحم دیدن بهشون دست بده چه انقدر خشن و نامناسب رفتار کنیم که آزرده و دل شکسته بشن . 


نمیدونم تو کشورهای دیگه ، رسانه ها یا مدرسه آموزشی برای این موضوع دارند یا اونا هم صرفا " درخانواده این چیزها رو یاد می گیرن ولی تو کشور خودمون که عجالتا" باید رو آموزش خانواده حساب کنیم . 


چه بچه هامون ، چه بچه های خواهر و برادرامون رو تعلیم بدیم تا همگی با هر شرایطی که داریم راحت تر کنار هم زندگی کنیم .

 مثلا خود من نمیدونم پسر برادرم این چیزا رو میدونه یا نه .. در اولین فرصت باید بفهمم 


دوستتون دارم . 



نظرات 54 + ارسال نظر
سیما سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1398 ساعت 06:15 ب.ظ http://zanidarmeh.blogfa.com

مهربانوی عزیزم سلام. چقدردرلتنگتون بودم.
قطعا همینه. هرچی ما بیشتر یاد بگیریم بیشتر هم یاد میدیم. مهرداد عزیزمون الان کلی به خودش و به تو افتخار میکنه .خواهر مهربونننننننننن

سلام سیمای نازنین ، رفیق قدیمی جان .
عزیزمی سیما جون لطف داری امیدوارم این چرخه ی آموزش بین ما ایرانی ها ادامه دار باشه

نوشی سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1398 ساعت 03:08 ب.ظ

مهربانوی عزیزدلم ، خوش قلب من
کاشکی امکانش بود و همه ایرااااان اطلاع داشتن و پستهای آموزنده تورو میخوندن و یا توی مدرسه معلم های پرورشی میخوندن و روش کار میگردن . افریین به تو نازنین
تو کلاس پارمیس من یه دختر خانم زیبا هست که متاسفانه حرکت نداره و روی ویلچر میشینه . من خیلی خوشحالم که پارمیس این فرصت داره که درکنار چنین دوستی محبت کردن و مواظب بودن رو یاد بگیره . خداروشکر همه 12 تا همگلاسی شدیدا مواظب دوستشون هستم و ازش حمایت میکنن .
مطلب بسیار زیبا و قابل تامل هست .

عززیز می نوشی جون ، قربون محبتت نازنین ممنونم از اینهمه لطفی که داری .
ای جااان پارمیس جون در محیطی مقدس و در کنار 12 تا فرشته ی دیگه ، راه و رسم انسانیت و محبت رو یاد گرفته . بدون شک بعد ها خودش عنصری برای انتشار فرهنگ سالم و درست رفتار با همنوعان کم توان (من اصلا دلم نمیخواد این عبارت رو بکار ببرم چون همه ی ما ممکنه از جهاتی کم توان ولی از جهات دیگه بسیار قدرتمندیم )میشه . از قول من ببوسش عزیز دل رو

کیهان سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1398 ساعت 02:34 ب.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود بر شما
یک معضل اجتماعی که ناشی از تربیت غلط و فرهنگ نا مناسب است را به زیبایی بیان کردید.
سپاس از شما

درود کیهان جان
ممنونم همراهی دوست من .

نسرین سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1398 ساعت 02:34 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

خوشبختانه مردک از من رو این موضوع حساستره و رعایت میکنه.
کلآ هر کسیو به هر شکل و خصوصیاتی که دارن، به همون شکل می پذیره. آنی و طبیعی. از ته دلش. همیشه همینجور بود. بعید نیست مدرسه هاش موثر بوده باشند.

در یه مورد بخصوص امروز داشتم خاطراتمو بازخوانی می کردم که بفرستم برای ویراستار کتابم. یه مورد بود خیلی از خودم خجالت کشیدم و خوشحال شدم تغییر عقیده دادم. فردا می نویسمش. الان خسته ام

خسته نباشی عزیز دلم حتما باز امروز خیلی کار کردی .
چقدر هم عاالی و خوب مزدک جان قلب مهربونی داره قبلن هم اینو بهم گفتی .
ولی من تقریبا مهردخت سه سال و نیمش بود که براش با داستان تعریف کردم و بهش یاد دادم اگر نگاه کنه و رفتارش متفاوت باشه دل شون می شکنه گاهی هم یاداوری میکردم و مطمئن می شدم که حواسش هست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد