دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

آیا من آدم عصبانی شده ام؟؟

 سلام به روی گل تک تکتون . 

دیروز قرار بود ساعت دوازده ظهر، مامان رو ببرم کلینیک نگاه برای تزریق مجدد هر دو تا چشمش. 

شب قبل طبق عادت همیشگی، حوالی ساعت سه و نیم  خوابیده بودم . ساعت هفت و نیم بیدار شدم قرص تیروییدم رو خوردم و مشغول آماده سازی سفارش دوتا ازکافه ها شدم. 

حدود ساعت ده کارم تموم شد . خواستم به کافه ها خبر بدم که سفارشاشون آماده ست برای ارسال، گفتم خب من دارم از نزدیک هردوتاشون رد میشم، چه کاریه که ارسال کنم ؟ خودم میبرم براشون.

آماده شدم و نزدیک ساعت ده و نیم رفتم بیرون .

 کافه اولی رو دوتا کودک همسر

(پسره یا بعبارتی آقای همسر متولد بهمن 78 و هفت ماه از مهردخت کوچکتره و دختره یا بعبارتی خانم همسر متولد 82 هستند) ماهی سی میلیون اجاره کردن.

 یعنی من برای این دوتا ضععععف میکنم، پر از امید، کلافه از انواع مشکلاتی که سر راهشونه و تا مقدار زیادی گیجند ...

حواسم هست که پدر عروس کوچولو اینا رو شارژ میکنه که بپلکن تو کافه شون و راه و رسم زندگی یاد بگیرن. البته اینا برداشت های من از حرفای خدشونه که گاهی  از خودشون میشنوم .دوسشون دارم مثل بچه های خودم هستند و براشون خیلی آرزوی موفقیت دارم . 

رفتم تو کافه، فقط حمید بود که با دیدن من گل از گلش شکفت.

 همینطوری که سلام علیک می کردیم، سفارشا رو چیدم تو یخچال. سراغ خانم همسر رو گرفتم گفت : درگیر کارای دانشگاهشه.

 اصرار کرد برام نوشیدنی بیاره، گفتم : دارم میرم مامانم رو ببرم دکت، یه موقع دیگه که رویا جون هم بود میام پیشتون  . 

از اینکه خودم براشون سفارشا رو برده بودم خیلی تشکر کرد و من اومدم بیرون . 


کافه ی دومی رو یه دختر خانم، طبقه پایین خونه شون راه انداخته . 

البته اونجا رو کلاً تجاری کردن،  بخشیش کافه ست و کنارشم مغازه های دیگه. همه شون از نظر دکور  عالین و از سطح منطقه، شیک تر و بهترند. 

بهناز دختر زرنگ و فعالیه. تازگیا فهمیدم سی و هفت ساله ست و ابداً به چهره و فیزیکش نمیخوره وخیلی کمتر بنظر میاد. 

 رابطه مون دوستانه و خوبه. یه چیزایی هم من برای کارم لازم دارم و چون اون از شرکت ها به قیمت عمده خرید میکنه به من خبر میده و برای منم میگیره که  مناسب تر دربیاد . 

معمولا مامانش رو میفرسته برای تحویل گرفتن سفارش ها، مامانشم خیلی دوست دارم، بنظرم چهار پنج سالی از من بزرگتره.

 یه خانم خیلی آروم و خوش صورت که تو فاصله ی کوتاه تحویل گرفتن سفارشا با همدیگه گپ ریز میزنیم . 

رسیدم کافه و رفتم داخل، پسری که معمولاً شیفت صبحشون باریستاعه با خنده سلام علیک کرد و گفت : آخ جون نمونه آوردید؟ 

 با خنده گفتم: نه خیر داشتم رد میشدم، خودم سفارشا رو آوردم . چه کار زشتی بود اون دفعه تارت هلو پنیری رو خوردید، به بهناز نگفتید!

گفت: بخدا من نبودم، امیر حسین بوده 

حالا جریان از این قرار بود که چند وقت پیش تارت هلو پنیری درست کرده بودم که برای کافه ها نمونه ببرم، یکیش رو هم بردم همین کافه . امیر حسین باریستای بعد از ظهراشون تنها بود تو کافه گفتم: این نمونه رو بگیر بده به بهناز .

 وقتی داشتم می اومدم بیرون با چنگال ایستاده بود بالاسر نمونه .  گفت : به بهناز گفتید؟ گفتم : نه ولی میگم . 

گفت : نگید دیگه .. من شیرینی های شما رو خیلی دوست دارم . 

گفتم: نخور همه شو بخدا میگم بهش. 


یه ده روزی گذشت، من دیگه یادم رفته بود و داشتیم با بهناز حرف میزدیم ، یهو گفتم : راستی اون تارت هلو رو خوردی ؟

 گفت : نه. کی آورده بودی؟

 گفتم : تقریباً ده روز پیش همون روزی که گفتم : میام فندق و گردوهایی که از بازار گرفته بودی رو میبرم ، گفتی: داری میری بیرون، میذاری تو کافه. 

گفت: خااک تو سر این امیر جسین همه رو میخوره 

حالا فکرکنم پوست امیر حسین رو کنده 


از اونجا هم اومدم بیرون و به مامان گفتم: آماده شو دارم میام .

 همراه مامان ، بابا هم اومد . تصمیم گرفتیم اسنپ بگیریم بریم کلینیک که معطل جای پارک نشیم . 


وقتی رسیدیم نگاه، رفتیم قسمت تزریق، گفتند باید از دکتر دستور تزریق داشته باشید . 

گفتم: نسخه ای که دارو رو نوشته و خریدیم رو دارم ولی نسخه تزریق رو نه . 

گفتند: برو طبقه بالا بگیر. 

رفتم سمت آسانسور

  نمیدونم به سیستم کلینیک نگاه وارد هستید یا نه ؟ 

(کلینیک کلا سه طبقه ست : زیرزمین برای تزریقات ، طبقه هم کف که ورودی اصلیه داروخانه و کافه و اطلاعات و.. داره 

و طبقه اول که پذیرش، مطب دکترای مختلف چشم اونجاست . 

آسانسورشم شیشه ایه و وسط سالن. کلا یا میره یه طبقه پایین از همکف یا یه طبقه بالای هم کف. )

درب آسانسور باز شد. من و دو نفر دیگه رفتیم داخل، دونفر دیگه هم با زور چپیدن تو .

 وقتی رسیدیم بالا، اون دونفری که آخر سر اومده بودن تو، نمیرفتن بیرون و هی سعی میکردن جابجا بشن تا ما  از لای اونابیایم بیرون . 

گفتم: خُب برید بیرون. مگه نمیخواید پیاده بشید؟ 

یکیشون گفت: نه ما میخوایم بریم زیر زمین . 

گفتم: برید بیرون اینجوری ما نمی تونیم بیایم بیرون ..

 با غر غر پیاده شدن و منم همینطوری که چپ چپ نگاهشون میکردم اومدم بیرون . 

رفتم قسمت منشی ها دیدم یه میز کوچیکه یه خانم منشی نشسته پشتش. وبین اون و مردمی که صف ایستاده بودن، شیشه بود.

 نفر جلوی صف، کارش رو به خانم منشی میگفت، منشی راهنماییش می کردو بعد نوبت نفرپشتی میشد. 

 ( الان خودم دارم عصبی میشم این پروسه ی بدیهی رو توضیح میدم !)

جلوی من که یه آقایی با مو و ریش بلند سفید ایستاده بود نوبتش شد. داشت به خانم منشی توضیح میداد که یه پسر بیست و هفت هشت ساله از سمت چپ اومد چسبید به شیشه و کنار آقای ریش سفید ایستاد . 

بهش گفتم: باید بری تو صف . نگاه تحقیر آمیزی به من کرد و گفت: شما کارت رو انجام بده نگران بقیه نباش . گفتم: موضوع کار خودم نیست نگران بقیه هم نیستم ، نگران تو هستم که بلد نیستی جایی که نوبتی هست، باید نوبت رو رعایت کنی .

 در همین حین دیدم آقای جلویی من شروع کرد به دادزن: مرتیکه ی بیشعور پهلوی منو سوراخ کردی چه مرگته؟؟ 

دیدم یه مردک میان سالی اومده سمت راست ایستاده یه برگه هم دستش گرفته و سعی میکرد، قبل از اینکه منشی جواب آقای جلویی من رو تمام و کمال بده، وسط حرفشون، سوال خودش رو هی تکرار میکرد، برگه رو هم تکون میداده جلوی صورت اقای مو سفید و درضمن پهلوش رو هم فشار می داده که جای بیشتری باز کنه . 

وقتی از آقای جلویی فحش شنیداونم شروع کرد به داد زدن که چه خبرته یه سوال دارم دیگه . اونم میگفت: باباااا شماهااا کی میخواید آدم شید راه و رسم زندگی اجتماعی رو یاد بگیرید والا  گوسفندا اگه ببینن یه جا نوبتیه میفهمن باید منتظر بمونند شماها نمی فهمید. به پسره گفتم : ببین این همون چند سال بعد توعه . 

