فرض کنید برای یکی از نزدیکانتون خواستگار میاد . خواهر یا دخترتون مثلا" ...
متوجه میشید که پدر و مادر داماد ، هر دو از بچه های شیرخوارگاه بودند و به فرزندی هم پذیرفته نشدن ، خودشون به سن رشد رسیدن اومدن بیرون و کار کردن و تشکیل خانواده دادن ..
واکنش شما در این مورد چیه ؟ اصلا" درمورد بچه هایی که از شیرخوارگاه میان چه نظری دارید؟
این سوال مربوط به ماجرای پست بعدمه
سری دوم مهمونا با گل و شیرینی از راه رسیدن .
دوباره بازدید غرفه های مختلف و چشم های برق افتاده ی دوستانم که از دیدن کارها شگفت زده شده بودند ، شروع شد ...
متاسفانه بازی پرسپولیس و استقلال هم همون روز بود و مهرداد و خانمش که از کرج میومدن تو ترافیک اتوبان مونده بودن .
بالاخره ساعت یکربع به هفت بعد از ظهر شد و سوت پایان نمایشگاه زده شد .
همه ی مدعووین و خانواده ها از ساختمون بیرون رفتند ، اونایی که باید برمی گشتند خونه هاشون برگشتند و اونایی که باید میموندن تا کمک کنند ، موندن تو حیاط هنرستان .
وقتی از ساختمون پا به حیاط گذاشتم دیدم مادر مریم کشاورز با یه عده از مامان ها ، جلوی پله ها ایستادند ، به طرفشون رفتم و با همه احوال پرسی کردم .. خشم و پشت چشمی که خانم کشاورز برام نازک کرد، رو ندید گرفتم و گفتم : با اجازه تون من مهمون دارم میرم پیششون .
بجز خانم کشاورز که خودش رو به اون راه زد .. بقیه مامان ها با لبخند و خواهش میکنم بفرمایید گفتن ، بدرقه م کردند .
پیش دوستان عزیز برگشتم مهردخت هم اومده بود پایین ، حیاط پر از جنب و جوش هنرستان ، جون میداد برای گرفتن عکس های یادگاری ..
هر ژستی رو با چند تا گوشی همراه ، عکس انداختیم ، مهرداد و خانمش هم رسیدن و کلی متلک بارشون کردیم که دیر رسیدن و خندیدیم .
بالاخره درهای هنرستان باز شد و قسمت سخت ماجرا شروع شد .
جای همه ی تابلو ها مشخص بود و هر کی رفت یه طبقه و یه غرفه تا کارها رو جمع کنه . از همه بدتر ماکت های رشته ی معماریه که فرض کنید یه همچین اتاقک شیشه ایی رو
دونفر سرو تهش رو گرفتن میخوان از اون راهروهای کوچیک و شلوغ ببرن پایین
آسیب هم نبینه ، کسی هم زیر دست و پا نمونه
تو پیچ راهروی دوم ، دیدم مهردخت داره میره سمت غرفه خط در گرافیک ، مادر کشاورز هم تو شلوغی داره هیکل تنومندش رو از لای جمعیت میکشونه تا برسونه به مهردخت .
بالاخره رسید به مهردخت و با زدن روی شونه ش مهردخت رو به سمت خودش برگردوند .. حالا منم دقیقا دارم با همون بدبختی خودمو بهشون می رسونم ...
مهردخت برگشت گفت : بله ؟؟
کشاورز: آهای مهردخت خانوم کجا میری ؟ کار بچه ی منو خراب کردی سرتو انداختی پایین داری میری ؟؟
مهردخت : نه خانم کشاورز من کار مریم رو خراب نکردم .
کشاورز : فکر کردی میتونی حاشااا کنی ؟ فیلمت هست .
مهردخت : متاسفم واقعا ...چند بار توضیح دادم ولی انگار دوست ندارید متوجه حرفام ...
من رسیده بودم ولی میخواستم خود مهردخت جوابش رو بده و از خودش دفاع کنه ، اینجاش طاقتم طاق شد .
من : زدم رو شونه ی کشاورز ، برگشت .
- : چی میگی خانم کشاورز تو این هیرو ویری ؟
-: هیچی ...چی میگم ، کار بچه م خراب شده باید خسارت بدید ؟
-: مطمئن باش اگر دختر من مقصر باشه خسارتتو میگیری.. واقعا متاسفم اینجا جای این حرفاس؟؟
-: من اومدم تکلیف معلوم بشه .
-: تکلیف معلوم میشه، اگه شما ساعت شش و نیم پاشدی اومدی مدرسه ، من از پنج اینجام با همه هم صحبت کردم .
درضمن به چه حقی با بچه ی من درمورد خسارت حرف میزنی ؟؟ این موضوع اگر به بچه ها مربوطه ، مهردخت و مریم با هم حرف میزنن .
اگر به والدین مربوطه من و شما حرف میزنیم .. اصلا" خوش ندارم شما با دخترم صحبت کنید .
بدون اینکه منتظر جوابش بشم گفتم مهردخت برو غرفه ت کارها رو جمع کن . و رفتیم .
تو راهروی پایین مشاور و معلم مهردخت رو دیدم و با ناراحتی گفتم : خانم سمیعی من بهیچ عنوان با خانواده ی کشاورز صحبت نمیکنم .
خانم وسط اینهمه شلوغی سر راه مهردخت رو گرفته محاکمه میکنه . لطفا موضوع رو روشن کنید من با خودتون طرف صحبتم
اونا هم با ناراحتی گفتن : دوباره اومده تو دفتر مدرسه و هی گفته پول بچه ی منو بدید .
گفتم : اگر بررسی ها نشون داد مهردخت مقصره ، من کار مریم رو میبرم و همون مواد رو توش پر میکنم و درستش میکنم ، اگر فکر کرده من پول میریزم به حسابش کور خونده .
خدا حافظی کردم و اومدیم بیرون .
هر چهارتا ماشین رو پر کردیم و به سمت خونه مون حرکت کردیم .
کارها به خونه منتقل شد و دستجمعی تصمیم گرفتیم شام به رستوران ایتالیایی محبوب مهردخت (مورانوی پاسداران ) بریم . جای همگی خالی شب خوب و بیادموندنی شد .
جمعه هم به استراحت گذشت و شنبه مهردخت به هنرستان رفت .
وقتی برگشت دیدم اون لبخند کج معروف، گوشه ی لبشه ...
خندید و گفت : فیلم اون روز رو از اول نگاه کردیم . یکی از بازدید کنندگان اومد بالا سر حوض ، انگار به خمیر بربری رسیده بود ، دستشو کرد توش و شروع کرد با مواد بازی کردن .
پشت بندش هم چند نفر دیگه اومدن همون کارو کردن و نهایتا" بعد از همه منم اومدم یه انگشت توش کردم و همه بو کردیم .
خندیدم و گفتم : از این ببعد مواظب باش انگشتتو هر جایی نزنی دختر جون
***********
دلم میخواد بدونم مامان مریم بعد از فهمیدن موضوع چه حالی شده و ته دلش به رفتار زشت اون روزش پی برد؟؟ هر چند که انقدر ادب نداشت حتی با تلفن همراه یه پیام عذرخواهی برام بفرسته ..
بازم بهم ثابت شد که آدما رو صرفا" تو موقعیت های حساس باید شناخت . وگرنه وقتی تو گروه مادر های سوم گرافیک ، صبح به صبح برای هم گل می ذاریم و آرزوی یه روز پر از لبخند خدا رو داریم، بیشتر شعر سرهم می کنیم و هیچ ربطی به نیت و میزان ادب و فرهنگمون نداره .
اینجا یه جنگله که اسم حیواناتش انسانه ، باید سنگ انسانیت ادم ها محک بخوره تا معلوم بشه درجه ی ادم بودنمون چقدره وگرنه که همه خوووووووبیم . !!!
" واقعا نمیشد اون خانم ، اون روز با خوش رویی جواب احوال پرسی منو میدا بعد بهم میگفت : برای موضوع نگران نباشید ، بررسی میشه و نهایتا" با کمک آموزگار یه فکری میکنیم ، و درجواب حرف های من میگفت: پیش میاد دیگه ، اینجا پر از کارهای هنریه ، برای هر کدومشون ممکنه ناخواسته اتفاقاتی بیفته
اگر این جمله رو میشنیدم ، حتی مهردخت هم که مقصر نبود ، پیگیری میکردم تا تو درست شدنش همراهی و کمک کنم .
************
شب وقتی از رستوران برگشتیم ، موقع تعویض لباس ، همو بغل کردیم ، سرمو گذاشتم رو سینه ش و گفتم : خسته نباشی دختر خوشگل من .. خدا رو شکر این یک هفته اینهمه بهت خوش گذشت ... اونم منو بوسید و گفت : مامان مهربانوی کوچولوی بی نظیر من ، هیچکدوم اینا بدون تو ممکن نبود
یه لحظه یادم افتاد که آرمین برای دیدن دومین نمایشگاه کارهای دخترش هم نیومد ... درست عینه سال قبل .
پارسال دست تنها بودیم ولی امسال همه ی دوستان درکنارمون بودند و اصلا" خستگی رو حس نکردیم ...
نصور کردم ، زندگیمون یه جاده ی پر پیچ و خمه که مهردخت توش با سرعت و شادابی جلو میره ، منم با خوشحالی و نشاط دنبالش میدوم و آرمین با سرعت خیلی خیلی آهسته قدم میزنه .. هر روز و هر ساعت فاصله ی مهردخت و آرمین بیشتر میشه و آرمین نمیدونه داره در حق خودش چه ظلمی میکنه .
دوستتون دارم ...
بالاخره نمایشگاه با همه ی شور و نشاط و صد البته زحماتی که طلب می کرد ، به پایان رسید .
پارسال من و مهردخت حواسمون نبود که قسمت سخت ماجرا همون روز آخره که یکربع زود تر همه ی بازدیدکنندگان رو به بیرون راهنمایی میکنند و بچه و اولیا شون رو نگه میدارند تا همه ، کار ها رو جمع آوری کنند و در واقع هنرستان رو برای نظافت و برگردوندن به شکل قبل آماده کنند .
روز آخر شد و من و مهردخت دست تنها موندیم با اونهمه قاب های بزرگ و شیشه ای . یادمه بند انگشتای دستم با سیم های پشت قاب ها بریده بود و دو روز از دست درد با خودم کلنجار میرفتم .
امسال دیگه زرنگی کردم به مینا و مهرداد و هرکدوم از دوستامون که میخواستند بیان نمایشگاه ، گفتم پنجشنبه بعد از ظهر بیاید که هم مهردخت شیفته میتونید ببینیدش ، هم کمک ما کنید تابلوها رو بذاریم تو ماشینامون .
روز پنجشنبه پشت میز اداره نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد (تماس از طرف هنرستان مهردخت بود )
-بفرمایید؟
- سلام خانم احوال شما .
-ممنونم ، خانم سمیعی شما هستید؟
- بله .. ببخشید محل کارتون هستید مزاحم شدم .
- اختیار دارید ، جانم درخدمت هستم .
-مهردخت خونه نیست ؟ هر چی تماس میگیرم بر نمی داره .
-چرا ، ولی یکربع پیش به من گفت ، میره دوش بگیره ، ساعت یک و نیم شیفتش شروع میشه ، مشکلی پیش اومده؟؟
- نه مشکل که نه .. درمورد کار مریم کشاورز میخواستم باهاش صحبت کنم .. چیزی به شما نگفته ؟؟
- نه متاسفانه ، من میتونم کمک کنم ؟
- والله شما کار مریم رو دیده بودید ؟؟
-حوض ماهی رو میگید ؟ بله دیدم ، کار قشنگی هم هست .
-بهتره بگیم بود .. آخه ما دیروز نزدیک ظهر بود متوجه شدیم کارش خراب شده . دوربین ها رو چک کردیم ، دیدیم مهردخت دست کرده تو حوض انگار کنجکاو بوده مواد داخلش چیه ،برده سمت بینیش بو کرده .
-یعنی مهردخت کار مریم رو خراب کرده ؟
- اینطور به نظر میرسه . حالا مریم و خانواده ش میگن کار حدود ششصد هزارتومن قیمت خورده ولی راضی به ضرر مهردخت که نیستن با سیصد تومن هم راضی میشن .
-خانم سمیعی ، خود مهردخت نظرش چیه؟
-والله مهردخت جون میگه قبل از دست زدن من کار خراب شده بود .
-پس اجازه بدید منم صحبت های مهردخت رو بشنوم ، درصورتیکه کار مهردخت باعث خسارت باشه ، حتما خسارت رو جبران میکنیم .
- شما امروز تشریف میارید هنرستان؟
-بله بله حتما.. مگه اختتامیه نیست ؟
-چرا ... اصلا حواسم نیست ها ..
- اشکالی نداره ، خیلی خسته شدید . من ساعت پنج چند تا مهمون دارم میرسم خدمتتون ، مهردخت هم که از ساعت یک و نیم شیفتش شروع میشه .
- پس فعلا با اجازه .
-خدا نگهدار میبینمتون .
*************
برگردیم به نمایشگاه و کار مریم کشاورز .
یه حوض های گچی آبی و کوچولویی تو بازار هست که اونا رو آماده تهیه می کنند .
مریم یکی از اونا رو خریده بود و کفش رو با رنگ های زیبا ماهی های قرمز کوچولو کشیده بود .
بعد با رزین که ماده ی شیمیایی غیر قابل حل در آبه پر کرده که این ماده مثل ژله می بنده . حالا اگر چیزی وارد این حوض بشه که بافتش رو خراب کنه عینه ژله وا میره و خراب میشه .
به خونه زنگ زدم و برای مهردخت پیغام گذاشتم از حموم اومد بهم زنگ بزنه .
وقتی زنگ زد و در مورد حوض مریم پرسیدم گفت : مامان من تو غرفه ی تصویر سازی نبودم ، نازنین و شادی اومدن بهم گفتن ، کار مریم خراب شده سه تایی رفتیم تو غرفه تصویر سازی دیدیم بعله ، بافت پاره شده و داره مواد وا میره ، منه فضول هم چون با رزین کار نکردم می خواستم ببینم چه بویی میده ، انگشت زدم تو فیلمم معلومه که هم خودم بو کردم ، هم نازنین و شادی .
گفتم: اهااان پس اینجوری بوده ، الان دنبال مقصر میگردن کی بهتر از مهردخت فضول
کاراتو بکن برو مدرسه ما و بچه ها هم ساعت پنج میایم پیشت .
ساعت حدود پنج بود که با مینا و یه عده از باقالیون به مدرسه رسیدیم .
مهردخت همون اولین غرفه تو طراحی ایستاده بود ، دسته گل خوشگلش رو بهش دادن و درمورد کارهای غرفه توضیحات رو داد.
چند دقیقه بعد خانم سمیعی رو دیدم و بعد از حال و احوال بهم گفت : مهربانو جان دستم به دامنت صدای اینا رو خفه کن دیوونه مون کردن ..
این خانواده ی کشاورز پدر ما رو درآوردن انقدر گفتن باید مهردخت خسارت رو بده .
گفتم : عزیزم من صحبت های مهردخت رو شنیدم ، کار از قبل مشکل پیدا کرده بوده ، ضمن اینکه مگه من گفتم ، بچه م کرده ولی خسارت نمیدم ؟
اگر بهم ثابت بشه مقصر مهردخت بوده با کمال میل خسارت رو جبران می کنم . ولی فکر میکنم اشتباه می کنید چون علاوه بر مهردخت نازنین و شادی هم بودن و اونا هم میدونند که کار از قبل مشکل پیدا کرده بود .
همونطور که تو فیلم مهردخت رو دیدی ، انقدر بزنید عقب تا چیزهای دیگه رو هم ببینید .
فعلا" برم که مهمونای سری دوم دارن میان ...
(قول داده بودم عکس بعضی از کارها رو براتون بذارم اینجا )
این دوتا تابلوی زیبا هر دو ویترای هستند ، بسیار زیبا و ظریف کار شدن
این هم نقاشی های خط
این ها کار پیش دانشگاهی هاست . همه ش با کاغذ های رنگ کوچیک که پانچ شده و چسبونده شده ، درست شده . (تمام تابستون پیش دانش گاهی ها میرن مدرسه و فقط یه کار فوق العاده انجام میدن بعد ، کار رو میذارن تو انبار تا سال بعد موقع نمایشگاه بیارنش بیرون . دلیلش هم اینه که در تمام سال تحصیلی پایه پیش ، مشغول خوندن دروس تِئوری هستند و اصلا" دست به کار عملی نمیزنند .. کنکور دارن آخه طفلک ها .
حالا ببینیم این تابستون که مهردخت جانم پیش دانشگاهی میشه ان شالله ، استاد تصمیم می گیره چه کاری رو انجام بدن
اون موتور سواره رو ببینید چه هیجانی تو صورتشه ، والله اگه یه پسر شونزده ، هفده ساله داشتم فوری براش می خریدم ...
اون شهر زیبا هم که عشق منه .. ببینید چه رنگ های گرم و زیبایی روش کار شده درضمن برجسته کاری هاش با مل که نقاشا ی ساختمونی کار میکنند ساخته شده
نسرین جان اینم یه سورپرایز برای تو که ببینی تابلوی محبوبت که پارسال از مهردخت خریدی ، امسال به عنوان یکی از کارهای برتر سال قبل ، تو نشریه ی روشنگر چاپ شده
خوب ، پستمون حسابی طولانی شد .. ادامه ی ماجرا و پرداخت خسارت و اینا رو بذاریم برای بعد .
دوستتون دارم
تا حالا شده دلتون برای خودتون بسسوزه؟؟
من همین چهارشنبه ی گذشته ، یعنی اول اردیبهشت همچین دلم برای خودم سوخت که می خواستم برم یه گوشه بنشینم و خودمو ناز کنم ، بگم عیبی نداره مهربانو جون ،حتما" یه حکمتی داشته غصه نخور سرت سلامت
داستان از این قرار بود که بعد از اینهمه مدت تو خونه موندن و مامور خرید مهردخت خانوم شدن و تابلو بردن قاب سازی و تحویل گرفتن ، دیگه روز چهارشنبه به خودم گفتم آآاخیش .. تمو م شد .
دیگه هر جای خونه رو نگاه میکنی چهارتا تابلو نمیبینی و یعالمه مقوا و بوم و چسب و پارچه و رنگ و قلمو و ....
خونه دوباره شبیه خونه شد و همه جا ترو تمیزززز.
با خودم نقشه کشیدم که چهارونیم از اداره میام بیرون ، میرم آرایشگاه یه صفایی به موهام میدم و دستی به صورتم میکشموووو و لابد میشه ساعت هفت ، مهردخت خانم هم که از صبح تو هنرستان چیدمان داره ... باید هفت برم دنبالش .
میرموووووو ، میرسیم خونه ... لم میدم رو مبل یه چااای ترش میخورم و فیلم میبینمو با گوشیم کار میکنموووو و اینا ...
از آرایشگاه وقت گرفتم ، گفتم: ژاله جان من پنج میرسم بهت . یه اوووکی غلیظ هم تحویل گرفتمو تا ساعت چهارو نیم عینه تراکتور کار کردم .
راس ساعت مذکور از جام بلند شدم . خسته نباشید و روزتون مبارک کشداری تحویل جماعت همکار دادم و زدم بیرون .
ماشینمم قشششنگ جلوی اداره پارک کرده بودم ، با دوتا قدم بلللند رسیدم به در ماشینم و دزد گیر رو زدم .
بین جایی که من پارک میکنم و خیابون یه جدول هست که ماشینای دیگه پشت چراغ ترافیک می ایستن . همون موقع که من مشغول باز کردن در ماشینم بودم ، ماشینا ردیف، پشت چراغ طولانی مونده بودن .
فکر کنم حوصله شون بدجوری سر رفته بود ، چون یه آقایی گفت : خانوووم گوشیتو اونطوری نگیر دستت ، میان میزنن ازت .
با خنده جواب دادم : گوشیه قابلی نیست .
گفت : باااشه .. میدزدن ، بعد همه اطلاعاتت میره ، اعصابتم خراب میشه .
گفتم: راست میگید . چشششم و با لبخند، گوشیمو انداختم تو کیفم .
عاااااقا یهو انگار یه دستی از غیب، سوییچ و کل مخلفاتمو ازم گرفت ، صااااف انداخت تو دریچه فاضلاب زیر پاااام .
قیافه ی من و همه ی رانندگان پشت چراغ
از اینجا به بعد دونه دونه تجویز های تخصصی ارائه شد .
یکی می گفت :درش بیار ، یکی میگفت : بی خیال شو ، یکی می گفت : آب توشه؟ یکی میگفت : عمقش چقده ؟؟
من از عصبانیت خنده م گرفته بود ، گیج شده بودم ، اول زنگ زدم به ژاله جون شرح ماوقع دادم و وقتمو کنسل کردم .
بعد به یکی از همکارا زنگ زدم و گفتم اینطوری شده .
اونم چند دقیقه بعد با یکی از اقایون خدمات پیداش شد ...
تو این مدت گل فروشای سر چهارراه هم اومده بودن و نوچ نوچ می کردن .. تازه فهمیدم چند تا گوشی موبایل تو این دریچه ها به فنا رفته .
اونجا آب داشت ولی آبش خیلی شدت جریان نداشت که بتونه سوییچ و مخلفات رو با خودش ببره .
خلاصه همکار جان هم، دو دور ، دور ماشین چرخید و نگاه کرد و آخرش گفت : مهربانو خودتو علاااف نکن برو سوییچ یدکت رو بیار .
وقتی نشستم تو ماشین دربست ، قشنگ میخواستم خودمو ناز کنم و بگم نه ه ه ه ه ، ناااازی ، گریه نکن .. زود میری میاریش تموم میشه .
راننده یه پسر جوون بود ، گفتم : میریم به این آدرس و من سویچمو برمیدارم و برمی گردم ، باااشه؟؟ گفت : بااااشه .
تو راه هم گفت : من به حکمت معتقدم ، حتما " شما تو این بازه زمانی نباید پشت ماشینت می نشستی .
بهش فکر نکن بشین گوشه ی ماشین و استراحت کن .
از کلامش و تلاشی که برای آرامش بخشیدن به من کرد خیلی لذت بردم ، بهش گفتم : شغلت رانندگیه ؟
گفت : نه ، من کارشناسی ارشد تو یکی از رشته های علوم انسانی دارم و بیست و هشت سالمه . هزار جا رزومه دادم ولی فعلا" کار پیدا نکردم .
خیلی دلم سوخت و غصه خوردم که چه نیروهای کارآمد و تحصیل کرده ای داریم که تو آفتاب و سرما ، پشت ترافیک سنگین این شهر، عمرشون می گذره و ما همچنان از استاندارهای جهانی تو علم و فرهنگ و رفاه، حداقل صد سال، عقبیم .
رفت و برگشتمون تقریبا" پنجاه دقیقه طول کشید .
سوییچ و دزد گیر یدک رو برداشتم ، به دم در اداره ی خودم برگشتیم و کرایه رو پرداخت کردم .
سوار ماشین شدم .. حالم داشت از این راه بهم می خورد که خوشبختانه ساعت رو دیدم و یاد مهردخت افتادم .
به هنرستان زنگ زدم ، مهردخت رو پیج کردن ، اومد پای تلفن و گفت : مامان میشه بیای بالا تزیین غرفه ی ما رو ببینی؟؟
(مهردخت مسئول تزیین غرفه ی خط در گرافیک بود )
گفتم : اره مامان جون میام .
وقتی پا تو هنرستان گذاشتم و اونهمه شور و حال و قدرت جوونی رو دیدم ، وقتی اونهمه صورت های رنگیِ میخ و چکش به
دست رو دیدم که با لبخند های فراخ ازم استقبال میکردن ، همه ی خستگی و عصبانیتم دود شد رفت هوا .
مهردختِ کثیف و رنگی رو سوار ماشین کردم و تو خونه با اردنگی به حموم فرستادم .
وقتی شامش آماده شد و رفتم تو اتاق صداش کنم ، دیدم دیگه مهردخت نیست ، یه پیشی گنده ی ملوس با دهن باااز خوابیده رو تخت و داره خرخر میکنه .
هزار تا ماچ ابدارش کردم، بیدار نشد شام بخوره ولی شنیدم گفت : " مامان دوستت دارم "
سلاااام عزیزای دل مهربانو ، حااال احواااال ؟
اگر از احوال اینجانب و دختر عزیز تر از جانم بخواهید ، باید بگم مقادیر بسیار زیادی خسسسسسته ایم و خوابمان می آید .
دیشب دیگه شب آخر بود و باید همه ی کارها رو امروز صبح تحویل می دادیم .
(البته این چند روز به تدریج تابلو ها رو از قاب سازی تحویل گرفته بودیم و به مدرسه برده بودیم)
دیشب ، من کلا" باطری خالی کرده بودم ، ولی دوتا از تابلوهای مهردخت هنوز نیاز به اصلاح داشت .
برعکس هر شب که تا سه و چهار صبح کنار دستش میمونم و بهش نظرات سودمند ، پیشکش میکردم ، راس ساعت یک
و نیم بامداد گفتم : مهردخت جان من یکمی دراز میکشم و برمیگردم ..
نیم ساعت بعد رفتم پیشش و وظیفه ی روحیه دهی خودم رو ایفا کردم و قول دادم نیم ساعت دیگه دوباره برمی گردم ، ولی
خواب شیرین امانم رو برد و تا ساعت شش صبح بیهوش شدم .
بالاخره صبح امروز ، تابلوهای باقیمانده رو هم تو ماشین کوچولومون جا دادیم و بردیم تحویل هنرستان دادیم .
امروز مدرسه تا ساعت یازده صبح ، طبق روال برقرار ه و مطابق رسم هر ساله بعد از ناهار بچه ها همه لباس کار می پوشند و
تو جایگاه های تعیین شده قرار می گیرند و مشغول چیدمان نمایشگاه میشن .
هر غرفه ای که کارش تموم شه بچه ها میتونن برن خونه و استراحت کنند وگرنه فردا و پس فردا هم باید برای آماده کردن
سالن های نمایشگاه به مدرسه برن .
************
روز شنبه چهارم اردیبهشت ، روز خوب افتتاح نمایشگاهه و بازدید کنندگان با شهر کوچولویی از تابلوهای رنگارنگ و زیبا مواجه میشن .
بچه ها همه با کارت مشخصاتی که به سینه هاشون نصب شده در غرفه های تعیین شده می ایستند و وظیفه دارند به مهمان ها خوش آمد و در مورد آثار توضیحات لازم رو بدن .
شیفت ها در نوبت های صبح و عصر و چهار روز مختلف هفته ، تقسیم بندی شده .
مثلا" مهردخت شنبه و دوشنبه و سه شنبه صبح و پنجشنبه (روز اختتامیه) عصر ، در غرفه های تعیین شده شیفت داره .
دلم میخواست اداره نمی اومدم وکل هفته رو همراه دخترکم ، تو اون فضای زیبا و چشم نواز جولان میدادم .
نمایشگاه از روز شنبه چهارم اردیبهشت لغایت پنجشنبه نهم ، از ساعت هشت و نیم صبح تا هفت بعد از ظهر
پذیرای مهمانان گرامی می باشد .
آدرس: اتوبان باقری شمال 184غربی هنرستان دخترانه روشنگر
77881588
این ها چند تا از کارهای مهردخت هستند .
سعی می کنم در طول نمایشگاه براتون عکس بندازم و اگر نمیتونید برای بازدید بیاید لااقل اینجا چند تاییشون رو ببینید