دیروز نشسته بودم پشت میزاداره م و داشتم به یکی دوتا از پرونده هایی که قرار بود روشون کارکنم ، نگاه می کردم ..
ساعت تقریبا ده و بیست دقیقه رو نشون میداد ....
از اون طرف مدیر قسمت ، تلفنی بحث می کرد و صدای بلندش رو اعصابم رژه می رفت ، در واقع تو عالم خودم بودم که ناگهان همکار کنار دستیم گفت :
- مهربانو ؟
- هوووم ؟؟
- یه هواپیما تو مهرآباد سقوط کرده ؟؟
- هااان؟؟
عینکم رو با ناراحتی درآوردم و گفتم :
- مهران ، چرت و پرت نگو .(سر جریان اینکه دوست دبیرستانم ، بیست روز بعد از امتحاای سال چهارم ، درست چند ساعت بعد از مراسم ازدواجش که اینهمه منتظرش بود، تو اون هواپیمای حامل عروس دامادها بود و سقوط کردند ، همه میدونند که چقدر به این موضوع حساسم .. )
- بخدا شوخی نمیکنم مهربانو ، جام جم آن لاین ، نوشته: ساعت ده و ده دقیقه ، یه هواپیما که عازم طبس بوده ، سقوط کرده .
همه ی دیروزم خراب شد ...
یک لحطه صورت شیطون و شاد آزاده که از عشق پر ماجراش با سعید که نمیدونم از دوران دبستان یا راهنمایی تو دلشون جوونه زده بود و بالاخره خانواده ها راضی شدند بعد از امتحانا بچه ها ازدواج کنند و دست از سر یه محله بردارند ، از نظرم دور نشد .
مادر آزاده که مهمون دایمی آسایشگاه روانی شد و ...
بگذریم ..
جز طلب صبر عاجل برای بازماندگان این ثانحه ی دلخراش ، هیچ کاری از دستمون بر نمیاد ، البته لعنت فرستادم به عوامل این اتفاق .
هرچند معتقدیم تا پیمانه ی عمر کسی پرنشده ، از دنیا نمیره ،ولی نمیتونم سوداگران زر و زور رو که با بستن قرار داد های کثیف با شرکت هایی که هواپیماهای فرسوده و خارج از استانداردشون رو به ما می فروشند ، لعنت نکنم .
همه ی این اتفاق ها یادمون میاره که چقدر این زندگی بی ثبات و موقتیه و چقدر هر لحظه میتونه پایان عمرمون و در واقع رسالتمون تو این دنیا باشه .
اگر به زندگی با این دید نگاه کنیم که هر کدوم از ما ماموریتی از طرف ناشناختنی بر دوشمون مبنی بر پراکندن عشق و رسوندن یاری یه همه ی موجودات هستی از هرنوع نژاد و رنگی ، سنگینی میکنه ، از لحظه لحظه های عمرمون غافل نمیشیم و روزی رو به شب نمیرسونیم ، مگر حرکتی در جهت آسون تر کردن زندگی کسی کرده باشیم .
*******
به وسیله یکی از دوستان خوب و نازنینم از شرایط زندگی یک مادر اطلاعاتی پیدا کردم که گمان کنم راه برای کمک بهش زیاده .
متن رو بخونید و اگر تمایل داشتید به هر نوعی که براتون مقدوره از این بندگان خدا دستگیری کنیم :
خانوم محترم و نیازمندی هستند که از راه سنگ دوزی لباس، ماهیانه درآمدی داشتند، ولی از ابتدای سال کارگاهشون تعطیل شده و تاحالا نتونسته کار بگیره ، متاسفانه با یه دختر بچه بیکار مونده ، چند باری توسط دوستان کار تایپ بهش دادن ولی همه ش موقتی بوده ..
تو این دنیا عمویی داشته که حمایتش می کرده اما تو یه تصادف فوت شده .
خانوم مجکم و مطمئنیه که تقریبا" سی و خورده ای سن و لیسانس ادبیات داره . دخترشم سیزده چهارده ساله ست .
خلاصه اگر کسی مناسب با هنر یا تحصیلات ایشون کاری سراغ داره معرفی کنه ...
یک زن تنها تو این مملکت یا باید شغلی داشته باشه یا یه همسر و حامی تا بتونه با آرامش و امنتیت روزگار سپری کنه .
**********
مورد دیگه مربوط به دختر نیازمندیه که پاش نیاز به جراحی داره .. مطمئنم تو دایره ی دوستان بی ریای این خونه افرادی رو داریم که تو کادر پزشکی مشغولند یا آشنا دارند شاید بصورت مالی یا درمانی بتونیم کمک رسانی کنیم .
متن ایمیل رو بخونید :
یه دختر خانوم که برای عمل پاش نیاز به کمک داره هزینه ی عملش تقریبا حدودا 10 میلیون میشه
پدرش کارگره یه شرکته. یکی از همکارای پدرش جویای این بود که من براش یه وامی جور کنم اما متاسفانه نتونستم.
شاید بشه یه مقدار از هزینه عملشو جور کنیم. یا شاید با معرفی یه بیمارستان یا دکتری که هزینه عملش پایین باشه یا هر طریق دیگه ای هم بشه کمک کرد.
هر اطلاعاتی که نیازه تا تایید بشه بخواهید تا تهیه کنم.
*******
حواستون هست خونه م چه سوت و کور شده؟؟ دیگه نه کسی سر به سر کسی میذاره .. نه کسی شبونه با روروئکش ویراژی میده ، نه کسی که بیخوابی به سرش زده اینجا رو محیط شاد و امنی میدونه برای دور هم بودن و درد دل کردن .
اما هیچ چیز به اندازه ی آرامش و آسایش دوستانم مهم نیست و ملزم به احترام هستم برای هر تصمصمی که عزیزانم جهت عدم حضورشون در این خانه دارند ...
دلم خیلی تنگ میشه ولی ...
***********
گل های باغ سلامتی و دوستی رو با مهردخت اینجا گداشتیم برای اونایی که هستند و اونایی که نیستند
پینوشت: فرنگیس عزیز از همه ی دوستان برای کامنتای دلسوزانه شون تشکر کرد .
یکی از دوستان خوبمون در شرایط بحرانی قرار گرفته ، داستان زندگی و مشکلاتش رو برای من ایمیل کرد ، اما برخلاف بیشترتون که میگید من و داستان زندگیم رو خصوصی نگه دار و دوست نداریم کسی بدونه ، این خانم نازنین ، اصرار داشت که حتما موضوع رو شما هم بدونید ، هم عبرتی باشه برای کسانی که در حال تصمیم گیری هستند ، هم از همه برای حل مشکل و مشاوره دعوت کنیم تا کمک حال ذوست عزیزمون باشیم .
داستان زندگی فرنگیس رو بخونید و کامنت بگذارید .
گل های زیبا رو با مهردخت عزیز اینجا گذاشتیم تا پیشکش وجودتون کنیم
من فرنگیس هستم 37 ساله.
چهارساله که ازدواج کردم. من و همسرم عاشق همدیگه بودیم، البته همسرم قبلا یه ازدواج دیگه داشت که جدا شده بود و یک دختر هم داشت. خانواده ام به شدت مخالف این ازدواج بودن ولی با پافشاری من بالاخره رضایت دادن ضمن اینکه شوهرم طوری رفتار میکرد که بعدها خانواده عاشقش شدن و به من میگفتن هواش داشته باش این شکست خورده است تو باید واسش جبران کنی.
شوهرم یه عاشق واقعی بود یا حداقل من اینجوری فکر میکردم. روزهای خوبی رو با هم داشتیم و من براش یه دوست واقعی بودم همه جوره هواش داشتم و حتی یه شکست مالی داشت و از نظر مالی هم حمایتش میکردم.
ولی اون زن شیاد (چون فقط به فکر پول کشیدن از شوهرم بود و هزاران دسیسه سر هم میکرد) دست بردار نبود و با شماره های مختلف واسه شوهرم مزاحمت ایجاد میکرد و یا به اسم بچه پولهای آنچنانی از شوهرم میگرفت که گاهی اوقات هم بعلت بی پولی شوهرم من بهش پول میدادم و میگفتم دوست ندارم جولی بچه ت شرمنده باشی.
در عوض من از همه چیز گذشتم، مهریه پایین، نه جشن عروسی نه درخواست طلا و ریخت و پاش آنچنانی فقط یه عقد ساده داشتیم.
تمام هم و غمم این بود که شکستی رو که توی زندگی داشته جبران کنم و حتی در مقابل درخواستهای آنچنانی اون زن و بچه ش که دیگه واقعا زندگی رو بهمون سخت کرده بودن سکوت میکردم.
تا اینکه کار ایشون به قم منتقل شد (من اهواز زندگی میکنم) ناگفته نماند من دختر تحصیل کرده ای هستم با سابقه کار بالا و درخشان که بخاطر ایشون کارم و خانواده رو رها کرده و به شهر قم رفتم.
توی این مدت متوجه شدم ایشون مسیجهای مشکوکی دریافت میکنه که در مقابل سئوالات من گفت دسیسه های اون زنه که زندگی ما رو از هم بپاشونه ولی بعدها متوجه شدم که با یک دختر شمالی و یک زن قمی در ارتباط بوده و این مسیجها از طرف اونها بوده!!!
تا اینکه اولین عید زندگی مشترکمون رو به اهواز اومدیم توی راه متوجه مکالمات مشکوکش شدم و این باعث شد که دعوامون بشه و بعد متوجه شدم طرف مکالمه اون زن پست فطرت بوده، وقتی رسیدیم اهواز من رو خونه مادرم رها کرد و رفت و گوشیش هم خاموش کرد از خانواده ش جویا شدم با تعجب گفتند مگر شما اومدید اهواز!!!
بارها تماس گرفتم تا اینکه گوشیش رو روشن کرده بود و من بطور اتفاقی متوجه صحبتهاش با اون شیاد شدم که دارن توی آبادان خوشگذرونی میکنن. اون عید رو به من و خانوادم جهنم کرد و روزگارم رو بطور واقعی سیاه کرد. به خانوادش مراجعه کردم با کمال واقحت گفتن زنش بوده و اگر نمیتونی باهاش زندگی کنی طلاق بگیر و این در حالی بود که من فقط سه ماه بود وارد زندگی مشترک شده بودم!
با اینحال از ترس اینکه زندگیم رو هم به تاراج ببرن به قم برگشتم ولی با کمال پررویی بعد از تعطیلات برگشت و افتاد به غلط کردن و من یک تار موی تو رو به هیچکس نمیدم و ...
ولی دیگه ذهنیت من خراب شده بود و بعد از اون همیشه جنگ و کشمکش داشتیم. ناگفته نماند که من بارها به مشاور خانواده مراجعه کردم ولی ایشون به هیچ عنوان حاضر نمیشد همراهم باشه.
بعد از یکسال و نیم کارش توی قم تمام شد و مجدداً به اهواز برگشتیم بماند که تا وقتی خونه گرفتیم و وسایلمون اومد من خونه مادرم بودم و اون آقا اصلا وجود خارجی نداشت و مرتب درگیر رابطه نامشروعش با اون زن بود.
گاهی اوقات هم که به من سر میزد اون زن با تلفن و فحشهای رکیک بصورت مسیج تن و بدنم رو میلرزوند و تمام مشخصات خصوصی لباس های شوهرم رو که ظهر پیشش بوده میداد و باز هم دنیا رو به کاممون تیره و تار میکرد...
توی فکر طلاق بودم که متوجه شدم باردار هستم که البته این بارداری کاملا ناخواسته بود و حتی میخواستم بچه رو از بین ببرم که البته هیچ دکتری حاضر به این کار نشد.
مهربانو جان یه توضیحی در مورد خودم بدم که من دختری هستم کاملا صادق، بی ریا و ساده از یه خانواده آروم که هرگز خطا و خلافی از هیچکدوم از بچه های خانواده سر نزده.
هیچوقت دروغ و ریا توی کارم نبوده و هر چی داشتم صادقانه باهاش قسمت میکردم (من دوباره به سرکار برگشته بودم و ایشون همچنان بیکار بود) در عوض اون زن شیاد از یه خانواده به تمام معنا سطح پایین، بیسواد، بی شخصیت که از هرسه بچه خانواده همه تجربه طلاق داشتن که متاسفان همشون فساد اخلاقی داشتن و حتی شوهرم میگفت خواهر اون زن وقتی متاهل بوده با یه آقایی رابطه نامشروع داشته و پدرشون با زن عموشون و ....
وقتی باردار شدم گفتم شاید بچه مقیدش کنه و دست از این رفتارهای کثیف برداره ولی همچنان میدید م در طی روز که من خونه نیستم تمام روز رو با اون زن میگذرونه در حالی که خانواده ش هم حمایتش میکردن.
وزنم بالا رفته بود و دعواها همچنان ادامه داشت و حتی کار به کتک کاری هم کشیده شده بود جوری که یکبار شکایت کردم و دادگاه بعلت جراحات واسش دیه چند میلیونی و زندان برید که باز هم بخاطر بچه م رضایت دادم. توی این مدت من همش خونه مادرم بودم و اون آقا هم نیست و نابود بود دریغ از یک ریال خرجی حتی واسه مخارج و هزینه پزشکی بچه خودش!!! تا اینکه یک شب بعد از ماهها به خونه برگشت و طولی نکشید که تلفن های اون زنیکه شروع شد که من زنش هستم و این همه مدت خونه من بوده و ... باز هم دعواها شروع شد و ایشون دوباره خونه رو ترک کرد.
روزها بهمین صورت سپری شد و این وضعیت باعث شد من زودتر از موعد زایمان کنم با یه بچه یک کیلویی که دکتر گفت قول نمیدم زنده به دنیا بیاد که خدا رو شکر سالم بود ولی باید توی دستگاه نگهداری می شد.
ناگفته نماند که نیمی از مخارج بیمارستان رو خودم پرداخت کردم و بقیه هم از دیگران قرض گرفت که الان بعد از یکسال و نیم هنوز قرضها پرداخت نکرده.
واسه شناسنامه بچه هم بهانه آورد که من شناسنامه م دادم عوض کنن و هنوز آماده نیست و از این دروغها که من با پرس و جو فهمیدم تا شناسنامه پدر نباشه واسه بچه شناسنامه صادر نمیکنن بنابراین شک کردم به قسمت شناسنامه مراجعه کردم و به زور شناسنامه ایشون از بخش گرفتم و در کمال ناباوری دیدم که آقا اون زن رو دوباره عقد کرده در حالی که من پنج ماهه باردار بود.
خودتون حدس بزنید که چه حالی پیدا کردم تمام وجودم میلرزید و مشاعرم از دست داده بودم اینقدر عصبی شده بودم که بچه بی گناهم که یک روز بود از بیمارستان مرخص کرده بودم بغل زدم و بردم در خونه پدر شوهرم بچه رو بهشون دادم و گفتم حالا که کثافتکاریهای پسرتون لاپوشونی کردید خودتون هم بچه ش نگهداری کنید.
ولی مهربانو جان هنوز یک ساعت نشده پشیمون شدم به زمین و زمان چنگ میزدم مثل مادری که جوونش از دست داده باشه ضجه میزدم که بچه م پس بده از طریق دکترم اقدام کردم بهش گفت اون بچه توی موقعیت حساسیه باید شیر مادر بخوره جونش در خطره و ... ولی مثل یه دیو قهقهه میزد و میگفت پشت گوشت ببینی بچه رو هم ببینی.
خیلی خفتم داد اینقدر که از یادآوریش قلبم هنوز میسوزه.
توی اون مدت دخترم فتق ناف گرفت و باید عمل میشد که این کار هم بدون اطلاع من انجام شد. البته این رو هم بگم که من توی این مدت درخواست طلاق دادم و تمام کارهای دادگاه هم انجام شد و مهریه و نفقه و حکم طلاق هم دیگه داشت صادر میشد. از طرفی متوجه شدم که اون زن هم بارداره که بعدا شوهرم گفت از طریق عمل iua (اگر اشتباه نکنم) اینکار انجام شده واسه اینکه پسر بیاره واسش!!!!!!!
ولی از کرامت و بزرگی خداوند و دعاهای و ناله های من زیر درگاه خداوند این بچه هم دختر شد!!! از طرفی هم خانواده شوهرم که اون زن رو مجبور کرده بودن از بچه ی نگهداری کنه و اون هم مسلما مجبور شده و دیگه نمیتونست زیر بار بره شوهرم رو مجبور کرد به هزار حیله متوسل بشه و با تحریک حس مادرانه من بالاخره دختر عزیزم نفسم به آغوش مادر بازگشت.
بعد از هفته ها دوباره سروکله آقا با تمام وسایل و ... گفت میخوام باهات زندگی کنم انتخاب من تو هستی بدون تو میمیرم و ... من باز هم کوتاه اومدم ولی دسیسه های اون زن شیاد تمامی نداشت و یک لحظه آرامش نداشتیم تا اینکه قرارداد خونه تمام شد و و متوجه شدم که آقا بدون اطلاع من پول پیش خونه رو گرفته و خونه رو پس داده بنابراین من هم سری وسایل زندگیم رو به خونه مامانم که توی همون آپارتمان زندگی میکنه انتقال دادم چون مطمئن بودم واسه اونا هم نقشه ای داره و از زبون اون زن شنیده بودم که قراره وسایلم رو بفروشن و زندگی خودشون نو کنن!!! وسایلی که حتی یک ریال هم بابتش پرداخت نکرده بود.
مهربانو جان سه ماه با کمبود جا و سختی توی خونه مامانم زندگی کردم قضیه دادگاه هم داشت به سرانجام میرسید که دوباره سروکله ش پیدا شد و باز هم غلط کردن و ... خوری و همون حرفا که من اون زن رو طلاق میدم و تو و دخترمون تمام زندگی من هستید (حالم از یادآوری اینهمه دروغ بهم میخوره) من باز هم خر و خام شدم و از طرفی ایشون تمام پول پیش خونه قبلی به باد داده بنابراین دست به دامن بانکهای خصوصی از خدا بیخبر شدیم و من احمق زیر بار وام آنچنانی رفتم و به اسم خودم وام گرفتم و دوباره یه واحد تو آپارتمان مامانم اجاره کردیم (چون دخترم رو به مامان می سپرم وقتی سرکار هستم)
پول اسباب کشی، رنگ آمیزی و هزار خرج دیگه هم خودم دادم فقط بخاطر زندگیم و بچه م که مثلا در آینده به مامانش افتخار کنه که واسه نگهداشتن این زندگی متلاشی چقدر تلاش کرده و دست تنها زندگی رو تونسته سر پا نگهداره.
از آبان پارسال دوباره زندگیمون زیر یک سقف شروع کردیم و خوشبختانه هیچ مشکلی نداشتیم نه اثری از اون زن و دسیسه هاش بود و نه دعوایی. انگار دوباره عاشق همدیگه شده بودیم واقعا عاشقانه زندگی میکردیم شوهرم توی همه کارها کمکم میکرد خیلی سربه راه شده بود هرچند دوباره کار درست و حسابی نداشت و دریغ از یک ریال یعنی توی این چهارسالی که من باهاش زندگی کردم هیچوقت چیزی به نام و شکل پول ندیدم ولی از اونجایی که آدم مادی نیستم خودم همه بار زندگی به دوش کشیدم.
قسط ها، اجاره خونه، خرج خونه و خرج شیر خشک و مایحتاج بچه مون تماما خودم عهده دار شده بودم فقط دلم به این خوش بود که تونستم دوباره این زندگی متلاشی سرپا نگهدارم.
البته تماسهای اون زن گاه و بیگاه ادامه داشت و یا فحش بود یا درخواست پول که شوهرم هیچ اعتنایی بهش نداشت. چندماه به خوشی و خوشحالی گذروندیم و شوهرم میگفت به هیچ وجه نمیخواد این آرامش از دست بده ولی چند روز پیش متوجه شدم که ایشون توی مسنجر با خانم چت میکنه و منت کشی میکنه چون اون زن نمیذاشت بچه هاش ببینه و میخواست دوباره راهی به اون خونه پیدا کنه.
ناگفته نماند که من توی این مدت نذرهای مختلف واسش میکردم و تمام مسیر شرکت رو واسش قرآن و دعا میخوندم تا مشکلاتش حل بشه و یک کار خوب پیدا کنه که خدا رو شکر دو ماهه یک کار عالی توی یک شرکت اسم و رسم دار پیدا کرد. از اونجایی که من رمز ایمیلش داشتم تونستم چتهاش رو با اون خانم پرینت بگیرم و بهش نشون دادم و گفتم دوباره کثافتکاریهات شروع شد و افتادی دنبال اون زنیکه (بهتون بگم که اون زن نزدیک سی چهل میلیون پول از شوهرم کشید و باباش تونست با این پولهایی و پولهایی که اون یکی دختر مطلقه ش از شوهر سابقش بگیره یه چند واحده بسازه در حالی که من با پول وام تونستم دوباره خونه اجاره کنم) که با پرروی گفت اون زن رسمی منه و اونا هم بچه هامم مثل تو ودخترون .
همینطور متوجه شدم که به اونا هم کلی دروغ میگه و در واقع اینجوری میخواد دو طرف نگه داره که زهی خیال باطل. خلاصه اون روز بعد از ماهها دوباره دعوا شد و من هم کلا باهاش قهر کردم که باز منت کشی هاش شروع شد و دروغهای همیشگی منم بهش گفتم شرط من طلاق اون زنیکه بوده چون تمام زندگی مون رو اون به باد داده که کلامی جوابم نداد. تا اینکه توی این تعطیلات گذشته دو سه روزیش رو سرکار رفت ولی یک روز که بهش زنگ زدم گفتم کی میای گفت میخوام برم بچه هام ببینم. گفتم کجا قراره ببینیشون، گفت مسلما تو خیابون که نمیشه توی این گرما گفتم ببرشون خونه پدرت چطور مهرآذین بدون من میبری (چون من بعد از اون قضایا خونه پدرش رفت و آمد نمیکنم) گفت مادرشون نمیذاره بیان اونجا (این هم یک دسیسه دیگه) منم بهش گفتم اگر پات توی اون خونه کثیف بذاری دیگه حق نداری بیای خونه من. کلی بحث کردیم و متوجه شدم نقشه ش این بوده که کم کم منو با این فضاحتی که به بار آورده وفق بده و مثل قورباغه آرام پز فلجم کنه. الان چند روزه که ایشون تشریف بردن توی اون کثافتخونه که همه افرادش کریه و کثیفن و خشت خشت خونه شون رو با حق من و بچه م بالا بردن. هربار هم بهش زنگ زدم و داد و بیداد کردم حتی یک کلمه حرف نزده و حتی اون زن گوشی رو گرفته و فحش رکیک بهم داده که آقا هیچ کاری نکرده در مقابلش. به پدر شوهرمم زنگ زدم و همه چیز گفتم و ایشون بجز شرمندگی حرفی نداشت و حتی گفت مهریه ت بذار اجرا بندازش زندان تا همه راحت بشن چون ما هم از دستش به ستوه اومدیم. ایقندر توی این چند روز اشک ریختم و خودم زدم که تمام تنم کبود شده بی غیرت همه چیزم ازم گرفت. زیباییم، غرورم، آبروم، سرمایه م که هر چی بنویسم بازم کمه.با اینکه کوچکترین فرد خانواده م ولی همیشه تمام خانواده مشورتهاشون با من بود و همه جوره سعی میکردم مشکل همه رو حل کنم اما الان خودم چنان توی مشکلم گیر کردم که واقعا به مرگ خودم راضیم.
مهربانو جان میخواستم یه کمک یا راهنمایی بهم بکنید نمیتونم با این شرایط نکبت بار کنار بیام چون اصلا در شان و شخصیت من نیست از طرفی به هر دری زدم تا بتونم زندگیم دوباره احیا کنم که حیف از اونهمه محبت و تلاشی که واسش کردم. تو رو خدا یه راهنمایی بهم بکنید تا بتونم به نتیجه درستی برسم. راستی یادم رفت بگم که پرونده طلاق هم بعلت پیگیری نکردن بسته شد یعنی اون همه دوندگی، هزینه و وقت هیج و به باد فنا رفت.
از اینکه وقت گذاشتید نامه م خوندید خیلی خیلی سپاسگزارم.
دوستتون دارم- مرجان
سلام به مهربانوی عزیز
امیدوارم حال شما، خانواده محترم و دختر عزیزتون مهردخت جان خوب باشه. چندی پیش از شما درخواست آدرس ایمیل کردم که لطف کردید واسم فرستادید ولی متأسفانه توی این مدت نتونستم مشکلم واستون بنویسم.
من مرجان هستم 37 ساله. مدتی است با وبلاگ بسیار زیبای شما آشنا شدم و هر روز صبح اولین کاری که میکنم خوندن وبلاگ شماست هر چند ممکنه که کامنتی نذارم ولی کامنتهام به اسم ققنوس هست.
مهربانو جان مشکلی دارم که میخواستم با شما مطرح کنم شاید بتونید کمکی بهم بکنید و یا حتی در مبلاگتون مطرح کنید تا من بتونم به نتیجه درستی برسم.
چهارساله که ازدواج کردم. من و همسرم عاشق همدیگه بودیم، البته همسرم قبلا یه ازدواج دیگه داشت که جدا شده بود و یک دختر هم داشت. خانواده ام به شدت مخالف این ازدواج بودن ولی با پافشاری من بالاخره رضایت دادن ضمن اینکه شوهرم طوری رفتار میکرد که بعدها خانواده عاشقش شدن و به من میگفتن هواش داشته باش این شکست خورده است تو باید واسش جبران کنی. شوهرم یه عاشق واقعی بود یا حداقل من اینجوری فکر میکردم. روزهای خوبی رو با هم داشتیم و من براش یه دوست واقعی بودم همه جوره هواش داشتم و حتی یه شکست مالی داشت و از نظر مالی هم حمایتش میکردم. ولی اون زن شیاد (چون فقط به فکر پول کشیدن از شوهرم بود و هزاران دسیسه سر هم میکرد) دست بردار نبود و با شماره های مختلف واسه شوهرم مزاحمت ایجاد میکرد و یا به اسم بچه پولهای آنچنانی از شوهرم میگرفت که گاهی اوقات هم بعلت بی پولی شوهرم من بهش پول میدادم و میگفتم دوست ندارم جولی بچه ت شرمنده باشی. در عوض من از همه چیز گذشتم، مهریه پایین، نه جشن عروسی نه درخواست طلا و ریخت و پاش آنچنانی فقط یه عقد ساده داشتیم. تمام هم و غمم این بود که شکستی رو که توی زندگی داشته جبران کنم و حتی در مقابل درخواستهای آنچنانی اون زن و بچه ش که دیگه واقعا زندگی رو بهمون سخت کرده بودن سکوت میکردم. تا اینکه کار ایشون به قم منتقل شد (من اهواز زندگی میکنم) ناگفته نماند من دختر تحصیل کرده ای هستم با سابقه کار بالا و درخشان که بخاطر ایشون کارم و خانواده رو رها کرده و به شهر خفقان زده قم رفتم. توی این مدت متوجه شدم ایشون مسیجهای مشکوکی دریافت میکنه که در مقابل سئوالات من گفت دسیسه های اون زنه که زندگی ما رو از هم بپاشونه ولی بعدها متوجه شدم که با یه دختر شمالی و یک زن قمی در ارتباط بوده و این مسیجها از طرف اونها بوده!!!
تا اینکه اولین عید زندگی مشترکمون رو به اهواز اومدیم توی راه متوجه مکالمات مشکوکش شدم و این باعث شد که دعوامون بشه و بعد متوجه شدم طرف مکالمه اون زن پست فطرت بوده، وقتی رسیدیم اهواز من رو خونه مادرم رها کرد و رفت و گوشیش هم خاموش کرد از خانواده ش جویا شدم با تعجب گفتند مگر شما اومدید اهواز!!! بارها تماس گرفتم تا اینکه گوشیش روشن کرده بود و من بطور اتفاقی متوجه صحبتهاش با اون شیاد شدم که دارن توی آبادان خوشگذرونی میکنن. اون عید رو به من و خانوادم جهنم کرد و روزگارم رو بوط رواقعی سیاه کرد. به خانوادش مراجعه کردم با کمال واقحت گفتن زنش بوده و اگر نمیتونی باهاش زندگی کنی طلاق بگیر و این در حالی بود که من فقط سه ماه بود وارد زندگی مشترک شده بودم!
با اینحال از ترس اینکه زندگیم هم به تاراج ببرن به قم برگشتم ولی با کمال پررویی بعد از تعطیلات برگشت و افتاد به ... خوری که من غلط کردم و من یک تار موی تو رو به هیچکس نمیدم و ... ولی دیگه ذهنیت من خراب شده بود و بعد از اون همیشه جنگ و کشمکش داشتیم. ناگفته نماند که من بارها به مشاور خانواده مراجعه کردم ولی ایشون به هیچ عنوان حاضر نمیشد همراهم باشه.
بعد از یکسال و نیم کارش توی قم تمام شد و مجدداً به اهواز برگشتیم بماند که تا وقتی خونه گرفتیم و وسایلمون اومد من خونه مادرم بودم و اون آقا اصلا وجود خارجی نداشت و مرتب درگیر رابطه نامشروعش با اون زن بود. گاهی اوقات هم که به من سر میزد اون زن با تلفن و فحشهای رکیک بصورت مسیج تن و بدنم رو میلرزوند و تمام مشخصات لباس زیر شوهرم رو که ظهر پیشش بوده میداد و باز هم دنیا رو به کاممون تیره و تار میکرد... توی فکر طلاق بودم که متوجه شدم باردار هستم که البته این بارداری کاملا ناخواسته بود و حتی میخواستم بچه رو از بین ببرم که البته هیچ دکتری حاضر به این کار نشد.
مهربانو جان یه توضیحی در مورد خودم بدم که من دختری هستم کاملا صادق، بی ریا و ساده از یه خانواده آروم که هرگز خطا و خلافی از هیچکدوم از بچه های خانواده سر نزده. هیچوقت دروغ و ریا توی کارم نبوده و هر چی داشتم صادقانه باهاش قسمت میکردم (من دوباره به سرکار برگشته بودم و ایشون همچنان بیکار بود) در عوض اون زن شیاد از یه خانواده به تمام معنا سطح پایین، بیسواد، بی شخصیت که از هرسه بچه خانواده همه تجربه طلاق داشتن که متاسفان همشون فساد اخلاقی داشتن و حتی شوهرم میگفت خواهر اون زن وقتی متاهل بوده با یه آقایی رابطه نامشروع داشته و پدرشون با زن عموشون و ....
وقتی باردار شدم گفتم شاید بچه مقیدش کنه و دست از این رفتارهای کثیف برداره ولی همچنان میدید م در طی روز که من خونه نیستم تمام روز رو با اون زنیکه میگذرونه در حالی که خانواده ش هم حمایتش میکردن. وزنم بالا رفته بود و دعواها همچنان ادامه داشت و حتی کار به کتک کاری هم کشیده شده بود جوری که یکبار شکایت کردم و دادگاه بعلت جراحات واسش دیه چند میلیونی و زندان برید که باز هم بخاطر بچه م رضایت دادم. توی این مدت من همش خونه مادرم بودم و اون آقا هم نیست و نابود بود دریغ از یک ریال خرجی حتی واسه مخارج و هزینه پزشکی بچه خودش!!! تا اینکه یک شب بعد از ماهها به خونه برگشت و طولی نکشید که تلفن های اون زنیکه شروع شد که من زنش هستم و این همه مدت خونه من بوده و ... باز هم دعواها شروع شد و ایشون دوباره خونه رو ترک کرد. روزها بهمین صورت سپری شد و این وضعیت باعث شد من زودتر از موعد زایمان کنم با یه بچه یک کیلویی که دکتر گفت قول نمیدم زنده به دنیا بیاد که خدا رو شکر سالم بود ولی باید توی دستگاه نگهداری می شد. ناگفته نماند که نیمی از مخارج بیمارستان رو خودم پرداخت کردم و بقیه هم از دیگران قرض گرفت که الان بعد از یکسال و نیم هنوز قرضها پرداخت نکرده. واسه شناسنامه بچه هم بهانه آورد که من شناسنامه م دادم عوض کنن و هنوز آماده نیست و از این دروغها که من با پرس و جو فهمیدم تا شناسنامه پدر نباشه واسه بچه شناسنامه صادر نمیکنن بنابراین شک کردم به قسمت شناسنامه مراجعه کردم و به زور شناسنامه ایشون از بخش گرفتم و در کمال ناباوری دیدم که آقا اون زن ... رو دوباره عقد کردم در حالی که من پنج ماهه باردار بود. خودتون حدس بزنید که چه حالی پیدا کردم تمام وجودم میلرزید و مشاعرم از دست داده بودم اینقدر عصبی شده بودم که بچه بی گناهم که یک روز بود از بیمارستان مرخص کرده بودم بغل زدم و بردم در خونه پدر شوهرم بچه رو بهشون دادم و گفتم حالا که کثافتکاریهای پسرتون لاپوشونی کردید خودتون هم بچه ش نگهداری کنید. ولی مهربانو جان هنوز یک ساعت نشده پشیمون شدم به زمین و زمان چنگ میزدم مثل مادری که جوونش از دست داده باشه ضجه میزدم که بچه م پس بده از طریق دکترم اقدام کردم بهش گفت اون بچه توی موقعیت حساسیه باید شیر مادر بخوره جونش در خطره و ... ولی مثل یه دیو قهقهه میزد و میگفت پشت گوشت ببینی مهر آذین هم ببینی. خیلی خفتم داد اینقدر که از یادآوریش قلبم هنوز میسوزه. توی اون مدت دخترم فتق ناف گرفت و باید عمل میشد که این کار هم بدون اطلاع من انجام شد. البته این رو هم بگم که من توی این مدت درخواست طلاق دادم و تمام کارهای دادگاه هم انجام شد و مهریه و نفقه و حکم طلاق هم دیگه داشت صادر میشد. از طرفی متوجه شدم که اون زن هم بارداره که بعدا شوهرم گفت از طریق عمل iua (اگر اشتباه نکنم) اینکار انجام شده واسه اینکه پسر بیاره واسش!!!!!!! ولی از کرامت و بزرگی خداوند و دعاهای و ناله های من زیر درگاه خداوند این بچه هم دختر شد!!! از طرفی هم خانواده شوهرم که اون زن رو مجبور کرده بودن از مهرآذین نگهداری کنه و اون هم مسلما مجبور شده و دیگه نمیتونست زیر بار بره شوهرم رو مجبور کرد به هزار حیله متوسل بشه و با تحریک حس مادرانه من بالاخره مهرآذین عزیزم نفسم به آغوش مادر بازگشت.
بعد از هفته ها دوباره سروکله آقا با تمام وسایل و ... گفت میخوام باهات زندگی کنم انتخاب من تو هستی بدون تو میمیرم و ... من باز هم کوتاه اومدم ولی دسیسه های اون زن شیاد تمامی نداشت و یک لحظه آرامش نداشتیم تا اینکه قرارداد خونه تمام شد و و متوجه شدم که آقا بدون اطلاع من پول پیش خونه رو گرفته و خونه رو پس داده بنابراین من هم سری وسایل زندگیم رو به خونه مامانم که توی همون آپارتمان زندگی میکنه انتقال دادم چون مطمئن بودم واسه اونا هم نقشه ای داره و از زبون اون زن شنیده بودم که قراره وسایلم رو بفروشن و زندگی خودشون نو کنن!!! وسایلی که حتی یک ریال هم بابتش پرداخت نکرده بود.
مهربانو جان سه ماه با کمبود جا و سختی توی خونه مامانم زندگی کردم قضیه دادگاه هم داشت به سرانجام میرسید که دوباره سروکله ش پیدا شد و باز هم غلط کردن و ... خوری و همون حرفا که من اون زن رو طلاق میدم و تو و مهرآذین تمام زندگی من هستید (حالم از یادآوری اینهمه دروغ بهم میخوره) من باز هم خر و خام شدم و از طرفی ایشون تمام پول پیش خونه قبلی به باد داده بنابراین دست به دامن بانکهای خصوصی از خدا بیخبر شدیم و من احمق زیر بار وام آنچنانی رفتم و به اسم خودم وام گرفتم و دوباره یه واحد تو آپارتمان مامانم اجاره کردیم (چون مهرآذین به مامان می سپرم وقتی سرکار هستم) پول اسباب کشی، رنگ آمیزی و هزار خرج دیگه هم خودم دادم فقط بخار زندگیم و مهرآذین که مثلا در آینده به مامانش افتخار کنه که واسه نگهداشتن این زندگی متلاشی چقدر تلاش کرده و دست تنها زندگی رو تونسته سر پا نگهداره. از آبان پارسال دوباره زندگیمون زیر یک سقف شروع کردیم و خوشبختانه هیچ مشکلی نداشتیم نه اثری از اون زن و دسیسه هاش بود و نه دعوایی. انگار دوباره عاشق همدیگه شده بودیم واقعا عاشقانه زندگی میکردیم شوهرم توی همه کارها کمکم میکرد خیلی سربه راه شده بود هرچند دوباره کار درست و حسابی نداشت و دریغ از یک ریال یعنی توی این چهارسالی که من باهاش زندگی کردم هیچوقت چیزی به نام و شکل پول ندیدم ولی از اونجایی که آدم مادی نیستم خودم همه بار زندگی به دوش کشیدم. قسط ها، اجاره خونه، خرج خونه و خرج شیر خشک و مایحتاج مهرآذین تماما خودم عهده دار شده بودم فقط دلم به این خوش بود که تونستم دوباره این زندگی متلاشی سرپا نگهدارم. البته تماسهای اون زن گاه و بیگاه ادامه داشت و یا فحش بود یا درخواست پول که شوهرم هیچ اعتنایی بهش نداشت. چندماه به خوشی و خوشحالی گذروندیم و شوهرم میگفت به هیچ وجه نمیخواد این آرامش از دست بده ولی چند روز پیش متوجه شدم که ایشون توی مسنجر با خانم چت میکنه و منت کشی میکنه چون اون زن نمیذاشت بچه هاش ببینه و میخواست دوباره راهی به اون خونه پیدا کنه. ناگفته نماند که من توی این مدت نذرهای مختلف واسش میکردم و تمام مسیر شرکت رو واسش قرآن و دعا میخوندم تا مشکلاتش حل بشه و یک کار خوب پیدا کنه که خدا رو شکر دو ماهه یک کار عالی توی یک شرکت اسم و رسم دار پیدا کرد. از اونجایی که من رمز ایمیلش داشتم تونستم چتهاش رو با اون خانم پرینت بگیرم و بهش نشون دادم و گفتم دوباره کثافتکاریهات شروع شد و افتادی دنبال اون زنیکه (بهتون بگم که اون زن نزدیک سی چهل میلیون پول از شوهرم کشید و باباش تونست با این پولهایی و پولهایی که اون یکی دختر مطلقه ش از شوهر سابقش بگیره یه چند واحده بسازه در حالی که من با پول وام تونستم دوباره خونه اجاره کنم) که با پرروی گفت اون زن رسمی منه و اونا هم بچه هامم مثل تو ومهرآذین. همینطور متوجه شدم که به اونا هم کلی دروغ میگه و در واقع اینجوری میخواد دو طرف نگه داره که زهی خیال باطل. خلاصه اون روز بعد از ماهها دوباره دعوا شد و من هم کلا باهاش قهر کردم که باز منت کشی هاش شروع شد و دروغهای همیشگی منم بهش گفتم شرط من طلاق اون زن بوده چون تمام زندگی مون رو اون به باد داده که کلامی جوابم نداد.
تا اینکه توی این تعطیلات گذشته دو سه روزیش رو سرکار رفت ولی یک روز که بهش زنگ زدم گفتم کی میای گفت میخوام برم بچه هام ببینم. گفتم کجا قراره ببینیشون، گفت مسلما تو خیابون که نمیشه توی این گرما گفتم ببرشون خونه پدرت چطور دختر من رو بدون من میبری (چون من بعد از اون قضایا خونه پدرش رفت و آمد نمیکنم) گفت مادرشون نمیذاره بیان اونجا (این هم یک دسیسه دیگه) منم بهش گفتم اگر پات توی اون خونه کثیف بذاری دیگه حق نداری بیای خونه من. کلی بحث کردیم و متوجه شدم نقشه ش این بوده که کم کم منو با این فضاحتی که به بار آورده وفق بده و مثل قورباغه آرام پز فلجم کنه.
الان چند روزه که ایشون تشریف بردن توی اون کثافتخونه که همه افرادش کریه و کثیفن و خشت خشت خونه شون رو با حق من و بچه م بالا بردن.
هربار هم بهش زنگ زدم و داد و بیداد کردم حتی یک کلمه حرف نزده و حتی اون زن گوشی رو گرفته و فحش رکیک بهم داده که آقا هیچ کاری نکرده در مقابلش.
به پدر شوهرمم زنگ زدم و همه چیز گفتم و ایشون بجز شرمندگی حرفی نداشت و حتی گفت مهریه ت بذار اجرا بندازش زندان تا همه راحت بشن چون ما هم از دستش به ستوه اومدیم. ایقندر توی این چند روز اشک ریختم و خودم زدم که تمام تنم کبود شده بی غیرت همه چیزم ازم گرفت. زیباییم، غرورم، آبروم، سرمایه م که هر چی بنویسم بازم کمه.با اینکه کوچکترین فرد خانواده م ولی همیشه تمام خانواده مشورتهاشون با من بود و همه جوره سعی میکردم مشکل همه رو حل کنم اما الان خودم چنان توی مشکلم گیر کردم که واقعا به مرگ خودم راضیم.
مهربانو جان میخواستم یه کمک یا راهنمایی بهم بکنید نمیتونم با این شرایط نکبت بار کنار بیام چون اصلا در شان و شخصیت من نیست از طرفی به هر دری زدم تا بتونم زندگیم دوباره احیا کنم که حیف از اونهمه محبت و تلاشی که واسش کردم. تو رو خدا یه راهنمایی بهم بکنید تا بتونم به نتیجه درستی برسم. راستی یادم رفت بگم که پرونده طلاق هم بعلت پیگیری نکردن بسته شد یعنی اون همه دوندگی، هزینه و وقت هیج و به باد فنا رفت.
از اینکه وقت گذاشتید نامه م خوندید خیلی خیلی سپاسگزارم.
دوستتون دارم- فرنگیس
************
فرنگیس عزیزم ، از نظر من اون چیزی نبوده که تو اسمش رو زندگی گذاشتی و چند سال سعی کردی نگه ش داری .. ارزش و شان یک انسان مخصوصا یه خانوم بسیار بالاتر از اینه که اینهمه توهین و تحقیر نصیبش بشه .
این مرد ِنامرد در تمام طول زناشویتون بازیت داده ...اگر صد سال دیگه هم این پیوند نامبارک رو ادامه بدی هیچ اتفاق بهتری نمی افته .
از بهانه گیری های دخترت هم نترس ، این جدایی به مراتب از زندگی با این شرایط برای دخترت خیلی بهتره .
روزای گرم تابستون ، پشت سر هم دارن می گذرند و دوباره ما رو به خنکای پاییز نردیک می کنند ...
زندگی هر طور که باشه ، با همه ی لحظه های غمگین و شادمانش ، جاریه و ثبات و سکون نداره .اگر هم کسی تو این بستر خروشان ، خودش رو تکون نده و یک جا بایسته ، وقتی به خودش میاد بدون شک ، خیلی لحظه های با ارزش رو از دست داده که دیگه هرگز تکرار نمیشن .
تو همین روزایی که بر ما گذشت ، بچه هامون بزرگ و بزرگتر شدند و ما هر قدر هم که سرگرم روزمرگی بودیم ، بالندگی و زیبایی شون آنقدر چشمگیر و خواستنی بود که نمیشه خودمونو به اون راه بزنیم و ندیده بگیریمشون
تو همین روزهایی که گذشت ، ستاره ی درخشان زندگی من پانزده سالگی رو پشت سر گذاشته و اولین قدم ها رو تو راه شانزده سالگی برداشته ..
مهردخت جانم ، احساس مسئولیت بیشتری نسبت به افراد خانواده داره .. و از اون طرف سعی میکنه از هر نظر مثل یه دختر خانوم نوجوون عمل کنه ..
گو اینکه هنوز هم رگه هایی از دنیای کودکانه ش و لج بازی های مرسوم اون دوران داره ... هنوز هم تناقض در رفتارهاش بچشمم میاد ، گاهی دهن به دهن آرتین پسر دایی شش ساله ش میذاره و گاهی مادرانه به آغوشش می کشه و از اتفاق های نابهنگام مدرسه های پسرونه براش تعریف میکنه (که واقعا" نمیدونم از کجا این چیزا رو یاد گرفته)
آرتین برعکس خودش که همیشه جزو دخترای بلند قامت محسوب میشده ، جزو پسر بچه های ریزه میزه و بانمکه .. وقتی تحت تعلیم قرارش میده و مرتب سفارش میکنه : نذار کسی بهت زور بگه ، کسی به جاهای خصوصیت دست بزنه ، پول و خوراکیت رو با دیگران قسمت کن ولی اجازه نده با دعوا از دستت دربیارن...
بهش میگم : مهردخت چرا انقدر این بچه رو آموزش حرکات رزمی میدی؟؟
میگه : من نگرانشم ، کوچولوه بهش زور میگن .. این زن دایی هم که همه ش از روش "اگر بهت سیلی زدن اونور صورتت رو هم نشون بده" استفاده میکنه !!!
خلاصه گاهی گیج میشم از اینهمه درایت یا بچگی؟؟
به هر حال مهردخت نازنینم یه دختر خانوم نوجوونه با همه ی خصوصیات مختص این سن .
تازگی ها دوست داره از لوازم آرایش استفاده کنه ، یاد خودم می افتم که تا نامزدی با آرمین ، سیبیلای کرکی و دخترونه م رو برنداشته بودم .. یعنی اجازه ش رو نداشتم .
اون وقتا خیلی دلم میخواست آرایش دخترونه داشته باشم ، نمیدونم وقتی مامان مصی اجازه نمیداد ، خودش دلش می خواست بهم نه نگه یا نه ؟؟
بارها ازش پرسیدم ولی جوابش این بوده : نه خیرم نمیشد اجازه بدم ولی چون میخنده نمیدونم نمیشد بخاطر جو اجتماع بوده یا خودشم دلش نمی خواسته به هر حااال ....
از از اول تابستون مهردخت کمی آرایش دخترونه داشت ، گاهی از دستش در میره، که من بهش گوشزد می کنم : مامان جون ملایم تر ، قشنگتره ..
همیشه هم بهم جواب میده : مرسی مامان که گفتی . الان بهتره؟؟
اما اخلاق مامان مصی رو که دیگه می شناسید ؟؟
هنوز کاملا" با موضوع کنار نیومده .. چند بار با تندی به مهردخت گفت : بفرما رژ لب !!
مهردخت سرخ و سفید شد ، اما محکم گفت: مامان مصی ، زیاد نیست که .. مامانم حواسش هست .
من با لبخند و شوخی موضوع رو گدروندم اما وقتی دیدم تعداد این تذکرها داره زیاد میشه و مهردخت هم با اخم دستمال رو روی صورتش میکشه ، مجبور به مداخله شدم و خصوصی با مامان صحبت کردم
بهش گفتم مامان جان من حساسیت شما رو میدونم ، میدونم که معتقدی مهردخت دختر قشنگیه و نیازی به قشنگتر کردن خودش نداره ولی این مقتضای سن اونه ، از نظر روانی چیزهایی که نیاز داره رو بهش میده
نایید و اعتماد به نفسه و خیلی از چیزای دیگه که اصلا " قابل توصیف نیست ..
اجازه بده تحت نظارت خود من و با آرامشی که بین ما حکم فرماست این تقاضا رو بجا بیاره . خوشبختانه نه اصراری به بیش از حد بودنش داره، نه من مشکلی دارم ، بذار همین جو دوستانه بینمون بمونه .
حالا همه چیز بهتره ، دیگه حساسیت ها کمتر شده ..
متاسفانه یکبار مهردخت رعایت نکرد و تو شرایطی که اصلا" جاش نبود ، برق لب رنگی استفاده کرده بود ، چون بعد از من و با خاله ش به مراسم اومد، من فرصت نظارت و چک کردن رو از دست داده بودم .
بعدا" که تنها شدیم بهش تذکر دادم که باید خودت متوجه اوضاع بودی ..
گفت: از خاله پرسیده بودم و چیزی نگفت .. بعد با نگرانی می پرسید: مامان خیلی بد شد ؟؟
گفتم : عزیزم تو در سن تجربه هستی گاهی بد میشه ، گاهی هم نمیشه .. به مرور یاد می گیری که همیشه باید حواست رو جمع کنی .
*********
امشب همگی شام بیرون بودیم ،تو دست بردیا دستبند زیبایی از سنگ یشم و چرم دیدم ، گفتم :مبارکت باشه چقدر قشنگه
با خوشحالی گفت : آرش (صمیمی ترین دوستش از دوران دبستان) از سفر تبت هدیه آورده .
ابرویی بالا انداختم و گفتم : خیلی خوش سلیقه ست و به دستت میاد ، با ذوق گفت: جدی میگی؟؟ بابا گفت سنگین نیست ، ننداز ولی خیلی دوستش دارم .
گفتم : حتما" بابا ،با دقت ندیده . مطمئنم بابا هم خوشش میاد .
بابا ، من و من کنان گفت: نمیدونم والله ، اگر دوست دارید ، خوب بندازید ، خودتون میدونید .
***********8
نظر دادن و دقت کردن به خوب و بد همدیگه ، اینکه نکنه لباسمون مرتب نباشه ، بعضی از اصول رعایت نشده باشه و ... خیلی خوبه، ولی اینکه حواسمون به اختلاف های بین نسل ها نباشه ، بخواهیم نظرات شخصی خودمون رو تحمیل کنیم و گاهی با توهین و بی احترامی ، کوچکتر ها رو وادار کنیم از اصول و سلایق ما پیروی کنند ، جز کشمکش و دور شدن بزرگتر ها از کوچکتر ها چیزی رو در برنداره .
میدونم همیشه هم اینطور نیست که به بچه مون بگم اینو بپوش ، اونو نپوش ، سرش رو بندازه پایین و بگه چشم . گاهی جوون ها انقدر تو پوشش و آرایششون بی مبالاتی به خرج میدن که حتما باید " نه" رو گفت و محکم هم گفت .
ولی این موضوع معمولا" یکباره اتفاق نمی افته ..
سالهای قبل از نوجوانی ، تو دوران کودکی باید این آموزش ها داده بشه .. با مثال زدن و صحبت کردن .. عنوان کردن دیگران به عنوان الگو .. مثلا" تو صحبت ها : ببین فلانی چقدر آراسته و شیکه ، همیشه از مدل های دخترونه و مناسب سنش استفاده میکنه . یا : حیف فلانی زنونه لباش میپوشه و آرایش میکنه ، اصلا" حواسش به سن و موقعیتش نیست.. سعی میکنه خودش رو زیبا کنه ولی نمیدونه چطور ..
***********
عمده مشکلات خانواده ها با جوون هاشون اینه که بدون هیچ زمینه سازی و درواقع فرهنگ سازی از قبل ، ناگهان در سن سرکشی و غرورهای کاذب و بیجا و باجای بچه ها سعی در اصلاح و نکوهش رفتار و پوششون دارند .
خدا همه ی دسته گلای زندگیمونو حفظ کنه و کمکمون کنه از راه درست حمایت و هدایتشون کنیم .
گل های زیبای مرداد ماه رو به اتفاق مهردخت ، ستاره ی ریبای زندگیم براتون گداشتیم اینجا ، تقدیم قدوم عزیزتون
پینوشت : برای یه آقا پسر که فقط چند واحد از لیسانس مکانیکش مونده ۲۳ ساله آشنا به کامپیوتر و زبان و حسابداری
و یه دختر خانوم با لیسانس روانشناسی (مشاوره و راهنمایی تحصیلی) ۲۲ ساله. دنبال کار هستیم . لطف کنید اگر مورد کاری سراغ دارید ، دست جوون هامون بند کنیم که ثواب بزرگیه
"س" پسر خوش چهره و دوست داشتنی بود ، هر کجا میرفت و با هر کسی نشست و برخاست می کرد ، خاطره ی خوشی از خودش بجا می گذاشت ، درواقع خنده و جوک در شخصیتش جاری بود .
خلاصه بگم ، اگر مدتی ازش خبر نداشتی یا نمیدیدیش حتما" دلتنگش میشدی ، انگار روزگار خوشی ها ، بدون اون چیزی کم داشت .
من با وجودی که آدم بچه دوستی نیستم ، وقتی "س" بچه بود ،برای دیدنش بی تاب میشدم و در مقایسه با بچه های دیگه دوست داشتم همه ش تو بغلم بگیرمش ..
کمی بزرگتر هم که شد ، دوست داشتم با خط فوق العاده قشنگش چیزی بنویسه و من تماشا کنم ، یا ازش سوالاتی بکنم و از هوش و استعداد خدادادیش غرق ذوق و شوق بشم .
دیگه زمانی رسید که همه ی هم سن و سالاش دانشجو شدند یا ازدواج کردند ، خود من هم درگیر زندگی شلوغم بودم ، اما به واسطه ی سه تا خواهر و برادر دیگه م ، خیلی از حالش بی خبر نبودم ...
همیشه بساط مهمونی ها و مسافرت های دستجمعیشون به راه بود ، تا اینکه بچه ها خبر دادند، مدتیه "س" با دختری نامناسب و دور از شئونات اجتماعی رفت و آمد داره و حالا تصمیم گرفته اونو به عقد خودش دربیاره.
وقتی می پرسیدم دور از شونات اجتماعی یعنی چه ؟ میگفتند : یعنی از نظر لباس پوشیدن ، حرف زدن ، خندیدن و کلا" هر کار دیگه ای جلف و نامناسبه ، ضمن اینکه «س» دانشجوی رشته مهندسه و «ه»دیپلمه ست ، حالا اگر رفتار خانومانه ای داشت ، مودب و موقر بود ، این اختلاف سطح سواد و خانواده و بقیه رو میشد چشم پوشی کرد ولی این دختر هیچ چیز خوشایند و امیدوار کننده ای نداره .
با وجودی که اصلا" دخالت در این امور رو دوست ندارم ، اما با حرف های بچه ها ، بهش تلفن کردم و گفتم: چیزهایی شنیده م ، خودت بگو درسته یانه ؟
گفت : درست شنیدی ، گفتم : چرا با دختری که این مشخصات رو داره ، آشنا شدی و بدتر از اون میخوای باهاش ازدواج کنی؟
گفت : شاید بقول تو نباید آشنا میشدم ولی حالا شده ، چون این دختر از حومه ی تهرانه و اونجا دوست شدن با یه پسر رو بد میدونند و بعضی از افراد خانواده ش هم ، موضوع ما رو فهمیدن ، الان دیگه باید باهاش ازدواج کنم . نامردیه اسمش سر زبونا افتاده و من رهاش کنم .
اون روز هر چی دلیل آوردم که موضوع ازدواج ، بحث یه عمر زندگیه ، سرنوشت یه نسله و با این دلایل جور در نمیاد ، قبول نکرد .
گفتم : نامردی وقتیه که چند سال بعد که بچه دار شدید ، کم بیاری و بفهمی این وصلت درست نبوده ، چون نمیتونی تا ابد اینهمه تناقض رو تحمل کنی .
خلاصه «س» و «ه» بدون ذره ای رضایت خانواده ی «س» با هم عقد کردند...
اولین بار که من با این دختر آشنا شدم ، یه روز جمعه بود که من خونه ی پدریم دراز کشیده بودم و «س» تلفن کرد و گفت با خانومش دارن میان اونجا و از مامان خواهش کرد که سر حرف رو باز کنند و « ه» رو نصیحت کنند تا دست از تقاضاهای بیش از حدش برداره و انقدر عروسی پر زرق و برق ازش نخواد ، چون اصلا توانش رو نداره ، هم دانشجوست ، هم باید خونه اجاره کنه و هم بخاطر عدم رضایت خانواده ، اصلا از حمایت اونا برخوردار نیست .
همونطور که گفتم من خونه بابا اینا بودم ، همون موقع ها هم بود که آرمین ، مهردخت رو ازم گرفته بود و اصلا حوصله نداشتم . به مامان اینا گفتم : چیزی از حضور من نگند تا مجبور نشم بیام پیششون .
«س»و «ه» آمدند ، من میشنیدم که هی مامان و بابا قصد دارند دختر رو به قناعت تشویق کنند و از مشکلات مالی خودشون در اول زندگی تعریف میکنند و عشقشون به هم و اینکه شونه به شونه ی هم الان صاحب این زندگی هستند ،رو ادله میارند ، «ه» هم با زیرکی ، همه رو سر کار گذاشته بود و میگفت: من عااااشق « س» هستم ، اما پدر و مادرم از من عروسی مفصل میخوان ، منم نمیتونم مانع بشم .
از این دختره پیش زمینه خوبی نداشتم ، اونجا هم دیدم ، چه با زبون ، این زن و مرد مسن رو به بازی گرفته ، بلند شدم رفتم تو اون اتاق ، یه سلام و علیکی کردم و بهش گفتم : اینا که میگی تقاضای تو نیست ؟ گفت : نه ، من هیچی نمیخوام ولی خانواده م رضایت نمیدند .
گفتم : اتفاقا من فکر میکنم صرفا خواسته ی خودته . چون شنیدم وقتی پدرت فهمید با « س» دوست هستی ، نزدیک بود بکشتت و حتی داده بود دور خونه تونو پارچه سیاه زدن و گفته بود دیگه دختری بنام «ه» ندارم اما تو همه ی اینا رو پشت سر گذاشتی و راضیشون کردی !!!!
دختری با قابلیت و هوش تو که میدونی «س» چقدر پسر با ارزشیه و چقدر همسر ایده آلیه برات ، میتونه خانواده ش رو قانع کنه که انقدر تقاضا نداشته باشند و همسر تو رو که بخاطر ازدواج با تو از خیلی از امکانات خانوادگی محروم شده رو درک کنند . ...من میدونم اینا خواسته ی خودته ولی اشتباه میکنی ، اینطوری یه همسر خسته و افسرده خواهی داشت.
اون روزا گذشت ، بعد ها فهمیدم که با فوت کردن شوهر خواهر «ه» که مرد جوونی بوده کلا بحث عروسی منتفی شده ، «ه» هم در ازای عروسی که گرفته نشده ، هیچ جهیزیه ای نیاورده و «س» ، بسیار دست تنها و بی پشت و پناه ، زندگی رو ساخته .
تو این سال ها اتفاقات عجیب و غریب زیادی افتاد .. مینا و مهرداد و بردیا که با «س» رفت و آمد های اساسی داشتند ، خیلی چیزا تعریف می کردند ، اینکه «ه» چطور با بی ادبی و پرخاشگری با «س» صحبت میکنه و حتی یه بار از چیزی ناراحت بوده و جلوی همه به «س» حرف های رکیک و زننده ای گفته .
همه ی این ها به کنار تا اینکه یواش یواش تو جمع ها ، دزد هم پیدا شد و با کنجکاوی و شک دیگران ، مچ خانوم باز شد و تقریبا همه فهمیدند که «ه» برای پوشیدن اونهمه لباس مارک دار دست به چه کارهایی میزنه . مدتی هم "ه" منشی مطب شوهر عمه ی "س" بوده . وقتی "ه" از مطب بیرون میاد و مدتی عمه ی "س" بجای منشی به مطب می رفته از همه ی بیمارا می شنیده که خدا پدرتونو بیامرزه قیمت ها رو آوردید پایین !!! عمه کنجکاو میشه که قضیه چیه ، تا متوجه شدند که "ه" خانوم به بیمارای بینوا قیمت ویزیت و سونو گرافی و کارهای دیگه رو چقدر بالاتر می گفته و همه رو به جیب خودش سرازیر می کرده .. حالا که بیمارا با قیمت های اصلی مواجه شدند ، فکر میکنند شامل تخفیف هستند!!!
بعدا" فهمیدیم که خانوم حتی مدرک دیپلم دبیرستان رو هم نداره .
یکبار هم مینا ، یه مسیج خیلی زننده و بدی رو بهم نشون داد ، با کمال تعجب دیدم که "ه" براش فرستاده بهش گفتم مینا ، " ه" با تو چنین مناسبت هایی داره ؟؟ گفت : نه آخرش رو بخون ببین برای کی فرستاده وقتی خوندم دیدم برای مردی که اول اسمش با مینا یکیه فرستاده و اشتباه ارسال شده . اونجا هر دو افسوس خوردیم که شایعاتی که در مورد انحراف اخلاقی "ه" در این زمینه هم شنیدیم درسته .. مینا گفت: چکار کنیم ؟ به " س" بگیم ؟؟ گفتم : نه .. امکان نداره یه مرد این چیزا رو ندونه ، ما فامیل هستیم ، موضوع رو باز نکن . در عجبم چرا این بچه اینهمه خفت رو می پذیره .!!
از طرفی بعلت هم رشته بودن بردیا و «ه» ، تعدادی دوست مشترک داشتند .
بالاخره «ه» منزل دوست بردیا هم یه دزدی دیگه هم انجام داد و پای کلانتری و پلیس هم به ماجرا باز شد و این شد که دیگه ، «س» رسما از دایره ی دوستان حذف شد و فقط بنا بر مناسبات فامیل همدیگه رو میدیدیم . چون همه معتقد بودند که محاله «س» از رفتار همسرش خبر نداشته باشه و اینکه میدونه و رهاش نمیکنه دیگه مربوط به خودشه و ما موظف نیستیم بهای ، حماقت «س» رو بدیم .
یکسال از طرد شدن «س» می گذشت که خبر مثل پتک بر سرمون کوبید «س»فوت کرد .
داشتیم دیوانه میشدیم ، چرررررااااا؟
شواهد اولیه دال بر سکته ی مغزی بود ، اماهمه چیز منوط به نظر پزشک قانونی شد و بد از گذشت چیزی حدود شصت روز ، پرده های ابهام کنار رفت ..
حرف های ضد و نقیض و اطلاعاتی که همسایگان "س" در اختیار گذاشتند ، تمام اتفاقاتی که در این یکسال آخر که کسی از "س" خبر نداشته ، حتی پدر و مادرش که در یک خیابون به نزدیکی ده دقیقه پیاده تا خونه "س" فاصله داشته ، دال بر این موضوعه که مرگ "س" صرفا " یک نقشه ی کثیف قتل بوده .
من به نوبه ی خودم با علاقه ی خاصی که به این پسر نازنین داشتم ، خواستار پیگیری و قصاص عامل جنایتکار این اتفاق شوم هستم .. خدا کنه که همه چیز مشخص بشه و اون انسان نمای کثیف به سزای عملش برسه .
*******
پدرو مادر "س" در شرایط روحی نابسامانی به سر میبرند ، دست از ملامت و آزار خودشون بر نمی دارند که چرا این بچه بارها به ما پناه آورد ولی با جمله " خودت کردی ، به ما مربوط نیست" از خودمون راندیمش و حمایتش نکردیم .
این یکسال اخیر ، "س" مونده بود با یک موجود خطرناک که مهریه ی سنگینی هم برعهده ش بوده ..."س" از حمایت خانواده محروم ماند(چیزی که من میدونم چقدر برای جدا شدن و تصمیم گیری مهمه ) ...حتی ما هم ازش فاصله گرفتیم ، چون دیگه نمیتونستیم ، بخاطر پیوند اشتباهش ، مال و ناموس و خانواده های خودمون رو با خطر مواجه کنیم .
همه ی اینا رو برای این نوشتم که بگم : فکر نکنید با یه انتخاب غلط تو زندگی ، فوقش جدا میشید و هر کسی راه خودش رو میره .. یه شریک بد تو زندگی میتونه ، مسیر آدمو کلا" تغییر بده، حتی تا پای جون ، ممکنه مجبور به پس دادن اون انتخاب اشتباه بشیم .پس چشم هاتونو برای انتخاب همسر باز کنید و دچار هیجانات جوونی نشید .
در ضمن اگر پدرو مادر یا خواهر و برادر کسی هستید که این اشتباه رو مرتکب شده ، دست از حمایتش برندارید . به هر حال این اتفاق افتاده ، وقتی بچه تونو از حمایت مخصوصا "عاطفی و بعضا" مالی محروم میکنید ، درواقع مجبورش می کنید که این پیوند غلط رو ادامه بده و گاهی ممکنه به قیمت از بین رفتن زندگیش تموم بشه .
بد ترین کار تو مناسبت های خانوادگی ، لج و لج بازیخ .. با کی لج می کنید ؟؟ کسی که الان در شرایط استیصاله و راه به هیچ جا ، جز آغوش خانواده نداره ؟؟
راستی ، س مثله سیامک
********
عید فطر برای همه ی روزداران عزیز مبارک باشه ، امیدوارم تمرین انسانیتمون رو درکنار عباداتمون درست پیش برده باشیم .
گل های زیبای تابستون گرم رو با مهردخت جان به یمن قدم شما گذاشته ایم
بعععله میگفتم ، شب اول که رسیدیم ، کیک تولد مهردخت رو ، رو نمایی کردیم و بعد از کمی تولد بازی ، تو چادر های سفید رنگمون در کنار رودخانه ی قشنگی که بین ما و سیاه چادر عشایر فاصله انداخته بود ، به خواب رفتیم .
تو عکس لباسای رافتینگمون رو هم روی بند پهن کردیم تا خشک بشن
اونشب ، خواب به همگیمون چسسسسبید ، بدن های کوفته از پارو زدن و آب بازیمون رو تو هوای سرد دامنه ی کوهرنگ ، به جای گرم و نرممون سپردیم .. دم دمای صبح که بیدار شدم دیدم همه زیر پتو ها گوله شدند و نوک دماغای یخ زده شونو از پتو بیرون گذاشتن
صبح با سرو صداو هم همه ی سلام ، صبح بخیر های شاد همسفرها بیدار شدیم و به سمت سیاه چادر اصلی رفتیم تا صبحانه ی محلی رو به بدن بزنیم
چند تا از بچه های باحال همسفر ، گفتند که شیر صبحانه رو دوشیدند و برامون نون محلی هم پختند...
صبحانه شامل تخم مرغ آب پز ، کره و پنیر محلی ، شیر تازه دوشیده و گرم ، نان محلی ، عسل از کندوهای اطراف بود . اصلا" از خوردن این صبحانه سیر نمیشدیم این عکس نشون میده که تو سیاه چادر اصلی ، سهم صبحانه مان رو می گیریم
بعد از صبحانه، به دیدن آبشار زیبای شیخ علیخان ، رفتیم ...
بعد از آبشار از همون مسیر طولانی اوتهمه آدم ، دنبال هم راه افتاده بودیم و داشتیم هن و هن کنان به سمت کمپ و چادرهامون برمی گشتیم که یه وانت نیسان از بغلمون رد شد .. ما باهاش بای بای کردیم ، اونم نگه داشت و گفت بپرید بالا ..
مهردخت میگفت ، یکی از آرزوهام این بوده که پشت یه وانت سوار شم و ایستاده یه مسیری رو برم
این وانت سواری هم از اون قسمتای باحال بود که خیلی خندیدیم و خوش گذشت .
بالاخره به کمپ برگشتیم .. لیدر عزیزمون گفت ، اونور روخونه عمه لیلا و خانواده ش تو سیاه چادرشون ، منتظر ما هستند .
همه از روی چوب های لغزانی که روی روخونه ی بین چادرهای ما و چادر عشایر بود گذشتیم و خودمون رو به عمه لیلای مهربان و چادر پر از سبزی های خشک معطر و لباس های محلی که برای کرایه و عکس گرفتن بودند رسوندیم .
همه به نوبت لباس های زنونه و مردونه رو پوشیدند و عکس های یادگاری قشنگی انداختند . تو این عکس مهردخت کنار دوست مهرداد که هنوز خانومش مشغول پوشیدن بود ایستاده .
خوووب بالاخره خانوم گلش هم آماده شد
اینم یه نمونه لباس دیگه
از عمه لیلا خداحافظی کردیم و دوباره برای صرف ناهار به سیاه چادر اصلیمون (درواقع اتاق پذیرایی)برگشتیم
ناهار رو خوردیم و وسایلمون رو به اتوبوس منتقل کردیم ، ساعت یک و نیم بعد از طهر به سمت تهران حرکت کردیم .
تو مسیر برگشت خیلی خوش گذشت .. اتوبوس رو به دو قسمت مساوی تقسیم کردیم و پانتومیم بازی کردیم .
جالب اینجا بود که هر دو گروه خیلی قوی بودند ، بازی هم خیلی جدی و بامزه شده بود انقدر کلمات قلمبه سلمبه انتخاب میشد و هر دو گروه مساوی جلو می رفتند که تصمیم گرفتیم ، یکمی آروم بگیریم .. آقای راننده هم لطف کرد فیلم برف روی کاج ها رو برامون گذاشت که بعد از فیلم همه تو نقد فیلم شرکت کردند و نظرات خودشونو به بقیه منتقل کردند .
بقیه ی راه سفر با اظلاعات مفیدی که لیدر گلمون آقای میثم امامی دراختیارمون گذاشت ، سپری شد .
چیزی که از همه بیشتر تو این سفر تاکید شد و همگی تقریبا" با هم ، هم قسم شدیم که بعد از سفرمون بیش از پیش بهش دقت کنیم ،موضوع بحران آب در کشور عزیزمون بود . حرف قشنگی که زده شد این بود .
تو همه ی دوران های سی ا سی ، دولت وقت مخالفانی داشته .. پر واضحه که در عصر حاضر هم این مخالفت ها و نارضایتی ها وجود داره ، بنابراین ممکنه عده ای کوته فکر ، به گمان اینکه با صرفه جویی نکردن در مصرف آب دارند به بدنه ی دولت وقت ، ضربه میزنند ، چنین عمل احمقانه ای رو هم با شدت ادامه بدند ، و بد تر از اون به دیگران هم تبلیغ کنند .. ولی این اشتباه محضه ، چون با این رفتار ، پوست خودمون و نسل های آینده مون رو داریم می کنیم ...
لیدر ، انقدر درمورد رودهای کوچکی که به هم می پیوندند و کارون عزیزمون روتشکیل میدند ، مسیر هاشون ، اتفاق هایی که در طی سال ها براشون افتاده زیبا صحبت کرد که همگی مجذوب گفتارایشون بودیم .
از اهمیت و قداست آب در همه ی دنیا و در همه ی ادیان .. افسانه ها و حقایق زیبایی که در مورد منطقه و هر زمانی از تاریخ در مورد آب وجو داشته و داره . حتی بصورت مستند از روی سنگ نوشته ها و نقش های موجود در پاسارگاد و نقش رستم و خیلی چیزهای دیگه برامون ثابت کرد که نیاکان ما تا چه حد برای آب ارزش و اهمیت قایل بودند.
خلاصه سفر با کلی خاطره ی زیبا و فراموش نشدنی ، با رد و بدل کردن آدرس ایمیل ها و ف ی س بوق ها، قول و قرارهای بعدی برای سفر های آینده ، در همون نقطه ای که آغاز شده بود ، در ساعت یکربع به یازده شب ، پایان گرفت .
خیلی ها درمورد کیک مهردخت سوال پرسیده بودید . اولا" که براتون از پارسال تعریف کرده بودم که قنادی آریانای یزدی ، واقع در میدان هدایت آماده برای اجرای طرح ها و ایده های نو ست . وقتی سفارش میگیرند انقدر باهاتون همفکری میکنند و نظر میدند تا دست آخر یه کیک منحصر به فرد نصیبتون میشه .
وسط هفته قبل، من و مینا رفتیم اونجا و تعریف کردیم که با چه شرایطی میخوایم کیک رو ببریم و احتمالا" یخچال هم درکار نیست .
نظرشون این بود که کیک هویج بگیریم و لابه لاش از کرم وانیل استفاده کنیم و سطحش رو هم با مارمالاد زرد آلو بپوشونیم و نهایتا" جمله ی روی کیک رو هم با نوعی خمیر که تو گرما وانره بنویسند ..
درواقع تو کیک هیچ خامه ای استفاده نشده بود .
کیک رو ساعت چهار بصورت فریز شده تحویل گرفتیم و به دست لیدر رسوندیم تا مهردخت متوجه نشه .. وقتی تو اتوبوس نشستیم ، کیک بصورت بسته بندی بالای سرمون تو باکس مخصوص بار بود .. منم به شوخی تو هر پیچ می گفتم : بچه ها مااالم رفت (منظورم این بود که یه کیک آش و لاش خواهیم داشت )
اما واقعا" آخ نگفته بود و همونطوری عااالی و خوشمزه بود .
ناگفته نمونه من در مورد کیک از یه دوست قناد عزیز هم که مهارت خاصی تو این کار دارند ولی متاسفانه تو شهرستان هستند و نمیتونستیم خیلی زحمتشون بدیم ، راهنمایی گرفته بودم
اینم از ماجرای کیک تولد تاریخی مهردخت .
بازم درمور تور و مسافرت و آژانس و هر چی که سوال دارید ، درخدمتم ،بپرسید امیدوارم بتونم کمک کنم
************
گل های زیبای طبیعت بی نظیر ایران عزیزمون رو با مهردخت جان براتون به ارمغان گذاشتیم
متاسفانه برای محمد هیچ کاری انجام نشده ، پزشک معالجش گفته با این وضعیت ریه من نمیتونم عمل کنم .. اگر دکتری مسئولیتش رو قبول میکنه برید پیداش کنید بیاد عمل کنه ولی من حتی بارضایت شما این کار رو انجام نمیدم ...
من نمیدونم یعنی چی؟؟؟