ی ماه سال گذشته ، قرار داد مستاجر ملک سه خوابه ای واقع در منطقه ی پردیس ( حومه ی شرقی تهران) به پایان می رسید ، که با توافق طرفین قرار دادبرای یکسال دیگر ، تمدیدشد .
مستاجر ، خانم کهن سال و باسلیقه ای بود که با پسر بزرگسال خود زندگی میکرد.
هم از وسایل شیک و مرتب و هم از سر و روی آراسته و هماهنگی لاک ناخن با رژ لبش ، میشد فهمید که این خانم چقدر زندگی رو دوست داره و برای زیبایی ارزش قائله .
متاسفانه هنوز مدت زیادی از تمدید قرار داد نگذشته بود که خانم شین ، تماس گرفت و با صدای بغض آلودی گفت: تصمیم داره به آمریکا برگرده و ایران رو با همه ی علاقه مندی هاش ترک کنه .. قبلا" گفته بود که کلا" شهروند اونجا حساب میشه و برای زندگی هیچ مشکلی نداره ولی علاقه ش به وطن باعث شده ، خونه و زندگیش رو رها کنه و برگرده .
وقتی فهمیدم بخاطر آزار و اذیت پسرش که سنی ازش گذشته بود تصمیم به این کار گرفته خیلی ناراحت شدم .... متاسفانه گله میکرد که پسرم رعایت اخلاق و حرمت من رو نداره ، از اینکه تو خونه م نگهش دارم و بهش سرویس و امکانات بدم ، حرفی نیست ولی رفتارهای نامناسبی میکنه و مهمون های ناشایستی تو خونه میاره و به تذکرات من اهمیت نمیده .
چند روز بعد خونه روتحویل داد و از ایران رفت .
دوباره خونه ، به بنگاه املاک سپرده شد تا همسایه ی جدیدی پیدا بشه .
چند روز بعد خانم مسن سال دیگه ای همراه دامادش که بنظر میرسید همه کاره ی مادر خانم باشه ،به دفتر املاک مراجعه کردند و روز پونزدهم اسفند 92 قرارداد رو برای یکسال آینده نوشتند و خونه رو تحویل گرفتند .
همراه خانوم جیم دخترو پسر بیست و چند ساله ش زندگی میکردند . که تا دیدارهای بعد این دختر و پسر دیده نشده بودند .
فروردین و اردیبهشت بصورت عادی گذشت و فصل خرداد فرارسید . کرایه ی خرداد ماه پرداخت نشد ، مالک خونه می گفت : مردم گرفتارند یک ماه دیر کرد مهم نیست ..ماه دوم و سوم هم گذشت .
خط تلفنی که خانوم جیم برای برقراری ارتباط داده بود ، خاموش بود .. امروز ، فردا ، هفته ی بعد و تا سه هفته ی بعد همچنان برقراری ارتباط ممکن نبود .
مدیر ساختمان میگفت : دختری بسیار بددهن و بارفتاری بسیار زننده و نامناسب در این خانه بعنوان دختر خانوم جیم رفت و آمد میکرد که تقریبا" یک شب درمیان با پسر خانواده بخاطر دیر آمدن ها و نشست و برخاست با آدم های مشکوک کتک کاری و فحاشی میکرند .
الان هم دوسه هفته ای میشه که هیچکدومشون دیده نمیشن. به دلیل اینکه پول پیش ، از مستاجر گرفته شده بود ، نگرانی مالی وجود نداشت ، میموند بحث کرایه های ماهیانه که فعلا کاریش نمیشد کرد.
یه روز جمعه صبح ساعت 10 مدیر ساختمون تماس گرفت : کامیون آمده و داره اسباب های خانوم جیم رو بار میزنه . ضمن اینکه ازابتدا تا حالا هیچ پول شارژی داده نشده و هیچ قبضی هم پرداخت نشده .
صاحبخونه از مدیر خواهش کرد که تلفن رو ببره بده دست خانوم جیم .بعد از سلام و علیک
- کجا تشریف میبرید خانوم جیم ؟ خیر باشه .
- من تصمیم به پس دادن منزل دارم ، لطفا" فردا ساعت 10 صبح به دفتر املاک بیایید تا قرار داد رو فسخ کنیم .
- ای بابا ، خانم شما الان مدت هاست تلفنتون رو خاموش کردید و هیچ تماسی ندارید الان هم میگید فردا بیایید قرار داد فسخ بشه؟؟!!!
- حالا شده دیگه .. من تو شمال پلاژ دارم و معمولا نیستم .. حالا هم دارم اسباب میبرم ، فردا صبح به دفتر املاک بیایید و تلفن قطع شد .
صحبت های بین خانواده ی مالک :
- !!!! این دیگه چه برخوردی بود؟؟ یعنی چی؟ این چه طرز برخورد بود؟؟
- عیبی نداره ، مردم مشکلات دارند این مادر هم گرفتار بچه های ناتو شده ، نمیدونه چه کنه . حالا فردا میریم دفتر املاک ، ببینیم چکار میکنیم .
- آخه پول پیشی که دادن ، دادیم به مستاجر قبلی ..
- باشه خوب ما هم یکساله خونه رو اجاره دادیم .. حالا ضرر و زیان که نمیگیریم ولی باید منتظر بمونه تا خونه دوباره اجاره بره .
فردا صبح مالک خونه که کارمند بود مرخصی گرفت و همراه پدر به پردیس رفتند و منتظر خانوم جیم شدند .
تا چند ساعت بعد خانوم جیم نیامد و تلفن ها هم همچنان قطع بود .
***********
حتی از پرونده های املاک شماره ی داماد شون رو که روز قرار داد آمده بود پیدا کردند .. داماد سر املاک داد و بیداد کرد و گفت: کارهای اون خانواده به من ربط نداره منم دارم دخترشونو طلاق میدم .!!!
تا یک ماه دیگه هم وضع همین بود . دوست و آشنا شروع کردند به نظر دادن:
: برید تکلیف خونه تونو مشخص کنید ، اگر تو خونه تون کارگاه تولید مواد مخدر راه بندازن چی؟؟ اگر کارهای خلاف کنند چی؟؟ اگر...
هی این ها رو گفتند و دل صاحبخونه رو خالی کردند .
یک روز دوباره مدیر ساختمونبه مالک زنگ زد و گفت :
امروز تو ساختمون اساب کشی یکی از واحد ها بود .. من فهمیدم این همون راننده اییه که اسباب های خانوم جیم رو از خونه تون برد . رفتم ازش تلفنش رو گرفتم به این بهانه که قراره هفته ی دیگه اسباب کشی کنم ، میخوام از شماه کامیون بگیرم .
بهش زنگ بزنید و ازش بخواید آدرسی رو که اسباب خانوم جیم رو برده ، در اختیارتون بذاره .
مالک با تشکر تلفن رو گرفت و با شماره ی مذکور تماس گرفت ، انقدر خواهش و تمنا کرد و همه ی مقدسات رو پیش کشید تا بالاخره راننده زبون باز کرد و آدرس یکی از کوچه پس کوچه های رودهن رو داد.
دوباره مالک همراه پدر به املاک پردیس مراجعه کردند و گفتند ما آدرس منزل جدید خانوم جیم رو داریم چون در دفتر املاک تو قرار داد بسته شد بود . تو حل این مشکل کمک کن و راه چاره ای پیش پای ما بگذار .
حالا دیگه مالک بینوا به پول نیاز پیدا کرده بود ، چون در این مدت ، معامله ای انجام شده بود که مالک روی اجاره ی خونه حساب باز کرده بود ..
متاسفانه الان نه اجاره ای درکار بود نه میتونست خونه ی خالیش رو به کسی دیگه اجاره بده تا مشکل مالیش رو حل کنه .
از همون همسایه های پردیس ، مرتب ، برای واحد خالی تماس میگرفتند و میخواستند خانه رو اجازه کنند ، ولی بلحاظ قانونی، منزل همچمنان در رهن خانوم جیم بود . البته تو این مدت به شواری حل اختلاف هم مراجعه شد و اونجا گفتند که به شایعات توجه نکنید . اگر تو اون خونه قتل هم اتفاق بیفته به شما ربط نداره و تحت پیگرد قانونی نیستید ، چون خونه رو کسی دیگه از شما اجاره کرده و همه هم شاهدند که شما به اون منزل رفت و آمد ندارید .
**********
املاکی، همراه صاحبخونه به آدرس جدید خانوم جیم رفتند . از مدیر ساختمون خصوصی پرسیدند که چنین کسی رو میشناسید ؟؟
مدیر ساختمون گفتند : خانومی مالک این آپارتمانه و تو همون تاریخ که شما میگید با خانم جیم قرار داد بسته و اسباب آوردند اما از همون تاریخ رفتند و تا حالا برنگشتند .
البته دختری با خانوم جیم بود که بسیار بد دهن و بد رفتار بود من به مالک گفتم که اگر این دختر با مادرشون بخوان زندگی کنند من اجازه نمیدم و باید قرار دادفسخ بشه .. قول دادند و مکتوب کردن که این خانوم اینجا با مادرش زندگی نکنه .
مدیر ساختمون رود هن ، با مالک تماس گرفت و پرسید آیا اولین اجاره پرداخت شده ؟؟ مالک خونه ی جدید گفت : نه .
همه به املاکی که قرار داد این خونه ی رود هنی بسته شده بود رفتند .
این املاکی به اون یکی گفت : من همکار خودتم و متاسفانه این خانوم جیم دردسر سازه . املاک جدید گشت و شماره ی جدیدی از خانوم جیم پیدا کرد .
شب با خانوم جیم و شماره ی جدید تماس گرفتند . خانوم جیم گوشی رو برداشت و غافلگیر شد .
مالک به خانوم جیم گفت : شما روزی که اسباب میبردی گفتی فردا بیایید بنگاه تا قرارداد رو فسخ کنیم .. میدونی که من کارمندم ، مرخصی گرفتم و اینهمه راه آمدم، شما نیامدید . باز هم تلفن هات رو جواب نمیدی .. من مشکلات خودم رو دارم چرا نمیایید تکلیف خونه ی من رو معلوم کنید تا من مستاجر جدید بیاورم ؟؟ خونه رو خالی کردید و انداختید اونجا ، نه کرایه میدید ، نه فسخ میکنید .
خانوم جیم گفت: تو میخوای من از اون خونه برم ؟
مالک : من غلط کردم که بخوام ... شما پونزده اسفند خونه رو برای یکسال اجاره کردی ..دوماه عادی گذشت ولی بعدش گم شدید ، بعد اسباب هات رو بردی گفتی فسخ میکنم .. خودت رو بذار جای من ، اصلا" منظور شمارو از این کارها نمی فهمم...حالا برنامه ت چیه؟؟
- : هیچی .. من همه ی پولای عقب افتاده رو واریز میکنم . و می مونم .
-: باشه ، فقط ترو خدا تلفنت رو خاموش نکن .
چند روز بعد همه ی معوقه ها پرداخت شد.از موضوع بیست روز گذشت .. روز بیست و یکم خانوم جیم تماس گرفت و گفت :
- میخوام قرار داد رو فسخ کنم . فردا صبح بیاید بنگاه .
- من کارمندم خانوم ، آدم شما نیستم که هروقت دوست داشتی بیام اونجا .فردا ساعت پنچ بعد از ظهر میام .کلید خونه و قراردادت رو با خودت بیار .
- شماهم پول منو بیارید .
فردا ساعت پنج همه در دفتر املاک بودند ..
- خانوم جیم ، بریم برای تحویل منزل .
- من کلید نیاوردم .
- واااا .. پس چطوری خونه رو تحویل بگیریم ؟ بریم دنبال کلید ساز؟
- من که پول کلید رو نمیدم .
- اشکالی نداره خودمون میدیم .
- آخه قرار داد رو هم نیاوردم .
فشار خون مالک انقدر بالا رفته بود که اگر چیزی دستش بود میزد پیرزن موذی رو می کشت .
- الان باید چکار کنیم؟
- قرار داد و کلید تو یه چمدون تو تهران پارسه .
- بابا مسخره کردی ما رو خانوم جون ؟؟.. ما از تهران هربار این راه رو میایم یه جور بازی در میاری .
- جوش نزنید الان میرم میارم .
- الان بری کی برمیگردی؟
- هر کی .
خانوم جیم سوار یه دربست شد و رفت .. در حالیکه مالک نمیدونست تا کی باید منتظر بمونه ..
نیم ساعت بعد خانوم جیم با کلید و قرار داد برگشت .
- شما تا تهران پارس رفتی و اومدی؟
- کلید و قرارداد رو میخواستی که آوردم . دیگه چی میگی؟؟
وقتی در باز شد ، چشمان مالک سیاهی رفت .. خونه ای که از خانوم شین مثل دسته ی گل تحویل گرفته شده بود ، تبدیل به مخروبه ای ناشناس شده بود .
- دستگیره های درها چرا باز شدند؟ چرا لامپ ها رو باز کردید؟
- لامپ صدتومنه ، میخرم میذارم جاش.
- خانوم لامپ های خونه همه کم مصرف بودن اگه شما صد تومن میخری یه جین هم برای من بخر .
- چرا کابینت رو باز کردید گذاشتید زمین؟دور قاب کانال کولر چرا دراومده؟
- شده دیگه .
- سقف چرا دوده گرفته ؟
- قلیون میکشیم .. دوده کجا بود؟ !!!
- خانوم جیم . من خونه رو به این صورت تحویل نمی گیرم . خونه باید نظافت شه و تقریبا شبیه اونی که بهتون تحویل دادیم بشه .
قرار شد پنج روز بعد دوباره به بنگاه برند و خونه رو تحویل بگیرند .
*************
دردسرتون ندم . پنج روز بعد وقتی برای تحویل و فسخ رفتند کارها انجام نشده بود . با این وجود مالک گفت اشکالی نداره فقط قرارداد رو فسخ کنید ، تموم بشه . وقتی دسته چک رو درآورد تا چک فردا صبح رو برای بقیه ی پول پیش بده ، خانوم جیم قبول نکرد و گفت : پول نقد بهم بده چک قبول نمیکنم .
مالک هم گفت : اگر برم فردا برگردم، خسارت ها رو ازت کم میکنم . پول کمیسیون بنگاه رو هم باید بدی و درضمن یه برج کرایه ی ماه آینده که طبق تعرفه ی ضرر و زیان بود و نمیخواستم ازت بگیرم ، خواهم گرفت .
با این وجود پیرزن لج باز گفت چک فردا رو نمیگیرم و رفت .
فردا دوباره مالک به پردیس رفت با پول نقدی که قرض کرده بود . همه ی ضررهایی که گذشت کرده بود رو هم کم کرد . پیرزن هم ناله و نفرین کنان و سینه کوبان که سیاه بخت بشی ، خیر از جوونیت نبینی ...از بنگاه خارج شد و همه ی کشمکش این چند ماه که بالاخره سر از کار این خانواده در نیاوردیم تمام شد .
وقتی به مالک بینوا زنگ زدم تو راه برگشت بود و هق هق گریه می کرد .. میگفت مهربانو انقدر پیرزنه برام سینه کوبید که بی حال شدم .
دو روز بعد از املاک تماس گرفتند که زن و شوهر جوونی خونه رو پسندیدند .
مالک اصرار کرد که حتما" مطمئن شوید پول آماده ست و ادم های خوبی بنظر میان تا برای قرار داد به پردیس بیام .
املاک اطمینان داد که همه چیز خوبه .
وقتی شب برگشتند و پرسیدم چی شد ؟
گفتند: زن و شوهر بچه سال بودند .. پسره به التماس افتاده بود که من پولم آماده نیست ولی جور میکنم .
مالک گفته : خوب پسر جان مگه مجبوری خونه ی سه خوابه اجاره کنی وقتی پول نداری .. دو نفر آدمید اول ازدواجتون برید یه خونه ی یه خوابه بگیرید انقدر هم عذاب نکشید .
دست آخر مالک رو کشیده کنار و گفته من رفتم از طبقه ی خیلی بالا زن گرفتم ،الان میخوام جلوی خانواده ی زنم کم نیارم این خونه رو بگیرم خیلی خوب میشه ولی پونصد هزارتومن بیشتر ندارم .. شما قرار داد ببندید تا وقتی اسباب بیارم پول رو جو میکنم .
اما مالک محکم ایستاد و گفت الان دو میلیون بریز به حساب . وقتی تا هفته ی دیگه هشت میلیون پرداخت کنی کلید رو بهت تحویل میدیم .. پسره کوتاه اومد و دومیلیون رو ریخت به حساب ..
چند روز بعد تماس گرفتند که ما داریم اسبابمون رو از شهرستان میاریم . مالک گفت : هشت میلیون چی شد ؟ مستاجر (آقای گاف) گفت : دارم براتون چک رمز دار میارم .. مالک گفت : پس تو بنگاه قرار میذاریم شما چک رمز دار رو بده منم کلید میدم .
گاف گفت : آخه ما نصفه شب میرسیم اون موقع بنگاه نیست ، میخواید بیاید سرجاده به ما کلید بدید ما هم چک رو بدیم ؟ مال گفت : نه من چجوری نصفه شب بیام تو راه .
یکساعت بعد گاف تماس گرفت که من دروغ گفتم اصلا" هنوز راه نیفتادم ساعت یازده ظهر فردا بیاید بنگاه .
فردا مالک ساعت یازده صبح به دفتر املاک رفت . متوجه شد که ساعت نه صبح گاف به بنگاه امده و اصرار کرده که کلید رو بده من تو خیابون نمونم ، قراره یه نفر برام چک بیاره .
مالک عصبانی شد و به دفتر املاک گفت : شما بیخود کردید که بدون هماهنگی من و گرفتن چک ، کلید رو دادی .
مالک و بنگاه دار ، چندین بار با گاف تماس گرفتند که تو کجایی؟؟ ، گفت : قراره یه نفر بیاد فرودگاه مهرآباد به من چک بده ، من اومدم اینجا .
دود از کله ی مالک و بنگاه دار ، با هم ، بلند شد
مالک با عجز و ناتوانی گفت :
من چقدر بشینم تو پردیس تا تو از فرودگاه مهرآباد برگردی .. ؟؟
خلاصه تا چند ساعت بعد هم هی با این حرف که الان اتوبان همت هستم الان ورودی پردیسم و الان سر خیابونم.... گذشت ، تا اینکه گوشیش رو خاموش کرد .
مالک و بگاه دار به حرفای گاف شک کردندکه اصلا" و راه باشه ، به درب منزل رفتند متوجه شدند که سه خانوار همراه با بچه های کوچیک و زیادشون همراه خانوم گاف تو خونه هستند .
خانوم گاف جلوی در آمد و گفت : اصل موضوع اینه که شوهر من هیچ پولی نداره و همه ی این حرفا دروغ بوده ، شما هم بیجا کردید الان اومدید درخونه ی من ، توخونه م مهمون دارم و آبروم رفت !!!!!!!!!!!!!!
قیافه ی مالک رو تجسم کنید
خلاصه اون روز مالک ، بنگاه رو تهدید میکنه که اینا رو از اینجا بلند کن تا دیوانه نشدم .خودت کلید دادی خودتم درستش کن .
دوباره ده میلیونی که دست صاحبش داداه بودند رو با شرمندگی پس گرفتند ، فردا ساعت شش بعد از ظهر در دفتر املاک قرار گذشتند که قرار داد رو فسخ کنند .
وقتی رسیدند گاف نیامد ..
مدیر ساختمون هم مرتب به مالک زنگ میزد که : اینا کین اومدن تو این آپارتمان .. پوشک های کثیف بچه هاشونو گذاشتند پشت در ، همه ی ساختمون بوی مدفوع گرفته .
انقدر هم زیادند که انگار یه لشکر تو خونه ست .
آخر سر بنگاه دار به گاف زنگ زد که مرتیکه بلند شو بیا بنگاه عینه بچه ی آدم وگرنه با پلیس میام جلوی در و....
نیم ساعت بعد گاف آمد و با توپ پر ....وقیحانه چشم دوخت به مالک و گفت من وسایلم تو خونه ست ، اگه بخوای بلندم کنی باید بهم خسارت بدی وگرنه هیچ غلطی نمیتونید بکنید .
دست آخر گاف دوتا پس گردنی و اردنگیه محکم از بنگاه دار خورد و چند تا حرف رکیک هم ازش شنید تا گفت : ... خوردم همین فردا صبح وسایلم رو میبرم .
*********
از جمله خسات های وارده در این مورد دوم ، شکستن کلید های آسانسور و شکسته شدن چند تا شیشه ی پنجره بود که باور میکنید همه ش توسط بچه های مهمون ها اتفاق افتاده بود .
دست آخر هم متوجه شدیم که همه ی اون داستان ها که از طبقه بالا زن گرفتم و.... دروغ بود ، گاف در نظر داشت این خونه ی سه خوابه رو همراه چند خانواده ی کوچیک اجاره و دستجمعی زندگی کنند، یه چیزایی تو مایه های هتل آپارتمان .!!!!!!!!!!
مالک بینوا دوباه به کسی که بهش ده میلیون قرض داده بود ، مقروض شد و خونه تخلیه شد اما مالک دچار بدبینی و افسردگی شدیدی شده بود و مرتب بدوبیراه به هرکسی که به دیگران رحم کنه و دلسوزی کنه ،می گفت .
دست آخر هفته ی قبل ، خونه به یه مادر و دختر ظاهرا" موقر اجاره داده شد با پول پیش بیست میلیون . .. مالک بینوا که جرات نمیکرد اطمینان کنه ولی انقدر از بیچاره ها تضمین گرفت که دیوانه شون کرد . البته هنوز هم میترسه بالاخره یه چیزی از توشون دربیاد .خدا کنه واقعا" موقر و انسان باشند .
حالا بشنوید از آپارتمان خودمون .
یادتونه نوشتم ،"یه واحد یک خوبه برای رهن و اجاره داریم؟"
شنیدم بردیا با یه عروس و داماد که همین دو هفته ی قبل عروسیشون بوده قرار داد بسته .. تو دلم غوغا بود که اینا چجور آدمایی هستند که میخوان بالای سر من زندگی کنند .
روز پنجشنبه ، نسیم جون گفت : مهربانو روز شنبه برای ایزوگام پشت بوم میان ، در جریان باش .
صبح روز جمعه یعنی همین دیروز ، کله ی سحر زنگ واحد من زده شد .. باز کردم میگم بعله؟
دیدم چندتا کارگر ایزوگام کارند .. گفتند : اومدیم کار رو شروع کنیم .. گفتم : قرار روز شنبه بود الان چزا؟؟ گفتند دیگه اومدیم خانوم .. نه نیااار
" قابل توجه اونایی که ایران نیستند ، اینجا همه چیز عشقی انجام میشه نه براساس قول و قرار داد... "
ساعت ده صبح انقدر از خاک و سروصدا کلافه بودم رفتم بالا به یکی که کمتر شبیه کارگرها بود گفتم : آقا چه خبره؟ انتن ماهواره ها رو جمع کردید ، کولر ها قطع شده ، آب قطعه .. دیدم بنده ی خدا یکمی منو نگاه کرد و گفت : شما مهربانو خانوم هستید ؟ خواهر آقا مهندس ؟؟
گفتم : بعله ..
گفت : من همسایه ی جدیدتونم .
- وااای ، ببخشید آقا شما اونجا چکار میکنید؟؟
- آقای مهندس کار داشتند به من گفتند بالای سرشون بایستم . .
- نه توروخدا ، اجازه بدید من میام بالا ..
- نه خانوم ..مگه میذارم ، این کار خیلی کثیفه .. اصلا مناسب شما نیست.
قیافه ی من .
تا بعد از ظهر انقدر دیدم این بنده خدا رفت بالا و اومد پایین از خجالت مردم .. یه بار هم در رو باز کردم چیزی بذارم پشت در ، دیدم یه خانوم جوون گوگولی داره از پله ها میاد بالا .. با لبخند به هم سلام دادیم
- حتما شما عروس خانومید ؟
- بعله .. همین ده روز قبل ازدواج کردیم . ببخشید موقع اسباب آوردن سرو صدا کردیم ..
- نه عزیز دلم ، مبارکتون باشه .. الهی خوشبخت بشید و این خونه براتون بشه پر از خاطرات قشنگ و رویاابی باشه .. ان شالله وقتی خونه خریدید و از اینجا رفتید دوستای خوبی برای هم شده باشیم .
- وااای ممنونم ، چه حرفای خوبی زدید .. ان شاللله .
" امید وارم فردا که روز عیده بتونم یه هدیه ی کوچولو و یه سبد گل براشون بگیرم و با یه کارت تبریک برای پیوندشون بذارم جلوی در خونه شون .
من رسم دارم برای همه ی عروس و داماد هایی که وارد این خونه میشن همین کار رو میکنم و البته اینو از مامانم یاد گرفتم .
ولی این دوتا خیلی ماهند و مهرشون حسابی به دلم نشسته .
*************
همه ی ما به اندازه ی کافی مشکلات روزمره ی خودمون رو داریم ، حالا سر یه خونه اجاره کردن اینهمه سوهان روح بشیم ، دروغ بگیم ، کلاه بذاریم .. بی حرمتی کننیم ، تا کجا ؟؟ تا کی ؟؟ چرا گره هایی که به آسونی با دست باز میشه رو با دندون باز میکنیم ؟
سر از رفتار مستاجر اول که کلا" در نیاوردیم .دومی که کلاش ودروغگو بود و با مظلوم نمایی حتی سر بنگاه دار رو کلاه گذاشت و اینم از سومی که با نهایت لطف و خوشرویی کاری که اصلا" وظیفه نداشت رو انجام داد ..
حالا ببینه من چطور براشون از جون مایه میذارم و هر کاری از دستم بربیاد برای رفاهشون انجام میدم ...
کاش خوب باشیم ، کاش انقدر دستورات ادیان مختلف رو برای هم واگویه نکنیم ، همه ی ما بنده ی خدا هستیم و باید سر بندگی و تعظیم برای خالق مهربون و با گذشتمون فرود بیاریم ....
اون یکانه ی مهربون ،هیچ کار سختی از ما نخواسته.. تو هیچ کدوم از ادیان واقعی و برحقش ،نخواسته ما کارهای عجیب و غریب کنیم تا مورد لطفش باشیم .. اون خورشید رو آفریده و دستور داده بی دریغ برسر همه بتابه ...تا همه خوشحال باشند و در کنار هم راحت زندگی کنند و برای خوشبختی هم تلاش کنند .. زندگی ها رو خودمون سیاه و تلخ می کنیم ..
کاش مهربون و درست باشیم ، چه مسلمون و چه مسیحی ، چه زرتشتی و چه یهودی و... فقط آدم باشیم ... همین
"عیدتون مبارک باشه "
گلهای زیبای عیدانه رو همراه مهردخت عزیزم براتون اینجا گذاشتیم ، همه ی زندگیتون معطر از بوی خوش انسانیت و رضایت خدا و خلق خدا باشه
پنج روز از مهر ماه گذشته ، اما هیجان رود خانه ی خروشان زندگیمون ، همچنان ادامه داره .
با ورود مهردخت به رشته ی گرافیک ، چشممون به دنیای جدیدو رنگارنگی باز شده و با مقوله ی زیبا و سراسر لطافت هنر ، آشنا تر شدیم .
عصر روز چهارشنبه ، مهردخت لیست بلند بالایی از لوازم مورد نیاز هنرستان دستش بود و چشمان من خیره به این ملزومات که اسم بیشترشون رو حتی یک بار هم نشنیده بودم .
مقواهای اشتنباخ ، لینونئوم ، مرکبهای چاپ با حلال آب ، کیف آرشیو ، اکرولیک به رنگ های اصلی ، مداد های پلی کروم کنته و....
مهردخت ، انقدر تعریف کردنی داشت که هرچقدر پای سینک ظرفشویی و اجاق گاز و شب توی تخت تعریف کرد ، باز هم تموم نشد ..
وقتی داشتم دوش می گرفتم و کله و گوشهام پر از کف بود ، دیدم اومده تو حمام میگه : مامان بگم سر کلاس تاریخ هنر چی شد؟؟
با یه چشم نیمه باز گفتم : برو بیرون ببینم ، اینجا هم ول نمیکنی ؟؟
بیرون که اومدم مثله بچه گربه های منتظر غذا ، نشسته بود جلوی در ..
-: حالا بگم؟
- : بگو قربونت برم .
-: سر کلاس خانوممون پرسید کسی میدونه بشریت از کدوم نقطه ی زمین آغاز شد ؟ همه سکوت کرده بودند .
من اجازه گرفتم و گفتم : اکثر مورخان معتقدند از بین النهرین ، البته نظرکتاب آسمانی ما، قرآن فرق میکنه .
خانوممون گفت: آفرین مهردخت ، تو تمام سالهایی که درس دادم، دانش آموزی نبود که اینو بدونه .. وااای مامان یه کیفی داد که .
-: دمت گرم مهردخت .. خیلی باحالی .
- : مامان میدونی کی خونده بودمش ؟
- : نه ، نمیدونم .
- : اونشب که رسیدیم خونه برقا رفته بود و شمع روشن کرده بودیم یادته کتاب مصور تاریخ جهان رو می خوندم ؟
- : آررره ... همچین غرق تو کتاب بودی که ..حالا نظر قرآن رو چطور میدونستی؟
- خوب بین النهرین رو تو همون کتاب نوشته شده بود و نظر قرآن رو هم از روی قرآن فارسی که برام خریدی خوندم دیگه مامان .
-: مهردخت قرآن رو زیاد میخونی؟؟
-: آره .. تقریبا" تمام شبهای تابستون که تا سه و چهار بیدار بودم .. اون موقع بهم مزه میداد .
با همون حوله پالتویی بغلم کرد و میخواست بچرخونه تم ، که داد زدم مهردخت نکن ، خیس شدی مامان ...تعادلمون بهم خورد و همونطور افتادیم رو تخت ....
یادم افتاد که پارسال ، اواسط سال تحصیلی ، معلم فیزیکشون بهم گفت : مهردخت مطالهات خارج از کتاب زیاد داره؟
گفتم : بله .. چطور مگه؟؟
گفت : براش ممنوع کنید ، چون حجم اطلاعاتش باعث شده مطالب دیگه رو به سرعت یاد نگیره ..
گفتم : مگه فلش مموریه که حجمش پر بشه ؟ این مغزه و با قدرت فوق العاده کار میکنه .. فکر نمیکنم دلیلش این باشه ، حالا یا وقت کافی نذاشته ، یا علاقه نداشته ولی هرچیزی ممکنه جز اینکه حجمش حافظه ش پر شده باشه !!!
گفت : نمیدونم شاید من درست منظورمو نگفتم .. منظورم اینه که مهردخت بابت یه موضوع فیزیکی یه طومار اطلاعات اضافه ارائه میده و معمولا" لقمه رو صد بار دور سرش می چرخونه !!
********
همون چهارشنبه شب ، مشاورشون باهم تماس گرفت و خیلی شاد و شنگول بود . بهم گفت : دو سه تا از دبیرا بعد از کلاسای روز اول ، تو دفتر، درمورد مهردخت صحبت کردند و گفتند یه تازه وارد داریم که ممکنه ستاره بشه .
آفزین مهردخت بهت تبریک میگم که همین اول سال انقدر خوش درخشیدی .
***********
تو تاریکی شب ،طاق باز خوابیده بودم روی تخت و به وقت و هزینه ای که صرف راهنمایی و استفاده از مشاورین مجرب تحصیلی و روانشناسی که کردم، فکر میکردم و راضی بودم ...
ببین چقدر تفاوت بین دو تا رشته هست .. یه معلم می گفت جلوی خوندن اضافه رو بگیرید و اینجا بابت اطلاعات اضافه تشویقش می کنند .
امیدوارم مهردخت در جای درستی قرار گرفته باشه و آینده ش رو اونطور که دلخواهشه و باعث راحت زندگی کردن و لذت بردن از همه ی لحظات و مسئولیتی که به عهده می گیره بسازه .
به خودم و امثال خودم فکر کردم .. یاد روزهایی که سر کلاس های رشته ی ریاضی فیزیک دبیرستان مینشستم و همه ی حواسم پیش مجموعه اشعار سهراب و فروغ بود ، افتادم ..
چیزهایی که دوست نداشتم رو خوندم و نهایتا" وارد یه رشته ی نامربوط دانشگاه شدم و بعد ، کارمند اداره .
خوب ما آدم های اون نسل ، به خیلی چیزها قانع بودیم و هستیم و تازه بابت حداقل ها هم مرتب شکرگزاریم تا یه وقت خدای نکرده نعمت و برکت ازمون قطع نشه .. ولی بچه های بعد از ما اینطور نیستند ..
من با کسانی روبه رو شدم که رسما" هر روز و هر شب دارند اوضاع خودشون رو و همه چیز رو ملامت می کنند که بروفق مرداشون نیست .
همیشه معترضند ، از کار کردنشون لذت که نمی برند هیچ ، دائم غر می زنند و هم خودشونو عذاب میدند هم اطرافیانشون رو ...
با همه ی این افکار تقریبا" با اطمینان و اعتماد بیشتری نسبت به رشته ی انتخابی مهردخت ، خوابم برد .
*****
روز پنجشنبه برای خرید لیست مورد نظر ، به میدون انقلاب رفتیم .
خوشبختانه تو آخرین کوچه به سمت میدون ، جا پارک خوبی پیداکردیم و با کارت بانکی و نیش باز و امیدی در دل به فروشگاه افق که شنیده بودیم لیست کذاییمون رو از اونجا میشه تهیه کرد ، رسیدیم...
عللللللللللللللللللللللللللللی..
یه فروشگاه خیلی بزرگ ، پر از ابزار و آلات هنری و فروشندگان دختر و پسر یونیفرم پوشی که آماده راهنمایی و جمع آوری لیست ها بودند .
آقااااااااااااااااا ، از ساعت سه و ریع تا یکربع به هفت شب ما یه لنگه پا، ملزومات خریدیم ..
آخ که پای صندوق چه عرقی میریختم و یادم می اومد که مداد رنگی و کنته رو با چه قیمتی خریدم طپش قلب ولم نمیکرد .
اینا یی که میگم ، فقط قیافه ی منو مجسم کنید ..
تو لیست مهردخت نوشته شده بود مداد رنگی صدو بیست رنگ مارک فابر، یا سی و شش رنگ ، که بعدا بهش رنگ اضافه بشه .
به آقاهه میگم :
آقا ، یعنی اگه صدو بیستشو بخرم دیگه کامله ؟؟
گفت : بله خانوم .
گفتم: حالا تفاوت قیمتش چقدر هست ؟همون صدو بیست رنگشو بدید .
داد و ما هم گذاشتیم رو بقیه وسایل و میخواستیم بریم سراغ بقیه ..
یهو انگار فرشته ی رو شونه ی راستم گفت : مهربانو یه سوال کن ببین چنده ؟؟ گفتم: ببخشیدآقا این صدوبیست رنگش چه قیمته؟
آقاهه گفت : هشتصدو پنجااااه تومن!!!!!!!!
صدای چچچچچچچچچچچچچچچچی گفتن من تو فروشگاه طنین انداخت .
بعد از اینکه یه لیوان آب قند خوردم و فشارم تنظیم شد ، گفتم: آقا ور دار اینو تروخدا ..
اصلا" یاد قیمتش می افتم ، فشارمم می افته
شنیدید میگن به مرگ بگیر که به تب راضی بشه ؟ حکایت منه ..
چون بعد از این موضوع یه جعبه مداد رنگی سی و شش رنگ خریدم ، دویست و شصت هزارتومن ، عینه باقلوا .
به به هم گفتم .
اماکلا" ناشی بودن خیلی بده ...
تو لیست مهردخت دوتا کیف آرشیو بود به سایز های A1و A2 (از همون سیاه ها که بچه های هنرستان دستشون می گیرند)بود ، ما هم جفتشو برداشته بودیم .
یه آقا پسری اونجا بود از اول که وارد فروشگاه شدیم به من و مهردخت با دقت نگاه میکرد ولی حرفی نمیزد وقتی پای صندوق ، خریدامونو حساب کردیم ، گفت : ببخشید من دخالت میکنم، ولی شما چرا هر دو سایزکیف آرشیو رو خریدید ؟ مهردخت گفت: چون تو لیستم بوده .
آقا پسر گفت : شاید درطول یکی دو سال ، دو دفعه شما کار سایز A1بخوای حمل کنی .. حالا برای این دو بار صرف نداره اینهمه پول بدی ..
میتونی کارخودت رو با نایلکس های بزرگ کاور کنی، ضمن اینکه همچین چیز بزرگی (اندازه ی یه مبل دونفره ست )رو حتما باماشین میبری پس همون کاور پلاستیک هم کافیه .
ازش تشکر کردم و هشتاد و هفت هزارتومن پول بی زبون رو از صندوق پس گرفتم و باهاش یه چیز دیگه خریدم .
خدا پدرشو بیامرزه چقدر خوبه به هم کمک کنیم ، هرچند تصمیم گیری نهایتا" با خودمونه ولی بی تفاوت نبودن و راهنمایی به آماتورها خیلی کار پسندیده اییه .
از میدون انقلاب بیرون اومدیم .. تمام پشت ماشین پر بود از وسایل مهردخت .
موقع رانندگی رفته بودم به اون سالهای دور .. سال 66-67 همون موقع که اول و دوم دبیرستان با نازی عزیزم دانش آموز دبیرستان نرجس بودیم ..
همون موقع ها که بعد از تعطیل شدن ، پیاده می اومدیم میدون انقلاب و اون ماشینای استاد معین و من مینی بوس های خاقانی رو سوار میشدم.
یادش بخیر چقدر دیدن ویترین کتاب فروشی ها رو دوست داشتیم .. کی فکرشو می کرد روزی برسه که من این سنگفرش ها رو با دخترم طی کنم و برای هنرستانش خرید کنم ؟؟
زندگی رسم خوشایندی داره، همین جاری بودنش .. همین تغییرات و همین بازی هاو بالا و پایین شدنش الگوی خوبی برای سعی کردن و ساکن نبودن ماست ....
مهردخت پا در راهی جدید و پر پیچ و خم گذاشته ، اگر عمری باقی باشه و توانش رو داشته باشم تنهاش نمیذارم و همراه ش میمونم ، امیدوارم روزگار سر سازگار داشته باشه و همونطور که فکر میکنم آینده ی خوب و موفقی داشته باشه .. چون همه مون میدونیم که بیشتر اوقات اون چه که فکر میکنیم و آرزو داریم، با چیزی که بعد ها به حقیقت می پیونده تفاوت های اساسی داره ..
اما از همه مهم تر سلامت جسم و روانشه که از خدا میخوام در هر موقعیتی که باشه ، این دو رو از دست نده .
زندگی موهبت زیباییه که هرکدوممون حق یکبار استفاده و امتحانش رو داریم . مواظب باشید با خودخواهی هایی که اسم دلسوزی روش میذارید ، کیفیت این نعمت رو برای جگر گوشه هاتون از بین نبرید .
دور و برمون پر شده از دکتر و مهندس های معمولی ..من دوست دارم مهردخت یه آدم متفاوت و راضی از زندگیش باشه
خوبه با گوش دادن به تقاضاهای بچه هامون در مورد انتخاب رشته ی تحصیلی و راه زندگی ، مطابق میلشون عمل کنیم
این ها ، بچه های ما هستند نه برده های ما ..
این چند روز ، چند تا از دوستانمون رو که بچه های بیست و سه چهارساله دارند میبینیم که با دیدن وسایل مهردخت آه می کشند و میگن: چقدر حسرت تحصیل در رشته های هنری رو داشتند ولی پدر یا مادر اجازه ندادند .
با مهردخت عزیزم از باغ رنگارنگ هنر ، گلهای زیبایی آورردیم که تقدیم وجود عزیزتون کنیم ....
****
دوستان نازنینم این کامنت ها رو بخونید و اگر کمکی میتونید انجام بدید ، بسم لله ..
۱-من دانشجوی معماری دانشگاه ازاد هستم
سال اخر تحصیلمه
آشنا و مسلط به نرم افزار های طراحی داخلی مثل 3dmax با پلاگین vray هستم به نقشه کشی اتوکد و فتوشاپ هم مسلطم.
کار طراحی داخلی انجام می دم...طراحی آشپزخونه رو هم یه مدتی مداوم انجام دادم
کار طراحی و بعد هم ارایه سه بعدی کار رو با مبلغ بسیار مناسب ،در هر متراژی انجام میدم...
۲-یه بنده خدایی هم که بیکاره و متاسفانه تخصصی هم جز رانندگی نداره میتونی یه کار پیدا کنی؟
این بنده خدا قبلا صاحب دفتر بوده و مدیر بوده و چندین نفر زیر دستش بودن و حالا بخاطر شرایط اقتصادی مجبور شده کار رو تعطیل کنه .ادمیه که دوست داره خیلی پیشرفت کنه 42 سالشه برای شروع هم با ماهی یک تومن راضیه... ببین میتونی کاری کنی که شرمنده زن و بچه ش نباشه.
تا سال گذشته ، دوهفته ی آخر شهریور ، به خرید ملزومات سال تحصیلی برای مهر دخت می گذشت .از دفتر و خودکارهای فانتزی گرفته تا خط کش و پاکن هایی که دل من رو میبرد ، وااای به حال بچه مدرسه ای ها ..
اما از سال گذشته تا امروز ، اتفاقات مثبتی تو زندگی ما رخ دادکه رنگ و بوی همه چیز رو عوض کرد
... انگار یه فرشته ی زیبا ، مداد جادویی بزرگی برداشت و برای هر روز زندگیمون، یه طرح و رنگ جدید کشید ..
فکر میکنم همین موقع ها بود که برای حمایت کردن یه بچه ی نیازمند، با شما مشورت کردم و براتون گفتم که از 9 سال قبل که تبدیل وضعیت غیر منصفانه ای تو اداره داشتم و از نظر حقوق و مزایا به چیزی در حدود یک سوم سابق تنزل کردم ،این نیت با من بود که اگر روزی دوباره ، به همون وضعیت سابق برگشتم و از نظر عاطفی ازم دلجویی کردند و تونستند دل شکسته م رو مرهم بذارند ، کودکی رو تحت حمایت مالی خودم قرار میدم و شکرانه ی این اتفاق رو به اون صورت ،بجا میارم .
خیلی از شما عزیزانم ، پیشنهاد دادید که بدون تبدیل وضعیت چنین کاری انجام بدم و منتظر اون اتفاق که کمی دور از انتظار هم بود ، نباشم .
اون موقع می ترسیدم که برای حمایت بچه ، تحت فشار مالی قرار بگیرم و نتونم از پسش بر بیام ، ولی بالاخره وسوسه ی شیرین این کار به ترس هام غلبه کرد و درست تو همون روزهای نقاهت بعد از جراحی ، بطور اتفاقی با موسسه ی سرار مهر و برکت " نیکوکاران وحدت" آشنا شدم ، و اون موسسه پلی شد بین من و دختر عزیزم فاطیما ....
فاطیما انگار از آسمون به زندگی من پا گذاشت ، چون خیر و برکتی که با خودش به خونه ی من آورده اصلا" زمینی نبود و نیست ..
هنوز چند ماه نگذشته بود که ناباورانه ، همه ی مراحل تبدیل وضعیتم به بهترین و ساده ترین نحو ممکن انجام شد ...
حتی این سالها رو هم محاسبه کردند و همه ی ظلم اتفاق افتاده رو با سمت و رتبه ای شایسته جبران کردند .
انگار همه ی زندگیم با برکت وجودش رونق گرفته وبا خودم فکر میکنم اگر اینهمه شادی و برکت به واسطه ی کمک ناچیز من به فاطیما بهم رسیده ، پس کسانی که کارهای خیر بزرگ و موندگار می کنند ، اونهایی که چندین خانواده رو سرپرستی میکنند و کسانی که فرشه خو ، از همه ی امکاناتشون برای شادی مردم استفاده میکنند ، حتما" از عالم غیب نشون کرده و مقدس میشند .
امسال مثل سالهای قبل نبود .. دیگه فقط به فکر بچه ی خودم نبودم ، وقتی مهردخت پا به پای من فروشگاه ها رو می گشت تا برای فاطیما و دوتا پسر دوقلوهای مینا و مهرداد، کوله پشتی و ملزومات مدرسه بخریم ، قند تو دلم آب میشد...
وقتی دونه دونه زیپ و جیب ها رو بازرسی می کرد تا جنس زیبا و سالمی تهیه کنیم ، خدا رو شکر می کردم ، که دختر عزیزم هم تو این کار سهمی داره .
بالاخره وسایل رو خریدیم وشنبه ی دوهفته قبل ، دوتایی به "نیکوکاران وحدت" بردیم ...
ولی این پایان ماجرای مهر و ماه ما نبود ..
از اونجایی که خوش شانسی بهمون رو کرده و خدا رو شکر رهامون هم نکرده ، چند ماه قبل با یه فرشته ی زمینی دیگه آشناشدم . این فرشته ی نازنین بزرگترین دغدغه ی روز و شبش کمک به همنوعانه ..
این نازنین با چند تولیدی کیف و کفش و لوازم مدرسه آشنا شده و اونها رو برای کا خیر تشویق کرده همین جمعه شب بود که برای بردن شش جفت کیف مدرسه با لوازم کامل همراه شش جفت کفش زیبا ، به خوردن فنجانی قهوه به منزلش دعوت شدم و موسایل رو تحویل گرفتم و صبح روز شنبه همین هفته به موسسه بردم ..
قبل از رفتن ، با موسسه تماس گرفتم و به خانوم آقایی عزیزم گفتم : همه ی بچه ها رو برای مدرسه آماده کردید؟ گفت : چند تا از بچه ها هنوز وسایل ندارند و خیلی براشون ناراحتیم ...
وقتی شش دست کامل وسایل رو تو پشت ماشینم دید ، کم مونده بود از خوشحالی فریاد بزنه . می گفت : تا حالا نشده تو دلم بگم کااااش.... و با این سرعت آرزوم برآورده بشه .
عصر همون روز ، بیست دست کامل دیگه فرستادیم موسسه ... و همه ی مدت من به مراحل تولید این وسایل تا بسته بندی و ارسال اونها و قرار گرفتن تو دست بچه ها فکر می کردم ..
از کارگرانی که تو کارخونه مشغول سر هم کردن کیف و لوازم و التحریر بودند تا دستان مهربانی که آنها را بار ماشین ها کرد .. مرد نازنینی که ساعت سه صبح اجناس رو به خونه ی دوست نازنینم رسوند و تلفن هایی که همه ی ما ها رو بهم مربوط کرد،تا برق شادی رو تو چشمای یه کودک نیازمند ببینیم و به نوعی خستگی از تن همه مون بیرون بره ...
امسال همه ی وجودم بوی ماه مهر گرفته ... بوی خوش کیف و کاغذ های نو .. بوی خنده ی بچه های نیازمند.. بوی برکتی که به واسطه ی فرشته های بدون بال و پر زندگیم تو مشامم پیچیده .
حیف بود این ها رو برای شما ننویسم ، حیف بود شریک شادیمون نباشید و حیفه به فکر هم نباشیم...
کاش هر انسان بی نیازاز مال دنیا ، دست نیازمندانی رو تو دست خودش می گرفت.... بدون شک جهان جای زیباتری برای زندگی میشد...
گل های زیبا رو با مهردخت عزیزم برای حضور گرمتون گذاشتیم ، بردارید تا خاطره ی تابستان نود و سه رو در اذهانمون به یادگارثبت کنیم و برای استقبال از پاییز امسال آماده باشیم .
**********
سال نوی تحصیلی برای همه مبارک باشه ، مخصوصا ، کلاس اولی های عزیزم که یکیشون برادر زاده ی عزیز خودمه
*********
مگه ممکنه این روزها حال من دگرگون نباشه .. هیجانی همراه با حزن و اندوه ... یاد همه ی شهدای جنگ گرامی ، تمام قد برای جانبازان و آزاده های نازنین و همه ی کسانی که در جنگ آسیب عاطفی دیدند ، تعظیم میکنم و دستشون رو میبوسم
ادامه ی مطلب رو ببینید فکر کنم جالب باشه
پینوشت : برای اقایی از دوستان که متولد 59 و دارای مدرک دیپلم کامپیوتر هستند ، در رشته ی گرافیک به دنبال کار هستیم رزومه ی امل در اختیارمه و چکیده ای از اون رو مینویسم:
تسلط کامل به نرم افزارهای گرافیکی:Illustrator , Photoshop,
- تسلط به نرم افزار تدوین: . Ediuos, Avid, Premiere
- تسلط به امور چاپ افست، ایندور و آت دور
- تسلط به نظارت چاپ
- زبان انگلیسی د رحد متوسط
روابط عمومی خوب
تقریبا" پونزده ، شونزده سال پیش ، رضا و روشنک ، تو دانشگاه با هم آشنا شدند ... هم رشته هم نبودند ها ، فقط کلاس بعضی از واحد های عمومیشون یکی بود ...
یه روز محض خنده رضا، با چند تا از دوستاش شرط میبنده که : اگه کرایه مینی بوس دانشگاه ، تا تهران رو از این دخترا، بگیرم چقدر بهم می دید ؟؟
دوستای رضا که باور نمی کردند، رضا تا این حد پررو باشه، قبول میکنند ..
رضا هم صاف میره جلوی روشنک و میگه: ببخشید خانوم ، ما چند نفرکیفامونو گذاشتیم تو کوله ی یکی از دوستامون ، اونم کوله شو جا گذاشته تو ماشین یکی دیگه الان کرایه راه نداریم ، چون تو یه دانشگاه هستیم، گفتم از شما بخوام لطف کنید کرایه ی ما رو حساب کنید.
با شناختی که از روشنک دارم ، مطمئنم اول کلی قرمز شده، بعدشم یه عالمه خندیده و گفته این چه حرفیه آقا ، اصلا" قابل نداره و کرایه ی همه شونو حساب کرده و یه چیزی هم با اصرار بهشون داده برای ادامه ی مسیر .
رضا نمیدونست که این شیطنت و شرط بندی رو با وفادارترین دختری که میشناسم ، انجام داده و دیگه رهایی از بند سادگی و عشق روشنک ممکن نیست .
روشنک همه ی اون اتفاق رو یه دلیل برای عاشق شدن میدونست و با همه ی بدقولی ها و بی خیالی های رضا راه اومد ..
تا اونجایی که رضا دید از این دختر ،با وفاتر برای همسری و مادرتر برای بچه هاش پیدا نمی کنه و اون هم دل در گروی مهر روشنک گذاشت.
یادمه آخرین بار که طبق معمول رضا زده بود زیر همه چیز و دل روشنک رو بدجور شکسته بود ،این دختر ماااه بهم تلفن کرد ..
تو همون روزهای بدِ بلاتکلیفی و دادگاه برو بیاهای من و دقیقا" روز زن بود اون روزمی خواستند ، از طرف اداره ما رو ببرن باشگاه خدمات رفاهی و اونجا برامون جشن بگیرند ..
بهش گفتم بیا اداره ی من .
اومد و رفتیم ، تمام اون روز رو ما جدای از جشن تو باغ نشستیم .. روشنک اشک ریخت و من از واقعیت های زندگی براش گفتم .
بهش هشدار دادم که رضا آدم سخت و گاهی غیر قابل تحملیه ..
بدقول بودناش ، بی تفاوتیش و همین پررو بودنش که باعث آشناییتون شد ، آدم رو کلافه میکنه ..
امکان نداره وقتی تو ماجرایی مقصره صد درصده، بتونی کلمه ی ببخشید ازش بشنوی ، طوری صحبت میکنه که نهایتا" یه غلط کردم میگی و بحثی که داره دیوانه ت میکنه رو تموم میکنی ..
وقتی عصبانیه یادش میره که باز هم قراره تو چشمای طرف دعواش نگاه کنه ... با همه ی این حرفا پسر سالم و سخت کوشیه .. میدونم برای امرار معاش و آسایش خانواده ش تلاش میکنه و البته با بلند پروازی و امکانات خانوادگی و رشته ی تحصیلیش، بلحاظ مالی، آینده ی روشنی داره ، با این وجود من هرگر چنین کسی رو نمی تونم برای همسری تحمل کنم .
همه رو گفتم آخرش روشنک گفت : ولی مهربانو ، رضا نفس منه .. من همه رو تحمل میکنم .
گفتم : تا آخرررش باید بایستی ها .. اگه وسط راه کم بیاری نمیشه ها ...
گفت و قبول کرد .
انصافا" همه ی اون چیزهایی که گفت و گفتم اتفاق افتاد .
هم روشنک همه رو طاقت آورده ، هم رضا مثل تراکتور کار میکنه ، همسر و فرزندش رو دوست داره و مرد سالمیه .
امااااااااااااااا تو این چند سال من شاهد قناعت و صبوری های روشنک بودم .. رضا همیشه سنگ های بزرگ برداشته و با همون روحیه ی ریسک پذیرش همه ی بحران ها رو پشت سر گذاشته .
روشنک واقعا" زن خونه ست . خونه ش همیشه برق میزنه ، هیچ تفریحی رو حتی درحد یه پارک و سینما رفتن بدون رضا ، باخانواده ی رضا که همه دوستش دارند و رابطه ی بسیار صمیمانه ای بینشون برقراره یا خانوده ی خودش ، به خودش روا نداره .
از اون مدل زناییه که وقتی رضا میاد خونه ، با یه حوله پشت در حمام می ایسته و قربون صدقه ی رضا میره تا بیاد بیرون .
وقتی هم که رضا خونه ست بجز اینکه رو مبل راحت جلوی تی وی لم بده و برنامه ی مورد علاقه ش رو ببینه و روشنک یا ماساژش بده یا پشتش رو دست بکشه هیچ کاری نمیکنه .
در غیر این صورت روشنک داره یه جایی تو آشپزخونه رو دستمال میکشه یا برای دخترشون کتاب میخونه و ...
رضا هم غر میزنه که بیا بشین پیش من و کنار من باش
" البته هم دلش برای روشنک تنگ شده، هم دوست داره همچنان روشنک ناز و نوازشش کنه "
الان یک هفته ای میشه که آسمون چشمای روشنک، ابریه .
رضا خیلی شیک و راحت اومده بهش گفته چند روز دیگه میخوام با چند تا از دوستام برم سفر خارج ، خیلی خسته م به استراحت و تمدد اعصاب نیاز دارم .
روشنک شاخ درآورده میگه : مگه من پامو انداختم رو پام و استراحت کردم ؟ اصلا" هزینه سفر چی میشه ؟
رضا میگه: دوستام هزینه رو حساب میکنند ، من هم درعوضش یه پروژه ی بزرگ بهشون معرفی کردم .
مهردخت میگه : مامان جان، روشنک چرا ناراحته مگه به سلامت اخلاق رضا ایمان نداره ؟
میگم چرا اصلا" بحث سلامت اخلاق نیست ، متاسفانه گاهی تو زندگی فداکاری هایی می کنیم که ایجاد توقع میشه .
پارسال خواهر روشنک که خارج از ایران زندگی میکنه همه شون رو مهمون کرد خونه ش اتفاقا" همه ی خانواده ی روشنک هم رفتند بجز خودش .
دلیلش هم این بود که چون رضا بلحاظ ترافیک کاری نمیتونه با ما بیاد ، منم بدون اون نمیرم ..
خود من چقدر بهش گفتم : روشنک جان بیا حالا که موقعیت شده برو هم خواهر جان رو میبینی هم یه استراحتی کردی ، ولی گوش نداد ..
حالا خیلی براش سنگینه رضا همچین تصمیمی گرفته .. گو اینکه منم به تفریحات خانوادگی اعتقاد دارم و دوست ندارم خانوم یا آقای متاهل ، تفریحات مجردی داشته باشند ، اما همون پارسال به روشنک گفتم ، اگر همسرت در موقعیت مشابه تو بود ، هرگز مثل تو رفتار نمیکرد ،خودش هم داره بهت اصرار میکنه که برو خواهرت روببین چرا تو این رو از خودت دریغ میکنی؟؟اما گوش نکرد .
ما تو زندگی از همسران خود توقعاتی داریم ولی خیلی هاش برآورده نمیشه ،مثلا" اکثر مردان ایرانی متاسفانه از ابراز احساسات لفظی خود داری میکنند ، حالا اگر تو زنی باشی که همیشه ورد زبونت ابراز عشق و عاشقی نسبت به شریک عاطفیته ، خوب خیلی جاها کم میاری و اذیت میشی ..
بهت برمی خوره وحتما" دلت میشکنه .
یکی از دوستان من به شدت اهل تفریح بیرون از منزله ، یعنی سر و تهش رو که میزنی، تنها یا با پسرش رفته جاده فشم یا لواسان، یه شام میخوره و بر می گرده ..
تقریبا" بیست و پنج سالی هست که ازدواج کرده .
بهش گفتم : تو چقدر عجیب و خاصی!!! ..
گفت: من عاااشق شوهرم بودم و هستم ...
تا همین چند سال پیش ، از این آدمایی بودم که همه ش مثل پروانه دور شوهر و بچه هام می گشتم اما همسرم اصلا" اهل تفریح نیست .. از بیرون رفتن منزجره اگه یه وقت هم رستوران بیرون بریم ، هنوز غذا تو گلومون مونده میگه بریم خونه ..
یا جاهای خیلی خلوت و سوت و کور رو انتخاب میکنه .
اصلا" برای من هدیه نمیخره یا اگر مریض باشم در طول روز بهم زنگ نمیزنه احوال پرسی کنه . یه روزی به خودم اومدم که داشت زندگیم بهم می خورد ..
من برعکس اون و از نظر عاطفی آسیب دیده و ازش بدم اومده بود .
یه روز، نشستم یاد ماجرای عشق و عاشقیمون افتادم و اینکه هنوزم چقدر جونم به جونش بسته ست .
. قبول کردم که این تفاوت ها درساختار شخصیتمون هست .. بعد یواش یواش تغییر رفتار دادم .
اگه دلم خواست برم بیرون، خودم رفتم ، دیگه معطل و وابسته ش نموندم .
اوایل برای اون هم سخت بود ، چون بعد از ساعت کار میدید من نرفتم خونه ، زنگ میزد که کجایی ؟
منم همیشه با صداقت کامل، هرجا که بودم رو گفتم .
اعتراض کرد، بهش گفتم : همینه که هست، یا همراهیم کن یا بذار راحت باشم ، چون دارم ازت متنفر میشم .
اگه حالش بد بود یه بار احوالش رو پرسیدم . گاهی که اومدم خونه و اون قبل از من رسیده بود بهش گفتم یه چای برام بریز خسته م .
همه ی توقعاتم رو یا گفتم و ازش خواستم و اجرا کرد یا به تنهایی خودم برای خودم انجام دادم .
بعد از صحبت هاش ، دیدم خیلی روش خوبیه ..
حداقل اون احساس خشم مخربش رو التیام داده ...
ولی واقعیت اینه که هم باید طرف آدم خودخواه و پر توقع نباشه یعنی وقتی دید خودش نیاز های همسرش رو برآورده نمیکنه اجازه بده اون به روش سالم و دلخواه خودش ، نیازهاش رو برطرف کنه ، یا خودش رو تغییر بده و به تمایلات شریکش بهاء بده و خوددش اقدام کنه ..
هم باید در خودِ آدم توانایی خوددرمانی وجود داشته باشه ..
مثلا" من در شرایط این دوستم ، نمی تونم خودم رو ببرم گردش ، یا تغییر رفتار بدم و دیگه به همسرم زنگ نزنم چون اون نمیزنه یا برای خودم هدیه بخرم و همون لذتی رو ببرم که انگار اون هدیه داده .
ولی اگر کسی بتونه به این توانایی برسه ، خیلی زندگی زناشویی و رابطه ش رو نجات داده .
دیشب برای روشنک یه قصه گفتم :
چند سال قبل ، دوتا دوست که سطح زندگی متوسطی داشتند ، تصمیم می گیرند همسر و فرزندانشون رو بذارند و برای کار به یه کشور دیگه برن تا زندگیشونو سروسامون بدن " فرض کنید چند سال قبل که خیلی ها رفتند ژاپن و پولای حسابی آوردن، بوده"
این دوتا مرد ، سخت کار کردند و پول های قابل توجهی برای همسرانشون فرستادند ، اما این دوتا زن ، دو رفتار و روش کاملا" متفاوت داشتند .
. یکی ، خونه ی مستاجری رو پس داد و یه خونه ی خوب خرید .. همه ی وسایل رو نو و از بهترین مارک تهیه کرد ..
به رخت و لباس بچه ها توجه کرد و مدرسه های خوب و امکانات عالی دراختیارشون گذاشت .
نزدیک برگشتن همسر ، براش یه اتومبیل شیک خرید و گذاشت توپارکینگ خونه .
از هرجور فداکاری و تلاشی مضایقه نکرد ، خودش خسته و فرسوده شد و چشم به در دوخت تا بعد از چند سال همسر عزیزش رو دوباره در کنار داشته باشه
اما زن دوم بی خیال پول و فداکاری ....
تا تونست تو این چند سال به خودش رسید . از ماساژ و مانیکور و پدیکور گرفته تا نوکر و کلفت گرفتن و دست به سیاه و سفید نزدن .
گواهی نامه رانندگی گرفت ، رفت یه دانشگاه پر هزینه و درس خوند . دو سه تا عمل زیبایی هم کرد .
وقتی شوهرش از سفر برگشت آه از نهادش براومد که ای داد و بیداد ، من چطور تو لعبت افسانه ای رو تنها گذاشتم ؟
حیف از این سالها که بدون تو گذشت .. همه چیم فدای یه تار موت ...
با پول های باقیمانده باید به سر و سامون دادن خونه و زندگی برسم ..
خودش خونه و و سایل رو درست کرد و درخدمت ملکه ی زیباش بود .
اما مرد اول یه نگاه به دور و برش کرد دید همه چیز تو زندگی عالی و بروفق مراده . اما زنی داره که هر جاش یه عیب و ایرادی داره ، مدام دست و پا و کمردرد داره ، آرتروز گرفته و نمیتونه به خیلی از وظایف مورد توقع همسر رسیدگی کنه .
مدتی تحمل کرد بعد با کمال بی انصافی به این نتیجه رسید که چند سال زحمت کشیده و خودش رو از زندگی محروم کرده الان دیگه خیلی به خودش طلمه اگر درکنار یه زن شکسته و خمود روزگار بگذرونه .. پس بهش گفت :
همه ی " حق و حقوقت" رو میدم و ازت جدا میشم چون قصد ازدواج مجدد دارم . دقت کن همه ی حق و حقوق ...
دیدی چقدر منصف بود؟؟
حالا روشنک عزیز من . حواست رو جمع کن برای کسی تب کن که برات بمیره ..
من خیلی متاسفم که از نظر عاطفی اونطور که باید تامین نمیشی ، ولی ادامه ی رفتارت بجز اینکه تو رو خسته و فرتوت و انباشته از حسرت کنه چیزی برات به ارمغان نمیاره .
به اندازه همسر باش و به اندازه مادر .
خودت رو دوست داشته باش ..
من میبینم هیچوقت دست از سرویس دهی به شوهر و بچه ت برنمیداری .
بارها رضا تو دعواها بهت توهین کرده و غیر منصفانه حرف زده ولی تو حتی یه ذره هم رفتارت عوض نشده ..
دوباره همون روشنک خنده رو و آماده به خدمت ..
خوب عزیز من ، تو اصلا" اجازه نمیدی رضا ببینتت .. نمیذاری رضا فرق بودن و نبودن عاطفی تو رو حس کنه .
همیشه در دسترسی .. باید بارفتار خودت بهش بفهمونی که اجازه نداره هر جور که خواست باهات رفتار کنه .
درمقابل توهین و بی انصافی ، مقابله کن .. نشون بده از این شرایط آزرده ای و اگر میخواد از لطف و محبت تو برخوردار باشه باید در خور مهر و شخصیت تو رفتار کنه . روشنک عمیق تو فکر رفت و به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد ولی اینکه چقدر بتونه تو مدیریت رفتار های خودش و رضا موفق باشه رو نمیدونم .
*******
برای دوام روابطتتون دلشوره داشته باشید .. هیچوقت فکر نکنید کسی تا ابد مخلص و چاکر شما خواهد موند ..
هر کسی ظرفیتی داره ممکنه ظرف من خیلی گنجایش داشته باشه ولی وقتی پر شد ، دیگه سرریز میکنه و دیگه هیچ چیز نمیتونه جلوی ریزشش رو بگیره ..
زندگی زناشوییه منو یاد بیارید و عبرت بگیرید .
*********
با مهردخت عزیزم اینجا رو پر از گل های مهر و عاطفه کردیم .. پسشکش وجود عزیزتون
تی اگر خواننده ی زیر ده سال هم داشته باشیم ، بعید میدونم از دنیای رنگارنگ و خیال انگیز والت دیزنی خبر نداشته باشه ...
صد البته دخترا بیشتر درگیر این ماجراها میشن تا پسرها ، ولی حتی پسر هم که باشی ، وقتی میبنی یه شاهزاده ی زیبا ،برای انتخاب زیباترین دختر شهر به همسری خود ، ضیافتی برپا میکنه و در اولین لحظات شروع جشن ، دختری بی اندازه زیبا ، خیره به چشمانش از راه می رسه و بی اختیار به سمت هم میروند و تمام شب رو با هم میرقصند و ...
ناخوداگاه خودش رو در قالب شاهزاده با همه ی مخلفات زندگیش میبینه ...
خداییش کدوم دختر دوست نداره بجای اینا باشه
این خیال پردازی ها خیلی شیرینه ولی تاثیرات منفی هم بر ذهن بچه ها میذاره .علاوه بر بیداری جنسی ، وقتی بچه ها تو ذهنشون حک میشه که یه دختر فقیر، میتونه با دیدن یه شاهزاده در کنار رود خونه و یا با صدای آوازی توی جنگل ، نیمه ی گمشده ی خودشو پیدا میکنه و میره هفت شبانه روز براشون جشن ازدواج می گیرند و اون دختر نبدیل به ملکه ی کشور میشه و سالهای سال با هم خوشبخت و سعادتمند زندگی میکنند ، این الگو برداری صورت می گیره که عشق در نگاه اول جواب میده و میشه ندیده و نشناخته و فقط با یه صورت و اندام زیبا مهمترین انتخاب زندگیت رو انجام بدی و اتفاقا همه چیز هم به خوبی پیش بره ...
اما انگار حتی روانشناسای همون فرهنگ هم ؛ به این نتیجه رسیدند که جا انداختن این الگو کار درستی نیست و در دراز مدت به سلامت خانواده و افزایش آمار طلاق کمک کرده .
حالا مدتیه که دارم انیمیشن هایی با مفهوم پربارتر می بینم و از اینکه فرهنگ بچه ها رو به واقعیت پذیری عادت میدند خوشحالم و خدا رو شکر میکنم که بالاخره به این موضوع مهم پرداخته شد .
چند شب پیش فیلم زیبای ملفیسنت رو همراه مهردخت دیدیم .
این فیلم براساس داستان رمانتیک و قدیمی زیبای خفته ساخته شده . برای توضیح جریان ملفیسنت ابتدا به داستان زیبای خفته اشاره می کنم.
انیمیشن زیبای خفته اولین بار توسط شرکت والت دیسنی در سال 1959 ساخته شد.
داستان از جایی شروع میشه که شاهزاده ی مهربان و ملکه ی سرزمین زیبایی ، بعد از سالها صاحب فرزند دختری میشن، بعد درجشن نام گذاری دخترشون همه ی پریان اون سرزمین رو دعوت میکنند که هر کدوم برای بچه شون دعای خیر کنند ..
پریای مهربون یکی یکی جلو میان و هرکدوم نعمتی رو از نعمت های خدا برای دختر زیبا آرزو می کنند . ناگهان باد سردی در قصر وزیدن می گیره و صدای قهقه های ترسناک یک زن فضا رو پر میکنه .
پری سیاهپوشی بنام ملفیسنت ، با یک کلاغ بر شونه ش وارد میشه و از شاه گله میکنه که چرا دعوتش نکرده .. شاه با ناراحتی فریاد میزنه که از من و خانواده م دور شو ولی ملفیسنت میگه منم برای دخترتون آرزویی دارم .
و بعد با حرص و بدجنسی خاصی آرزو میکنه که دختر درشب تولد شونزده سالگیش انگشتش رو با سوزن یه دوک نخ ریسی مجروح کنه و به خواب ابدی فرو بره و تنها درصورتی بیدار بشه که یه عاشق واقعی بوسه ای رو با نهایت احساسش به لبای دختر بنشونه .
ملفیسنت باز هم خنده های عصبی میکنه و قصر رو ترک میکنه . شاه به سه تا پری ماموریت میده که دخترشونو ببره تو دل جنگل، بزرگ کنه و در شب تولد وقتی از زمان طلسم گذشت به قصر برگردند .
سالها میگذره و پری بدجنس ، دختر رو پیدا میکنه ....
درست در روز تولدش تو جنگل قدم میزده و آواز میخونده که شاهزاده ای سوار بر اسب سپید صداشو می شنوه اونها عاشق و با قول و قرار هایی از هم جدا میشن .. وقتی دختر پیش پریان محافطش برمی گرده تعریف میکنه که با یه پسر آشنا شده ، پری ها ، با ناراحتی میگن اما اون یه غریبه بود و دخترک با اطمینان میگه نه من همیشه اونو تو خواب می دیدم .
در غروب همون روز سه تا پری دختر رو به قصر برمی گردونند اما در یک لحظه بالاخره انگشت شاهزاده خانوم با یه سوزن نخ ریسی زخمی میشه و به خواب ابدی فرو میره .
پسر پادشاه که صبح اون روز با دختر آشنا شده بوده به هر آب و آتیشی میزنه تا خودشو به قصر برسونه و بعد از رسیدن و پیدا کردن محبوبه ش بوسه ای عاشقانه و از ته دل بر لبهای دخترک میزنه و طلسم باطل میشه . همه شاد و خوشبخت میشند و ملفیسنت بدجنس مثل دود غلیظی به هوا میره و نابود میشه .
این همون داستان اولیه و قدیمی بود که مطمئنم همه ی بچه ها بعد از دیدنش تا مدتی درگیر این قصه بودند و خودشونو میدیدند که یا خوابند و شاهزاده ای زیبا برای بوسیدنشون میاد و یا خودشون شاهزاده ند و دارن میرن تا بوسه ی مورد نظر رو به لب دختر زیبای سرزمین پری ها بزنند .
حالا کمپانی هوشمند و کم نظیر والت دیسنی سالهای سال، بعد از ساخت زیبای خفته ، فیلم بسیار زیبایی با بازی آنجلینا جولی در نقش ملفیسنت در 2014 با همین نام ساخته و روانه ی پرده های جادویی سینما کرده
پیشنهاد میکنم اگر برای دیدن این فیلم اقدام می کنید بقیه ی پست رو نخونید ، هرچند که انقدر بازی ها و جلوه های ویژه زیبا هستند که اگر شرح کامل داستان رو هم بدونید هیچ لطمه ای به هیجان دیدنش وارد نمیشه ولی خود دانید ..
من میخوام داستان این فیلم رو تعریف کنم و با زیبای خفته مقایسه ش کنم ، " نگی نگفتی"
فیلم از اونجایی شروع میشه که دوتا سرزمین زیبا در کنار هم بودند که یکیش توسط پادشاهی مغرور که همیشه میل به کشور گشایی داشت ، و دیگری توسط پریان مهربون و زیبا اداره میشد .
راوی داستان تاکید داره که در سرزمین پریان همه به هم اعتماد داشتند و کشورشون براساس محبت و اعتماد موجودات اداره میشد پس هیچ پادشاهی برای حکومت نیاز نبود .
فقط دختر زیبایی که از همه ی پریان ، بالهای بزرگتری داشت ، راهنما و بزرگ سرزمین شناخته شده و همه از محبت و راهنماییش بهره مند بودند اسم این پری زیبا ملفیسنت بود .
یه روز پسر بچه ای فقیر ، از کشور همسایه، به سرزمین پریان میاد و از نهر آب جواهر میدزده .. ملفیسنت با خبر میشه و به پسر میگه جواهرات ته رود مثل همه ی امکانات دیگه ی این سرزمین برای همه ی موجوداته و کسی حق برداشتن و دزدی نداره .. پسر بچه و پری با هم دوست میشند و به رسم دوستی دست همدیگه رو می فشرند ،با فشردن دست ، پری آزرده میشه و دستش خون میاد .. پسر می پرسه چرا این اتفاق افتاد و پری جواب میده ، تو انگشت تو حلقه ی فلزی بود و بدن ما با فلز میسوزه .. پسر همونجا حلقه رو درمیاره و به جای دوری پرتاب میکنه . پری از این حرکت خوشش میاد . فکر میکنه کسی که بخاطر آسایش دوستش از تنها شیء باارزشش می گذره ، قابل اعتماده و ارزش دوستی داره .
سالها از این موضوع میگذره و درشب شانزده سالگی ملفیسنت ، بوسه ای با همه ی وجود به پسر میده و بهش میگه تو یه روزی اومدی از سرزمین من جواهر بدزدی ولی امروز بزرگترین سرمایه ی زندگیم یعنی قلب و احساسم رو به تو تقدیم کردم ..
بالاخره پادشاه همسایه ، هوس تصرف سرزمین پریان به سرش میزنه وقتی برای کشور گشایی حمله میکنه ، ملفیسنت با بالهای بزرگ و نیرومندش شکستش میده و میگه تا من حافط این سرزمینم تو دستت به این خاک نمی رسه .
پادشاه شرط میذاره که هر کسی پری زیبا رو شکست بده ، من دخترم رو و پادشاهی کشور رو بهش پیشکش میکنم .
پسر حریص و خائن پیش پری عاشق بر می گرده و با تکرار قصه ی عشقشون ، پری رو فریب میده و بهش داروی خواب آور میخورونه .. پری به خواب میره و پسر بالهای بزرگ و زیبای اونو با یه رنجیر فلزی قطع میکنه و به عنوان هدیه پیش پادشاه می بره ..
ضجه های ملفیسنت بعد از اینکه از خواب بیدار میشه از درد دیدن خیانت ، نه از دست دادن بالهاش همه ی جنگل رو پر میکنه .. روزهای زیادی به گریه و زاری برای احساش و جای دردناک بالهاش میگذره .
جشن ازدواج عاشق خائن با دختر پادشاه و بعد از اون تاجگداریش و تصرف سرزمین پریان برگزار میشه و پسر به خواسته های دنیویش میرسه .
وقتی ملفیسنت غمگین و دلشکسته تو جنگل قدم میزنه میبینه سربازای پادشاه کلاغی رو به دام انداختند ، دلش میسوزه و با جادویی کلاغ بدبخت رو نجات میده . کلاغ برای تشکر درخدمت پری درمیاد و بهش میگه من حاضرم برای تو هر کاری انجام بدم .
ملفیسنت میگه من بالهام رو از دست دادم تو بعد از این بجای من پرواز کن و برام خبر بیار .
بالاخره یه روز کلاغ میگه شاه و ملکه دختر دار شدند و امروز جشن نامگزاریه ..
از اینجا داستان عینه نسخه ی اصلی میشه . پری دلشکسته و غمگین با صدای قهقهه های ترسناکش و کلاغی روی شونه ش ، وارد قصر میشه و دختر شیرین و کوچولو رو طلسم میکنه .
کلاغ بعدا" بهش میگه اگه تو میخواستی انتقام بگیری چرا یه راه برای باطل شدن طلسم گذاشتی و اون اینه که با بوسه ی یه عاشق واقعی همه چیز به حالت عادی برگرده؟
پری زیبا با چشمانی غمگین به کلاغ میگه ، هرگز طلسم باطل نمیشه چون هیچ عشق واقعی وجود نداره .
باز داستان جلو میره .. دختر پادشاه همراه پری های محافظ تو جنگل و در دوقدمی پری دلشکسته بزرگ میشده .
ملفیسنت برای ترسوندن و اذیت دختر دست به شکلک درآوردن میزنه ولی چون ذاتا" مهربون بوده بچه همیشه به روش میخندیده و نهایتا " پری غمگین هم خنده ش می گرفته .. سالها میگذره و محبت عمیقی بین دختر و پری شکل می گیره و اغلب اوقات رو با هم می گذروندند .
معمولا" پری برای کلاغ درد دل میکرده که چقدر از اون آرزوی بد ، پشیمونه و دنبال یه راهی برای باطل کردن طلسمه . بالاخره شاهزاده سوار براسب سفید از راه میرسه و تو جنگل با دختر پادشاه خوش و بش ساده ای میکنند .
وقتی آرورا برای پری از دیدن پسر تعریف میکنه پری از شدت ناراحتیش به دخترک میگه که من تو رو نفرین کردم اما دلیلش رو نمیگه .. دختر که از شنیدن ماجرا ناراحت شده بود از پیش پری فرار میکنه .
زمان موعود از راه میرسه و سه تا پری محافط ، آرورا رو برای بردن به قصر همراهی می کنند .
با همه ی تلاشهای پری غمگین برای جلوگیری از اون اتفاق ، انگشت آرورا با سوزن زخمی میشه و دختر به خواب عمیق فرو میره .
کلاغ و پری برای رسیدن پسر پدشاه به قصر و بوسیدن آرورا تلاش میکنند ولی وقتی پسر بوسه ای اجباری به لب دختر می نشونه و طلسم باطل نمیشه با تعجب ازش می پرسند مگه تو عاشق نیستی؟؟ پسر به سادگی میگه این زیبا ترین دختریه که دیدم ولی ما امروز صبح با هم آشنا شدیم و این برای پیدا کردن احساس عاشقی خیلی کمه ، ما هیچ شناختی از هم نداریم !!!
وقتی ملفیسنت ناامیدانه و گریان بالای سر آرورا از پشیمونی حرف میزده و قسم میخورده که برای خوشبختی و زنده شدن دختر همه ی تلاشش رو میکنه ، بوسه ای از سر مهر و عشق واقعی به پیشونی آرورا میکنه و درست در همین لحظه ست که دختر زیبا چشماشو با خوشحالی باز میکنه و از از پری دلشکسته میخواد تا اونو به جنگل و پیش خودش برگردونه .
پادشاه خبیث از دیدن ملفیسنت تو قصر خودش عصبانی میشه و سعی در نابودی پری داره .. آرورا که فهمیده همه ی این سالها چه پدر خیاننکار و کثیفی داشته ، بالهای ملفیسنت رو که در شیشه ای زندانی بودند ، آزاد میکنه . بالها پرواز می کنند و به پشت صاحبشون می شینند ..
پری زیبا و دختر پادشاه با کمک هم پدر رو شکست میدند و دوباره سرزمین به همون صاحبان اصلیش یعنی پریان میرسه .. و هیچ قانون و حکمی بجز دوستی و اعتماد توش اجرا نمیشه .
*********
این فیلم به سادگی و زیبایی هر چه تمام آموزش میده که عشق درنگاه اول برای زیربنای یک زندگی مشترک ، کافی نیست .. میشه با زیباترین موجود زندگی آشنا بشیم اما تنها از راه شناخته که عشق واقعی محقق میشه .
عمیق ترین عشق ، صرفا " با جنس مخالف تجربه نمیشه ، بلکه محبت خالصانه ی یک مادر یا مادرخوانده میتونه بهترین محافط زندگی باشه .
خیانتکاران نهایتا" بازنده ی میدان هستند و همیشه در همین دنیا، جزای اشتباهات و ظلم خودمونو خواهیم دید .
و در آخر انتقام هیچ تجربه ی خوشایندی نیست .
راستی یه انیمیشن زیبای دیگه هم چند وقت پیش با همین مضمون دیدیم " فروزون " در مورد عشق واقعی دوخواهر نسبت به همه که خواهر بزرگ تر تونست با حرکتی از عشق حقیقی طلسم یخی خواهر کوچکتر که خودش باعث آن شده بود رو باطل کنه
**********
گل های زیبای عشق واقعی رو با مهردخت عزیز اینجا گذاشتیم ، امیدورام فضای زندگیتون پر از عطر عشق های واقعی باشه