پسره تا اومد دهن باز کنه آقای جلویی من شروع کرد رو به اون داد زدن که: اگر پدر و مادر ادب یادت ندادن الان یاد بگیرو فقط قد دراز نکن . همه تون یه مشت نفهمید. 

به اینجا که رسید بابا اومد کت منو از پشت گرفت گفت: بیا مامان رفت تو اتاق تزریقات . 

اومدم کنار گفتم : بابا ما که دستور تزریق نداشتیم، چطوری مامان رفت؟

 گفت: دکتر بجای اینکه بیاد اینجا، یه راست اومده رفته تو اتاق تزریقات ، دستور  رو هم همونجا نوشته .

 بیا بریم پذیرش کارای دیگه رو بکنیم . 

دوتایی رفتیم پذیرش .کار مامان انجام شد و فرستادنش بیرون با هم اومدیم طبقه هم کف که من اسنپ بگیرم برگردیم خونه، یهو مامان گفت : چشم چپم خیلی تیر میکشه ببا برگردیم من به دکتر بگم .

 برگشتیم دم آسانسور، ما سه نفر ایستاده بودیم و دو نفر دیگه بعد ازما اومدن . 

درب آسانسور باز شد و همه ی کسانی که داخل بودند اومدن بیرون بجز دو نفر .

 اونا گفتن ما پایین میریم. اون دونفری که بعد ما اومده بودند(داشتن با هم عربی حرف میزدن نامه اتباع خارجی هم دستشون بود) پریدن تو اسانسور.

من، مامان و بابا رو سوار کردم و گفتم : خودم با پله میام . 

رفتم بالا اومدم دم اسانسور مامان و بابا داشتن اروم پیاده میشدن. دیدم اون دوتایی که از قبل تو اسانسور بودن دارن با زور میان بیرون  و ناخوداگاه مامان و بابا رو هول میدادن. چون اون دوتاکه وسط سوار شده بودند تکون نمیخوردند . 


دستمو گذاشتم جلوی سنسور آسانسور که روی مامان و بابا بسته نشه ، به اون دوتا گفتم:  خُب بیاید بیرون چرا با زور ایستادین سر راه ؟؟

 دهناشون رو باز کردن با لهجه عربی گفتن : نه ما میریم طبقه اول .

 گفتم : مگه بالا بودیم این آقا  نگفت: میریم پایین؟ چرا سوار شدید شما که میخواستید برید بالا ؟؟ 

یکیشون با خنده چندش آوری گفت: از فرصت استفاده کردیم . 

منم گفتم : عوضیااا برید گمشید . 

بابا دستمو که جلوی سنسور بود کشیده بود و در آسانسور بسته شد و رفتن بالا . 

من همچنان فحش میدادم . بابا گفت: دریااا، اینجوری باشه که همه ش میخوای دعوا کنی . 

گفتم: باباااا آخه ببین چه کثافتایین؟؟ مملکت صاحب نداره هر آشغالی سرشو انداخته پایین اومده اینجا، نه قانون سرشون میشه نه فرهنگ دارن .

 مامان گفت: مگه خودمون داریم؟ گفتم : نه نداریم مامان . دلم از همین میسوزه . تربیت و آموزش هیچ جا نیست، قانون نداریم ، مهاجرا یا مسافرا میبینن در و پیکر نداره هرغلطی دلشون میخواد میکنن . عوض اینکه درست بشیم سال به سال داره وضعمون خراب تر میشه . من نمیتونم این چیزا رو تحمل کنم . 

مامان رفت مشکلش رو گفت، براش یه قطره ریختن برگشت و اسنپ گرفتم اومدیم خونه . 

دو سه ساعتی درد داشت بعد کم کم خوب شد . بهم گفت : منو میبری آرایشگاه هم موهامو کوتاه کنم هم پدیکور تر انجام بدم؟ پوست پاهام خیلی زبر شده این دیابت پدر منو درآورده  . 

گفتم :اره عزیزم  اصلا بخاطر دیابت هم نباشه باید انجام بدی حس خوبی داره ، من قلقلکیم نمیتونم انجام بدم . 

دوتایی خندیدیم .

  زنگ زدم سالن، وقت کوپ  و پدیکور گرفتم . کم کم مامان رو آماده کردم و رفتیم سوار ماشین شدیم . از پارکینگ اومدیم بیرون، دیدم چرخ ماشینم پنچره .

 ماشین رو قفل کردم. دوباره اسنپ گرفتم و رفتیم آرایشگاه . 

 اونجا بهم گفتن: خودت کاری نداری؟ 

گفتم: نه .. ولی یه نگاه به خودم کردم دیدم موهای خودمم نامرتب شده . گفتم: چرا. اگر وقت دارید منم یه کوپ انجام میدم . 

تو این فاصله بردیا و نفس بهم زنگ زدن و بهشون گفتم: چرخ ماشینم پنچر شده . 

نفس گفت : کارت تموم شد بگو بیام درستش کنم . 

 بردیا گفتم : نفس گفته میاد دیگه نمیخواد تو بیای . 

گفت :نه منم  دلم براش تنگ شده،  الان بهش زنگ میزنم میگم که میرم دنبالش با هم بیایم پیشِ تو .

 وقتی من و مامان برگشتیم خونه ی بابا اینا،  دیدم نفس و بردیا دارن با بابا عصرونه میخورن . 

مامان رو تحویل بابا دادم و ما سه تا رفتیم برای پنچرگیری .

کارمون  با سختی انجام شد، چون آچارچرخ ماشین من  نبود و فهمیدیم گم شده، آچار ماشین بردیا هم به ماشین من نمیخورد

خلاصه که چرخ ماشینِ منو دراوردن و زاپاس رو انداختن بجای اون، بعد به سمت خونه ی من راه افتادیم و بالاخره یه پنچر گیری پیدا کردیم لاستیک ماشین من از یه جایی سوراخ بدی شده بود و رینگ هم کج شده بود .

 درستش کردن و دوباره با زاپاس جابجا شد .

 دیگه ساعت شده بود نه و نیم . من خیلی  خسته بودم، به اونا هم گفتم: بیاید بریم خونه ما . با خنده گفتن: نه  تو خیلی خسته ای با همه هم دعوا میکنی . 

فهمیدم بابا عباس نشسته کنارشون و هرچی تو کلینیک اتفاق افتاده رو براشون تعریف کرده .

گفتم : من با همه دعوا نمیکنم ، حق داشتم . 

ولی واقعا اونجا جای حرف زدن نبود و دیگه ادامه ندادم. 

خداحافظی کردیم ، من برگشتم خونه ، نفس و بردیا هم با هم رفتن . 


جالبه من سالها کارمند بودم و صبح میومدم سرکار و دیروقت برمیگشتم خونه . درسته تو اجتماع هم بودم ولی نه مثل این شش ماهه اخیر . 

الان این چیزایی که میبینم، بشدت آزرده م میکنه .. نمیتونم درمقابل خودخواهی، بی فرهنگی و عدم رعایت قوانین اجتماعی بی تفاوت باشم 

از اینکه برچسب "با همه دعوا میکنه و آدم عصبیه"  هم خوشم نمیاد . شما ها چه تجربیاتی در این مورد دارید؟؟ یکمی با من حرف بزنید ببینم مشکل من چیه؟

مثل همیشه دوستتون دارم 

******

پینوشت :  تو قسمت ادامه ی مطالب؛داستانی که این اواخر درمورد امداد یه بچه گربه داشتیم رو براتون می نویسم ، که اگر دوست داشتید بخونیدش . 

فقط اینو بگم که بهتون عاجزانه التماس میکنم، تو هر فصلی از سال مخصوصا از حالا به بعد که هوا سرد میشه، موقع روشن کردن ماشین هاتون سر وصدا کنید

 این مدت اخیر  کلی بچه گربه تو موتور ماشین ها نقص عضو شدن یا از بین رفتن . نمیدونم چرا حتی تو فصل گرما میرن اونجا . 

خواهش میکنم دقت کنید یه کار کوچولوعه ولی با همین کار از مرگ یا درد و رنج وحشتناکه یه موجود بی پناه جلوگیری میکنید 

 

 *******

 بالاخره بعد از دو سه سال که درگیر مشکلات حرکتی مامان بودیم، ماه پیش مامان و بابا تصمیم گرفتن برن فشم و تا پایان تابستون اونجا بمونند . 

تو همین تعطیلات سریالی سه هفته ی قبل، یه شب همراه مینا و سینا رفتیم پیششون و شب  هم موندیم همونجا .

 من معمولاً هرجایی برم، هرقدر دیر وقت هم که باشه برمیگردم خونه ی خودم، اما چون مهردخت با من نیومده بود و دلم برای تنهایی تامی شور نمیزد، منم شب موندم فشم. آهان درضمن با ماشین مینا اینا بودم و اونا هم قصد داشتن بمونند. 


