دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"اندر حواشی این روزها"

سلام عزیزای دل مهربانو ، حال احوال ؟ امیدورام خوب و سرحال باشید و تاثیر مثبت محبت و لطفی که به همنوعانتون دارید رو دیده باشید .


روز شنبه زهرای عزیز با دختر کوچولوی نانازش به خونه مون اومد . یک روز عالی برای من و مهردخت رقم خورد ، البته اون موش موشک یکعالمه خواب بود و وقتی بیدار شد و شیرش رو خورد ، مهردخت بغلش کرد و تند تند دستای کوچولوش رو ماچ میکرد و عکسای سلفی دوتایی مینداخت . 



با زهرای عزیز خیلی درد و دل کردیم و بیش از پیش از داستان زندگی غمگینش برام تعریف کرد . خوبیش اینه که در حال حاضر مادر شوهرش بهترین دوست و یاورشه و مرتب تشویقش میکنه که پولاشو جمع کنه تا بتونه یه خونه ی بزرگتر بگیره و دختر اولشو که اینقدر دلتنگشه ، پیش خودش بیاره . 


به زهرا گفتم : الان که بری پیش دخترت و ببینیش دفعه بعد کی میشه ؟ گفت برای باز شدن مدارس . گفتم : چرا زودتر نمیری ؟ گفت : خیلی هزینه داره تقریبا" دویست و پنجاه یا سیصد باید بدم . 


دلم اتیش گرفت که بخاطر این مبلغ ناچیز دیدار دخترش رو به تعویق میندازه . 


بعد از اینکه مزدش رو دادم گفتم زهرا جان من یکعالمه دوست دارم که مثل فرشته ها میمونند ، اونا نسبت به مشکلات دیگران بی تفاوت نیستند ، گو اینکه خودشون هم مشکل مالی دارند ولی همیشه دست یاری رو پس نمیزنند .


 تو این چند روز هم برای تو که هزینه های دخترت رو میدی پول جمع کردیم .


بچه ها نمیدونید وقتی گفتم این سیصد تومنو بگیر و یه بار بیشتر برو دیدن دخترت چه حالی شد . الهی بمیرم که مثل ابر بهار از خوشحالی گریه میکرد و میگفت نمیدونم چطوری ازشون تشکر کنم . 


خلاصه دوستان شادی بزرگی برای یک مادر و دختر دور از هم فراهم کردید و امیدورام شادی و برکت به زندگیتون سرازیر بشه 


***********


نمیدونم به قهر نسبتا" طولانی مهردخت با پدرش اشاره ای کرده بودم یا نه ؟ 


ولی تو تعطیلات نوروز بود که یه شب ارمین با مهردخت صحبت کرد و نمیدونم تو چه حال و هوایی بوده که شروع میکنه مهردخت رو تقریبا تهدید کردن که باید به درست خیلی توجه کنی و من از تو نمرات عالی میخوام و اگر معدل امسالت چشمگیر نباشه ، میارمت پیش خودم و خودم بهت رسیدگی میکنم و از این حرفا . 


انگار کار بالا میگیره و هردو شروع میکنن به داد و هوار کردن و نهایتا" مهردخت تلفن رو روش قطع میکنه . وقتی برای من تعریف کرد گفت اصلا" زندگی من به اون مربوط نیست و حق نداره مثل پدرای معمولی دخالت کنه و ... 


فکر نمیکردم اینطوری بشه ولی واقعا از اون ببعد دیگه هرچی ارمین بهش زنگ زد گوشی رو برنداشت ، منم خیلی سعی کردم اوضاع رو عادی کنم ولی حتی روز پدر که با هم برنامه ای می دیدیم و خیلی ها آرزوشون این بود که فقط یکبار دیگه روی پدرهای فوت شده شون رو ببینند ، مهردخت گریه کرد ولی به پدرش تلفن نکرد 


گفتم : دخترم ، واقعا تو بخاطر اون روز انقدر ناراحت شدی که نمیخوای تمومش کنی ؟؟ پدرت مرتب داره بهت زنگ میزنه ولی تو جواب نمیدی . اینهمه غرورش رو جریحه دار کردی .. بسسسه .. نکن این کار رو .


 گفت : نه مامان ، من دنبال بهانه می گشتم تا ارتباطم رو قطع کنم . چه پدر و دختریه که ما با هم داریم ؟ 


این موضوع همینطور ادامه داشت تا دیروز بعد از ظهر که تو راه خونه بودم آرمین زنگ زد . 


حال و احوال کرد ولی صداش خیلی غمگین بود . با یه بغض خاصی گفت : مهربانو یعنی مهردخت اصلا" هیچ حسی به من نداره؟؟ نمیخوای میونه ی این دعوا رو بگیری با من آشتی کنه ؟ من به محبتش احتیاج دارم . 


بهش گفتم : میدونی که تو همه ی این سال ها سعی کردم رابطه شما حفظ بشه ولی الان دیگه هرکار میکنم نمیشه .


ریز ریز شروع کرد به گریه کردن .. 


گفت هفته ی پیش حالم اصلا" خوب نبود ، به اورژانس زنگ زدم گفتم بیان یه فشاری چیزی بگیرن . وقتی اومدن گفتند اوضاعت خوب نیست و بردنم بیمارستان ، نهایتا" کار به آنژیو کشید . به مهردخت بگو پیش از اینکه دیر بشه ، جواب منو بده .


مهربانو خیلی بهم سخت گذشت ، خیلی بی کس و تنها بودم . 


نه پدر و مادری ، نه خواهر برادری ، نه همسر و فرزندی ... هیچکس رو نداشتم و خیلی به وجود کسی مخصوصا مهردخت نیاز داشتم . 


گفتم : آرمین واقعا متاسفم ، وقت خوبی برای این حرفا نیست ولی خیلی بهت گفتم این دختر رو برای خودت نگه دار و هیچوقت جدی نگرفتی .


هر دو سه ماه یه بار بچه ت رو میبردی پیش خودت یه غذا میذاشتی جلوش و می گرفتی می خوابیدی . هیچ خاطره ای با هم نساختید ، هیچ تلاش پدرانه ای نکردی . من و مهردخت بخاطر نوع زندگیمون خیلی به هم نزدیکیم ولی من همیشه سعی کردم بیشتر از اونچه که باید نزدیکتر باشم . 


سخته ، خیلی ازم انرژی گرفته میشه ، از سر کار میام ، با اینهمه مسئولیت ولی به خودم زحمت دادم ، همه ی گوشه های این شهر خاطره داریم ، بیرون هم نه ، توی همین خونه ، ساعت ها با هم گپ میزنیم ، مسخره بازی بازی میکنیم ، جدی میشیم ، دعوا میکنیم ولی ... 


گفت خوب مهربانو چه انتظاری هست وقتی ذهن یه بچه درمورد پدرش خرابه .. وقتی به یه دختر یاد میدن " پدر میتونه یه متجاوز باشه" 


گفتم : ارمین مشکل تو همینجاست . برای اینکه خودت رو راحت کنی انگشت اتهام رو به طرف همه میگیری جز خودت . 


تاحالا شده بشینی خودت رو محاکمه کنی؟ معلومه که نه . 


چند سال پیش مهردخت کتابی دستش بود و اومده بود پیش تو ، تو اتفاقا این کتاب رو دیدی . همون موقع کلی به مهردخت گفتی که مادرت و خانواده ش میخوان رابطه ما رو خراب کنند که همچین کتابی به تو دادن ، هر چی هم مهردخت برات توضیح داده که اینطور نیست و این کتاب مجموعه ای از پرونده های حقیقی رو نوشته که دختران و خانواده ها هوشیار باشند یکی از پرونده ها در مورد پدر معتادیه که به دخترش تجاوز کرده .


 ولی تو نه اینکه حرف مهردخت رو قبول نکردی ، بلکه انقدر این موضوع رو پیش خودت تکرار کردی که باورت شد . حالا من از تو می پرسم ، ارمین یادته تو پروسه ی دادگاه طلاقمون بودیم و تو باید مجوز های بیست روزه رو تمدید میکردی تا بتونی مهردخت رو ببینی ؟ گفت : اره 



گفتم : یادته وقتی بیست روز تموم شد اومدی گفتی مهربانو من باید برم دادگاه اینو تمدید کنم ، و تا تمدید بشه یک هفته طول میکشه . میشه تو این ورقه رو از من نخوای تا من بتونم مهردخت رو ببینم . گفتم : اره ، ولش کن مهم نیست اگر این دختر بچه ی منه ، بچه ی تو هم هست . بماند که یکی دو بار بعد مهردخت رو بردی و سه ماه نیاوردی . 



بنظر تو مادری که بخواد رابطه پدر و دختر رو خراب کنه میاد موانع دیدار رو برداره؟؟


یادته وقتی تو همون کشمکش طلاق بودیم من با مهردخت چهار ساله با خورده های مداد تراش ، کاردستی درست میکردم تا موقع دیدارتون بهت هدیه بده ؟ یادته برات جوراب میخریدم میدادم به مهردخت تا بهت هدیه بده و رابطه ی عاطفیتون بهبود پیدا کنه ؟ یادته میامدم با هم مهردخت رو پارک می بردیم یا خرید؟؟ یادته تو همه ی جشن های اول سال تحصیلی دعوتت میکردم؟ 


تاحالا از مهردخت شنیدی من یا خانواده م درمورد تو و خصوصیات بد اخلاقیت حرفی زده باشیم ؟ بجاش هر وقت اسم تو بوده ، گفتیم با همه ی اتفاقاتی که افتاد ، ارمین بسیار خوش سفر و مهربون بود؟؟ 

گفت : اررره 


گفتم : حالا بشین هی به خودت بگو چون مهردخت کتابی دستش بوده که توش اشاره ای به اون موضوع داشته پس مادرش خواسته ذهن دخترم رو نسبت به من خراب کنه . 


انقدرم تکرار کن تا خووووب ملکه ی ذهنت بشه . 


گفت: اشتباه کردم . 


گفتم : چطور توقع داری مهردخت دلش برای دیدنت تنگ بشه وقتی بعد از مدت ها اومده دیدنت ، انقدر درمورد من و خانواده م اسمون ریسمون می بافی و وقتی مهردخت با مسخره میگه تعجب میکنم وقتی اینهمه مادر من و خانواده ش به تو بدی کردن ، تو چرا هنوز منتظر مادرم موندی و فکر میکنی یه روز این جدایی تموم میشه ، گوشی تلفن همراهت رو همچین کوبیدی تو دیوار که چند تیکه شد . واقعا خودت باشی این ادمو دوست داری؟؟ پر از تناقض ، پر از کینه ؟؟


تو با یه انسان طرفی و اتفاقا با یه انسان باهوش . اینو بفهم ، هر چی دروغ بگی که در زمان زندگی مشترک ما ، پدرم با عنوان کاپیتان کشتی های تجارتی و حقوق دلاری ، پول های تو که هیچوقت شغل و درامدی نداشته رو می دزدیده .. به عقل جور درنمیاد و خودت رو ضایع میکنی و از چشمش میندازی .



خلاصه خیلی چیزا که تو دلم بود رو بهش گفتم ، گفتم : یه اردوی پدران و دختران مدرسه گذاشت یه روزه (فکر کنم صدو پنجان تومن ) بود پولشو دادم مدرسه و تو رو خبر کردم تا با مهردخت برید .. رفتید کلی هم بهتون خوش گذشت ، چی میشد تو اینهمه سال یه روز دست دخترت رو بگیری با هم یه پیک نیک ، یه موزه ، یه جای خاص برید که بخاطرش خاطره درست کنید ؟


 چند بار بهت زنگ زدم گفتم : مهردخت فلان رستوران رو دوست داره ، یا خوب اشپزی میکنه .. این مواد رو در اختیارش بذار ، تا برات غذا و کیک درست کنه ؟ کررردی؟؟ 


ارمین جان ، حفظ روابط زحمت داره و ذوق میخواد که تو نه زحمت میکشی نه ذوقش رو داری . دیگه چه توقعی  داری؟؟ 


خوشبختانه همه رو پذیرفت . 


خداحافظی کردم و به خونه رسیدم . از اونجایی که امروز اول تیر ، آغاز سال تحصیلی مهردخته و پروژه تابستونشون تابلو با کاشی هست ، یعالمه خرید کاشی و چسب و MDFو انبر های مخصوص کاشی و پودر بند کشی و این چیزا داشتیم . گفتم مهردخت بپر بیا پایین تا بریم دنبال خرید ها .



وقتی نشست تو ماشین ، گفت مامان چجوری جبران کنم تو با اینهمه خستگیت داری منو میبری خرید ؟ بذار درسم تموم شه درآمد داشته باشم .. برات خونه میگیرم هر جا بخواااهی با کلی خدم و حشششم ، اصلا هر چی آرزو کنی .


گفتم : مهردخت جان اونا که وعده وعید های آینده ست .. اگه واقعا بخواهی منو خوشحال کنی باید در درجه اول حرف گوش کن باشی . گفت : نیستم ؟؟ گفتم چرا ... هشتاد درصد هستی ولی خوب یه چیزایی هم گوش نمیدی . 


گفت: مثلا" ؟؟ گفتم مثلا" اینکه به پدرت تلفن کنی . 


دوباره رو ترش کرد .. گفت این یکی رو نععع .


پشت فرمون تا مدت زیادی که طول کشید تا برسیم ، براش حرف میزدم و خواهش میکردم که تماس بگیره و نمره هاشو بگه و سر حرفو باز کنه ... گفتم تا حالا شده به حرفم گوش بدی ضرر کنی؟ گفت : نه 


گفتم پس بفرما گوشیتو بردارزنگ بزن . بالاخره زنگ زد .


 با یه لحن خشن و عصبانی حال و احوال کرد که یه سقلمه حوالش کردم و پشت چشم براش نازک کردم .


 یکمی حرف زد و بعد پدر سوخته شروع کرد به فیلم بازی کردن که این خیابون آنتن ضعیفه و صدات خوب نمیاد و اینا .


قطع که کرد ، گفتم دیدی نه درد داشت نه خونریزی!!!!


جوابمو نداد . 

از صمیم قلبم آرزو میکنم ارمین تغییر کنه و از رفتار مهردخت و حرفای من درس گرفته باشه ، اینطوری هم برای خودش خوبه هم برای مهردخت جانم 


نمیتونم بگم جاتون خالی چون رفتیم خیابون بنی هاشم تا پاسی از شب مشغول پیدا کردن کاشی های رنگ و وارنگ بودیم اخرش هم سر از انبارهاشون دراوردیم و یه چیزایی تهیه کردیم . بحثش مفصله و خیلی خسته شدیم ، نمیخوام شمارو هم خسته کنم . فقط چندتا طرح براتون میذارم که ببینید ، طرح مهردخت رو هم نشون نمیدم تا وقتی تموم شه بدجنس هم خودتونید 


تو تمام اتوبان ها که دیدید کارهای قشنگ لاله اسکندری رو؟؟



راستی به تابستان نودو پنج خوش آمدید .. میدونید که تیر ماه ، تولد نفس ، من و مهردخته . و درست همین اولین روز تابستون ، روز خوب به دنیا آمدن نفسم . 


خدایا یکعالمه از داشتن این نازنین بی نظیر ممنونم 





"یک پرس غذا برای کودکان کار "

دوستان عزیزم ، زئوس جان این هفته برای کودکان کار شیرازی چلوکباب پرسی خرید میکنه . با رستوران


 قرار گذاشته غذا ها رو پرسی هفت هزارتومن بخره . 



اگر مایل به کمک در این راه هستید  شماره کارت  


6037691592182489 بنام خانم آناهیتا حسن پور  در اختیار شماست .


"ادامه ..اوج استیصال یک مادر "

سلام عزیزانم امیدوارم خوب و سرحال باشید .

پست "اوج استیصال یک مادر" رو یادتون میاد؟؟ درمورد همون مادر میخوام براتون بنویسم .


تو جریان رد و بدل کردن شماره و پیدا کردن کار برای زهرا جان ( همون مادر مستاصل) با هم بیشتر آشنا شدیم و داستان زندگی غمگینش رو شنیدم که براتون می نویسم .


زهرا خیلی کم سن و سال بوده که ازدواج کرده ، متاسفانه همسرش به اعتیاد شدید گرفتار بوده و انقدر زندگی به خودش و دختر کوچولوش فشار میاره تا دخترش رو برمیداره و به خونه ی پدرش پناه میاره .


 زهرا و دخترمعصومش تو خونه ی پدر و در شهرستان زندگی میکردند که بنا به هزاران دلیل ، دوباره زهرا تن به ازدواج مجدد میده . (اینکه میگم تن داده منظورم اینه که معمولا" در چنین شرایطی  ازدواج دوم براساس انتخاب آگاهانه و عشق و علاقه اتفاق نمیفته ، بلکه بخاطر فرار از شرایط سخت خانه ی پدری و پیدا کردن کسی که اسمش تو شناسنامه ت باشه و التیام درد غیرت پدر و برادران از داشتن دختر و خواهر بیوه در منزل صورت می گیره ) 


اما پدر زهرا ، اجازه نمیده که نوه ش با مادر و همسر جدید در یک خونه زندگی کنند ، البته من خودم شخصا" از زندگی دختر بچه با همسر مادر در چنین شرایطی (تاکید میکنم در چنین شرایطی) اصلا" راضی نیستم ولی جدا شدن مادر از دختر بچه ی ای که هنوز درسن کودکی به سر میبره هم واقعا" وحشتناکه .


خلاصه اینکه من با زهرا جون بیشتر آشنا شدم ، دلیلش هم این بود که بهم گفت مهربانو جان دخترم که شهرستانه خیلی بی تابی میکنه ، مدتیه همو ندیدیم حسابی دلتنگ شدیم . میخوام یه چند روز برم پیشش ولی دستم خالیه . اگر میشد چند تا نظافت منزل برام پیدا می کردی که  راحت تر برم پیش دخترم خیلی ممنونت میشدم .. 


خیلی دلداریش دادم و گفتم غصه نخور من دوستای خیلی خوبی دارم با کمک اون ها سعی میکنیم مسافرت خوبی بری . من باز هم برای کار می سپارم برات . 


البته روز شنبه میاد خونه ی خودم ، فکر کردم مهردخت هم که خونه ست فعلا تا اول تیر مدرسه نداره ، زهرا جون هم نوزاد خوشگلش رو میاره پیشمون ، مهردخت که دلش برای بچه ضعف میره باهاش بازی میکنه من و زهرا جون هم به کارهای خونه میرسیم . 


حالا اگر کار نظافت دارید که زود تر کامنت بذارید تا براش وقت بذاریم بیاد ، دستش پر بشه . 

الهی بمیرم شاید تو این شرایط سخت مالی که گیر کرده همسرش هم نمی تونه بهش پول بده تا برای دختر بزرگترش ببره ، شاید هم اصلا" اگر داشته باشه کمک نکنه و بگه اون بچه ی شوهر اولته به من مربوط نیست .. 


خلاصه که شنبه ازش می پرسم . 


اون مورد شماره کارت رو هم یادتون باشه .. اگر این خواستید به زهرا کمک نقدی کنید برام بنویسید که برای زهرا پول میدید تا بهش بدم و بتونه برای دختر چشم به راهش بیشتر خرید کنه . 


تو این مدت یکی دوتا از شما عزیزان برای پرستاری از سالمند کامنت گذاشتید ولی شرایط زهرا طوریه که باید روزانه کار کنه ، بالاخره بچه نوزاد داره دیگه اگر بخواد سالمند رو پرستاری کنه با یه بچه نوزاد ممکن نیست ضمن اینکه اومدیم یه روز بچه سرما خورد یا واکسن داشت اونوقت اون سالمند میمونه بدون پرستار . 


منتظر شنبه م تا بیاد و بتونم بیشتر باهاش صحبت کنم و ببینم چکار میشه کرد . 


این شماره کارت اگر خواستید برای زهرا جون پول بریزید حتما بهم بگید چون همزمان برای بچه های کار هم پول جمع می کنم . 


بانک صادرات


شماره کارت : ۶۰۳۷۶۹۱۷۸۸۳۷۰۰۹۶ بنام معصومه سعیدی فر

 

اینم عکس از کار زیبایی که زئوس عزیز همراه نگین جان برای کودکان کار انجام دادند 

 (عکس ها با اجازه و رضایت بچه ها گرفته شده)

" میوه و غذا رسانی به کودکان کار "

سلام دوستان نازنین و همراه 

زئوس عزیز یه حرکت عالی  رو شروع کرده . 

الان فصل تابستونه و میوه های متنوع و خوشمزه  تو بازار ریخته ، ولی  قیمت های داره که برای بعضی از اقشار مردم  نجومی حساب میشه .


 زئوس جان تصمیم گرفته هر پنجشنبه مقداری در حد توان ، پول روی هم بذاریم و  میوه و مواد غذایی بخریم و بسته بندی کنیم و بین بچه های نیازمند و علی الخصوص بچه های کار پخش کنیم .


 مهم اینه که فقط خوراکی باشه چون میدونید که پول رو ازشون می گیرند و به خودشون چیزی نمیرسه ...


 زئوس جان اعلام کرده که فردا تو شیراز به "خلد برین " میرن تا این حرکت زیبا و نیکوکارانه رو انجام بدن . 


راه های برقراری ارتباط در تلگرام ghorbaninejad@   و   artlove@  می باشد .


خودمون تو گروه های چند نفره با دوستان و آشناهامون هم ، میتونیم این کار قشنگ رو انجام بدیم 


واقعا" یه مبلغ تک رقمی، برای جیب های ما زیاد نیست ، اما اگر بریزیم رو هم و یکمی میوه و مواد غذای بخریم و به بچه های سر چهارراه ها برسونیم ، تعداد زیادی از اون کوچولوهای محروم رو میتونیم شاد کنیم . 


اگر انجام دادید و دوست داشتید عکس هاتونو بفرستید برام ، تا بصورت ناشناس یا با معرفی (هرکدوم که خواستید) بذارم همینجا تو وبلاگ . 


درجایی که مملکت ثروتمندی داریم ولی شترِ پول، با بارش گم میشه و هیچ کس مسئولیتش رو قبول نمیکنه ... خودمون به داد خودمون برسیم 



" اوج استیصال تازه مادر"

توجه ،توجه 


بنا به پیشنهاد نسرین عزیز (در کامنتها)، دوباره آستین بالا میزنیم و دست "تازه مادر "رو می گیریم .


بانک صادرات


شماره کارت : ۶۰۳۷۶۹۱۷۸۸۳۷۰۰۹۶ بنام معصومه سعیدی فر 


*****************


می خواستم طبق معمول براتون بنویسم ولی یه کار فوری پیش اومد . 


انگار یه خانوم جوون،پیش مینا یه حساب پس انداز کوچیک داشته 


 ( یعنی خواهرم از این طریق می شناستش که مشتری بانک بوده )


حالا یک ماهه زایمان کرده و با مینا تماس گرفته و خواهش کرده هر کسی که می شناسیم و مورد اعتماده رو معرفی کنیم بنده خدا برای کار درمنزل بره .. 


سه روز در هفته برای نگهداری سالمند ، بچه ، تمیز کاری و نظافت و رفت و روب و اشپزی و... 



تنها آدمای مورد اعتماد من شمایید ، اگه خودتون یا کسی رو میشناسید که نیازمند خدمات این تازه مادره،  کامنت بذارید که دست به دست هم مشکل هر دو طرف رو حل کنیم . 



الان عصبانیم از روزگار ، از اینهمه پول های بی زبون که میتونه کمک حال مردم بینوای خودمون بشه و معلوم نیست کدوم خراب شده ای میره یا گوشه ی جیب کدوم خدا نشناسی رو می گیره . 


آخه انصافه یه زن ، یه تازه مادر ، بعد از یکماه که زایمان کرده بره خونه ی مردم کار کنه؟ 


آخه عزیزم ، جااانم،  تو چرا تو این شرایط بچه دنیا آوردی ؟