دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

روزگار با همه مخلفات

سلام دوستان عزیزم ، امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشید و دست همه تون بند خونه تکونی و خریدای شب عید باشه .

روزی که میرفتم آخرین جلسه ی ایمپلنتم رو انجام بدم ، مطب دکتر حدود دویست متر ،تو طرح زوج و فردی بود ، من تا از ماشین گرم و نرم خودم پیاده شدم و نفس کشیدم ، سوز هوا ،گلومو سوزوند رفت پایین .

همون موقع فهمیدم که چه بلایی به سرم اومد ، اصلا" من نه از کسی ویروس می گیرم ، نه مدل دیگه ای سرما میخورم فقط کافیه سرما وارد گلوم بشه ، اونوقته که کارم تمومه...

دو سه سال قبل هم همین اتفاق افتاد .. هنوز یادمه ، سیزدهم اسفند ماه بود و هوا سور وحشتناکی داشت ، البته ربطی هم به فصل نداره.. اگر وسط تابستون درحالیکه خیلی گرممه، آب خیلی یخ بخورم باز همین اتفاق میفته .. خلاصه پاشنه آشیل من تو گلومه

 این یکی دوسال حواسم بود و اتفاقی نیفتاد اما امسال باز گرفتار شدم ، البته وقتی رفتم دکتر گفت فشارت خیلی پایینه مشکلی نداری ؟؟

گفته نع ..

گفت: ولی من دارم !!! یه سرم ،دوتا پنی سیلین و بتامتازون مهمونم کرد

تو این مدته ، خونه تکونیمونم به نحو احسن انجام شد ..

در واقع یه سالی بود که یا یه خانوم گل با سلیقه آشنا شده بودم که تقریبا" ماهی یه بار ، گاهی هم دوبار بهم کمک میکرد و خونه نسبتا" تروتمیز بود ، البته از اول مهر که با حجم عظیمی از کثافت کاریهای سیاه قلم و رنگ های اکرولیک مهردخت خانوم مواجه شده بودیم ، هر قدر هم تمیز می کردیم بی فایده بود و برای فرستادن فرش ها به قالی شویی روز شماری میکردم

ولی اصل مطلب همون خانوم بود که متاسفانه سال ها کارهای سنگین منزل فرسوده ش کرده بود و تو بهمن ماه تحت عمل جراحی قرار گرفت .

مونده بودم که تکلیف خونه تکونی امسال چی میشه که نسیم جون به دادم رسید .. یه آقای گل وارد به امورات نظافت منازل بهم معرفی کرد که اولش از روی ناچاری پذیرفتم چون فکر میکردم کار اصلیش بنایی و این حرفاست ولی وقتی اومد متوجه شدم که چند سال  نظافت منزل بانجام میداده  و الان دو سه سالیه که تو کارگاه کابینت سازی کار میکنه ولی همچنان پیش مشتری های سابقش برای کارنظافت منزل میره ..

خدا تنش رو سالم نگه داره بنده خدا از هشت و نیم صبح مشغول شد تا ده و نیم شب که خودم گفتم آقا مراد خواهش میکنم دیگه بی خیال شو ..

از کل پنجره های خونه م که طبقه ی سوم هستم آویزون شده بود و هی می سابید ..

هر چی میگفتم خونه ی من مشرفه من اصلا پنجره باز نمی کنم اونم نزدیک اتوبان که تمیز کردنش بی فایده ست ..میگفت " دلت میااااد؟؟"

حلالش باشه ، خوشم میاد با آدم فهیده و با شخصیت طرف باشم .

این خصیصه هم اصلا" ربطی به سطح تحصیلات یا کار آدم نداره بعضی ها ذاتا" باشعورن .

آخرای شب بهم گفت: وقتی صبح می اومدم خونه تون ، جیب کاپشنم کوچیک بود همه ش فکر میکردم گوشی از جیبم می افته ، من نمیتونم به موقع خودمو برسونم و بد قول میشم ..

آخرشم همین شد ، از ماشین پیاده شدم دیدم گوشیم نیست ، از یه بنده خدا گوشیشو قرض گرفتم زنگ زدم دیدم راننده ماشینه برداشت ..

بهشش جریان رو گفتم ، گفت ده هزارتومن می گیرم گوشیتو برات میارم . منم گفتم اشکال نداره فقط بیارش تا بد قول نشم . خلاصه آورد .

خانوم اینه که میگن به چیزهای بد فکر نکنید اتفاق می افته ها...

گفتم : آقا مراد من بی نهایت به این موضوع اهمیت میدم .. خیلی از بد قولی بدم میاد .

گفت: خودمم همین طورم نه بدقولی میکنم نه دوست دارم کسی بهم بد قولی کنه . ولی واقعا" اگه گوشی پیدا نمیشد اصلا" نمیتونستم بیام چون نه خونه تونو بلد بودم نه شما دیگه شماره ای از من داشتید .

*******

 همه ی کم و زیادی های زندگی ، بود و نبودهاش ، خلق تنگی های روزگار ، بالاخره هر چی باشه یه جوری میگذره ،اما یه چیزایی هست که انگار باعث میشه دیگه بعد از اون زندگیت روی تلخیش ثابت بمونه و دیگه بشه زنده مانی نه زندگانی .

متاسفانه هفته ی گذشته کاممون با خبر از دست رفتن دختر خاله ی جوون سیمای عزیزمون (همسر آرش) تلخ شد .

مادر بینوای این دخترخانوم مرحوم رو تو مراسم دیده بودم و تعریف زحمات و شیرزن بودنش رو زیاد شنیده بودم که از سن خیلی کم همسرشونو از دست داده بودند و با شرافت و زحمت زیاد سه تا دخترش رو بزرگ کرده بودند ....

و متاسفانه حالا دست روزگار ، با یک تصادف دلخراش ،گلچین عمر دختر سی و پنج ساله ش شده بود .

اصلا" نمیتونم به مادر داغدار ، تسلیت بگم ، اصلا" نمیدونم چطور ممکنه داغ جگر گوشه ی آدم حتی کمی التیام پیدا کنه ...

خوب میدونم گذر زمان به آدم ها یاد میده که چطور با غمشون بسوزن و بسازن ولی اینکه حال آدما خوب بشه .. نه باور نمیکنم .

با یادآوری این موضوع میدونم اگر نسرین عزیز ، خواننده مون باشه ، داغ پرواز پگاه نازنینش دوباره تازه میشه ..

ببخش نسرین جان ولی از صمیم قلب برای تو و همه ی مادرهای داغدار طلب صبر و آرامش دارم .

*********

مدرسه ی لوس و ننر مهردخت هم دیگه کفر منو درآورده از ششم اسفند امتحانات میان ترم دوم شروع شده تا بیست و هفتم ادامه داره یعنی فردای چهارشنبه سوری آخرین امنحانشونه .. تازه این وسط ها ژوژمان هم دارند .

روز خونه تکونیم خیلی جالب بود . همون موقع که بابا عباس با یه نون بربریه تازه از در وارد شد ، من و مهردخت داشتیم برای هم خط و نشون می کشیدیم .

از شب قبلش بهش گفته بودم اتاقت رو خالی کن ، تکلیف اینهمه کاغذ و طرح رو معلوم کن شلخته خانوم ، اونم می گفت : وقت ندارم ، اصلا" دست به اتاق من نزنید .

وقتی بابا در رو باز کرد دید ما داریم گیس های همدیگه رو می کشیم ، با وعده ی نیمرو با نون داغ سعی کرد سوامون کنه اما به محض رسیدن آقا مراد و تشخیص مهردخت مبنی بر اینکه اگه تو خونه بمونه تا آخر شب باید اره بدیم تیشه بگیریم ، لباسش رو پوشید کیف آرشیو A1به اون گندگی رو دستش گرفت و به آژانس تلفن کرد ، آدرس خونه ی مامان مصیش رو داد و فلنگ رو بست .

خیلی هم شیک ساعت نه شب ، همراه با خاله ش و یه دسته گل خوشگل برگشت خونه و منو بوسید گفت : "خسته نباشی مامان جووون"

به بابا میگفتم : یادش بخیر ، ما که دختر خونه بودیم فرش خرسکای خونه ی پدری رو با پارو می شستیم و میبردیم رو دیوار مشترک همسایه آویزون می کردیم ، حالا دخترای الان آژانس می گیرن میرن خونه ی مامان بزرگشون ، خاله شونم ناهار میبرتشون بیرون یه وقت دچار یاس فلسفی نشن 

****

این نقاشی خط روی بومه فقط یه ذره اون بالاش مونده


 

اینم چاپ روی پارچه ست که نصفه ش هنوز مونده


 

*********

این شلوغ و گرفتاری های من باعث نمیشه که بهتون فکر نکنم و یادتون نباشم ..

هر روز دلم براتون تنگ بود ولی حس میکردم اگر برای حضور در بلاگفا وقت بگذارم حتما" بیمار تر میشم چون بجز دو سه ساعت در شبانه روز خواب هیچ فراغتی نداشتم .

... در مورد یه خانوم زحمتکش و نگران هم التماس دعا دارم .. مشکل مالی شدید داره و متقاضی وامی بوده که هنوز مساعدت نشده .. این خانوم محترم برای گره گشایی خانواده ش تلاش میکنه . براش دعا کنید و انرژی بفرستید تا هم دل اون شاد بشه هم متقابلا" انرژی مثبت به خودتون برگرده ..

دوستتون دارم و گل های نیمه ی اسفند ماه رو با مهردخت جان به همه ی شما عزیزانمون تقدیم می کنیم .

 

درحواشی سال نو

به آخرین ماه امسالم رسیدیم .. بازم مثل همیشه ، همه به هم میگیم " اصلا" فهمیدی چطور گذشت"؟؟

وقتی اسفند ماه میرسه انگار فیلم رو رو دور تند پخش میکنند ، همه در حال بدو بدو ..

ما هم از قاعده مستثنی نیستیم ..

مثل هرسال از اوائل بهمن هی بخودم میگم : ای بابا ، خونه که تمیزه ، منم که وقت ندارم ... اصلا" خونه تکونی یعنی چی ..

خودم یکمی تو کمد هارو جمع و جور و گرد گیری میکنم ..

ولی با ورود به اسفند ماه ، همه چیز عوض میشه و نهایتا" به این نتیجه می رسم که : " مگه میشه خونه تکونی رو ندید بگیرم!!! ... باید این رسم رو مثله سالهای قبل بجا بیارم "

واقعیتش اینه که امسال واقعا" کار خاصی ندارم چون همه ی سال گذشته تا همین دوماه قبل، یه خانوم نازنین بود که هر ماه ،گاهی هم دوهفته یکبار میومد کمک می کرد ..

خانوم گلی که از صبح ساعت هفت و نیم می آمد و تا راس ساعت سه بعد از ظهر کار میکرد .

وچنان کاری میکرد که انگار زندگیتو داری از تو فیلم های تبلیغاتی برای مواد شوینده نگاه میکنی ، یعنی همه چیز برق میزد .

از وقتی گردن و کتفم دردناک شد بیشتر به کمک احتیاج داشتم ، اون بنده خدا هم انقدر سالها بخودش فشارآورده بود که کارش به جراحی ستون فقرات رسید ، خدا رو شکر حالش خوبه و دوران نقاهت رو می گذرونه .

اینه که یکی از همین روزا ما هم آیین زیبای خونه تکونی رو بجا خواهیم آورد و برای استقبال از بهار همه جا رو برق خواهیم انداخت

****

دوست عزیزی برای تامین نیروی انسانی آگهی داده . امیدوارم اگر کسی جویای کار هست تو این روزای آخر سال گه از کارش باز بشه و بتونه شغل مناسبی دریافت کنه

کارگزاری رسمی بیمه جهت تکمیل کادر اداری خود به تعداد 10 کارمند فروش جهت مشاوره تلفنی و حضوری و یک نفر کارشناس منابع انسانی و یک نفر سرپرست فروش نیازمند است . شماره های تماس

22649531-3 خانم شریفی

****

لباس عیدای دختر کوچولوم فاطیما رو هم خریدم ، به  چیز جالبی امسال برخورد کردم :

وقتی فروشنده لباس و کفش اصرار کردند که با شک و تردید (بخاطر سایز)خرید نکنم و دخترم رو ببرم تا لباس مناسب تهیه کنم یا پیشنهاد دادند که اگر کوچیک و بزرگ شد ببرم عوض کنم ، بهشون گفتم که این لباس ها هدیه برای یه دختر ناز و قشنگه که نه میتونم خودش رو ببرم ، نه میتونم بعدا" برای عوض کردنش اقدام کنم ، موضوع رو متوجه شدند و بهم تخفیف دادند و گفتند اجازه بده ما هم تو این کار سهیم باشیم

میتونید تصور کنید که چقدر حس خوبی داشتم که مردم ،به فکر هم هستند و از سود خودشون برای شاد کردن دل دیگران گذشت می کنند .

ببینید چقدر خوشگلن


اینم از رنگ های فصل پاییز که پر از قهوه ای های قرمز و نارنجی و خردلیه .


اینم کنته نیمه کاره ست ..

اگه کسی پارسال بهم می گفت که تو سال آینده این موقع دنبال پودر کف دریا و دوده می گردی ، کلی بهش می خندیدم .

مواظب خودتون و اطرافیانتون باشید .. کارهای دم عید باعث نشن از سلامتتون غافل بشید .


مهارت های اجتماعی


تقدیم به همه ی دوستانم که کمتر از خواهر و برادر برام نیستید :

من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم ، پر دوست ، بر درش برگ گلی میکوبم، روی آن با قلم سبز بهار، مینویسم ای یار ، خانه ی دوستی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر خانه ی دوست کجاست .
دیرگاهیست به این می اندیشم ، خانه باشد طلبت ، شانه ی دوست کجاست ؟؟
 *********
اصلا" اشتباه من این بود که زودتر نیومدم سراغ خونه ی مجازیم و سرم و نذاشتم گوشه ی دیوارش گریه کنم ،تا اینهمه دست مهربون برام حیاط رو آب و جارو کنند ...اینجا ، یکی شربت گلاب برام درست میکنه .. یکی بغلم میکنه و بهم میگه گریه کن سبک شی ،یکی غیرتی میشه و میگه مگه دستم بهش نرسه ...
قربون تک تکتون ، اصلا" از غصه دار بودن شرمنده شدم ، بهتره دیگه درموردش چیزی نگیم .
**********
نشسته ایم دور میز ناهارخوری اداره ، نا خوداگاه چشمم به صورت ساده و معصوم همکار جدیدی می افته که چند میز دور تر از ما نشسته .. به گوشه ای خیره شده و داره در تنهایی غذا میخوره ..
از روی کنجکاوی به مریم گفتم : اون خانوم تازه استخدام شده ؟؟
مریم یکمی خودش رو کج کرد و زیر چشمی نگاهی کرد .
گفت: آره مهربانو ، مدتیه اومده ، نمیدونم چرا یه جا ثابت نمی مونه ، میگن همکارا میرن اعتراض میکنن و کاری میکنن عذرشو میخوان و می فرستنش یه جا دیگه.
-: چرا؟؟
-: نمیدونم .. عجیبه ولی ، میگن دختر تمیزی نیست .. حال آدمو بهم میزنه .
من که  داشتم به حرف مریم جون گوش میدادم و نگاهم به روی دختر خانوم ثابت مونده بود ،در کمال تعجب دیدم ، قاشق رو پر کرد ، دهانش رو  به اندازه ی یه اسب آبی باز کرد ، زبونش رو تا اونجایی که میتونست درآورد و قاشق رو فرو کررد تو حلقش .
بعدشم خیلی کثیف و با عجله بقیه کاراشو کرد ..
انگار یه پارچ آب جوش ریختن سرم ، خیلی ناراحت شدم . دختر جوون و خوش صورت ، تحصیلاتی هم داره ، پس یعنی تو محیط های اجتماعی کم نبوده ...
الان اومده تو اداره ی ما که  معدل های بالا و رزومه های خوب رو می گیرن ، استخدام شده ولی تو این مهارت اجتماعی ساده مشکل داره ..
حتما" این حالت طبیعی نیست و شاید یه تیک باشه ...
به هر حال این دختر خانوم داره با یه کسانی زندگی مییکنه .. اینجا که کسی حاضر نشده کمک کنه فقط گفتند که ما باهاش کار نمی کنیم و پاسش دادن این طرف اون طرف ، ولی خوب خانواده چی ؟؟ یعنی کسی متوجه ی این موضوع نشده؟؟
اگه شده آیا برای درمان ، مراجعه کردن؟ دلسوری شده براش؟
با این شرایط همیشه تو محیط های اجتماعی مورد نفرت یا تمسخر واقع میشه ..
پس چطور ازدواج کنه ؟؟
در مورد این دختر خانوم بیشتر نمیتونم بنویسم چون نمیدونم ، شاید خانواده ش برای درمان اقدام کردن ، شاید همکاری نکردن ، شاید نتیجه نداده .. شاید بصورت مقطعی خوب شده ولی با یه بحران دوباره به سراغش اومده ..
شاید اصلا کسی بهش توجه نکرده ...
نمیدونم ولی دیدن این بنده خدا بهانه ای شد برای اینکه من یادم بیفته چقدر آدمایی رو دیدم که بر اثر کم توجهی خانواده دچار مشکلات متعددی تو جامعه شدن .
 بچه هامون برای همه مون عزیزند و هر طور که باشن دوسشون داریم و بنظرمون زیباترین میان ، ولی حواسمون باشه که واقعیت اینه که بچه های ما برای دیگران موجوداتی کاملا" عادیند و باید رفتارها و ظاهری عادی و مناسب داشته باشند .
خیلی ها رو میبینم که اجزاء صورتشون زیباست ولی فک پایینیشون بطرز وحشتناکی جلوست ،
این بندگان خدا موقع صحبت کردن دچار مشکل هستن ..
فرم صورتشون کاملا" بهم ریخته و فکر میکنم جایی خوندم که از نظر دندانپزشکی و گوش و حلق و بینی با مشکلا بعدی مواجه خواهند شد .
خوب این بچه ها رو باید تو سن کم بهشون رسیدگی می کردند ، در دنیایی که علم پزشکی مرتب دستاوردهای جدید داره ، اصلاح این ناهنجاری ها واقعا" ساده ست .
حتی اگر از نظر مالی توانمند نیستیم ، بیمارستان های دولتیمون با کادر پزشکان بسیار مجرب این کارها رو انجام میدن فقط نوبت گرفتن و صبوری میخواد ..
یا بچه هایی که لکنت زبان دارند .. متاسفانه توجه کمی بهشون میشه ، حتی دیدم پدر یا مادری که وسط حرف بچه شون پریدند و نذاشتند جمله تموم بشه و گفتن "خوب فهمیدم بقیه ش رو بگو "...
اون ها نمیدونند با روح و روان اون بچه چه میکنند ، این طفل معصوم ها رو منزوی و افسرده میکنند ،
یه ذره دقت و توجه ، یه مشاوره روان پزشکی  ، یه مشاوره ی گفتار درمانی علاج کار این بچه هاست 
  محبت  و دقت خانواده میتونه زندگی بچه ها رو دگرگون کنه .
یا مثلا" مادران کم طاقت زیادی رو دیدم که برای اینکه بچه شون همه ی غذاش رو بخوره و بازی در نیاره ، مجبورش میکنند ، دهنش رو خیلی خیلی باز کنه تا اونا قاشق رو بچپونن تو حلقش و با سرعت قاشق بعدی رو جلو میارند 
همین کار باعث میشه بچه عادت کنه اینهمه دهنش رو برای خوردن باز کنه و تند و پشت سر هم غذاش رو ببلعه ، درصورتیکه همه مون میدونیم این کار چقدر زننده و دور از ادبه .
این غنچه های زیبای زندگی سرخود وارد این جهان نشدند ، دقیقا" با دعوت و خواست ما به این دنیا پا گذاشته ند ..
پس برای رشد و سعادتشون هر کاری کنیم وظیفه مونه و هیچ منتی نیست ، برای آموزش مهارت های اجتماعی بچه هامون حوصله به خرج بدیم و فکر نکنیم تنها تبلت دادن دست بچه های کوچولومون ، اوج ایفای نقش پدری و مادریه .
  آروم و شمرده صحبت کردن ، صبر کردن برای تموم شدن صحبت های دیگران ، تمیز و مرتب غذا خوردن و بی صدا نوشیدنی رو نوشیدن و هزاران چیز دیگه ، جای آموزشش تو دامن گرم خانواده ست نه تو سن بزرگسالی تو جامعه با مسخره شدن و آسیب دیدن و بعد یاد گرفتن .
****
خدا همه ی عزیزانتون رو براتون نگه داره و امیدوارم حق هیچ بنده ای رو گردنتون نمونه و کسی تو خلوت خودش به خدا شکایتتون رو نکنه و نگه ، خدایا حق من رو ازش بگیر .
**********
این نمایش رنگ های فصل بهاره ، ایستادم بالا سر مهردخت جانم ، تاتمومشش کنه براتون عکس بذارم
 
 
*******
بهمن ماه هم داره تموم میشه ، با مهردخت عزیزم گل های معطر یازدهمین ماه سال 93 رو براتون به یادگار گذاشتیم ... باشد که دوستان عزیز و نازنینم محض تشکر و قدردانی از ما پذیرا باشند 

دل شکسته مهربانو

گفته بودم از فیلم هایی که در جشنواره دیدم براتون مینویسم ... هرچند جشنواره ی امسال خاطره ی تلخی برام باقی گذاشت که گمان نکنم تا زنده هستم فراموش کنم ولی زیر قولم نمیزنم و براتون مینویسم .

فیلم جامه دران شامل سه اپیزوت شیرین ، مه لقا و گوهر بود .

شیرین رو مهتاب کرامتی و افسر اسدی و مصطفی زمانی بازی کردند ..

مه لقا رو مصطفی زمانی و پگاه اهنگرانی و قسمت مه لقا رو باران کوثری و مصطفی زمانی هنر نمایی کردند ..

اما از میان این عزیزان که نام بردم ، باران جدا" شاهکار کرد . چنان تحسین برانگیز بازی کرد که اگر سیمرغ بلورین رو ببره اصلا"جای تعجب نداره .. " هرچند که من همه ی فیلم ها رو ندیدم"

 

فیلمنامه ی این فیلم، اقتباسی از رمان " ناهید" نوشته ی خانم ناهید قطبی و اولین کار حمیدرضا قطبی در عرصه ی سینماست و بعنوان بخش نگاه نو بسیار خوش درخشید.

فیلم بعدی " رخ دیوانه"نام داشت داستانی معمایی و پر از هیجان که هر چه حدس میزدی رو انکار میکرد، به نمایش گذاشته شد .

کارگردان بسیار توانا ، ابوالحسن داوودی و بازیگرانی چون طناز طباطبایی ، صابر ابر ، ساعد سهیلی خالقان این اثر بودند .

به عقیده ی مهردخت ، اگر گارگردان کارگردان نمیشد ،یک دزد بسیار حرفه ای در سطح بین الملل میشد .

این فیلم هم بسیار جذاب و پر کشش بود.

اما فیلم سوم که اصلا" از یادآوریش حالم بد میشه و نقطه ی پایانی برای من در جشنواره سی و سوم بود، فیلم " مرگ ماهی" بود که ای کاش هرگز برای دیدنش نرفه بودم .

یک دوجین بازیگر بنام کشور ،دور هم جمع شده بودند که من هرکاری کردم از زاویه ی دید روشنفکرانه هم خودم رو متقاعد کنم که فیلم بد نبوده ،نشد که نشد .

کارگردان فیلم روح الله حجازی و بازیگران: نیکی کریمی ، علی مصفا ، طناز طباطبایی، ریما رامین فر ، بابک حمیدیان و.. بودند که من تک تکشون رو بعنوان قوی ترین ها میشناسم اما...

فیلم رو یکشنبه شب، ساعت نه دیدم.

ردیف پشت سر ما خالی بود .. تیتراژ سروع فیلم رو گذاشته بودند که خانومی با دوتا بچه ی شش، هفت ساله پشت سرمون نشستند ..

همون موقع شروع کرد با تلفن همراهش با کسی صحبت کردن  خیلی راحت و واضح ، طوریکه من همه ی صحبت هاشو شنیدم

میگفت : ما اومدیم تو کسی هم جلومون رو نگرفت حالا اگه شما صلاح میدونید بیام بلیط ها رو ازتون بگیرم ..

انگار شخصی که پشت تلفن بود گفت : جاتون راحته؟؟ چون جواب داد: ما راحت نشستیم خیلی ممنون ..

به محض اینکه تلفن رو قطع کرد یکی از بچه ها باگریه گفت : چرا بابام نمیاد ؟؟ مادرش هم گفت داره جای پارک پیدا میکنه ..

بچه ی دیگه هم با گریه گفت: من از تاریکی میترسم و مادرش شروع کرد به دلداری دادن بچه ..

فیلم شروع شده بود ، من عصبی شده بودم .. برگشتم چپ چپ نگاهشون کردم ..

همون موقع شوهرش اومد رو صندلی نشست و بر سر نشستن بحث کردن چون یکی از بچه ها گریه میکرد میگفت من میخوام پیش مریم بینشینم ..

مامانش هم میگفت هنوز که نیومدند وقتی اومدن تو بشین پیش مریم ..

تقریبا یکربع گذشته بود تا بالاخره خواهر اون زن پیداش شد همراه دوتا بچه ی دیگه ش .. فکر کنید چهارتا دختر و پسر همسن هم ،چکار که نکردند تازه خواهر ها با هم سلام و روبوسی هم کردند و خواهر تازه رسیده ، احوال شوهر خواهرش رو هم می پرسید ،

نظم سینما کاملا" بهم خورده بود .. بچه ها برسر خوراکی که دعواشون شد دیگه طاقت نیاوردم برگشتم به یکی از زن ها گفتم : صدای بچه ها خیلی مزاحمه ماست ..

اونم خیلی راحت گفت ، بیشعور نفهم برگرد چپ چپ هم نگاهون کردی ..

من از شوک و ناراحتی هیچی نگفتم ، برگشتم و تا دوساعت دیگه همینطور به پرده ی سینما زل زده بودم .. در طول فیلم چون مادری مرده بود و بچه ها در تدارک مراسم بودند .. بچه های ردیف عقب میگفتند : این زنه مرده؟؟ و مادرشون میگفت :نه خوابیده ، تو نگاه نکن با برادرت بازی کن .. و بالاخره وقتی فیلم به نیم ساعت آخر رسید بچه ها خوابیدند و سکوت برقرار شد .

با روشن شدن چراغ ها ، من برگشتم گفتم : خانوم من به شما توهین کردم که به خودت اجازه ی توهین دادی؟؟ گفت : گفتم بهت بیشعور ، ولی بیشعور کمت بود زنیکه ی ...و کلی حرف رکیک بار من کرد .

همه ی صندلی های اطراف با شنیدن این بحث شروع به اعتراض کردند بیشتر هم با فحش های رکیکی مثل خودشون جواب دادند .. حال من بد شد و مهردخت منو از سالن بیرون  برد . تا ساعت های طولانی از شوک اتفاقی که افتاده بود بیرون نمی اومدم و مدام اشک می ریختم .

هنوز هم خیلی رو به راه نشدم ، سرعت اتفاقاتی که افتاد و اینکه نتونستم به دفتر مدیریت بکشونمشون و آبروی اونا و کسی که تو سالن راهشون داده بود ، عذابم میده از طرفی خودم رو مقصر میدونم که چرا به آدم نماهایی که با چهار تا بچه به جشواره اومدند جایی که فیلم ها حتما" 90 دقیقه اکران میشن و فیلمی با اون موضوع رو انگار برای پارک اومدن انتخاب کردند و اصلا" هم توجه به سن و موقعیت بچه ها و... نکردند، اعتراض کردم .

حالا میفهمم که چرا عده ای کلا" به مسائل بی تفاوتند و حتی وقتی حقشون تو دیدن فیلم ضایع میشه دم بر نمیارند یعنی چه .

خدا کنه زود تر از این حال و هوای افسرده بیرون بیام ، دارم مریض میشم ...

انگار اون اتفاق ، بهانه ای بود برای اینکه من دردهای چند ساله ای که از این جماعت نفهم درخودم پنهان کردم بیرون بریزه .

از یکشنبه شب که این اتفاق افتاده، با رفتن بیرون و قرار گرفتن بین مردم دلشوره ی بدی سراغم میاد  ..

حتی تو ناهار خوری اداره هم با شک و تردید اطرافمو نگاه میکنم ، صورت ها رو از نظر می گذروندم و با خودم میگم چند تا از این آدما که اگر الان براشون تعریف کنم ، کلی نچ نچ و تاسف از خودشون نشون میدن، اما در وقعیت مشابه همون رفتار زشت رو ازخودشون بروز میدن؟؟!!!


****

تصمیم داشتم یه مدت بصورت موقتی ازتون خداحافظی کنم ، حس میکنم که بیشر از حد رو خودم فشار میارم ..

باید اون مهربانویی که خودم از خودم سراغ دارم ، باشم ، اما خیلی بهتون دلبسته م .. ممکنه کمرنگ بشم و بیشتر مواظب خودم باشم ولی فعلا" خداحافظی نه .

****

مهردخت  باید برای درس مبانی هنر، چهار فصل رو نشون بده ، فعلا" تابستون رو تموم کرده و این شده که میبینید. حاوی رنگ های شاد و گرم .. 


دلم بهتون خوشه ، با مهردخت عزیزم گل های زیبای برکت و بارون رو براتون گذاشتیم ، بیاید بردارید تا مثل دل مهربانو پژمرده نشن 

سنگینی بر دست نه بر شانه

تو یه آرایشگاه متوسط ، از محله ای متوسط پا گذاشتم .. هنوز ده روز از آخرین اصلاح صورت و ابروم نگذشته ولی انگار سنگینم ..

هر وقت زیاد کلافه میشم و حس میکنم به از خودم  راضی نیستم ، گذارم به اینجا میفته و خودم رو به دست زن آرایشگر می سپرم .. شاید همون مقدار کرکی که قرار بوده روزهای آینده ، مو بشه و من بهش فرصت ندادم ، ظاهرا" صورتم رو و باطنا" روحم رو جلا بده .

اینجا هم تازگی ها کامپیوتری شده و بجای پول دادن و ژتون چوبی گرفتن ، فیش صادر میکنند . همونطور که از کیف پول ، کارت بانکم رو بیرون می کشیدم ، زیر چشمی ناهی به اطراف انداختم.

من مشتری آخر وقت حساب میشم و آرایشگاه اون رونق وسط روز رو نداره ..

یکی دو تا از صندلی ها پره و زن آرایشگر روی صورت مشتریش خم شده ، بقیه هم دوتا دوتا سرشون با حرفای روزمره شون گرمه .

بین همه ی این آدما ، چهره ی رنگ پریده ی زنی در کنار چمدان نیمه باز پر از رخت و لباس ، خودنمایی میکنه .

با دیدن من کمی جابجا شد و سعی کد مستقیم تو چشمهام نگاه کنه و لبخند آبکی تحویلم بده .. بدون اینکه از صورتم نگاه برداره دستاشو به سمت در چمدون برد و باز ترش کرد .. ناخوداگاه نگاهم به محتویات چمدان گره خورد .. انبوهی از لباس های زیر زنونه ی ارزون قیمت ، نمایان شد .

قبلا" هم نمونه ی این فروشنده ها رو دیدم ، گاهی با اصرار و سماجت به آدم جنس می فروشند .. دوست ندارم تو موقعیت اجبار قرار بگیرم، اما این یکی چشمای معصوم و محجوبی داشت ..

نه من از اون لباس زیر ها استفاده دارم ، نه اون هیچ اصراری برای خرید بهم کرد ، شاید همین کم رویی و حیایی که تو چهره ش بود ، پای منو برای گذشتن ، سست کرد . گفتگوهای درونی شروع شد: فکر کن سی و دو تومن بایت چیزهایی که نمیخوای پول بدی ، کار درستیه؟؟ آره بابا ،چهار تا دونه شورت، ورشکسته ت نمیکنه ،بعدشم مطمئن باش کاملا" بی استفاده نمی مونه ..

بلافاصله چهره ی یکی دوتا خانوم که با این هدایای بی مناسبت خوشحال میشدند تو ذهنم اومد .

زن فروشنده " خدا بهت برکت بده " ی غلیظی گفت ..

انگار قبل از ورود من ، نیت کرده بود یه چیز دیگه هم که فروخت بار و بندیلش رو جمع کنه و بره دنبال زندگیش، چون بلافاصله مشغول جمع آوری وسایلش شد .

زری خانوم روی صورتم خم شده بود .. از گوشه ی چشمم ، به هم تاب خوردن نخ بند رو ، روی لپم می دیدم .. سعی بیهوده میکرد ، چیزی تو صورتم نبود تا برداره ..

زبونم رو زیر لب بالام گوله کرده بودم ، همیشه از این کار بدم میاومد چون زبون بد قلقی دارم و هی لیز میخوره از سر جاش میاد این طرف .

با چشم بسته قیافه م رو مجسن کردم .. از مسخرگیش به خنده افتادم .. حالا نه تنها زبونم رفته بود سر جاش ، بلکه پشت لبم صاف صاف شده بود و کار زری خانوم رو سخت کرده بود .

زن فروشنده دگمه های پالتوی مندرسش رو بست ، شال روی سرش رو هم محکم دور گردنش پیچید ..

صندلی که من روش نشسته بودم ، در راس یه مثلت متساوی الساقین بود که انتهای یه ساقش زن فروشنده بود و انتهای ساق دیگه ش یه خانوم اطواری ، و ارایشگرش بودند ..

من هر دوی اون ها رو با آینه های روبه رو و پشت سرم  ، میدیم اما زن فروشنده و اون مشتری به واسطه ی دیوار بینشون ، همدیگه رو نمیدیدند ..

زن فروشنده ، از همون جا گفت : خانوم شما کارت تموم نشد تا پول منو بدی ، من برم ؟

بچه هام تنهان داره تاریک میشه .

اینور دیوار ، مشتری و ارایشگرش نگاهی با هم رد و بدل کردند و مشتری با صدای بلند گفت : نه خانوم من هنوز کار دارم .

زن فروشنده گفت: آخه چقدر طول میکشه ؟ من دیرم شده .

مشتری و آرایشگرش به جای جواب با هم ریز خندیدن .

دوباره فروشنده گفت:نمیای خانوم ؟

مشتری گفت: برو من پول رو میدم به حاج خانوم ..

فروشنده از جاش جنبید ، ولی حاج خانوم که صاحب آرایشگاست ، بهش چشم غره رفت و با سر اشاره کرد که بشین سرجات .

فروشنده اتوماتیک وار تو صندلیش فرو رفت .

مشخص بود که مشتریه کارش تموم شده ولی بیخود نشسته داره با آرایشگر گپ میزنه تا فروشنده خسته شه و بره

چند دقیقه بعد آرایشگره به مشتری گفت : چه سمجه ، نشسته .اقعا" میخواد تو بهش پول بدی .. بعد خندید و گفت از دفعه قبل حاج خانومو نقره داغ کردی .

فشار خونم داشت میرفت بالا .. زن بینوا دلش پیش بچه هاش بود و این یکی داشت بازیش میداد .

یهو موبایل مشتری بی انصاف زنگ خورد .. نمیدونم چی شنید که یهو از روی صندلیش پرید و گفت الان میام ، چی شده چرا عربده میزنی؟؟

وقتی اومد اینور دیوار ، فروشنده راهشو بست و گفت : خانوم تروخدا پول منو بده ، بعد برو.

مشتری با صدای بلند و اخم غلیظ گفت: واااا ، کلافه م کردی .. شورتات گرونه ، هشت هزارتومن؟؟ چه خبررره .. !!!

فروشنده قسم می خورد که چیز زیادی براش نداره .. بالاخره مشتری چهل تومن رو تقریبا" پرت کرد به طرف فروشنده و از در زد بیرون .

با رفتن مشتری حرف و حدیثا بالا گرفت .

فروشنده گفت: آخه خدارو خوش میاد با من اینطوری میکنه ؟؟ عینه جن سرو کله ش پیدا میشه میاد با پررویی جنس از تو چمدون برمیداره بعد خون به جیگرم میکنه تا پولشو بده .. بخدا اگه خبر داشتم میاد زود تر میرفتم .

زری خانوم بهم گفت : مهربانو داری از عصبانیت منفجر میشی ، خدا خدا میکردم چیزی بهش نگی چون خیلی بیحیاست .. اصلا" در شان شما نیست با این دهن به دهن بذاری . گفتم انگار دفعه ی اولشم نیست؟؟

گفت : نه بابا این خانوم طفلکی یک ماه پیش هم اومده بود اینجا .. با ترفند و شلوغ بازی کلی از این بنده خدا جنس برداشت بعدش همین کارارو کرد ..آخرش هم گفت : برو من پولو میدم به حاج خانوم . بعدا" یک سوم هم به حاج خانوم نداد و گفت : جنساش گرونه ... اصلا" نمیفهمه این طفلک بچه یتیم داره .

الانم باز میخواست همین کار رو بکنه .. حاج خانوم هم گفت : برای همین بهت گفتم نرو چون میخواست حکایت دفعه قبل رو پیاده کنه .

فروشنده در حالیکه دسته ی چمدونش رو محکم گرفته بود گفت: خدا عمرت بده حاج خانوم ، اون بار هم راضی به ضرر من نشدی و خودت پولو جبران کردی . حاج خانوم گفت: ای بابا قابلت رو نداره ولی درست نیست اینو پر رو تر کنیم .

همهمه تو آرایشگاه خوابیده بود .. نظافت چی باقیمانده ی موها رو هم جمع کرد ..

وسایل هر آرایشگر تو کشوی خودش رفت ..

صورتم رو کرده بودم تو قیف مقنعه اداره ... همه ی اطرافم سیاه شده بود .. فقط سرامیک های سفید  کف  جلوی چشمام نمایان شده بودند ..ادامه ی دامن مقنعه رو روی سرم برگردوندم .. نور اطراف به چشمام رسید . لبه هارو دور سرم مرتب کردم .. زری خانوم گفت: عادت به نگاه کردن تو آینه ی بزرگنماهم ،که نداری؟؟

گفتم : نه زری خانوم ، خسته نباشی .. میدونم چیزی تو صورتم نیست .. اصلا" باشه ...تو این دنیای نامرد ، یه موی نازک هم پشت سیبیل ما هم بمونه بدک نیست .

همه ی صورتش پر از خنده شد .

گفت: مبارکت باشه .. برو به سلامت .

کیف سنگینم رو دستم گرفتم ، صدای مهربون بابا عباس تو گوشم پیچید:" مهربانو ، چرا انقدر بار سنگین با خودت میبری؟؟"

تو ذهنم چرخید:" کاش سنگینی ها روی دست آدم بمونه ، نه روی شونه ها... "

چشمای خسته و مستاصل زن فروشنده و سبک سری و تمسخر زن مشتری ، رو شونه هام موند... کاش کمی آدم تر باشیم ..

********

این چند روز که مرکز شهر کار دارم و مسیرم به اتوبان صدر و همت می افتاد ، میدیدم همه جا تبلیغ رانندگی بین خطوط سفیده .. راستش خیلی خجالت زده شدم ، با خودم میگفتم : این موضوع سالهای ساله تو کشورای دیگه حل شده .. واقعا" ما به اندازه ی چند سال از تمدن ، نسبت به دنیا عقب تریم؟؟ یعنی اینهمه نیرو  باید صرف بشه تا ما از اولیه ترین اصول مدنی ، شروع به فرهنگ سازی کنیم؟؟

چرا انقدر رفتارهای بد در وجود ما نهادینه شده که اصلا" قبح و زشتیشون به چشم نمیاد ؟؟

**********

مطلع شدم متاسفانه ، تو وبلاگ دوستان دیگه مون ، بر سر جوک گفتن جنگ نسبتا" خونینی راه افتاده ..

از اونجایی که من هم با همین فرهنگ اشتباه ریشه دار بزرگ شده م و خو گرفتم . شنیدن و تعریف کردن جوک های ملیتی ، هیچ قبحی برام نداشته ..

چند سال قبل ایمیلی رو همه مون خوندیم با این مضمون که :چرا اجازه میدیم غریبه ها ملیت پر آوازه و کهن ما رو به سخره بگیرند ؟؟

بعد از همه ی اقوام ایرانی ، نمونه های پر افتخاری رو مثال زده بود که بخش هایی از تاریخ چند هزار ساله مون با اونا شکل گرفته .از مازیار و بابک در آذربایجان گرفته تا پروفسور سمیعی اهل گیلان ..

در آخر ، از همه ی ایرانی ها خواسته بود که لطیفه های قومی تعریف ننند و با جایگین کردن یه اسم فرضی ، سعی در ریشه کن کردن این فرهنگ ناپسند کنند .

دروغ چرا .. اگر میدیم کسی حساسیت خاصی به این موضوع نشون میده رعایت می کردم وگر نه ، خیلی در قید و بند تغییر این فرهنگ نبودم ..

اما مدت کوتاهیه  ، منم به معانی این جوک ها بیشتر دقت میکنم و حساس شدم .. دیگه انگار خیلی بهم بر میخوره ، همدیگه رو به همین راحتی مسخره میکنیم ...

حتی بچه های کوچیک که معنی خیلی چیزها رو نمیدونند بعنوان شیرین کاری جوک تعریف میکنند و اولش رو با یه ترکه ، یه رشتیه ، یه اصفهانیه ، یه قزوینیه شروع می کنند .

حالا دیگه این دفتار غلط هم به همون اندازه ی رعایت نکردن حق نوبت دیگران، رانندگی بدون استاندارد .. ریختن زباله تو خیابون و معابر و هزار رفتار غلط دیگه که دچارشیم .. زشت و زننده به نظرم میان .

اگر تا حالا فقط بخاطر گل روی دوست و خواهر عزیزم نسرین ، این موضوع رو رعایت میکردم ، حال بحث خودمه و میخوام این جایگزینی فرهنگ رو ، خودم هم جدی بگیرم .

اگر شعار عشق به همنوع دادنم گوش اطرافیانم رو پر کرده ، چرا با این الفاظ ، به شخصیت  هموطنام توهین کنم و غرورشون رو جریحه دار کنم ؟

این کار خیلی خیلی زشت و ناپسنده ولی متاسفانه انقدر از سن کم در کنار بزرگترهامون شنیدیم که واقعا" در صحبت هامون ریشه ی محکمی دوانده ..

پس با همه ی عشقی که بهتون دارم و میدونم که می دونید ، از همگی خواهش میکنم تو این فراخوان ایرانی شرکت کنیم و بعد از این خودمون رو ملزم به رعایت کنیم .

بدون شک ، منی که تا حالا بی طرفانه موضع گرفته بودم و کامنت ها رو بدون ویرایش ، تایید میکردم ، از این ببعد اگر لطیفه ی قومی بعنوان کامنت بگیرم حتما" ویرایشش می کنم .

امیدوارم عملیش کنیم و سالهای بعد از این موضوع لذت ببریم .

********

یه خبر خوب از مهردخت بدم ، که بعنوان مدل زنده در نمایشگاه و غرفه ی خط حضور پیدا میکنه . این خانوم خانومای ما خط نستعلیق رو دوست نداشت و از اول مهر تا همین چند وقت پیش که خط کرشمه رو آموزش دید ، همه ش غررر زد ولی وقتی کرشمه رو دید عاشقش شد تا جایی که مدل انتخاب شد ...

اینم نمونه ش .

بی سلیقه هم خودتونید .. خسته بودم، کاغذشم هی لوله میشد .. چیزی هم جز ریموت کنترل دم دستم نبود


 

اینم دستاورد روز شنبه، سر یکی از درسای عمومی که بقول خودش خوابش گرفته بود ..

برای فرار از خواب با پاکن خمیریش این دوتا عروسک خوشگل رومانتیک رو درست کرده بود که من عاشق ظرافتشون شدم ...

دارم  به هر راهی میزنم تا همینطوری نگهشون دارم وخراب نشن .


با مهردخت عزیزم گل های نیمه ی بهمن نود و سه رو تقدیمتون میکنیم