دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

عزا یا عروسی؟

سلام عزیزانم . امیدوارم که تو این هوای آلوده کمتر آسیب دیده باشید . من که انگار وسط گلوم یه نارنگی گیر کرده .. نفس کم میارم و یه قسمت روی گردن و زیر فکم به شدت دردناکه . انگار غدد لنفافم عفونت کرده . البته بدون هیچ تب و یا علامت سرماخوردگی . باید برم یه چک آپ کلی بشم . چیز عجیبیه ماجرای گردنم . 

******

قرار بود اواسط دی ماه جشن ازدواج مهرداد و خانم گلش برگزار بشه . با یه کترینگ خوب قرارداد بسته بودن ، حتی نیمی از کارت های عروسی پخش شده بود که عمو فری فوت کرد . 

خدا هیچ خانواده ای رو داغدار نکنه و بلا از همه مون دور باشه ولی به هر حال مرگ جزو لاینفک زندگیه . 


خودتون رو تو موقعیت ما قرار بدید و برام بنویسید تو این شرایط  چه تصمیمی می گیرید . 

بعدا براتون مینویسم که ما قراره چکار کنیم ، عروسی رو فعلا" کنسل کردیم یا اینکه مراسم برگزار میشه ؟؟ 

دوستتون دارم 

هسسستم ولی خسسسته م

سلام دوستان نازنینم . 

از پیام های زیبای تسلیت و ابراز همدردیتون بی نهایت ممنونم . این یک هفته مشغول برگزاری مراسم بودیم و به خاطر اینکه منزل خاله کرجه ، دوری راه و آلودگی هوا حسابی کلافه مون کرده بود . موضوع اینجاست که مهردخت هم مدرسه داشت و همه ی روزها تو کلاساش شرکت می کرد منم هم اداره میرفتم (فقط روز خاکسپاری رو مرخصی بودم ) ، هم پیش خاله اینا بودم و شب ها قبل از ساعت نه هم بر میگشتم خونه . دیگه ببینید چه اوضاعی بود . 

از اینکه همه ی کامنت های مهربونتون  رو نمیتونم جواب بدم عذر میخوام فقط اون هایی رو پاسخ نوشتم که نیاز بود . 

دوستتون دارم و یلدای زیباتون رو هم تبریک میگم . در اولین فرصت برمیگردم پیشتون 


" باز هنگام جدایی در رسید"


سیامک جانم ، مهمون عزیزت رو دریاب . 

گرد راه طولانیٍ بی تو بودن ، روی شونه هاش نشسته . چشم و دلت روشن نازنین . امشب ، شبٍ مهمانی توست .  





باز هنگام جدایی در رسید 
سینه ها لرزان شد و دلها شکست

خنده ها در لرزش لب ها گریخت
اشکها بر روی رویاها نشست

چشم جان من به ناکامی گریست
برق اشکی در نگاه او دوید

نسترن ها سر به زیر انداختند
ماه را ابری به کام خود کشید...

***********

خدا حافظ یادگار روزهای خوش گذشته ... 

یک گپ و گفت ساده

سلام دوستای گل و عزیزم . حالتون چطوره ؟ جالبه هر چی سرم گرم زندگی روزمره میشه و گاهی به دلیلی مشغله ی زیاد و یا مشکلات اینترنتی ، بینمون فاصله می افته ، بازم یاد و خاطراتتون ، مثل تارهای نامریی به قلبم قلاب میشن و من رو با اشتیاق می کشونن اینجا . 


یعنی هر قدر هم پیشتون نباشم ولی تو ذهنم جریان دارید ..


 نه بصورت کلی ، گاهی جزء به جز و با قسمتی از کامنتای مهربونتون به ذهنم میایید و باهاتون گپ و گفت درونی راه میندازم . 


علت اینکه مثلا" مهردخت میگه : مامان خواهش کردم گوشیمو بزنی به شارژ پس چرا نزدی؟؟.


 من جواب میدم : جدددی ؟؟ ببخش متوجه نشدم . میگه : آخه گفتی باشه دخترم . 


می فهمم جسمم اتوماتیک وار جواب داده ولی فکرم جای دیگه بوده .


 امروز ترس برم داشت گفتم : نکنه آلزایمر گرفتم . همه ی اون صحنه ها رو مرور کردم دیدم .. نع خیرم .. داشتم با یکیتون ، " حالا نمیگم کی "  تو دلم گپ میزدم  میخوام بگم خیلی دوستتون دارم 


خلاااصه .... این سه روز تعطیلی هم گذشت . و من به اندازه ی چند ماه ، کم خوابیمو جبران کردم و همونطور که ملاحظه می فرمایید انگار آدم بشو نیستم ، باز هم فردا که قراره بریم سر کار ، این ساعت در حال تایپ هستم 


این روزا نگران مهردختم ، یعنی وضعیت درسیش و مشخصا" درس طراحیش .


 امسال امتحانشون نهاییه و باید تو سه ساعت شش تا طرح بی عیب و نقص تحویل بدن . مثلا" درمورد پرسپکتیو ممکنه بگن فضای شهر رو تجسم کنید. حالا بچه ها باید بصورت ذهنی تصور کنند بالای برج میلادند و دارن به شهر نگاه می کنند یا تو فیگور ممکنه بگن یه اتاقه که چند نفر درحال نقاشی دیوارها هستند .


 مبحث دست ، ممکنه بگن دست های در حال نیایش ، یا اشاره به دور و .. اینا رو بکشید . 


 منظره این باشه که یه مزرعه با یه کلبه و چرخ چاه و اصطبل و .. 


خلاصه تو سه ساعت شش تا موضوع مختلف . 


کاری به این تجسم ها ندارم به سرعت طراحی کار دارم که مهردخت خیلی کنده . البته شخصیتا" ادم یواشیه و برعکس من که در آن واحد چند تا کارو با هم انجام میدم اون نه و طبق معمول ژن معیوبه از سمت پدر گرامیشون ، کار خودشو کرده . 


امروز آرمین زنگ زده بود با مهردخت صحبت کنه ، گفتم داره دوش می گیره . گفت : مادرم داره برمی گرده آمریکا تقریبا" چهار ماهه مهردخت رو ندیدیم میتونی راضیش کنی بیاد یه چند ساعت با ما باشه ؟ 


گفتم : اره میدونم ولی واقعا کاراش زیاده اگه بتونه بیاد در حد همون چند ساعته .


 گفت : مهربانو چرا اینا انقدر کار دارن ؟؟


 گفتم : کارشون زیاده ولی دختر شما هم خیلی یواااشه . گفت : عه جدا" ؟؟ چرا اینطوریه؟؟


 گفتم : به ژن های معیوبت مراجعه کن .


 خندید .. گفت : راست میگی منم اینطوریم . 


گفتم :کلی یادت می کنیم .. معمولا" ذکر خیرت هست .


 گفت : چطور؟؟ گفتم :  خیلی وقتا الان شروع میکنه به کار یه ساعت دیگه میگم ، تموم شد ؟ میگه آخراشه . میگم : بر پدرت لعنت ، تمومش کن . 


قاه قاه خندید ، گفت : واقعا" میگی ؟؟ گفتم : اره ، پس چی ؟؟ از ته دل هم میگم .


 گفت : مهردخت چی میگه ؟؟ گفتم : میخنده . گفت : چه بی غیرته .. 

خلاصه که... 


***********


این چند روز تعطیل موجب شد با یکی از دوستان ، کلی دردو دل کردیم . سعید ، آقای خوش مشرب و طنازیه که تقریبا" همسن و سالای خودمه .با خانوم گلش و پسر بچه ی بانمکشون ، یه زندگی معمولی و خوب دارند .


انقدر بذله گوست و سربه سرمون میذاره که کمتر کسی شک میکنه ، غم و غصه ای هم تو دلش باشه . ولی همونطور که همیشه تجربه ثابت کرده معمولا" اشخاصی با این ویژگی ها،ردٌِ خاطرات تلخ عمیقی به صورت دلشون دارند که در پس این چهره ی بیرونی شاد پنهانش می کنند . 


بالاخره در یک فرصت مناسب ، سعید پرده از راز غمگین زندگیش برداشت و قصه ی تلخ دل داغ شده ش رو برام گفت . 


بعد از شنیدن داستانش کلی با هم سر نتیجه گیری و اینکه زخم قدیمی چه تاثیری بر زندگیش داشته کلنجار رفتیم .


 من حرف های خودمو زدم و اون دلایل خودش رو داشت . 


دست آخر ازش اجازه گرفتم که ماجرا رو بنویسم و با کمک هم شاید بتونیم مرهم خوبی برای زخم دل سعید پیدا کنیم . 


پس آماده ی شنیدن "قصه ی یک مرد" باشید و بدونید چشمای سعید رو ی این سطرها میچرخه و منتظر دیدن کامنت هاییه که بی طرفانه و با خلوص نیت براش می نویسید . 


********


 این مطلب رو جهت قدردانی از همه ی پزشکان نازنین و وظیفه شناس  سرزمینم میذارم . و باز هم یاد آور میشم که هر جا کوچکترین بی انصافی و ظلمی در حق خلایق خدا ببینم یا بشنوم ، چه از طرف یک پزشک مجنون در حق یک انسان چه از طرف مردی مهجور در مقابل گربه های بی پناه و زبون بسته باشه ،  دست به بزرگنمایی میزنم تا هر کدوممون یادمون باشه هر رفتار ناپسند ی که داریم ، ذره بین هایی برای بزرگنمایی در کمین هستند . 



راستی لطفا همه ی کامنت های پست قبل رو بخونید چون گاهی جواب این یکی رو برای اون یکی نوشتم 



پدرم مأیوس که می شد با یک پک نصف سیگارش را می بلعید و می گفت:

امید !هیچوقت سراغ شغلی نرو که با همه ی آدمها سر وکار داشته باشد و توی چشم باشد،،،بعد آهی می کشید و فحشی نثار شاپور فنرساز-همسایه ی مغازه اش- می کرد،،،،


دهه ی شصت بود و جنگ بود و تحریم و کمبود و شعار.آنجا که ما بودیم،دغدغه ی اصلی تخم مرغ بود و شامپو خمره ای و سیگار و روغن و این جور چیزها.پدرم کاسب قدیمی محل بود.


از سر صبح تا نزدیک نیمه شب مغازه اش باز بود تا خرج خانواده ی پر جمعیتش را فراهم کند.خانواده ای که هر یکی دو سال عضو تازه ای به خود می دید.نه جمعه داشتیم نه روز تعطیل.فقط عاشورا،آن هم تا ظهر در اصلی مغازه بسته می شد و البته از در فرعی باز هم کاسبی ادامه می یافت....ماهانه پنج تن برنج و سه تن قند و شکر و کلی روغن و تاید و ریکا و اینجور چیزها را با کوپن توزیع می کردیم.بعد باید کوپن ها را می شمردیم و مهر می کردیم و تحویل بانک می دادیم. مشقتی بود و روزی مان گنجشک وار.

تنها مزیتی که داشتیم این بود که مجبور نبودیم صف گوشت و نان و اینجور چیزها بایستیم.ما هوای قصاب و نانوا را داشتیم و آنها هم هوای ما را....


سالهای صف بود و کمبود و گرانی.سالهایی که مردم آنجای تهران که ما بودیم ریشه ی گرانی را در گرانفروشی کاسب ها و ریشه ی کمبود را در احتکار خرده فروش ها می دیدند....مدام دعوا بود و شکایت و نفرین و لعنت. 


دولت هم هر از گاهی با تشکیل ستاد تعزیرات به جان مغازه دارها می افتاد و به سوء ظن ملت دامن می زد... توی قهوه خانه ی محل ،بحث داغ درآمد کاسب ها و بیچارگی کارگرها و کارمندها بود....هیچکس خبر نداشت که شاپور فنرساز چه می کند.برای کسی مهم نبود.مایحتاج روزانه مهم بود.مایحتاجی که توزیع کننده اش ما بودیم... 


یک آقای اسفراینی هم بود که رییس شورای مسجد محل بود و بر توزیع تخم مرغ و شامپو و اینجور چیزها نظارت می کرد و مدام از حساس بودن نیازهای مردم و حق الناس سخنرانی می کرد و پدرم را تهدید می کرد.البته پدر من هم آدمی نبود که کم بیاورد و یک روز که آقای اسفراینی دور برداشته بود و از حق الناس می گفت یواش زیر گوشش گفت که بهتر است خفه شود وگرنه قضیه ی اکرم بندانداز و دختر علی سیرابی و زن رشید کتل را رو خواهد کرد،،،،آقای اسفراینی به آنها سهمیه ی تخم مرغ و سایر مایحتاج را به طور ویژه می داد،،،


**********
سالها گذشت.جنگ و قحطی تمام شد وبازار سیاه رفت پی کارش و از اهمیت و حساس بودن بقالی کاسته شد...


شاپور فنرساز هم که با تعمیر کمک فنرهای اسقاطی و قالب کردنشان به جای کمک فنر فابریک مال و منالی به هم زده بود صاحب کارخانه ای شد وناگهان کارآفرین مورد احترامی به عمل آمد...من هم به نصیحت پدرم گوش نکردم و پزشک شدم.


پزشکی که با همه ی مردم سر وکار دارد و با جان مردم کار دارد و شغلش حساس است....حالا مریض ها توی اتاق انتظار هی همدیگر رامی شمارند و در مبلغ ویزیت ضرب می کنند تا درآمدم را پیدا کنند و نچ نچ کنند....


حالا قهوه خانه ی محل جایش را به فیس بوک و تلگرام داده.جایی که محل مناسبی برای تولید فحش های موجه است....فحش به همکارانی که با پول خون ملت به خارجه می روند و عکسش را اینجا و آنجا می گذارند و دل و قسمت های تحتانی ملت را می سوزانند،،،هر قدر هم نصیحتشان می کنی که از کارآفرینان و تجار محترم یادبگیرید وآسته بروید و بیایید به خرجشان نمی رود،،، 


***********


مهم نیست که چطور در اتاق انتظار مطبت چرتکه می اندازند.مهم نیست که فحاشان حرفه ای مجازی با چه کلماتی جد و آبادت را مورد عنایت قرار می دهند تا غم ناکامی ها و نتوانستن هاشان را دلیل پسندیده ای بیابند،،، این هم مهم نیست که ورزشکار حرفه ای و هنرپیشه و هنرمند برای کسب محبوبیت و شهرت چه الفاظی نثارت می کنند،،،


مهم پای انداز است.پیرزن کٌرد مهربانی که گاهی فشارش را چک می کنم و او هم برای تشکر دبه ای ترشی بدون سیر برایم بار می گذارد،،،


مهم مبینا است که وقتی شش ماهش بود، باتریاک مسموم شد و نعش نیمه جانش را هر طور بود تا بیمارستان کشاندم و حالا برای خود خانمی است و دختر شش ماهه ای دارد و روز پزشک هر سال برایم کارت پستال می آورد،،،،


مهم قدسیه است که دیابت دارد و سالهاست که مریض من است و گاهی برایم سینی عصرانه ای درست می کند تا خستگی در کنم،،،،


مهم مهکامه است با نقاشی ها و ماچ های گنده اش،،، و ابوالفضل و علی دو برادری که بیماری ژنتیکی نادری دارند و هر دو آرزو دارند که کچل بشوند تا شکل دکترشان بشوند،،،،


مهم این است که خودت راضی باشی و بدانی که مسیر درستی را انتخاب کرده ای،،،،


" دست های معجزه گر و مهربانتان را می بوسم نمایندگان خدا روی زمین " 


مهربانو 



انسانم آرزوست

سلام عزیزای مهربون ، دوستای گلم .


اولین برف امسال مبارک باشه برامون .


از دیروز خبر وحشتناکی تو گروه های مجازی پخش شده مبنی بر جنایت کادر پزشکی بیمارستان اشرفی شهرستان خمینی شهر .


ماجرا از این قرار بوده که پدر و مادری ، پسر بچه شون رو با چونه ی شکافته به بیمارستان میبرند . جراحت رو بخیه میزنند و قبض صدو پنجاه هزارتومانی رو میذارن ، کف دست خانواده ی تنگدست بچه . وقتی پدرو مادر ادعا میکنند که چنین پولی در اختیار ندارند و قادر به پرداخت هزینه نیستند ، درکمال ناباوری ، بچه رو دوباره تو اتاق میبرند و بخیه های زده شده به شکاف رو باز میکنند و میگن حالا برید بیرون . اصلا" قابل تصور نیست که یه عده کادر بیمارستانی چنین جنایتی مرتکب شده باشند ، یعنی میخوام ببینم یه قلب انسانی تو سینه هیچکدوم از موجودات اونجا نبوده ؟؟ گروه عظیم پزشکانی که در اعتراض به سریال اتاق عمل مهران مدیری ، طومار امضاء کردند و ساحت مقدس پزشکان را خدشه دار دیدند ، کجان که ببینند در لباسشون چه جنایتی اتفاق افتاده ؟؟!!!


اخبار و جراید میگن عوامل این اتفاق شوم ، دستگیر شدند خدا کنه طبق معمول موضوع ماست مالی نشه 


نمیدونم چی بگم گاهی دلم از غصه آتیش میگیره ..


 یه دختر عموی نازنین دارم که با دخترش ، مثل من و مهردخت عاشق گربه ها هستند اتفاقا" خونه هامون خیلی به هم نزدیکه . هفته ی پیش طبق معمول تو محل مشغول غذا دادن به گربه های بی پناه کوچه و خیابون بودند که بازیگر فیلم های قبل از انقلاب عنایت بخشی که متاسفانه تو محله ی ما زندگی میکنه جلوشون سبز میشه .

 میگم متاسفانه ،چون بارها این شبه انسان رو تو محل دیدم که چه رفتار نامناسب و پر از نخوت و کینه ای با مردم داره .. اصلا چهره ش پر از انرژی منفیه.


خلاصه مرد گنده جلوشون سبز میشه و گربه ها رو میبینه که دارن غذا می خورند   بدون معطلی چنان لگدی به شکم یکیشون میزنه که گربه ی نگون بخت کوبیده میشه به ماشینی که پارک شده بوده . مژگان بنده خدا اعتراض میکنه که مگه مریضی با حیوون زبون بسته اینطور میکنی ..


 مردک هم جوابشو میده که اگه دستم می رسید تیکه تیکه ش میکردم ، بعد هم کلی الفاظ زشت و رکیک جلوی دختر نوجوونش میگه و میره .


 طفلک رو نمیشد آروم کرد انقدر بهش شوک روانی وارد شده بود که مجبورشدن بردنش کلینیک آرامبخش بهش دادن .


 این ماجرای اون هفته هنوزتو فکرمون تموم نشده بود که خبر وحشتناک بیمارستان اشرفی رو شنیدیم .


ببخشید شاید خبر نداشتید و کلی ناراحتتون کردم ولی دونستن این چیزا و نشون دادن چهره کریه قصاوت به اصطلاح انسان ها واجبه