دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

جان دوباره

پنجشنبه بعد از ظهر بود ، خیلی بی حوصله بودم . اکثر دوستانم و حتی مینا و سینا رفته بودن ارتحالیدی . 

میخواستم برم به مامان و بابا سر بزنم ولی انگار دوتا وزنه سنگین به پاهام بسته بودن . یه کیک شکلاتی رژیمی (بدون شکر و روغن) درست کردم و نصف بیشترشو گذاشتم تو ظرف  و بهشون  تلفن کردم ببینم خریدی چیزی ندارن؟ دیدم حوصله ی اونا هم بدجوری سر رفته . مامان گفت: می خواستیم با بابا بریم آوا سنتر یه چیزی بخوریم . گفتم : وایسید منم بیام با هم بریم . کلی خوشحال شدن . منم با انگیزه یبیشتری آماده شدم چون میدونم چقدر براشون سخته ماشین بگیرن و هماهنگ کنن و دوتایی برن.

نزدیک که شدم بهشون گفتم بیاید تو پارکینگ، اومدن و سه تایی رفتیم به سمت آوا سنتر . قبلش پیشنهاد دادم که اگه دوست دارن بریم پارک قدم بزنیم ولی هر دوتایی گفتن که خیلی گرسنه هستن. تعجب کردم که چرا عصرونه نخوردن؟ 

گفتن ناهارشون رو راس ساعت ۱۲ خوردن و از ساعت ۵ تصمیم گرفتن شام برن بیرون و حالا که ساعت شده ۶ دیگه حسابی گرسنه شدن . 

فودکورت شلوغ بود ، یه میز پیدا کردم ، گفتم من میشینم شما برید سفارش بدید. 

بعد از چند دقیقه اومدن گفتن ، ما گیج شدیم ، میشه همراهمون بیای ؟ گفتم : میز رو از دست میدیم ، مامان جون شما به من بگو چی دوست داری من و بابا میریم با هم . گفت : مرغ سوخاری . 

با بابا رفتیم به سمت رستوران ها .  بابا گفت: میشه تا غذامون آماده میشه من یه چای و شیرینی بگیرم؟ دیدم ، نه ه ه ه گرسنه تر از این حرفان . 

گفتم : بله بابا جون چرا که نه . بریم غذا رو سفارش بدیم برگشتنی از روستار میگیریم . 

از دختر خانمی که سفارش میگرفت پرسیدم سوخاری چی دارید؟ گفت : بشقاب اسکالوپ با دو نوع ساید . یکی سیب زمینی و دیگه با سالاد . 

بابا گفت : دوتاش رو بگیرلطفا،  من با سیب زمینی میخوام، مامان با سالاد . 

همین کار رو کردم . بعد رفتیم یه چای لیوانی بزرگ و یه گلت با کرم بادوم درختی هم گرفتیم و بردیم سر میز . 

همبن که نشستیم  ، پیجری که رستوران داده بود شروع کرد به چشمک زدن . 

رفتم غذا ها رو گرفتم ، دیدم گلت و چای رو با هم شریکی دارن میخورن. مامان گفت : غذامون سرد میشه؟ گفتم : نه اتفاقا خوبه یکمی بمونه  ، چون حرارتشون خیلی بالاست الان اصلا نخورید . 

بابا گفت : خودت چی ؟ گفتم من تازه یه چیزی خورده بودم ، میرم روستار یه چیزی میگیرم . از شلوغی جمعیت گذشتم و رفتم تو صف. با خودم فکر میکردم چه خوب شد تنبلی رو گذاشتم کنار و اومدم . مامان و بابای طفلکی این کارها براشون سخت شده. انتخاب غذا تو فودکورت و سفارش دادن راحت نیست . شلوغی و هم همه ی آدم ها ، صدای موسیقی و نورپردازی محیط ، خارج از ظرفیتشونه . 


وقتی برگشتم داشتن غذاشون رو میخوردن . 

بابا گفت : ازت ممنونم  همراهمون اومدی ، ما تنهایی گیج شده بودیم . 

گفتم : قربونتون برم من . انقدر خودم بی حوصله بودم ، خوب شد اومدیم حال و هوای خودمم عوض شد ، ولی چرا یه محیط آروم و راحت تر رو انتخاب نکردین؟ هیاهوی اینجا اذیتتون میکنه . 

مامان  گفت: اخه با شماها که میایم خیلی بهمون خوش میگذره ، خواستیم همون کار رو بکنیم ولی غافل از اینکه چون شما هستید کار برامون راحت میشه . خدا کنه همیشه باشید ولی من و بابا حتما باید یه جای اروم و دنج بریم . 

لبخند زدم و چایم رو سر کشیدم ولی تو دلم غوغا بود . یاد روزایی افتادم که بابا وسط اقیانوس بود و کشتی با اون عظمت و پرسنلش رو هدایت میکرد ،قاره ها رو پشت سر میگذاشت و با کلی بار برمیگشت . 

مامان همون موقع هم مادری میکرد و هم پدری، ساختمون میساخت ، همه از مهندس و معمار و بنا و تاسیسات کار ، گوش به فرمانش بودن و ما چهارتا بچه ش رو هم مدیریت میکرد. 

برای بار هزارم ته دلم گفتم : درود بر روان پاک اون آفیسری که من رو ریجکت کرد. 

یه عکس سلفی گرفتم و گذاشتم تو گروه شمعدانی . 

یکمی دیگه گپ زدیم واز سر میز بلند شدیم . 

از پارکینگ آوا  اومدیم بیرون . کسانی که اون منطقه رو میشناسن میدونن که خیابون شرقی غربی و یک طرفه به سمت سه راه اقدسیه ست و همیشه شلوغ و پر ترافیک . وقتی به انتهای خیابون میرسیم ، سمت راست میره بالا به سمت پارک نیاوران و سمت چپ میاد به سمت پایین که میشه چهار راه فرمانیه و اداره سابق من . 

تو این چند سال اخیر که اطلس مال هم دقیقا تو همین سه راه افتتاح شده ، ترافیک این مسیر رو بیشتر از قبل کرده،  اون شب هم که پنجشنبه بود و ساعت ۸ و نیم !

همین که خواستم بپیچم سمت چپ دیدم سه نفر ایستادن روی جدول وسط سه راه که عرض خیابون رو طی کنند . ترمز کردم که بیان رد شن ولی انگار داشتن به هم دست میدادن که راهشون از هم جدا بشه . تصمیم گرفتم حالا که اونا رد نمیشن من بپیچم . پایین جدولی که اونا ایستاده بودن روی آسفالت خیابون یه نایلکس مشکی افتاده بود که باد تکونش میداد ، یا اون سه نفر باید پاشون رو روی نایلکس مشکی میذاشتن یا ماشین باید از روش رد میشد . در کسری از ثانیه من برق دوتا چشم رو روی نایلکس تشخیص دادم ، یه جوری فرمون رو پیچیدم که ماشین یا حتی موتور نتونه از سمت راست ماشینم رد شه . 

از ماشین پریدم بیرون و به ماشین های پشت سرم علامت دادم که این جلو یه چیزی شده . همزمان هم داد زدم به اون سه نفر گفتم :از جدول  نیاید پایین . همه هاج و واج  مونده بودن که من چکار میکنم . 

بالا سرش بودم ، یه بچه گربه ی خیلی کوچولو اندازه مشت من . وقتی بچه رو برداشتم تازه بقیه فهمیدن چی شده . اون سه نفر که هی میگفتن واای خدا الان میرفت زیر پای ما ،، خانم ماشین پشتی هم دستشو گذاشته بود رو قلبش و میگفت : خانوم سالمه؟ 

از اونجایی که واقعا اندازه مشت من بود حس کردم اگر ماشین بهش زده بود اصلا چیزی ازش نمیموند که برش دارم . اشاره کردم : آررره سالمه . 

نشستم تو ماشین مامان پاکت نون روستار رو گرفت جلوم گفت: بذارش این تو . 

بچه رو گذاشتم و ماشین رو راه انداختم . مامان و بابا هی میگفتن: چطوری دیدیش ؟؟ گفتم : بخدا نمیدونم . اونم من که کلا حواسم نیست و خیلی چیزایی که باید ببینم رو نمیبینم . 

یکمی جلوتر داروخانه بود رفتم تو و یه بطری الکل ضد عفونی دست و زیر انداز مخصوص بیمار خریدم با یه پاکت شیر ماجان( مخصوص کودکه )

تو ماشین بطری آب داشتم بابا کمک کرد آب ریخت رو دستم بعد هم با الکل و دستمال ، فرمون ماشین و دنده و دستگیره در رو ضد عفونی کردم . 

مامان گفت :مهربانو  تکون نمیخوره ؟ گفتم : برش داشتم دست و پا زد خیلی کوچیکه نمیدونم اصلا چی شده ، تا نرسم خونه تو نور بررسیش نکنم نمیفهمم . 

مامان میگفت یه تکون های کوچیکی میخوره .

 مامان و بابا رو رسوندم و به سمت خونه خودم راه افتادم . 

تو آسانسور پاکت رو نگاه کردم تا حالا گربه به این کوچیکی رو دست نزده بودم . در که باز شد  مثل همیشه مهردخت و تامی اومده بودن جلوی در . مهردخت گفت: سلام چی خریدی؟ و همزمان تو پاکت رو نگاه کرد و جیغ کوتاهی کشید و گفت : ماماااان اینو از کجا آوردی ؟ 

گفتم : وسط خیابون در استانه له شدن زیر پای مردم یا لاستیک ماشین ها . وقتی جاش رو دقیق گفتم ، گفت : واااقعا باورم نمیشه . 

گفتم : اگه کسی هم به من میگفت باور نمیکردم . الان فقط بیا تمیزش کنیم و غذا بهش بدیم ، 

نسبت به جایی که پیداش کرده بودم تمیز بود ولی سر تا پاش رو که کلا یک وجب بود شستیم و خشک کردیم . بعد با سرنگ انسولین و شیر تغذیه ش کردیم ، بچه به اون کوچیکی بعد از شیرخوردن حتما باید ادرار و مدفوع کنه تا سالم بمونه . خوشبخناته کاملا سلامت بود و دختره . جای تمیز و نرم آماده کردیم و خوابوندیمش تو سبد. 

بچه های شیرخوار باید هر سه چهارساعت یکبار تغذیه بشن و روده و مثانه شون تخلیه بشه . 

تا فردا جمعه ساعت ۴ بعد از ظهر که بردمش کلینیک پیش خانم دکتر عزیزم برای چک ، همه ی کارهاش رو منظم انجام دادم . 

سن بچه حدودا ۲۰ روزه . خانم دکتر که گفت بین بیستم تا بیست و پنجم اردیبهشت به دنیا اومده ، اشک تو چشمم جمع شد . گفت : چی شد دریا جون؟ 

گفتم: تاریخ تولد دارسی ۲۰ اردیبهشت بود . 

۳۵۰ گرم وزن داره و کاملا سالمه . براش شیر و سرلاک خریدم . خانم دکتر هم قطره برای نفخ معده و مولتی ویتامین و قطره آنتی بیوتیک چشمی داد. 

تا یک هفته ۱۰ روز به همین منوال بگذره تا وزن بگیره و ببرمش برای آزمایش خون و واکسن هاش . 

تامی فعلا هاج و واجه و گیج شده . میاد نگاش میکنه و میترسه ازش .  دیروز دوسه باری منو مورد عنایت قرار داد و کتکم زد

این فسقلی امروز حسابی جون گرفته بود و دیگه بیدار شده و حتی تو خونه راه میرفت . واقعا تا ۴۰ ساعت اول بی رمق بود و نیمه هوشیار . 

تو انتخاب اسم موندیم  به  لاکی فکر کردم چون واقعا شانسی دیدمش ولی لاکی هم بیشتر به سگ میاد هم پسرونه ست . لوسی ، زویی ، کتی  رو هم درست به دلم نشستن . از طرفی نمیدونم چقدر پیشم میمونه . سعی میکنم یه خانواده مطمن براش پیدا کنم. نمیدونم چی پیش میاد . 

فعلا برای انتخاب اسم لطفا کمک کنید . 

دوستتون دارم

******

مهرداد عکس سلفی مون رو دیده امروز که با هم صحبت میکردیم گفت : دستتون درد نکنه هوای مامان و بابا رو دارید . گفتم : ببین چه خوب شد من ریجکت شدم . گفت: ما که مهاجرت کردیم اشتباه کردیم؟ گفتم: نه عزیزم ، هر کسی شرایط خودش رو داره من آدم مهاجرت نبودم ، از طرفی سنم برای ماجراجویی زیاد بود  و وااقعا مامان و بابا الان بهم احتیاج دارن . تو دیگه اونجایی و فیزیکی کاری ازت برنمیاد ، منم اگه اومده بودم دیگه مجبور بودم حساسیتم رو براشون کم کنم چون دیگه نمیتونستم اونجا زندگیمو بسازم ولی حالا که هستم خوبه ، برای همه مون خوبه ، هم برای خودم ، هم بابا اینا هم تو که خیالت راحت باشه بابتشون . 

*****

مامان عاشق این فسقلی شده روزی چند بار تلفن میکنه حالشو میپرسه . دیروز هم که رفتم کلینیک گفت:  میشه منم بیام؟ گفتم : آره عزیزم آماده شو میام دنبالت. 

امروز بعد از ظهر هم رفتم بهشون سر بزنم خواهش کرد با خودم ببرمش . منم شیرو سرلاک به دست، سبد  موش موشکو برداشتم و رفتم . 

به مهردخت گفتم : الان تامی تو دلش میگه ،آخیش خوب شد مامانم این دختره ی بیمزه رو برد . ایشالله که برش نگردونه .

بعدم که برگشتیم گفتم : الان میگه بخشکی شانس دوباره عنتر خانوم اومد


پینوشت ۱: هر چی هم از زیبایی  های دوران سالمندی بگید من دوسش ندارم . مامان و بابا رو میبینم دلم آتیش میگیره . شدن بچه های ما ، چشمشون به در میمونه تا بریم خوشحالشون کنیم .

 عزیزای دلم ، لطفا اگر پدر و مادر های خوب و دلسوزی داشتید تنهاشون نذارید ، ممکنه نیاز های عاطفیشون رو به هر دلیل بهتون نگن ولی شما مدام خودتون رو بذارید جاشون و براشون کم نذارید


پینوشت ۲: این بچه که دنبال سینه مادرش میگرده دلم آتیش می گیره .کاش هیچ مادر و فرزندی از هم جدا نشن 

خیلی به این موضوع فکر کردم که این بچه چطوری اونجا رسیده ؟؟ تنها چیزی که یکمی منطقی بود اینه که مادرش موقع جابجایی از دهنش افتاده باشه و دیگه نتونسته باشه دنبالش بیاد چون من تا خیابون رو نبستم نتونستم برش دارم اون طفلکی که اصلا نمیتونست بیاد تو اون شلوغی. 

اینکه خودشم راه افتاده باشه اومده باشه وسط خیابون اصلا به عقل جور در نمیاد . خلاصه که نمیدونم از کجا اومده








نظرات 26 + ارسال نظر
مهناز شنبه 24 خرداد 1404 ساعت 12:47 ق.ظ

مهربانو جان خوبی نگرانتم

خوبم مهناز جون و من نگران تک تک شما .
دیشب دوتا کوچه پایین تر از خونه بابا اینا رو زدن . بمیرم براشون چقدر هول کردن

فائزه چهارشنبه 21 خرداد 1404 ساعت 06:07 ب.ظ

مهربانوی عزیز
لذت می برم از این احساس مسئولیت و رأفتی که نسبت به پدر و مادر دارید
اسم پیشنهادی من برای اون فرشته کوچولو “چیلی” هست❤️

قربونت برم فائزه جون .
چیلی چه خوبه

سیتا چهارشنبه 21 خرداد 1404 ساعت 12:03 ب.ظ

سلام و درود
امیدوارم پدر و مادر محترم تون همیشه سرپا و سرزنده باشن.
اسم "چشمک" چه طوره؟

درود به تو سیتای عزیزم
ممنونم عزیزم خدا عزیزانت رو نگهداره
راستش گربه ها اسامی که به حرف ؛ی؛ ختم میشه رو خیلی راحت یاد می گیرن
چشمک ؛ ک؛ داره

م سه‌شنبه 20 خرداد 1404 ساعت 09:02 ب.ظ

بابا ی گربه که بیشتر نیست از ابتدای خلقت بودن و خواهند بود..
انگار موجود جدیدی اومده تو خلقت

منم نگفتم چند تا گربه ست یا تازه ورودش به این کره خاکی کشف شده
یه موجود زنده بی پناه و بی دفاع بود در معرض خطر مرگ که از نجاتش از دستم برمی اومد و با افتخار انجامش دادم

Sonia دوشنبه 19 خرداد 1404 ساعت 08:56 ب.ظ

سلام دریا جون، امیدوارم پدر و مادرتون در صحت و سلامت باشن. به نظرتون دلیل این میزان بیماری و درد در دوران کهنسالی واسه ما ایرانیا بی رویه کار کشیدن از بدنمون موقعی که جوونیم نیست؟

سلام عزیزم ممنونم
چرا عزیزم درمورد مامان که من شاهد اصل هستم که چقدر با بدنش دشمنی کرده
اما بطور کلی عوامل ابتلای ما ایرانی ها از اواخر میانسالی تا اخر عمرمون عدم ورزش روتین و منظم، تغذیه نامناسب، مواد غذایی بی کیفیت ، هوای آلوده و استرس بیش از حد و عدم بهداشت روانیه

ژینوس دوشنبه 19 خرداد 1404 ساعت 05:56 ب.ظ

سالمندی یه روند طبیعی هست ولی دیدن این مسیر برای هیچ بچه ای خوشایند نیست . خدا شما رو برای هم حفظ کنه .
من اگر گربه داشته باشم قطعا اسمش پیشول هست

آره واقعا ژینوس جان
ممنونم عزیزم خدا عزیزانت رو نگهداره
پیشول هم ؛ی؛ نداره ( در جواب سیتا نوشتم

مهری دوشنبه 19 خرداد 1404 ساعت 04:30 ب.ظ

ای جانم مامان و بابای شمعدونی
همیشه از شما یلد میگیریم مهربانو جان چه قدر درک و هادلی شما بالاست عزیزم

فدای شما مهری جانم

منجوق دوشنبه 19 خرداد 1404 ساعت 02:04 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

این پستت کلا اشک منو دراورد. اشک نه ها گریه با صدای بلند.
خوشگل خانم شکل پومای منه.
اسمشو بزار شمسی. همون مثل که میگه "من اگه شانس داشتم اسممو میگذاشتن شمسی". چشاشم که مثل شمس درخشیده تا تو ببینیش.
به نظرم که منظور تامی رو نفهمیدی . نگاش که میگه:آخه اینم شد عروس که تو برا من اوردی؟ کوووو تا این بزرگ و خانوم بشه. چرا فاصله سنی رو رعایت نمیکنی؟

ای جاانم قربون چشمات
ای جانم شمسی خوبه
ای دااد تامی سنبل خان

هوپ... دوشنبه 19 خرداد 1404 ساعت 01:22 ب.ظ https://be-brave.blog.ir/

مهربانو جانم به‌نظرت اینکه اونطور یهویی توی شب دیدیش و روز تولدش با گربه عزیزت یکی بوده، نشونه نیست که نگهش داری برای خودت؟

هوپی جان خیلی دلم میخواد
ولی با دلم چکار کنم که میخواستم یه گربه نابینا یا قطع عضو بیارم؟

سارا دوشنبه 19 خرداد 1404 ساعت 12:30 ب.ظ

بی تعارف می گم کاش آدمهایی مثل شما زیاد بودن. دنیا حال بهتری داشت شهر حال بهتری داشت و آدمها دوستان بهتری داشتن.
سرتون سلامت و حال دلتون همیشه خوب خوب باشه.

ای جاانم مرررسی سارای قشنگم

نرگس دوشنبه 19 خرداد 1404 ساعت 12:29 ب.ظ http://azargan.blogsky.com

سلام مهربانو جان
دمت گرم که پایه ای وبه پدرومادر عزیزت میرسی خدا بهشون سلامتی بده سایشون مستدام باشه
پارسال تابستون یه گربه ای تو محوطه ما زایمان کرد این از ترس سگ ها تو محوطه دانه دانه بچه هاش رو اورده بود گذاشته بود تو کمد یکی از اتاق های خانه ما ما طبقه اولیم اینم از بالکن اومده بوده دیده پنجره بازه رفته سومیش رو بیاره ماهم از همه جا بیخبر پنجره رو بستیم واون دوتا تنها تو کمد دیواری بودن واصلا صدا نداشتن انقدر کوچیک بودن تا اینکه بعد یک روز صداشون دراومد خیلی ضعیف بودن ما هم بردیمش پیش مادرشون واقعا سخته جدا میشن از مادر
دستت درد نکنه چقدر تیز وفرز عمل کردی برای نگه داشتن ماشین ایشالا خدا بهت سلامتی بده عزیزم

سلام عزیزم
دورت بگردم زنده باشی. ای خدااا خدا رو شکر که متوجه شدید دستتون درد نکنه
فدای تو ممنونم

مهتاب دوشنبه 19 خرداد 1404 ساعت 12:28 ب.ظ https://privacymahtab.blogsky.com/

این گربه باید زنده میموند ناجیش هم شما بودی واقعا یه ِآدم حسابی هستی خوشحالم با شما آشنا شدم

دورت بگردم عززیزم
باعث افتخارمه دوستی با شما

مریم دوشنبه 19 خرداد 1404 ساعت 11:45 ق.ظ

طفلک کوچولو عمرش به دنیا بوده
من اطلاعاتم در مورد رفتار گربه ها کمه ...فکر نمیکنین ممکنه مادرش دنبالش بگرده؟ لازم نیست ببریدش تو اون منطقه صبر کنین تا مادرش پیداش کنه؟اگه اینطور نیست و دیگه مادرش پیگیر نمیشه که هیچی

مریم جان فاصله منزل من تا اونجا کم نبود ضمن اینکه شرایط بچه اصلا خوب نبود من حدود ۴۸ ساعت بی وقفه ازش مراقبت کردم ضمن اینکه دقیقا وسط خیابون اون سه راه شلوغ بود نمیدونستم کجا ممکنه باشه
یه مورد دیگه هم اینکه در بیشتر مواقع دست به بچه ها بزتیم دیگه مادر نمیپذیرتشون
خدا کنه اشنباه نکرده باشم

الف پلف دوشنبه 19 خرداد 1404 ساعت 09:36 ق.ظ

سلام‌.ممنون از جوابتون . این مورد آخری رو بهش دقت نکرده بودم ،اگه روال همینطوری باشه که الان هست با توجه به تعداد بالای افراد سالمند تنها و بی فرزند( مجرد/ مهاجرت کرده) جامعه مجبوره یه بروز رسانی انجام بده و خودش رو هماهنگ کنه . موفق و تندرست باشید هم خودتون هم عزیزانتون

سلام دوست من
چیزیه که همیشه میگم ما خیلی نسل تنهایی هستیم
ممنونم شما هم همینطور

سمانه مامان صدرا و سروناز دوشنبه 19 خرداد 1404 ساعت 07:47 ق.ظ https://samane-saba.blog.ir

مهربانو جان
مامان ایران منم یه کدبانوی خوشگل و پر از صلابت و تُند و فرز بود. با اینکه سواد بالا نداشت شش تا بچه که چهارتا شون تحصیلات عالیه و موفق در جامعه و... تحویل جامعه داد.
شیری بود برای خودش
اما داره کم کم آلزایمر می گیره، شده مثل یه جوجه کوچولو که به زحمت کارهاشو انجام می ده... آخرین بار که رفتم خونش، دستش می لرزید، بگردمش

وااای عزیزم بمیرم برای دلت میدونم چی میگی
خدا عمر با عزت بهش بده

فرناز دوشنبه 19 خرداد 1404 ساعت 06:59 ق.ظ

آخی چقدر قشنگ بود این پست، پر از حس خوب ، من که دوبار خوندم

عززیز منی

شاخه نبات دوشنبه 19 خرداد 1404 ساعت 01:24 ق.ظ

مهربانو جان الهی خدا پدر مادرت رو سالم نگه داره ولی واقعا شلوغی تهران جای خوبی برای سالمندان نیست.یعنی آدم جوان هم به زور گلیم خودش رو از آب میکشه چه برسه مسن تر ها.
اونجایی که از حوونیهاشون گفتی دلم گرفت
حالا این نسل نفری چند تا بچه دارن.یکی نیاد اون یکی میاد
به نظرت آرزوی بدیه که دعا کنیم به جوانی از دنیا بریم؟

ممنونم عزیزم ، همینطوره واقعا
خیلی به این موضوع فکر میکنم ، ما نسل تنهایی هستیم

Sara یکشنبه 18 خرداد 1404 ساعت 07:19 ب.ظ https://15azar59.blogsky.com

سلام من همیشه شما رو میخونم ولی خب معمولا کامنت نمیزارم
پاراگراف های ابتدای پستتون بی نهایت دلچسب بودن
ای خدا چه کوچولو و قشنگه انقدر که گفتید کوچولوعه حس کردم باید خیلی نرم باشه "نرمک " اسم پیشنهادی من
ما تو باغ دوتا گربه داشتیم اسم یکیشون پیشو بود یکی را هم فریبرز صدا میزدیم ولی فریبرزه دختر بود

سلام سارا جان ممنونم برام کامنت گذاشتی که منم باهات آشنا بشم
لطف داری خوشحالم که دوست داشتی
آررره وااقعا نرمه عین یه گوله پر
نرمک هم خیلی قشنگه
ای جان فریبرز خانم

سهیلا یکشنبه 18 خرداد 1404 ساعت 05:01 ب.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

سلام دریا جان،چقدر کوچولو هست .آخی.سالمندی خیلی درد ناک هست .منم که در آستانه اش ایستادم.

