سلام عزیزای دل مهربانو ، والله خودم میرم تاریخ آخرین پست رو میبینم ، کلی خجالت می کشم .
اصلا" سابقه نداشته بعد از بازگشت ظفرمندانه م به بلاگستان ، اینهمه ازتون دور بمونم ... ولی یه خبر خوب دارم
تعجب نمی کنید این موقع روز که باید اداره باشم براتون پست گذاشتم ؟؟
نه ، اشتباه نکنید ، مرخصی نیستم ، اداره م .. ولی خبر خوب اینه که بعد از این چند سال که از داشتن اینترنت محروممون کرده بودن ، دوباره سرعقل اومدن و بهمون اینترنت دادن
هرچند ترافیک کارمون وحشتناکه ولی دیگه بیشتر میتونم پیشتون بیام و بخونمتون و بنویسم .
مدت هاست از منزل ، نمیتونم پشت دستگاه بشینم چون انقدر با مهردخت کااار داریم که نگفتنیه .. فقط همینو بگم که اگر اون موقع ها بین ساعت دوازده تا دو نیمه شب مخصوص دنیای شیرین بلاگستان و دورهمیمون بود ، الان اون هم به کارهای عقب افتاده و مخصوصا" کمک و همراهی مهردخت اختصاص داره .
نمایشگاه امسال به مدت یک هفته از چهارم اردیبهشت برگزار میشه و به زودی عکس تابلوهای خوشگل مهردخت رو براتون میذارم .
با اجازه تون فعلا برم سرکارم تا از دادن اینترنت پشیمونشون نکردم
سلام عزیزانم . میدورام تو این روزهای پایانی سال صحیح و سالم باشید و به همه ی کارهاتون هم رسیده باشید . دارم از اداره براتون می نویسم ... یعنی امروز هم تمام وقت سر کار هستیم . مهردخت خانم هم که قول داده بود زودتر ادامه ی سفرنامه ش رو بنویسه ، همین دیروز امتحانات میان ترم دومش تموم شد . فکر میکنم امسال تو نمایشگاه هفت یا هشت تا کار بزرگ داره و هردو حسابی مشغولیم " عکس کارهاشو میذارم براتون "
دوستتون دارم و امیدوارم در تعطیلات بیشتر بتونیم با هم در ارتباط باشیم
سلام عزیزانم ، امشب مهردخت داره اتود یکی از کارهای جدیدش رو میزنه، بهش گفتم من دیگه طاقتم طاق شده ، باید سفرنامه ت رو تکمیل کنی .
پس بخونید ادامه ی سفر شیراز رو از زبون مهردخت :
سلام و عرض ادب به همه ی دوستان عزیز خانه ی پر از محبت مجازیمون ..همه ی کامنت های قشنگ و مهربونتون رو خوندم و ازتون ممنونم .
بالاخره ظهر شد و با اتوبوس به سمت راه آهن حرکت کردیم . از همون بدو حرکت ، من و یکی از دوستانم جوک های بیمزه می گفتیم و انقدر بیمزه بود که همه مون از خنده غش کرده بودیم ..
تو کوپه ی خودمون همراه 3 تا از همکلاسی هام جاگیر، و ما چهارتا مشغول ورق بازی شدیم ، نمیدونم هفت خبیث بازی کردید یا نه ، ولی این بازی خیلی جالبه و ما کلمه ی " من " رو ممنوع کرده بودیم و مجبور بودیم از کلمات جایگزین استفاده کنیم ، همین موضوع انقدر خندوندمون که دل درد گرفتیم .
موقع شام ، مهمونی بازی راه انداختیم و هی از این کوپه به اون کوپه در رفت و امد بودیم . انقدر شیطونی کردیم تا ساعت 12 شب بالاخره با خط و نشون کشیدن مشاوران از ماه ، ماه ترمون ، خوابیدیم .
همه ش نگران این بودم که یاد مامانم بیفتم و بغض کنم ولی اصلا نمیدونم چطور خوابم برد و بهتره بگم بیهوش شدم .
صبح هنوز گیج و منگ بودیم که رسیدیم شیراز زیبا و هتل خوشگلمون . تا اتاق ها آماده بشه ، رفتیم صبحانه ی مفصلی رو نوش جان کردیم و بعد به سمت اتاق ها راهنمایی شدیم .
وقتی فهمیدم من و 5 تا دیگه از بچه ها ، باید در یک سوییت ، هم اتاقی هستیم ، مطمئن نبودم که اتفاق خوبیه یا نه ولی الان میگم که شاید اگر 6 تایی با هم نبودیم ، انقدر خوش نمیگذشت .
وقتی جابجا شدیم ، مشاورها گفتند که تا ظهر هر کاری دوست دارید انجام بدید ، بعدش میریم بیرون و برای خواب برمی گردیم .
تا اون موقع، یک عده خوابیدند ، یک عده استخر و سونا رفتند و بعضی ها هم مشغول بازی شدند .
حدود ظهر گفتند جلوی دراتاق ها اماده باشید تا بریم ناهار بخوریم و از همونجا به سمت ارگ کریمخان حرکت می کنیم .
"بازسازی حال و هوای روزگارزندیه"
ارگ کریم خان به زیبایی خودنمایی میکرد ، شامل 4 برج که در چهارگوشه ی محوطه وجود داشت و حوض بزرگ و باغ زیبا که تا پای عمارت اصلی کریم خان مشخص بود .
من از نوع معماری و کنگره هایی که در بالای دیوار محصور کننده ی عمارت بکار رفته بود خیلی لذت بردم و با قدم گذاشتن بر سنگفرش حیاط مجسم می کردم روزی در گذشته های دور چه انسان هایی با چه مقام و شخصیتی از این راه ها گذر کردند .
"خدایا چقدر این سقف زیباست"
" و این پنجره ها"
دیدن علامت هایی که بر روی سنگ های کف ، توسط کارگران اون زمان حکاکی و درج شده بود ، این فکر رو در ذهنم بیشتر پرورش میداد که اون ها منتظر بودند که روزی ما از این راه ها عبور کنیم .
" علامت تیشه روی سنگفرش"
اما متاسفانه امروزه ارگ کریم خانی که ما میبینیم با چیزی که در اون زمان ساخته شده تفاوت زیادی پیدا کرده و اتفاقات تلخ و حوادث زیادی بر این بنای تاریخی گذشته .
در زمان پهلوی اول ، رضا شاه دستور داد برای هر استان ، زندان مستقلی در نظر بگیرند .
از قضا مسئولین بیکفایت استان فارس در اون روزگار ، ارگ کریم خان رو جهت این کار در نظر می گیرند .
بعد میشینند در نهایت حماقت و نادانی پیش خودشون فکر میکنند که چون در کل بنای این ارگ زیبا از سنگ های قیمتی و حتی روکش طلا استفاده شده بوده ، برای اینکه زندانی ها به فکر دزدیدن اون ها نیفتند همه ی این زیبایی ها رو با پوششی از گچ ، پنهان می کنند ،
بعد ها زندانی ها این موضوع رو می فهمند و با قاشق و هر وسیله ی تیز دیگه ای می افتند به جون در و دیوار و همه رو می تراشند .
" ببینید اینهمه زیبایی رو چطور با گچ پوشانده بودند ، حالا با مکافات، بخشی از اون رو تونستند بیرون بیارن و احیا کنند "
از طرفی همه ی درو پنجره های زیبا رو برمی دارند و به جاش از میله های آهنی استفاده می کنند که شکل بنا به زندان نزدیک تر بشه .
" ببینید به چه روزی انداختن کاخ رو "
نهایتا" در زمان حمله ی قاجار ، با کینه ی عمیقی که آغا محمد خان از خاندان زندیه به دل داشته دو ستون سنگی زیبا رو از جا در میاره و به کاخ گلستان که در حال ساختنش بوده منتقل میکنه و بجای اون دوتا ستون چوبی معمولی میذاره .
" ستون ها رو ببینید "
امروزه یکی از برج ها ی ارگ ،به طرز محسوسی کج شده وبه همین دلیل اون منطقه، به پیزای شیراز هم معروف شده ... ولی می دونید دلیلش چیه ؟؟
اون قسمت از ارگ ، حمام وجود داره و بعد از اینکه اونهمه زندانی از حمام استفاده کردند ، نم و رطوبت به جون پی و رگ و ریشه ی برج افتاد و باعث شد دیوار برج از بیرون شکم بده .
حالا با تزریق سیمان به پی ساختمان و کارهای عمرانی دیگه جلوی کج شدن بیشتر برج رو گرفتن و البته دیگه نتونستند شکل بنا رو به حالت سابق در بیارن .
مامان توقع داشت که سفرنامه رو امشب تکمیل کنم ولی واقعا" دلم نمیاد خاطرات این سفر بیاد موندنی رو خلاصه کنم ..
از طرفی درس و امتحان هم دارم و همین الان بشدت خوابم گرفته . لطفا " عدر خواهی من رو بپذیرید . سعی می کنم پست بعدی رو با فاصله ی کوتاهی بنویسم .
ما دوستتون داریم . ممنونم که هستید
این پست و پست های آینده ی اردو ی شیراز ، از طرف من و مهردخت به تمام دوستان عزیز علی الخصوص نسرین نازنینم تقدیم می شود
نمیدونم قبلا" گفته بودم یا نه ، ولی مجموعه ی روشنگر و روشنگران که مدرسه و هنرستان مهردخت خانم ما باشه ، هرسال اردوی چند روزه ی خوبی برای دانش آموزان برگزار میکنه .
سال اول و دوم با ممانعت شدید مهردخت ، و بهانه هایی از قبیل : چطور از تو جدا شم و مگه میشه بدون تو باشم و ... گذشت .
تقریبا" اوایل دی ماه بود که یه روز وقتی از اداره به خونه رسیدم ، مهردخت بروشور اردوی امسال رو جلوی روم گرفت و گفت :
مامان بیچاره شدم !!! امسال میخوان ببرن شیراز ، من چطور به شهر آرزوهام سفر نکنم ؟؟ با خنده گفتم : خوب به شهر آرزوهات سفر کن !!!
مهردخت با لب و لوچه ی آوویزون جواب داد : بدون تو ، مگه مییییییییییییشه ؟؟
گفتم : اررره ، انقدرم خوش میگذره که !!!
خلاصه تقریبا" بیست روز به "نه ، نمی تونم " گذشت ... دیگه داشتیم به آخرین روزهای مهلت ثبت نام نزدیک میشدیم ...
- : مامان من چیکار کنم ؟
-: از من میشنوی ، نررررو .
-: واااع ، چررررا؟؟
-: چرا نداره مامان جون ، یه اردوی چار روزه میخوای بری ، دمار منو درآوردی ، انقدر که شب و روز اندر فواید ، اردو با تو حرف زدم ، باز تهش میگی" بدون تو هرررگز !!! ول کن بابا ، تو هنوز آمادگی این کارها رو نداری ... وااااااللله
انگار همین بی تفاوتی و قاطعیت من باعث شد که مهردخت گفت : ثبت ناااامم کن و پقی زد زیر گریه .
گفتم : ول کن بابا هشتصد هزارتومن ثبت نام ، یه دوست تومن هم برای خرج و عشق و حال ....تازه نازززز هم میکنی !!!!
اما ثبت نامش کردم
*****
و روز سه شنبه ، سیزدهم بهمن ماه فرارسید ، قرار بود بچه ها مطابق هر روز با برنامه ی روز سه شنبه به مدرسه برن (البته همراه کوله بار سفر).. تا زنگ تفریح ظهر درس بخونند . بعد از صرف ناهار به سمت راه آهن حرکت کنند و ساعت چهار بعد از ظهر ترن به مقصد شیراز حرکت کنه .
شب قبل از حرکت و بستن توشه ی سفر دیدنی بود .
سر برداشتن ملحفه و روبالشی دعوامون شد . مهردخت یه روبالشی و دوتا ملحفه ی دونفره برداشته بود که کلی ساکش رو اشغال کرده بود . هر چی میگفتم : بابا جون تو داری میری هتل پنج ستاره ، می گفت تو قطار چه کنم ؟؟ باید این وسایل خواب رو همراه داشته باشم .
لباس بیرون که نداشتن طفلکی ها باید با همون فرم مدرسه این مدت رو سر می کردند ولی چون یه شب تو هتل جشن تولد بهمن ماهی ها رو داشتند یه شلوار مهمونی و یه بلوز خوشگل برداشت. لوازم شخصی و عطر و مسواک و صندل برای تو قطار و صد البته نم اشک موذی من که گاهی از گوشه ی چشمام نیش میزد و با هزار مکافات نذاشتم مهردخت بویی از هجوم افکار غمگین من ببره ..
به اتاقش نگاه میکردم ، از روزهای نوزادی و چشم انتظاریم برای برگشتن از بیمارستان گرفته ، تا همه
ی بازی ها و خنده و گریه های دوتایی و شبانه مون ..
به خودم می گفتم : کجااایی مهربانو ، مهردختت خانومی شده برای خودش و داره اولین سفر مستقلش رو تجربه میکنه ..
به همین زودی برای ادامه تحصیل و ازدواج و مادر شدن و هزار بهونه ی شیرین دیگه ، بند های وابستگیش ، جدا میشه ولی چیزی که مسلمه تا وقتی زنده هستید مهر زیبا و پرافتخار مادر و دختری به پیشونی هامون حک شده
سه شنبه صبح با وسایلش دم در مدرسه پیاده ش کردم ، لحظاتی تو آغوش هم جای گرفتیم و سرو روی هم رو بوسه بارون کردیم .
تو اداره زمان به کندی می گذشت ، تقریبا" ساعت یک و نیم بود که یه گروه به نام اردوی شیراز ، تو صفحه ی تلگرامم باز شد و پشت سر هم ، پدر و مادر های بچه های همسفر به گروه اضافه می شدند .
بالای همه ی پیام ها هم پیام زیبای خوش آمد گویی مشاور مهردخت خودنمایی میکرد و اطلاع از اینکه ما به سمت راه آهن حرکت کردیم و عکس دستجمعی از دختران شاد و خندان ما ، سوار بر اتوبوس .
اینطوری براتون بگم که از لحظه ی خروج دخترا از هنرستان ، تا روز شنبه ساعت نه صبح که بچه ها مجدد به مدرسه برگشتند ، همه ی لحظه ها با دخترامون سفر کردیم و عکس های پشت سر هم،شون رو نگاه کردیم .
من واقعا" نمیدونم چطور این مشاورین و مسِولین هماهنگ بودند که ما حتی یک لحظه ازشون بی خبر نموندیم ، دروغ نگم تقریبا" از ساعت دو ، دو ونیم نیمه شب تا هفت صبح فردا گروه سکوت می کرد و خبر جدیدی دریافت نمی کردیم .
تو این مدت با همه ی مامان باباهای گل بچه ها آشنا شدیم ، از خاطراتمون نوشتیم ، به هم دلداری دادیم ، جوری که واقعا" در پایان سفر بچه ها کاملا" ما با هم مانوس شده بودیم . " این سفر تجربه ی بسیار خوبی هم برای بچه ها و هم برای پدرو مادر ها بود " .
اجازه بدید بقیه سفر و ماجراهای شیراز رو تو یه پست دیگه براتون بنویسم ، چون بقیه ش از زبون مهردخته و از نظر فرهنگی - تاریخی بسیار باارزش و قابل تامل .
دوستتون دارم ، خیلی زیاد
دوستان نازنینم سلام
امیدوارم خوب باشید ، هر شب قراره بیام براتون بنویسم و بازم کاری پیش میاد .. میدونید که درگیر جشنواره بازی و این حرفام . سر فرصت میام و اتفاقات خوب این مدت رو تعریف میکنم و از عطر کامنت هاتون مست میشم