دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"دعای دستجمعی"

سلام دوستان امیدوارم حال خودتون و همه ی عزیزانتون خوب باشه و برای لذت از تعطیلات در پیش ، اماده و قبراق باشید . 


میدونید که تو زندگی بعضی از انسان های دیگه، تعطیلات و تفریح و حتی خیال آسوده هیچ تعریفی نداره .. یعنی برای همه مون پیش میاد که بعضی وقتا اصلا" زندگی رو پاشنه ی عادیش نمیچرخه . خدا نکنه که این از روال در اومدن به سلامتی خودمون یا عزیزانمون بستگی داشته باشه .


گاهی آرزو میکنیم که همه ی این تلخی ها فقط یه خواب بد باشه و بلند شیم ببینیم که تموم شده و رفته .. گاهی فقط ارزوی یه روز کاملا" معمولی بدون نگرانی و دلشوره داریم .. 


به هر حال ، متاسفانه باخبر شدم  تو بیمارستان MRI شیراز ، یه پدر جوون  رو تخت ICUبرای زندگی می جنگه و همسر و فرزند کوچولوش و بقیه ی خانواده ش یک لحظه از نگرانی  و وحشت ، آسوده نیستند . 


همه چیز با یه تب ساده شروع شده و حالت هایی مثل سرماخوردگی داشته .. دکتر آنتی بیوتیک میده و فایده نداشته بعدا" تشخیص بیماری شبیه منژیت یا تبخال مغزی میدن که تعریفش اینطوریه که ویروس نخاع رو مختل میکنه . 


به هر حال الان لخته خونی در مغز تشکیل شده که بحران رو بیش از پیش تشدید کرده و امیدها برای برگشت و بهبودی به سوسو ی بی رمقی تبدیل شده . 



از تک تکتون خواهش میکنم ، دست به دعا و ارسال انرژی بشید ، شاید نیت پاک و رقت قلب های مهربونتون بتونه سرنوشت این جوون رو تغییر بده . 



در ضمن اگر تو بیمارستان MRI شیراز آشنایی دارید که با توصیه ش توجه ویژه تری برای این بیمار مستاصل بهمراه داشته باشه ، خبر بدید تا  هماهنگ بشیم . 


********


یادتون نرفته که هر سال با فطریه های عید ، دل چند نفر رو شاد میکردیم . امسال هم منتظر هستم تا به کمک   نیازمندان واقعی  بریم و بتونیم کمی از بار سخت زندگیشون رو کم کنیم . 

یادش بخیر ، اولین بار برای کودکان پروانه ای پول جمع کردیم و تقریبا" شاهکار شد " حدود پنج میلیون "


بانک صادرات


شماره کارت : ۶۰۳۷۶۹۱۷۸۸۳۷۰۰۹۶ بنام معصومه سعیدی فر


می خواستم برای درگذشت هنرمند بین المللی و کارگردان بزرگ سینمای ایران "عباس کیارستمی" پست بذارم که این دعای دستجمعی پیش آمد . 


عباس کیارستمی خانه ی دوست را پیدا کرد ، یاد گرامیش در قلب تک تک دوستدارانش جاودان خواهد ماند .


" توجه ، توجه روزه داری فقط نخوردن نیست"

مدیر عامل جدید ، از تیم مذاکره کننده و طرفدار پرو پا قرص کارمندان است و علی الخصوص خانم ها ، تحصیلکرده  ینگه ی دنیا ست و تقریبا همون چیزیه که اکثرمون دوست داریم .


 از جمله اقدامات این عزیز به سیخ کشیدن کلیه کارمندان  برای یادگیری زبان انگلیسیه ، دیگه خیلی باید کارت درست باشه که برای رفتن به کلاس ، اجبارت نکنند . 



کلاس ها در ساعت های اداری و هفته ای دوجلسه و با اساتید مجربی که از بیرون آوردند با جدیت هر چه تمام تر برگزار میشه ، تهدیدمونم کردن که اگر حاضر به شرکت در کلاس ها نشید و بهانه در بیارید و کش بیاین ، هزینه ی ترم از حقوقتون کسر میگردد. 


با این حساب میتونید تصور کنید که همه عینه بچه ی آدم دارن تو کلاس ها شرکت می کنند. 


من واقعا تصمیم گرفته بودم دانش آموز خوبی باشم ولی با دیدن  استاد نازنینمون اگر هم تصمیم نداشتم ، حتما" مصمم می شدم .. 


استاد یه آقای بیست و نه ساله ی باحاااله ، که انگار بمب انرژی تو وجودشه و همه از ته دل کلاساشو دوست داریم . 


انقدرم بامزه س قیافه هامون ، همه چیو قاطی میکنیم گاهی چرت و پرتم میگیم فرررراااوون ، آخه فارسی تو کلاس ممنوعه .


اتفاقی که تو جلسه ی آخر افتاد هیچ ربطی به اصل ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم نداره ولی دوست داشتم از حال و هوای اداره و کلاس رفتن هامون براتون تعریف کنم .



این جلسه آخریه ، کتاب و دفتر تمرین ها رو زدیم زیر بغلمون و رفتیم سر کلاس ، هر چی نشستیم شاهد نیومد .



(شاهد اسم کوچیک استادمونه ، تو کلاس همه با اسم کوچیک همو صدا میکنند و اصرار داره خانوم ها و اقایون دوتا دوتا بیان نمایش بازی کنند و دیالوگ بگن )




بهش زنگ هم میزدیم جواب نمیداد ، بعدا" فهمیدیم که براش تو مرکز خدمات رفاهیمون،  کلاس فوق العاده گذاشتن و وسط کلاس بوده و گوشیش هم سایلنت بوده و  زمان از دستش در رفته و خلاصه با نیم ساعت تاخیر رسید .



قبل از اینکه بیاد لیست حضور و غیاب دست مبصرمون بود . اونم به شوخی گفت تا شاهد بیاد من حضور غیاب میکنم . 



اسمامونو می خوند و ما هم مسخره بازی میکردیم . تو این هیرو ویر یکی از خانم ها از قسمت حراست که چهار جلسه ی ابتدای ترم رو غیبت داشت و میگفتند داره امتحانای دانشگاه رو میده ، گفت : نسترن  بیا برای من غیبتامو ، حاضر بزن .



نسترن هم به شوخی می گفت : آی بچشششم الان تا ته ترم همه رو حاضر میزنم . هی از بقیه هم می پرسید : شما چی میل دارید ؟ 



داشتیم شوخی می کردیم .. این خانوم حراستیه بعد از چند بار اصرار به نسترن که لوس نشششو دیگه ، بهت میگم غیبت های منو حاضر بزن ، همه دوزاریمون افتاد که شوخی نمیکنه و واقعا توقع داره ، نسترن دست تو لیست امانت ببره . 



نسترن خودشو جمع و جور کرد و گفت : من نمیزنم یعنی چه ؟ لیست دست من امانته .



خانوم حراستیه ، با حرص و البته جدیت و خشونت لیست رو از دست نسترن درآورد گفت : بده بینم ، مگه خودم چلاقم . 



اینو گفت و لیستو شروع کرد ورق زدن . 



همه ساکت بودن . و چون اومده بود جلوی کلاس ، همه داشتن نگاهش می کردن . خانوم خانوما لیست رو کند و کاو کرد و با تعجب دید همه ی غیبت ها رو نوشته موجه . 



نگاه های همه سنگین شد . 


گفتم : خانوم فلانی ، اگه واقعا غیبت خورده بودی درستش می کردی؟ 


گفت : بععععله . گفتم :اونوقت شما روزه هم هستی؟؟ 


گفت: ای وااای حواسم نبود . 


گفتم : اهااان ، حدس میزدم یادت رفته باشه 



حالا منتظر حکم جلبمم که همین روزا  از حراست بیاد . 


شوخی میکنم ، هیچ مشکلی نیست و خدا رو شکر تو اداره ی ما بساط حق کشی ها تقریبا" برچیده شده و حراست داره به شکل واقعی اسمش یعنی  حفاظت فیزیکی و .. عمل میکنه. 



********


منتظر کامنت هاتون که تجربیاتتون رو در این ماه خاص،  با افراد روزه دار شامل میشه ،  هستم .



راستی تو اداره ی ما به دست آوردهای روشنفکرانه ای درجهت روزه داری رسیدند و مهمترینش هم اینه که برای خانم ها قسمت وی آی پی ناهارخوری بازه و میتونند راحت برن غذا میل کنند ، گو اینکه تقریبا" همه جای اداره ، کسانی که روزه نیستند میتونند پشت میزهاشون یه خوردنی مختصر بخورند . 



امیدوارم این پیشرفت به جایی برسه که چنین تمهیداتی (ناهار خوری و این حرفا) برای آقایون هم بکار برده بشه  ، خوب بیچاره ها خیلی هاشون نمیتونند روزه بگیرند ، فقط که نباید خانوم باشی با عذر شرعی .... 


والله با این آرداشون 




" گذر از خواب های بچگی"

عزیزای دل من بابت تبریکای قشنگتون ممنونم ، هر بار می خونمشون دلم لبریز از شادی میشه . 

از چند سال پیش ، با مهردخت خانوم یه مشکل جدی داشتم . بعضی چیزا تو بعضی روابط ، خیلی پیش و پا افتاده ست .. ولی وقتی هی تکرار میشه ، تبدیل به یه مشکل جدی میشه . 

این مشکل من و مهردخت هم از همون مدل هابود . حتما" حسابی کنجکاو شدید و تو ذهنتون دنبال موضوعات مختلف می گردید. 

نخندیناااا ، مشکل این بود که مهردخت خانوم سوار تاکسی نمیشد . یعنی بجز آژانس ، یا سرویس مدرسه ، سوار هیچ ماشینی نمیشد . 


همین موضوع گاهی منو حسابی به دردسر و زحمت می انداخت .


 مثلا" پارسال با تعدادی از دوستانمون از یک ماه قبل ، بلیط تاتر خریده بودیم ،درست تاریخ سی و یکم شهریور بود . موقع خرید به ساعتش دقت نکردیم ، ساعت نه شب رو گرفته بودیم حدود دوساعت هم نمایش طول می کشید ..


 انگار تازه هم از سفر اومده بودیم ، حساب کردیم تا نمایش تموم شه و یه چیزی بخوریم و برگردیم خونه نزدیک ساعت یک بامداده . مهردخت گفت مامان من نمیام ، تو برو .. دلم برای سی هزارتومن بلیطمم می سوخت ولی گفتم باشه . 


از اداره رفتم خونه ی مامان اینا که بعدا با مینا و دوستانمون بریم تاتر .


 یهو کسی که همه ی بلیط ها دستش بود زنگ زد گفت :بچه ها اشتباه کردیم ، ساعت نمایش هفت و نیمه . 


همه خوشحال شدیم که پس زودتر میایم و من سریع به مهردخت زنگ زدم گفتم اماده شو اژانس بگیرم بیا خانه هنرمندان . 


مهردخت هم ذوق کرد ، اما هرچی زنگ زدیم به آژانس های مختلف می گفتند ماشین نداریم (شب اول مهربود .. طبق معمول ترافیک بیداد می کرد ) 


گفتم مهردخت ، ما هیچکدوم نمیتونیم دنبالت بیایم چون تو این ترافیک خودمونم نمیرسیم به نمایش .. با یه تاکسی از در خونه مون بیا تا خیابون اصلی اونجا هم یا بی آر تی سوار شو یا بپر تو یه تاکسی ،مستقیم بیا نزدیک خانه هنرمندان . 


عاقا هرکاری کردم گفت : من نمیتونم تاکسی سوار شم .

 

هیچوقت هم نمیفهمم منظورش واقعا از "نمیتونم" چی بود .. مثلا" میگفت : وااااا ، مامان یعنی من وایسم تاکسی بگیرم؟؟ 


میگفتم : خوووب اره... مگه میگم برو از دیوار خونه ی مردم بالا که انقدر تعجب میکنی .. 


مگه اینهمه ادم سوار تاکسی میشن چیه؟ همچین میگی انگار چیز عجیبیه .. همیشه هم اخر بحثمون می گفت نمیتونم برات توضیح بدم حسسسمو 


تصور کنید من چقدر فشارم می رفت بااالاااا .. 


سرتون رو درد نیارم ، اونشب من گفتم اگه میای خودت بیا ، وگرنه ما میریم 


چون با دوستان تو خونه ی مامان اینا جمع بودیم که با یکی دوتا ماشین بریم تاتر ، همه در جریان بگو مگوی من و مهردخت بودند .


 وقتی راه افتادیم بریم ، تلفن محمود (یکی از باقالی های با معرفت)زنگ خورد و مشغول حرف شد .. بعدشم گفت بچه ها من سر راه باید برم یه چیزی از دوستم بگیرم ، کی میاد با من بریم و سریع برسیم به نمایش؟ مریم گفت من ... 


منم گفتم : محمودخان تو این ترافیک برو، نمایشو از دست بده 


الان وقت چیز دادن و گرفتنه ..


 گفت : بخدا زود میام و رفت 


ما هم رفتیم تاتر ، اتفاقا زود هم رسیدیم .. دیگه تقریبا" پنج  دقیقه به شروع نمایش بود دیدیم محمود و مریم و پشت سرشون مهردخت با نیش تا بناگوش باااااز اومدن . 


من واقعااااا فکر نمیکردم اون تلفن به محمود ساختگی بود و نقشه این بوده که برن دنبال مهردخت  


هرچند که من هنوز از دست مهردخت عصبانی بودم و تحویلش نگرفتم و به محمود هم گفتم : کاش این کارو نمیکردی تا مهردخت بمونه تو خونه ، یاد بگیره سوار تاکسی بشه .


 ولی در ادامه شب خوبی شد و بهمون خوش گذشت . 


همه ی اینا رو گفتم که گفته باشم ، مهردخت به هیچ قیمتی حاضر نبود تاکسی بگیره و جایی بره . 


بخاطر همین موضوع من همیشه تشویقش میکردم که بیرون بره وبا دوستاش قرار بذاره ولی زورش نمی اومدم . 


امسال از اواسط امتحاناش ، چند بار گفت : آخ مامان چقدر دلم میخواد با دوستام بیرون برم . تو اجازه میدی ؟ گفتم : بعله که میدم منتها با وسایل نقلیه عمومی . 


اونم در جوابم گفت : ای بااااباااا 


خلاصه امتحانا تموم شد و مهردخت خانوم هی سایت تیوال و سینما تیکت  رو بالا و پایین کرد و هی گفت : وااای مامان چه نمایش هااایی!!!


بالاخره راضی شد با شرطی که گذاشته بودم ، بلیط دونفره ی نمایشی رو تو تالار مولوی (خیابون 16 آذر)خرید . 


اون روز مهردخت با یکی دیگه از دوستاش قرار ناهار بیرون هم گذاشت . ساعت یازده صبح مشغول اماده شدن شد و فس و فس لباس پوشید ، بعد شروع کرد به خواهش و تمنا که داره دیرم میشه بذار اژانس بگیرم . 


منم اتفاقا پر از جلسات کاری بودم . 


چاره ای جز قبول کردن نداشتم . مهردخت با دوست شماره یک رفت ناهار  و بعدشم یه بستنی خورد .. بعد تو گرمای ساعت چهار بعد از ظهر راه افتاد تا بره به سمت تالار رودکی تا تاتر رو با دوست شماره دوش ببینه . 


دوباره شروع کرد به ناله کردن که داره حالم بهم میخوره و گرممه و بذار اژانس بگیرم . منم بصورت پچ پچ از وسط جلسه به عرضش رسوندم که " مهردخت دفعه ی آخرته قرار میذاری)


بعدا" مهردخت تعریف کرد ، که راننده از فلکه دوم تهران پارس تا خیابون انقلاب و 16 آذر که خیلی مسیر سرراستیه چقدر دور خیابونا گردوندتش و تو افتاب مسیر الکی بردتش و اصلا" به اعتراض مهردخت گوش نداده که پس چرا انقدر راه رو دور میکنی . 


بعد از اینکه از سالن اومد بیرون گفت مامان میخوام بی آر تی سوار بشم بگو چیکار کنم .


 (لحنش هم عصبانی بود .. معلوم بود راننده هه دمار از روزگارش دراورده) 


خلاصه گفتم الان توخیابون انقلابی باید اتوبوسهایی که از غرب به شرق میرن سوار شی.. سوار شد .. در طول راه با تلفن همراهش مرتب زنگ میزد و می گفت : عه چه خوب ....الان دارم از میدون فردوسی رد میشم .. 


بهش گفتم وقتی ایستگاه خاقانی پیاده شدی دوباره زنگ بزن ، بگم کدوم ماشینا رو سوار شی بیای خونه ..


البته منتظر زنگش بودم که دیدم کلید زنگ در وزودی اپارتمان رو زد . 


گفتم : وااا چجوری اومدی ؟ گفت : چجوری نداره که .. تاکسی های زیر پل رو سوار شدم اومدم دیگه . 


من 

مهردخت 

دیوارهای خونه 


خلااااصه ، طلسمش شکست . از وقتی امتحانا تموم شده مهردخت خانوم با دوستش سه تا تاتر دیدن و این آخرین تاتر رو که دیروقت هم بود تو عمارت مسعودیه ی زیبا دیدن ...بعدشم رستوران خود مجموعه رفتن و پشت سر هم سلفی انداختن و ساعت ده و نیم شب دیگه به توصیه ی من که دیروقت بود آژانس گرفتن و راننده به نوبت رسوندتشون  خونه ... 



آهان راستی تو رستوران  پارچه نون داشته باشمع آتیش میگرفته که چندتا سوپر من که احتمالا" همه ش حواسشون به میز این دوتا خانوم خوشگل بوده میپرن خاموششون میکنند


 



  



*********

این روزها از اینکه مهردخت داره مستقل میشه و کارهای بزرگسال ها رو انجام میده ، خیلی لذت میبرم . چند روز پیش آرتین پسر نه ساله  برادرم ، کلاس ورزش نزدیک خونه مون بود . 


مامان و باباش زنگ زدن که ما جایی هستیم نمیتونیم بیایم دنبال آرتین .. گفتم منم تو اداره هستم . به مهردخت میگم بره دنبالش . مهردخت با مهربونی رفت دنبالش و بردش خونه ی خودمون . 


همون شب گفت : مامان ، همیشه وقتی کسی میومد دنبالم کلاس یا مهد، برای من خیلی خیلی کار بزرگونه ای بود . 


الان خودم دارم همون کار رو میکنم .. انگار خیلی بزرگ شدم و این هم خوشحالم میکنه هم می ترسونتم ...انگار دارم از خواب های بچگیم گذر میکنم .


 عمر چقدر زود می گذره . 


دیشب هم اومد گفت مامان اجازه میدی برای یکی از شب های هفته بعد ، بلیط تاتر بگیرم با غزل بریم ؟ گفتم : اره عزیزم . 

دوساعت بعد گفتم : خریدی؟ گفت:  اره .. گفتم : چی بود؟؟


گفت : دکلره .


انگار برق منو گرفت ، گفتم مگه سایت باز کرده؟؟ گفت بعععله . میخواستی ؟ گفتم اررره بابا همه سرگردون بلیط دکلره شدیم ، تو رفتی بی سرو صدا خریدی؟


زود رفتم سراغ سایت هشت تا بلیط میخواستیم ولی به زور هفت تا خریدیم . یکی اینور یکی اونور ..


 مهردخت اون جلوی جلو یه جای خوب خریده ، به همه مون فخر می فروشه 

ذوق هم میکنه میگه آخ جون شب با هم برمی گردیم . پدر غزل گفته بود میاد دنبالمون ولی اون تا از مطبش به ما برسه دیر میشه .. ممکنه ما غزل رو هم برسونیم ؟ گفتم : بههههله ، غزل حون رو هم می رسونیم 


***********


شاید خیلی هاتون که مامان هستید از اینکه بچه هاتون بخوان بیرون برن و با دوستاشون قرار بذارن واهمه دارید ، ولی نداشته باشید . بچه ها رو خوب تربیت کنید ، باهاشون رفیق باشید و بهشون اگاهی و حس اطمینان بدید .. دیگه واقعا "مشکلی نیست . 


نگید جامعه بده و هزارتا اتفاق ممکنه بیفته . این اتفاقا برای مردای قوی جثه هم افتاده و به کررات شنیدیم که دو نفر ریختن سر یه اقا و زورگیری کردن . این مسائل یه پیش زمینه هایی داره مثلا" تردد تو جاهای خلوت و در ساعت های نامناسب . 


به جوون هاتون یاد بدید که از وسایط نقلیه عمومی استفاده کنند ، با هر کسی صمیمی نشن و  رفتار های خطر ناک نکنند . مهردخت میگه : من دوست ندارم تو اتوبوس با کسی حتی یه خانم مسن همکلام بشم و براش توضیح بدم کجا بودم و کجا میرم و چکار دارم . هیچ لزومی نداره به کسی که نمیشناسم اعتماد کنم . 


ببینید چقدر عالیه که جوون هامون هوشیار باشند . به هر حال بچه ها دارن بزرگ میشن و منع کردنشون به هیچ وجه درست نیست . اگاهی بدید و از دور نظاره گر شادیشون باشید .

دوستتون دارم 





تولد هردوی ما مبارک

عزیزدل مهربانو نادی عزیزم امروز پایان چهل و سومین سال زندگی ماست و سومین سال دوستی ما 


نازنینم دیشب موقع فوت کردن شمع های کیکمون تو هم درکنارم بودی .


دردنیای خیالم دست در دست هم ارزو کردیم،شمع ها رو فوت کردیم و کیک رو بریدیم. امیدوارم انسانهای بهتری از قبل باشیم و وجودمون در این دنیا مایه ی خیر و برکت باشد . 


                                    "تولد من و همزادم مبارک "





دوستان  نازلی  عزیز بحث جالبی راه انداخته برید بخونید و حتما نظر بدید