سلام عزیزم . خیلی کوچولوعه سهیلا جون همه ش ۲۰ روزشه
آررره واقعا ،
من بالای ۷۳ سال رو آغاز سالمندی حس میکنم ، البته دسته بندی های جهانی هم داره که کاری به اونا ندارم
فکر کنم هنوز خیلی مونده برسی

...51 یکشنبه 18 خرداد 1404 ساعت 02:59 ب.ظ

همه چیز چه اتفاقی و دلپذیر بوده

و تو که خدای مهر و عاطفه ایی

برای اسم پیشنهاد من : Miracle

فکر کنم زنده بودنش فقط معجزه است

ممنونم دوست نازنینم لطف داری به من
چقدر هم قشنگه پیشنهادت

فری یکشنبه 18 خرداد 1404 ساعت 01:44 ب.ظ

سلام ، قربون مهربونی هاتون خانومی. سگ و گربه از یک کیلومتری من رد بشه فرار می کنم.
خوش به حال مامان و باباتون که دختر مهربونی مثل شما دارند

سلام فری جان ممنونم عززیزم
خواهر خودم دقیقا مثل خودته و من فقط حیفم میاد که از این عشق وسیع محروم میمونید ولی خب چه میشه کرد دست خودتون نیست
فدای شما عزیزم

نیکان یکشنبه 18 خرداد 1404 ساعت 01:25 ب.ظ

ای خدا چقدر شما مهربونید همش دارم فک میکنم من اگه بودم اصلا نمیتونستم برش دارم امیدوارم همیشه سلامت باشید

قربون لطفت عزیزم . همه مثل هم نیستن خوشحالم که من میتونم کمکشون کنم حتما جای دیکه ای که بدات مقدوره کمک میکنی دوست من
همچنین

ونوس یکشنبه 18 خرداد 1404 ساعت 11:25 ق.ظ

سلااام
عاشقتم انقده که خوبی
خوب شد که بودی و به مامان بابا رسیدی..
پیشی رو شکل پلاستیک دیدی یا واقعا توی نایلون انداخته بودنش؟؟
واقعا تورو خدا سر راهش قرار داد تا بهش جون دوباره بدی(قلب و ماچ)
می دونی هفته پیش منم این صحنه رو دیدم.. یک پیشی خیلی ریز که لنگان کنار باغچه وسط خیابون تلو تلو می رفت..
گفتم یا خدا اگه بره سمت خیابون له میشه.. با همون عجله که در ماشینو باز کردم تا پیاده شم و برم سمتش.. دیدم دختر نازنینی که رو نیمکت با دوستاش در حال صحبت بود؛ هم اونو دید و زد تو سرش و پرید که بره پیشی رو نجات بده..
طفلکی دستشو دراز کرد تا برش داره ولی پیشی هول شد و سریع دوید.. دختره هم همچنان دنبالش.. یهویی پیشی ترسون رفت سمت بلوااااررررر... ماشین ها هم سریع در حال حرکت..
صحنه خیلی بدی بود مهربانو جان.. چرخ ماشین ها پیشی رو به این سمت و اون سمت پرت کرد و دیگه نتونستم ببینم(گریه)
دختر مهربونی که برای کمکش رفت نشست و زار زد و منم تو ماشین حالم بد شد..
چرا این ملوسا انقده دوست داشتنی ان..

سلام ونوس جانم
قربون تو ، خودت طرفدار حیواناتی و بسیار مهربونی
نه چون تاریک بود و رنگشم تیره بود فکر کردم نایلکسه راستش اصلا توقع نداشتم جز این باشه
قلبم شکست از خوندن چیزی که دیدی بمیرم براشون انقدر مظلومن