فرداش بعد از ناهار دراز کشیده بودم رو تخت و همینطور که داشتم به صدای آب جاری و آواز خوندن پرنده ها گوش می دادم و درضمن استوری های اینستا رو نگاه میکردم ، چشمام گرم شده بود و خوابم گرفت .

 اومدم گوشی رو خاموش کنم یه چرتی بزنم ، که استوری های همراز باز شد . 

همراز یکی از امدادگرای نسبتاً شناخته شده ی کرجه که درضمن عروس دختر عموی عزیزمه. 

سر همین حمایت از پیشی ها با هم دورادور  ارتباط داریم . 

آره میگفتم :استوری همراز باز شد، عکس یه گربه ی کوچولو که یه دستش از بالا قطع شده و نشسته بود روی زمین نمایان شد.

 از ساکنین شرق تهران خواهش کرده بود که برن به داد این کوچولو که دستش تو موتور ماشین قطع شده برسند .

 آدرس خیلی نزدیک خونه ی من بود ولی من تو فشم بودم و درضمن ماشین نداشتم و باید با مینا اینا برمیگشتم . 


از انتشار استوری دوساعتی گذشته و دل من از جا کنده شده بود . به همراز پیغام دادم که همراز جان کسی این بچه رو برداشته ؟

گفت : نه دریا جون نمیدونم چکار کنم . بیشتر کسانی که میشناختم رفتن سفر . 

گفتم : بذار ببینم چکار میکنم . 

به فاطمه جون زنگ زدم . گفتم فاطمه کجایی؟؟ ( فاطمه ، خواهر نسیم جون ، خانم برادرمه که اتفاقا هم عاشق حیواناته و هم خونه شون نزدیک لوکیشن بچه) 

گفت: خونه م عزیزم چی شده؟ جریان رو گفتم . هنوز حرفام تموم نشده بود که فاطمه  داشت به سمت آدرس رانندگی میکرد. 


فاطمه رفت و کسی که آگهی رو برای همراز فرستاده بود رو پیدا کرد . دختری بود تقریبا هجده ساله که از وقتی مامان این گربه ی کوچولو حامله بود بهش غذا میداده بعد هم شاهد به دنیا اومدن  و بزرگ شدن بچه هاش بود .

 یکی دو روزی بچه رو نمیبینه تا با دست قطع شده پیداش میکنه و آگهیش رو میده به همراز . 


فاطمه گفت: دریا جون، من روژین و بچه رو پیدا کردم چکار کنم؟ گفتم :فاطمه جون بچه رو بذار تو یه جعبه و برسونش به دلارام کلینیک دل من با دلارام صحبت کردم . 


دلارام رو که میشناسید ؟ دامپزشک مهربون تامی . 


ساعت پنج و نیم دلارام بچه رو ویزیت کرده بود و من حدود ساعت نه رفتم که از روژین تحویلش بگیرم .

 اونشب هم فاطمه وهم روژین قرار بود برن مسافرت .

 وقتی جعبه رو دستم گرفتم باورم نمیشد که توش چیزی هم باشه بس که سبک بود .

 اون لحظه به چیزی جز پناه دادن به بچه ی درد کشیده ی طفلکی فکر نمیکردم ولی بصورت اتوماتیک افکار مزاحم تو سرم وول میخوردن. 

تامی رو چکار میکنی دریا خانوم؟ تکلیف سفارش های شیرینی چی میشه ؟

 به خودم جواب می دادم:که نمیدونم ولی فعلاً جز بردنش به خونه هیچ کار دیگه ای ازم برنمیاد. 


روژین همراه با نسخه ی داروهایی که دلارام نوشته بود یه شماره تلفن هم داد دستم که مربوط به یه پانسیون بود . شماره رو گذاشتم تو کیفم ولی میدونستم که دلش رو ندارم  بچه رو به پانسیون بسپرم. 


جعبه ای که بچه رو گذاشته بودن توش اصلا تمیز نبود . سریع بردم سپردمش به مهردخت و خودم اومدم بیرون و به سمت  داروخانه شبانه روزی رفتم . 

دو تا دارو نوشته بود یکیش آنتی بیوتیک و اون یکی ملوکسیکام برای کاهش درد استخوان . 

میدونستم که داروهای اون شب رو براش تزریق کرده و باید از فردا داروها رو شروع کنم . یه بسته زیرانداز و دستمال مرطوب نوزادن هم خریدم با یه قوطی سرلاک . 

سر راهم یه هایپر مارکت پیدا کردم ماست پروبیوتیک ماجان و پنیر خامه ایش رو هم که مخصوص خردسالانه خرید کردم و اومدم خونه . 


تامی خودشو پف داده بود و گوشاشم رو به عقب . زیر لب غر میزد و به جعبه خیره شده بود دماغشم عین جُم جمِک ، برگ خزون میچرخید . 

گفتم : تامی خجالت بکش یه بچه اومده خونه مون اندازه نخود . 

رفتم سمتش نازش کنم قاطی کرده بود به من فیف میکرد . 

گفتم :یادت رفته سه سال پیش چطوری اومدی خونه مون ؟  

دقت کردم دیدم این فسقلی هم از خودش یه صدایی درمیاره یعنی فیف ولی درواقع انگار با دهنش صدای  حرفِ (ه) دراورده بود 

گفتم :باااشه دختر کوچولو خیلی ترسیدیم ازت ، مارو نخوری یه وقت 

با دستمال مرطوب همه ی بدنش رو تمیز کردم . یه زیرانداز انداختم روی زمین و جعبه ی تمیزی که داخلش باز یه زیرانداز دیگه انداخته بودم رو آماده کردم . 

یه جعبه ی چهارگوش کوچولوی دیگه هم اورده بودم برای خاکش .

 اسم بچه رو بخاطر اون فیف کردن خنده دارش گذاشتم فی فی .

 دیواره های جعبه رو هم کوتاه کردم که دل فی فی نگیره . 

بمیرم براش که حالت گیج و منگی داشت . 

یکمی که گذشت دیدم خودشو کشیده بالا و دلش میخواد بیاد بیرون ببینه چه خبره. 

بغلش کردم و گذاشتمش رو سینه م همونجا خوابید  .

 فاطمه گفته بود که وزنش 650 گرمه . 

نازش کردم و گفتم :بمیرم برات.. آخه تو کوچولوی طفلکی در بدو ورود به این دنیا باید یه دستت رو از دست بدی؟؟


دردسرتون ندم اونشب تا صبح پلک نزدم چون فی فی اگه تو جعبه ش میموند یکسره داشت میو میو میکرد و اگر میذاشتمش بیرون می خواست کل خونه رو بگرده و ببینه چه خبه

  صرفا یا تو بغل من اروم میگرفت،  یا وقتی میخوابوندمش رو پام و تکونش می دادم دیگه در هییچ صورتی آروم و قرار نداشت . 

اشتهاش خوب بود و هر چی براش درست میکردم رو خیلی خوب میخورد . فردا صبح با مشورت یکی از دوستان امدادگرم براش مرغ و کدو و هویج و جو دوسر پختم دیدم این غذا رو از همه چی بیشتر دوست داره . 

حتی استفاده از خاک رو هم بلد بود و به محض اینکه جیش یا پی پی داشت با اون هیکل کوچولوش میرفت سمت خاک و بعد هم با همون یه دستش سعی میکرد دفنش کنه . 

وقتی تو بغلم میو میو میکرد میفهمیدم میخواد بره تو خاکش .

 با دلارام هم در ارتباط بودم و بهش گفتم : که شرایطم خیلی بده  و اصلا نمیتونم چشمامو روی هم بذارم . 

یه گروه حمایتی هم داریم که مخصوص بچه هاییه که امداد میکنیم و تو کلینیک دل درمان میشن . اونجا هزینه ها رو اعلام میکنیم و همه در حد توانشون کمک میکنند دلارام هم  فقط هزینه های دارو  و مواد مصرفی اونم با حداقل ترین قیمت هاست میگیره . 

به همین منظور عکس و فیلم های فی فی تو گروه منتشر شد . 

فی فی دوروز پیش من بود ، دیگه به بوی تن من عادت کرده بود و اصلا ازم جدا نمیشد . 

برای اینکه ارامش داشته باشه یه راهی رو امتحان کردم و جواب داد . 

پیراهنم رو دراوردم و گوله کردم تو جعبه . فی فی رو هم گذاشتم روی اون گوله . درست مثل وقتی که رو سینه م بود ، آروم گرفت خوابید و من با خیال راحت تونستم یکمی غذا بخورم . 

دلارام باهام تماس گرفت و گفت : دریا جون یکی از مراجعین من قبول کرده سرپرست موقت فی فی باشه . امروز که برای تعویض پانسمان و چک زخمش میاریش کلینیک ، ساغر جون هم میاد که فی فی رو ازت بگیره . 

فقط گفته چون من خودم سگ دارم برای نگهداری فی فی به پارک نیازدارم . 

از دلارام تشکر کردم و زنگ زدم به اون دوست امدادگرم .

