دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" یلدا با طعم قهر و آشتی "

سلام عزیزای دلم ، امیدوارم حال و هواتون خوب باشه، تن خودتون و عزیزانتون سالم باشه و غم از دل هاتون فراری باشه . 


امسال شب یلدای متفاوتی داشتیم ، در انتهای جشنمون اتفاق ناخوشایندی افتاد و ناراحت شدم ولی به فاصله ی کوتاهی یه نتیجه ی خیلی خوب داد که باور کنید خدا رو شکر میکنم که اون مشکل پیش اومد تا جواب خیلی از سوال های مهمم رو بگیرم . 


********


این روزها دغدغه های مرسوم بین مادران ، مخصوصا" برای فرزند دخترشون ، شامل : نکنه دوستانش ، ناباب باشن ؟؟ نکنه تو شبکه های اجتماعی فیلم های مبتذل ببینه ؟ 


نکنه دوست پسر بگیره و از راه بدر بشه؟نکنه دانشگاه قبول نشه ؟ نکنه کار گیر نیاره ؟  با کی میخواد ازدواج کنه ؟ زیر دست کدوم خانواده ای میفته و ....



اما دل نگرانی های من متفاوته . 


من میترسم درجه ی انسانیتش کم باشه ، میترسم  زیاد مسئولیت پذیر نباشه ، میترسم بدقول باشه ، میترسم تو بحران نتونه مدیریت داشته باشه ، میترسم قدر نشناسی کنه  و ..... 



البته خیلی از این ترس ها به هم مرتبطند ، مثلا" اگر یکیشون باشه بقیه هم به دنبالش میاد و برعکس .


علت اینکه چرا نگران این چیزها هستم  برمیگرده به مسائل ژنتیکی که در آرمین به وفور هویدا بودند ،

بریم سر جشن یلدا و موضوعی که پیش آمد . 



درست صبح روز پنجشنبه ی گذشته تصمیم گرفتم میزبان جشن یلدای خانواده من باشم ، اما شلوغی اداره و زحمت های پخت و پز و دون کردن انار و تهیه بقیه مخلفات مخصوص و اینکه وسط هفته بودن یلدا باعث شد که به مهمون کردن خانواده ، بیرون از خونه فکر کنم . 



اتفاقا" یکی از دوستان لینک یه کافه رستوران رو برام فرستاد از قیمت و محیطش خوشم اومد ، به خانواده گفتم و همه استقبال کردند . 


منم با مدیر اون مجموعه تماس گرفتم  خواستم  برای ده نفر جشن یلدا رو رزرو  کنم . متاسفانه ظرفیتشون تکمیل شده بود ولی قرار شد اگر کسی کنسل کرد بهم خبر بدن . 



بعد از ظهر بود که بهم پیام دادند سیزده نفر جشنشون رو به شب سوم منتقل کردند . خیلی خوشحال شدم ولی گفتم درحال رانندگی هستم و هر وقت رسیدم هزینه ی رزرو رو پرداخت می کنم . 



خوشبختانه مدیر بسیار دلسوز و با محبتی داشت ، بهم گفت اصلا عجله نکنید ، هوا برفیه و احتیاط کنید ما اسم شمارو ثبت کردیم . 


بعد از اینکه رسیدم منزل هزینه رو پرداخت کردم و کدهای رزرو رو گرفتم .


اداره این روزها خیلی خیلی شلوغه و تقریبا" هر شب تا ساعت شش میمونیم اداره و تا من برسم و خریدهای لازم رو انجام بدم هشت شده . روز سه شنبه مهردخت از مدرسه اومد منزل مامان اینا ، خیابون ها ترافیک سنگینی داشت با وجودی که اداره ی من خیلی نزدیک منزل بابا ایناست ولی بیست دقیقه طول کشید . 


بدو بدو لباس عوض کردیم و برای رفتن آماده شدیم . جشن از ساعت پنج تا ده شب بود و ما با همه ی تلاش هامون برای زود آماده شدن یکربع به پنج حرکت کردیم ، خدا رو شکر به ترافیک چندانی هم برنخوردیم ..  


با آقای نیک صفت مدیر با محبت کافه ایوان از نزدیک آشنا شدیم محیط کوچیک و صمیمی بود که البته کم و کاستی های داشت ولی پرسنل خیلی با محبت بودند . 


سه تا گروه موسیقی به نوبت  ترانه های خاطره انگیز و زیبا رو اجرا کردند ، حافظ خونی و فال و مسابقه ی مشاعره داشتیم . شام هم سفارش دادیم و تو زمان مناسب با کیفیت عالی سرو شد . 


کلا" خیلی شاد و خوب بود همه چیز، من از خستگی داشتم می مردم ولی نهایت سعیم رو می کردم که به همه خوش بگذره . 



تو سه هفته ی قبل ، مثل همیشه ساعت دو نیم صبح خوابیده بودم و شش پاشده بودم ولی این کارای اداره خیلی خسته م کرده بود . ساعت بیست دقیقه به ده بود کم کم آماده میشدیم برای خداحافظی . 



همینجا یه توضیح بدم : 


مهردخت اینا امسال باید هر شب بی استثنا از ساعت ده تا ده و چهار دقیقه به مشاور مدرسه شون (جناب عماد اجلال) که استاد موسیقی هستند گزارش مطالعاتشون رو بدند ، اوایل برای ما خانواده ها خیلی سوال بود که چرا فقط چهار دقیقه و چرا اینهمه سختگیری ؟


 چون واقعا اگر بشه ده و پنج دقیقه همه ی بچه های کلاس توبیخ میشن و کسی که مقصره خیلی اذیت میشه چون هم استاد دمارش رو در میاره ، هم بچه ها ی دیگه که بدون تقصیر جریمه شدن . 



بعدا" توضیح دادند که این کار بخاطر دقیق بودن و حساسیت درک زمان و اهمیت ثانیه ها در کنکوره . 



یعنی اگر یه وقت کسی اجساس کنه که ممکنه راس ساعت ده به اینترنت دسترسی نداره و نتونه گوشی دستش باشه باید از قبل با سرگروه هماهنگ کنه و گزارشش رو برای اون ارسال کنه .


 اینا رو گفتم که بدونید چقدر مهم بود مهردخت راس ساعت گزارش بده . 

می گفتم ... 



ما داشتیم خداحافظی میکردیم و عکس مینداختیم و نیشمون تا بناگوش باز بود که رسیدیم به پارکینگ .. چون از خونه ی مامان اینا اومده بودیم ،  یعالمه لباس مدرسه و کیف و لباس اداره همراهمون بود که باید از اون ماشین به این ماشین منتقل میکردیم . شانس من سوییچم رفته بود ته کیفم و داشتم با بدبختی پیداش میکردم . مینا و بردیا انگار خیلی خسته و بی حوصله بودن . 


پارکینگ شلوغ و درهم برهم بود .. یهو مهردخت با صدای بلند گفت مامااان بیچاره شدم دو دقیقه به دهه من آنتن ندارم . 


گیج شده بود دور خودش می چرخید و حرفاشو تکرار میکرد و هی می گفت حالا چکار کنم . رفتم رو به روش، چشم تو چشم ،  گفتم مهردخت آروم باش رفتارت خوب نیست ... 


همین الان سوار آسانسور شو یا برو تو خیابون یا برو کافه و گزارشت رو ارسال کن . انگار با حرف من دوزاریش افتاد ، همونجا همه ی وسایلش رو گذاشت روی زمین کثیف پارکینگ و دوید سمت آسانسور . 

مهردخت رفت و من موندم با نگاه های ملامت بار خانواده .


 بردیا که به ایراد گیر و غر غروی خانواده معروفه شروع کرد به رجز خونی .. متاسفم واقعا" این چه رفتاریه !! دختر بزرگ مثل دیوانه ها شده بود .


 اصلا" به جهنم که گزارش نده .. همیشه دیقه نود یادش میفته . اینا تقصیر توعه ها مهربانو خانوم ، همین الان باید می گفتی حق نداری گزارش بدی تا دفعه آخرش باشه . مینا هم لبو لوچه ور میچید و می گفت زودباشید سوار شید خسته ایم .!!!


ماشین بردیا پلاکش زوج بود و ماشینشو نیاورده بود و همراه ما که فقط دونفر بودیم آمده بودن . 


دیدم رفت سمت ماشین مینا و گفت : من که دیگه با اینا بر نمیگردم ، بابا گفت ، آره اتفاقا مسیرهامون متفاوته مهربانو هم خسته شده بچه م ، صبح هم اداره و مدرسه هست دوباره . 


من و که هاج واج وسط پارکینگ با لباسای روی زمین بودم ، بوسیدند و رفتند . وقتی مهردخت رسید اونا داشتند از رمپ پارکیگ  بالا می رفتند ....

 

مهردخت شاد و خندان گفت : مامانی ده و دقیقه گزارش دادم . 

جوابش رو ندادم . 


تازه دوزاریش افتاد که همه رفتند... 


گفت : پس بقیه کوشن ؟ چرا اینطوری شد . 


گفتم : یکمی به رفتارت فکر کن مهردخت ، یادت بیار قبل از اینکه بری بالا چطوری رفتار کردی . 


توقع داشتم شروع کنه به توجیه و دلیل و برهان آوردن ، ولی اصلا" حرف نزد . 


من انگار با یه کامیون تصادف کرده بودم . انقدر خسته بودم که پامو به زور رو پله ها میذاشتم . 


لباسامو در آوردیم و تو سکوت آویزون کردیم . من وقتی از کسی ناراحتم ، بهش نگاه نمی کنم ..رفتم تو اتاقم و در حالیکه  گوشیم دستم بود ، دراز کشیدم روی تخت . 


تلفنم زنگ خورد ، مینا بود . بابت برنامه ی شب یعالمه تشکر کرد، صدا روی اسپیکر بود ، دیدم مامان و بابا هم از دور صداشون میاد که می گفتن مهربانو جان ممنونیم ، شب متفاوت و خوبی بود ..


 مرسی که هماهنگ کردی و از این حرفا . 



خداحافظی که کردم پیام های تشکر از دوتا خانوم برادرها و صداهای ضبط شده تو تلگرامشون رو خوندم و شنیدم . نمیدونم تو راه فکر کردن و با خودشون گفته بودن " چه کاری بود کردیم ..


 بنده خدا مهربانو اینهمه زحمت کشید بعد کاسه کوزه ها رو شکستیم سرش و رفتیم " البته تو اون جمع بجز بردیا هیچکدوم رفتار بدی نداشتند ولی احتمالا از نحوه ی خداحافظی شتاب زده شون شرمنده بودن . 



تو این مدت ، مهردخت تو اتاق خودش بود .. فکر میکردم داره کارهای فردا مدرسه ش رو راست و ریست میکنه ، یه چند باری هم صدای مُف مُف اومد ، تو دلم گفتم : ای داد مهردخت سردش شده حتما" حالت سرماخوردگی پیدا کرد و کارمون دراومد .



چند دقیقه بعد دیدم پیامی روی تلفن همراهم ظاهر شد . یه پست تو اینستا گرام بود با این مضمون : 






خوندن این پست اشک رو از چشمام جاری کرد ، یکعالمه خدا رو شکر کردم که نویسنده ی این عبارات مهردخت بوده ..هیچوقت خاطره ی تلخ رفتار آرمین وقتی کار اشتباه میکرد یادم نمیره . 



همون روز مهمونی که اونهمه سینی اردور رو درست کرده بودیم و آرمین از خواب بیدار شد و به مهردخت دوساله گفت : بزن اینا رو خراب کن و مهردخت واقعا" زد همه رو خراب کرد . 


بعد که ارمین خجالت کشید از کاری که کرده بجای معذرت خواهی با اون هیکل غول آساش بچه رو گرفت به باد کتک و من خونه ی بابا رو ترک کردم و بعد ها فهمیدم مامان مهردخت رو از دست آرمین درآورده و خودش از شدت خشم بیهوش شده ... (خاطرات زندگی مشترکم با آرمین) 


در واقع شعله ی جدایی ما از اونجا زبونه کشید . 


متاسفانه وقتی مهردخت کم سن و سال بود ، علائم و آثار این ژن معیوب رو در رفتارهاش می دیدم .. چقدر مشاوره برده باشمش تا بتونم با تربیت درست ، تاثیر این ژن رو کم کنم خوبه؟؟ 


البته که وقتی یه هشت ، نه سالگی رسید تا الان هیچ رفتار خشونت باری ازش ندیدم ولی همیشه بعد از اشتباهاتش شروع به توجیه و آسمون ریسمون بافتن میکرد که خیلی از دستش ناراحت میشدم ..  


انگار عذر خواهی و پذیرش اشتباهش خیلی براش سخت بود و همیشه از این بابت نگران بودم . 



اگر کسی بعد از خطا شروع به آوردن دلایل مسخره کنه و بخواد از زیر بار عذر خواهی فرار کنه ، بشدت از چشمم می افته و مهردخت همچین اخلاقی رو داشت . 



اما اونشب با نوشته ش همه ی نگرانی هام رو در این مورد ، از بین برد . نه فقط عذر خواهی کرد بلکه پست رو تو یه محیط نسبتا" عمومی منتشر کرد و با صدای بلند اشتباهش رو پذیرفت . 


این اتفاق دلپذیر ، کام تلخمو شیرین کرد و باعث شد به اتاقش برم ..


 دیدم با چشم اشکی روی تخت نشسته و به کتاباش زل زده . 


دیگه خودتون بعدش رو تصور کنید چه فیلم رمانیک خوشگلی بازی کردیم ، مادر و دختر تو آغوش هم گریه کردیم و قربون صدقه ی هم رفتیم و همدیگه رو بوسه بارون کردیم . 



مهردخت می گفت : مامان من رو بخشیدی ؟ منم می گفتم : عزیزم مرسی این پست رو نوشتی . خدا رو شکر خیالم خیلی راحت شد ، تو یه گام بلند در جهت آدم بودن برداشتی . 


************

از اون طرف تند و تند کامنت میومد که : مهردخت تو چکار کردی که اینطوری داری عذر خواهی میکنی ؟؟


همین رفتارهای به ظاهر کوچیک میتونه در روابط ما تاثیر عمیقی بذاره .. کاش خودمون تمرین کنیم ، به بچه هامون هم آموزش بدیم که پذیرش خطا یه فضیلت قابل احترام و شایسته ست .. 


فکر نکنید با عذر خواهی کوچیک میشید ، برعکس بزرگواری خودتون رو نشون دادید و بهترین احساس رو برای کسی درست میکنید که از شما آزرده شده . 



دوستای من ، متاسفانه خیلی خیلی مشغولم و حتی روز جمعه مجبور شدم از هشت تا چهار بعد از ظهر بیام اداره .. به بزرگی خودتون ببخشید اگر کم بهتون سر می زنم .


دوستتووووون دارم 


پینوشت: دوست عزیزی که تو خصوصی کامنت داده بودی کانال بافتنی برای خیری باز کردی و ازم خواسته بودی سر بزنم و معرفی کنم ، همون روز برات پیغام گذاشتم تو اینستا ولی با گذشتن چهار پنج روز هنوز هم حتی پیغام رو نگاه نکردی . 



"تبریک"

عزیزای دلم امروز اداره مثل شبای عید شده ، پایان آذر ماهه و برای ثبت صورتحساب ها  مثل فرفره


  داریم می چرخیم و کار میکنیم .


کامنتای خوشگلتونو دارم میبینم و لذت میبرم ولی چون یکمی زود تر میخوام برم به جشن  یلدا برسم ،


 نمیتونم تک به تک پاسخ بدم .


 اومدم بگم خیلی دوستتون دارم و یلدای متفاوت و بی نظیری براتون آرزو دارم 


"معرفی وبلاگ"

خاطرات کوچ و زندگی و همچنین قصه های نسرین عزیزم 
را در این آدرس بخوانید 

"یلدا مبارک"


به طاق بلند شب ترین شب سال می نگرم 


سیاهی در سیاهی موج می زند ، همه جا تاریک است 


دلم می لرزد ،نکند صبح نشود 


نکند آفتاب بمیرد 


زمستان به پشت درهایمان رسیده 


زمستان به دلت نزند ... 


زمستان به دلم نزند ...


امشب دلت را به دلم بسپار 


من با تو شب شکنم 


پشت سیاهترین شب سال ، تو را درآغوش می کشم 


پرده را کنار بزن یلدا جان 


آفتاب سلام می کند 


ما این زمستان را هم سر می کنیم ....


سی ام آذر 


دوستتون دارم ، یلدا مبارک 

"حواسمون به پدر و مادر ها باشه "

سلام دوستان حقیقیِ دوست داشتنیم  و در قالب مجازی



خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه ، پدر پروانه جون ، کارمند بازنشسته ی یکی از ادارات دولتی بود که تقریبا" دو سه سال قبل فوت کرد .


 پروانه اینا پنج تا خواهر و برادرند،  که خودش فرزند اوله ..


بیست و چند سال قبل ازدواج کرده و مادر شده  . یه برادر داره که بعد از ازدواج راهش از خانواده جدا شد و تقریبا هم زمان با فوت پدر هیچ ارتباطی ندارند .. 


یه خواهر دیگه هم ازدواج کرده و سرش گرم همسر و فرزندانشه . 


یه خواهر سی و پنج ساله ی مجرد بنام ستاره و یه برادر سی ساله ی مجرد هم تو خونه پدری دارند که با مادرشون زندگی میکنند . 



هر سه تا دخترها شاغلند و درآمد دارند ، پسر اولی که اصلا رفت و آمد ندارند ، برادر کوچکتر هم شاغل نیست و هیچ درآمدی نداره . 



مادر پروانه ، یه خانم هفتاد ساله ست که با حقوق همسر خدا بیامرزش به میزان یک میلیون و هفتصد هزارتومن،  امرار معاش میکنه البته در خونه ی کوچک شخصی که  تو یکی از محله های اصیل مرکز شهر تهران هست ساکن هستند . 


بحث از اینجا شروع شد که پروانه تعریف میکرد بچه ی شیرین زبون خواهرش به مادربزرگ گفته : تو یواش یواش می میری و من بدون مادرجون میشم . 


مادر بزرگ گفته : چرا فکر میکنی من دارم می میرم ؟ 


بچه هم جواب داده : آخه چشمات این شکلیه داری کور میشی بعدشم می میری . 


" پلک های مادر پروانه افتادگی شدید داره که ظاهرش رو بد فرم کرده "


گفتم : پروانه جان چرا مامان پلک هاشو عمل نمیکنه ؟ کاری به حرف اون کوچولو ندارم ولی افتادگی شدید تو بینایی اختلال ایجاد میکنه ، عمل سختی نیست که .


- مهربانو جان این کارا پول میخواد . 


- خوب ماشالله چند تا بچه اید ، هرکدوم یکمی کمک کنید مشکل حل میشه ، ضمن اینکه  میتونید با اون دکتر که آشنایید صحبت کنید ، هم تخفیف بگیرید هم اقساط پرداخت کنید .


یه ابرو انداخت بالا 


- خدا پدرت رو بیامرزه این کارا تو خونواده ی ما مرسوم نیست . 


-یعنی چی مرسوم نیست ؟ خوب مرسومش کنید . 


- نمیشه .. من خواهر بزرگه م حرفشو بندازم باید دست به جیب بشم که خودتم میدونی در حال حاضر ندارم . ستاره هم کلا" به روی خودش نمیاره از هیچ بابت . 


- وااا ، از هیچ بابت یعنی چی؟ 


-یعنی هیچی . عینِ یه دختر خونه ی مدرسه  میمونه ، نه حتی دانشجو .


 مامان می پزه ، میشوره ، کارها رو میکنه... اونم میره سرکار ، با دوستاش میره بیرون . میاد تو اتاقش میره و اینا.. 


با تردید گفتم : 


یعنی مثلا مامانت لباس ها رو اتو هم میکنه . 


-اررره دیگه ، وقتی میگم هیچی ، یعنی هیچی. 


فشارم رفته بود بالا 


یعنی چی ؟؟ خواهر تو سی و پنج سالشه ، تو شرکتشون یه کاره اییه ، درآمدخوب هم داره ، نه کمک فیزیکی میکنه نه مالی؟؟ 


- حالا ببین یه موقع سر کیف باشه یه چیز کوچیک میخره میاره خونه . 


-ای باااابا ، زحمت میکشه بخدااا ، چه بد . تو خواهر بزرگی باید صحبت کنی . 


-نکردم دیگه .. میگم که ، اگه بخوام حرف بزنم خودمم باید برم جلو . 


-خیلی خوبه که آدم هوای پدر و مادر رو داشته باشه ولی تو خیلی ساله از اون خونه اومدی بیرون خودت هزارتا مشکل داری و بچه ی بزرگ .


 اون داره از امکانات خونه ی پدری استفاده میکنه و پول هم درمیاره .. خوب باید خودش بفهمه .


الان مادرت با یک و هفتصد پول و اینکه بزرگ خانواده ست ، رفت و آمد داره ، تازه مهمون از شهرستان هم دارید ، خوب به کجا میرسه !!!


- چی بگم !!!


مینای ما همسن خواهر توعه .. میدونی که هم کارمنده هم مجرد .


 خدا رو شکر سایه ی پدرمون رو سرمونه و با پست خوبی که بابا داشت حقوق کامل تامین اجتماعی رو می گیره ولی مینا کاملا " حضور پررنگ داره تو خونه .. 


تمام مدت که بابا و مامان فشم هستند هزینه شارژ و همه ی قبض ها با اونه . 


خودش همه ی مواد غذایی رو می خره ، پاییز هم که میشه و بابا اینا برمی گردن منزل تهران ، هرچند وقت یه بار هدیه های خوب براشون  می خره با هم رستوران میرن و ... 


گاهی روزای تعطیل خونه رو رفت و روب میکنه . خانواده باید به هم اهمیت بدن ، یعنی چی مگه مادرتون رو گیر آوردن . 


یه وقتی بذار حتما باهاش صحبت کن ، من میدونم تو بعنوان خواهر بزرگ اعتبار خوبی داری . 


*********


یادم میاد اون وقتا که دبیرستانی بودم ، مثل الان نبود که بچه ها همه سرویس رفت و آمد دارند . 


ما تعطیل که می شدیم سلانه سلانه و با خنده و شوخی از مدرسه راه میفتادیم به سمت خونه


 هامون (وااای چقدر خوب بود) 


من تو راه کلی خرید می کردم .. کاهو ، گوجه و خیار یا هرچیزی که شب قبل دیدم تو یخچال ته کشیده رو میگرفتم . 


بابا به دلیل شغلش همیشه سفر بود و مامان دست تنها ، اون موقع هم میدونستم که همین کارای کوچولو چقدر حس خوبی برای خانواده بهمراه داره . 


حالا که خودم مادر شدم و زندگی پر مشغله و پر مسئولیتی هم دارم ، همین حس خوب رو مهردخت با


 خریدای کوچولو کوچولوش  بهم هدیه میده . 


**********

تو این چند ساله که شاغل شدم ، مخصوصا این سال های آخر که سابقه م بیشتر شده و دخترای جوون زیادی همکارم شدن ، این شانس رو داشتم که خودشون رو بهم نزدیک میکنند . 


معمولا" چون زود میام اداره ماشینم رو نزدیک پارک میکنم و اونا دورتر .



گاهی بعد از ظهرها که خسته ن ، بهم میگن : مهربانو ما رو تا ماشینمون میرسونی؟ و من با کمال میل می رسونمشون .


 اتفاقا" پیش اومده که بهشون گفتم : می خوام از این سوپر پروتئین شنیسل مرغ یا استیک بخرم . 


شماها هم به مامانتون زنگ بزنید بگید شام درست نکنه و بریم باهم خرید کنیم . 


معمولا" احساس خیلی خوبی دارند که برای خونه خرید میکنند و فرداش هم میگن : 


همه تو خونه خوشحال شدن و خیلی براشون جالب بود .



**********


 حرفام با پروانه به این فکر انداختم که چند درصد شما ، به این موضوع اهمیت میدین ؟ 


خودتون اهل مشارکت بودید؟ بچه هاتون یا خواهر و برادرها از این کارها میکنند؟؟ 


پینوشت مهم : 



اونایی که وبلاگ دارید ، لطفا" همراه کامنتاتون ادرس وبلاگاتون رو بذارید . 


من همون موقع که کامنتتون رو میخونم خیلی دلم میخواد بهتون سر بزنم و نوشته های قشنگتون رو بخونم . معمولا چون خودم تو صفحه اصلی وبلاگم نمیرم پیوند ها رو هم فراموش میکنم ببینم .. 


ضمن اینکه خیلی از دوستان که لینک وبلاگشون تو پیوند هاست خیلی وقته نمی نویسن . پس لطفا آدرس بذارید برام . 


دوستتون دارم