دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"مهمونی پرماجرا"

سلام دوستای عزیزم .امیدوارم حال تک تکتون خوب باشه و زندگی بروفق مراد . 


این پست پر از ماجراهای جالب و خوبه 


پارسال همین موقع ها بود که مینا خواهرم ماشینش رو برای فروش گذاشته بود . خودمم براش توسایت  دیوار آگهی کرده بودم 

یک سرمای مفصلی هم خورده بود و یه تبخال گنده هم گوشه ی لبش سبز شده بود که بیااا و ببین . 


عصر بهش گفتم کسی برای ماشینت اومد؟ 


گفت آره چهار پنج نفر زنگ زدن ،سه تاشون اومدن دیدن دوتا شونم هیچی .  گفتم خوووبه ، ماشین تو  با اون رنگ خاص،  فروختنش سخته .. استقبال خوبی بوده برای روز اول . (ماشینش یه کرولای اطلسی رنگ بود)

گفت یه پسره که اومده بود و رفت دوباره الان اومد ، کلی از ماشینم ایراد گرفت منم بهش گفتم آقا منظورت اینه که این ایراد ها رو داره ، ارزونتر باید بفروشم ؟ گفته : نه قیمتش مناسبه . 

گفتم : پس چرا هی ایراداشو میگی ؟ گفته : من آدم رو راستی هستم از خودتون خوشم اومده می خوام یه چیزی گفته باشم . 

مینا هم یکم چپ چپ نگاش کرده گفته : خدا شفاتون بده منو از پشت باجه بانک کشیدی بیرون با این حالم که این اراجیف رو بگی؟؟ 

خلااااصه که خانم و آقایی که شما باشین این آقا سینای ما انقدر رفت و اومد و قسم آیه خورد تا بعد از یکسال که همه ی ما صد بار بله رو بهش داده بودیم بالاخره هفته ی قبل بله ی اصلی رو از مینا گرفت . 

حالا از اون طرف روز 27 آبان ماه تولد میناست . سینا هفته ی پیش به من تلفن کرد گفت مهربانو جون روز جمعه هفدهم آبان برای مینا مهمونی گرفتم فقط خودش خبر نداره و حواستون باشه . 


عاااقاا یه هفته  من در حال دزد و پلیس بازی بودم . اولن که زود به مینا زنگ زدم گفتم من و مهردخت جمعه مهمونی دعوت شدیم  گفت کجا و یه چیزی سرهم کردم و بهش گفتم . بعدشم دنبال خریدن هدیه از طرف خودم و مامان اینا بودم . مینا هم وسط ههفته گفت منم مهمونی دوست سینا دعوت شدم . بهش گفتم برای درست کردن موهای من و مهردخت هم از آرایشگاه وقت بگیر . 


گذشت و گذشت تا رسیدیم به دیروز صبح . دیدم مینا خانوم زنگ زد به من با یعالمه توپ پر . گفتم چیه مینا؟ 

گفت از دست سینا خیلی ناراحتم . هی زور میکنه بیا خونه ی ما آماده شو از اینجا بریم مهمونی . منم دلم نمیخواد اینهمه وسیله دنبال خودم بکشم ، اصرار بیخود می کنه .اصلا من نمیام آرایشگاه . 


گفتم حالا امشب مهمونید بد اخلاقی نکن بذار بعدا باهاش صحبت کن بگو یه کارایی رو راحت نیستم انجام بدم . یعالمه هم قربون صدقه ش رفتم که بیاد آرایشگاه لج بازی نکنه . 


تو دلم گفتم مینا خانوم شب که ببینی مهمونی مال خودت بوده کلی شرمنده میشی از رفتارت . (بنده خدا سینا مخصوصا به مینا گفته بود بیا از خونه ی ما بریم تا مامان و بابا و مهرداد که می خوان آماده بشن  ، مینا شک نکنه که چرا همه دارن میرن مهمونی . 


یواشکی هم با خانم آرایشگرمون دست به یکی کردم و گفتم ماجرا اینه تو یکاری کن مینا معطل شه من و مهردخت زودتر بریم بیرون . 

سردرست کردن موهاش گفت : هدا جون یه براشینگ ساده کن می خوام برم یه جا زیاد مهم نیست . 


هدی جون هم گفت : وااا یعنی چی مهم نیست ، حتما مهم بوده که اومدی . نه خیر من ساده درست نمی کنم . 


مینا 

من 

مهردخت

هدا

بنده خدا مینا رو کارد میزدی خونش درنمی اومد زیر لب می گفت اونوقت من از نامزدم ایراد می گیرم ، آرایشگرمم تو کارم فضولی می کنه !!!

تهش من و مهردخت آماده شدیم به مینا هم گفتیم خدافس ، ایشالله بهت خوش بگذره تو برای ما عکس بفرست ما هم برای تو می فرستیم ..

گاااز دادم اومدم خونه ی بابا اینا . همگی آماده شدیم از در بریم بیرون .. سینا و دوستامونم همه زنگ زد که ما راه افتادیم . عاااقا ما دیگه آماده بودیم راه بیفتیم ، مهردخت خانوم کفشاشم پوشیده بود ولی پیراهن خونه ش  رو باید از تنش در می آورد ، مال مهمونی رو تنش می کرد . منم داشتم وسایلمو از تو اتاق جمع می کردم .


 چشمتون روز بد نبینه مهردخت در رو بست ، کلید رو تو قفل چرخوند گفت : آخ ماماااان !!!

برگشتم گفتم : چیه ؟؟ 

گفت : در رو قفل کردم ، کلید تو قفل شکست !!!

ای خدااا ، من و مهردخت این  طرف ، مامان و بابا و مهرداد اون طرف در .. یکربع هر کاری که به ذهنمون می رسید انجام دادیم ولی در آخ نگفففت . 

مهردادبه چند تا کلید ساز زنگ زد ، دوتاشون تهران نبودن ، یکیشون بود گفت : من مهمونیم زود تر از 45 دقیقه دیگه نمی تونم بهتون برسم . ناچارا مامان و مهرداد رفتن و من و مهردخت این ور در و بابا اونور در موندیم . 

45 دقیقه تو اتاق حبس بودیم و در و دیوار نگاه می کردیم و حرص می خوردیم .. از اون طرف هم بقیه مهمونی رو شروع کردن و ما حضور نداشتیم . 

من و مهردخت ، یواش یواش وضعیت رو پذیرفتیم و شروع کردیم به عکس انداختن (موبایل مهردخت تو اتاق بود). بالاخره آقای کلید ساز اومد سیصد هزارتومن ابتیاع کرد و در رو باز کرد . 


یکساعت بعد از شروع مهمونی رسیدیم و کلی متلک بارمون کردن که الان وقت رسیدنه؟؟ وقتی هم که ماجرا رو گفتیم بهمون خندیدن که آرررره ، جوون عمه تون . 

منم تقریبا نیم ساعت اول هنگ بودم و عین بمب ساعتی نشسته بودم سرجام ، یواش یواش یخم باز شد و رفتم قاطی مهمونی . 

این وسط مینا که کلی ذوق زده بود دیدن داشت که هی میومد جلوی من ، می گفت : وااای ببخشید انقدر تو و سینا رو اذیت کردم . بمیرم براتون انقدر منو تحمل کردید 

خلاصه اینکه عزیزای من ، گااهی هر چی می دویی به اون جایی که قراره نرسی ، نمیرسی . جنگ و دعوا هم نداره 

دوستتون دارم 



از سری عکس های دوران اسارته ... ببینید چه موی دلبری درست کرده بودم 



نظرات 41 + ارسال نظر
Baran پنج‌شنبه 7 آذر 1398 ساعت 06:33 ب.ظ

فدای موهای قشنگ و
شمای عزیزدل بشم

خدا نکنه نازنینم

amir جمعه 1 آذر 1398 ساعت 03:48 ب.ظ

سلام.
میتونم بپرسم ماجرای گواهی نامه گرفتن دخترتون چه ربطی به زور و قدرت داره؟؟یعنی میخوام بپرسم داستانش چطوری بوده مگه؟

نه والا به زور و قدرت ربط نداره ولی به دیوانه کردن من ربط داره
برو 25 مهر 96 پست گواهی نامه ی پرماجرا رو بخون

شادی یکشنبه 26 آبان 1398 ساعت 12:13 ب.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

مبارکه مهربانو جونم همیشه به شادی و خوشی
منم به این معتقدم که نباید گیر داد به موضوعی باید رها کرد و به خودش سپرد افرین به شما که با وضعیت کنار اومدید برای همون در باز شد
در مورد سوپرایز کردن هم یه چیزیه که همه رو اذیت میکنه هم اونایی که میدونن هم اونی که نمی دونه ولی نتیجه اش شیرینه البته برای اونی که نمیدونه یه شرمندگی هم معمولا باقی میمونه

ممنون عززیزم
والا از این زاویه به سورپرایز نگاه نکرده بودم

ناری شنبه 25 آبان 1398 ساعت 02:42 ب.ظ

مهربانو جون گواهینامه گرفتنش رو یادت نیست؟ ماشاالله زور دستشم زیاده

آره ماشاالله زورش خیلی زیاده . آهاان گواهی نامه رو میگی ؟؟ نگوووو دوباره کهیر می زنم

کیهان شنبه 25 آبان 1398 ساعت 07:47 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

صبحت خوش مهری عزیز

ممنون کیهان جانروز تو هم بخیر

ملیکا جمعه 24 آبان 1398 ساعت 03:00 ق.ظ

سلام مهربانو جان
عجب حادثه ی غیر مترقبه ای

سلام عزیزم اصلا فکرشو نمی کردم

ماه پنج‌شنبه 23 آبان 1398 ساعت 02:55 ب.ظ

ازدواج مینا جون اینقدر خوشحال کننده بود که باقی ماجرا حاشیه شد

قربونت برم ممنونتم عزیزم

خورشید چهارشنبه 22 آبان 1398 ساعت 06:51 ب.ظ

سلام مهربانو جان
عزیزم چند تا پست آخر رو خوندم ولی کامنت نذاشتم شرمنده
بابت همه اتفاقهای خوب این چند وقت شکر خدا و بابت سختیها و نگرانی هم شکر که باعث رشد و تعالی ما میشن و چقدر خوب میدونم که قدر این لخظه ها رو میدونی و از هر کدومشون یه تجربه میسازی
عزیز جان یه موردی رو میخواستم خصوصی باهاتون مطرح کنم ولی انگار بلاگ اسکای تیک خصوصی نداره چه کنم؟ لطفا راهنمایی کن.
متشکرم

سلام خورشید جانم
اختیار داری عزیزم . ممنون از لطفت . قربونت همه ی کامنت ها خصوصیه مگر اینکه من تایید کنم و عمومیش کنم پس خیالت راحت باشه کامنتتو بنویس من عمومیش نمی کنم ولی جوابشو برات ایمیل میکنم .

Azi چهارشنبه 22 آبان 1398 ساعت 05:27 ب.ظ

سلام، این اتفاقات که بخیر گذشت خداروشکر تبریییک بابت نامزدی و تولد مینا خانوم به به خواعر عروس چه شیکههه

سلام .. ای جاانم عزیززم مرررسی

سمانه چهارشنبه 22 آبان 1398 ساعت 08:22 ق.ظ

سلام اخ اخ که چقدر حرص خوردم تا رسید تهش

سلاام حرص نخور سمانه جون گذشت عزیزم

صفا چهارشنبه 22 آبان 1398 ساعت 12:10 ق.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

خیلی لذت بردم . چه آشنایی و نامزدی رمانتیکی داشته این خواهر شما . براشون آرزوی خوشبختی میکنم . حالا مینا خانوم ماشینی رو که وسیله وصال بود ه چه کرده ؟
عجب اعصاب خوردی برای در داشتین دلم برای مهردخت سوخت چقدر حالا عذاب وجدان کشیده.
راستی موهات هم خیلی قشنگ شده انشااله همیشه به جشن و شادی .

ممنون صفای عزیزم
به اتفاق سینا فروختنش به یه بنده خدایی که اونم برای خانمش خرید . پولشم بابت بخشی از خرید یه خونه ی نقلی برای مینا مصرف شد

آخه اگه عذاب وجدان داشت دلم نمی سوخت صفا جان . مثل اینکه یادت رفته اون ما بودیم که همیشه حس گناه و عذاب بهمون تلقین می کردن . مهردخت حتی اعتراض کرد که چرا عصبانی شدم اتفاق بوده دیگه . یه کلید تو قفل شکسته که میتونست هر کسی باعثش بشه و دیگه اینکه قفل کردن مال دره و من راحت ترم درو قفل کنم .
حالا هی بگید قفل نمی کردی و میگفتی دارم لباس می پوشم . من دوست داشتم قفل کنم !!!
مررسی عزیز من انش الله جشن باشه برای گل پسرات

نگین شیراز سه‌شنبه 21 آبان 1398 ساعت 11:17 ب.ظ http://www.parisima.blogfa.com

ای جانمممممم

یعنی اول سلام بعدش مجدداً ای جانمممممم

من هی میگم شاعر واسه کی سروده:
دو زلفونت بوَد تار ربابم / چه میخواهی از این حال خرابم؟
نگو واسه خوشگل خانوم ما سروده

میگم جناب نفس احیانا برات نمیخونن: بر گیسویت ای گل کمتر زن شانه، چون در چین و شکنش دارد دل من کاشاااااااااااانه؟
اگه نمیخونن بوگو تا بیام براااااااااااشون (به سبک جناب خان)

قربونت برم که اینقدر خوشگل تعریف کردی
خیلی خیلی مبارک باشه هم تولد هم نامزدی مینا جان عزیزمون
الهی هرچی خیر و خوشی هست تو سرنوشتش رقم بخوره و خوشبخت و سعادتمند بشه عزیزم ..

عززیزم قربون محبتت سلام به روی ماه و گلت
از دست تووو خدا خیرت بده کلی خندیدم نگین جان خدا دلت رو شاد کنه
ممنونم عزیزم ان شالله برای بچه های گلت باشه نازنین

amir سه‌شنبه 21 آبان 1398 ساعت 09:33 ب.ظ

انشالله همیشبه مهمونی وعروسی دخترتون انشالله

ممنون امیر جان برای خودت ان شالله

شارمین سه‌شنبه 21 آبان 1398 ساعت 12:53 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام.
چه با حال! یعنی الان از مینا یا سینا بپرسیم چطوری با هم آشنا شدید مگه از دیوار؟!

چه خوب که تهدیدها رو تبدیل به فرصت میکنید!

سلام شارمین جون
آره تو دیوار
ببین ما چه خانواده ی هوشمندی هستیییم

ونوس دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت 06:42 ب.ظ

چه خواستگاری جالبی
خوشبخت بمونن الهی
هووووف از بقیش
مدل موهاتو خیعلی دوووست

ممنون عزیز دلم . قربون محبتت

کیهان دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت 05:24 ب.ظ http://Mkihan.blogfa.com

مهری عزیز توی برگه های سمت چپ وبلاگ ادرسش هست فکر کنم از سال ۹۲ یا ۹۳ شروعبه نوشتن کردم

اهااا اره پیداش کردم میخونم

سمیرا دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت 11:21 ق.ظ

عجب تبخالی بودااا
سینا و مینا چه باحال
موهات عالی شده چقدم ماشالا پر و قشنگه
لباستم نازه
اتفاق کیلیدم درسته ناراحت کنندس ولی شاید واقعا باید اتفاق می افتاد

آرره تبخال پر برکت
قربونت برم . دقیقا همینطوره

کیهان دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت 08:51 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

اوفففففففففففففففف این کلید شکستتن تو قفل یا کلید جا ماندن چه مکافاتیه واقعن کافر نبینه مسلمان نشنوه
یه بار بسرم آمده چندین کلید ساز زنگ زدم نیامدن آخرش هم دختر همسایه با یه کارت عابر بانگ چنان بازش کرد که مات و متحیر ماندم

دم دختر همسایه گررم بخدا کلی بنفعت شده

یه مادر دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت 08:35 ق.ظ

سلام مهربانوجان چه با هیجان تعریف کردی خداروشکر به موقع رسیدین واخرش خوب تموم شد.افرین به تو که در اینجور مواقع منطقی برخورد میکنی من اولش عصبانی میشم.پسرمن هم ازاین دسته گلا زیاد به اب داده.موهات هم حسابی خوشگل شده

سلام عززیزم
والا منم عصبانی بودم خیلی هم بودم ولی دیدم اوضاع بدتر میشه که بهتر نمیشه .
مررسی عززیزم

کیهان دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت 07:49 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود
راسیاتش از آقا سینا خییییییییییییییلی خوشمان آمد معلومه که مرد زندگی خوبی خواهد بود انشالا
و دیگر اینکه موهای دلبرانه تان واقعن دلبرانه و زیباست.زیبا و شاداب و سلامت باشی و بمانی.آمین

درود بر تو کیهان عزیز
آره خدا رو شکر سینا تو این یکساله خیلی تو دلمون جا گرفته . مرررسی دوست عزیز و خوش ذوق من

لیدا دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت 07:24 ق.ظ

اول که شروع کردم خوندن فکر کردم در باره هک کردن دیوار که موضوع این روزاست نوشتی.فکر کردم خدای نکرده کارت شما رو هم خالی کردن.ولی خدا رو شکر دیدم نه...باعث امر خیر شده دیوار

آره واااقعا خود دیوار هم فکر نمی کرد باعث به هم رسیدن دونفر بشه

رهآ یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 11:41 ب.ظ http://Ra-ha.blog.ir

عاقا لحظه هیجان انگیزی از دست دادین که :) اونم قیافه میناجان وقتی که فهمید مهموتی تولد خودش :)

چه موهای قشنگی :*

آررره دیگه برای همین حالمون گرفته شد .
فدااات

الی یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 08:54 ب.ظ http://elhamsculptor.blogsky.

چه موهای دلبری

"خلاصه اینکه عزیزای من ، گااهی هر چی می دویی به اون جایی که قراره نرسی ، نمیرسی . جنگ و دعوا هم نداره "
این جمله فعلا مصداق کامل منه در این روزها
یعنی جنگ و دعوا رو تموم کنم؟ نمیرسم دیگه؟؟؟

قربونت عزیز دلم .
چی بگم الی جان من معمولا اهل جنگ و دعوا نیستم . طلاق گرفتنم رو هم که دیدی گفتم دعوا بی دعوا خدافس

دلژین یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 08:43 ب.ظ http://myweb123.blog.ir

قشنگیش همینه که همش خاطره شده براتون
رنگ موهاتون و مدلش خیلی زیبا بوده مبارکتون باشه از موهای دخترتونم میزاشتید
اخه من هم سن دخترتونم و خیلی شما و دخترتون دوست دارم

ممنون عزیز دلم . عه چه عاالی در اوج جوونی بسر میبری عزیزم قدرش رو بدون . والا مهردخت طرفدار سادگی و مینی مالیسته موهاش رو دم اسبی کرد البته سشوازر کشید و صاف کرد .
منم تو رو دوست دارم عزیزم، تا الان نمیشناختمت الان از آشتاییت خیلی خوشحال شدم

سحرجدید یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 07:44 ب.ظ http://www.kamandmaman.com

اول که خدافس عالی بود ...دوما احتمالا آه مینا گرفتتون ...سوما موهات عالی .خیلی خوب ...
چهارما در اینطور مواقع به خصوص اگر بچه تو اتاق باشه که تنها هم باشه و احتمال ترس و خطر و....بره آتش نشانی گزینه بهتریه تا قفل ساز .....دونفر موتوری میفرستن و سریع مسئله حل میشه....

آررره
مررسی عزیز دلم .. آره خدایی دم هدا گرم خوشگلاسیونمون کرد .آررره بچه بود که خیلی اوضاع تغییر می کرد

سینا یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 11:36 ق.ظ

دوران اسارت رو خوب اومدی. آزاده کی بودی تو؟

تولد مینا خانم و عروسی قریب الوقوعش هم مبارک


من باب همذات پنداری با نففففس بود
مرررسی سینا جان

سمیرا یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 10:22 ق.ظ

به این میگن قانون مورفی

آررره
خر است

نوشین یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 09:08 ق.ظ http://nooshnameh.blogfa.com

ای جانم . خدایی خیلی حرص خوردن داره وقتی کاری هم از دست آدم برنمیاد. من کمی در اینجور مواقع صبوری ندارم.. متاسفانه.
خدا رو شکر ختم بخیر شد
خانوم دلبر بایدم موهاش دلبرانه باشه خیلی زیباست

فداات شم عزیز نازنینم

طیبه یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 08:33 ق.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com/



خیلی باحال بود و خیلی خندیدم

غریبه یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 08:29 ق.ظ

سلام
خاطره ی به یاد ماندنی ایی شد
نمی دونم حتما از دست مهر دخت عصبانی شدی یا نه
که قفل کردن در چرا ؟
ما یک بار در دستشویی گیر کردیم هواکش داشت اکسیژن را تخلیه می کرد که نزدیک بود همانجا زندگی را بدرود بگیم
که شا پسر رسید و ما را نجات داد

سلام
آره واقعا .
اولش عصبانی شدم و گفتم چرا همیشه قفل میکنی ولی جوابش قانعم کرد .. خوب واقعا قفل رو برای قفل کردن گذاشتن دیگه بعدشم اتفاق بود و فکر کردم شاید اصلا نباید اون موقع می رفتیم

آوا یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 04:22 ق.ظ

سلام مهربانو جان
عجب مهمونی پرماجرایی...رفت تو لیست خاطرات بیادموندنی..

سلام قربون تو .. آرره وااقعا

Aftab mahtab یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 03:31 ق.ظ

چه موهای جیگری، خیلی دوست دارم مهربانو جون

فداات عزیز دلم دوست قدیمیم

افشان یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 01:53 ق.ظ

ناری یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 12:12 ق.ظ

اخخخخ از دست این مهردخت خدای خرابکاریه....

وااا ..از کجا به این نتیجه رسیدی

نسرین شنبه 18 آبان 1398 ساعت 11:25 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

آخه چرا در اتاقو قفل کرده بود؟ خب اعلام می کرد نیاین تو این اتاق من دارم لباس عوض می کنم... اصن همش تقصیر مهردخته
موهات رو خیلی قشنگ درست کرده.
برام کلی عسک بفرست همونجا ببینم این یکی کممه
سینا دوست داشتنیه

همه همینو گفتیم ولی گفت من اینطوری راحت ترم ، قفل رو برای همین گذاشتن
ممنون عزیزم .. آررره عززیزم می فرستم برات خوشگلم

اسو شنبه 18 آبان 1398 ساعت 08:02 ب.ظ

ا ی جانم چه موهای خوشکلی.ان شاالله تولدت مینا حون هم مبارک باشه صد سال به خوشیو سلامتی با اقا سینا زندگی کنن....:عاشق

ممنونم عززیز دلم

سوده شنبه 18 آبان 1398 ساعت 07:55 ب.ظ

لیلی۱ شنبه 18 آبان 1398 ساعت 07:28 ب.ظ

واای مهربانو چه حرصی خوردین
ولی عوضش خوش گذشته خوشکل و دلبر هم بودین بیشترتر شدین
ضمنا تبریک میگم نامزدی مینا جان رو اگه اسمها واقعی باشه خیلی جفت و جوره ولی بعیده

خیییلی
قربونت برم عززیزم . ممنون از محبتت . سینا واقعیه مینااا هم ... چی بگم والا خودمم از مجازی بودن خسته شدم اسم واقعی مینا دنیاست ( الان بیشتر به هم میان فکر کنم )

شیرین شنبه 18 آبان 1398 ساعت 07:12 ب.ظ

فقططط آرایشگرتون!
راستی بابت مینا خانوم هم تبریک میگم انشاالله به پای پیییر پیر شن!

آررره
ممنون عززیزم

سهیلا شنبه 18 آبان 1398 ساعت 07:09 ب.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

چقدر موهاتون قشنگ شده.فک کن آدم با این مو حبس بشه تو اتاق

مررسی سهیلا جون .. فک ککککن

تیلوتیلو شنبه 18 آبان 1398 ساعت 03:58 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com


هرچند دفعه دوم بود میخوندم کلی حرص خوردم و خندیدم
پیش میاد دیگه

این با مشروح اخبار بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد