-مهردخت جان من خیلی خسته م ، میرم بخوابم .
-عه مامان ، نرو دیگه ... من درس دارم .
-ساعت یکربع به دوی صبحه ، یعنی چی نرو؟؟ من از هفت صبح بیدارم .
-آخه وقتی میخوابی دیگه انگیزه برای درس خوندن ندارم .
-خوب نداشته باش مامان جون ، مشکل خودته .
-وااا ، چرا با این لحن صحبت میکنی؟
-والله لحنم خیلی خوبه بخدا . در مقابل حرف بی منطق و ناجور تو من باید خیلی بد برخورد کنم ولی نمی کنم .
-مگه چی گفتم ؟ اینکه میگم تو برای من انگیزه ای حرف بدیه؟
-بعله ... وقتی تو یه مامان کارمند داری که از هفت صبح داره کار میکنه الان ساعت نزدیک دوی صبحه ، این نهایت خودخواهیته که میگی بیدار بمون تا من درس بخونم . اصلا" میخوای نخون .
ببین مهردخت من این موضوع رو چندین بار بهت گوشزد کردم .. درس خوندن وظیفه ی توعه ، مگه من ابزارم که فکر میکنی اینهمه باید از جسمم و روحم مایه بذارم . ممکنه بگی تو چه کار مهمی انجام میدی؟؟
-من رفتم مدرسه ، خونه رو هم جمع و جور کردم .
-خوب بکنی . من و تو دونفر آدمیم ، ما دونفر آدمیم که فوقش صبح داریم با عجله از خونه میریم بیرون یکمی ریخت و پاش کنیم که در عرض ده دقیقه نه ، بگو نیم ساعت درست میشه . چرا مدرسه رفتن و جمع و جور ده دقیقه ای تو سن هفده سالگی ، بنظرت کار مهمی میاد که خسته ت میکنه ولی من با چهل و سه سال سن صبح بیدار میشم صبحانه اماده می کنم ، خوراکی برای تو میذارم .
رانندگی میکنم اونجا هم همه ش دنبال جای پارکم ، بعد میرم تا آخر ساعت کار اداره که خودت میدونی چقدر شلوغیم انجام میدم دوباره رانندگی و خرید و دنبال خورده فرمایشات تو و شام پختن و خیلی کارای دیگه .. الانم توقع داری انقدر سرحال باشم که بشینم بیدار که تو انگیزه پیدا کنی !!!
-خوب چی شده الان این حرفا رو میزنی؟
- صبح که چند بار صدات کردم و دیر بیدار شدی و بعد دنبال جمع کردن کیفت بودی و به من گفتی فلان کتابامو پیدا نمیکنم و بعدا" یادت افتاد که اصلا" اون کتاب ها رو از مدرسه هنوز نگرفتی ، خیلی از دستت عصبانی شدم . امروز تموم مدت داشتم به این موضوع فکر میکردم که چقدر با ملایمت بی خودم ، تو رو به سمت بی مسئولیتی رهبری کردم .
این کارا برای من چیزی نیست ، من که برای خودم وسیله جمع میکنم ، به جایی برنمیخوره که برای تو هم جمع کنم ولی موضوع اینجاست که تو عادت کردی و انگار یادت میره که این لطف منه ، نه وظیفه ی من . بازم مهم نیست که تو یادت بره من چقدر بهت لطف میکنم ، چون من و تو مادر و دختریم و لطف مادر درحق فرزندش انقدر عاشقانه ست که زحمت محسوب نمیشه ، اما مشکل اینجاست که تو بعدا" فراموش میکنی اگر من خیلی از وظایف تو رو انجام دادم ، مادرت بودم و الزاما" آدمای دیگه ی زندگیت قرار نیست همچین سرویسی بهت بدن .
بعد ها که ازدواج کردی یا شریک زندگیت با مهربونی بی اندازه ش باز بهت سرویس میده که اصلا" قشنگ نیست چون اسمش زندگی مشترکه ، یا اصلا" زیر بار این ظلم نمیره که یا باید کلاهتون بره تو هم یا با زجر زیاد بخودت ، تغییر روش بدی و مسئولیت پذیر بشی .
" مهردخت گوش میداد ، هرچند دوسه بار پرید تو حرفام که با حرف تو حرف آوردن بخواد خودش رو توجیه کنه .. اما هر بار با بلند کردن دستم بهش هشدار دادم که ساکت شه . "
حالا حرفی داری بزنی؟ من گوش میدم .
- نه چیزی ندارم بگم . منو دوست داری؟
- فکر کنم چون خیلی دوستت دارم میخوام روشم رو عوض کنم و اتفاقا خیلی هم اصرار دارم و قاطعم . منطقی باش مهردخت ، از این مقایسه برداشت بدی نکن ها ولی ژن پدرت روی تو بی تاثیر نیست .
من دوست دارم وقتی خیلی تو زندگی لطف دارم و خیلی به خودم سخت می گیرم ، شریک زندگیم این چیزا رو بفهمه و تلاشش رو برای کارای دیگه دوچندان کنه .
من نمیذارم خیلی کارها رو تو انجام بدی که روی چیزای دیگه متمرکز باشی . اونوقت تو ساعت هشت شب میشینی کارای شخصیت رو انجام میدی ساعت دوی صبح دنبال انگیزه برای درس خوندنی؟؟
مهردخت یکمی به خودت بیا ، بذار با هم روراست باشیم تو میزان فداکاریت خیلی کمه و بیشتر احساس خودخواهیته که بهش مجال عرض اندام میدی .
-ماااامااان من چکار کردم بهم میگی خودخواه؟؟
- واقعا" فکر میکنی خودخواهی یعنی چی ؟ اینکه تو فکر میکنی همه برای تو صبر میکنند که هر وقت خواستی هر کاری دوست داری انجام بدی یه نوع خودخواهیه .
تو باید بخاطر دیگران زمانبندی منظم تری داشته باشی . وقتی سر شب عشقت میکشه بری اینترنت گردی و نصفه شب درس بخونی ، صبح دیر بیدار میشی و من مجبور میشم تو کارا کمکت کنم و زمانی برسم نزدیک اداره که همه ی جاهای پارک پر شده . این استرسی که به من وارد میشه مسئولش تویی .
یا اینکه میری بیرون هر چی میدونی تو خونه کم و کسر داریم از شیر و ماست و این چیزای کوچیک رو میخری میاری خونه و اصلا اجازه نمیدی من باهات حساب کنم جای تقدیر داره و خیلی هم از طبع بلند تو راضیم ولی این دلیل نمیشه که بهت تذکر ندم وقتی میتونی یکمی زود تر آماده شی و تیکه تیکه تاکسی بگیری بری کلاست ، انقدر معطل میکنی و راحتی خودت رو درنظر میگیری که با آژانس میری کلاس . اینا برای آینده ی تو خوب نیست .
حالا هم برنامه مون از فردا تغییر میکنه . خودت ساعتت رو کوک کن و بیدار شو . خوراکی هات رو هم خودت بردار . اگر دوست داری صبحانه بخوری حتما آماده ش کن چون میدونی که من قرص تیروییدم رو میخورم و تا نیم ساعت نباید چیزی بخورم ، تا برسم اداره نیم ساعت گذشته و اونجا صبحانه میخورم .
باید امتحان کنی که به کارهات میرسی یا نه ، اگر وقت کم میاری یا باید زودتر بیدار شی یا وسایلت رو حتما شب قبل آماده کنی .
- مامان میدونی ساعت شد دو و ربع ؟؟
-بله میدونم ولی لازم بود این حرفا رو بزنم . شبت بخیر باشه .
با شب بخیر کم جونی جوابم رو داد .
تو جا که خوابیده بودم یکعالمه با خودم کلنجار رفتم که مهربانو ، حواست باشه اگر تو حرف هایی که زدی قاطعیت نداشته باشی ، مهردخت دیگه حسابی رو حرفات باز نمیکنه .. وقتی چیزی ازش میخوای ، ته دلش میگه " ای بابا یکمی هارت و پورت میکنه ولی دلش نمیاد اجرا کنه و یادش میره "
فردا صبح یکربع به هفت بیدار شدم . مشغول کارهام بودم که ساعت مهردخت زنگ خورد ، ساعت هفت بود .. انصافا" بدون معطلی بیدار شد و رفت دستشویی . کارهاشو تند تند انجام میداد ، از کنار چشمم میدیدم که دور خودش می چرخه و وسایلش رو جمع و جور میکنه .
یه میوه رو بدون اینکه پوست بگیره و قاچ کنه و چنگال تاشو رو از جای قاشق چنگال ها برداره چپوند تو ظرف میوه ش . یه لقمه ی شلخته هم برای خودش گرفت . همه ی کارهاشو تو سکوت زیر نظر داشتم .
زمانی بود که باید از در می رفتیم بیرون ، آب رو جوش آورده بود تا با تی بگ چای درست کنه . گفتم مهردخت من میرم تو ماشین تو هم بیا . گفت : هنوز صبحانه نخوردم ، گفتم ولی وقت تمومه یا بمون صبحانه بخور و با تاکسی برو مدرسه ، یا با من بیا و از صبحانه بگذر . در رو پشت سرم بستم .. کنترل در رو زده بودم و در اروم اروم باز میشد .. مهردخت کرت کرت کنان با کتونی هایی که بند هاش باز بود و کوله پشتی سنگینش از راه رسید .
سوار ماشین شد و راه افتادیم . وقتی جلوی مدرسه پیاده شد و داخل رفت ، سرم رو گذاشتم روی فرمون و اشکام سرازیر شد . مهردخت به صبحانه خوردن عادت داشت و حتما کلی گرسنه بود .
زود به خودم نهیب زدم که مهربانو خجالت بکش ، مگه بچه ت زیر شکنجه ست ؟ دختر بزرگیه خیلی گرسنه ش بشه لقمه ی شلخته ش رو میخوره . محکم باش و یادت نره که چقدر دوستش داری .
************
این اتفاق ها مال مدتی قبله .. من مقاومت کردم و مهردخت علی رغم میلش ، مجبور شد این قوانین رو بپذیره و کارهای شخصیش رو خودش انجام بده . به دنبال این موضوع حالا خیلی وقته که وقتی تشخیص میده باید یونیفورم مدرسه ش شسته بشه ، خودش اقدام میکنه و از من هم میپرسه که مامان میخوام ماشینو روشن کنم ، لباسی نداری بندازم تو ماشین؟
یا کارهای کوچیک اضافه انجام میده مثل پختن یه شام ساده .
یادمه همون موقع بهم گفت هرکاری که میگی انجام میدم مامان و بهش جواب دادم .. موضوع همین جاست که من نباید بگم ، تو باید بصورت خودکار و با احساس مسئولیت کارهای که بنظرت میرسه رو داوطلبانه انجام بدی ، اونوقته که کارت ارزش داره و می فهمم ایجاد اسایش و ارامش برای کسانی که دوستشون داری رو تو برنامه ت گذاشتی و از میزان خودخواهیت کم کردی .
********
خوشبختانه رو حرفم محکم ایستادم و با کمی حواس پرتی و جا گذاشتن بعضی چیزا بالاخره مهردخت روش گرفت و عادت کرد که مسئولیت هاش رو جدی بگیره .
دوستان یادتون باشه این ما هستیم که به بقیه اجازه میدیم چطور باهامون رفتار کنند .. این بقیه شامل بچه های دلبندمونم میشن .. در مورد اونا یه وظیفه سنگین تری نسبت به خودمون داریم ، و اون اینه که ما عاااشق اونا هستیم و خیلی مهمه چی یادشون میدیم و چقدر برای زندگی واقعی آماده شون می کنیم
******
به خانواده ی چهار نفره ای که از پدر و مادر و دوتا دختر بیست و پنج و نوزده ساله تشکیل شده و باهاشون از نزدیک آشناهستم فکر میکنم . مادر یک موجود منفعل و از نظر من بی خاصیته که تمام زندگیش پای تلگ*رام و سریا*ل های تر*کی می گذره . روزهای تا ساعت سه ، سه و نیم بعد از ظهر خوابه ، بعد که بیدار میشه کمی می پلکه و مشغول همون دنیای مجازی و تی وی میشه ، اضافه ی غذایی که یا از خونه ی کسی آورده یا از سفارش شام دیشب مونده رو بعنوان ناهار میخوره .. به ندرت یه آشپزی در حد استامبولی پلو و کباب تابه ای انجام میده . دختر های خونه از نظر خواب و بیداری روش مادر رو دارند ، شبها بیدارند و روزها که اجبار درس و دانشگاه نیست تا همون ساعت بعد از ظر می خوابند . بعد بیدار میشن ماشین دم دستی خونه رو برمی دارند راه میفتن و خیابونا رو متر می کنند ، نه کاری ، نه مسئولیتی ، نه کمکی .. هییییچ .. بنزین زدن و کارواش بردن ماشین هم به عهده ی پدر خانواده ست . چندین بار پدر با ماشین مخصوص خودش بیرون از خونه بود و دخترها حاضر نشدند مادرشون رو با ماشین خودشون جایی که میخواست بره برسونند .
( یه وقت فکر نکنید درمورد یک خانواده ی ثروتمند می نویسم هااا، نه این خانواده معمولی هستند ولی بخاطر دختر ها دوتا ماشین دارند)
چند وقت پیش زمزمه ی ازدواج دختر بزرگتر بود ، به مادر و پدرش گفتم واقعا" جرات میکنید با این شرایط دخترتون رو وارد زندگی مشترک کنید؟ اصلا" تعریفتون از این اتفاق چیه ؟ گفتند که به خواستگار همه چیزو خواهیم گفت ، نمیدونم راست گفتند یا نه .
هر وقت بهشون گفتم : گناه دارند این بچه ها کمی سخت گیری کنید گفتند : گناه دارند به دخترها ظلم زیادی میشه ، بذار تا خودمون هستیم این ها خوش باشند . همیشه هم بهشون گفتم بزرگترین جنایتکار های خونگی که دیدم شما دوتا بودید .
اگر بخوام درمورد زندگیشون و روش های احمقانه شون بنویسم دوباره درد گردنم برمی گرده ..
بیشتر نمینویسم ولی مطمئنم خیلی از خانواده ها شاید نه به این شدت ولی مقصر صد درصد انسان های بدی هستند که تو جامعه در کنارمون می بینیم .
کامنت های این پست خیلی برام مهمه ، لطفا " دور هم باشیم
وقتی از یک دوست ندیده ، هدیه ای با این بار سنگین معنوی دریافت می کنید ، چه حالی بهتون دست میده؟؟
تلفن امروز از دبیرخونه ی اداره و اطلاع از اینکه" شما یک بسته ی پستی دارید "بهترین چیزیه که میتونه نه فقط یک روزتون رو بلکه کل هفته تون رو بسازه .
علی اقای نازنین و مهربون ، دوست حقیقی سرزمین مجازی ،بابت هدیه ی بی نظیرت و ارسال دلنوشته های زیبات ممنونم .
خدا خانواده ی کوچک و پر از عشقت رو همواره صمیمی و سالم نگه داره
سلام عزیزهای دل من
امیدوارم روزو روزگار خوب خوب باشه و ایام به کامتون شیرین باشه .
راستش حالا که مدتی از ماجراها گذشته راحت تر میتونم درموردشون بنویسم .
تابلوی کاشی شکسته ی مهردخت واقعا" خسته و کلافه مون کرد ، درست همون روزها بود که یه ویروس نامرد هم گرفت که با تب و لرز همراه بود ، مراجعه به کلینیک و سرم زدن و تنظیم داروهای مهردخت همون یه ذره خواب و اسایش رو ازم گرفت .
وقتی با اون حال خرابش تابوی به اون سنگینی رو میذاشت تو ماشینم تا ببریم سفارش قاب بدیم ، رسما" از ضعف داشت بیهوش میشد . کار مداوم تقریبا" شبانه روزی روی تابلو ، تمرکز و دقتمون رو به اطراف کم کرده بود ، برای همین وقتی یه جمعه بعد از ظهر مامان زنگ زد گفت داریم از فشم میایم تهران ، زیاد کنجکاوی نکردم ، فقط پرسیدم چرا میاید؟
مامان گفت شنبه وقت دکتر داریم ، دوباره پرسیدم الان اینهمه ترافیکه چرا نمیذارید صبح بیاید و وقتی گفت : هوس کردیم الان بیایم ، دیگه بیشتر سوال نکردم و البته چقدرم خوب شد همون موقع نفهمیدم که بابا از پله های فشم خورده زمین و اگر گوشی همراهش تو جیب عقب شلوارش خورد و خاکشیر نمیشد ، حتما لگنش خورد میشد و اصلا" از تصورش هم همین الان حالم بد میشه .
خلاصه شنبه ساعت سه بعد از ظهر که دیگه عکس و ام آر آی جواب دادند که خدا رو شکر هیچ شکستگی درکار نیست و فقط کوفتگی شدید ایجاد شده ، به من واقعیت ماجرا رو گفتند ...
همونجا بی اختیار اشکام سرازیر شده بودند که نفس زنگ زد ، گفت چی شده ؟ ماجرا رو گفتم ، گفت میخوای بری خونه شون گفتم اررره ، گفت پس رانندگی نکن ، الان میام دنبالت می برمت اونجا ..
گفتم آخه من باید زود برگردم می خواستیم بندکشی تابلوی مهردخت رو شروع کنیم .
گفت خودمم برت می گردونم بیا هر چقدر دوست داشتی بمون .
خدا الهی هر چی این دختر خوب میخواد بهش بده ، صفا رو که یادتونه دوست مهردخت؟
به مهردخت زنگ زده بود حالشو بپرسه بخاطر بیماریش ، مهردختم گفته بود میخوام بند کشی رو شروع کنم .
صفا هم گفته بود بند کشی سخته ، بذار همین الان میام خونه تون با هم انجام بدیم . فکر کنید خونه های ما هم نزدیک هم نیست ،صفا جون فقط پریده بود تو ماشین تا زود تر برسه و زمان رو از دست ندن
خلاصه وقتی من از درخونه می رفتم بیرون صفا جان هم رسید .
نفس برای بابا باقلوای ترکی که خیلی دوست داره خریده بود وقتی با تعجب به جعبه شیرینی نگاه کردم با خنده گفت مگه نمیری عیادت؟؟
دست خالی میخواستی بری ؟؟
بابا رو که دیدم یکعالمه بوییدمش ، حتی روی تن عزیزش جای همه ی کبودیهاش رو بوسیدم .. خیالم از بابت سلامتیش راحت شد فقط عزیز دلم درد زیادی داشت
به سختی ازشون دل کندم و وقتی با نفس تنها شدیم ازصمیم قلبم برای پدر عزیزش که چند سال پیش فوت کرده طلب آرامش و شادی روح کردم ، دستشو گرفتم و یه بوسه ی محکم به دستش زدم ، گفت مهربانو چکار میکنی؟
گفتم : میگن دست ادمای مقدس رو باید بوسید ، من به قداست تو ایمان دارم فرشته ی زندگیم ، اگر بدونی چقدر دلم رو شاد کردی ، به بوسیدن دستت اعتراض نمیکنی ...
رفتم خونه و دیدم صفا و مهردخت با همکاری هم بند کشی رو انجام دادن و البته حواسشونم نبوده و خونه زندگی رو به گند کشیدن .
بچه م صفا تا یازده شب پیشمون موند و کمک کرد ، بعد هم سیاه و دوده ای با لباس های گشاد تمیزی که بهش پوشوندیم ، فرستادیمش خونه ..
قبول دارید صفا هم فرشته ای بود که اونشب برای ما نازل شد؟؟
اونروز شنبه بود و من برای سه شنبه ، دوست عزیزی رو که بعد از سالها اومده بود ایران ، ناهار دعوت کرده بودم ، خونه زندگی رو که دیدید چطور بود؟
یکشنبه بعد از ظهر ، با همون خانم گل که گفتم کار نظافت منزل انجام میده (زهرا) اومدیم خونه .. هنوز نیم ساعت از کار کردنش نگذشته بود که برقا رفت ..
همینطور به من استرس وارد میشد و کلافه بودم ، یکساعت بعد برق ها اومد و طفلک تا ساعت ده و نیم شب خونه رو مثل دسته گل کرد .
دوشنبه رفتم سر کار ، مشغول بودم که خبر فوت عمو مرتضی رو بهم دادن .
فهمیدم خیلی ناگهانی عموم از دنیا رفته و همسر سی و شش ساله و دختر پنج ساله ش رو تنها گذاشته ..
دل آشوبه و غصه دست از سرم برنمیداشت .. اصلا" هم توان کنسل کردن دیدار دوستم رو نداشتم ، بعد از ظهر خرید کردم و اومدم خونه و مشغول پخت و پز شدم ..
خسته و غصه دار بودم ولی سه شنبه وقتی دوستم و پسر نازنینش وارد خونه م شدند ، همه ی خونه از عطر وجودشون پر شد .
روز خوب و فراموش نشدنی داشتیم با هم ... و خاطره ی حضورشون با من و مهردخت باقی می مونه
از فرداش هم تو مراسم سوگواری و خاکسپاری بودیم و ناگهان درد بی نهایت شانه و ترقوه ی من امانم رو برید .
میدونید بدن انسان بسیار هوشمنده و معمولا وقتی بهش توجه کافی نمیشه ، خودش دست بکار میشه .
دوستانی که تو کلاس های عرفان شرکت می کنند گفتند :
ما یه مادر دوم داریم که مثل دوستی خاله خرسه عمل میکنه ، مثلا بچه ای که یه امتحان سخت داره و کلی استرس کشیده رو یهو یه دل درد شدید میده که کلا نره امتحان بده
یا تو ، که اینهمه بدو بدو و گرفتاری داری، یهو یه درد شانه ی عجیب و غریب بهت میده که خونه نشین بشی و همه ازت مراقبت کنند
حالا اینو بهتون نصیحت می کنم که مواظب خودتون و سلامتیتون باشید ، قبل از اینکه مادر دومتون وارد عمل بشه خودتون یکمی خودتونو ناز و بوس کنید
دیدین نوشته ی من پر از اتفاقات بد بود ، ولی لا به لای همه ی اونها آدم هایی از جنس آسمون و دریا وجود داشتند که اتفاقات بد رو تبدیل به خوب کردند و از ناراحتی و رنج ما کم کردند ، کل زندگی همینه ...
همه ی سختی ها و غصه هاش در کنار اتفاقات خوب معنا می گیره و همه مون فرشته هایی در کنارمون هستند که کافیه چشم دل و انصافمون رو باز کنیم تا ببینیم و لمسشون کنیم .
متاسفانه گاهی ازشون غافل میشیم و فقط به بدی ها و سختی های زندگیمون فکر میکنیم و غر میزنیم که همه ش مصیبت و بلا نصیبمونه ...
کاش متوجه باشیم که همین ناله های بی اندازه ی ، اطرافمون رو پر از انرژی منفی میکنه و اون فرشته های بدون بال زندگیمون رو خسته و نا امید میکنه .
پس غر زدن ممنوعه
**********
راستی عزیزای من ، حواستون به همین خانوم گل عزیز(زهرا) که ماجراش رو چند وقت پیش اینجا نوشتم باشه ..
میدونید که برای دختر اولش که شهرستانه ،هزینه میکنه . نزدیک بازگشایی مدارسه و خیلی دلمون میخواد ترتیب یه دیدار مجدد رو به همراه کمی پول برای کمک تحصیل این دختر فراهم کنیم .
لطفا"به هر طریقی که براتون ممکنه ، یا ارسال وجه نقد یا دادن کار نظافت منزل بهش کمک کنید . اگر میشد که جایی استخدامش کنیم تا از بیمه هم برخوردار باشه که عالی میشد .
بانک صادرات
شماره کارت : ۶۰۳۷۶۹۱۷۸۸۳۷۰۰۹۶ بنام معصومه سعیدی فر
دوستتون دارم زیاد زیاد
سلام عزیزانم
امروز برگشتم اداره ، خدا رو شکر اون دردهای وحشتناک خوب شدند . الهی بلا از همگی دور باشه." هیچ چیز گرانبها تر از سلامتی نیست "
من رو می بخشید از اینکه کارهای انبارشده ی زیادی دارم و فعلا مفصل نمینویسم . برمی گردم و حسابی با هم گپ می زنیم .
روی گل همه تون رو میبوسم که اینهمه محبت و عشقتون رو نثارم کردید
سلام دوستان عزیز من و مامان مهربانوم
دیدید تو پست قبل نوشت وقت مریض شدن نداره؟
حالا مریض شده خیلی هم اساسی ،از دردشانه و ترقوه فریاد می زد من از ترس مردم ولی به داییم زنگ زدم بردیمش بیمارستان همه میگفتن تصادفی اوردن انقدر داد میزد .
عکس و ام ار ای نشون داد عصب و عضله گردن و شانه درگیر شدن ،استراحت مطلق شده و با انواع مسکن های تزریقی و ارامبخش ،اروم میشه ...ده جلسه فیزیوتراپی داره و باید تا پنجشنبه بهتر بشه وگرنه دکتر گفت کار دیگه ای میکنه
دعا کنید خوب بشه الان خونه مامان مصی موندیم و حتی کارای شخصیشو نمیتونه بدون کمک انجام بده
میدونم بیشتر بخاطر اینهمه زحمت و حرص و جوشیه که بخاطر من خورد این تابلو اخریه خیلی اذیتش کرد
امشب گفت برای دوستام بنویس فکر نکنند بی معرفتم .بگو دوستشون دارم و استراحت میکنم و بر می گردم
فعلا خدا نگهدار و برای مامانم دعا و انرژی بفرستید لطفا
دوستدار شما -مهردخت