از چند ماه قبل که یکی از دندون های آسیام شکست ، پام به کلینیک بسیار معوفی در اطراف اداره م باز شد .. دکتر معتقد بود باید چند ماه از کشیدن بقایای دندون شکسته بگذره تا لثه ،برای ایمپلنت آماده بشه .
در طی اون مدت مشغول انجم خورده کاریهای دندون پزشکی مثل ترمیم چند تا پرشدگی قدیمی و جرم گیری و در آخر کشیدن اون دندون عقل کذایی شدم .
با همه ی معروفیت کلینیک ، زیر دست پزشکم راحت نبودم چون احساس نمیکرد من که زیر دستشم یه موجود جاندارم ، غرق تو کار میشد و همه چیزو فراموش میکرد ..مثلا وقتی میخواست دستش رو تو دهنم بکنه ، گوشه ی لب پایینم رو به شدت به دندون نیشم فشار میداد وقتی از درد اعتراض میکردم عذر خواهی میکرد و دستش رو جابجا میکرد ...
وقتی هم که دندون عقل رو کشید همه ی بافت های اطرافشو مجروح کرد و بقیه پزشکا نظرشون این بود که باید بخیه هم میزده که نزده بود و درد دهنم تقریبا" یکماه طول کشید .. من سه تا دندون عقل دیگه م رو چند سال قبل کشیده بودم واصلا داستان نشده بود . برای همین پزشکم رو تغییر دادم .
هفته ی قبل یکی از همکاران اداره م از دندون پزشکش وقت داشت بهم پیشنهاد کرد که همراهش برم و برای ایمپلنت مشاوره کنم .
پزشک خانم دکتر جوون با صورت و صدایی دلنشین و آرامش بخش بود .
بهم گفت لثه و فکت الان آماده ست . میتونیم هفته ی بعد شروع کنیم .
توضیح داد چند نمونه ی خوب تو بازار ایران هست با قیمت های مختلف که البته کره ایش از همه ارزونتره و واقعا کیفیتش با نمونه ی آمریکاییش که پونصد هزار تومن از این گرونته فرق نداره ..
بعد برند های آلمانی و سوییسی هستند که تفاوت اونا با کره و آمریکا مثل بنز و ماشینای دیگه ست، و قیمت پایه ش سه میلیون به بالاست .. من پیشنهاد میکنم چون دندون جلو نیست و آسیاست از همون کره اییه یک میلیون و نیمی استفاده کن .
بعد از دیدن عکس ، گفت سینوس هات بصورت ژنیتیکی پایین تر از حد معموله و این باعث میشه ارتفاع کم بیارم .. ممکنه از پودر استخوان برای ارتفاع دادن به کار استفاده کنم و اون هم تقریبا" چهارصد هزارتومان روی قیمتش اضافه میشه .
خلاصه دیروز که شنبه بود ساعت یازده و نیم وقت داشتم
طبق تجویزخودش ساعت ده صبح ، آمپول دگزدامتازون زدم وصبحانه ی مفصلی با چهارتا آموکسی سیلین خوردم ورفتم مطب .
خانوم دکتر ، برام آهنگ ملایم و روحنوازی گذاشت ..
دختر خانوم دستیارش از زیر چشمام تا زیر چونه م رو بتادین زد و یه گان جراحی که قسمت صورتش سوراخی برای صورتم داشت رو روم انداخت.
تزریق های بی حسی انجام و کا شروع شد .
خانم دکتر از حجم خونرزیم متعجب شده بود و پرسید آسپرین مصرف میکنم ؟
جوابم منفی بود اما برای اینکه بتونه خونریزی رو ساکشن کنه تا ببینه چه میکنه ، کلی معطل شد دیواره ی داخلی فکم هم مرتب از بیحسی در می اومد و دوباره تزریق میکرد .
(البته درد نداشتم ها ولی وقتی دستش رو نزدیک میکرد و اشاره میکردم الان این قسمت حس لامسه بالایی داره دیگه کار نمیکرد و کمی بیحسش می کرد تا درد نداشته باشم )
معتقد بود از بین رفتن بیحسی این منطقه ، مربوط به همین حجم بالای خونریزیه .. همین باعث شد مدت جراحی کمی بیشتر بشه و البته نحوه کارکردن پزشکم بسیار با دقت و آهسته بود .
اصلا" از مدل بخیه زدنش میتونستم حس کنم که چقدر به تمیزیه کارش اهمت میده . هر بخیه ای می زد . با دست مرتبش میکرد، عینه خودمون که پارچه رو کوک میزنیم و دست میکشیم تا مطمئن باشیم که خوب و تمیزه .
بهم گفت که شرکت نتونسته با سایز ظریف فک من ، دندون آسیا ی کره ای تحویل بده و مجبور شده آمریکایی بذاره اما چون شرکت بدقولی کرده و به موقع سفارش رو حاضر نکرده ، خانوم دکتر تفاوت قیمت کره و آمریکایی رو فقط صد هزارتومن داده نه پونصد هزارتومن . ضمن اینکه در حین کار نیاز به استفاده از پودر استخوان نشد .
درواقع هزینه م شد یک و ششصد که روز اول بهم گفت اگر برات یکجا سنگینه میتونی چند مرحله پرداخت کنی منظورم اینه که خیلی بیمارش رو درک میکرد .
از آرامشش و مخصوصا صداقتش تو کار ، بسیار لذت بردم با اون پیچ و دلرکاری ، که روی فکم کرد ، گفتم الان برسم خونه از درد دیوانه میشم ...ولی واقعا حتی یه ذره درد هم نداشتم .
ساعت یک بعد از ظهر یه نوافن خوردم وقتی شب میخواستم بخوابم یکی دیگه و تا الان که بیست و چهارساعت گذشته دیگه مسکن هم نخوردم .
بهم گفت ممکنه خیلی کبود شی و ورم کنی ولی حتی یه ذره کبودی و ورم هم ندارم یعنی هیچکس امروز تو اداره متوجه هم نشد .
خلاصه باز هم به رابطه ی مثبت بین پزشک و بیمار رسیدم و اینکه ملاحظه و محبت یه پزشک چقدر میتونه اعتماد مریض رو جلب کنه و مرهم زخم روح و جسمش باشه .