الف پلف یکشنبه 18 خرداد 1404 ساعت 10:10 ق.ظ

سلام. حس مسئولیتی که نسبت به اطرافیانتون و هر چیزی که در اطرافتون هست دارید ، تحسین برانگیزه . خدا حفظتون کنه در صحت و سلامت ، سالیان سال اون قدر خوبید آدم عذاب وجدان می گیره.
نوشتید 《چون میدونم چقدر براشون سخته ماشین بگیرن و هماهنگ کنن و دوتایی برن》
خب ، من فکر می کنم چرا این کار ساده باید به نظرشون ( منظورم پدر و مادر شما نیست همه افراد مسن رو میگم ، خودم هم دارم‌ ) سخت بیاد ؟! یعنی از اساس اینکه برای کارهای ساده هم احتیاج داشته باشند یکی کنارشون باشه ، احتیاج روحیه یا جسمی؟! و اصولا ورود ما به هر کاری ، باعث نمیشه اعتماد به نفسشون رو از دست بدن؟

سلام دوست من
محبت داری عزیزم ، همچنین شما
من کاملا متوجه منظورت شدم راستش این حقیقتیه که با بالارفتن سن ، سرعت عمل و انتقال انسان خیلی کند میشه . متاسفانه بارها بابا اینا از تاکسی ایننرنتی استفاده کردن ولی راننده ها پشت سر هم لغو کردن چون مثلا راننده رسیده دم خونه بابا و مامان آهسته اومدن سمت ماشین ولی یادشون افتاده یه چیزی فراموش کردن . هر بار هم یه داستانی پیش میاد . یا طفلکا تو سرما و گرما میان جلوی در منتظر میمونن ولی طرف وسط کار سفر رو لغو کرده بابا متوجه نمیشه هی همونجوری منتظر میمونه و .. یا مثلا دم در دکتر ماشین گرفتم طرف زنگ میزنه که اونجا ترافیکه شما بیاید اون طرف خیابون . خالا هی بابا باهاش چونه میزنه که من خانمم عصا داره برامون سخته و ...
معمولا میرن بیرون یه چیزیشون رو گم میکنند یا وسیله جا میذارن و ..
درمورد فود کورت هم همینطور ، تو شلوغی دست پاچه میشن ، الان دیدی اکثر رستوران ها منوی کاغذی ندارن باید با گوشی اسکن کنند ، خب این طفلکا کار با تکنولوژی روز رو خوب بلد نیستن.
اصلا چرا راه دور بریم ، خانمه میگفت اسکالپ با ساید سالاد میخواید یا سیب زمینی ؟ بابا گفت. یعنی چی ؟ بعدا بهش گفتم بابا جون شما که زبان انگلیسیت عالیه چرا متوجه معنی ساید نمیشدی ؟
گفت : اصلا حواسم نبود هی تمرکز میکردم در مورد نوع غذا . خب چرا راحت نمیگفت کنار بشقابتون اینو بذارم یا اونو؟ مگه ما فارسی زبان نیستیم؟
گفتم : چرا عزیزم حق داری ولی اینا اصطلاحات کارشونه و عادت کردن . منم از مشتریم میپرسم فیلینگ کیک چی دوست داری ؟ شاید بهتره بگم مواد داخل کیک چی باشه ؟ ولی اصطلاحات تخصصیه و عادت کردیم.
بنظرم خوبه فعالیت های جایگزین داشته باشند مثلا بجای فود کورت ، یه رستوران روتین و آشنا برن که هم به شکل کار آشنا باشند هم بهشون خوش بگذره . ولی راستش خیلی وقت ها هم نمیشه جایگزین کرد . اینا برمیگرده به همدلی آدما با هم ، آموزش و مدیریت درست . مثلا مدیر یه مجموعه به پرسنلش یاد بده که اگه مشتری سالمند داشتیم حواستون باشه با کلمات ساده توضیح بدید ، صبور باشید و تو ذهنتون باشه که اونا خیلی کندتر مسائل رو متوجه میشن

ربولی حسن کور یکشنبه 18 خرداد 1404 ساعت 07:00 ق.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
این بچه گربه خودش چقدر هست که چشم‌هاش چقدر باشه که شما دیدینشون
واقعا قسمت بوده که زنده بمونه.
امیدوارم همیشه سایه پدر و مادر بالای سر شما و سایر اعضای خانواده باشه.

سلام آقای دکتر
وااقعا نمیدونم چی دیدم .. من کلا حواسم پرته و خیلی عجیب بود این کوچولو رو دیدم .
زنده باشید ممنونم خدا عزیزانتون رو حفظ کنه و رفتگان رو رحمت

ماجد یکشنبه 18 خرداد 1404 ساعت 06:03 ق.ظ

زنده باد مهربانو

زنده باد دوستان عزیز مهربانو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد