دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"در های بطری و نیت های پاک "

فکر میکنم تو وبلاگ قبلی پیش از انهدام بلاگفا ، ماجرای درهای بطری رو نوشته بودم ؟ 

به هر حال امروز تو اداره که سرمو انداخته بودم پایین و داشتم کار میکردم ، نایلکس بزرگی روی زونکنم نشست . سرمو که با تعجب بالا آوردم ، یادم افتاده بود که به خانم خدماتی طبقه مون سپرده بودم هر چی در بطری جمع میکنه برام بیاره . 

ازش تشکر کردم و نایلکس رو گداشتم کنار پام . هنوز چند ثانیه از رفتن خانوم باباییان نگذشته بود که ، دو سه تا خانوم و آقا از تو سالن راه افتادند سمت میز من . میدونستم که دارن طوطی واار سلام و علیک میکنند و در واقع دارند از کنجکاوی غش میکنند که حکایت در بطری چیه !!! تعجب من از فضولیشون نبود بلکه از اطلاع نداشتنشون بود . 

فکر میکردم دیگه همه خبر دارند که درهای بطری ها رو جمع میکنیم و تحویل مراکز متصل به بهزیستی میدیم تا در ازای یه مقدار مشخص در بطری ، یه ویلچر مجانی به یه نیازمند تعلق بگیره . 

وقتی براشون توضیح دادم که جریان چیه ، یکی دونفر استقبال کردند و گفتند : چه جااالب ، از این به بعد ما هم جمع یکنیم و میاریم که خودت زحمت تحویلش رو بکشی ، منم خوشحال شدم و گفتم ک حتتتما" ، شما فقط جمع کنید ، بقیه ش با من . 

یکی دونفر دیگه هم با گفتن : اااای بابا ، چه حااالی داری ، من عمرررا" حوصله ی این کارا رو ندارم ، دلم رو شکستند . 

تو دلم گفتم نکنه دوستان عزیز من در بلاگ اسکای هم خبر از ماجرا ندارند ، این شد که تصمیم گرفتم بنویسمشون . 

هفته ی قبل بود که صندوق عقب ماااشینم دیگه جای سوزن انداختن نداشت چون همه ش پر بود از درهای  رنگارنگ بطری ها ، همه ش رو  بردم تحویل دادم و تحویل گیرنده ها چقدر تشکر کردند .. گفتم یه جمعیتی اینا رو جمع کردند ، گفتند : بهشون بگو ، باز تاب مهربونیتون رو خواهید دید . 

یادم افتاد با گل باقالی ها که تور میریم ، غدامون تو رستوران که تموم میشه کمین میکنیم تا همه ی اتوبوس ها که از تور های دیگه توقف کردند ، مسافراشونو ببرند بعد دست جمعی میریم سرمیزاشو ن و در بطری ها رو جدا میکنیم . یه بار تو یکی از تورها ، دوسه نفر بودند که زل زده بودن به جمعیت ما و نمیرفتند ، به مصطفی (لیدر باقالیمون) گفتیم ، پس چرا اون تور مسافراشو جمع نمیکنه ببره ، به کارمون برسیم . 

گفت : الان میرم از لیدرشون می پرسم . 

رفت و باخنده اومد گفت : اونا هم دقیقا " مثل خودمون منتظرن . 

وقتی فهمیدیم ماجرا رو با لبخند همه دست بکار شدیم ، اونا از اون طرف شروع کردند به جمع آوری ما هم از این طرف .. سر یه میز آخر ، هی اونا به ما تعارف میزدن ، " شوووما بفرمااااین " هی ما تعارف میزدیم .. " نه جووون شوووما نمیشه ، مااا بفرماااین " 

خلاصه .. بدونید و آگاه باشید اگر شما هم همت کنید ، میتونید تو این کار خیر سهیم باشید . 

برای اطلاع بیشتر به گوگل مراجعه کنید اسم این کمپین " هستمت " هست . تو گوگل هر جوری دوست دارید سرچ کنید براتون میاره . 

آدرس مراکز تحویل رو هم در اینجا بخونید      http://hastamet.com/places


در واقع  http://hastamet.com   سوالات شما رو جواب میده . 

**************

خیلی خیلی خوشحالم ، چون نسرین عزیزم به سلامتی از بیمارستان برگشته خونه ، خدا همه ی بیماران رو شفا بده و دل دوستدارانشون رو شاد کنه 

(چرا استیکرام نمیااااد)

***********

بریم سراغ بقیه داستان پستچی 


قسمت هفتم#پستچی#چیستا_یثربی 




عاشق شدن، سخت است.عاشق ماندن، سخت تر.آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر،طول میکشد که از یاد ببرد.به خصوص عشق اول را.پشت علی، روی موتور، نشسته بودم ،ساعت دو نیمه شب بود.از امامزاده برمیگشتیم.ناگهان حسی به من گفت که بعضی چیزها را نمیتوان به تقدیر و سرنوشت سپرد.باید به خاطرش جنگید! یک حس آنی بود.ولی یقین داشتم که با دعا و صبر، هیچ چیز خود به خود درست نمیشود! مادر علی، دختر خواهرش را به من ترجیح میداد.مادرمن ، حال خوبی نداشت و پدرم، هنوز موضوع را باور نکرده بود و فکر میکرد خیالپرداریهای دختر شاعر مسلکش است !اگر میدانست جدی است ،واویلا! میشناختمش!گفتم :علی ،بیا کاری کنیم گشت ما را بگیرد! علی، ناگهان ایستاد."چی گفتی؟"گفتم :دو تا از همکلاسیهای منو، گشت با هم گرفت، بعد از پدر مادرشون خواست که اونا رو عقد هم کنن! استاد منم میگه، وقتی عقد هم شید، دیگه دشمنیها یادشون میره و کم کم عادت میکنن.برای اولین بار بود که زیر نور ماه ، لبخند علی را دیدم! دلم لرزید.به قول آن شاعر، ماه اگر میخندید، شکل تو میشد! اول لبخند و بعد با صدای بلند.مثل صدای جویدن آبنبات در دهان! گفت:تو محشری به خدا! گفتم از تنور درت میارم، اما اینجوری؟ گفتم :مگه چشه؟ گفت:آبروریزیه!به بچه هامون چی بگیم؟ بگیم خلاف میکردیم به زور عقدمون کردن؟ گفتم عشق خلافه؟ گفت:نه قربونت برم، راهش این نیست! از موتور پایین امدم و لب جاده،زیریک کاج دراز کشیدم.گفت:خوابت میاد؟ گفتم نه منتظر گشتم که بیاد ! گفت:خودتو لوس نکن، بلند شو!گفتم من لوس نیستم.عاشقم و به خاطرش هر کاری میکنم.گفت:من میرما.گفتم:منم جیغ میزنما! نمیدانم خداخواست یا بنده خدا ! همیشه آن قسمت جاده، ماشین گشت را دیده بودم.برادری پیاده شد و گفت : این وقت سحر؟اینجا ،چه خبر؟ علی سلام داد وگفت:من پستچی محل ایشونم.تو راه امامزاده دیدمشون ، ماشین نبود.گفتم برسونمشون.برادر گفت:راست میگن خواهر؟ گفتم:برادر بده آدم با پستچی سابقشون دوست شه؟ ما فقط میخواستیم یه جا تنها باشیم حرف بزنیم.مگه بده آدم عاشق شه برادر؟ اولین بار بود که علی باخشم به من نگاه کرد.شکل رستم شده بود قبل از کشتن سهراب! برادر گفت کارت شناسایی.من گفتم :ندارم.علی ازجیبش کارتی درآورد.برادر گفت:خجالت نمیکشید شما دوتا؟این ساعت شب اینجا؟ خواهر بلند شو! چرا افتادی؟ گفتم:خسته ام حاج آقا.نگفتید عاشقی جرمه؟ ما که کار بدی نکردیم.فقط عاشق هم شدیم! علی گفت:ببخشید ایشون تب دارن!برادر گفت:تو از کجا میدونی؟ دکتری! خندیدم.مرد گفت:با من بیاین!شکر!حتماتا فردا عقدمان میکردند.من و پیک الهی را...




قسمت هشتم


وقتی عاشق باشی، زمان گاهی قد یک نگاه ، کوتاه میشود و گاهی قدر ابدیت کش می آید.این که چرا عاشق شده اید ؟ اینکه چرا انقدر زود ، عاشق شده اید!
شبیه همان سوالهایی است که در آن اتاق سفید با سقف کوتاه از ما پرسیدند.سوالهای دیگری هم کردند که حتما جوابش را باور نکردند.
کم کم داشتم شک میکردم که تصمیمم درباره ی گشت درست بوده ! 
همیشه سر آن پیچ ، ماشین گشت را دیده بودم و میدانستم که اگر صدای بلند و یا مشکوکی بشنوند، خودشان را میرسانند.اما ما آن شب دو بچه ی معصوم بودیم که فقط به خاطر تصمیم عاشقانه من، پایمان به آن مکان رسیده بود.فقط میخواستیم ازدواج کنیم.همین ! 

نمی خواهم نگاه علی را در آن لحظات به یاد بیاورم.حس میکنم گناهکارم.چیزهایی که شنید، خارج ازحد توانش بود.
به پدرم هم زنگ زده بودند.علی گفت کسی را ندارد و خودش مسولیت را می پذیرد.نمیخواستم قبل از اینکه پدرم برسد، اتفاق بدی بیفتد! اصلا نمیخواستم اتفاقی بیفتد.فقط یک اتفاق باید می افتاد! به حکم دادگاه انقلاب، باید ما را به عقد هم در می آوردند!ولی مثل اینکه اصلا یادشان نبود باید چنین کاری کنند.چون فقط سوال و سوال! 
بالاخره صبر من تمام شد وچیزی را که نباید میگفتم ،گفتم :حاج آقا، اگر ما به نظرشما ،گناه کردیم ،خب عقدمان کنید! 
اتاق مثل سکوت قبل از بمباران، ساکت شد. حتی علی تاگردن سرخ شد.چه گفتم؟ وقتش نبود.اشتباه کردم ! حاجی یا برادر ،که تا حالا به صورت من هم نگاه نکرده بود، با تعجب به من نگاه کرد وگفت:عقد؟! 
و بعد چیزی روی کاغد نوشت ودست برادری داد و برادر آن را دست خواهری داد و خواهر گفت :با من بیا.گفتم :کجا؟ نمیام.بی علی نمیام.
خواهر از دهانش پرید وگفت :باید بریم پزشک قانونی! 
تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام ! پدرم حتما سکته میکرد.از کار اخراجم میکردند و علی !
داد زدم :نخیر نمیام!اصلا من بیماری ترس از دکتر دارم.علی نذار منو ببرن تو روخدا! و و این بار به راستی گریه میکردم.نباید گریه میکردم ولی آنقدر از آن کلمه پزشک ترسیدم که زارزار اشک میریختم.خواهر دست مرا میکشید و همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد! آنجا بودم دیدم علی با گریه من دیوانه شد.از روی میز حاج آقاپرید! و لحظه ای بعد ،حاج آقا روی زمین بودوهمه برادران روی علی! جیغ زدم میکشنینش! انگار علی حاضر بود بمیرد ، اما حاج آقارا رها نکند.او میخواست حاج آقا را خفه کند و آنها او را!علی چیزی جز دستانش نداشت،آنهاداشتند.
در باز شد.همه بیحرکت شدند.رییس کل بود.به صورت خونی علی نگاه کرد و گفت: قربونت برم حاج علی.هنوز بوی خاکریزو میدی!تو کجا.اینجا کجا؟ نور بالا!..

ادامه دارد...



قسمت نهم



رییس کل ،سر علی را بوسید و گفت:به دکتر بگید بیاد.چیکار کردین با حاج علی پلنگ ما؟ 
بعد محکم به پشت علی زد و گفت:هنوزم ، مثل شبای عملیات، حرف گوش نکنی آره؟پاشو بریم تو اتاقم.
یکی از برادرها گفت:پس پرونده؟ رییس لحظه ای ایستاد.خشمی مثل خمپاره در صورتش بود که میتوانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند.نگاهش مثل مین ، همه را سر جایشان میخکوب کرد.گفت:هیچ میدونین کیو گرفتین؟پس لال شین.پرونده مختومه ! حاج خانمم بفرستین بره.
نمیدانم چرا از این جمله دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد.زیر پای سپاه رزمندگان ایران! حس کردم همه میروند کشورشان رانجات دهند، اما از روی قلب عاشق من رد میشوند و خون، خون انار دلم ،روی خاک میپاشد.خاکی که دوستش داشتم.چه حسی بود نمیدانم!
رییس کل بیتفاوت رد شد.ولی علی وقتی داشت از اتاق میرفت، از روی شانه نگاهم کرد،انگار میگفت:ولت نمیکنم توی تنور.ماه پیشونی دودی! نترس!در اتاق که بسته شد.انگار اتاقی در قلب من درش بسته شد.
در ماشین پدر، فقط سکوت.هیچ چیز نپرسید.فقط گفت :مادرت خوب بود؟گفتم نه.گفت :خب چیستا،به قول خودت، یکی بود، یکی نبود.تموم شد!
گفتم نه پدر!یکی بود.یکی هست و یکی همیشه خواهد بود!
هر دو سکوت کردیم.روز بعد خبری از علی نشد و روزبعدش.دیگر نمیتوانستم تحمل کنم.
به اداره پست رفتم.گفتند:دو روز است نیامده.نشانی خانه اش را داشتم.ته ته ته شهر.چقدر باید میرفتم که به ته دنیا برسم؟ آن خانه ی روشنی که علی در آن به دنیا آمده بود!کوچه ها مدام تنگ و تاریکتر میشدند.انگار به هم تکیه میدادند تا از چیزی حمایت کنند.شاید از ورود دختری غریبه با پوتین بلند مشکی که بی اجازه وارد حریمشان شده بود.من غریبه بودم.
در زدم.صدای محکم زنی گفت :کیه؟در باز شد. خیره به من، چادر سفیدش را محکم گرفته بود،ولی نه آنقدرکه نفهمم موهایش طلایی است.شکل علی، خیلی جوانتر از آنچه فکر میکردم.
خیره به من نگاه کرد:چیستاخانم؟ گفتم سلام.گفت :بیا تو! دختر جوانی پشت یک عالمه سبزی نشسته بود.سبزه، مشکی و پر از نشاط.با سر به من سلام داد.حدس زدم ریحانه ؛ دختر خاله علی است.
مادر گفت:ترشی میندازیم میفروشیم.کمک خرجه.گفتم:زیاد نمیمونم خانم.فقط...
گفت:فقط علی رو گم کردی! آره؟ کاری که من از بچه گیش میکردم.گم میشد.به موقع خودش پیدا میشد:تو قرنطینه ست!قرنطینه؟بهم گفت: چیستا آمد بهش بگو! یه ماموریت کوتاهه تو بوسنی.حاجی داره میفرستتش.سریه! نمیتونه بت زنگ بزنه.بوسنی؟!
کف حیاط نشستم.بوسنی کجاست!ببخشید نمیتونم نفس بکشم.آب! گفت:طفلی دختر.بد عاشق شدی.نه! 
سرم را روی دامنش گذاشتم و گریستم


ادامه دارد 


در بوسنی هنوز جنگی نبود. برایم مهم نبود بوسنی کجاست، هر جا که بود، قرار بود علی را از من بگیرد. حالا جنگ من با مادر علی یا مادر افسرده خودم نبود. جنگ من و بوسنی بود! و غنیمت، علی بود! رییسم گفته بود، صربها مسلمانان بوسنی را آزار می‌دهند. ماموریت مخفی علی، حتما درباره صربها بود.

پس حالا جنگ من با صربها هم بود! مگر یک دختر هجده ساله با چند نفر می‌تواند همزمان بجنگد؟ اما این جنگ به خاطر علی ارزش داشت! پشت در پایگاه، زیر باران ایستادم. آن‌قدر که حس کردم کم‌کم تبدیل به ماهی می‌شوم. آسمان، فریادهایش را سر من خالی می‌کرد، مثل بوسنی قبل از جنگ، آواره ایستاده بودم. پشت در پادگان ویژه ای که آدرسش را مادر علی داده بود و مثل بوسنی آماده دفاع بودم، این همه پنجره تاریک! هیچکدامشان مرا نمی‌دیدند؟ گارد حفاظت دم در برای چندمین بار اخطار داد: خواهر از اینجا برو! بالاخره جواب دادم: یا حاج علی را صدا کنید یا به من شلیک کنید! 

سرباز فکر کرد دیوانه ام. تلفن زد. رییس کل با همان خمپاره نگاهش ظاهر شد: علی به خاطرکشورش و دینش ماموریت داره حاج خانم. احترام بذار! 
گفتم: به خاطر قلبش چی؟ ماموریتی نداره؟ بعدش نوبت کجاست؟ پلنگتونو میفرستین لبنان، سوریه، فلسطین،کجا؟ خوبه به شما بگن خانمت تا آخر عمر ماموریت داره، بایدبره اونور دنیا؟ 
گفت: فقط یه خداحافظی کوتاه، باشه؟ 
چند لحظه بعد پیک الهی آمد. رنگ پریده با بوی عطر موهایش که روی باران میریخت. مرا کناری کشید: نباید می‌اومدی! 
گفتم نباید می‌رفتی. بی خبر! 
گفت: از همونشب کمیته دیگه اومدیم اینجا. به مادرم گفتم که بهت...
ـ علی! تا کی؟ دشمنا اون بیرون زیادن. میخوای بجنگی بجنگ! ولی قبلش به خاطر قولی که به محسن دادی، زندگی کن!
کنار سیم های خاردار راه می‌رفتیم و نفهمیدیم کی از محوطه پادگان خارج شدیم. 
علی گفت: دیشب خوابتو دیدم. یه لباس سفید تنت بود. می‌خندیدی!
گفتم: خیر باشه. حالا کی برمی‌گردی؟ 
گفت: باید دو نفرو که به اتهام جاسوسی، گیر صربا افتادن..... ـ ترس مرا دید ـ خب بفهم عزیز، جونشون در خطره!
گفتم: تو هم بفهم عزیز! جون منم در خطره.
علی گفت: می‌دونی دلم مخلصته. چیکار کنم باور کنی؟ 
گفتم: اون لباس سفیدو که خواب دیدی تنم کن. پیش از رفتن عقدم کن! 
سکوت کرد. باران از یقه اش، داخل لباسش می‌ریخت. ترسیدم حتی باران، عشق طلایی مرا بشوید و با خودش ببرد.
گفتم میترسی نه؟ 
به گورستانی رسیده بودیم. اسم نداشت. نمیدانم قبر چه کسانی بود. شیر آب را باز کرد. وضو گرفت. 
گفت:بیا وضو بگیر!
ایستاده بودم. 
گفت: حالا تویی که می‌ترسی! سرحرفت وایسا. وضو بگیر. همین جا عقدت میکنم...الان! 
جلو رفتم. گورستان، عقد، باران... یاعلی! 
ادامه دارد.... 


"دوستان گمشده و ناشناخته "


 تقریبا" هفت ، هشت ماه پیش بود که یکی از دوستان قدیمم تو شبکه های اجتماعی ، شعرای خیلی قشنگی برام می فرستاد. وقتی ذوق و شوق منو از خوندن شعرا دید ، پیشنهاد کرد که منو هم عضو اون گروه بزرگ کنه . با خوشحالی قبول کردم . 


خلاصه در محفل دوستان مجازی جدیدی قرار گرفتم که از همه جای دنیا عضو بودند و همه اهل شعر و ادب .

 دور هم خوندیم و نوشتیم تا کم کم با فعالان گروه دوست شدم و اگر گاهی کم رنگ بودم ، اظهار دلتنگی میکردند و سراغمو می گرفتند . 


تو چنین گروه هایی اصلا" چت های خصوصی رو نمی پسندم و اگر کسی در صفحه ی خصوصیم پیغام میداد ، مودبانه عذر خواهی میکنم و می گم چت نمیکنم و اهل آشنایی و ارتباط بیشتر نیستم . 


اگر حرف حساب می فهمیدند که خیلی خوب بود و اگر نمی فهمیدند بلافاصله بلاکشون می کردم . 

تا اون روز ، ...


 از بین آقایون گروه ، یکی که همیشه از نوشته هاشو عکس پروفایلش بظرم مرد موجهی بنظر می رسید  . سلام خصوصی فرستاد .


تو دلم گفتم : ای بابا !!! ایشون هم بله ؟؟!!!


تا اومدم بگم من اهل چت نیستم  ... به خودم گفتم ، نکنه حالا یه کاری داره ، من چرا زود قضاوت می کنم . 


جواب سلام دادم . فوری عذر خواهی کرد و موردی رو از تنظیمات برنامه ازم سوال کرد . تو دلم خدا رو شکر کردم که حرف نامربوط نزدم . 


خوشبختانه بلد بودم و یادش دادم . تشکر کرد و رفت . 


یکی دوبار دیگه هم باز پیش اومد که سوال پرسید و جواب دادم تا یه روز بی مقدمه سوال کرد ساکن کدوم شهر هستم . 


دوباره دیو قضاوت سر درآورد .... 


ولی رضا ،  توضیح داد که سالهای سال قبل تو تهران زندگی میکرده و از دوست صمیمیش شنیده بوده که خواهرش با دختری همنام با من دوسته . می گفت ته دلم حس میکنم که شاید شما همون دختر باشید . 


کنجکاو شدم ، ازش خواستم نشونه بده ، نشونه ها درست بود .


 واقعا"در سالهای خیلی دور ، دوستی داشتم که برادرش هفت سال از ما بزرگتر بود . و اون برادر دوستی داشت که امروز من باهاش تو یه گروه مجازی هم گروه شده بودم . 


جالبه که اون سالهای دور همه تو یه محله زندگی میکردیم ، دوست من و دوست ایشون که با هم خواهر و برادر بودند الان ایران زندگی نمیکنند . رضا بعد از اینکه پزشکی خونده به دختری از مشهد علاقمند شده و کلا از تهران به مشهد رفتند و الان دوتا بچه داره .


هی از خاطرات گفتیم و از محله ی پدری که اون سالهاست ازش رفته و من هنوزم همینجا زندگی میکنم . بعد از اینکه خاطره بازی ها تموم شد گفت :  یه خواهش ازتون دارم ولی خیلی عذر میخوام ، اصلا" نمیدونم چطور به خودم اجازه میدم . گفتم : اختیار داری بچه محل بفرمایید . 


گفت : یه دوست دیگه ای هم داشتم به نام سعید موسوی ، تقریبا سی و پنج ساله ندیدمش ، تازگی ها از یه نفر شنیدم دندانپزشک شده و تو همون محل پدری مطب داره . 


میشه تو فلان خیابون برام مطبش رو پیدا کنی و شماره ش رو بگیری ؟


 گفتم این خیابون خیلی به خونه ی من نزدیکه ولی چنین مطبی ندیدم . البته من خیلی بی توجهم . براتون می پرسم .


 همون روز از اداره که می اومدم تمام قسمت هایی از خیابون رو که میدونستم مطب پزشکا اونجاست نگاه کردم ولی پیداش نکردم ، از داروخانه هم پرسیدم ، اطلاع نداشتند . 

بهش گفتم : مطمئنی تو این خیابون مطب داره ؟ گفت : والله نمیدونم یکی بهم گفته اونجاست ولی شاید اشتباهه . 


فردا شبش می خواستم برم سوپر مارکت ،


مثل همیشه جلوی سوپر پارک کردم ، اما ماشین پشت سرم ، چراغ زد و ازم خواست برم جلوتر تا پشت سرم پارک کنه . در حالت عادی جلوتر پارک نمیکردم چون پل عابر رو از دست میدادم وباید از جوی بزرگ بین خیابون و پیاده رو می پریدم . 

جلوتر پارک کردم ، همینکه خواستم از ماشین بیرون بیام قطره بارون درشتی روی صورتم چکید . سرم رو بالاگرفتم تا ببینم واقعا" بارون گرفته ؟ در کمال ناباوری تابلوی مطب دکتر موسوی رو دیدم .


 همون موقع از تابلو عکس انداختم و برای دکتر رضا فرستادم . 


اصلا" فکر نمیکردم این قسمت خیابون ممکنه کسی مطب داشته باشه . 


از فروشنده سوپر پرسیدم این دکتر کی مطبش بازه ؟ گفتند : روزهای زوج عصر . 

فرداشب به مطب رفتم و از منشی کارت مطب رو گرفتم . 


شماره رو به رضا دادم ولی گفتم : انتظار نداشته باش این سعید همون سعید سی و پنج سال قبل باشه ، زمان آدم ها رو خیلی تغییر میده .


  بعدا" متوجه شدم که دوتا دوست همدیگه رو پیدا کردند ، خوشبختانه دکتر موسوی هم با خوشحالی و اشتیاق برخورد کرده بود . به رضا گفته بود خانم من هم مشهدیه و ما برای سر زدن زیاد مشهد میایم . در اولین فرصت می بینمت . 


خلاصه ... 


با خودم فکر میکردم همه ی زندگی خودمون مثل  داستان منه . 

گاهی چه اتفاق های خوشایند یا ناراحت کننده ای دست به دست هم میدند تا مارو به یه جای خاص برسونند . 


عضویت من تو اون گروه اتفاقی بود ، پرسیدن سوال فنی رضا از من ، اتفاقی بود . دیدن تابلوی مطب توسط من اتفاقی بود و .. 


به اتفاق های زندگیمون بدبین نباشیم .. شاید طوفان هایی که ارامشمون رو بهم میریزه ، مقدمه ی یه بارون حیات بخش و زیبا باشه .


**************

دقسمت سوم داستان پستچی ، چیستا یثربی 


 آخرین قطره ی آب قند را که داخل دهانم ریختند، تازه یادم آمد کجا هستم.روی نیمکتهای اداره پست، مرا خوابانده بودند و خانمی با قاشق چایخوری، قطره قطره آب قند در دهانم میریخت ،پیرمرد عینکی مدام میگفت : چیتا خانم صدای منو میشنوی؟ خوبی؟ چت شد یه دفعه؟ سرم را بلند کردم.اتاق دور سرم می چرخید.اما اثری از پیک الهی نبود ! نکند همه را خواب دیده بودم ! چطور باید از آنها می پرسیدم؟خدا به دادم رسید.پیرمرد گفت حاج علی رفته موتورشو بیاره برسونتت خونه.از بس شما جوونا از خودتون کار میکشید والله ! موتور؟ علی؟ یعنی من، سوار موتور علی؟ مگر میشد؟...خودش رسید.گفت:خدا رو شکر.بریم؟ گفتم :من تا حالا موتور سوار نشدم ، راستش میترسم.گفت.بیاین !کیفتونو بدین به من.کیف که چه عرض کنم.ساک بزرگی قد قبربچه بود! بند بلندکیف را انداخت دور گردنش.سوار موتور شد و گفت:کیف بین ماست.محکم نگهش دارید ، نمی افتید! و تا من بخواهم بفهمم چه شده ، با پیک آسمانی در آسمان بودیم! آنقدر تند میرفت که فقط به ابرها نگاه میکردم که نترسم.باد سیلی ام میزد.بر پشت و پهلویم میکوبید.اما من چیزی نمیفهمیدم.پشت سر خورشید، تمام بادهای جهان بازیچه بود.کیف من به گردنش ، دست من روی کیف ، اصلا جهان بازیچه بود.گردن آفتاب سوخته اش با خرمن گندم گیسوانش در باد ، اصلا تمام گذشته بازیچه بود.جهان از آن لحظه شروع میشد که دو دستی کیف بزرگم راچسبیده بودم و علی میان ابرها اوج میگرفت.چیستای ترسوی گذشته مرده بود.نفهمیدم چطور رسیدیم.گفتم.مرسی.کاش نمیرسیدیم!گفت:بله؟.گفتم : هیچی ! باز چرت گفتم. ببخشید!گفت :هنوز هم نامه زیاد دارید؟ گفتم:دیگر اصلا ندارم.گفت:من برایتان یکی می آورم.سفارشی! گفتم : کی ؟ و خودم را نیشگون گرفتم که جیغ نکشم.گفت:فردا خوبه؟ گفتم :منتظرم.یازده؟ گفت: یازده .دستی تکان داد و رفت.ته کوچه که ناپدید شد،پدرم نگران رسید : کجا بودی، بلیتت را گرفتی؟ گفتم : آره ولی نمیرم.گفت :چرا ؟ گفتم : میخوام جاش ازدواج کنم!پدر که مرا میشناخت، گفت: داماد خواستگاری کرده؟گفتم : نه.قراره فردا یازده صبح بکنه!پدرم گفت : مبارک! خوبی تو؟ گفتم : قربونت برم.آره، و جیغ بلندی کشیدم !تا صبح نخوابیدم. یازده صبح ، دم در خانه... موتورش که داخل کوچه پیچید، حس کردم صدای قلبم الان جای اذان مسجد محل پخش میشود ،سلام زیرلبی کرد وگفت: کیفتو آوردی؟ باید سوار شی!محکم کیف را چسبیدم و باز پرواز! گفتم کجا؟گفت :طاقت بیار.بهشت زهرا!جانم !خواستگاری در گورستان! عاشق خلاقیت بودم.میمردم برای رسیدن به بهشت زهرا با او!/ادامه دارد











قسمت چهارم داستان پستچی چیستا یثربی  

ن 


 آن روز، بهشت زهرا ؛ واقعا بهشت بود.علی کمی آن طرفتر و من کمی با فاصله از او.فکر میکردم چندهزار آدم آن زیر خفته اند که کسی را دوست داشته اند و یا کسی دوستشان داشته است.آیا دوست داشتن ، همیشه دلیل میخواهد؟ قاصدکی روی شالم نشست ، به فال نیک گرفتم.

علی ساکت بود.حتما داشت فکر میکرد چطور موضوع را مطرح کند.به مزاری رسیدیم. علی نشست.من هم بی اختیار نشستم.گفت :رفیقم محسنه.تنها دوستم.شروع کرد به فاتحه خواندن.فاتحه خواندنش مثل درد دل با خدا بود

.یک نجوای عاشقانه.گفتم :خدا رحمتش کند.گفت :بهترین دوستم بود.وقتی از پستخونه بیرونم کردن ، با هم رفتیم جبهه.تو ماشین داشتیم تدارکات میبردیم که من ماجرای تو و اون کتک کاری رو براش تعریف کردم.داشت میخندید که خمپاره زدن.


سکوت کرد.انگار تمام ریشه های درختان قبرستان ، دلش را چنگ میزد.گفتم :مجبور نیستی بگی!گفت :آوردمت اینجا که بگم. ماشین چپ کرد.آتیش گرفته بود.من پام گیر کرده بود.ازچند جا شکست تا خودمو آزاد کردم.اما محسن ، خوب نبود.فرمون تو شکمش رفته بود.


خونریزی داشت.گفت : تو برو! الان منفجر میشه.گفتم : تنهات نمیذارم.گفت :اگه رفیق منی برو ! جای منم عاشقی کن.جای هر دوتامون زنده باش.برو ! میون اشک و دود ، محسن و ماشین به آسمون رفتن.جلوی چشم من. سکوت کرد.گفتم :پات؟ گفت:دو بارعمل کردم.میگن خوب میشه، ولی میدونه یه چیزی سرجاش نیست.


من دیگه اون آدم قبلی نمیشم.من اونجا بودم.شاید میتونستم کمکی کنم ، ولی به حرفش گوش دادم. شاید ترسیدم.گذاشتم بره! از این به بعد دیگه نمیذارم کسی به این آسونی بره!


داشت میلرزید، دلم میخواست کمی به او نزدیکتر بنشینم :اون میخواست تو زندگی کنی.جای هر دوتون.برای اولین بار در چشمهایم خیره شد.حالا انگار تمام زنبورها همزمان نیشم میزدند.گفت :چرا دوستم داری؟ خجالت کشیدم!چه سوالی! چرا دوستش داشتم؟ چون همه ی آن چیزهایی را داشت که به نظرم یک آدم خوب دارد.


گفتم : نمیدونم.از من نپرس.من آدم دروعگویی ام.اون نامه ها رو خودم برای خودم پست میکردم.گفت :منم دروغ گفتم :مادرم مریض نبود!گفتم :من تو رو که میبینم انگار اکسیژن هوا بیشتر میشه.تازه میتونم نفس بکشم.منو ببخش! دست خودم نیست. بلند شد.


چند قدمی دور شد.اما ناگهان برگشت.روی قبر دوستش سجده کرد و زد زیر گریه.موهایش روی پیشانی اش ریخته بود.مثل کودکی؛ با سوز، گریه میکرد.جلو رفتم.میدانستم نامحرمیم.اما دستش را بلند کردم و روی نام محسن گذاشتم.با تعجب نگاهم کرد و گفت:میدونی دوستت دارم؟حالا چیکار کنیم؟ سردم شد.بهشت یک دفعه پاییز شد/ادامه دارد


 قسمت پنجم داستان پستچی 


 میدونی دوستت دارم.حالا چیکار کنیم؟ مثل یک شعر بود.

تمام شعرهایی که تاحالا خوانده بودم ، در برابر آن هیچ بود.از صبح تا شب ، دانشگاه، خیابان و خانه، این جمله را تکرار میکردم و فقط نمیدانم چرا به خط دوم آن که میرسیدم ، دلم فشرده میشد.


"حالا چیکار کنیم؟"


خب ، هر کاری که همه عاشقان میکنند.باید سعی کنیم به هم برسیم.چرا آن سوال را پرسیدی علی؟ تا انتهای جهان میشد پابرهنه دوید، اگر فقط من و تو بخواهیم... بعد از روز گورستان ، تا چند روزی ندیدمش. پاییز عاشقی بود.باد بی انصاف ، با عطر موهای علی از خواب بیدارم میکرد.


اسم بقال محله،علی بود.اسم میوه فروش و حتی مسول حراست مجله، علی!جهان هم با من، شوخی اش گرفته بود.چقدر در روز باید علی علی میکردم و خود علی نبود !چند بار خواستم به بهانه ای به اداره پست بروم.دیدم جلوی همکارانش نمیشود.


یک علی که میگفتی، همه ی مردان خیابان برمیگشتند.خدایا این همه علی در یک شهر!مگر یک زن چقدر میتواندیا علی بگویدو هیچکس جوابش را ندهد! 


یک اتاق کوچک تمرین در دانشگاه .باران شدیدی میبارید.بازیگرم از پنجره نگاه کرد و گفت:طوفان نوح شده ! همه خیابان را سیل برداشته.آن آقا هم حتما خود نوحه.منتظره مسافراشو سوار کنه !نگاه کردم.علی بود!زیر آن همه باران؛ شبیه ماهی طلایی کوچکی که از آب دور افتاده باشد!بدون بارانی ،کودکانه و نفس زنان رسیدم سلام کجا بودی؟ یه قرنه!


 گفت سه روزه.گفتم :تو سه روز سهروردی رو کشتن !خیره نگاهم کرد.فکر کردم بارانی که صورتم را می شست، ترسناکم کرده.گفت چرا گریه میکنی؟ 


گفتم :من !گریه نمیکنم.بارونه ! و با پشت دستم صورتم را پاک کردم.جتر سیاهش را باز کرد و گفت : بیا این زیر.گفتم :آخه اینجا منو میشناسن.گفت:زیر چتر وایسادی.آدم که نکشتی! زیر چتر علی، شروع به راه رفتن کردیم.حالا دلم میخواست آسمان تا ابد ببارد و باران ، بهانه بود که من و او زیر یک چتر ، تمام خیابانها را برویم.آنقدر برویم که دنیا تمام شود و علی حرف بزند.


گفت : یه کم مادرم ناخوشه.میدونی، از بچگی من و دختر خاله مو، برای هم نشون کرده بود.میخواست حلقه ببریم.من نرفتم.مادرم هم افتاد!روی نیمکتی نشستیم.از زیر چترش آمدم بیرون. چتر را بست.هردو خیس آب.انگار همه ماهیهای حوض روبرو در دلم مردند.گفتم دوسش داری؟ گفت نه !...من تو رو دوست دارم.مادرم میخواد ببینتت وپدر مادرت رو !پدر مادر، چرا؟ گفت:رسمه.من تنها بچه شم.گفتم باید برم گفت:میرسونمت.گفتم نه!سوار اولین تاکسی شدم.


گفت:کجا؟ گفتم:امامزاده داود! گفت شب میرسیم.گفتم :قیامت برسیم.برو!/ ادامه دارد



قسمت ششم داستان پستچی چیستا یثربی


 چراغهای امامزاده، از دور در تاریکی ؛ مثل چراغ خانه ای بود که تو را میخواهد.گرم، روشن و منتظر. سرم را به ضریح چسباندم.سلام آقا. دوسش دارم از بین این همه آدم ، فقط اون! شاید بچه گیام ففط برای ظاهرش بود ،اما روزی که به خاطر من ، دعوا کرد،دیدم جوونمرده.مثل قهرمونای قصه..وقتی منو سر مزار دوستش برد و گریه کرد، دیدم مهربونه.دل داره ؛ و پاکه،مگه آدم چند بار میتونه دلشو هدیه بده؟ من هیچوقت روم نشده از خدا چیزی بخوام.اما این بار میخوام ! عمر در برابر عمر! از من نگیرش خدا! چیزی ندارم بت بدم،جز عشقی که خودت تو قلبم گذاشتی. پیرزن بخش زنانه گفت :تو اتاقشه.اما گفته کسی رو نمیبینه! 


گفتم :بگو دخترت اومده ! پشت در اتاقش بودم.از اتاقهای کوچک اجاره ای آنجا.در زدم.سکوت! گفتم :سلام مادر.دخترتم!گفت :برو.


گفتم : نمیشه.میخوام ازدواج کنم.مادرمی !بایدتو هم باشی.

گفت: این همه سال نبودم.تو با بابات خوشی.تو هم مثل اونی! گفتم :بت احتیاج دارم.همیشه داشتم.خودت خواستی تنها باشی.من دلم تنگته.


گفت: آرامشمو به هم نزن !گفتم:فقط یه روز!یه روز ببینش مادر !من بدون اون، زندگی رو نمیخوام.ازپشت در گفت :مگه من زندگی کردم؟مگه گذاشتید زندگی کنم؟تو هم مثل بابات.فقط برای خودت منو میخوای.

به همه گفتم دختر ندارم.برو.اگه بابات تو رو اینجا فرستاده،بش بگو من برنمیگردم !بغضم گرفت.نه برای علی. برای مادرم. دلم تنگ شده بود.برای دیدنش.بغل کردنش. 

چه گناهی کردم به دنیا اومدم مادر؟ گفت:من چه گناهی کردم که نمیخواستم تو به دنیا بیای؟ برو! اون بچه میخواست و یه برده که بزرگش کنه.


من پژمردم !پیرزن گفت :اذیتش نکن.وگرنه باز تا صبح گریه میکنه.عذابش با ماست.سرم گیج رفت.روی زمین نشستم.می لرزیدم.یک نفر کنارم نشست ،کتش را روی شانه ام انداخت علی؟تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت:شنیدم به تاکسی گفتی امامزاده داود.نگرانت بودم.

گفتم :خب پس همه چیزو شنیدی.از هم جدا شدن.خیلی کوچیک بودم.گفت :خیلیا از هم جدا میشن.گفتم :صداشو شنیدی؟عاشقشم.

با این صدا برام قصه میخوند.بوی دستاش هنوز تو خونه ست.کم کم دلش شکست.دلی که بشکنه، اگه تیکه هاشو گم کنی،دیگه نمیشه چسبوندش.

گمونم من همون تیکه اییم که گم شده.حالا برو ،به مادرت بگو، دختره بی مادره!گفت :فکر کردی چرا عاشقت شدم؟غمت؛و ذوق دلت.من هر دو شو میخوام ! 


از باراولی که دیدمت، مثل یه ماه پیشونی دودی بودی که انداخته بودنت تو تنور.میخواستی بیای بیرون.میارمت! قول میدم.به روح محسن، میارمت بیرون دختر! کتش را روی سرم کشیدم.مثل آسمان خدا...گریه کردم زیر آسمان خدا که بوی علی میداد/ادامه دارد


 

"سلام ، اینجا تگزاس است"

خوانندگان عزیز ، سلام .. اینجا تگزاس است و هم اکنون مهربانو در حال تایپ نوشته ها از میان گلوله و تیر و تفنگ و پلیس برای شماست .

*************

نترسید بابا تگزاس کجا بود . من همینجام ، پشت کامپیوتر همیشگیم که سمت راستم پنجره ی اتاق خواب مهردخت قرار داره . راستی همین امروز صبح ، مهردخت از همین پنجره گزارش های تگزاسی رو برام ارسال می کرد .


صبح از خواب بیدار شدم .. پرده رو زدم کنار ، بارون قشنگی باریده بود ، نتونستم تشخیص بدم که هنوزم می باره یا نه .. به هر حال ، هوا عااالی بود . 

لباس های پیاده رویم رو پوشیدم ، کارت بانکمو گذاشتم تو جیب شلوارم و گوشی همراهمو برداشتمو زدم به خیابون . 

جالبه ، خیلی کم پیش میاد که خیابونای اطراف خونه م رو صبح زود پای پیاده راه برم ، همیشه برای رفتن اداره یا برگشتن از اون ، عبور میکنم و اونم با ماشین .

اونایی که شاغلن میفهمن من چی میگم و حسرت پیاده روی صبح یعنی چی !!!

بارون ریز و قشنگی می بارید و من از تر شدن زیر اون ابایی نداشتم ،ریه هامو پر از اکسیژن کمیاب می کردم  و بیرون میدادم .. یواش یواش از درون داغ میشدم ولی پوستم خنکٍ خنک . 

مغازه ها یکی یکی باز میشدند و برام جالب بود هنوز خیلی ها رسمٍ آب و جاروی جلوی مغازه رو بجا میارن .

سرگرم نگاه کردن پیام های تازه رسیده تو گوشیم بودم که متوجه شدم ، اتومبیلی  خیلی وقته ، آهسته و پا به پام داره کنارم حرکت میکنه ، سر بلند کردم و با حرکت سر و چشمٍ عاشقانه ی راننده متوجه شدم " چه انسان شریفی بوده که سر و صدا نمیکرده و تقاضاش رو عنوان نمی کرده ، تا تمرکزم بهم نخوره " با انداختن سرم به شیوه ی دختر چهارده ساله های زمان خودم، رو به پایین ، نشون دادم که " اهلش نیستم دادااااش " 

داداش هم حق مطلب رو زود گرفت و پس از پیمون مسیر کوتاهی از یه کوچه پیچید و رفت . 

زمان همینطور می گذشت و من از هوای دل انگیز آبان ماهی لذت می بردم که بارون شدت گرفت  ، در ضمن  تعداد برادران دینی که با درآوردن اصواتی مااااچ مانند، قصد سلام و صبح بخیر به خواهر دینیشون داشتند، هم زیاد میشد ، چهل و پنج دقیقه ای پیاده رفته بودم و دیگه کافی بود . خواستم نون سنگک بخرم که صف خیلی شلوغ بود . نزدیک خونه رسیده بودم که مهردخت تماس گرفت : 

-: سلام مامان ، صبحت بخیر رفتی پیاده روی ؟ 

_: سلام دخترم ، اره عزیزم ، یه کوچولو بیدارت کردم ولی بیدار نشدی .

_: مامان جلوی خونه مون تیر اندازی شده . 

_: نه مهردخت جان از این صدا ها زیاد میاد .

_: نه بابا چی میگی مامان ، من جلوی پنجره م . اول صدای تیر اومد ، من پریدم جلوی چنجره بعدشم ماشینای پلیس . 

-: وااااع ، راس میگی مهردخت ؟؟ من پشت ساختمونم . الان میرسم . تو نرو جلوی پنجره .

_: نترس مامان . ماشینو ول کرد تو خیابون و فرار کرد پلیسا هم دنبالشن . اومدی گیر ندی کی ماشین گذاشته رو پل خونمون هااا ... بیا خونه .

رسیدم دم خونه دیدم بعععععله .. واقعا" همین اتفاقا افتاده یه عده پلیس ماشیناشونو رها کردن و دارن میدوعن اینور اونور ، یکمی هم جلوتر یه 206 کوبیده به یه وانت ، کجو کوله ایستاده . مردم هم دور اون ماشین جمع شدن . من که جلو نرفتم ولی دیدم یه خانومی تقریبا"پنجاه و پنج ، شش ساله با چادر نماز و مقنعه ( انگار درحال نمازخوندن بود) داره میاد سمت خونه مون . 

گفتم : چی شده خانوم ؟؟

گفت : سرقت مسلحانه بوده . معلوم نیست کجا بدبخت رو خفت کردند ، ماشین و پول ایناشو گرفتن ، تو ماشین هم اسلحه ی گرمه هم از این شمشیر ساموراییا (فکر کنم منظورش قمه بود) دختره رو که گرفتن تو ماشینه ، پسره فرار کرد . 

گفتم : ااای وااای 

گفت : من داشتم نماز می خوندم سرو صدا شد دویدم اومدم بیرون . الان رفتم دختره رو دیدم کلی نفرینش کردم . گفتم ف خوب شد گرفتنتون ، هر بلایی سرتون بیارن حقتونه .

گفتم : آره واقعا" حقشونه ، حق اینا هست ، ولی حق اونایی که میلیارد میلیارد دزدیدن و به ریش من و شما خندیدن که نیست . 

خانومه جا خورد ... 

گفت : خانوم شما این دزدا رو تایید میکنی؟؟ 

گفتم : نه ، تایید نمیکنم ، منظورمم کاملا" مشخص بود . 

من و شما چه میدونیم که چه روزگاری به روزشون اومده که تو این روز جمعه ی بارونی ، دست به همچین کار خطرناکی زدن . الانم آینده شون تباه شد .. البته نمیدونم اصلا" اینده ای درکار بوده یا نه . 

خانوم ، همه ی اتین بدبختیا دزدی ، فحشا و هزاران بزه دیگه از فقر درست میشه . اگه عوض اینهمه دزدی کمی به وضع معیشت مردم و فرهنگ سازی و اشتغالشون رسیدگی میشد این ماجرا ها رو کمتر شاهد بودیم . 

گفت : بعله ، راس میگی چی بگم والله . 

خلاصه فهمیدم همسایه ی دیوار به دیواریم و تازه به خونه ی نوساز بغل خونه ی ما نقل مکان کردن .

نفس زنگ زد ، گفت: اووووه ، چه پیاده روی هم میکنه این مهربانوی ماااا . 

خندیدم و گفتم : پیاده روی پیشکشت ، الان مشغول نقد و بررسی ریشه های سرقت مسلحانه م .

ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم : ولی جات خالی ، سرت کلاه رفت ، اگه تو والیبال پات پیچ نخورده بود الان از پیاده روی اومده بودیم یه صبحانه ی خوشمزه هم میزدیم به بدن . 

سفارش کرد در ها رو قفل کن ، پسره رو نگرفتن شاید تو خونه ی تو بیاد قایم بشه . 

گفتم : باور کن اگه بیاد ، ارومش میکنم که ترسش بریزه بهش غذا هم میدم . بعد هم متفاعدش میکنم خودش رو معرفی کنه . 

چون فرار فایده نداره وقتی هم که همدستش رو گرفتن . باید بره مسئولیت کارش رو بعهده بگیره ولی خوبٍ خوب ، به حرفاش گوش میدم .

گفت : قیافه ت رو مجسم میکنم که سرت رو بریده گذاشته کنارت ، تو هم داری براش شیر موز درست میکنی ، میگی : دوست من ، برات پودر نارگیل هم بریزم یا نه  بهت میگم حواست به قفل و چفت خونه باشه . 

گفتم : باشه بی مزه . 

***********

از صبح که این اتفاق افتاده ، از فکرشون نمیام بیرون .. چرا این کار رو کردن ، چه ماجراهایی پشت این تصمیم بوده .. بعدا" چی میشه . 

اون بدبختی که اینا با اسلحه و بقول خانوم همسایه " شمشیر سامورایی" رفته بودن سراغش چقدر ترسیده . اصلا" با نقشه بوده ؟ اونو میشناختن ؟؟ 

چی بگم ؟ همه ی اینا به کنار ... عجب هوایی بود . 

********** 

از این پست به بعد داستان پستچی چیستا یثربی رو براتون میذارم بخونید ، خیلی قشنگه و جالبه که همه ی دوستان باهاش همذات پنداری میکنند ، همه عاشق شده ند و از عشقشون جا موندند مثل چیستا و علی . 

درضمن دوست عزیزی که تو خصوصی ها درخواست کرد تو تلگرام عضو گروهش کنم و لطف کرد شماره ش رو هم برام گذاشت . عزیزم ، چون گروه مون فامیلیه از عضو کردن دوستان شرمنده م خیالت بابت شماره ت هم راحت باشه پیش خودم محفوظه . 

داستان پستچی چیستا یثربی " قسمت اول "


چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود؛ از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز یک نامهء سفارشی برای خودم می فرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ می زند! پله ها را پرواز می کردم و برای اینکه مادرم شک نکند می گفتم برای یک مجله می نویسم و آنها هم پاسخم را می دهند. حس می کردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش می گرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمی زد. فقط یک بار گفت: چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان! و من تا صبح آن جمله را تکرار می کردم و لبخند می زدم و به نظرم عاشقانه ترین جملهء دنیا بود. چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا می کردم، مرد همسایهء فضول محل از آنجا رد شد. ما را که دید زیر لب گفت: دخترهء بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده اند! مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟مردم آنها را از هم جدا کردند. از لبش خون می آمد و می لرزید. موهای طلایی اش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایهء شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را می داد. به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. او به خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم، به دخترم می گویم: من باز می کنم! سال هاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند. دخترم یکروز گفت: یک جملهء عاشقانه بگو. لازم دارم. گفتم: چقدر نامه دارید. خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!


"قسمت دوم " 

آن روزها ، همه چیز ، طلایی بود.
برگ درختان پاییز ، آسمان ، رنگ موی تمام مردان خیابان ، حتی صدای آژیر قرمز!
جنگ شدیدتر شده بود و محله ی ما، گیشا، هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود.اما دل من ، حتی در تاریکی بمباران، همه چیز را طلایی میدید.
چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی موطلایی را گرفتم که نامش را هم نمیدانستم.
فوری میگفتند : امرتان؟ 
میگفتم : با خودشان کار دارم.با اخم دفاترشان را نگاه میکردند و میگفتند : نمیشناسیم.
بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم! دختر جان.چرا نمیروی سراغ درس و زندگیت؟!
زندگی؟!
زندگی من ، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه میگرفتم،پسرانی رنگ پریده با چشمان معصوم و دهانی خونین. 
دیگر میدانستم که دنیا جای کوچکی است.مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن ، هرگز همدیگر را پیدا نمیکنند.
دلم تنگ بود.فقط برای یک بار دیدنش ، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشید گیسوانش . 
حسی به من میگفت دیگر دیدار در این دنیا ، ممکن نیست.هر چه را گم کنی، برای همیشه گم کرده ای!
هجده ساله بودم.خبرنگار،منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی.
قرار بود برای جشنواره ی تاتر دفاع مقدس ، از طرف مجله ، به یزد بروم.
گفتند بلیتها را پست میکنند. بلیت من نیامد !
سردبیرم گفت : برو اداره ی پست مرکز.شاید آنجا مانده.
اداره ی پست مرکز ،شلوغ بود.مثل صف کوپن!انگار همه، چیزی گم کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان ، نامه ای پست کنند ! 
این همه عاشق در یک اداره ! 
چرا یادم نمیرفت؟خدایا هجده سالم بود!باید یادم میرفت.
مسول باجه ، هر چه گشت بلیطی به اسم من پیدا نکرد.گفت :اگر آدرس غلط بوده، جزء برگشتی هاست. با عینک ذره بینی انگار میخواهد کشف بزرگی کند در یک دفتر خیلی بزرگ، مثل دفترهای سفره ی عقد، نمیدانم دنبال چه میگشت ! 
یک دفعه مثل ارشمیدس فریاد زد یافتم !
ترسیدم.گفت :چیتا شیربی؟ 
گفتم :نخیر:چیستایثربی.
گفت : چه اسمیه! واسه همین نرسیده!اومدن در خونه، همسایه ها گفتن چیتا نداریم !برگشت خورده. 
چرا زودتر نیامدی؟
لعنت به من که همیشه دیر میرسم ! 
انقدر ناراحت شدم که نشستم.
گفت :تقصیر اسم خودته.حالا برو ببین حاج علی نامه های برگشتی رو برده؟ 
وناگهان عربده کشید:حاج علی !سایه لنگانی با یک کارتون ظاهرشد.
باهم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت.آفتاب کورم کرد!
آرام گفت :بله.خانم یثربی!بلیت سفر دارید.خوش به حالتان! 
پس اسمش علی بود!کف پستخانه بیهوش شدم !
آخرین صدایی که شنیدم :سرش! سرش نخوره به میز! و دوید.
صدای علی بود.
پیک الهی من...







" از دبیرستان تا اتاق عمل"

نازی دوست نازنین دوران دبیرستانم رو که میشناسید ؟ همون خانم دکتر جراح چشم عسلی من ، که هنوزم وقتی نگاهش میکنم

، حس میکنم یه بچه گربه ی ملوس تو بارون مونده رو نگاه میکنم . 

یادمه آخرین روزی که تو دبیرستان نرجس درس خوندم ، همه ی روز رو دوتایی اشک ریختیم . مدرسه که تعطیل شد ، از چهارراه ایتالیا تا میدون انقلاب پیاده اومدیم ، بعد ایستادیم لبو خوردیم ، دوباره برگشتیم پارک لاله و تصمیم گرفتیم دوتایی تاب سوار شیم . حتی موقع تاب خوردن هم اشک ریختیم ... خنده و گریه مون قاطی شده بود . میگفتم : نازی بدون تو چیکار کنم ؟ 

میگفت: فردا با چه قدرتی از خواب بیدار شم و بیام مدرسه ای که تو ، توش نیستی ؟ 

" والله همین الانم که یادم می افته ، پرده ی اشک جلوی چشمامو می گیره ."

وقتی از هم جدا می شدیم ، پیمان بستیم تا دم مرگ با هم دوست بمونیم و هیچ چیز باعث جدایی قلب هامون نشه . 

شاید اگر همین الان همچین چیزی رو از دو تا دختر سال سوم دبیرستان بشنوم تو دلم بگم : ای بابا ، خبر ندارن زندگی چه بازی هایی با ادم داره ... ولی ما واقعا" به قولمون پایبند موندیم .. هنوزم شاید به عدد روز و ماه خیلی بگذره و همو نبینیم ولی هر لحظه ، هر جا دلمون برای هم میطپه و مطمئنیم پای رفاقت هم هستیم . 

راستی این ماجرا ها مال هفده سالگیمون بود ، سن همین الان " مهردخت" 

معمولا" بین دو تا دوست یا شریک عاطفی ،  مرتب این سوال پیش میاد که : یعنی اونم انقدر که من میخوامش ، منو میخواد؟ 

آیا پای همه چیزم می مونه ؟ ایا میتونم تو بدترین شرایط روش حساب کنم ؟ 

ولی هر جور فکر میکنم میبینم درمورد من و نازی اصلا" این سوال ها معنی نداره ..پشتمون به هم گرم گرمه .

********

این یکی دو هفته ی اخیر ، بهمون سخت گذشت . در جریان بودید که  متاسفانه ، عمو فری " پدر سیامک نازنینمون" مبتلا به سرطان معده شد . سه دوره شیمی درمانی  انجام شد و بیمارستان به جراحی نظر داد . 

عمو فری ازم خواهش کرد که جراحش ، نازی باشه ، ساعت های زیادی با هم صحبت کردیم . برام توضیح داد که تومور به پانکراس چسبندگی شدید داره . با توجه به ضعف زیاد عمو فری ، احتمال اینکه خونریزی از کنترل خارج بشه ، از بیهوشی درنیاد ، تو سی سی یو حالش بد بشه و برنگرده . ... همه  . همه احتمالش هست . دوست داشت من با خاله صحبت کنم و متوجه ش کنم که چقدر ریسک عمل بالاست ، شاید که اصلا" منصرف بشن ولی من که ناتوان بودم . گفتم : نازی جانم ، بعد از سیامک این پدر و مادر غم از دست دادن فرزندشون رو با هم به دوش کشیدند ، الان من چطور به خاله بگم منتظر یه داغ دیگه باش ولی این بار تک و تنها به دوشت بکشی ؟؟ 

خلاصه ، عمو فری رو با یه ریسک بسیار بالا فرستادیم تو اتاق عمل و زیر تیغ نازی .

انتظار پشت در اتاق عمل ، از کشنده ترین انتظارات دنیاست . شش ساعت جراحی بالاخره به پایان رسید ، نازی گفته بود عمل طولانی خواهد بود ولی اصلا" حساب شش ساعت رو نمی کردیم .

بالاخره انتظار به پایان رسید . نازی ، خسته اما خندان از اتاق بیرون آمد . تمام شش ساعت رو هم برای عمو و هم برای نازی دعا کرده بودم . وقتی دیدم چشماش خوشحاله ، خیالم راحت شد . گفتم : نازی اینهمه سااااعت؟؟ 

گفت : چون تازه شیمی درمانی شده بود ، تمام اندام های داخلی متورم و پرخون بودند ، برای همین میترسیدم که نتونم خونریزی رو کنترل کنم و انقدر آروم آروم جلو رفتیم و خون رو بند اوردیم و کار کردیم تا خدا رو شکر به خیر گذشت و اما میدونی که تا یکهفته هر لحظه خطر تهدیدش میکنه .تمام معده و لنف ها رو برداشتم .

گفتم : میدونم عزیزم .. از هفت خوان ، یکیش گذشت . 

دیگه بگذریم از لحظه ی دردناک خداحافظی قبل از عمل که خاله و عمو برای هم چکار میکردند و بعد از عمل که تو ای سی یو تا دو روز مخصوصا " خواب نگهش داشتن و نداشتن کملا" به هوش بیاد تا درد های جانکاه بعد از عمل رو نکشه . 

خدا رو شکر فعلا" همه چیز خوبه و اون یکهفته بحران هم گذشته و منتظر جواب پاتو بیولوژی هستیم ببینم خدای نکرده جایی آلوده نمونده باشه . 

********

نسرین عزیزم هم ، این هفته جراحی زانو داشت ، بمیرم براش که تنها بود و امکانش نبود با هم بیمارستان بریم ، پشت در اتاقش انتظارش رو بکشم و بعد از عمل پرستاریش رو بکنم ولی از همین فاصله ی دور ، از همین جایی که هستم ، به اون سر دنیا که نسرین هست ، انرژی و دعا فرستادم . 

فاصله معنی نداره وقتی دل هامون برای هم بی قراره . 

خدا کنه نسرین جانمم زود تر بحران های بعد از عمل رو بگذرونه و به سلامتی به جمعمون برگرده . 

**********

این چند روز که مراسم تاسوعا ، عاشورا  بود، منم بیکار نبودم ، شکر خدا  با چند نفر دعوام  شد  

متاسفانه جلوی خونه ی ما یه فضای بزرگ و بیکاره که هر سال اونجا رو هیئت میکنند ، یعنی انقدر نزدیکمه که شبا نو ر نور افکنشون وسز اتاق خواب منه 

آره ...

 میگفتم که این چند روز با چند نفر دعوام شد ، میدونید سر چی؟؟ سر اینکه چای میخوردند ، لیوان یکبار مصرفشون رو پرت میکردند رو زمین .. ماشیناشونو  روی پل خونه ی م پارک می کردند و میرفتن سمت  هیئت . اصلا" به اونا چه مربوط که مهربانو صبح شده میخواد ماشینشو بیاره بیرون یا از بیرون اومده میخواد ماشینشو بیاره تو حیاط ؟؟  واااالله ، همین که کار  خودشون راه بیفته کافیه دیگه .!!!!!

کاااش یکمی شعور داشتیم و فقط به فکر خودمون و اسایش خودمون نبودیم .

********

داستان پستچی خانم چیستا یثربی ، زیر چاچه ، اما خودشون زحمت میکشند و هر چند روز یکبار یه قسمت از داستان رو تو گروه های تلگرام می فرستند . اگه میتونید برید سرچ کنید و داستان و بخونید فوق العاده ست. اگر هم نشد بگید براتون اینجا بذارمشون .

 

یه داستان دیگه هم هست که طنزه بنام " چگونه با پدرت آشنا شدم " بصورت نامه هایی شماره دار از طرف مادر برای فرزندشه  نویسنده " خانم مونا زارع " تا حالا بیست نامه منتشر شده و هر لحظه منتظر قسمت های جدیدش هستیم . این داستان روزهای پنجشنبه تو روزنامه فکر میکنم" همشهری " منتشر میشه و به سرعت تو فضای مجازی پخش میشه . دوست داشتید بگید براتون بنویسمش . 

******

هنوز غصه دار ارشیو وبلاگ بلاگفا  سال نود و سه م ،  هستم که همه ش پریده . اگه راهی برای برگردوندنش میدونید بهم بگید . پارسال مهردخت تازه رفته بود رشته گرافیک ، یادتونه چه ماجراهایی داشتیم .. انقدر دلم برای نوشته هام تنگ شده .

دوستتون دارم ، یه دنیا . 

 


زندگی چون نفسی نیست غنیمت شمرش...


امروز بیست و پنجمین روز پاییز است 

تنها" پنج" روز مانده تا" بی مهری "

سفر بودم تازه برگشتم ، فقط امدم سلامی کنم ، تاااا بعد