سوال کردم که پارک داره و میتونه بهم موقت قرض بده تا بدمش به ساغر ؟ گفت : بله الان برات میفرستمش . 

خلاصه پارک هم اومد و من و فی فی ،بعد از ظهر رفتیم کلینیک . 

ساغر یه خانم حدود 40 ساله ی ناز و مهربون بود وقتی دوتایی بالای سر فی فی بودیم و دلارام پانسمانش رو باز کرد من مثل ابر بهار اشک می ریختم . 

خب من بجز تو عکس اصلا ندیده بودم چه بلایی سر این بچه اومده و عجیب این بود که دلارام می گفت خدا رو شکر چقدر زخمش بهتر شده این زخم پریشب پر از عفونت و سنگ ریزه و حتی مدفوع بود .

 وزن فی فی هم شده بود 850 گرم و 250گرم اضافه کرده بود .. 

دلارام گفت :دریا جون چه کردی ؟ خدا رو شکر میتونم یکشنبه عملش کنم و قطع عضو رو کامل انجام بدم فی فی راحت شه .

 گفتم :دلارام جان خوشبختانه خیلی بچه ی خوش اشتهاییه و همین خوش اشتهایی نجاتش میده . 

دلارام گفت: آره دیگه باید حدود یک کیلو بشه تا بتونم بیهوشش کنم و حتما تا یکشنبه نزدیک یک کیلو میشه . 

فی فی و پارک رو سپردم به ساغر و خودم برگشتم خونه . 

تمام طول راه رو بازم بی اختیار اشک ریختم . ناخوداگاه به فی فی وابسته شده بودم  و حالا دوریش برام سخت بود .

 فردا با دلارام صحبت کردم گفت : دریا جون یه چیزی رو نشنیده بگیر ازم ولی چون دارم از خوشحالی پر درمیارم دوست دارم بهت بگم . 

پدر ساغر از فی فی خیلی خوشش اومده و گفته احتمالا ما سرپرست دایمش بشیم و اگر این تصمیم رو بگیرن بهت قول میدم اینده ی فی فی کاملا تامینه . ساغر و خانواده ش تو نگهداری عااالی هستند . 

منم از ذوقم نمیدونستم چکار کنم فقط دعا میکردم پشیمون نشن و قبول کنند فی فی پیششون بمونه . 

راستی سگ مهربونشون هم تا فی فی رو دیده بود رفته بود طرفش و شروع کرده بود بچه رو لیس زدن و محبت کردن . 

یه پرانتز باز کنم براتون در مورد قطع عضو :

شاید براتون سوال شده باشه که چرا وقتی مثلا دست یا پا قطع میشن ، دامپزشک اصرار میکنه که اون عضو تا بالا قطع بشه ؟ 

ببینید وقتی مثلا یه دست از آرنج یا مچ قطع میشه، انسان یا حیوان متوجه نمیشن اون عضو دیگه نیست بنابراین سعی میکنند ازش استفاده کنند . 

یکی از ویدیو هایی که تو اینستا گرام زیاد دیده میشه گربه هایی هستند که دست یا پا شون قطع شده وگربه رفته تو خاکش و دقیقا داره ادای دفن کردن رو در میاره ولی چون اون عضو وجود نداره انگار داره هوا رو شخم میزنه و متاسفانه یه عده میشینند پای این کلیپ ها و میخندن !  نمیدنم چطور درد و رنج یه موجود دیگه براشون خنده داره!


در زمینه ی تعادل هم خیلی مهمه . طفلک همه شون کج کج راه میرن . دامپزشکا اون عضو نیمه کاره رو کامل قطع می کنند  تا اعصاب اون قسمت  رو بردارن و حیوان متوجه بشه که اون عضو دیگه وجود نداره و هم تعادل حرکتی پیدا کنه  ، هم از اون دستی که نیست دیگه استفاده نکنه . 


فی فی روز یکشنبه یعنی 5 روز بعد از اینکه پیداش کردیم جراحی شد ، اسمش شد پسته و ساغر و خانواده ش شدند سرپرست دایمش و تازه  یه برادر مهربون هم پیدا کرد بنام اودی  و نگم براتون که من و بقیه چقدر خوشحال شدیم . 


البته همین دو روز قبل متاسفانه یه بچه ی دیگه دوستم پیدا کرده دقیقا به همون کوچیکی پسته که وضع دستش صد برابر بدتر از پسته ست دوتا استخون پوسیده از گوشتش زده بیرون و درد وحشتناکی میکشه .

 فعلا بستریه تو یه پانسیون تا زمان عملش بشه . براش دعا کنید که طاقت بیاره و اونم یه سرپرست خوب پیدا کنه . اگر دوست دارید از وضعیتش با خبر بشید این پیج رو ببینید 

happiness_animal@

متاسفانه این بچه به کلینیک دل نیامده ولی امیدوارم جایی که هست خدمات خوب پزشکی دریافت کنه . 

براتون چند تا از عکسای فی فی یا پسته خانوم امروز رو میذارم . 


آگهی اولی که دیدمش 


تو کلینیک بعد از اولین ویزیت



تازه اورد بودمش خونه 



چجوری داره نگاهم میکنه



گذاشتمش روی لباسم 


نظرات 39 + ارسال نظر
سحر جدید یکشنبه 29 مهر 1403 ساعت 08:53 ب.ظ

سلام مهربانو جان ...
وای وای که تو تابستان همسرم بیمار شد واز این دکتر به اون دکتر و ام آر آی و سی تی آنژیو و ...آدم های بیشعوری که فقط فکر میکردن اونا بیمار دارن و پرسنل مراکز پزشکی که یا سرشون تو گوشیه و یا با همکارا غش غش بخندن ...
تو همون مهربانوی صبوری ....عصبی نیستی ...
یک سری هموطنانمون بی ملاحظه شدن ....و خودشونو میزنن به کوچه علی چپ و کار خودشونو انجام میدن متاسفانه ....
وباعث تنش میشن ...به قول معروف آدم یه من میره بیرون از خونه صد من بر میگرده

سلام عزیز دلم
بلا دور باشه نازنین .. چه توصیف قشنگی از حالمون کردی " آدم یه من میره صد من برمیگرده"

منجوق سه‌شنبه 17 مهر 1403 ساعت 02:53 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

این ننوشتنت دیگه فکر کنم خوانندهات رو هم داره عصبانی میکنه. کجایی دختر

مرریضم منجوقی
یک آنفولانزای الاغی گرفتم

شیرین یکشنبه 15 مهر 1403 ساعت 11:36 ق.ظ

مرسی مهربانو جان
این گربه ای که امدادش کردم را دو ماه پیش توی اینستاگرام vag-petآگهی کرده بودند نزدیک خونه ام بود آدرسش، رفتم برداشتمش بردم دکتر پوررضا بعد از یکماه فقط پانسمان عوض میکرد دستش از پنج جا شکسته بود و استخوان بازوش بیرون زده بود سر استخوان را دکتر پوررضا تراشید و جا انداخت. بعد بردمش دکتر عبدالملکیان گفت ده درصد ممکنه دستش رو حرکت بدهد. دکتر پوررضا گفت تصمیم با خودته که قطع بشه یا نه. من گفتم بهش یه شانس بدم
پیش خودمه الان، فعلا درمان اسهالش را پیش دکتر مرکب ساز دارم پیش میبرم.
میدونی هزینه عمل قطع دست فی فی چقدر شد؟
الان وقتی هی دستش رو لیس میزنه غمگین میشم فکر میکنم نباشه اینقدر بچه به فکر خوب شدن دست بی حسش نخواهد بود. ولی بازم نمیدونم چکار کنم
ببخشید طولانی شد.برای دکتر دلارام توی اینستا پیام گذاشتم. اگه گفت امیدی هست میبرم پیشش

خواهش عزیزم
شیرین جان ممنونم از زحماتی که برای زبون بسته مظلوم کشیدی راستش من ترجیح میدم برای درمان یه دکتر کارهامو انجام بده چه برای انسان چه حیوان. مگر اینکه یه کاری اصلا در تخصص یه دکتر نباشه و ارجاع بده به دکتر دیگه ای .
دکتر پور رضا رو اسمش رو شنیدم ولی باور کن تو خاطرم نیست که ازش خوب شنیدم یا بد . بقیه رو هم نمیشناسم .
یکی از دلایل لیس زدن میتونه درد باشه عزیزم یعنی شاید درد داره که دستش رو لیس میزنه .
احتمال زیاد دلارام میگه باید از نزدیک ببینمش تا بتونم نظر بدم . کدوم حوالی هستی ؟
اگر دوست داری بهم بگو پیامت خصوصی بمونه
دلارام هزینه درمان پت های خصوصیش با امدادی ها متفاوته برای فی فی 5 تومن بود ولی اگر کیس خصوصی بود خیلی بیشتر میشد .
الان مخمل کوچولو رو یادته ؟ پای بچه رو قراربود دلارام درمان و جراحی کنه ولی صدف اسپانسری پیدا کرد که گفت من همه ی هزینه هاشو میدم به شرطی که فلان کلینیک عمل بشه و از ناچاری صدف قبول کرد الان سه هفته گذشته احمق برداشته بود روی بخیه گچ گرفته بود شانس اوردیم پاش نگندیده بود ولی بعد از سه هفته پای یچه خونریزی کرده و با گریه اوردش پیش دلارام دوباره باید جراحی بشه و فکر کن این بچه ی طفلکی چه دردی میکشه و میکشیده
بنظرم ارزش ویزیت رو داره شاید بشه هنوز کاری کرد .
ضمن اینکه میگی اسهال داره باید درمان اساسی بشه

شیرین پنج‌شنبه 12 مهر 1403 ساعت 11:36 ب.ظ

من یه گربه ای رو امداد کردم که دست راستش از آرنج حس نداره ولی دلم نیومده قطع بشه. بنظرت لازمه قطع بشه؟ وقتی قرار نیست توی طبیعت رها بشه
کلینیک دل کجا هست؟

شیرین جان دستت درد تکنه عزیزم که امدادش کردی و بنظر میرسه پیش خودت هم نگهش داشتی
گاهی وقتا با بعضی کارهای پزشکی حس رو برمی گردونند بستگی داره آسیب چطور دیده باشه یا چقدر از زمانش گذشته باشه کاش حتما ویزیت بشه شاید هنوز فرصت درمان باشه براش
کلینیک دل در خیابان دولته
آدرس و تلفنش رو میذارم برات و پیج اینستاگرامشون رو که میتونی چک کنی و اقدامات درمانی رو ببینی عزیزم راستی همه روزه بجز شنبه ها از ساعت 15:30 تا 22 هستند
دکتر دلارام شکرابی
خیابان دولت نبش کیکاووس ساختمان 383 واحد3
22623547-22623548
09191451028
ادرس اینستا
del.vet.clinic@

نیکان یکشنبه 8 مهر 1403 ساعت 04:27 ب.ظ

مهربانو جان اولا که ممنون از رمز
بعدم من ماجرای زندگیتون و خوندم .تصمیم سختی گرفتی و روزهای سختی رو هم در پسش گذروندی ولی بنظرم همون تربیت و اصالت خانوادگی کمکت کرده و خداروشکر از پسش براومدی ولی خب مشخصه که خیلی سخت گذشته
و دراین بین بنظرم شانس بزرگ زندگیت پدرت هستن که امیدوارم سایه شون رو سرتون مستدام باشه.چقدر من از شنیدن و خوندن درباره پدرهای متین و آداب دان و بزرگوار لذت میبرم خدا میدونه.

خواهش میکنم دوست من
قربون محبتت خیلی ممنونم که وقت گذاشتی .
خدا هم ی ادم های خوب رو برای عزیزانش نگهداره

مجید شنبه 7 مهر 1403 ساعت 07:00 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com

دوست داشتنت بزرگترین نعمت دنیاست
مرا شاد میکند و لبخند را به دنیایم هدیه میکند
حتی این روزها گاهی پرواز میکنم
من این دوست داشتن را بیشتر از هر چیز در این دنیا دوست دارم

سلام مهربانو جان
میگم هنوز آدم عصبانی هستی ؟؟

سلام باوفا
خیییلی هم عصباااانی

مینو شنبه 7 مهر 1403 ساعت 02:49 ب.ظ http://Milad321.blogfa.com

سلام مهربانو جان
من چندین ساله با این مشکلات دست به گریبان هستم.از سالهای که با واکر چرخدار بیرون میرفتم تا الان که با ویلچیر هستم.هر درمانگاهی که میریم،مواجه میشم با هل دادن مردم.تو صف زدن ورعایت نکردن نوبت و در سالنی که مثلاً صد نفر نشسته اند با صدای بلند با گوشی صحبت کردن.نوجوان دوازده سیزده ساله،جوان ومیانسال سالم وسر حال ،حتی حاضر نیست یک طبقه هم با پله بره وبرای سالمندان و معلولین آسانسور را خالی بذاره.باور می‌کنی دو سه بار سر وکارم به اورژانس قلب افتادهو بلندی تخت اورژانس جوریه که چند نفر باید دست وپای امثال من را بگیرند واو را منتقل تخت کنند.یعنی تختی که ارتفاعش کم و زیاد بشه ندارند.حدود چهل روز قبل یکی از پاهام به اصطلاح شکست.دو نفر از اقوام را به کمک خواستیم که در بیمارستان سوانح،بتونند منو بلند کنند،روی تخت عکسبرداری یا گچ گیری بگذارند.حضرات هم که انگشتشون هم نباید به پیر زن هفتاد ساله ای مثل من بخوره که دینشون به خطر میوفته در نتیجه حاضر به کمک نیستند.

سلام مینو جانم
چقدر متاسف شدم از خوندن کامنتت عزیزم
نمیدونم چرا واقعا نمیتونن خودشون رو بذارن جای کسی که بابت مشکلی که داره میخواد خدمات بگیره ؟ این مسائل برای همه مون هست، همه ناتوان، بیمار و نیازمند خدمات پزشکی میشیم
واقعا متاسفم عزیزم

زهرام شنبه 7 مهر 1403 ساعت 02:59 ق.ظ http://zkh137578

سلام بسلامتی بازنشسته شدی مهربانوجان خدا پدر و مادر عزیرت برات حفظ کنه

سلام زهرا جان
سلامت باشی بععلله از ابتدای امسال دیگه اداره نمیرم
ممنونم عزیز دل.. الهی آمین

ماه چهارشنبه 4 مهر 1403 ساعت 01:44 ب.ظ

باز هم نظر من نیست مهربانو جون

عه
جریان عطر خریدن تو مشهد نبود منظورت؟
اگه نه من همون یک نظر رودارم ازت

ماه چهارشنبه 4 مهر 1403 ساعت 08:28 ق.ظ

پس درددل ماه کوچولو کجاست؟

هست قربون تو برم من

یاسی چهارشنبه 4 مهر 1403 ساعت 01:22 ق.ظ

سلام مهربانو جانم
بنظرم نه عصبی هستی و نه دعوایی..استانه تحملت کاهش پیدا کرده....خیلی هم طبیعیه...
کالا منم که اینور دنیا زندگی میکنم ازین اتفاقاتی که شاهدش بودی کلی حرص خوردم ...حق داری.

سلام یاسی قشنگم
عزیز دلمی نازنین
بابت کامنت خصوصی مهربونت یک دنیا ممنونم عزیزم

سوفی سه‌شنبه 3 مهر 1403 ساعت 07:34 ب.ظ

سلام بر مهربانوی عزیز و نازنین
اول جواب سوال؛ شما آدم عصبانی نشدی، فقط بیشتر بودن تو متن جامعه باعث میشه همه ی اون رفتارهایی رو ببینید که تا حالا توجه کمتری بهش می کردید.
متاسفانه قشر بی فرهنگ به شدت خودخواه و استفاده جو هستند و تحت هر شرایطی فقط به خودشون فکر می کنند. اینجا هم متاسفانه تازگی ها بیشتر این رفتارها مشاهده میشه به دلیل تعداد زیاد مهاجرین تازه وارد … می فهمم که همیشه نمیشه سکوت کرد و البته معتقدم که تذکر دادن ما هم متاسفانه درست شون نمی کنه، کار از جای اصلی می لنگه. من این اواخر سعی می کنم سکوت کنم و باعث خراب شدن روزم نشم چون متاسفانه گاهی هیچ سودی نداره برخورد و تذکر
کاش کمی بیشتر به فکر استراحت و خواب تون باشید مهربانوی نازنین. من همیشه اینجور مواقع در حین خوندن حساب سرانگشتی می کنم ساعات خواب رو و واقعا متعجب میشم چون کمه… متاسفانه خواب کم و ناکافی رو هیچ جوره نمیشه جبران کرد.
می خونمتون، لذت می برم. قلم تون مانا

سلام عزیز دل خودم سوفی جانم
متاسفم ما از اینجا اخبار رودنبال میکنیم و میبینیم که بعضی از کشورهای عمدتا اروپایی چطور همسو با عقاید چپولانه چطور مهاجرین غیر قانونی رو بال و پر دادند و اونا هم گستاخانه دست به تخریب و بی فرهنگی میزنند
بقول مهران دیگه دنیا هیچ جاش جای زندگی نیست
خیلی نگران این موضوع کم خوابی و استراحتم هستم ولی عملا هیچ کاری براش نمیکنم
خیلی اعتیاد بده و این شب بیداری منم تبدیل به اعتیاد شده

ملیکا سه‌شنبه 3 مهر 1403 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام مهربانو جون
کاملا حق داری! ماها خیلی صبوریم که بعد از این همه مدت داریم اینجور عکس‌العمل نشون میدیم.اخیرا من خودم چند مورد برخورد اینجوری داشتم. یکیش فروشگاهی بود که بخاطر افتتاحیه از مردم دعوت کرده بود اما صندوقش جوابگوی مردم نبود و داخل فروشگاه با هوای کثیف و بدون تهویه، صفی حدود ۲۵ متر برای پرداخت کشیده شده بود!
می‌دونی داستان اینه که اینا چیزای خیلی ابتدایی برای تربیت و رعایت حدود و احترام در اجتماع است. این که التماس کنیم که آشغال از ماشینتون پرت نکنید یا رعایت حال افراد مسن‌رو بکنید، یا حیوونای کوچه‌رو آزار ندید … همهٔ اینها خیلی ابتداییه!
نزدیک ۲ ماه رفته بودیم پیش خواهر همسر تو کانادا. اصلا از رعایت‌های مردم تعجب می‌کردم. گاهی جایی می‌رفتیم که ورودی‌شون به جای درهای اتوماتیک، درهای بزرگی داشت که فنری بود و بعد از ورود بسته میشد. می‌دیدم هر کسی که وارد میشه، در رو نگه می‌داره که به افراد پشت سرش برخورد نکنه و با احتیاط اگه کسی نبود، در رو می‌بست.
و در همین حین یه سلام و تشکری هم بین مردم رد و بدل میشد.
بعضی وقتا فکر می‌کنم به آیهٔ قرآن که میگه: هیچ قومی تغییر نخواهد کرد تا تک‌تک افراد اون قوم تغییر کنن. آیا مردمان ما لایق همین نوع حکومت‌داری نیستن؟
خیلی دوست دارم مهربانو جون. منو ببخش دیر به دیر اینجا سر می‌زنم. الآن هم به فاصلهٔ یک ماه از برگشت از سفر، خواهر همسر اومدن اینجا و فعلا سرم گرمه مهمونداریه!
راستی داستان ادامه مطلب‌رو هنوز نخوندم اما ممنون بابت رسیدگی‌هات به این خوشگلای مهربون. امیدوارم حال تامی هم کاملا خوب بشه

سلام ملیکای عزیزم
رسیدن بخیر نازنین امیدوارم همیشه به سفر و گشت ومهمونی
یادم افتاد تا اخرینروزی که کارمند بودم همین کارومیکردم، از در اداره که رد میشدم، نگهش میداشتم برای نفر پشت سری و چقدر تعجب حاکی از قدردانی تو نگاه بقیه بود و لذت میبردم خودم
نمیدونم چرا بقیه این لذت رو( خوشحال کردن دیگران با کارهای کوچیک) از خودشون دریغ می کنند؟؟!!
راستش کنم مثل خودت خیلی وقتا تو دلم میگم این مردم( دور از جون تعداد محدودی) لیاقتشون همین نوع حکومته وقتی برای تغییرات مثبت هیییچ قدمی برنمیدارند
میبوسمت عزیز دلم خیلی بهتون خوش بگذره

مانی سه‌شنبه 3 مهر 1403 ساعت 12:07 ق.ظ

سلام مهربانو جانم

نه عزیزم، “آدم عصبانی” نشدی.
حق داری ، این رفتارها ناراحت کننده هستند.

سلام مانی مهربونم
عزیزمی دوست من

عمه اقدس الملوک دوشنبه 2 مهر 1403 ساعت 11:52 ب.ظ https://amehkhanoom.blogsky.com

تا دوسال پیش قبل اینکه دکترم بی خبر جمع کنه بره آمریکا منم نگاه میرفتم. داروی تزریق همونجا خودشون تهیه میکردن، قوانین عوض شده عزیزم؟ دکترم که رفت من رفتم نور اسفندیاری. چون حس کردم نگاه خوب دیگه خدمات رسانی نداره و بیشتر برای عراقی هاس تا ایرانی ها.
حق داشتی و حق داری عصبانی بشی و اعتراض بکنی عزیزم. وقتی اینکارها را میکنند و حس زرنگی دارند، آدم واقعا بهم میریزهمتاسفانه جای درست شدن اخلاقهای زشتشون، روز بذوز هم بدتر میشن

بله عزیز دلم الان خودمون تهیه میکنیم با کد رهگیری و داروخانه هایی مثل هلال احمر و ...
به مامان بگم ببیمک تمایل داره دکترشو عوض کنه؟؟ اصلا هم به دکترش خوشبین نیستم رییس همونجاست و هزارتا سر داره هزار تا سودا.
بابااا تو که مسئولیت به این مهمی داری دیگه کار درمانی نباید بکنی اصلا یه ذره حواس نداره
نمیدونم از دست این برادرانِ دوست عراقی کی راحت میشیم . هییییچوقت بد از جنگ حس خوبی بهشون نداشتم و ندارم . البته شاید هیچ ربطی هم به جنگ نداره هاااا 90درصد کسانی که از عراق، افغانستان و .. میان بشدت کم هوش، خلافکار و قانون گریزند
نقش تغذیه، بهداشت و فرهنگ رو نباید نادیده گرفت واقعا

بیتا دوشنبه 2 مهر 1403 ساعت 02:28 ب.ظ

سلام مهربانوی مهربون
من خواننده خاموش وبلاگت هستم و همه وبلاگت رو با لذت خوندم.
چقدر فی فی نازه منم عاشق حیونا هستم و باور میکنی گریه م گرفت وقتی داشتم میخوندم چی به سرش اومده
امیدوارم از این به بعد زندگی شاد و راحتی در انتظارش باشه
مرسی که به حیونا اهمیت میدی

سلام بیتا جون
یه دنیا ممنونم که کامنت گذاشتی و به منم شانس اشنایی با تو دوست نازنین و مهربونم رو دادی .
بیتا جون انقدر فی فی یا همون پسته خانوم خوشبخته که نگم برات . اودی اندازه ی چند تا مادر مهربون درحقش محبت میکنه یه سره لم داده رو شکم لودی و اونم داره لیسش میزنه
قربون محبتت برم نازنین. ممنونتم

ماه دوشنبه 2 مهر 1403 ساعت 01:33 ب.ظ

وای رفته بودم مشهد، دخترم دوست داشت یک نمونه عطر بگیره، آقای نمونه دهنده خواهش کرد چند لحظه وارد مغازه شین که عطرها مون امتحان کنین. خواهرم به خاطر اینکه حالا دختر من خوشحال بشه، و کلی عطر معرفی کردن، گفت کوچک ترین سایز آن عطر را در حد سمپل می خرم.
بعد کارت خواهر من و رمز را فروشنده گرفت، بعد گفتیم خوب چی شد؟ گفت دادم خانم همکارم از عابر بانک کنار پل کارت به کارت کنه؟
گفتیم یعنی چی؟ تو کارت و رمزش دادی یکی ببری دم عابربانک؟ گفت آره آن خانم بلوز سفیده...
من از عصبانیت با خواهرم و یک دختر 8 ساله رفتیم عابر بانک حداقل 25 تا مغازه بزرگ فاصله داشت یا بیشتر
حال و عصبانیت من، خواهرم هم می گفت دخترت ناراحت می شه بیخیال شو این دفعه.
به زور کارت و رمز ازش گرفتم نمی داد می گفت ربطی نداره من جابجا می کنم برین از مغازه پس بگیرین
دخترم گریه کرد، مردم دورمون جمع شدند... می گفتند کارت این خانم بده..
به زور حرف گرفتیم ازش
به خواهرم گفتم نری توی مغازه کارت بکشی
رفت بهشون گفت کارشون اشتباه و پول شویی است و عطر پس داد.
فکر کن برای عطری که نمی خواستیم یک میلیون و 70 هزار تومن بدون اینکه بگه مبلغش چند هست می خواست کارت به کارت کنه.
حال آن شب که بیرون رفتم، ببخشید یک احمق خراب کرد.
ما عادت داریم حقمون خورده بشه، چرا اکثر ما روشون نمی شه به فروشنده بگن رمز نمی گم و خودم وارد می کنم.


وااای چقدر گستااااخ
دزدی در روز روشن !!! البته که اصلا کل سیستم همینه
خیلی متاسف شدم عزیزم
خوب کاری کردید کوتاه نیامدید

مهرگل دوشنبه 2 مهر 1403 ساعت 08:46 ق.ظ

وای مهربانو من تازه پی نوشت رو دیدم دلم کباب شد برا پسته
واقعا دم شما و تک تک مهربونایی مثل شما گرم که هوای این بنده های مظلوم خدارو رو دارین.

فدات شم عزیزم
پسته خوش شانس بود و خیلی خوشبخت شد همین چند روز پیش یه کیس دیگه که شرایطتش از پسته بدتر بود رو از دست دادیم یه دختر کوچولو بنام هانی که انقدر سطح جراحات و حفونتش زیاد بود که زیر عمل پرکشید

مهرگل دوشنبه 2 مهر 1403 ساعت 08:36 ق.ظ

سلام مهربانوجان
والا منم همیشه سر قضیه آسانسور و صف عصبانی میشم از بی فرهنگی ها.
آخه مثلا ظرفیت آسانسور پنج نفره اس بعد هفت نفر سوار میشن من میگم خب لامصبا این خراب بشه ما خودمون باید از پله رفت و آمد کنیم ضررش واسه خود ما مردمه. این کجاش فهمیدنش سخته!!!!!!!!!
به نظر من فرهنگ و تربیت عمومی این کشور حالا حالاها درست نمیشه چه بسا بدتر هم بشه چون فشار اقتصادی و اجتماعی به قدری بالاس که دیگه بیشتر عامه مردم به این مسائل اهمیت نمیدن یا حتی بدتر فک میکنن با این مدل رفتارها دارن انتقام این فشارهارو میگیرن مثلا با رانندگی های بد ، دوبله و سوبله پارک کردن و این چیزا

سلام عزیزم
درست میگی مهرگل جان. فقط همین لحظه رو میبینن همین که کارشون راه بیفته کافیه اصلا براشون مهم نیست که با سو استفاده از وسایل عمومی بقیه به زحمت میفتن

گلی دوشنبه 2 مهر 1403 ساعت 07:48 ق.ظ

شما نمیتونید در مقابل عدم رعایت قوانین اجتماعی بی تفاوت باشید. اما اون قوانین اجتماعی رو منظورتونه که به مذاق خودتون خوش بیاد.
وگرنه یکی از این قوانین اجتماعی، حجابه و شما در این مورد، مصداقی هستید برای: عدم رعایت قوانین اجتماعی

منظورم قوانین اجتماعی استاندارد جهانی بود نه قوانین من دراوردی که بابت مشغول کردن اذهان مردم ساخته شده
درضمن مبارزه با اختلاس و لواط مسئولین و انواع فساد دیگه شون هم باید در دستور کار باشه که میبینیم نیست

متولد ماه مهر دوشنبه 2 مهر 1403 ساعت 07:16 ق.ظ

مهربانو جان منم اعتراض می کنم و نمی توانم از کنارش راحت بگذرم، تو زندگی روزمره در حین رانندگی یک عالمه راننده های زرنگ مشاهده می شه و من حرص می خورم. چه کرده اند با فرهنگ ما که من خودم را می گویم اینقدر بی فرهنگ شدم.

دور از جونت عزیز دام
کاملا درست میگی

نرگس یکشنبه 1 مهر 1403 ساعت 03:02 ب.ظ http://azargan.blogsky.com

سلام
چه خوبه که برای کافه ها سفارش میگیری ایشالا که حس خوبی براتون داشته باشه
من پدرم اون کلینیک چشمش رو عمل کرد
واقعا بعضی ادم ها اصلا رعایت کردن بلد نیستن وهمین ها به دیگران هم یاد میدن امیدوارم یادبگیریم این اول احترام به خودمونه وبعد به دیگران
امان از صحبت های پدربزرگ ونوه ای کلی ح قشنگ هست تو ارتباطشون
کوتاهی موهاتونم مبارک باشه
خدا پدرومادر رو براتون حفظ کنه

سلام نرگس جون
چه حرف خوبی زدی احترام به قوانین اول احترام به خودمونه بعد دیگران
خدا همه ی عزیزانت رو حفظ کنه

نیکان یکشنبه 1 مهر 1403 ساعت 02:01 ب.ظ

من کاملا بهتون حق میدم چون خودمم همیشه برچسب با همه دعوا داشتن میخورم.از نریختن زباله تو محیط زیست بگیر تا مصرف آب و رعایت نکردن نوبت وووووبنظرم مشکل فقط با فرهنگسازی حل میشه که خب طبیعیه دغدغه مهم مدیران نیست متاسفانه.

همینطوره عزیزم

رها یکشنبه 1 مهر 1403 ساعت 09:43 ق.ظ https://rahashavam.blogsky.com/

مهربانو جان الان داستان پسته رو خوندم، ای جونم، الهی شکر، خیر ببینید شما و دوستان نیکوکارتون

فدای تو بشم عزززیزم

مینا یکشنبه 1 مهر 1403 ساعت 09:40 ق.ظ

سلام مهربانو جان
تو سفری که چند سال پیش به سوئد داشتم یه موضوعی برام جالب بود
اگر صفی بود بعد شما خارج از صف حرفی میزدی یا خواسته ای داشتی مسئول مربوطه اصلا جوابتو نمیداد نگاهتم نمیکرد انگار وجود نداری با وجودیکه فوق العاده خوش برخورد بودن ولی چنین برخوردی با کسی داشتن که رعایت نوبت نمیکرد
ببین عزیزم بدون درگیری بدون ناسزا میشه حد و حدود آدمها رو نشونشون داد
من شدیدا مخالف دهن به دهن شدن با آدمها هستم فکر میکنم این کار شخصیت منو پایین میاره و برام این رفتارشون خیلی جالب بود
خیلی زود ما هم یاد گرفتیم برای خودمون ضایع نشیم تا نوبتمون نشده کلمه ای حرف نزنیم

سلام عزیزم
چه راه خوبی ، درستش همینه
این بهترین روشه ولی متاسفانه بعضی ها وقتی درمقابلشون محترمانه برخورد میکنی گستاخ تر میشن و بیشتر بی احترامی می کنن.
خیلی ها به من ایراد میگیرن که هر بلایی سرت میاد بخاطر رفتار ملایم گذشت خودته
آخه واقعیتش من معمولا هیچ تندی تو رفتارم ندارم مگر اینکه خیلی عصبانی باشم یا مامان و بابا در ناراحتی و درد باشن .
عززیزم چه عاالی

رها یکشنبه 1 مهر 1403 ساعت 09:29 ق.ظ https://rahashavam.blogsky.com/

مهربانو جان سلام
دست روی دلم گذاشتی. من بندرت بیرون میرم اما همونم به دعوا میگذره. اخرین بارش همین یکی دو هفته پیش بود من خیلی کم نونوایی میرم بهداشت نونواییها افتضاحه و اگه برم قشنگ از نون خوردن میوفتم دیدم روی هر چونه نون کلی مگس نشسته یا خدا، اروم تذکر دادم که تو رو خدا یه فکری بکنید توری بزنید دستگاه دفع کننده حشرات نصب کنید و... اخه این درست نیست یه دفعه شاطر چنان بهم حمله کرد که همونجا دچار پنیک شدم بعدم نون رو پرت کرد سمتم جالبه بقیه تو صف یا هرهر میکردن یا میگفتن عیب نداره حرارت میبینه. متاسفانه جامعه به کمترین حد از ارزش مدنی راضی شده، افراد مطالبه گر کم شدن بلانسبت شما ملت خفه خون گرفتن، میری دریاچه چیتگر انگار رفتی کابل، به قول شما فرهنگ اسانسور سوار شدنم ندارن، چند روز پیش تاکسی خطی که مبلغ مشخصی میگیره برای تا اخر خط سوار بودم من اخرین مسافرش بودم و وسط راه رفیقشو دید،از داخل ماشین داد زد که فلانی الان دور میزنم میام بعد من اخر مسیر مقصدم بود شروع کرد داد و بیدادو جنگ زرگری که کرایه کم دادی که منو به زور پیاده کنه. یعنی قشنگ اعصاب ادم به فنا میره از خونه پاشو میذاره بیرون.

سلام عزیزم
وااای نوون
خیلی متاسفم رها جون دقیقا ادمایی شدیم بی حس و بی رمق صرفا از زنده بودنمون خوشحالیم

شادی یکشنبه 1 مهر 1403 ساعت 09:23 ق.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

نه عزیزم تو عصبی نشدی ولی دیگه آستانه تحمل ادم هم حدی داره . با اینهمه آموزش و نصیحت و فرهنگ سازی توی فضای مجازی ملت حتی برای رد شدن از خیابون به چراغ راهنمایی توجه نمی‌کنن، صف که معنی نداره براشون و خیلی بدیهیات دیگه.... متاسفانه کسانی هم که از مثلا خارج میان اینجا یا از مردم ما بی‌فرهنگ‌ترن یا اینکه فکر می‌کنن اینجا هرکی هرکیه.