جلو جلو خودم اسم و آدرسش رو بدم که تو کامنتا نپرسید " دکتر پریسا حافظی خ قائم مقام فراهانی ، نرسیده به مطهری کوچه بیست و ششم پلاک 10 واحد 7
تلفن : 88306613
خدا به همه ی پزشکای متعهد و نازنینمون عمر باعزت و طولانی و مال پر برکت بده .. بعضیاشون که خییییلی ...
**********
یه خبر دیگه هم براتون دارم که این مدته هم حسابی گرفتارم کرده بود هم خوششششحاااال .
مینا کارشناسی ارشد دانشگاه تهران قبول شد .
باورتون میشه که از ده یازده سال قبل که لیسانسش رو گرفت ، حتی لای کتاب رو باز نکرده بود ؟؟
یادتونه پارسال که جراحی داشتم و تب ادامه ی تحصیل به جونم افتاده بود ، تو دوران نقاهتم رفتم سراسری ثبت نام کردم ؟؟
دقیقا مدارک مینا رو از توی کشوی خصوصیش برداشتم و بدون رضایتش، براش ثبت نام کردم ..کارت ورود به جلسه ش رو هم خودم گرفتم ...
فقط تنها کاری که کرد روز آزمون رفت سر جلسه .
انتخاب رشته ش رو هم خودم انجام دادم .. و خبر قبولیش رو هم خودم بهش دادم .. خیلی جالب بود تازه از سر کار برگشته بود و میخواست بخوابه ، گفتم دارم میرم تو سایت ببینم قبول شدی یا نه!!!
گفت : خیلی دلت خوشه مهربانو ، واقعا فکر میکنی من سراسری قبول شم؟
گفتم : چی بگم ؟.. حالا بذار برم .
گفت میخوام بخوابم میدونم که نشدم ..زنگ نزنی بگی نشدی خودم میدونم که قبول نمیشم .
وقتی اسمش رو دیدم اونم دانشگاه تهران پشت مانیتور هنگ کرده بودم .
همکارامو صدا کردم میگم ببینید من دارم درست میبینم ؟معنی این جمله ها اینه که " مینا قبول شده " ؟؟
اونا هم با دست و ذوق فراوون تایید کردن ..
زنگ زدم به مینا میگم قبول شدی اونم اینجوری .. مگه باور میکرد؟؟
کلی جون هر چی عزیزمونه قسم خوردم بعدشم با ناراحتی گفتم تا حالا دیدی من از این شوخیای بد باکسی کنم؟؟
دیگه باورش شد .
بعد با بغض گفت : امروز تو بانک برامون خطو نشون کشیدن که اجازه ی کلاس نمیدن ، همین پارسال یکیمون از دکترا انصراف داد ..
مهربانو دیدی گفتم منو ثبت نام نکن و از حرصش زد زیر گریه ...
گفتم : خرررررررررررررررره ، شانست گفته ، مجازی قبول شدی " مدیریت کار آفرینی ، گرایش بخش عمومی " هزینه ش هم هر ترم تقریبا" یک و چهارصد پونصده ..
احساس میکردم از گوشی تلفن داره میاد تو که ببوستم .
گفتم مینا شانست همه رقم گفته .
انتخاب بیست و دوم از صد انتخاب ، قبول شدی .
بعد فهمیدم که همکار خودمون که دقیقا همسن میناست و امسال دانشجوی ترم آخر لیسانس بود هم، درست عینه مینا یه جا و یک رشته قبول شده .
چیزی که درمورد جفتشون مشهوده، اینه که معدل لیسانس هردوشون بالاست فکر کنم خیلی کمکشون کرده .
خلاصه این چند روز مشغول ثبت نام غیر حضوریشون بودیم و امروز هم پت و مت، دوتایی با هم رفتن ثبت نام حضوری ..
من هی بهشون زنگ میزدم در چه حالید ؟؟
" میگفتن: بابا مهربانو، دانشجوی دانشگاه تهران بودن خیلی باکلاسه .. کلی قدمون بلند شده از ذوقمون .
خلاصه اینم از خبر خیلی خیلی خوب من .
آهان راستی ، مینا تیر ماه، ماشینش رو فروخت و ثبت نام کرده بود ، که فردای قبولیش تو دانشگاه بهش گفتن بیا ماشینتو تحویل بگیر ..
دیگه ما رو ابرا بودیم و میگفتیم مینا خبر خوب سومی رو هم باید بشنویم تا خیالمون راحت شه
**********
دیروز تولد امام رضا بود ... امیدوارم برای همه مبارک و خیر باشه ..
برای امیرحسین عزیزمون و بقیه بیمارا خیلی دعا کردم . الهی همه ، حاجت های به صلاحشون رو بگیرند و دل همه شاد باشه .
دست داداش بهمونمونم که بند کردیم و فعلا" تو حناست
خلاصه هر کی لینک خواست تعارف نکنه ها ما لینک میدیم با چسب رازی ؟راضی
******
گل های زیبای موفقیت و شادی رو با مهردخت جانم اینجا گذاشتم .. سهمتون رو بردارید تا به امید خدا سرشار از برکت و شادی باشید .
پی نوشت :
الهام جان http://jelle.blogfa.com/post-166.aspx
امروز که از اداره اومدم دیدم مهردخت از روی دستور کیک زبرا ی تو اینو پخته .. دستت درد نکنه که برام پستت رو گذاشتی
جاتون خالی خیلی خیلی عالی و خوشمزه بود .. البته فکر کنم دمای فر زیاد بوده که ترک خورده
شب هم برام سوفله ی قارچ و مرغ پخت ..
ای جااانم خدایا برای همه ، عزیزانشون رو نگه دار و ایضا" عشقای بی نظیر زندگی من رو
خترک تازه پانزده سالگی رو پشت سر گذاشته و هوای آخرین روزهای تابستان رو در ریه های جوان خود فرو می برد، معمولا" وقت خودش رو با خوندن دانستنی ها یا زندگی مشاهیر موسیقی و فیلم بین الملل پر میکرد ، از زمانی که والدینش از هم جدا شده بودند ، با مادر زندگی میکرد وخوشبختانه از مسائل دردسر ساز جوانان امروز ، فاصله داشت ..
همین موجب میشد ، مادر با خیال راحت و با آرامش، برای گذران زندگی دونفره شون تلاش کنه ...
با همه ی اینها دخترک هم ، مثل همه ی جوون های دیگه رویا های مخصوص به خودش رو داشت واز پنج ، شش سال قبل به این طرف ، هنرمند بزرگی رو بعنوان الگوی زندگیش انتخاب کرده بود و با مطالعه ی همه ی ابعاد و زندگی این شخصیت جهانی ، عاشق و مریدش شده بود .
وقتی برای مادر ، با هیجان از کار و فعالیت های انساندوستانه و مخصوصا" حمایت کودکانبه وسیله ی مرادش صحبت میکرد ، مادر بارقه هایی از محبت عمیق رو در صدا و نگاه دخترش میدید و با لذت وخرسندی به صحبت هاش گوش میداد و اون ها رو تایید می کرد . همه ی این رفتارها ، مادر رو به سالهایی در گذشته های دور می کشوند ..
چیزی حدود بیست و پنج سال قبل که عاشق بی چون و چرای صدای یک خواننده ی ایرانی بود و همراه چهار دوست صمیمیش ، خودشون رو با نام مستعار خانومهای " اقبالی " معرفی میکردند و از پیگیری و دقت در زندگی اسطوره شون لذت می بردند ..
همون موقع ها، مادربزرگ دخترک ، به این شور و شری که دخترو دوستانش به پا کرده بودند با لبخند مهربانی نگاه میکرد و می گفت : حال شما ها رو می فهمم ، من هم زمانی عاشق کندی ری یس ج م هور آم ری کا بودم و وقتی ترورش کردند زندگیم سیاه و بی معنی شد و تا سر و صدای خانواده م بلند نشد ، لباس سیاه رو از تنم بیرون نیاوردم ..
حالا هم محبت شما رو به خواننده ی محبوبتون درک میکنم و میدونم چند سال دیگه باوجودی که هنوز خیلی دوستش دارید ، رفتارهای مناسب و معقولی خواهید داشت و مثل این روزها متعصب نخواهید بود .
سه سال قبل که دخترک در سایت های اجتماعی بعنوان طرفدار خواننده ی محبوبش مطلب مینوشت ، با دو سه نفری دوست شد و تو این چند سال به صورت مجازی از دوستی و تبادل اطلاعات باهم لذت می بردند ، مادر هم مثل همیشه نوشته ها و گپ و گفت های دوستانه رو میخوند و اگر دخترک نظر میخواست ، نظر خودش رو می گفت .
بالاخره دخترک از مادر خواست تا برای یک قرارواقعی، با دوستان مجازی راهنمایی و کمکش کنه .
مادر از این موضوع استقبال کرد و گفت :موضوع رو با مهتاب که چند سالی ازتو بزرگتره بگو، و ازش خواهش کن تا جمعتون رو به یک کافه دعوت کنه .
مهتاب هم از طرح این موضوع خوشحال شد ...
بالاخره قرار، برای سالروز تولد هنرمند محبوبشون در کافه کتاب فرهنگسرای رسانه با همراهی دخترک و مهتاب بیست و هشت ساله و دوتا آقا پسر هفده و بیست ساله تنظیم شد . دخترک هیجان مخصوصی داشت و متاسفانه در روز قرار فراموش کرد تلفن همراهش را با خود ببرد . بالاخره مادر راس ساعت پنج بعد از ظهر ، اونو به کافه ی مخصوص رساند و با دوستان دخترش بصورت حقیقی آشنا شد ، ده دقیقه ای رو با هم گذروندند و بعد به بهانه خرید از اونها خداحافظی کرد و جمع چهار نفره شون رو تنها گذاشت .
موقع خداحافظی به مهتاب گفت : فکر میکنی چقدربا هم باشید ؟
مهتاب گفت: تا زمانی که شما اجازه دهید .
مادر لبخندی زد و رو به دخترک گفت: هر قدر دوست داری میتونی بمونی ، من منتظرت هستم(مادر برق غروری که ناشی از احترامی که به دخترش گذاشته بود رو در چشمان درشت دخترش دید) تا خبر بدهی وبا بوسه ای کافه رو ترک کرد .
چون روز بعد مهمان دوستی بودند ، مادر با دوستان دیگه ش تماس گرفت و از اونها پرسید که آیا برای دوستشون هدیه ، تهیه کردند یا نه؟؟..
دو نفر گفتند: هنوز وقت نکردیم .
مادر پیشنهاد داد که من چند ساعتی وقت اضافه دارم ، اگر دوست دارید این کار رو به من واگذار کنید .
هر دو نفر با خوشحالی پذیرفتند و تشکر کردند .
مادر به لوکس فروشی که از قبل به زیبایی اجناس و تناسب قیمت هاش اطمینان داشت، وارد شد و در دریایی از ظروف زیبا غرق شد .
دو ساعتی به همین منوال گذشت ،بالاخره از فروشگاه بیرون آمد ...
هنوز برای تماس دخترک زود بود ، پس تصمیم گرفت به منزل برگرده و بعدا" دوباره برای بردن دخترک بیرون بیاد .
باز هم در افکار سالهای دور و اولین قرار های حقیقی زندگیش فرو رفت ..
با لبخند یادش اومد که هیچوقت از اعتماد و اطمینان خانواده سوءاستفاده نمیکرده و همیشه بهترین و نزدیک ترین دوستش ، مادرش بود ..
یادش اومد که چقدر برای داشتن چنین رابطه ای با دختر خودش آرزو کرده بود و حالا شاید از اون بهترش رو داشت .
تو همین فکرا بود که تلفن همراهش زنگ خورد .
دخترک بود؟؟ نه ..
مادر صمیمی ترین دوستش (آوا) تماس گرفته بود .
با نگرانی تلفن رو جواب داد ..
بعلللللله .. دوست عزیزش که نه خواهری داشت نه برادر .. به خونریزی شدیدی دچار شده بود ، همسرش ماموریت رفته و کل خانواده همسر در سفر خارج بودند .
به مادر نگران دوستش گفت : تو نگران نباش و پیش بچه ها بمون، من خودم رو به بیمارستان می رسونم .
بدون معطلی به سمت بیمارستانی که می دونست ، تغییر مسیر داد . وقتی رسید، دوست نازنینش با چشمانی درشت و پر از اشک برای رفتن به اتاق عمل آماده بود . دست های هم رو گرفتند .
یک بوسه بر پیشانی و شنیدن جمله ی " خوااهر اومدی" کافی بود تا اشک هر دو سرازیر بشه .
متاسفانه دوست جوان و سی و سه ساله ش ، بعد از دومین زایمان خود که یک سال و نیم قبل بوده ، دوباره بصورت ناخواسته بار دار شده بود ..
اصلا" امادگی روانی برای به دنیا آمدن یک کودک دیگه رو نداشت ولی به هیچ وجه توانایی از بین بردن بچه رو هم نداشت .
انگار جنین بی گناه ، دلش شکسته بود و بصورت طبیعی میل به رفتن از دنیا پیدا کرد، چون در دوماه و نیمگی از حیاتش ، این اتفاق افتاده بود و اون شب و اون لحظه رو برای ترک بدن مادر انتخاب کرده بود .
آوا به اتاق عمل رفت .
مادر بعد از دقایقی به خودش اومد با وحشت تلفنش رو چک کرد تا ببینه آنتن به اندازه ی کافی موجوده؟
نکنه دخترک سعی در تماس تلفنی داشته ولی موفق نشده؟؟
البته خیالش راحت بود چون میدونست دخترش به راحتی دستپاچه نمیشه و حتما" به خاله ، دایی یا پدر بزرگ و مادربزرگش زنگ میزنه ..
نه ... همه چیز مرتب و آنتن به اندازه ی کافی موجود بود.. ساااعت؟؟ هشت و ربع ، رو نشون میده ..
دیگه وقت برگشتن دخترک رسیده .. خدایا من چرا از دوستانش شماره تلفن ندارم ؟؟ الان چطور به دخترک خبر بدم برنامه تغییر کرده؟؟
اینترنت گوشی رو فعال کرد . با سرچ گوگل ابتدا فرهنگسرای رسانه و سپس کافه کتاب رو پیدا کرد ، هر چه تلفن کافه کتاب زنگ خورد کسی پاسخگو نبود ، تنها کسی رو که در دسترس داشت خانوم برادرش بود ..
تماس گرفت و موضوع رو درمیون گذاشت .. .
نهال بدون معطلی گفت : من همین الان به طرف کافه کتاب میرم ، نگران نباش . انگار اتفاقی که برای آوا افتاده بود همه ی آرامش و صبر مادر رو به هم ریخته بود ..
یکریع بعد ، نهال به کافه رسیده بود اما دخترک را پیدا نکرده بود .
مسئول کافه اظهار داشت، تا ساعت هفت بعد از ظهر همگی بر سر میزشون بودند .. گارسنی که مشغول جمع آوری ظروف میز اونها بوده ، شنیده به دخترک پیشنهاد داده ند که تو را می رسونیم ، مزاحم مادر نشو ..
پس حدود یکساعت و نیم قبل ، همه از کافه خارج شده ند اما دخترک به منزل نرسیده .. نه اینکه آن شب ، بلکه تا چند شب و روز آینده هم خبری از خترک نشد . پلیس همه جا را دنبال سر نخ گشت ..
بالاخره از سیستم های کامپیوتر و صفحاتی که دخترک و دوستانش با هم در ارتباط بودند ، ادرس و نام و نشون واقعی همه بیرون آمد ، به سراغ دوستانش رفتند .. آنشب همه چیز بصورت عادی پیش رفته بود تا اینکه دخترک همراه دوستانش از کافه خارج شد . بعد از اون به دلایل شومی دخترک با بقیه درگیر شد و نهایتا" با ...
نه .. واقعا" بیشتر از این توان نوشتن ندارم ..
از این جمله به بعد ".. نهال به کافه رسیده بود و دخترک را پیدا ..."همه ی نوشته ها غیر واقعییند ..
در واقع این ها زاییده ی افکار نگران یک مادره که وقتی شروع به فعالیت میکنه ، داستان هایی از خودش میسازه که ابدا" در حالت عادی توانایی فکر کردن به اونها رو نداره اما خدا نکنه که نگران بشه .
*********
حالا اصل ماجرا: نهال به کافه رسید ..
با تلفن مادر تماس گرفت .. در حالیکه ریز میخندید ، گفت : بیا ببین دخترک چه با خیال راحت، پاشو روی پاش انداخته و داره سخنرانی میکنه .. بنظر تو جلو برم ؟؟ مادر گفت : آره عزیزم ، چون من دیگه نمیتونم دنبالش برم و تو زحمت کشیدی تا اونجا رفتی و درضمن ساعت نزدیک نه شب شده ، برو و خودت رو معرفی کن .
تلفن دست نهال بود و مادر میشنید که مشغول سلام و علیک با دوستان دخترک شده .
صدای دخترک می اومد که از دیدن خانوم دایی خودش شگفت زده شده ولی با آرامش پرسید: نهال جان، مامان خوبه؟
نهال توضیح داد که برای آوا اتفاقی افتاده که مادر باید در کنارش باشه .
بعد تلفن رو به مادر داد.
مادر و دخترک با هم صحبت کردند .. مادر پرسید که وقت خداحافظی رسیده بود یا نهال زود آمده ؟؟
دخترک با خوشحالی گفت: خیلی به موقع بود ..
دوستانم قصد دارند بیشتر بمونند ولی من، تو فکر برگشتن بودم . برای اولین بار کافیه مامان جون .
مادر تاکید کرد که دیگه بدون تلفن همراه ، نباید از خونه بیرون بره و دخترک قول داد که حتما" حواسش رو جمع کنه .
دخترک همراه نهال به منزل برگشت و همه ی عکس ها رو در صفحه ی خودش منعکس کرد و تا همین الان که سه روز از این جریان گذشته هنوز هم داره مغز بقیه رو میخوره که خیلی خوب بود و خوش گذشت و مرسی که کمک کردید تو این جمع باشم .
درضمن برای خودش از فرهنگسرا چند تا کتاب ، یادگاری خریده و معتقده وقتی چند نفر ، روی شخصیت خاصی تعصب و محبت عمیق دارند ، گفتگو و معاشرت ، خیلی لذت بخش میشه .
هر نقشه ای یه راهنما داره ؟ البته راهنمای نقشه ها معمولا" در بالای صفحه وجود داره ، ولی این پست راهنمایی داره که در انتهاش نوشته شده :
دخترک = مهردخت
مادر= مهربانو
نهال = نسیم خانوم بردیا
زمان = همین پنجشنبه که گذشت
تازه شم هر چی فحش دادید من آینه گرفتم
*********
به بچه ها اجازه بدیم ، در سایه ی نظارت ما ، با دوستان دیگه شون ، در ارتباط باشند ..
به عقاید و افکارشون احترام بذاریم و اگر تعصب و رفتارهای افراطی در مورد شخصیت خاصی ، مثل خواننده یا هنرپیشه ای دارند با تمسخر یا جمله هایی از این قبیل" بزرگ میشی یادت میره "، تعصب بیشترشون رو تحریک نکنیم ..
یادمون باشه ما هم تو سن و موقعیت اون ها بودیم و توقع احترام و درک علائقمون رو داشتیم .
علت اینکه داستان به شکل وحشتنناکی که نوشتم ادامه پیدا نکرد این بود که من مهردخت رو طوری هوشیار تربیت کردم که همیشه با احتیاطه وکاملا" مراقب خودشه .
صد در صد مطمئن بودم که اگر تو اون کافه بمب هم منفجر بشه ، مهردخت حتی یک متر هم از جایی که با هم خداحافظی کردیم ، فاصله نمی گیره وتو همه ی آشفتگی اوضاع ، مطمئنه من همونجایی که ترکش کردم ، دنبالش می گردم .
به بچه هامون یاد بدیم که با همه ی علایق و عقاید مشترکی که ممکنه بین اون و دوستانش باشه ولی هرگز به اوضاع اطمینان و اعتماد کامل نکنه .
اون شب به مهردخت گفتم : اگر پیشنهاد رسوندنت رو میدادند چکار میکردی؟ گفت : من مهرررردختم هااااا ، امکان نداشت از جایی که تو خبر داشتی تکون بخورم .
دسترسی مادر یا پدر به حریم خصوصی بچه ها تا حدود زیادی از اتفاقات ناگوار جلوگیری میکنه ..
البته این به اون معنا نیست که اجازه ی سرک کشیدن تو حریمشون رو داشته باشیم ..
باید طوری با بچه ها دوست و رفیق باشیم که اونها قصد پنهان کاری نداشته باشند ..(باور کنید این امکان در چند روز فراهم نمیشه ، باید از بدو تولد بچه ها به این مسائل توجه داشت و تربیت رو از اول جدی بگیریم)
با وجودی که صفحات مجازی مهردخت ، تلفن همراهش و ... هیچ قفل و بستی نداره ولی من به خودم اجازه سرک کشیدن تو کارهاش رو نمیدم تازمانی که مجبور نباشم و این اجبار هنوز پیش نیومده چون خودش پیش نیاورده ..
وقتی کنارم دراز میکشه و تبلت رو جلوی صورتم میگیره و همه ی مکالماتی که با یک دختر یا پسر ایرانی و یا خارجی انجام میده رو برام میخونه و با هم میخندیم و یا درمورد فرهنگ و اداب و رسومشون بحث میکنیم چه نیازی به کجکاوی هست ؟ یادتون باشه اگر با کمال خرسندی همچین رابطه ی دوستانه ای بین شما و بچه ها برقرار بود ، لطفا " اصول ادامه ی رابطه رو رعایت کنید ..
یکی از اصول مهم برای تداوم این رابطه رعایت احترام و کنترل خشمتونه .
حواستون باشه وقتی از دست فرزندتون عصبانی میشید هرگز به اون چیزهای خصوصی که با شما درمیون گذاشته اشاره نکنید..
متاسفانه خیلی دیدیم که یه بچه بعنوان راز موضوعی رو با پدر یا مادر درمیون گذاشته بعد والدین موقع جر و بحث اون ماجرا رو پیش کشیدند و گفتند:
تو همونی هستی که فلان کار رو کردی و یا با فلانی دوست بودی ..
این یعنی ختمی بر تمام اعتمادی که بین شما بوده و لطفا" بعد از اون انتظار نداشته باشید فرزندتون مثل گذشته مکنونات قلبیش رو باهاتون درمیون بگذاره .
دوستتون داریم و مواظب خودتون و عشقای زندگیتون باشید .
*********
گل های زیبای جوونی و اعتماد بین افراد خانواده رو با مهردخت عزیزم اینجا گذاشتیم ، قابل وجودتون رو نداره .. به این امید که فضای روابط تون همیشه عطر آگین باشه .
وی پاییز تو مشامم می پیچه ، مخصوصا" وقتی فشم میرم احساس میکنم سردی زود رس ییلاقات فرارسیده . همیشه دلم از پاییز می گیره ، با وجودی که از گرما کلافه میشم ، اما نور نارنجی رنگ و تند تابستون رو دوست دارم ..
حتی وقتی خسته یا بیمار باشم ، با شروع صبح تابستون ، خون تازه ای تو رگهام می پیچه و آماده ی شروع زندگی میشم .
زندگی خودمون هم مثل همین تغییر فصل هاست .
امروز مهردخت نشسته بود داشت یه کار با مداد رنگی رو که از صورت اسطوره ش (م ا ی ک ل ج ک س ون ) کشیده بود ، تکمیل میکرد ، فرم صورتش ، تمرکزی که رو کار کرده بود حتی طرز نفس کشیدنش من رو یاد پدرش می انداخت .
با لبخند محزونی بهش نگاه می کردم و خیلی از خاطرات زندگیم ، مثل فیلم از جلوی چشمام رژه رفت . محبت عمیق پدرش در بیست سالگی تو قلبم جوونه زد و دلزدگی و نفرتی که بعد از ده سال زناشویی در سی سالگیم ریشه داد و منجر به جداییم شد ، اما یادگار همه ی خاطرات تلخ و شیرین از اون سالهای زندگیم همین موجود زیبا و دوست داشتنیه که جونم به نفسش بنده و اسم عزیزش مهردخته.
خوبیه زندگی به جاری بودنشه ، گاهی فکر میکنی از غم روزگار طاقتت طاق شده و همین الان دوست داری عمرت تموم شه و راحت شی از اینهمه جور و جفا ، ولی وقتی زمان میگذره و دوباره قاطی زندگی میشی ،به عقب که برمی گردی میبینی اون لحظه های سخت و تموم نشدنی هم تموم شدند و تو باز هم زنده ای و زندگی میکنی ..
باز هم روزهای سخت تر از اون رو میبینی و باز هم لبت به خنده های از ته دل باز میشه .
پس هیچوقت قبول نکنید که دیگه بدتر از این نمیشه و دیگه بریدید ، فقط طاقت بیارید تا بگذره .
*********
همین مرور خاطرات، باعث شد یاد بچگی ها و خرابکاری های مهردخت بیفتم و به خودم که اومدم ، دیدم لبخندم شده خنده ی درست و حسابی .
بلند شدم عاشقانه سر مهردخت رو که همچنان نقاشیش رو تکمیل می کرد بوسیدم و گفتم : الهی قربونت برم عزیزم .... تو چقدر شیطون بودی زلزله
چند تا از خرابکاریاشو مینویسم ، دوست دارم ثبتشون کنم تا سالهای بعد بازم با مرور خاطره هام ، حسش رو تازه کنم و لبخند رو مهمون لبهام .
** یه روز بعد از ظهر با مینا و مهردخت نشسته بودیم موهامونو سشوار می کشیدیم . تو همون شش ماهی بود که برای دادخواست طلاق اومده بودم خونه ی بابا اینا بودم .
مهردخت چهارسالش بود و دقیقا نشسته بود کنارم و داشت به حرکت برس و سشوار نگاه می کرد . مینا هم یه کاغد کادو تو دستش بود و یه چیزی رو کادو می کرد . در کسری از ثانیه مهردخت قیچی رو برداشت و باهاش سیم سشوار روشن رو قیچی کرد . فیوز با سرو صدای وحشتناکی پرید و ما وقتی به خودمون اومدیم تازه فهمیدیم چی شده . تا به هفته ته دلم میلرزید که اگر دسته های قیچی عایق نبودند الان باید چه خاکی به سرم میذاشتم .
** یه بار هم بعد از ظهر یه روز تعطیل بود ، مهردخت کلاس اولی بود و داشت چند تا کتاب رو ورق میزد و کلمه هایی که بلد بود رو می خوند . من خیلی خوابم گرفته بود .بهش گفتم : مامان جون من یکمی میخوابم تو هم کارای خودت رو بکن .
تو عالم خواب و بیداری حس کردم از پیشم رفته و هی صدای آب و شلپ شولوپ میاد ولی انگار یه برج رو بدن من ساخته بودند اصلا: نمیتونستم خودمو تکون بدم ..
بالاخره وقتی با کلافگی از سرو صدای مهردخت و خوابای پریشون بیدار شدم دیدم تو پدیرایی اندازه ی یه دریا آب راه افتاده ..
با وحشت به مهردخت گفتم اینجا چه خبره ؟؟ عینه سنجاب نشست جلوم و با اون چشمای درشتش گفت : برات فرشا رو شستم تا خستگیت در بیاد !!!
*****
اگر از این شیرین کاریای بچه ها یادتونه بنویسید تا دور هم باشیم . البته فکر نکنید ماجراهای من و مهردخت همین دوتا بود یا چند تا اضافه تر .. نه .. مهردخت از هر 365 روز سال 3650 تا خرابکاری ، نشون من داده اما این دوتا رو محضه اشانتیون نوشتم
******
گل های اوایل شهریور رو با مهردخت جان براتون اینجا گذاشتیم تا وجود عزیزتون رو گلباران کنیم
پینوشت : تولد ماهی سیاه کوچولوی ناز و عزیز بلاگفا مبارک باشه . براش بهترین ها رو آرزو می کنم .
چند سال قبل تو دایره ی دوستان مینا و مهرداد(خواهر و برادرم) دو نفر دلشون برای هم رفته بود و چند سالی بود که پای عشقشون ایستاده بودند .
رابطه ی خوب مژگان و یاسر بین جمع دوستان زبانزد شده بود ، با وجود اختلاف عقایدی که خانواده هاشون با هم داشتند ، این دوتا باهم کنار اومده بودند و انگار کاسه شونو از خانواده ها جدا کرده بودند ..
بنظر من یکی از رموز موفقیت رابطه شون ، همین بود .. همیشه تحسینشون می کردم که حرف خانواده ها وسط نیست و این دوتاخلقشونو برای حرف خاله و عمو تنگ نمیکنند .
یه روز هم خبر ازدواجشون رو شنیدم و با خوشحالی زندگی و رابطه ی صمیمانه شونو مجسم کردم و تو دلم گفتم چه خانواده ی خوشبختی خواهند شد .
سه هفته ی قبل مینا داشت تو فی س بوق می چرخید، بعد از مدتی نچ نچ کنان از اتاقش اومد بیرون و گفت :
مهربانو ، مژگان و یاسر رو یادت میاد؟ گفتم : آره ، راستی ازشون خبر داری؟
گفت : نداشتم ولی الان اتفاقی دیدمش و کمی صفحه ش رو خوندم دیدم چه متن و شعرای غمگینی نوشته .
براش پیغام گذاشتم : خوبی؟ یاسر خوبه ؟سر درد و دلش باز شد که :
نه .. الان دوهفته ست به حالت قهر به خونه ی پدرم اومدم و نمیدونم آینده ی زندگیم چی میشه !!
جریان از این قرار بوده : تو یه مهونی خواهر بزرگ یاسر ، به مژگان بی محلی میکنه . یاسر متوجه رفتار خواهرش میشه و علت رو جویا میشه ، خواهر یاسر و مادرش میگند که تو حواست نبوده ، تو مهمونی قبلی ، مژگان کاملا" به ما بی محلی کرد . یاسر هم میگه :
نه خیرم اینطوری نیست و خانوم من از این اخلاقا نداره و برای خودتون داستان نبافید و این چیزا .
اونشب تموم میشه و یاسر کاملا" از مژگان طرفداری میکنه وحرف خانواده ش رو نمی پذیره چند روز بعد تو یه مهمونی دیگه ، مژگان رسما" به خانواده ی یاسر بی توجهی میکنه و حتی موقع روبوسی خودش رو کنار میکشه و جو بدی پیش میاره . فردای اون شب خانواده ی یاسر، اونو به تنهایی به خونشون دعوت میکنند و طی برگزاری یک جلسه ی خانوادگی ، همین رو میکنند پیراهن عثمان و به یاسر میگن یا ما رو انتخاب کن یا مژگان رو .
یا سر هم پاشو میکنه تو یه کفش و به مژگان میگه : باید بیاد تو جمع خانوادگی و عذر خواهی کنی .
مژگان هم بهش بر میخوره و میگه نمیام .بعد هم ساکش رو جمع میکنه و میره خونه ی پدرش .
خوندید همه رو؟؟ منتظر بقیه ش هستید؟؟ خوب بقیه ش اینه که به دلیل یه موضوع کاملا" مضحک و تا حدودی احمقانه یه زندگی داره بهم می خوره .
******
میدونید دلیل بیشتر مشکلات خانواده های مخصوصا" جوون ، همین چیزاست؟ میدونید سر " به من محل نذاشت" و "فلان حرفش تیکه انداختن به من بود" و همین حرفای خاله زنکی نهایتا" کار به لج و لج بازی میکشه و ممکنه زندگی مشترکی به انتها برسه یا انقدر حرمت شکنی بشه که با وجود برگشتن زن و شوهر به سر خونه زندگیشون، دیگه هیچی مثل سابق نشه؟
مذهبیون میگن : همیشه یه جوری زندگی کنید که انگار چیزی به زمان مرگتون نمونده و باید حساب کتاب هاتون شفاف و نامه ی اعمالتون بصورتی باشه که بتونید پاسخگوی پروردگارتون باشید .
بنظرم خوبه که همین طرز فکر رو به زندگی هامون هم تعمیم بدیم و فکر کنیم همیشه ، خطر از دست دادن اعتماد و احترام و عشق تو زندگی های زناشویی و روابطمون هست .
با رفتار و گفتار نسنجیده ، فرصت رو به موریانه های موذی ندیدم تا از استحکام رابطه ای که مسلما" با از خودگذشتگی های فراوون و عاشقانه های ناب ، فراهم شده ، کم نشه.
چند روز پیش مژگان به مینا گفته : برای مسائل پیش آمده وکیل گرفتم ، وکیل هم با یاسر تماس گرفته که برای تعیین تکلیف اقدام کن ، یا بیا یه دادخواست توافقی برای جدایی تنظیم کنیم و از هم جدا بشید یا هر دو تاییتون تو دفتر من حاضر بشید و صحبت کنید و برید سر خونه زندگیتون .
یاسر هم موافقت کرده که برای صحبت به دفتر وکالت بره . مینا به مژگان گفته : نترسیدی ، یاسر لج بازی رو ادامه بده؟
مژگان گفته : چرا ، ولی چاره ای نبود از این حالت بلاتکلیفی خسته شدم . (ظاهرا" یاسر هم از خونه ی پدر و مادر بودن و آشفتگی زندگیش خسته شده )
حالا دو حالت داره: یا دیگه این دوتا عاشق قدیمی روشون به هم باز شده و با یه تلنگر کوچیک ، این بحثا دوباره باز میشن و همین اوضاع ناراحت کننده پیش میاد .
یا هر کدومشون تو این مدت ، باور کردند که خطر از بین رفتن رابطه، از هر چیزی به اون نزدیکتره و از این ببعد با دقت و وسواس رفتار و گفتارشون رو کنترل کنند و این اتفاق رو مثل یه خاطره ی تلخ ولی هشدار دهنده تو ذهنشون نگهدارند .
دقت کردید که وقتی عمر زناشویی دو نفر بالا میره و متاسفانه پدر و مادراشون از دنیا میرن و خودشون سرگرم عروس و داماد آوردن و تر خشک کردن نوه هاشون میشن ، دیگه خبری از این حرف و حدیث ها نیست و یه آرامش نسبی بین زن و شوهر ها برقرار میشه ؟
حتی دیدید که انگار زندگیشون وارد مرحله ی جدید میشه و عمق روابط و ابراز احساساتون به هم بیشتر هم میشه ؟
من اینو ناشی از تنها شدن و فوت کردن بزرگترای خانواده میدونم ..
حیفه ، تمام عمرمون رو به این قصه های بیهوده و خسته کننده ی ، کی چی گفت و کی چی نگفت ، میگذرونیم ، غافل از اینکه اگر بزرگتریم ، باید با مهربونی و لطف دست کوچکترها (خانواده های نوپا) رو بگیریم و اشتباهات و بی تجربگی هاشون رو بزرگ نکنیم و با بزرگواری گذشت کنیم و اگر جوونیم و هنوز از نعمت سایه ی پدر و مادرها برسرمونه ، با محبت های خالصانه و احترام و عشق از وجودشون بهرمند باشیم و درشت گویی ها و گاهی سوءتفاهم ها یی که پیش میاد رو بذاریم به حساب کهولت سن و کم طاقت شدنشون و الکی به همسرانمون نق نزنیم و خلق همدیگه رو تنگ نکنیم .
*******
گل های زیبای انتهای دومین ماه تابستون رو با مهردخت عزیز اینجا گذاشتیم تا زینت حضور دوستان گلمون باشه .
*********
برای رهایی از گرفتاری خشم طبیعی زمین و صبر و آرامش هموطنانمون که عزیزان و خونه زندگیشون رو از دست دادند ، دست به دعا برداریم .
تو هفته ای که گذشت ، بالاخره همکارا مجبورم کردند بخاطر تبدیل وضعیتم ، شیرینی بخرم...
من که اعتقادبی به این کار نداشتم ، چون بعد از نه سال بی عدالتی و پایمال کردن حق و حقوقم ، تازه چیزی رو بهم پس دادند که از اول نباید می گرفتند ... پس از نظر من شیرینی دادن نداشت ، ولی خوب چند کیلو شیرینی خریدن به جایی برنمی خورد و درست هم نبود روی همکاران رو زمین می زدم .
از اونجایی که با مشکلات پیدا کردن جای پارک در اطراف اداره ی ما آشنا هستید ، و تا حالا چند تا پست بلندبالا هم در موردش نوشتم ، دیگه واضحه که ساعت ده صبح برای خریدن شیرینی عمرا" ماشینم رو از جاش تکون نمی دادم .
هر چی هم دوستان خدمات ، مثل همیشه لطف و اصرار داشتند :"بذار ما به جای تو بریم شیرینی فروشی "، دلم نیومد تو گرمای صبح و مشکلات این بنده خداها که باید هزارتا جواب به سرپرستاشون پس بدند ، بگم برن بیرون اداره و برای من خرید کنند .
وقتی از جام بلند شدم ، مدیر شکمو مون گفت : مهربانو اگه چند تا اختصاصی برای من می خری ، برات ماموریت رد کنم
درد سرتون ندم ، با یه تاکسی رفتم قنادی مورد نظر و تقریبا" محبوب اون منطقه ... میگم تقریبا" محبوب ، چون یه محبوب تر هم داریم که باید حتما" با ماشین خودم می رفتم ....
بعد از خرید دو تا جعبه ی بزرگ و دوتا کوچک که همه روی هم قرار داشتند ، از جلوی قنادی سوار تاکسی شدم و دوباره مسیر رو برگشتم ، تنها قسمت آزار دهنده ی رفت و آمد ، این بود که باید عرض خیابون رو رد میشدم تا به اداره برسم .
حالا چرا رد شدن از این چهارراه انقدر عذاب آوره ؟؟؟
انگار این چهار راه ، نیروی جاذبه ی مرموزی داره ، ماشین ها با سرعت عجیبی سعی در رد کردن چراغ دارند ، و تا زمانی که حتی چند ثانیه از قرمز شدنش هم نگذشته ، هیچ راننده ای به فکر ایستادن نیست .
اون اوایل که اداره اومده بود محل فعلیش ، خیلی تصادف پیش می اومد ، عابرین به هوای زرد شدن چراغ و کم شدن سرعت ماشین ها ، به وسط خیابون می رفتند ، غافل از اینکه راننده ها، قسم خورده ند که از ترمز استفاده نکنند .
چی می گفتم ؟؟ آهاااان ، جعبه به دست ایستاده بودم تا چراغ ما سبز بشه و بتونم با سلامت رد بشم .. چراغ سبز شد ، اما حتی پنج ثانیه هم گذشته بود کسی اهمیت نمیداد .. خلاصه آروم با یکی دو نفر دیگه پا به خیابون گذاشتیم ، ماشین ها انگار اصلا" انتظار همچین چیزی نداشتند با قیژ قیژ وحشتناک لاستیکا ، بالاخره ایستادند
من همینطور که رد میشدم بلند بلند گفتم : والله ، بقرعااااااان مجید ، چراغتون سبز شده ... چند تا راننده هم خنده ی شرمگینانه ای کردند و دستشونو به علامت تواضع و شرمندگی گداشتند رو چشم و قلبشون و خندیدیم .
در این بین آخرین ماشینی که تو عرض خیابون ایستاده بود، یه ون سبز رنگ با راننده ای تقریبا" پنجاه و چند ساله داشت . نا غافل سرش رو از شیشه آورد بیرون و عربده زد : تحفه ی مسخره ، هیکلتو رد کن ببینم ، سخنرانی موقوف
جااان من ، فقط و فقط یه لحظه خودتونو بذارید جای من ..
انقدر ضایع شده بودم که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو تو اون خیابون پت و پهن ببلعه .
دهنم رو باز کردم که بهش بگم خیلی بی تربیت و بی فرهنگی ، واقعا برات متاسفم که انقدر سطح شعورت پایینه ..
داشتم از عصبانیت سکته می کردم .. دیگه رسیده بودم پای ماشینش و اون چون تو ون نشسته بود از من بلند تر بود .. یه لحظه به خودم گفتم : مهربانو تاکی ایمیلای تحسین برانگیز رو میبینی و میگی :واقعا" آفرررررررررررین ... برای منم پیش بیاد همین رفتار رو میکنم .
رفتم دم شیشه ش و گفتم : آقا من گفتم ، بخدا چراغ قرمزه ، مگه توهین کردم که توهین میکنی ؟ بعدشم مگه باشما یه نفر بودم؟؟
گفت : زر زر نکن حوصله ندارم ..
بازم چشمام سیاه شد .. نزدیک بود از حرص غش کنم . جعبه شیرینی رو باز کردم و گفتم : میدونم ، هوا خیلی گرمه ، حتما یه مشکلی هم داری که انقدر بد اخلاقی ، بیا دهنتو شیرین کن شاید حالت بهتر شه ..
با عصبانیت گفت : نمیخورم رد شو برو .
گفتم : خجالت نکش بردار ، تا رد شم .
از ماشینش پیاده شد . یه شیرینی برداشت و در کمال ناباوری من، دامن مانتومو گرفت و بوسید ...
گفت : حلالم کن ، من یه عمر اخلاقم همین بوده .
پلیس سر چهاراه دستشو گذاشته بود روی دگمه ی چراغ ، و سبزش نمیکرد .. همه ی راننده های ردیف جلو دست و سوت میزدند و من هاج و واج از عکس العمل راننده بودم .
بچه های حراست(نگهبانی) اداره که تقریبا" ماجرا رو دیدن ، میگن شاید بشه فیلم رو از دوربین های سر چهرراه گرفت ولی میدونم که دنگ و فنگ و مقررات داره و به این آسونی ها نیست .
به هرحال فرقی نمیکنه ، خاطره ی این اتفاق تا ته عمر تو ذهن من و اون راننده ی ون و بقیه ی سواره ها و پیاده ها میمونه .
احساس کردم چقدر مزه میده آدم یه کار متفاوت از موقعیت های مشابه انجام بده ..
انقدر این عکس العمل برام سخت بود و انقدر بهم برخورده بود که اصلا" نمیتونم با کلمات توضیح بدم ولی دلم، تو یه لحظه ی خیلی خیلی کوتاه یه چیز دیگه خواست و مغزم بی چون و چرا انجامش داد .
بیاید تمرین کنیم که به عصبانیتمون غلبه کنیم ، بیاید دست به کارهای جدید بزنیم .. سخته ، ولی شاید شیرینی نتیجه ش همه ی تلخی اولش رو از بین ببره و تبدیل به یه خاطره بشه .
دوستتون دارم و براتون لحظه هایی توام با خوشنودی از عملکردتون آرزو دارم .
در ضمن اگر این فیلم رو جایی دیدید بدونید هنرپیشه ی نقش اولش مهربانوی خودتون بوده
***********"
پینوشت اول : به دوست عزیزی که با نام یه چیزی بگم" کامنت گذاشته بود:
دوست من ، کامنتت منطقی و مورد تایید من بود ، از لطف و واقع بینیت نسبت به موضوع ممنونم، ولی نمایش کامنتت مصادف میشد با دلگیری بعضی از دوستان ، برای همین تشخیص دادم که منتشرش نکنم ولی همین جا ازت تشکر میکنم .
پینوشت دوم : یه آپارتمان یک خوابه واقع در طبقه ی چهارم آپارتمانی تک واحدی و خانوادگی ، در شرق تهران بصورت رهن و اجاره آماده ی پذیرش همسایه ست .. چون میدونم برای ساکنین آپارتمان نوع شخصیت همسایه بسیار بسیار مهمه خواهششون رو برای مطرح کردن موضوع در این پست پذیرفتم .
اگر فکر می کنید که مورد نیازتونه برام کامنت بذارید تا خبر بدم .
**********
گل های زیبای آرامش و دوستی رو با مهردخت جانم برای تک تک شما عزیزان گذاشتیم جلوی در .. موقع خداحافظی هر کدومتتون سهم خودتونو بردارید