تو خبرها خونده بودم سی ام آذر ، بنیامین در برنامه ی "بعضیا" ، مصاحبه داره ..از اونجایی که من و مهردخت هر دو این خواننده ی نازنین رو دوست داریم، رو برچسبی تاریخ مصاحبه رو نوشتیم و چسبوندیم بغل تی وی تا فراموش نشه .
درست یکسال پیش بود که بنیامین تو حادثه ی غم انگیزی همسر جوون و نازنینش رو از دست داد.. شرح واقعه ی اون تصادف رو که میخونی ، دلت خون میشه از اینکه با یه اتفاق خیلی غیر منتظره ، در عرض دو ساعت زندگی زیر و رو میشه ، همه ی نقشه ها و برنامه هایی که برای آینده کشیدی ، بی معنا میشه و تو باید قسمت عزیزی از زندگیت رو بخاک بسپاری و راه خودت رو از نو و با شکلی جدید بسازی .
شب یلدا مهمون خونه ی پر از لطف و صفای خاله جانمون بودیم ، برای اینکه بچه مدرسه ای ها زود تر به خونه شون برگردند و برای فردای اون روز آماده باشند ، حدود ساعت ده عده ای خداحافظی کردند و رفتند ، من و مهردخت گفتیم اگه الان به سمت خونه بریم ، برنامه رو از دست میدیم ، پس ما میمونیم تا مصاحبه رو ببینیم .
تازه تیتراژ برنامه پخش شده بود و بنیامین مشغول سلام و علیک با بینندگان بود که تو جمع ما ، اون نازنینی که اصلا" ازش توقع نداشتم گفت: " خوشم ازش نمیاد ، انگار از خدا خواسته بود زنش بمیره "
من و مهردخت و دختر خودش
-: ای بابا ، این چه حرفیه؟؟
-: والله ، ببین یه سال نشده حلقه هم دستش کرده ، اصلا"رفته ازدواج کرده .
-: وااا، کی گفته ؟؟
-: همه میگن.
-: همه بگن ، شما خودت خبر داری؟؟
-: والله.... هنوز مدتی نگذشته بود که کاراش اومد بیرون ، هر جا هم عکساشو دیدیم معمولی بود اصلا" اثری از آثار عزا نبود.
-: یعنی میگی باید دیگه کار و زندگی رو تا ابد تعطیل می کرد؟ همه جا هم تو عکسا، تو سر و کله ی خودش می زد؟
"لباشو به هم فشرد و چیزایی زمزمه کرد ".
-: خوب نیست قضاوت میکنی هاااا... من نمیدونم ما چرا دست از قصه گویی و قضاوت های الکی بر نمیداریم .داشتم غر میزدم که توجه همه مون به مصاحبه جمع شد
مجری پرسید : بنیامین این ساعت و حلقه ؟؟...
بنیامین ادامه داد : این اولین حلقه اییه که برای نسیم خریدم اینم ساعت خودشه .. بعد از اون ماجرا همیشه دستمه .
کمی بعد از ماجرای آشناییش با نسیم، پرسید و بنیامین جواب داد : دی ماه سال هفتاد و نه ، نسیم شونزده ساله و من هجده ساله بودیم که تو جشنواره جوان با هم آشناشدیم ..حس عاشقانه ی لطیف و زیبایی بود . از اون به بعد همیشه با هم بودیم ، نسیم عکاس بود و رو کارای من خیلی تاثیر داشت ، سال هشتاد و هشت، به خواستگاری رفتیم و سال هشتاد و نه ، عقد کردیم و مدت کوتاهی بعد از اون "بارانا" دخترم به دنیا اومد .
علت اینکه خبر ازدواجمون رو نداده بودیم این بود که قرار گذاشته بودیم این خبر بصورت یه پوستر درحالیکه من "بارانا" رو تو بغل دارم و نسیم داره تو آینه قدی ازمون عکس میگیره بیرون بیاد . مثل عکس روی جلد آلبوم نود و سه که متاسفانه نسیم نبود و عکس من و بارانا با هم چاپ شد ..
همه ی برنامه هامون رو اون تصادف بهم ریخت .
در ادامه بنیامین از مادر نسیم صحبت کرد که امروز مادر اصلی بارانا شده و بزرگترین امیدواری ها و دلگرمی رو همین خانوم بهش میده و باعث شده خیلی زود خودش رو پیدا کنه و به زندگی بگرده .
مصاحبه ی کوتاهی هم با مادر نسیم داشتند ، یه خانوم با صورتی گرد و تپل که ازش مهربونی مادرانه میبارید .
مادر نسیم ، از علاقه ش به بنیامین و بارنا گفت و از دختر عزیز از دست رفته ش یاد کرد و یلدا رو هم به همه ی ایرانی ها تبریک گفت .
میخواستم به اون عزیزی که اول مصاحبه ، بنیامین رو قضاوت میکرد بگم : نکنه مادرش هم مشکلی با از دست دادن دخترش نداره که اینطوری خوش آب و رنگ و با لبخند مصاحبه کرده؟؟
*********
یه چیز جالب دیگه هم سوالی بود که مجری پرسید و جوابی که بنیامین داد.
مجری گفت: بنیامین تاحالا شده فکر کنی ، مردم میگن بنیامین با مرگ همسرش معروف تر شد؟
بنیامین جواب داد: بهش فکر کردم و هیچوقت در مقابل این حرف جبهه نمی گیرم ، چون آرزوی نسیم موفقیت من بود ، وقتی کسی با همه ی وجودش تو زندگی آدم منشاء خیر و برکته ، رفتنش هم موجب خیر و برکت میشه ،و اگر با فوت نسیم ، من معروف تر شدم دلیلش اینه که نسیم در هر حال برای من برکت بود .
درمورد کاری که چند ماه بعد از فوت نسیم بیرون اومد هم پرسید و بنیامین گفت : بیشتر اون آلبوم از پیش آماده شده بود ولی یکی دوتا آهنگ که مناسب احوال همون روزهای تلخم بود و کلیپ هایی که همون حال رو نشون میداد اضافه کردیم .
درادامه بنیامین گفت: بارانا یه اردک عروسکی داشته که هر وقت بهانه ی دوستمون " منظورش نسیم بود" رو میگرفت ، اون آرومش میکرد (گفت :میگم دوستمون چون این قسمت برنامه رو بارانا میبینه و نمیخوام اذیت بشه) پارسال عروسک، میدون ولنجک گم شده و میوه فروش گفته پدر و دختری این عروسک رو پیدا کردن و با خودشون بردن ، حالا چند وقت پیش هم" نفس"(دختر پژمان بازغی) تو برنامه ای ، عکس عروسک رو نشون داده و تقاضا کرده عروسک دوستش رو براش بیارن ولی هنوز خبری نیست .
امشب هم بارانا از من خواهش کرده که بازم این موضوع رو از مردم بخوام ، شاید عروسکش پیدا بشه .
دلم سوخت کاش عروسک بچه رو که به یاد مادر اروم میشه براش ببرند .
این ویدئو رو ببینید:
کلیپ وداع بنیامین از نسیم
در آخربرنامه هم، ترانه ی گل یاس از بنیامین رو پخش کردند که خودش گفت تقدیم به حضرت زهراست ، و دل من یکی رو که آتیش زد
این پست رو ننوشتم تا در مورد بنیامین و سوگ همسرش اطلاع رسانی کنم .. همه جای این مصاحبه نکات آمورنده ای برای من داشت که دوست داشتم با دوستان خوبی مثل شما درمیون بذارم .
از فانی بودن این دنیا ، تا امید و بازگشت بعد از اتفاقات ناخوشایند زندگی ، از قضاوت های بی اساسی که درمورد هم میکنیم و اصلا" حواسمون نیست که یه جایی ، یه روزی، شاید همین نزدیکی ها ، باید جوابشون رو با سختی زیادی پس بدیم...
هوای عشقای زندگیتونو داشته باشید و بدونید اینجا مهربانو و مهردختی نشسته ند تا گل های اولین روزهای زمستون رو با گرمترین احساسات قلبیشون برای شما دوستان پیشکش کنند
مهردخت داشت برای درس چاپش پیکسل می ساخت ، درست شده و نشده رفتم ازش گرفتم عکس انداختم .. اینا به ذهن ما رسیده بود شما هم ایده دارید بدید
گاهی برامون پیش اومده که دستمون خالی شده و حسابی مستاصل شدیم که اینهمه گرفتاری رو چطور پشت سر بذاریم و به کی رو بندازیم تا مشکل مالیمون حل بشه ..
شاید مجبور شدیم به نامردی رو بزنیم و با هزار منت ، وجهی رو قرض بگیریم تا بحران بگذره و مشکلمون رو حل کنیم یا از عالم غیب ، دست مهربون و توانایی یه راه جلوی پامون گذاشته و موضوع رو با آبرو داری حل کردیم .
حالا فکر کنید با کمی بد شانسی ، تو موقعیت و خانواده ای به دنیا اومده باشید که همیشه پر از انواع گرفتاری های مالی بودید ، و یچ افق روشنی هم پیش رو تون نبوده ..
خدایا خیلی سخته .. گاهی به نیازمندان که فکر میکنم ، با خودم میگم ، تا کی؟ تا کجا؟ پس اینهمه زحمت قراره ته تهش به چی ختم بشه ؟
برای خیلی از مردم وطنمون ، همین امکانات معمولی که ما داریم ، سقفی که بالای سرمونه و اتومبیل نه چندان پر بهایی که زیر پامونه ، نهایت آرزوست ..
خیلی سخته که امکانات اولیه ی زندگی جزو رویاهای یه خانواده باشه .
هفته ی اول اکران فیلم " تراژدی" با بازیگران استادی چون مهدی هاشمی ، رویا نونهالی ، بهرام رادان و حسین یاری رو در پردیس سینمایی کوروش دیدم ..
" البته این اولین بار بود که به اون پردیس میرفتم " تهرانی هایی که هنوز افتتاحش نکردند ، برند و هم فال و هم تماشا رو تماشا کنند .
این فیلم سراسر بدبختی و درماندگی یک خانواده ست که حقیقتا" بازی ها ، بسیار تاثیر گذار و محشر بود . در خلال دیدن فیلم مرتب همون موضوع ناراحت کننده ی همیشگی آزارم میداد که خدایا پس بدبختی یه خانواده تا کی؟؟
چقدر خوبه ، ما که تقریبا" از اقشار متوسط جامعه محسوب میشیم ، به شکرانه ی امکاناتی که در زندگی داریم، خوشبختی ها و سلامت عزیزانمون ، دست هم نوعی رو بگیریم و کمی زندگی رو براش راحت تر کنیم .
افسوس میخورم به سالهایی که منتظر نشسته بودم تا خداوند ، حقی که از من و مهردخت به واسطه ی پاپوشی که هم نوعان خودم تو محل کار ، برام دوختند و باعث شد تقریبا" نه سال، یک سوم حقوق و مزایای قبل رو دریافت کنم ، پس بگیره و بعد من کودکی رو تحت حمایت ناچیز ماهیانه م قرار بدم ..
حیف از عمرم که بیهوده گذشت و خدا رو شکر بالاخره تو همین جمع صمیمی وبلاگم با تلنگر شما دوستان به خودم اومدم و با" موسسه خیریه نیکوکاران وحدت" و بعد از اون دختر معنویم " فاطیما جان" آشنا شدم و نور و برکت رو به زندگیم روونه کردم .
آبان ماه سال قبل بود که این اتفاق بزرگ تو زندگیم افتاد و بعد از اون همه چیز بهتر شد .
************
شنبه ی گذشته ، منزل بودم که خانوم آقایی نازنین از موسسه نیکوکاران باهام تماس گرفت و گفت : مهربانو ، میدونستم شنبه ها محل کارت نیستی ، اگر خونه هستی ، میخوام چند تا هدیه از کار دست بچه های معلولمون برات بفرستم . با خوشحالی تشکر کردم و منتظر رسیدن هدایا نشستم .
موسسه نیکوکاران وحدت برای من و مینا و مهرداد که هر سه حامیان بچه هامون هستیم ، هدایای ارزشمند و بسیار زیبایی همراه با لوح تقدیر فرستاد .
یه تابلوی و " ان یکاد "معرق ، رحل قرآن و قران جلد شده با جیر و یه تابلوی دختر بومی آفریقا با چوب برام فرستادند تا با سلیقه ی خودم تقسیمشون کنم .
راستش من قرآن و رحل زیباش رو برای برادرم و سیما جون، نامزد نازنینش که ان شالله مدتی بعد پیوند زناشویی می بندند و به منزل مشترکشون خواهند رفت ، گذاشتم .
تابلوی دختر آفریقایی رو برای مینا خواهرم و تابلوی " و ان یکاد رو " به درخواست مهردخت برای منزل خودمون برداشتم .
این تابلوی خودمه
حالا میخوام عکس رحل قرآن و اون تابلو آفریقایی رو بذارم نمیدونم چرا باز نمیشه ، مهردخت هم که خوابه .اگه بیدار بود بهم میگفت مشکل چیه
خانوم آقایی عزیز گفت: مهربانو به واسطه ی تو چندین و چند هم وطن از خارج و کلی هم عزیزان داخل ایران ، حامی بچه ها شدن .. ما دستمون به بقیه نمیرسه ولی دلمون میخواد از این هدایا به همه ی نیکوکاران بدیم .
گفتم :اصلا ناراحت نباش من عکسا شونو میذارم تو وبلاگ و به همه ی عزیزان خواننده که نیکوکارند تقدیم میکنم .
حالا این لوح تقدیر رو به همه ی شما عزیزان که دستهای مشتاقتون رو برای حمایت از یک هم وطن دراز کردید ، تقدیم میکنم .
********
دیروز نسرین عزیزم خبر خیلی خیلی خوبی بهم داد ، خود نازنینش که حامی یه دختر ماه شده ، پسر گلش مزدک هم تصمیم گرفته حامی یه پسر بچه باشه .
میدونم بعد از این ، زندگی مزدک جذاب تر و با کیفیت بهتری خواهد گذشت ..
برای همه ی قلب های پاکی که تو سینه هامون می طپه ، سلامتی و شادکامی آرزو دارم .
***********
این دوتا کار ، پاستل گچی روی مقوای جیرنکوبیده ست .. در واقع مشق این هفته ی کلاس طراحی مهردخت بود .
نصفه شب که اینا رو می کشید می گفت: خوشم میاد خانومم قبولشون نکنه اتفاقا دیروز بهش گفتم چی شد؟
گفت هر دوتاشونو ایراد گرفت .گفتم : مال کدومتونو قبول کرد ؟
گفت هیچکدوم ، فکر کن که از کار یه نفر خوشش بیاد !!!!
گفتم پس چرا انقدر خوشحااالی؟
گفت : آخه بعدش من کار آبرنگ رو شروع کردم .. خانوممون خوشش اومد کلی برام دست و سوت زدند آبرنگم تو کلاس اول شد و کلی خستگیم دراومد .
حالا بعدا " که کار آبرنگش پیش رفت اونم براتون میذارمش .
راستی این کار هم نمونه کار مذهبیه و تکلیف همین ایامه . این کار روی مقوای چوب پنبه ست .. مقوایی که جنسش چوب پنبه اییه و فوری رنگ میره به خوردش
الان که ده دقیقه به چهار صبحه ، مهردخت که بیدار شد ازش درمورد عکسای رحل قرآن و دختر آفریقایی می پرسم و براتون میذارم ببینید .
*********
گل های باغ نیکوکاران وحدت رو با مهردخت عزیزم چیدیم و براتون اینجا گذاشتیم .. تقدیم وجود عزیز و مهربونتون .
اگر هنوز تصمیم نگرفتید حامی بشید .. بازم بهش فکر کنید ، ورود به این جمع مثل پا گذاشتن به بهشته .. هم نوعی رو کمک کنید ولو با هزینه ی بسیار کم .
و اینهمه برنامه ای که شبکه های مختلف پخش میکنند و کم پیش میاد که منو بیننده ی خودشون کنند، این یکی. منوو ابسته ش کرد . کاری به میزان صحت و سقم داستان با اونچه که در واقعیت رخ داده ندارم گو اینکه معتقدم نه کتاب های تاریخ نه فیلم و نمایش ها ، هیچکدوم شرط امانت رو اونطور که باید و شاید نگه نداشته ند . سریال حریم سلطان ، روایت دربار عثمانیست .
پاره ای از تاریخ که این دربار ، در اوج شکوه و قدرت عالمگیر خود بود ه.
محوریت داستان " همسر زیبای سلطان سلیمان ، خرم سلطانه.
در خلال زندگی پر فراز و نشیب ، خرم و همه ی اطرافیانش ، چه ظلم ها که نکردند و چه ظلم ها که در حقشون روا
نشد . حالا داستان به جایی رسیده که خرم دچار بیماری لاعلاجی شده و همه ی نزدیکان از دوست و دشمن و خودش ، خبر از مرگ قریب الوقوع او دارند.
در این روزهای آخر با سلطان سلیمان ، عشق دیرین خودشون رو مرور و تجدید میکنند ..بعضی از دیالوگ ها، واقعا" بی نظیره
در یکی از صحنه ها، سلطان به خرم میگه ": خرم من میترسم ، با ترس های خودم چه کنم ؟"،
خرم با لبخند بهش جواب میده :"منم تو زندگیم ترس هایی داشته م ، ترس از اینکه موهام سفید بشه و صورتم پر از چین و چروک و دیگه به زیبایی سابق نباشم و تو منو نخواهی " ولی با همه شون مواجه شدم و خیلی چیزا اونطور که میترسیدم نبود .
یا در رویارویی با "ماهی دوران" همسر اول سلیمان ،که یکی از بزرگترین دشمنان هم بودند ، ازش حلالیت میخواد .. ماهی دوران میگه چطور حلالت کنم که منو تا آخرین روز زندگیم عزا دار پسرم کردی ؟ خرم هم بهش میگه تو هم زندگی دوتا از پسرای من رو به باد دادی .. بعد هر دو همدیگه رو از حق خودشون حلال کردند ولی یادآوری کردند که به هر حال باید بایت ظلم هایی که کردیم در مقابل خدا پاسخگو باشیم . دقیقا" به موازات همین صحنه ها دو تا پسرای خرم سلطان رو نشون داد که دارند برای رو به رو شدن با هم ، تا دندون مسلح میشن و به جنگ برادر کُشی هم میرند .
در صحنه ای دیگه کسی به خرم میگه تو هر کاری که مینونستی کردی تا پسرهای خودت به سلطنت برسند ، خرم درحالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود میگه :" اشتباه نکن ، من هر کاری کردم تا بچه های خودم رو از گزند دیگران حفظ کنم .. علت کشتن پسر بزرگ سلطان و ماهی دوران ، این نبود که پسرهای خودم به پادشاهی برسند ، دلیلش این بود که میدونستم اگر پسر سلیمان و ماهی دوران به پادشاهی برسه ، همه ی بچه های من قتل عام میشن .. هیچوقت به فکر سلطنت بچه های خودم نبودم ، چون این مساوی میشد با اینکه سلیمان " عشق جاوید " من زنده نباشه .
پس همه ی گناه ها رو بخاطر غریزه ی مادری کردم .
عجیبه ...خرم هر کاری کرد تا بچه هاش رو محافظت کنه ، ولی بالاخره تو تاریخ میخونیم که پسر بزرگش ، برادر خودش رو با همه ی بچه هاش به طرز فجیعی کشت !!!
یه جای دیگه هم ، به سنبل خدمتکار باوفاش میگه :"من بارها با سم مسموم شدم ، برام توطئه و دسیسه کردند ولی جون سالم به در بردم ، عاقبت این بدن خود منه که برای نابودیم قد علم کرده .. از دست طبیعت دیگه نمیتونم فرار کنم.
همه ی قسمت های این سریال برای من جذابیت خاصی داشت ، هرچند که هنرپیشه ی چند فصل اول خرم رو خیلی بیشتر دوست داشتم تا این یکی رو .. انگار با اون خرم عاشق میشدم و همه جا پا به پاش برای عشقم و بچه هام می جنگیدم .
به هر حال بزرگترین دستاورد این مجموع ه این بود که انسان ها، حتی وقتی به انتهای قدرت هم میرسند ، درجایی باید همه چیز رو بذارند و خداحافظی کنند .. دنیا با همه ی جذابیت هاش ، فانی و زودگذره و عجیبه که این قصه ی تکراری همیشه بوده و تا ابد هم هست .. روزی پدران ما برای قدرت ، دست به هر کار کثیفی میزنند ، ولی بجای عبرت شدن ، باز هم تاریخ تکرار میشه .
*********
دیشب برای بعضیاتون ساعت دو نیم صبح ،کامنت گذاشتم . یکربع به شش هم بیدار شدم و طبق معمول رفتم اداره ، ساعت چهار و نیم که از اداره اومدم مهردخت چند قلم خرید بهم سفارش داد .. رفتم دنبال اونا چند تاشونو از شهر کتاب شهرک امید خریدم(شد بیست و پنج هزار و پونصد تومن) ولی برای مقواهایی که نداشت و رنگ اکرولیک هایی که تموم کرده بود ، رفتم آبتین چهارراه سرسبز..(اونجا هم شد سی و هفت هزار تومن) بعضیاشو بازم پیدا نکردم و گفت تموم کردم فردا میارم .. بعدش مهردخت چند تا طرح داشت که باید به اندازه ی A2بزرگ میشد ، رفتم دهکده ی چاپ تو چهارراه تلفنخونه ، آقای مسئول گفتند داریم پلات میگیریم تا نیم ساعت دیگه دستگاه اشغاله ، هی بشین بشین تا بالاخره نوبت من شد .. بعد گفت : رول کاغذ داره تموم میشه باید دعا کنی که وسط کار نخوابه .
من انگار پشت در اتاق عمل بودم،(دور ازجون )انفدر دعا خوندم تا بالاخره چهار تا طرح سایز A2 در اومد ، پنج تا هم که A3گرفته بودم شد هفده هزارتومن
ساعت نه و پنج دقیقه رسیدم خونه ، دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار بس که خسته بودم . خلاصه که هسسسسسسسسستم ولی خسسسسسسسسسسسسسسته م
*****
طرح حضرت مسیح رو که خاطر شریفتون هست؟ پست قبل ترام نقطه و سطح رو دیدین؟؟ حالا به این میگن ترام سطح
این یکی هم اسمش ترام بافته .
ببینید با انواع شکل های ناهماهنگ ساخته شده
********
با مهردخت جان دست و رو رنگی ، گل های زیبای اواخر پاییز رو اینجا گذاشتیم برای وجود نازنینتون
ناهید دختر خوش قلب و با احساسی از فامیله ،چندسالیه که ازدواج کرده و یه پسر بچه ی ناز و یه دختر یکساله ی مامانی هم داره .
معمولا" از حال و احوال هم باخبریم .تقریبا" یکسال و نیم یا دوسال قبل بود که هر زمانی با هم تماس داشتیم ، یا قرار بود هنگامه اینا برن خونه شون ، یا اونا از خونه ی هنگامه اینا اومده بودن ، آخر هفته ها و همه ی تعطیلات رو هم ، با هم میگذروندند ...در یه دوره ی کوتاه و زود گذر ناهید و هنگامه تو کلاس زبان با هم همکلاس بودند و دوست شدند .
امسال ، نزدیکی های عید بود که ناهید برای پسرش تولد مفصلی گرفت و بیشتر دوستانش دعوت بودند تا فامیل ، اما من و مهردخت جزو استثناعات بودیم و با محبتی که ناهید بهمون داره ، در مهمانی حضور داشتیم .
جای شما خالی ، خیلی هم خوش گذشت و این دختر زبر وزرنگ با وجود دوتا بچه ی نسبتا" کوچیک و شیطون ، دست تنها تدارک مفصل و چشم گیری دیده بود .
خیلی تلاش کردم تا برای فردای مهمونیش کسی رو پیدا کنم که تو کارای خونه کمکش کنه ، ساعت دوی صبح که خداحافظی میکردیم همه ی سنگای سفید و مرمری خونه ش سیاه شده بود و چیپس و پفک ها حتی تا وسط اتاق خواب خورد شده بود و زندگی رو به گند کشیده بود ...
اما متاسفانه همه دستشون بند کارای شب عید بود و هیچ نظافتچی مناسبی پیدا نشد .
فرداش تقریبا" ساعت چهار بعد از ظهر بود که برای تشکر از زحمتای شب قبل، باهاش تماس گرفتم . سرحال و قبراق بود .. گفتم بمیرم برات خونه ت ترکیده؟
گفت: نه مهربانو ، الان خونه م مثل دسته ی گل میمونه .
گفتم : واااا ، ماشالله تو چقدر زرنگی عزیزم ...من از صبح زنگ نزدم تا حسابی بخوابی و خستگیت دربیاد ..
گفت : نه بابا ، صبح زود بیدارشدیم با مهران کمک کردیم و تا ساعت یک همه ی کارامون تموم شد .. غذا هم که از دیشب مونده بود ، ناهار خوردیم .
هنوز جمله ش کامل تموم نشده بود که موبایلش زنگ خورد . از من عذر خواهی کرد وجواب داد. من چنین حرف هایی می شنیدم .
ولم کنید بابا !!!، شوخی میکنی هنگامه؟ (بعد از اندکی مکث)... آخه مگه من مثل شماها دیوانه م؟ شماها تازه عروس و دامادید ، یا مجردید چه ربطی به من داره با دوتا بچه؟!! ...
بذار به مهران بگم ..
مهران رو صدا کرد .. گفت : هنگامه و مرتضی اینا و اون دوستاشون که رفته بودیم شمال اونجا دیدیمشون ، همه دور هم جمع شدند .. میگن شماها هم بیاید . مهران هم کمی مکث کرد و گفت: باشه بریم .
تلفن رو قطع کرد و به من گفت : مهربانو جون ببخش معطل شدی .. تروخدا میبینی اینارو ، بیکارن از دیشب تاحالا رفتن خونه گرفتن خوابیدن ، حالا به منم میگن شماهام بیاید ..
گفتم : آخه تو هم قبول کردی که .. واقعا" خسته نیستی؟ الان بهت میچسبه؟
گفت: چی بگم والله ، دیگه برمیگردم حسابی میخوابم .
این ماجرا گذشت .. چند وقت بعد که ناهید رو دیدم . باز از هنگامه و حواشی مربوط به اون میگفت .. بهم گفت : خیلی خوبه که کسی مثل هنگامه رو داشته باشی . ما عینه دوتا خواهر میمونیم .. حتی از همه ی مسائل خیلی خصوصی هم ، با خبریم .
بهش گفتم : ناهید جان، تو و هنگامه مدت زیادی نیست که با هم آشنا شدید .. ولی سرعت پیشرفت صمیمیتتون خیلی برق آسا ست.. من اصلا" موافق این رفت و آمد های تنگا تنگ نیستم .. همیشه ته این قاطی شدن ها یه چیز ناخوشایند درمیاد ..
هر چیزی حد و حدودی داره ، قاعده و برنامه ای داره . شماها همه ی وقت خصوصی خانوادگیتون رو با هم میگذرونید ..
اصلا" چند وقته با همسرت تنها یه جایی نرفتید ؟ چقدر به خانواده هاتون سر میزنید؟
دیدم تو ، خونه ی خواهر و مادرت هم که میخوای بری ، هنگامه دنبالته و برعکس ...
اینا رو گفتم ولی از نگاه ناهید مشخص بود که اعتقادی به حرف های من نداره و احتمالا" پس ذهنش این بود که رابطه ی ما فرررق داره.
حالا مدتیه ناهید ، همه جا بدون هنگامه دیده میشه .. از هنگامه خبری نیست و اون چیز ناخوشایندی که منتظرش بودم زد بیرون !!
چند شب پیش تلفن کرده بود احوالم رو بپرسه .. لابلای حرفاش تعریف کرد که هنگامه با ورود به حریم خصوصی خانوادگیش و سوء استفاده از این اعتماد ، بین دوستان مشترکشون صحبت های خیلی خیلی خصوصی کرده که نباید می کرده و موجبات اختلاف و دلخوری بین او و خانواده ی همسرش که محبت و احترام خاصی بینشون برقرار بود ، پیش آمده.
چیزهایی که فقط ناهید، که عضوی از خانواده بوده خبر داشته و قرار نبوده حرف از دایره ی خصوصی به بیرون درز کنه .
ناهید خجالت زده و پشیمون بود .. بین حرفاش مرتب تکرار میکرد :"من به هنگامه اعتماد کردم ".. اون مثل خواهر من بود و میدونست اگر این حرف بیرون بره ، زندگی زناشویی من به خطر می افته ، حالا من موندم و یه دنیا سوال که اون با چه نیتی این حرف رو به دیگران گفته ؟؟"
**********
متاسفانه ناهید بابت سهل انگاری که تو رابطه ی دوستانه ش با هنگامه کرد ، بهای گزافی پرداخت و این بها، تخریب دیوار اعتماد بین خودش و خانواده ی همسرش بود .
بنظرم روابطی که بی حد و مرز باشه ، عاقبت خوشی به دنبال نداره .. حرف و حدیث های اضافه ، دخالت تو زندگی و ایجاد توقعات بی جا ، از مشخصات این دوستی ها ست .
خیلی از دوستانی که ارزششون تو زندگی من چیزی در حد و حدود خواهریا برادرمه ، اگر تو روزهای اول آشناییشون با من ، نظرشون رو درموردم می پرسیدید ، حتما" جواب میشنیدید که :" مهربانو ، موجود متکبر یه "
حالا دلیل این نظر دادن اینه که من در جلسه ی اول آشنایی با کسی زیاد قاطی نمیشم ، هیچ رفتار یا گفتار توهین آمیزی ازم سر نمیزنه ولی سر صحبت از طرف من باز نمیشه ، سوالات خصوصی نمیکنم و به سوالات خصوصی هم جواب نمیدم ..
ولی وقتی مدتی از عمر دوستی گذشت و به شایستگی های طرف مقابل ، اطمینان کردم و دست رفاقت به هم دادیم ، دیگه مشکل ازش دل بکنم و فراموشش کنم .
اینو دوستان گلی که در دنیای حقیقی منو میشناسند ، می دونند .. گو اینکه حتی برای بهترین دوستانمم ، حد و حدودی قائلم و از رفت و آمد های بی وقفه و تنگاتنگ خیلی خاطره ی خوشی ندارم .
همیشه به دوستان م توصیه میکنم که روابطتتون رو مشخص شده و با برنامه پیش ببرید ، اگر من اهل کنترل روابطم نبودم الان خونه م شده بود پاتوق.
***********
لطفا" اگر براتون امکان پدیره ، برای نجات جان پویان عزیز تلاش کنید http://thebluecherry.blogfa.com/
**********
گل های زیبا رو با مهردخت جان از باغ زیبای آذر ماه برای وجود عزیزتون پیشکش آوردیم
این کار اسمش "ترام نقطه" است که از مجموعه نقطه هایی که در بعضی مناطق تراکم کمتر و بیشتر دارند بر روی کاغذ پوستی تشکیل شده .
مهردخت بین تصویر مونالیزا و حضرت مسیح ،حضرت مسیح رو انتخاب کرده .
فکر کنید وقتی تو یه کلاس هفده تا دختر با هم این کار رو انجام میدن انگار وارد جنگل پر از دارکوب شدید