دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"زنده مانی نه زندگانی"


وقتی به دهه ی پنجم عمر میرسی ، یعنی تقریبا" بعد از چهل سالگی ، یکی از بهترین تفریح های زندگیت ، دیدار دوستان قدیمی میشه . 


خانم و آقا هم نداره ، منظورم از دوستان ، دوستانی نیست که الان با هم همکارید یا به واسطه ی نسبت فامیلی تقریبا" هر یکی دو هفته همدیگه رو ملاقات میکنید، بلکه منظورم دوستان دوران دانشکده یا حتی دبیرستانه . 


تو این دیدارها خاطره بازی و صداقت موج میزنه ، شاید چون این دوستان مربوط به زمانی هستند که روحمون در زلال ترین موقعیت قرار داشته ..


هروقت از این فرصت ها برای نفس پیش میاد ، خیلی تشویقش میکنم که برنامه هاشو خالی کنه و حتما" با دوستانش هماهنگ بشه ، چون میدونم یه دوپینگ عاطفیه براش.



قرار بود وسط هفته ، یک روز رو برخلاف معمول بگذرونیم ، یعنی بزنیم به طبیعت و برای خودمون خوش گذرونی کنیم .


دوروز قبل از روزِ قرار بهم تلفن کرد.


- سلام ، چطوری مهربانو جان؟


- سلام ، خوبم عزیزم خودت چطوری ؟


- خوبم،  ولی یه موضوعی پیش اومده .


- چی شده ؟


- هیچی .. محسن اینا تماس گرفتن برای دوشنبه جمع بشیم ، ولی من و تو قرار قبلی داریم .


- خوب باشه ، اونا چند نفرن ، وقتی میگن فلان روز ، حتما" برای همه ، همون روز مناسب بوده ، ولی ما بازم میتونیم یه روز دیگه رو انتخاب کنیم .


- عه پس منم برم ؟


- اره عزیزم ، مرسی که گفتی ... ولی اصلا" پرسیدن نداشت ، حتما" باید بری


 ( البته همانطور که مستحضرید اگر نمیگفت ، عواقب بدی دامنگیرش میشد )


- مرسی عزیزم ... عالی شد ، هم بچه ها رو میبینم هم یه روز با هم میریم طبیعت گردی .


- (من با ژست باکلاس روشنفکری) خواااهش میکنم نفسسسی ، زود زنگ بزن خبر بده یه وقت جات نذارن .


و نفس دیروز با دوستانِ قدیمی ، دیدار تازه کرد و من پشت میز اداره به این فکر میکردم که الان چه حالی با هم دارند و چقدر شوخی میکنن و خوش میگذره .


اما دیشب اصلا" سرحال نبود . برخلاف انتظارم اون انرژی که باید از ملاقات دوستاش می گرفت در کار نبود که هیچ ، کلی هم  افسرده شده بود .


ازش علت رو جویا شدم و گفت : همه بخاطر شرایط محسن حالمون گرفته شد . 


دوستش محسن رو می شناسم . 


مرد نازنینی که بسیار مذهبی و در عین حال روشنفکره ...

 اگر ساعت ها کنارش بنشینی از مصاحبتش خسته نمیشی ، چون فهیم و باشعوره و به همه چیز از دید مثبت و با منشاء خیر نگاه میکنه .


محسن دوتا برادر داره . خودش فرزند آخر خانواده ست . این برادرها یه پدر کهنسال دارند . 


برادر وسطی ، کلا" خودش رو زده به بی غیرتی و گفته من به هیچ عنوان در نگهداری از پدر دخالت ندارنم .


 محسن و برادر اول ، پدرشون رو بصورت شش ماه ، شش ماه نگهداری میکنند .

(حدود ده ساله)


نفس می گفت : محسن حسابی کم آورده و خانواده ش صراحتا" گفتن یا ما رو انتخاب کن یا پدرت رو . اونم از طرفی دلش نمیاد از نگهداری پدرش دست برداره ، از طرفی فکر میکنه خانواده ش هم حق دارند اعتراض کنند.


 همه ی کارهای پدرش رو خودش انجام میده پس اعتراض خانواده به دلیل زحمت نگهداری نیست. 


ولی میدونید که فقط موضوع زحمت فیزیکی نیست ، خیلی مسائل در نگهداری سالمندان پیش میاد که پذیرفتنش از عهده ی خیلی ها ، خارجه . 


میدونم ممکنه ناراحتتون کنم ولی این ها واقعیت های زندگیه . 


مثلا" محسن میگه پدرم خون دماغ میشه و تا بخودمون بجنبیم با دستش پاک میکنه و اولین جایی که دستش برسه میماله . 


قیافه ی زن و بچه م رو باید ببینید، خوب مسلما" همه حال بدی با دیدن این صحنه بهشون دست میده . پدر رو هم نمیشه کاری کرد نه متوجه ست که این کارش چقدر بده ، نه میشه متوجه ش کرد .


برادر بزرگتر به هیچ عنوان حاضر نیست از سرای سالمندان کمک بگیریم .. حتی خود من هم که میگم پدر رو ببریم اونجا ، نمیدونم در عمل توانایی بردنش رو دارم یا نه .


حالا تو یه منگنه ی وحشتناک موندم که چکار کنم .


**********

حالا واقعا" این شرایط رو مجسم کنید .. اگر شما باشید چه میکنید؟ 


یه طرف مادر یا پدری هستند که همه ی جوونی و عمرشون رو صرف پرورش و محبت بی دریغ به شما بودند و یه طرف دیگه خانواده جدیدتون که از محیط سرد و افسرده که ای به واسطه وجود پدربزرگ در منزل پیش آمده ناراحتند .


 مشکلات بهداشتی ، غرولند هایی که سالمندان به واسطه ی سرو صدا و شور و نشاط نوجوون ها میکنند . کسانی که با خانواده رفت و آمد دارند ویادشون میره که ممکنه خودمون عمر طولانی نصیبمون بشه و به همین روزها گرفتار بشیم و خیلی چیزای دیگه ....


شما با این شرایط چه می کردید و چه تصمیمی می گرفتید ؟


*********

چه روزگار سخت و بی رحمیه ، وقتی بچه هستیم و پدر و مادر ها در اوج قدرت و شادابی هستند ، روزی هزار بار از وحشت نبودنشون می میریم و زنده میشیم و وقتی سالمند و از کار افتاده میشن ، شاید حتی پنهانی و ناخوداگاه آرزوی رفتنشون رو داریم .


برای همه تون  عمر با عزت و سعادت آرزومندم و دوستتون دارم .

 

 دست هایم چه پیر و فرتوت اند

دست، نه! دسته های تابوت اند
روزی این دست ها جوان بودند
نازک و نرم و مهربان بودند
مانده امروز از آن همه پاکی
زان همه چیرگی و چالاکی
پوستی تیره و چروکیده
استخوانی تکیده، پوسیده
شده نشخوارِ یادها، کارم
خویش را این چنین می آزارم
گاه زین پیر مانده در زندان
یاد کی می کنند فرزندان
گاهی از من سراغ می گیرند
لیک اما ز دیدنم سیرند
سرد و نامهربان و ناهنجار
رفع تکلیف می کنند انگار
چه کنم درد من نمی دانند
خواهش جان من نمی خوانند ...


(بانو منیره شعاع ، ساکن خانه سالمندان کهریزک )

" نقطه ی عطف "

چند روزیه که بشدت در حال و هوای شونزده هفده سالگیم سیر می کنم . 


هر جایی که فکرم درگیر محاسبه و تصمیم و این چیزها نباشه ، به سمت بیست و شش ، هفت سال قبل پرواز میکنم .


همونجایی که دوستی من و نازی شروع شد ، همون سالهایی که حس میکنی یک حجم انسان شکل داری ولی انگار یک چیز اساسی رو نداری .


 دست و پا و سرو چشم و دهان هست ولی دنبال چیزی میگردی که بهت یک معنای دلپذیر بده و تکلیفت رو با خودت معلوم کنه .


 اونجا که بتونی وقتی با خودت خلوت میکنی بتونی جواب سوال هایی که باهاشون درگیر هستی رو به خودت بگی :


 من به غم یا شادیِ انسان های دیگه اهمیت میدم یا نه ؟ 


دلم میخواد باعثِ ایجادِ احساس غم در اونها باشم یا شادی؟ 


 قدر داشته هامو میدونم ؟ 


راضیم یا طلبکار ؟


 میدونم چرا به دنیا اومدم یا نمیدونم؟و .........


بعد با خودت قرار میذاری که بزرگ شدم ، این کارا رو می کنم و اون کارها رو نمیکنم .. 


به مرور برای خودت یک سبک خاصی از شعر و ادبیات و علم و هنر و در مجموع فرهنگ میسازی و هر روز سعی میکنی تمرینش کنی.


تو همه ی این ماجراها و پیدا کردن جواب سوال هایی از این قبیل  ، من و نازی درکنار هم بودیم . 


دو سال زانو به زانوی هم پشت نیمکت دبیرستان نشستیم  و زنگ های تفریح ، پشت به دیوار حیاط مدرسه با هم جستجو کردیم و این شدیم که هستیم . 


خیلی عجیبه فقط دوسال در این فاصله ی نزدیک با هم بودیم ، اما تاثیرش تا وقتی زنده بمونیم با ماست 

 

مسببِ عزیزِ خاطره بازی این روزهام ، مهردخت و اتفاق مشابهیه که براش افتاده .


شاید با تاخیر ولی بالاخره اتفاق افتاد .


***********

 

مدرسه ی مهردخت در هر پایه دو کلاس "الف" و "ب "داره . مهردخت در کلاس گرافیک "ب" و کمی اون طرف تر،  در کلاس گرافیک "الف" ، دختری بنام صفا درس میخونه .


بعد از اردوی شیراز ، اسم صفا رو زیاد از مهردخت می شنیدم از مهربونیاش ، تیپ خانوادگیش و علایق مشترک بینشون .


مهردخت اغلب با" نمیدونی مامان ، صفا خیلی دختر خاصیه . خیلی خوووبه ، هیچ کس از نظر اون بد نیست ، صحبت هاشو شروع می کرد ." 


یه روز که اشپزی میکردم و مهردخت دور و برم می چرخید و از صفا صحبت می کرد ، گفت : فکر میکنم صفا انحراف چشم داره . 


گفتم : چطور؟ 


گفت : زیاد نگاهم نمیکنه و گاهی که با هم صحبت می کنیم ، نگاهش مستقیم نیست . 


بعد شونه ای بالا انداخت و گفت : چه فرقی میکنه ، موضوع اینجاست که من عاشق اینم که با هم خوراکی بخوریم و بعدش شاهد مراسم شکرگزاریش باشم . 


گفتم : یعنی چی؟؟ 


گفت : یعنی صفا بعد از خوردن ، رسما" دستاشو به سمت بالا میاره و میگه ((خدایا شکرت)) .


دست از هم زدن قابلمه  برداشتم ..


-: جدی میگی مهردخت؟


-: اره بخدا ،(نشونم داد) همینطوری دستاشو کمی می گیره بالا به بالا نگاه میکنه و میگه

 " خدایا شکرت "


-: چه جااالب ، همیشه فکر میکردم تو ، جزو معدود بچه هایی هستی که بعد از خوردن، شکر میکنی


 ولی این حالت فیزیکی صفا خیلی خیلی برام جالبه .


بعد ازشنیدن این موضوع شخصیت صفا بیش از پیش برام جالب شد .


************

صفا در خانواده ای که از هر طرف نگاه میکنی پزشک و جراح هستند ، به دنیا آمده .


 یعنی مادر و پدربزرگ ،  مادر و پدر ، خاله و دایی و همسران و فرزندانشون ، عمه و عمو و فرزندانشون همگی یا پزشک  و یا جراح هستند .


صفا هر روز همراه با راننده ی شخصیش از منزل بسیار لوکس و زیبایی واقع در شمال تهران به هنرستان میاد . 


معلم خصوصی یوگا در منزل،تمرینات رو با صفا و برادری که یکسال ازش بزرگتره انجام میده و در کلاس بعدی تمرین ها ، برای مادر صفا انجام میشه . 


صفا بسیار ساده لباس میپوشه و کیف و اسباب هنرستانش در کمال سادگی تهیه شدند .


 بشدت مواظبه چیزی حروم و حیف نشه و معمولا" خوراکی هاش شامل مواد بسیار تازه و ارگانیکه ، یعنی برخلاف بچه های امروز که سبد تغذیه شون پر از مواد مضر همراه با کلی نگه دارنده و افزودنیه ، صفا هویج و کرفس خورد شده و گاهی سالاد سزار و جوانه مصرف میکنه .

 

بالاخره تو روزهای طولانی و سختِ چیدمانِ نمایشگاه و یا روزهایی که مهردخت و صفا مسئول غرفه های تعیین شده بودند و وقت برایِ گپ و گفتِ بیشتر ، فراهم بود ، اون اتفاق افتاد و دخترا مطمئن شدند که دوستان موندگار زندگی هم هستند و درست عینه پیمان نانوشته ای که بین همه ی دوستان بی نظیر وجود داره ، از راز های زندگیشون با هم حرف زدند .

 

صفا تعریف کرده که برادرم موقع به دنیا اومدن با پیچیدن بندناف دور گردنش ، فاصله ی زیادی تا مرگ نداشته ، به هرحال زنده میمونه اما کمبود اکسیژن اعصاب بیناییش رو ضایع میکنه و دچار کم بینی شدید میشه ، طوری که سال های اول تحصیلش رو درمدارس خاص و با خط بریل شروع میکنه .. 


بعد ها با همت و ممارست بسیار جدیِ مادرشون به مدارس عادی میاد و دروس رو از طریق شنیداری فرا میگیره . 


خودِ صفا هم در سه سالگی ، یک شب همراه پدرش به مطب میره تا پدر مدارکی رو برداره .. 


همینطور که روی میز مشغول بازی در نور چراغ مطالعه بوده ، پدر بصورت تصادفی متوجه غیر عادی بودن کره ی یکی از چشمان صفا میشه ، بلافاصله با باجناقش که جراح و چشم پزشک بوده تماس میگیره و صفا رو برای معاینه ی فوری پیشش میبره ، متاسفانه یا خوشبختانه پشت کره ی چشم ، تومور وحشتناکی مشاهده میشه . 


خوشبختانه از اون جهت که قبل از فشار و حرکت به سمت مغز و وخامتِ بیشترِ اوضاع ، تشخیص داده شده و متاسفانه از اون جهت که برای برداشتن تومور ، ناچار از تخلیه چشم صفا بودند . 


چشم سالم و زیبای دخترک سه ساله تخلیه میشه و پروتز مصنوعی جای خالیش رو پر میکنه . و این  بود دلیل حالت غیر طبیعی چشم صفا ، که مهردخت متوجه ش شده بود .


حالا یه مادر داریم که دو فرزند دسته ی گلش ، نقص بینایی دارند و ایشون با وجود مسئولیت بزرگ بیمارانِ خودشون ، با تلاش بی وقفه در کنار بچه ها به تحصیلشون کمک میکنه .


 برادر صفا امسال کنکوریه و مادر همه ی دروس رو براش ضبط و تمرین میکنه .


********

حرفای مهردخت که تموم شد، هر دو اشک می ریختیم .


مهردخت مکث کرد ، گفت : منم همه چیز رو درمورد زندگیمون به صفا گفتم .


  صفا بغلم کرد و گفت :مهردخت به وجود تو و خانواده ی کوچیکت افتخار میکنم .


این بود ماجرایِ تحکیمِ پیمانِ دوستیِ مهردخت و صفا ی عزیزم، ولی چیزی که باعث نوشتن پست امروزم شد اتفاقِ دیگه اییه که لازم بود قبلش این مسائل رو بدونید .


******

یکی از درس هایی که امسال مهردخت اینا باید امتحان نهاییش رو بدن ، "تاریخ هنر جهانه" که در باب تمام مکاتب شناخته شده ی هنری دنیا ، از بدو پیدایششون و پیروان سبک و اثار مهمشون و ... اینهاست .


مهردخت اصولا" با درس حفظ کردن مشکل داره ، البته بهتره بگم با حفظ کردنش مشکلی نداره با اینکه بشینه سر کتاب و بخونه مشکل داره . 


از همون سال هایِ آخرِ مقطع دبستان، تاکید می کردم که برای حفظ کردن درسات باید وقت بگذاری یعنی بنشینی و تمرکز کنی .


چند روز قبل ، مهردخت به صفا میگه: 


نمیدونم این امتحانِ تاریخِ هنر رو چکار کنم ، اصلا" حوصله ی خوندنش رو ندارم .


 صفای مهربون میگه : مهردخت جان همونطور که میدونی ، برای اینکه به چشم سالمم زیاد فشار نیاد ، مامان کل کتاب رو برام فایل صوتی کرده من برای تو فایل رو ، روی فلش میریزم تا تو هم همینطور که به کارهای دیگه ت میرسی درس رو گوش بدی و یاد بگیری .


مهردخت با خوشحالی زیادی این موضوع رو تعریف کرد . 


گفتم : دستش درد نکنه از قول منم صفای با صفات رو ببوس . 


دیروز  بعد  از اینکه از امتحان برگشت خونه طبق معمول بهم زنگ زد .


-: سلام مامانی.

-: سلام عزیزم ، خسته نباشی ، امتحان تصویر سازیت چطور بود ؟

-: عاالی بود مامان ، دوتا کار انجام دادیم با پاستل ، مال من خیلی خیلی قشنگ شد . همه ی ایده هایی که تو ذهنم داشتم پیاده کردم .


-: آخ جون چه عالی .برنامه ت چیه؟


-: ناهار خوشمزه ای پختی بخورم و برم تو تخت ، صفا برام فایل صوتی رو اورده میذارم گوش کنم و بخوابم .


-: باشه عزیزم .نوش جونت . دیگه زنگ نمی زنم تا بخوابی ، فهمیدم دیشب ساعت چهار بود اومدی بخوابی .


-: باشه مامان . خدا حافظ .

 

دوساعت بعد مهردخت تماس گرفت ، تعجب کردم چون قاعدتا باید خواب می بود .

 

-: سلام مامان ، میخواستم یادت بندازم اون پلات رو سر راهت از دفتر فنی بگیری .


-: باشه عزیزم . نخوابیدی؟

-: نع .


-: مهردخت گریه کردی؟

-: نه مامان چیزی نیست ، خسته م .


-: ولی تو صدات بغض داری . دوست داری صحبت کنیم؟


-: راستش از خودم عصبانیم . فایل تاریخ هنر رو گوش میدادم .

-: خوووب .


-: مامانِ صفا ، شمرده ، شمرده ، واو به واو کتاب رو خونده .


 از خودم عصبانی شدم ، چون من هیچ مشکلی ندارم ، فقط از خودخواهی و تنبلی نمیشینم کتابمو دست بگیرم و بخونم . 


این مامان دلسوز ، بخاطر اینکه صفا اذیت نشه این کار رو کرده .. عینه همین کار رو هم برای برادرش انجام میده . 


صفا با هر کاریش میگه شکر خدا . 


میخوره میگه شکر . پا میشه میگه شکر . از خانواده ش میگه ، میگه شکر . حتی از چشمش ، میگه شکر که زود تشخیص دادن . 


اونوقت من چی ؟؟ این حوصله نکردن من برای درس خوندن ، یه ناشکریه بزرگه ... چمه مگه؟ 


چرا انقدر راحت طلبم ؟ عوض اینکه برای دوستام یا  هم نوعایی که مشکل دارن ، بشینم بخونم ضبط کنم ، همپایه ی اونا میخوام از امکاناتشون هم استفاده کنم ؟؟!!!



حالا دیگه اشکای منم راه افتاده بود . فقط تونستم بگم مهردخت جان ، منظور من از اینهمه زحمت و هزینه ای که این سالها درحقت کردم همین یک جمله بود که ازتو بشنوم .


همه ی نمره هات ، افتخاراتت و هرچی که به دست اوردی ، اندازه ی این تلنگری که به واسطه ی وجود با ارزش صفا به دست اوردی مهم نبود .


دوستت دارم دخترم خیالم راحت شد و دیگه نگران اینده ت نیستم .

 

 ***********

میدونید مواجه شدن با انسان هایی نظیر صفا ، در قالب دوست یک نعمت بسیار بزرگه ؟؟

خدایا شکرت که برای دخترم امکان دوست شدن با صفای فرشته خو رو فراهم کردی.


زندگیتون پر از صفااااا

"تبررررررررررریک "

دیشب یه نازنینی داشتیم که از خود کن برامون لحظه به لحظه خبر می فرستاد ، 


با این اینترنت های ذغالیمون هم از طریق یوتیوب مراسم رو می دیدیم که قطع شد فکر کنید وقتی که


 اسم شهاب حسینی نازنین خونده شد من و مهردخت چقدر جیغ زدیم و بالا و پایین پریدیم 


جایزه بهترین بازیگری مرد برای نازنین  "شهاب حسینی"



جایزه بهترین فیلم‌نامه سهم اصغر فرهادی عزیز شد


ترانه علیدوستی زیبا ، باعث افتخار و مباهات همه ی ایرانیان به ویژه زنان سرزمینش شد 


"اخبار فرهنگی هنری "

نوروز امسال در ادامه ی جشنواره ی فیلم پر و پیمونی که گذشت ، همه ی فیلم های دلخواه و جامونده رو دیدیم و بسسسسی مشعوف گشتم . 


سال که تحویل شد مطابق رسم همیشه و هنوز رفتیم خونه ی پدری . یکمی که گذشت به مامان و بابا که اون ها هم انصافا" همیشه پایه ی سینما رفتن هستند ، پیشنهاد فیلم " ابد و یک روز" رو دادم . تاکید کردم که فیلم غمگینه . ولی با اشتیاق فراوون اعلام آمادگی کردند . به سایت سینما تیکت سر زدم . 


 همه ی سانس ها تا دونه ی آخر صندلی ها پر بودند بالاخره چهارتا صندلی تو ردیف های نه چندان مناسب پیدا کردم . فیلم زیبا و غم انگیز " ابد و یک روز" رو با بازی های شایسته ی هنرمندان نازنین سینمای ایران دیدیم . 


با وجودی که موضوع فیلم چیزی نبود که همه ی اقشار جامعه درگیرش بودند ، ولی از نظر سینمایی کار خاصی محسوی میشه . 


میدونید ، روز اول فروردین ، کسی نمیاد سینما"  ابد "رو ببینه که وقتش پر بشه ... واقعا همه اومده بودند که یه فیلم استثنایی ببینند. 



این عکس رو مخصوصا انتخاب کردم چون پریناز عزیز که بسیار خوش درخشید اما این دوتا عز یز دل غوغا کردند ، توانایی نوید رو در تاتر و فیلم لانتوری دیده بودم ولی با این فیلم دیگه کاملا"بهش  ایمان آوردم 

پیمان جان هم که دیگه سالهاست خدمتشون ارادت داریم 


روزهای بعد هم تا پایان تعطیلات ، فیلم زیبای "کفش هایم کو "رو به همراه رضا کیانیان عزیز در پردیس ملت دیدیم... البته اخبار فیلم در کانال تلگرام اعلام کرد "ساعت شش بعد از ظهر پردیس ملت سانس ویژه ای اکران می کند و رضا کیانیان قرار است فیلم را همراه مردم تماشاکند " خوشبختانه من درحال خوندن اخبار بودم و بلافاصله رفتم تو سایت و ده تا بلیط خریدم ، دقیقا " یکربع بعد ، همه ی بلیط ها فروخته شد . 


از ساع پنج و نیم با هنرپیشه ی محبوبمون چلیک چلیک عکس انداختیم و بعد رفتیم به تماشا . 


 " کفش هایم کو" فیلمی  پر از دیالوگ های ماندگار  و فوق العاده بود از این جهت که ممکنه خدای نکرده بعضی از ما یا نزدیکانمون دچار موضوع فیلم یعنی آلزایمر بشیم ..

 خوبه که بدونیم حال و هوا و مشکلات این بیماران و خانواده هاشون چیه . البته مهم تر از اون پیام زیبای فیلم بود که البته اگر اهل پند گرفتن باشیم ، یاد می گیریم که الزاما" چیزی که ما در مورد افراد خانواده مون فکر میکنیم درست نیست و به بهانه ی اینکه از سر دلسوزی میایم یه تصمیمیاتی براشون می گیریم و فکر میکنیم خیلی هم کارمون درسته ، ممکنه زندگی اون بنده خدا و چند نفر رو با هم نابود کنیم . 


فیلم بعدی " خشم و هیاهو " بود که بازی نوید عزیز و طناز جان طباطبایی بسیار بهم چسبید . دست هومن خان سیدی هم درد نکنه ، کارش داره کم کم درست میشه . 


هرچند که اول فیلم تاکید میکنه که ماجرا هیچ ربطی به شخص خاصی ندارد و موضوع تصادفی و زاییده ذهن نویسنده و کارگردان می باشد ، ولی حتی اگر میگفت " به جون خودم و خودت " ، باز هم نمیشد هی یاد زندگی یکی از ستاره های ایران نیفتی . طناز جان هم گاهی آدمو یاد فیلم هیس می انداخت .

 

ولی درمجموع بازی ها رو بسیار بسیار دوست می داشتم و تکراری بودن داستان چیزی از زیبایی فیلم کم نکرد . 



از دنیای تیاتر هم بگم که نمایش " هویت پروانه های مرده " که یه کار دانشجویی بود اما بسیار زیبا و دلچسب و در تالار مولوی دیدیم 



و بالاخره ، همین هفته ی پیش در تماشاخانه ایرانشهر نمایش زیبای " بیوه های غمگین سالار جنگ" رو با بازی گلاب آدینه ، شیرین بینا و مونا فرجاد جان دیدیم . لازم به ذکر است نمایش هیچ ربطی به جنگ  ایران و عراق نداشت . 


 


فعلا" به مناسبت ورود به ایام امتحانات پایان سال تحصیلی ،فعلا" کرکره ی سینما و تاتر رو پایین آوردیم ، مگر اینکه این یکی دو روز ببینم مهردخت درسشو خونده و با هم بریم یکی از این فیلم خوب هایی که هنوز نیدیدم رو ببینیم .


این بود اخبار فرهنگی هنری وبلاگ مهربانو . 


دوستتون دارم و تعطیلات خوش بگذره 

دلمون خوشه

راستش میخواستم یه موضوع خوب بنویسم ولی در حال حاضر عصبانیم و دلم میخواد من باب موضوع عصبانیتم درد و دل کنم . 


تو امور مالی مربوط به طرف های حساب اداره مون ، با دودسته طرف هستیم . 

یه دسته کسانی هستند که میان از ما کل کشتی رو اجاره میکنند که با نام اجاره کنندگان باهاشون طرفیم ،

 یه عده ی دیگه کسانی هستند که بخشی از فضای کشتی رو اجاره می کنند که بهشون مشتریان می گفتیم . 


بعد برای ثبت هر گروه از این ها کد های جدا گانه ی مخصوص داریم .

 این موضوع رو همینجا نگه دارید تا یه توضیحی بدم :


روز پنجشنبه دیدیم یکی از همکاران یه اشتباهی تو ثبت یه صورتحساب کرده . (حالا داریم حساب ها رو میبندیم و لحظه های آخره )رفتیم به مدیر میگیم این اشتباه شده موافقی یه عملیات انجام بدیم تا این اصلاح بشه ؟ گفت بعله . 

چون یه کار روتین نبود با هزار مکافات اون عملیات انجام شد .. تازه نفس راحتی کشیده بودیم که مدیر اومد گفت پشیمون شدم . اینو طبق روال برگردونید .

حالا سیستم ما به صورتیه که باید اون صورتحساب مشکل دار اصلاح بشه بعدش چیزی ثبت بشه ، فکر کن صورتحساب شماره چهل ایراد داشت و آخرین صورتحساب شماره صد و چهل بود .

 بنابراین باید صد تا صورتحساب این وسط باطل میشد تا برسیم به شماره چهل و اصلاحش کنیم . 


ببخشید که انقدر بی ادبانه میگم ولی رسما" عینه الاااااغ صدتا صورتحساب رو باطل کردیمتا  شماره چهل  اصلاح شد . 


امروز صبح اومدیم سر کار ، ده تا کار فوری رو میزمه ، رفتم گفتم : من این کارهای فوری رو انجام نمیدم تا اون صد تا صورتحساب باطل شده دوباره ثبت بشه . 

چون اولا" اگر زمان بخوره ، از دستمون درمیره  ثانیا" تا اینا خورده نشه حق ثبت در ماه اردیبهشت رو نداریم (حالا امروز بیست وشش اردیبهشته و فکر کنید ما هیچ ثبتی تو ماه دو نداریم )


گفتند : راست میگی هااا .. بشینید صدتا صورتحساب رو بزنید . 


گفتم بسمه لله ،...

اولی رو شروع کردم دیدم طبق تعاریف قبلی(که اون بالا نوشتم ) الان این صاحب کالا باید مشتری ثبت بشه ، کد رو زدم ، فرررت پیغام خطا داد .

 میرم به مدیر میگم این چرا پیغام داد ؟؟ میگه عه .. قرار شده از این ببعد همه ی خارجی ها اجاره کننده باشند و همه ایرانی ها مشتری . 


میگم خوب کی با کی قرار گذاشته ؟


 میگن مدیر امور ها تو جلسه شون تصمیم گرفتن . میگم خوب وقتی تصمیم گرفتن نباید زیر ساخت سیستم تغییر میکرد تا من که الان میخوام ثبت کنم پیغام نده ؟؟


میگن : راست میگی هاااا مهربانو ... 


گفتم: خوب زود بگید تعریف مشتری و اجاره کننده رو تغییر بدن . 


میگن : چششششششششششششم . 


خلاصه نتیجه این شد که الان نزدیک ظهر روز یکشنبه ست و علی به تقی گفته ، تقی  به نقی حواله داده و اصغر و کامبیز یکی درمیون دارن میندازن گردن هم ... نهایتا" هم به اینجا رسیده که اونی که باید انجام بده امروز اداره نمیاد 

*********

دارم فکر میکنم این موضوع ، درست به همین مسخرگی مثالی هست که میزنم . 


فکر کنید دور هم نشستیم میگیم : ای کاش از این به بعد از اداره تا خونه با مونو ریل بریم . 


بعد میریم واگن های مونو ریل رو میخریم . بلیط هم می فروشیم یه سری تبلیغات هم درزمینه فواید استفاده از این امکان انجام میدیم . الان ملت صف کشیدن دم ایستگاه،  بلیط به دست میخوان سوار شن . مسئولین میگن : " عه ....ما که ریل نکشیدیم 

اونوقت توقع داریم با غول های صنعت و تجارت جهانی هم برابری کنیم . والله بخدا