آره واقعا همینطوره شادی جون متاسفم

مجید یکشنبه 1 مهر 1403 ساعت 01:01 ق.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com

سلام مهربانو جان خوبی
شما آدم منطقی و بااحساسی هستی

آمریکا باید از ما عصبانی باشد و از این عصبانیت بمیرد

سلام مجید جان . ممنونم شما چطوری؟
مرررسی رفیق
آررره

آرزو شنبه 31 شهریور 1403 ساعت 02:24 ب.ظ

سلام
من هم اصلا طاقت بی نظمی و بی قانونی رو ندارم و گاهی کنترلم رو از دست میدم.
هر وقت کار اداری یا بانکی دارم صبحش همسرم میگه یه آرامبخش بخور رو برو بیرون

سلام عزیزم
ارره واقعا ارامبخش لازم میشیم

سمانه مامان صدرا و سروناز جمعه 30 شهریور 1403 ساعت 02:57 ب.ظ https://samane-saba.blog.ir

سلام بانوی هنرمند
ان شاء الله مامان زود سلامتیش رو بدست بیاره، واقعا فرزند بی دریغ و مهربونی هستی
این بی اخلاقی ها و حق الناس ها زیاده، اما باید خویشتن دار باشیم و به تذکر اکتفا کنیم برای سلامتی خودمون می گم، ممکن طرف یه روان پریشی باشه که موجب به خطر افتادن جان ما بشه.
رو این مسایل هست که همیشه دلم می خواست یه مسلمون ژاپنی باشم
آسیای شرقی خاصه ژاپن بشدت ادب و اخلاق و نظم رو رعایت می کنند.
یه حدیث داریم میگه :مردم به دولتمردان خودشان شبیه ترند تا پدرانشان

سلام سمانه جان
ممنونم عزیزم دقیقا یعه دوستی برام تعریف کرد که درمقابل یه اعتراض خیلی کوچیک، یکی از ماشینش قمه درآورده و افتاده به جون طرف
اره واقعا ژاپنی ها در ادب و احترام به حقوق هم نظیر ندارن.
چه حدیث جالب و تصادفاً ددرستی

پگاه جمعه 30 شهریور 1403 ساعت 01:06 ب.ظ

منم از اون آدمایی هستم که همیشه در مقابل این رفتارها اعتراض میکنم، بعد میبینم بقیه چقدر بی تفاوت و خنثی هستن و واکنش و همراهی با من ندارن، میام خونه و از خودم خجالت میکشم، فکر میکنم شاید ایراد از منه
ولی واقعا این رفتارهای به دور از فرهنگ و رفتار اجتماعی من رو عصبی می‌کنه

نه پگاه جون مسلمه که ایراد از ما نیست

شاخه نبات پنج‌شنبه 29 شهریور 1403 ساعت 11:46 ب.ظ

واقعا نظرم رو بگم؟
من اگه جای اون دو نفر تو آسانسور بودم به شدت ناراحت میشدم و حتی تو خلوت خودم به خاطر برخورد اینجوری یه نفر با من گریه میکردم.
مهربانو جان تو که اینقدر منطقی هستی
خب شاید اون دو نفر تو زندگیشون کم آسانسور سوار شدن یا فرهنگ استفاده ازش رو بلد نیستن.حتی اگه اتباع هم باشن پول دادن به ازای دریافت خدمات.اتفاقا پذیرش بیماران کشورهای همسایه یکی از راه های درآمد زایی هست و خیلی بهتر از مهاجران غیر قانونی هستش.
ماها (اکثرمون ) آدمای بدی نیستیم ولی چیزی که هست اینه که فرهنگ یاد گرفتنیه.وقتی یادمون ندادن این وضع میشه که خودت در جریانی....

بله شاخه نبات جون واقعا میخواستم نظرت رو بگی مرسی هم که گفتی عزیزم ولی موافق نیستم قربونت .
اینکه کسی تو ندگیش اسانسور کم سوار شده باشه بعد بیاد تو یه جای عمومی اونم بیمارستان بخواد همه ی کمبودهاش رو از آسانسور سواری جبران کنه کجاش منطقیه ؟؟
بحث پول دادن و استفاده از خدمات یه چیزه ، اینکه طرف بیاد از خدمات سوء استفاده کنه هم یه چیز دیگه ست .
دقیقاً طرف داشت از موقعیت سوء استفاده میکرد و چندش آور این بود که بجای عذرخواهی و اینکه نهایتاً بگه من متوجه نشدم آسانسور داره میره پایین ، تو صورتِ من که مریض سالمند دارم و چشماش بسته ست و با زحمت دارم کنترلش میکنم ، بخنده بگه از موقعیت استفاده کردم!!!!
شاخه نبات جان از بیماران کشورهای دیگه پذیرش کنیم ولی قانونمدی رو اولویت قرار بدیم . کدوم یک از ما میتونیم بریم یه کشور دیگه و این کارا رو بکنیم؟؟ والا اگر مهاجر باشیم که میزنن دیپورتمون میکنن پدرمونم درمیارن چرااا؟؟ چون اونجا صاحب داره و مملکت ما بی صاحبه همیین
با انتهای کامنتت کاملا موافقم منم همین اعتراض ها رو داشتم به مامان میکردم .

نسرین پنج‌شنبه 29 شهریور 1403 ساعت 10:26 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

اول اینکه بگم بعد از ساعت ده خوابیدن حتی روی اثر دارو مهمه. حالا باز بجای آخر شب صبح بخواب بعد تا شب هم رو پا وایسا و تو این اداره ها و جاهای مختلف کلی اعصابتو خورد کنن باز چهار ساعت بخواب بگو عادت دارم.
تو بدنت و سلامتیتو دوست نداری. به همه با مهربونی میرسی اما حواست به خودت نیست. من اعتراض دارم عاقا
بنظرم حق داشتی به اونا بتوپی. خیلی رفتارشون بد بوده.


نسرین جون حق داررری بخداا هیچی ندارم بگم

پریسا مامان امیر ارسلان پنج‌شنبه 29 شهریور 1403 ساعت 06:54 ب.ظ

چقدر ماهی تو عزیزم
بوس به دل مهربونت♥️

فدای تو پریسا جانم

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 29 شهریور 1403 ساعت 05:54 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
مخالف ازدواج در سن پایینم اما خدایی ۲۴ ساله را دیگه کودک همسر نمیدونم!

سلام آقای دکتر
خدایی معلوم نبود که از این واژه به طنز استفاده کردم؟؟

سیتا پنج‌شنبه 29 شهریور 1403 ساعت 05:06 ب.ظ

من الان ادامه پست رو خوندم.
کلمه های مناسبی برای توصیف شما و دوستان پیدا نمی کنم. به احترام تون کلاه از سر برمی دارم.

عزززیز دلم ممنونتم

الف پنج‌شنبه 29 شهریور 1403 ساعت 04:55 ب.ظ

سلام ، خوب حق داشتید ،هر کی بود عصبانی میشد ، حالا یه سریها تو خودشون میریزن یه سری واکنش نشون میدن که بدم نیست شاید طرف واقعا از روی نفهمی رفتارش این بوده، دفعه بعد شاید خدا خواست اصلاح شد‌.
چقدر چشمهای گربه مظلومه ، خوب شد دیدنش ، طفلک چقدر درد کشیده. خدا خیرتون بده

سلام دوست من
راستش خیلی شنیدم که درمقابل این اهتراض ها یهو طرف یه چاقو هم کرده تو شکم معترض .
چی بگم نمیدونم باید تن داد به این معضلات یا اعتراض کرد؟؟
نمیدونم اصلا این طفل معصوم ها با این حجم از خونریزی درد و عفونت چطوری زنده میمونند

سیتا پنج‌شنبه 29 شهریور 1403 ساعت 04:48 ب.ظ

سلام و درود
والله منم هر جا اعتراض کردم فحش خوردم
اابته من به طرفداری از بقیه ام حرف می زنم که باز بهم میگه به تو چه ربطی و بازم فحش
کلن من یاد گرفتم در برابر چیزی که حقم هست و بهش دست درازی میشه واکنش نشون بدم البته گاهی هم آخر روز می بینم جونی نمونده بس که اعتراض کردم.
در حالت کلی مثلن تو صف چرا یه نفر فقط باید اعتراض کنه به رعایت نکردن صف؟
خب اگه همه اعتراض کنن اون یه نفر چه قدر و به چند نفر می خواد فحش بده؟قضیه اینه نظام اسلامی حال حاضر مارو بی تفاوت بار آورد. فرهنگ اعتراض کردن رو یاد نداد چون می دونست نفر بعدی که قراره بهش اعتراض بشه خودشه.

سلام به روی ماهت
آررره معمولا فحش نصیبمون میشه
مشششکل اصلی ما اینه که همیشه تنها اعتراض کردیم عزیزم دوسال پیش هم اگر صدای اعتراضمون بالاتر میرفت شاید حال بهتری داشتیم

تیلوتیلو پنج‌شنبه 29 شهریور 1403 ساعت 02:48 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام مهربانو جان
من چون تجربه ش را دارم میگم
گاهی به منم همین را میگن
دلیلش این هست که منم عین خودت وقتی یه رفتار اینطوری میبینم نمیتونم ساکت باشم و از کنارش رد بشم
خب این تذکرها اگه باعث بشه حتی یه نفر به خودش بیاد و درست رفتار کنه آروم آروم جامعه درست میشه
ولی اینکه بقیه میبینن و از کنارش عبور میکنن باعث میشه این رفتارهای نادرست تکرار بشه

سلام عزیزدل من
دقیقا همینطوره . فقط امیدوارم لابهلای این اعتراض ها یهو یه ادم روان پریش پیدا نشه که سرمون رو ببره بذاره رو سینه مون که بهش اعتراض کردیم چرا اینطوری رانندگی میکنی یا از اسانسور درست استفاده کن |!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد