خانوم خاموش نازنین
http://tajavozmamnoo.blogfa.com/
سعید از اون دسته آدم هاست که از دوستی باهاش سیر نمیشی ، تا بخواهی وفادار و با مرام ، شوخ و خوش اخلاق و البته دو تا دست دراز و گنده داره که وقتی ازش کمک میخوای مثل کاراگاه گجت ، سروقتت میاد و از هر راهی شده کمکت میکنه ..
تو همین گرفتاری های مالی وقتی میگم سعید برس که پول لازم شدیم ، کامنت میذاره که فلان قدر واریز شد و اون فلان قدر همیشه خیلی بیشتر از حد انتظارمه .. حالا میدونم میره بالا سر دوست و آشنا میگه داریم کمک جمع میکنیم و تا با زبونش سر کیسه ی دوست رو شل نکنه دست نمیکشه . " همین سعید بود که نوشتم مبلغ قابل توجهی واریز کرد و مشکل به کلی حل شد"
حالا این آقا سعیید ما ، زندگیش به یه قصه ای گره خورده که بهش پیشنهاد دادم ، اجازه بده تو وبلاگ بنویسمش و شاید بتونیم با مشارکت هم ، زخم عمیق دلش رو مرهمی بذاریم و دلش رو از این بند های نامریی آزار دهنده ، رها کنیم .
************
بیست سال پیش ، همون موقع ها که سعید خیلی جوون بود و تو دنیای پر از هیجان بیست و دو سه سالگیش پرسه میزد . با رویا آشنا شد .. یه نسبت دوری با هم داشتند ، یه جور فامیل دور بودند برای هم . ..فکر میکنم سعید بهم گفته ، رویا با کسی عقد کرده بوده که به دلایلی از هم جدا شده بودند ..
به هر ترتیب رابطه ی بین سعید و رویا از قرار گذاشتن های ساده شروع شد تا به عقد موقت رسید . همه چیز از نظر سعید عااالی بود .. رابطه ی عاشقانه ی رویا و سعید تو دنیای خودشون با محبت و عشق پرشور ادامه داشت ، اما این چیزی نبود که خانواده انتظار داشتند و با مخالفت های جدی سعی در منصرف کردنشون داشتند .
رویا قرار بود رویا بمونه و رنگ حقیقت به خودش نگیره ولی ، تو قلب سعید ، هیچ حقیقتی ، حقیقی تر از عشق رویا پیدا نمیشد .
بالاخره تیر خلاص به قلب عاشق سعید شلیک شد ... هنوز از نظر شرعی در عقد موقت هم بودند که سعید ، از ازدواج رویا باخبرشد .
نه باور می کرد ، نه دوست داشت این ماجرای تلخ و کشنده رو باور کنه .. ولی هیچ دروغ و شایعه ای در کار نبود ، رویا همین بغل گوش سعید با مرد دیگه ای که جایگاه موجهی هم نسبت به سعیدجوون و تازه کار ما داشت ازدواج کرده بود .
نه حرفی ، نه سخنی ...
هیچوقت سعید از رویا علت رو نپرسید ... هیچوقت سعید نفهمید که واقعا چه اتفاقی افتاده ، شاید هم نخواست بفهمه .. دیگه چه فرقی می کرد ؟؟
حالا روبه روش یه باتلاق عمیق بود که با فکر و خاطرات کشنده ی رویا پر شده بود .. سعید با ولع عجیبی تو این باتلاق غوطه می خورد و پایین می رفت . بعید می دونم بدون اصرار خواهر و مادر تن به ازدواج میداد ، اما شاید خودش هم باور کرده بود که با جایگزین کردن یه زن تو زندگیش ، بتونه به رویا پردازی پایان بده و ارامش و عشق رو بار دیگه مهمون قلبش کنه .
سعید هم ازدواج کرد ، حالا یه همسر خوب و یه پسر بچه ی شیرین داره که آرزوی هر مرد جوون و مجرده . بیست و اندی سال از ماجرای عاشقانه ش با رویای زندگیش گذشته ولی سر سوزنی ، دیگ عشق و هیجانش از قل قل نیفتاده .
بعد از سالها فهمیده رویا هم با همسر و فرزندانش به شهر خودشون اومدن و درست تو همین هوا نفس میکشند .. سعید با همه ی حفظ ظاهر خوب ، هیچ دل خوشی از زندگیش نداره .. مرد قصه ی ما با همه شوخ طبعیش ، با همه ی قلب فداکار و مهربونش که برای کمک به انسان ها می طپه ، هیچ انگیزه ی زندگی نداره و گاهی شنیدن آرزوی مرگ خودش و تموم شدن از این رنج دائمی ،از زبونش مو به تنم راست میکنه .
عجیبه که ازدواج نابهنگام رویا ، نه تنها باعث ایجاد حس تنفر و حس خیانت دیدگی در سعید نشده ، انگار آتیش خرمن عشق این مرد رو هر روز دامن میزنه .
تا حالا هر راهی رو بهش پیشنهاد کردم با منطق مخصوص خودش رد کرده .
دلم برای زندگی خوب زناشوییش و همسری که خبر از آتیش زیر خاکستر قلب شوهرش نداره ، میسوزه ، کاش قبل از اینکه سعید نقشش رو یادش بره و بازی رو ببازه و حقیقت از پرده بیرون بیفته ، تارهای نامریی عشق رویا دست از سرش بردارند و بتونه به همسر و پسرکش عشق واقعی و قلبیش رو نشون بده .
عزیزان من ، سعید منتظره تا خودتون رو جای اون بذارید و بنویسی در شرایط مشابه چطور زندگیتون رو ادامه میدادید ؟
میدونید چقدر دوستتون دارم ؟؟
دوستان سلام ، اداره هستم فقط اومدم بگم نیاز برطرف شد . عزیزانی که هنوز واریزی ندارند . نگه دارند برای موارد بعدی . دست همه تون رو می بوسم چون هیچکدوم به حال همنوعتون بی تفاوت نبودید ..
حتی عاشق کامنت های خصوصی که گرفتم و نوشته بودید فعلا" شرایط برای کمک کردن مناسب نیست ، شدم
اون کامنت ها هم ، پر از مهربونی بود ، همیشه که شرایط جور نیست ... مهم اینه که با نوشتن یادداشت خصوصی اهمیتتون رو به موضوع نشون دادید .
دوستتون دارم . بعد از اداره میام پیشتون
" حیف که گفته کامنتش رو تایید نکنم ولی یه نازنین دوست قدیمی این خونه، مبلغ قابل توجهی رو واریز کرده ، و میدونم وقتی خبر نیازمندی رو میشنوه آروم نمیگیره تا با زبون شیرین و اخلاق خوشش از دوستان کمک بگیره و مشکل رو حل کنه "
خدا خیرت بده عزیز مهربون