دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

قصه رعنا

نیای مجازی ، دنیای عجیبیه ، گاهی هدایای ارزشمندی بهمون میده ، دوستان ندیده ای که انگار نسبت نزدیک و قرابت خونی با تو دارند .. با شادی هایشان ، شاد میشویم و با غم هاشون غمگین .

از بین ما دوستان مجازی ، بعضیامون متاهلیم ، بعضیا مجرد .. بعضی شاغلیم بعضی هامون خانه دار...

اصلا" مهمتر از همه، بعضیامون خانومیم و بعضیا آقا و از شهر ها و حتی کشور های مختلف.

اما همه ی قشنگی این رابطه ی مجازی به اینه که ، گه گاهی با مطرح کردن مشکلی ، تعداد غیر قابل تصوری دست های مهربان رو به سمت هم دراز کردیم و اگه شده با نوشتن یه کامنت کوتاه ، برای هم چاره جویی و گره گشایی کردیم .

همین انس و الفت پر از مهر باعث میشه ، دوستی از سر اعتماد و محبت، برای من کامنت بذاره و مشکل بزرگ زندگیش رو مطرح کنه و بخواد تا این مشکل رو با شما درمیون بذارم ، شاید از لابلای کامنت هایی که میذارید ، راه جدیدی برای زندگیش پیدا بشه .

قصه ی زندگی رعنا ، یکی از دوستان همین خونه ، شباهت زیادی به بقیه ی قصه ها نداره .

قصه ی زندگی رعنا ، از شهرستان پررفت و آمد و توریستی کشورمون و از خونه ی مشترکش با همسر شروع میشه  .. 

سن زیادی نداشته که ازدواج میکنه .. یه زندگی معمولی و متوسط . سالهای اول رو به بهانه ی مادر شدن، خوب و امیدوار می گذرونه . اما سالها از پی هم میرن و خبری از علائم بارداری و مژده ی داشتن فرزند نمیشه .

رعناحساس و غمگین میشه .. با همسرش بر سر آوردن بچه ای بی سرپرست ،  به توافق نمیرسند .

حالا تقریبا" بیست سالی از زمان ازدواجشون گذشته و رعنا دیگه تنها مونده و از انتظار کشیدن خسته ست .

اما بلحاظ زوحی و روانی انقدر تحت فشار قرار گرفته که کم کم ، عنان اختیار از دست میده و کج خلقی و بی حوصلگی ، مهمون دائمی رفتارش شدند .


محدودیت های زیادی که همسر براش تعیین میکنه ، کلافه ش کرده .. همسرش اهل مسافرت نیست و با کسی هم معاشرت خاصی نداره .رعنا حس عجیب و ازاردهنده ای پیدا کرده .. رو نگاه همسرش به هنرپیشه ی زن  فیلم ها حساس شده .. نه اینکه در همسر تغییری پیدا شده باشه ، نه .. این تغییر مربوط به خود رعناست .

شاید یه جور انتقام گرفتن از شوهری که مرتب با تعصبات بیجا باعث تنهایی و انزوای رعنا شده .

متاسفانه رعنا شرایط استفاده از کلاس های آموزشی بیرون رو نداره .. تو این سالها به چند بیماری از جمله دیابت و آسم مبتلا شده ..همسر اگر چه اهل رفیق بازی نیست ولی تو محدوده ی منزل از دود و دم استفاده میکنه و همین باعث آسم و مشکلات تنفسی رعنا شده .البته رعنا با این موضوع هم کنار اومده و میگه چون با کسی رفاقت نمیکنه و اهل بساط و جمع کردن دیگران دور خودش نیست ، من با این موضوع کنار اومدم.

با وجودی که رعنا از نظر اخلاقی به شوهرش اعتماد داره ، ولی یه موضوع شاید بی اهمیت ، اعصابش رو بهم ریخته ..

دو سال قبل که رعنا برای دیدن خانواده ی خودش به سفر رفته بوده ، متوجه میشه که درمدت نبودنش خانمی که سالها پیش از این ، با همسرش دوست بوده ، بهش پیام داده .. همین... و البته هیچ چیز دیگه ای متوجه نمیشه ولی این موضوع زمینه سازی میشه برای هراس دائمی رعنا از مسافرت .

پس رعنا که در مدت بیست سال زناشویشش  انواع محدودیت ها رو تجربه کرده بود این بار قفل محکمی هم خودش به بقیه اضافه میکنه و کلا" دور مسافرت هاش رو هم خط میکشه .

حالا با شرایط موجود ، شما چه پیشنهادی رو برای رعنای عزیزمون دارید تا زندگیش از یکنواختی آزار دهنده ش ، رها بشه و شاید بتونه به استقلال مالی برسه ؟


بنظر خود من : اولا"رعنا به کمک نیاز داره و ضرورت وجود یه مشاور خوب و حاذق در کنارش به شدت احساس میشه " فقط نمیدونم چطور با اینهمه محدودیت ممکنه بتونه از مشاور یا پزشک استفاده کنه ؟

ثانیا" پکیج های آموزش از قبیل کدبانوگری یا زبان میتونه تو خونه کمکش کنه .

شما چه پشنهادی برای دوست عزیزمون دارید؟؟


پینوشت : نوزده آبان سال هفتاد و سه با آرمین پیوند زناشویی بستم و درسن بیست و یکسالگی سقف مشترکی با مردی که پدر دختر نازنینم شد ، پیدا کردم . اون رابطه، که عروسش من بودم بعد از نه سال و ده ماه از بین رفت و برای من انبوهی از خاطرات تلخ و شیرین بجا موند و با ارزش ترین چیزی که وجودم بهش وابسته ست " دختری بنام مهردخت" .

 خدای بزرگ و مهربونم رو شکر میکنم که ، اگرچه در مقطعی از زندگیم ، دلشکسته و شکست خورده بودم ولی ، با دست های نامریی عشق چنان درآغوشم فشرد که طعم تلخ ناکامی ها به آسونی از کامم رفت و میتونم بگم ، این روزها  جزو بهترین روزهای عمرمه .

توصیه من به شما دوستان عزیزم اینه که هرگز درمونده و ناامید نباشید ، شاید وقتی طوفان،  زندگیتون رو در هم و برهم کرده درواقع داره برای تابیدن یه رنگین کمان بی نظیر تو آسمونش ، آماده میشه 

************

با مهردخت عزیزم گل های روز نوزدهم آبان رو اینجا گذاشتیم ، قابل شمارو نداره مااال خودتونه

مهم نیست  که بیست سال پیش عروس بودم .. امروز باز هم حس میکنم عروس کوچولویی هستم که با دامن پف کرده م میچرخم و فکر میکنم از این بهتر نمیشه 

دلیل نوشتن پست نوع نگاه

سالهای سال بود که میشنیدم پروژه ای هنری ، در اواسط کار متوقف شده... فلان فیلم مجور اکران نداره ..

 

اون نمایش یا روزنامه ی «اسمشو نبر » توقیف شده... یه کتاب از همه ی کتاب فروشی ها جمع شد یا ترانه ی اقای ایکس مجوز ضبط نگرفت ... حتی هنرمند هایی داشتیم که مم/نوع التص/ویر  یا صدا شدند ... 

اینها رو شنیدم و گذشتم ،  اما فکر نکردم  چه سرمایه ی هنگفتی از تهیه کننده برباد رفته ... شاید زندگیش رو روی این پروژه خرج کرده باشه و هزاران  شاید دیگه ... 

اما از همه درد ناکتر ذوق و شوق یه هنرمنده که وقتی برچسب ممنوع یا توقیف رو کارش میخوره ، عینه یه چینی نازک ، ترک میخوره ...

اگر هم میخ این بر چسب از دلش بیرون بیاد ، ولی سوراخ دردناک جای میخ با هیچ چیز پر نمیشه ...

همه ی این ها باعث میشه فیلم ها و نمایش ها و کتاب ها و کلا همه ی آثار هنریمون آبکی و نچسب از آب در بیاد و حالا که منصفانه به قضیه نگاه میکنم میبینم نه ... خداییش کارهای قشنگ هم زیاد داریم و انصافا آبکی هم نیستند ... 

با این فضای محدود و اینهمه فیل/ تر/ های جورواجور و «میشود و نمیشود»گفتن های اشخاص مرررربوطه ، هنرمندانمون هر چی هم میسازن شاهکاره . 

این آه و ناله ها رو ، مامان یه هنرمند نوپا که هنوز در جامعه ی هنرمندان حرف الف رو مشق کرده میگه ...

بعله جریان از این قرار بود که :

مهردخت خانوم ما ، عکس زیبای پست قبل رو برای انجام تکلیف خاصش انتخاب کرده بود ...

هر دو محو زیبایی کار و اونهمه امید و ارامشی که تو اون تصویر، جاریه شده بودیم که  من گفتم :

مهردخت این طرخ خیلی قشنگه و تو عاااالی از پسش بر میای ، حالا فکر کن من آموزگارم و تو میخوای در مورد موضوع کار منو قانع کنی .

مهر دخت بادی به غب غبش انداخت و گفت :خانوم ، موضوع طرح من و در واقع محوریت اون، بر جنس «زن»این مخلوق پاک خدای مهربونه .

همین زن که کودکه و بعد ، مادر جوانی میشه که کودکی در بطن خودش پرورش میده و نهایتا کوه استواری میشه که دخترانش بهش تکیه میکنند و در پناه صدای قلب صمیمیش ، در راه زندگی ، محکم تر قدم برمیدارند . ...

اونشب من کف مرتبی هم به افتخار سخنرانیش زدم اما فردا طرحش پذیرفته نشد و استدلالشون هم این بود که یه زن لمیده رو سینه ی یک مرد و استغفرولله این جلافتا رو تو کلاس مطرح نکنی ... همینمون مونده که عکس مورد دار بذاریم تو نمایشگاه !!!

مهردخت گفته: ای بابا اصلا شما راست میگید این نفر اول صرف نظر از موی بلند و تنبان گل گلیش «مرده،»  بازم مشکل نداره ....اینا یه خانواده ی خوشبختند .

خلاصه آموزگار عزیز ، جوش آورده و بین انگشت شست و اشاره ش رو گااااز گرفته و گفته ‌‌خداااا به دوووور 

مهردخت هم با لب و لوچه ای آویزون و هزار حرف و بدو بیراه دنبال یه طرح دیگه گشت... 

*****

قربون همگیتون برم که هرکدومتون با کامنتای قشنگتون زیبایی تصویر  رو شرح دادید...

البته که  نوع نگاه ها با هم متفاوت بود ، اما همگی پاک و صمیمی بودند.. ممنونتون هستم چون  میخواستم ببینم چند نفر چیزی که تو تصویر ممنوع بود رو دیدند ، ولی شما انقدر با نوع نگاهتون زیبا نوشتید که من و مهردخت  معناهای جدیدی از عکس رو یاد گرفتیم .  

****

هوای تهران بصورت ناجوونمردونه ای سرد شده و سوز میاد ولی از وسط همین سوز ،با مهردخت جانم  برای همه تون گل زیبای یخ رو آوردیم ، ببینید که نوع نگاه زیباتون جلای بیشتری پیداکنه. 

پیوندهای اشتباهی

ه همکار داشتیم تو قسمت اداری مون ، مرد موقر و کم حاشیه ای بود .. شش ، هفت ماه قبل بازنشسته شد .. کمی قبل از بازنشستگی شایع شد که یکی از دخترانی که یکسال و نیمه تو یه قسمت دیگه همکارمون شده عروس آقای سرمد شده .

خواستگاری و نامزدی و هفته ی قبل هم عروسیشون بود .. متاسفانه تو این چند ماه ، بارها از همکارای نزدیکش شنیدم که مژده یه چشمش خونه یه چشمش اشک .

پسر آقای سرمد به شدت بد بینه و هر بار سر اینکه اون چرا خندید ، تو چرا نگاه کردی ، کی با تو حرف میزنه ، کی بهت چیزی تعارف کرد ، دعوای سختی راه میندازه ..

مژده  هم ، همه رو قسم و آیه میداد که کسی نفهمه و به کسی نگید ..

دیروز تو ناهارخوری اونایی که عروسیش رفته بودن عکساشو نشون میدادن و آه میکشیدن که خدا کنه خوشبخت بشه !!!! 

عکس داماد رو دیدم ، خدایی اصلا" حسی که بهش داشتم به چیزایی که ازش شنیده بودم ربط نداشت ولی بینهایت از صورتش انرژی نفی می بارید ..

یکی داشت رد میشد دید داریم عکس نگاه میکنیم اومد گفت : به منم نشون بدید ..

صاحب گوشی عکسی که داماد با برادرش انداخته بود رو نشون داد ، خانومه گفت: واااع ! این کیه ؟ چه نسبتی با تو داره ؟

صاحب گوشی گفت: همکار شوهرمه .

خانومه هم صاف گفت : واه واه چه داماد نچسبی .. میترسیدم آشنات باشه هیچی نگفتم .. !!! صاحب گوشی گفت: خوش تیپه که . خانومه گفت: آره ولی چشماش یه جوریه انگار مریضه ، سادیسم داره ، جنسش خرابه .

صاحب گوشی زد عکس بعدی داماد همراه مژده اومد . خانومه شناختش و گفت : خاک بر سرم این مژده ست اونم پسر سرمده .

همه تایید کردن ، خانومه گفت : توروخدا بهش چیزی نگید ها .. من اصلا ازش خوشم نیومد ولی به مژده چیزی نگید یه وقت آبروم میره ...

خلاصه ، از دوستاش پرسیدم شرایط خانوادگی مژده چطور بود ؟

گفتند : متوسط خوب .. یه خواهر و برادر بودن فقط .. مادر و پدرش هم با کارای پسر سرمد به شدت با ازدواج مژده مخالف بودن ولی مژده اصرار کرد ..گفتم : مگه مژه بیست و پنج ، شش سال بیشتر داره ؟ گفتن: بیست و پنج . گفتم: مگه موضوع خواستگاری نبوده؟؟

گفتن : چرا ، سرمد از قبل از یکسال پیش که بازنشسته بشه ، به خیلی از دخترای اداره برای پسرش پیشنهاد ازدواج داده بود .

گفتم: عجیبه ، این نه عاشق پسره شده ، نه خانواده ش راضی بودن ، اینهمه هم اذیتش کرده آخه چرا همچین کاری کرد؟؟

همگی سکوت کردند .. یکی گفت : مهربانو من برای مهمونی جهیزیه ش رفته بودم .. انقدر مفصل بود که به به چه چه همه دراومده بود .

من با چشمانی گرد شده و هاج و واج بقیه غذامو خوردم ..

 

نمیدونم تو دل مژده چی می گذشته ، چه اتفاق ناگوار و مهمی ممکنه باعث شده باشه مژده تن به این ازدواجی که از بهارش معلومه ، همه ی روزهای آینده ش زمستونه ، داده .

 

همه ناباورانه دعا میکنند که مژده خوشبخت بشه و این علامت سوال های گنده بالای سر من چرخ می زنند .!!!

****

اومدم سرجام نشسته م و دارم پرونده هامو ورق میزنم .. حواسم رو باید به این مورد شادرخ بدم .. سفرش به پایان رسیده ولی هنوز قرار داد کرایه حمل رو برام نفرستادند ..

میدونم که از این سفرهای پیچیده و بودار میشه .

صدای فین و فین کسی رو درکنارم میشنوم ، سرم رو برمی گردونم ، همکار بیست و چهارساله ای که دوماه و نیمه استخدام شده و از همون لحظه ی اول نسبت به من خیلی محبت داره و میگه انگار خواهر بزرگم هستی ، ایستاده .

 

-: چی شده دختر جان؟ چرا گریه میکنی؟؟

-: همه چی تموم شد .

(یا امام رضا پدرش مریض بود)

-:چی تموم شد ؟ درست بگو ببینم .

_: نامزدیمو بهم زدم . " زد زیر گریه"

-: یا خداااا ، بهتر ، خدا رو شکر مریم جان .. تو برو سمت دستشویی ، تا منم بیام .. اینجا گریه نکن ، هزارتا حرف عجیب  غریب درمیاد .

این مریم دختر ساده و خوش قلبیه ، از همون روز اول که اومد بهمون گفت نامزد داره . وقتی یکی دونفر ازدواج کردن و پرسیدم عروسی تو نردیکه؟ آه کشید و گفت: خیلی مشکل داریم .

علتش رو پرسیدم ، گفت: پدرهامون با هم دوست بودند و ما همدیگه رو میشناختیم .. از وقتی نامزد شدیم از این رو به اون رو شدند .

من کارشناسی ارشد دارم ، اون کارشناسه .. الان ارشد قبول شده ، میگم بریم ثبت نام ؟میگه دوست ندارم به تو مربوط نیست دخالت نکن ..

مامانش منو کشیده کنار میگه باید جشن عقد مفصل بگیرید ، جهیزیه هم کمتر از پنجاه تومن نباید باشه . ما اگه تونستیم عروسی میگیریم ، مهریه هم دوتا دیگه عروس دارم چهارده تا سکه مهرشونه ، تو هم همونقدر باید مهرداشته باشی . میگم شب نامزدی جور دیگه ای توافق شده ..

میگه الان اگه میخوای زن پسرم بشی باید خودت بری پدرو مادرت رو قانع کنی پای مارو هم وسط نکشی . همینی که هست !!!!

پسرش هم که نامزد من باشه میگه بزرگترا خیر ما رو میخوان من رو حرف مادرم حرف نمیزنم .

همون موقع گفتم : دیوانه ای مررررریم؟؟ واقعا" میخوای با این ماجراها بری ازدواج کنی خودت رو بدبخت کنی؟؟

گفت: توکل به خدا ببینم زمان چکار میکنه .

گفتم: توکل به خدا ولی عقلت رو بکار بنداز دختر .

خلاصه یه دوهفته ای پاپی نشدم ، امروز اومده میگه بهم خورد .

کلی باهم صحبت کردیم ، بهش گفتم: مریم جان وقتی قاطعان بهم نزدی و گفتی ببینم زمان چه میکنه خیلی ناراحت و نگرانت شدم.. الان هم خدا بهت رحم کرد خوب کاری کردی بهم زدی فقط دیوانه نشی اگه اومد گفت اشتباه کردم ، راضی بشی ها ..

این رفتارها در آدم ریشه داره و با یه روز دو روز گذشتن کسی متحول نمیشه .. بیکاری دختر ، بیست و چهارسالته ، کارمند اداره ای ، خانواده ی خوب و زحمت کشی داری .. مگه به زندگی بدهکاری میخوای خودت رو بیچاره کنی ؟!!!

زندگی مشترک کلی پیچ و خم داره که زن و شوهر باید مثل کوه و عاشقانه پشت هم بایستند ..

این چه مردیه که درمقابل زورگویی مادرش نسبت به تو هیچ وجه حمایتگری و عدالتی نداره . واقعا فکر می کردی میشد رو این ادم حساب کنی؟؟ برو ببین چه کار خوبی کردی که از شر چنین ازدواج اشتباه و بدفرجامی رها شدی .. برو دختر جون برو بذار منم به امورات خودم مشغول باشم ..

امسال سال نود و سه ست ، و تقویم برگهای آبان ماه رو نشون میده .. کی باور میکنه من نوزده آبان سال هفتاد و سه با چه شور و عشقی زندگی مشترکم رو شروع کردم؟؟ بیست سال پیش بوده ... انگار همین دیروز بود و ...

خدا روشکر ، ثمره ی شیرینش مهردخته ولی تاوان سنگینی بابت انتخابم دادم .

**********

گل های زیبای دوین ماه پاییز از طرف من و مهردخت تقدیم وجود عزیزتون . 

راستی شما در اطرافتون کسانی رو دارید که مشغول بیچاره کردن خودشون باشند؟؟

 

صداقت در هر شرایط

هم زنگ زده میگه حوصله م از تنهایی سر رفته .. گفتم این دور شدن از تهران ، به ضررت تموم شد ، حتما دیگه مرتضی رو زیاد نمیبینی .. گفت: نه نمیبینمش ولی بحث دور شدن از تهران نیست . میونه مون بهم خورده ..

گفتم چرا ؟ شما که خیلی با هم صمیمی بودید .

گفت : یادته که گفتم مرتضی و سحر با هم ازدواج کردند ؟

گفتم : آره همون موقع گفتم مرتضی حیف شد و تو جبهه گرفتی .. یه سال هم نشد که کار به طلاق کشید .

-: آررره .. فکر نمی کردم . حالا کاش جدا میشدند .. مدتی بعد مرتضی فهمید اشتباه کرده و زندگی رو رها کرد و گفت از هم جدا شیم ولی سحر با همه ی فحاشی ها و بد دهنی هاش ، مهریه ش رو تمام و کمال گرفت . الان رفته تقاضای نفقه کرده .

-: خوووب چی میشه؟

-: چون مرتضی خونه رو ترک کرده ، حالا برای نفقه زندانیش میکنند و سحر هم اصرار به این موضوع داره .. همه جا میشینه میگه به خاک سیاه میشونمت .

-: من مرتضی رو میشناختم که پسر خوبی بود ، برای همین هم گفتم اشتباه میکنه ، چون با شناختی که از سحر هم داشتم میدونستم رفتار زشت و همراه با پرخاشگری داره و انگار همیشه دنبال شر می گرده و ناراحته .

-: تو چطور اینا رو میدونستی ؟

-: نمیدونم ، حس می کردم .. چون اون موقع ها سحر کم سن بود و عجیبه که من از همون موقع تشخیص دادم ، ولی حسیه دیگه ...

-: آره .. الان هم خواهر سحر که وکیله،  همه چی رو یادش میده که مرتضی رو بیشتر ازار بده .

-: خوب .. حالا ربطش به تو چیه؟؟

-: اون روز مرتضی اومده میگه اگه سحر بگه من از خونه رفتم بابت نفقه زندانیم میکنند تو بیا شهادت بده که ما بارها رفتیم به سحر گفتیم بیا بریم زندگی کنیم ولی سحر نیومده .

-: یعنی شهادت دروغ بدی؟؟

-: آره دیگه .. منم گفتم نمیتونم این کار رو بکنم . تو که پسر عمه می ، اونم دختر عموم .

-: حالا اگه واقعا اینطوری بود میرفتی شهادت بدی؟؟

-: نه .. آخه با هردو فامیلم .

-: فامیل باشی ، حق چی میشه ؟؟

-: آره ، شاید میرفتم ولی حالا که ماجرا دروغه ، اصلا نمیرم ..

مرتضی هم میگه من برای تو خیلی کارا کردم ، بهش گفتم منم کم نکردم .. اصلا" همه چی به کنار من چطور شهادت دروغ بدم؟میگه : چه مذهبی شدی!!!

-: واااا ، چه ربطی به مذهب داره ، مذهبی نیستم، قراره انسان که باشم.

-: منم همینو میگم . حالا عمه م از یه طرف قهر کرده .. بقیه شون از یه طرف دیگه ...محمود برادر بزرگه ی مرتضی رو یادته؟؟

-: آره اونی که مدیر عامل یه جای خاص بود؟ چند بار دیده بودمش .. انقدر مذهبی بود که تو جمع های فامیلی زیاد نمی اومد همه ش زمین رو نگاه می کرد .

-:آفررررین ، همون اومده میگه ، تو طرف کی هستی ؟ داداشم داره میره زندان بیا یه شهادت بده دیگه .

-: باریکلااااا ، آقا بخاطر برادرش ، دین و حکم و شرع رو گذاشته کنار؟؟ از تو توقع شهادت دروغ داره ... هه هه  هه ، جالبه والله .. از اون جا نماز آب بکش های دوزاری بود .. اصالتا" ایمان نداشت  ... معلوم بود .. آخه کسی که مومن به حقه ، خوش مشربه ، صورتش گشاده و با محبته نه اینکه بگه من جایی نمیرم که زن جماعت زیاده !!!!

-: خلاصه ، زنگ زدم به سحر ، این کارا رو نکن .. بابا جان نمیخواید با هم زندگی کنید دیگه زندان انداختن و شکایت و اینا چیه .. مهریه ت رو هم که گرفتی .. ما فامیلیم درست نیست ..

مهربانو ، انقدر این دختره سر من عربده زد و فحش داد که مخم هنگ کرد .. خجالت نمیکشه من سنم از برادر بزرگه اونم بیشتره .. بی تربیت .وحشی .

-: میدونی برای من چی جالبه ؟ اینکه شما سحر رو میشناختید ، یه بار هم جدا شده بود، با قبلیه هم همین کار رو کرد .. مرتضی هم پسر بامرام و مظلومیه .. اینهمه آدم جمع شدید دور هم و بزن و بکوب کردید که این دوتا رو بهم وصل کنید ، یعنی از بزرگ تا کوچیکتون نفهمیدید ته این ماجرا چیه !!!

-: چه میدونم ..

-: باشه .. چی بگم والله ، خدا کسی رو دچار آدم زبون نفهم نکنه .امشب مهردخت خیلی کار داره .. اگه دیدی زیاد صحبت نکرد به دل نگیر .. میدونم دلتنگ شدی ، ولی حسابی مشغوله .

-: باااشه ، نه حواسم هست ، خوب پیش میره ؟؟

-: آرررره .. جالبه ، یواش یواش داره از گیجی رشته ی جدید در میاد .دیروز هم رفتم کارنامه ی مهرماه رو گرفتم ، همه ازش راضی بودند و نمرهاش عالی بود بجز یکیش که تاریخ هنر بود یکمی کم شده بود، عجیبه عاشق تاریخه ولی انگار وقت زیادی نذاشته و نمره ی خوبی نگرفته بود  .

-: باشه دستت درد نکنه ، من حواسم هست خیلی زحمت میکشی هااااا... بده بهش ببینم ، حرف میزنه .

************

تلفن رو دادم به مهردخت ، اونم شکایتش رفت هوا .. باباااااا مردم از خستگی 45 تا اسکیس کشیدم 

**********

رفتم سراغ آشپرخونه م ...و غرق در افکاررررر.....

تو همه ی مراحل طلاقمون ، حتی کلمه ای به دروغ نگفتم .. از ادب و احترام خارج نشدم ( بجز روزی که یه حس مرموز بهم گفت الان آرمین میره مهردخت رو از مهد میبره و خودمو رسوندم دیدم بععععععله ..

اونجا عینه ماده ببر زخمی ، بهش چنگ انداختم و گفتم دور شو نمیذارم ببریش ، آخه نیمساعت قبلش تو دادگاه چشم تو چشمم دوخت و یه عالمه دروغ تحویل قاضی داد و من فقط نگاهش کردم و اشک ریختم ..

نه بخاطر اینکه ممکن بود حقی ازم ضایع شه " چون حقی نداشتم ، همه چیو بخشیده بودم" فقط بخاطر اینکه دلم از سقوطی که می کرد می سوخت)

بخشی از ماجراهای گذشته پای اجاق گاز برام زنده شد .. دیدم دارم اذیت میشم .. نفسی به راحتی کشیدم و گفتم : خدایا شکرت به آرامش رسیدم ، شکرت که امروز راضی نیست بخاطر پسر عمه و دوست عزیزش شهادت دروغ بده ..

سراغ مهردخت رفتم .. موهاش پریشون بود و نوک دماغشو سیاه کرده بود .. لبخندی از سر آسودگی زدم و گفتم : قربون این پیشی ملوسن برم ..

مهردخت سرش رو بالا آورد و خندید گفت : مامان ، بابا امشب یه حالی بود .. چند بار بهم گفت " قدر مامانتو بدون ، به گردن ما خیلی حق داره "

یادم افتاد که تو جریان طلاق خیلی ها تشویقم کردند که گاهی چند تا اتفاق نیفتاده رو هم چاشنی توضیحاتم کنم و زودتر نتیجه بگیرم .. اما هر بار گفتم : امکان نداره ، من میخوام یه دختر بچه رو بزرگ کنم ، باید وجدانم آسوده باشه وگر نه خیلی زود همین بچه تقاص همه ی دروغ ها مونو ازمون می گیره .

یادتون باشه هرگز تن به فریب و وارونه نشون دادن حقیقت ندید ، مطمئن باشید در دراز مدت نتیجه ی  درستکاری تون رو خواهید دید .

***********

این تختخواب منه که دیشب به محل خشک شدن چاپ های دستی (لینو)مهردخت خانوم تبدیل شده بود .


گل های زیبا رو با مهردخت جان اینجا گذاشتیم تا در این روزها که هوا بدجور دونفره ست،  ما هم سهمی در عطر آگین کردن حال و هواتون داشته باشیم 

پینوشت 1: وقتی چنین کامنت هایی میبینم به شدت دلم می گیره .. اینهمه در مورد دوری از این رفتارها مینویسیم و از هم یاد می گیریم بعد ...

مهربانو جان با نامزدم به مشکل خوردم، همش هم بخاطر غرور بیجای من و انتظارات آنچنانیم از جشن و بی توجهی و عدم حمایتم ازش که این قضایا حدودا بیشتر از یک سال طول کشید و بنده خدا هی تحمل کرد و من پرروتر شدم تا اینکه بالاخره صبرش تموم شد و نامزدی رو بهم زد و اون موقع بود که بالاخره متوجه اشتباهاتم شدم... من از جمع این وبلاگ و دعاهاشون معجزه دیدم، چرا که خود خدا میگه دعای بقیه در حق شما میگیره، میشه خواهش کنم یه پست بذاری و بخوای، همه خواننده ها، از صمیم قلب برام دعا کنند که اول خدا و بعد نامزدم و خانواده اش من رو ببخشند و عقد کنیم و بریم سر خونه و زندگیمون.

حداقل خوشحالم که پی به اشباهش برده .. ولی خیلی اعتماد کردن تو این شرایط سخته دختر خوب .

پینوشت2:نرگس جان مطمئن باش در نظرمون هستی و از دوستانی که دعاهای دستجمعی میکنند خواستم تا اسمت رو تو دعاهاشون بیارند عزیزم .

 

بیاد دوستان

یکشنبه روز عید قربان بود ، خستگی روزهای اول مهر و حجم بالای خریدها واقعا" خسته م کرده بود .. کلی نقشه کشیده بودم که این تعطیلی وسط هفته رو حسابی استراحت کنم .

اولین بار که چشمام باز شد ساعت هشت و نیم بود ،آخخخخی چه مزه ای میده تو تختخوابم ، هر روز این موقع صدای جرینگ جرینگ چرخ چای تواداره راه میفته  و همه به شوخی میگن " مریض رو آوردن تو بخش "

این روزا که هوا خنک شده وقتی انگشتامو دور لیوان داغ چایم حلقه می کنم ، گرمای مطبوعش زیر پوستم میره و از این حس  خیلی کیف میکنم .

سعی کردم دوباره بخوابم ولی نمیشد ، آروم بلند شدم و به سمت آشپزخونه  رفتم، شب قبل مهردخت گفته بود که میخوام برای مامان مصی اینا رولت خامه ای درست کنم و ببریم اونجا .

فکر کردم تا مهردخت بیدار بشه و بخواهیم برای ناهار بریم اونجا  ، دیر میشه .. پس یواش یواش شروع به آماده کردن مواد رولت شدم .

یکی دوبار هم رفتم بالای سر مهردخت و یکمی قربون صذقه ش رفتم که بیدار شه ولی هربار گفت :" هووووم" منم برگشتم سمت آشپزخونه .

تخم مرغ ها رو شکستم تو ظرف ، شکر رو هم ریختم روش .. شروع کردم با همزن برقی ، مواد رو مخلوط کردن ...هنوز کاملا مخلود نشده بودند که  برقا رفت ...

 ای بابا ، حالا چه وقت برق رفتن بود؟؟!!! با خودم فکر میکردم خوب شد آرد رو نریخته بودم ، چون اگه مواد آماده بود و نمیذاشتمش تو فر ، کارم خراب میشد . چون فراجاق گاز برقیه و نمیتونستم به کارم ادامه بدم .

حالا دیگه ساعت نه و نیم بود

با دلخوری رفتم سمت اتاق خواب و دیگه رسما" به مهردخت گیر دادم :

-         دختررررم پاشو دیگه مامان جون ... دیرمون میشه هاااااا...

-         هووووم؟؟

-         هووووم نداریم پاشو مهردخت ، دوساعته هی میام میگم پاشو، هی میگی هووووم .

-         مااامااان ، الان پامیشم دیگه ... اصن پااا اّم ...

-         نه خیر ، این پاااا نیست ، این خوااابه ، پااا یعنی بلند شدی دست و صورتت رو شستی .

نه همینطوری  با چشم بسته سیخ نشستی تو جات.

-         واااای ، سلااام ، مامان خانوم صبح بخیر .. بفرما راحت شدی؟؟

-         مگه نگفتی خرید دارم؟ .. کی بریم خرید ؟ کی بریم خونه ی مامان اینا ؟

-         مگه ساعت چنده ؟

-         پاشو دخترم ، پاشوخیلی دیره .

میخواستم صبحانه درست کنم .. فندک گاز برقی بود و کار نمیکرد کبریت ها رو آوردم .. نون ها رو تو مکرو فرنتونستم بذارم،  باز مجبور شدم از اجاق استفاده کنم و نصفشو بسوزونم .. تلفن بی سیم کار نمیکرد .. تلفن همراهم نصفه کاره شارژ داشت .. اومدم آرد ها رو سر جاش بذارم، یکمیش ریخت زمین ، ولی جارو شارژی ، شارژ تموم کرده بود ... خواستم دوش بگیرم ، دیدم نمیتونم سشوار بکشم ...وااای کلافه شدم ، همه چیزمون با برق و تکنولوژی کار میکنه

"یعنی اگر برق نباشه از پس خیلی از کارهامون برنمیایم .. "

 

وقتی خاموشی طولانی شد ، شک کردم که نکنه مشکلی پیش اومده باشه و برق بصورت همگانی نرفته باشه ...

بععععله ، فقط واحد  من بی برق شده بود .. جعبه ی فیوزهای مینیاتوری رو چک کردم ، درست بودند.. رفتم تو حیاط ، فیوزجلوی در هم نپریده بود

با آقا مرتضی ، برقکار محله مون تماس گرفتم ، خوشبختانه منزل بود و گفت میام بررسی میکنم .

بنده خدا ،خیلی هم زود اومد و گفت : مثل پارسال از اداره ی برق مشکلی پیش اومده . گفتم : میخواسنتم برم خونه ی مامان اینا،  نمیدونم چیکار کنم، روز تعطیله و تا فردا  همه ی وسایل فریزرم آب میشه .

گفت : برق خونه ی شما رو از خونه ی آقا مهندس " بردیا" میگیرم ، ولی صبح زود میام قطعش میکنم ، شما هم زنگ بزن به اداره ی برق بگو این اتفاق افتاده ، چون اونا اگر بفهمند از خونه ی کسی دیگه برق گرفتیم ، بد میشه .

دقیقا پارسال هم این اتفاق افتاد و آقا مرتضی معتقده چون کنتورها قدیمی هستند و اداره باید برای تعویضشون اقدام کنه ، و نمیکنه همچین مشکلی پیش میاد .

" داداش بهمن بیا جواب بده ببینم چرا این اتفاق میفته؟؟"

خلاصه با مهردخت رفتیم سمت میدون انقلاب ، دوباره یکعالمه راه رفتیم و چهارصدو پنجاه تومن خرید کردیم و به سمت خونه ی مامان اینا راه افتادیم .

اونجا ناهار رو که خوردیم از خستگی غش کردیم .

دنبال وسایل مهردخت گشتن و خرید کردن خیلی خسته مون میکنه ... بعد از ظهر که بیدار شدیم مامان گفت : هوس کردم بریم امامزاده صالح .. شما هام میاید؟؟

 یاد اون روزایی افتادم که تو اداره اذیت شده بودم و خیلی دلم شکسته  بود ..گفتم : من میام

 بقیه هم  استقبال کردند، به نسیم و بردیا و فرشته جون و دخترش(همون خانومی که تو رسوندن کیف های مدرسه به کودکان نیازمند موسسه ی نیکوکاران وحدت  کمک کرده بود) هم زنگ زدم .. اونا هم با خوشحالی گفتند همراهیمون میکنند  .. ما خانوم ها چادر هامونو تو کیف دستی گذاشتیم و همراه بابا حرکت کردیم .

بازم به محض رسیدن تو حیاط امامزاده ، جای خالی اون درخت تنومند زیبا تو ذوقم زد و کلی افسوس خوردم ..

 به داخل حرم رفتیم .. وقتی دور مقبره رو میگشتم ، بی اختیار اسماتون تو ذهنم می اومد و آروم به روی لب زمزمه میشد ..

 خدایا ، همه ی بیماران رو شفا بده ، گره از کار همه ی گرفتارها باز کن ، دل دوستانم

نسرین و مزدک  ، نانی ، مسی ، سینا،تکتم،صبور، مهرناز، دختر بزرگ بابایی،ساچلی و هلگا،تینا، امیرحسین ، حمیرا ، ساناز، تگرگ، غریبه ، رهگذر، لوسمک، شیرین امیری ، رها،ساحل، مرضیه ، ماتیوس ، عمولی، سعید شرقی ، هر دوتا لیلا ، نوا و ماهورو سروش،نسیم، نینا ، آیلا، نگار رهاورد ، مرجان ، نانی ،صهبا، لیلا مامان آنیسا ،آوا، منیژه خودمونی،یلدا،ساسان ، سارا ، صفا و دوتا پسراش ، نگین ، مانلی ، بهمن ، علی محیط ،آنا، بانوی پاییز ، مینو ، مونس،مرآت،مجید شفیعی ، خانوم اردیبهشتی ، مریم ، علیرضا ، بانوی زن و بوسه ،مارال و دخترش بهار ،  امید ،فاطیما، مرد بزرگ ،ماهی سیاه خوشکلمون، علی در شیراز ، نسرین که با دختر گلش زندگی میکنه ، فاطمه ی دریای بیکران  ، پرستوی دوبی ،  زن سی ساله ، سحر چند تا دارم که هر کدومشون یه نشونه دارند . آفرین تو مشهد ، فرشته ، ارغوان ، ققنوس ، ونوس ، سپیده ، شادی،ملیحه ،عاطفه ، طناز ... رو شاد کن

دیگه اسم یادم نمی اومد .. کامنتای هرکدومتون ، یواشکی هاتون ...اونی که تو خونه مریض داره و گاهی از شدت خستگی حس میکنه دیگه بریده و نمیتونه دوستش داشته باشه ولی باز هم دلش نمیاد و  دست های مهربانش برای یاری جلو میره ..

 اونی که سالهاست در عطش وصال عشقش میسوزه ولی میدونه که این زندگی هم چیزیه که به این صورت مقدر شده و با همه ی این ها هنوز به عشقشون پایبندند ..

 اونی که پدر، ناجوانمردانه رفته عاشق زنی کم سن و سال شده و چند دختر و پسر جوانش و بهمراه زنش رها کرده و حالا داره همه ی کارهایی که روزی عالم و آدم رو ازشون نهی میکرد انجام میده ..

مردی که از خیانت همسرش آگاه شده و بعد از جدایی داره برای فرزندش حق مادری و پدری رو با هم بجا میاره ...

 دختری که از اعتیاد پدر و برادر ها به تنگ اومده و نمیدونه زندگی خودشو نجات بده ؟ اصلا" جچوری بره ؟ کجا بره؟ مادر پیرش رو چکار کنه ...

خواهری که از غصه ی ازدواج نافرجام برادر براش روز و شب نمونده ...

دختری که مورد تجاوز پدر بوده ... اوووه چی بگم ؟؟

خودتون میدونید ،  گاهی برای هم درد دل کردیم ، شماغمنامه نوشتید ومن خوندم ، میدونم که  موقع نوشتن اشک ریختید ، منم براتون جواب نوشتم و  گاهی موقع جواب دادن برای دردی که میکشید اشک ریختم ..

چی بگم از غصه هاتون که خدا از همه شون آگاهه و دعا کردم که با نظر لطفش گره از همه ی عقده های کور باز کنه .

بعد از زیارت مقبره،  همگی گوشه ای نشستیم و دعای توسل خوندیم .. من زود تراز بقیه  تموم کردم .. خانمی کمی دور تر از من مشغول خوندن پیامک تلفن بود و لبخند به لب داشت ... فکری به ذهنم رسید" تلفن همراهمو برداشتم و نوشتم "تو امام زاده صالحم دارم برای همه مون دعا میکنم ".. بعد برای خیلی از دوستان وآشناها  فرستام ، از الهه و محمد و خاله زری گرفته تا خانوم نازنینی که برای کارهای منزل کمکم میکنه و در حال حاضر بیمار شده و منتظر وقت جراحیشه .

بعد از چند دقیقه جواب پیامکم سرازیر شد .. انواع و اقسام دعا ها ی خیر و سپاس هایی که توش پر از انرژی بود .

 اگر جزو گروه های اجتماعی بودم حتما" تعداد بیشتری رو میشناختم و میتونستم همون لحظه تصویر حرم و حال و هوای اونجا رو هم براشون بفرستم ، اما فقط تونستم  این عکسوبگیرم تا باا تاخیر ببینید کجا براتون دعا میکردم .


 

ساعتی بعد همه با روی گشاده و تشکر برای گذروندن یه بعد از ظهر تعطیل ، از هم خدا حافظی کردیم و به خونه هامون برگشتیم .

تو راه به مهردخت گفتم : صبح اصلا" فکر میکردی اینجا بیایم؟

-         نه مامان .. اصلا" .

-         زندگی همینه دیگه .. گاهی خیلی غافلگیرت میکنه و اتفاق های تازه ای رو پیش پات میذاره .. مهم اینه که فرصت ها رو مغتنم بدونی و دست رد به سینه شون نزنی .. گاهی یه بعد از ظهر عااالی ، با یه دعوت ساده درست میشه ..

-         مامان گاهی هم ممکنه یه سهل انگاری کوچیک مسیر زندگی رو به سمت خیلی بدی عوض کنه.

فهمیدم تو دلش چی میگذره

-         باز تو فکر ریحانه هستی؟؟

-         آره .. کاش فقط همون یه روز به حرف مامانش گوش داده بود و از نشونه ها میفهمید داره کار اشتباهی میکنه و تنها نمیرفت .

منم بقیه ی راه ، غرق سوال هام بودم و باز هم هیچ جوابی براشون نداشتم.. فکر " ریحانه ی جباری" دست از سرمون برنمیداره ...

 فقط از ته دل از خدا خواستم که این اعدام صورت نگیره .. میدونم که دیگه ادامه ی زندگی برای ریحانه بی معناست ، دختری  که از نوزده سالگی به مدت هفت سال ، هر روز و شب زبری طناب دار رو برگردنش مجسم کنه ، دیگه زنده بودن و ادامه براش آسون نیست .. فقط دلم برای مادر بیچاره ش تیکه پاره میشه .

 

بیاید یه دعای دستجمعی کنیم دعایی که بهترین دعاست .." خدایا عاقبتمونو بخیر کن "

 

گل های زیبای نیمه ی ماه مهر رو با مهردخت جانم اینجا گذاشتیم ، قابل وجود عزیزتون نیست .

پینوشت مهم: روز جهانی کودک به همه ی گلای باغ زندگیمون و حتی برای کودک درون خودمون هم مبارک باشه .

کوچولوهاتونو از طرف خاله مهربانو و مهردخت ببوسید .

 

پینوشت مهم تر : شاید مقدر شده ،امشب آخرین شب زندگی ریحانه باشه ، و شاید بتونیم با دعاهامون تقدیر رو به لطف خدا تغییر بدیم .