دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود "

باید برای گرفتن تاییدیه از یه سازمانی ، سه شنبه هفته ی قبل یعنی هجدهم ، مراجعه می کردم . قبل تر ها که اونجا رفت و آمد داشتم کسی مسئول این کار بود که خیلی با شخصیت و انسان به نظر می رسید ولی کار من دست ایشون نبود . 


چند وقت پیش شنیدم که یه خانمی اونجا مسئول شده که بسیار سختگیره و در ضمن اخلاق تندی داره . تو راه که می رفتم ، دعا کردم کارم دست اون خانم نباشه . 


رسیدم نزدیک در اتاقش که باز بود دیدم بعععله .. همون خانم اونجاست و داره با صدای بلند و تند با مراجع قبلی صحبت می کنه .

امضاء و تایید این آدم برام خیلی مهم بود چون می خواستم کاری انجام بدم که هزینه ش رو نفس تقبل کرده و حدود بیست و پنج ، شش میلیون هزینه داشت و اگر اون تایید رو می گرفتم یه چیزی بین شانزده تا هجده میلیونش کم می شد و از این جهت خیلی برام مهم بود .


 می گفتم... خلاصه خانومه نفر قبلی رو رد کرد و شد نوبت من . 


اعصابم تحت فشار بود .. رفتم تو  همین که چشمم به پشت در افتاد دیدم همون آقایی که خیلی محترم و مهربون به نظر میرسید هم تو اتاقه. آهی از نهادم براومد که کاااش .. 


مورد رو به خانومه گفتم یکم با خودش حساب کتاب کرد و گفت : اصلا به پرونده ی شما نمی اومد که واجد شرایط نباشید ولی فقط یه آیتم سی و هشته که باید چهل می بود . 


گوشه ی چشمم داشت می پرید ، روی خواهش کردن رو اصلا" ندارم مخصوصا" که طرف نچسب هم باشه . 


خودکارش رو برداشت خط بکشه و مهر عدم تایید رو بکوبه رو پرونده که تلفن همراهش زنگ خورد . 


یکمی با تلفنش صحبت کرد و گفت : بله ، بله من الان میام خدمت شما . بعد هم خیلی شیک و مجلسی پرونده رو داد دست آقای مهربون و گفت : آقای مهربون شما زحمت این پرونده رو می کشید ؟ من باید برم تا پایین و برگردم . 


آقای مهربون پرونده رو از خانم سختگیر گرفت و گفت : خواهش می کنم شما بفرمایید . 


همین که پای خانم سختگیر از اتاق بیرون رفت ، آقای مهربون به من گفت : لطفا" در رو ببندید . 

در رو بستم و انگار یه نور امیدی تو دلم روشن شد . 


آقای مهربون به پرونده نگاه کرد و گفت : خانم این عدد زیر چهله . گفتم : میدونم ، متاسفانه . 


گفت : ولی شرایط اقتصادی این روزها خیلی سخت شده ، پرونده ی شما همه چیزش درسته من دوست دارم یه سهمی تو کاری که شما دارید انجام می دید داشته باشم و در مقابل چشمای حیرت زده ی من ، مهر تایید می شود رو زد روی پرونده و گوشه ش نوشت محاسبات مساوی است با 40. 


گفتم : جناب مهربون ، باعث و بانی این کار ، یه فرشته ی دیگه مثل خودتونه . من خیلی خیلی این تایید برام مهم بود ..تعارفه اگر بگم:  امیدوارم هیچوقت مشکلی نداشته باشید چون اجتناب ناپذیره ،  ولی امیدوارم مشکلاتتون با دست یه آدم حسابی مثل خودتون مرتفع بشه . 

برام نیم خیز از جاش بلند شد و گفت : بهترین آرزو بود ممنونم ، خیر پیش . 


از اتاق اومدم بیرون ... از ذوقم فشارم افتاده بود . یکمی تکیه دادم به دیوار . تلفنم رو روشن کردم با نفس تماس گرفتم : 


- سلام نفسی .

-سلام خااانوم ، باز خواستم یه ذره بخوابم مزاحم شدی؟

-خواب چیه ؟ خجالت بکش من رفتم تاییده رو گرفتم دو دور هم بندری رقصیدم ، تو خوابیدی ؟؟ 

-چشمم روشن .. تو اون  سازمان بندری رقصیدی ؟؟ 

-آررره .. وای نفس اگه بدونی چی شد؟ و براش تعریف کردم . 

-خوب خدارو شکر ، دیدی دیشب بهت گفتم تو تاییدیه رو می گیری ؟؟ 

-آرره.. ولی فکر میکردم بهم دلداری میدی . 

- نه بابااا مطمئن بودم ..دلم اینو می گفت . همه ش هم بخاطر خودت که انقدر برات مهمه وگرنه دیدی که من پول رو آماده کردم و ریختم بحسابت و اصلا" اگر تایید نمی شد هم مهم نبود . 

-نفس تو قهرمان منی . عمرت باعزت باشه عزیزم .. من میرم اداره میخوام به شکرانه ی این اتفاق یه وجهی برای دخترم (فاطیما)بریزم حسابش  . 

-برو به سلامت . 


خانم سختگیر از جلوم رد شد و وارد اتاق شد .. 


یه نگاه به بالا کردم گفتم : " دمت گرررم واقعا ، مرسی . "


*********


هنوز درست و حسابی پشت میز اداره جا نگرفته بودم که برای اولین بار  تو واتس آپ از فاطیما ، یه پیام برام رسید: خاله مهربانوی عزیزم ، دیشب خواب شما و مهردخت رو دیدم ، خیلی دوستتون دارم 

چشمام گرد شد ... 

براش نوشتم : فاطیما جانم ، خیر باشه چی دیدی عزیزم ؟ 

گفت: اصلا یادم نیست . 

گفتم : دل به دل راه داره . من همین الان به فکر تو بودم چون سر یه موضوعی خیلی خوشحال شدم و تو دلم نیت کردم یه هدیه برات بخرم که تو هم خوشحال بشی ولی ببخش که خاله خیلی مشغوله . من برای کارتت پول می ریزم تو خودت یه چیز خوب از طرف من برای خودت بگیر . 

فاطیما با ذوق گفت : یعنی خوابم به این زودی تعبیر شد .. مرررسی خاله جون 

گفتم : از سینما و تیاتر و پارک و پیک نیک کدوم رو انتخاب می کنی ؟ گفت : سینما . 

گفتم : پس خودت رو آماده کن ، تا تابستون تموم نشده یه روز با مهردخت بریم ناهار بیرون بخوریم و یه فیلم حوب ببینیم . 

آخ جون و چشششم کشداری گفت که ته دلم قند آب شد . 

روی تایید واریزی کلیک کردم با فاطیما جون هم خداحافظی کردم . 

مونیتور رو نگاه می کردم ولی بی اختیار تو افکارم غرق بودم :

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود 

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود 

گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه 

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است 

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست 

گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود 

گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود

گاهی تمام آبی این آسمان ما 

یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود 

از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت 

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی چه میکنی 

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود


"رها محمودی"


******


دوستتون دارم 


دوستان این قالب های جدید جا برای آمار وبگذر ندارند؟؟ اگر ندارند من عوضش میکنم یعنی چی؟؟؟اصلا" میشه قالب از جایی دیگه انتخاب کنیم؟ مثل قبل ؟؟ ویرایش قالب داره؟؟


" شکر گزاری"

"این متن رو روز سه شنبه نوشتم ، خدا رو باز هم شکر که پنجشنبه کاری که قرار بود رو انجام دادم با نتیجه ی خیلی خوب و الان درآرامشم و  دلم برای همگی تنگ شده "

کسی میدونه چرا قالب وبلاگ خود به خود عوض شده ؟؟


*********

در حالی که همین یکساعت قبل ، در کمااال خوش شانسی ، از گرفتن یه تاییدیه که باعث میشه 15-16 میلیون برای کاری کمتر هزینه کنم . تو خونه ی مجازی تیلو تیلوی عزیزم پست شکر گزاری رو خوندم و تصمیم گرفتم منم بابت نعمت هایی که دارم شکر گزاریم رو مکتوب کنم . 

خوشحال میشم شکر گزاری های شمارو هم  تو وبلاگ هاتون یا کامنت هایی که می نویسید بخونم . 


بسیار شاکرم برای داشتن والدینی خاص و کم نظیر (علی الخصوص پدرم که نمونه ی یه انسان واقعیه)و کل افراد خانواده م که حمایتگر و دلسوز هستند . 

بسیار شاکرم که تک تک افراد خانواده م پاک دست و شریفند و ناهنجاری رفتاری حادی ندارند ... همگی شاغل و از نظر جسمانی نسبتا" سلامتند و از شر پرونده های کیفری و جزایی و س ی اسی به دور هستند . 

شاکرم برای اینکه بحران و چالش های بزرگ زندگیم تا به امروز رو با موفقیت پشت سر گذاشتم 

شاکرم برای اینکه همچنان " امید " در وجودم زنده ست . 

شاکرم برای داشتن بزرگترین ثروت دنیا یعنی دخترم که بی حاشیه و مهربانه.

شاکرم برای داشتن و رو به رو شدن با نفس ، مردی کم نظیر و نازنین و حمایتگر .

شاکرم برای اینکه قدم در راه سلامتی گذاشتم و یکی از مهم ترین و بهترین تصمیمات زندگیم رو گرفتم . 

شاکرم برای محیط کاری که آرامش و امنیت نسبی خوبی داره .

شاکرم برای داشتن دوستانی با محبت و زلال . شاکرم برای داشتن امکانات نسبتا" خوب و آبرومند زندگی . 

شاکرم برای اینکه نسبت به بقیه ی موجودات بی تفاوت نیستم و میزان کینه و حسادت در وجودم زیاد نیست . 

شاکرم برای اینکه سعی می کنم با شعور ترو انسان تر  از گذشته زندگی کنم .


ایمان دارم در آینده ی نزدیک لیست شکر گزاریم طولانی تر میشه.




"روح زلال و با ارزش / بعد از ملاقات آدرینا"

تو  این پست  درمورد آدرینا (دختر عموی مهردخت) نوشته بودم . بالاخره دیشب همدیگه رو دیدیم و خدا رو شکر ملاقات دلچسب و فوق العاده ای داشتیم . 


کمی قبل از هشت شب سرقرارمون حاضر شدیم و تا بعد از نیمه شب نشسته بودیم و گپ می زدیم . از جامون که بلند شدیم احساس می کردم هنوز نه خودم از دیدن آدرینا سیراب شدم .. نه دخترا  از دیدن هم . 


با پیشنهاد من و اصرار زیاد ، آدرینا رو  واردار کردیم تا قبول کنه برسونیمش منزل خاله ش . همه ش فکر سر کار اومدن من بود و می گفت : منزل خاله  غرب ترین نقطه ی تهرانه و خونه ی شما شرق ترین منم  نمیخوام شما اذیت بشین . 


گفتم : دختر خوب ، تو که میبینی همیشه پیغامای من و مهردخت تا دوساعت بعد از نیمه شب هم ادامه داره ، پس چرا فکر میکنی از وقت خوابمون گذشته ؟ 


خلاصه که بالاخره راضیش کردیم که با هم بریم . 


تا یکی دوساعت بعد از اینکه همدیگه رو دیده بودیم ، درمورد اینکه آدرینا   بعد از رسیدنش به ایران ، فقط چند ساعتی مادر بزرگ و عمو آرمینش رو دیده ، هیچ حرفی نزدیم ولی وقتی آدرینا نایلکس سوغاتی هارو به مهردخت داد و گفت : تو اینا، یه چیزی هم برای عمو آرمین گذاشتم ، لطفا تو به بابات برسونشون . مهردخت گفت : آدرینا جون نمیخوای هدیه ای که زحمت کشیدی رو  خودت به بابا برسونی ؟ 


سر درد دل آدرینا باز شد و گفت : نه راستش مهردخت جان ..


 اول که اومدم رفتم دیدنشون ولی متاسفانه مامان بزرگمون رفتاری کرد که اصلا" از رفتن پشیمون شدم . میدونم از دستمم ناراحتن ولی منم تمایلی به شنیدن تو هین ندارم . هیچ مشکلی هم با عموم ندارم . منطقی برخورد می کنه ولی متاسفانه نمیتونه مادرش رو رها کنه . 


مهردخت گفت : یعنی مامان بزرگ در این حد اذیتت کرده ؟ 


- آره واقعا .. من هنوز لباسم رو درنیاوردم شروع کرده از پدر و مادر من بدگویی کردن . که اونا این کارو کردن ، اون کارو کردن . 


منم بهش گفتم : اولا" اونا هم  به دلیل تنهایی تو غربت و بیماری حاد مادرم ، خودشون رو حق به جانب میدونن و از شما گله دارن . بعدشم من چه تقصیری دارم این وسط ؟ 

پدرم ، پسر شماست و مادرم دختر خواهرتون .. منم نوه ی شما هستم و شما رو دارم بعد از هشت سال میبینم . چون سری قبل که اومدم ایران شما پیش عمه م آمریکا بودین و ما اصلا همدیگه رو ندیدیم .خونه ی عمو آرمین بودیم خیلی هم خوش گذشت . 


من و مهردخت با تاسف سر تکون دادیم .


 مهردخت گفت : حالا که صحبت شد بهت بگم : منم که الان اومدم تو رو ببینم ، بابام خبر نداره یعنی تو این مدت بارها و به عناوین مختلف بهم گفته که آدرینا به ما احترام نذاشته و الان اگر تو به روی خودت نیاری درواقع به ما بی احترامی کردی .

 منم بهش گفتم ..آدرینا دخترعمومه ، ما با هم ارتباط داریم و من حتما میبینمش . 

رو راست الان که اومدم اصلا بهش نگفتم . 


آدرینا گفت: درک می کنم مهردخت جان . متاسفم که همه ی عمرشون به این حرفای بیهوده گذشته .


 آخه تو ببین چه حرفایی می زنن .. تو همون مدت کم من دقیقا" بازجویی می شدم . چرا مامانت سر کار نمیره ؟ چرا برای خونه تون فلان چیز رو نمی گیرید ؟ آیا وضع مالیتون خرابه ؟ دختر عمه ت تو آمریکا دو ماه کار میکنه نصف سال رو میره مسافرت می گرده . 


بهش گفتم : مامان بزرگ من خیلی خوشحالم که دخترعمه م جوری که دوست داره زندگی میکنه ولی من هدفم  اینه که کار کنم ، درس بخونم و امیدوارم تاقبل از چهل سالگی برای خودم خونه زندگی و یه امکاناتی داشته باشم .. من خیلی نمی پسندم که چند ماه کار کنم بعد همه ی پولم رو سفر کنم . هر کسی یه روشی داره . 


یا اصرار می کرد بادوستای من بیاد سفر .. بهش گفتم ما پنج شش تا دختر و پسر همسن هستیم .

 گفت : باشه مگه چیه .. من به شما چکار دارم ؟ اصلا متوجه خیلی چیزا نیست؟؟ 


منم از خونه شون که اومدم بیرون دیگه به تلفن هاش جواب ندادم . چون هر نیم ساعت پشت هم زنگ میزد و کنترلم می کرد . من تو این دو سه ماه که ایرانم کلید خونه ی خاله مو دارم . حتی یک بار هم بهم نگفته کجایی ، چکار می کنی . من الان تا از پیش شما برسم خونه ساعت یک ، یک و نیمه .. راحت کلید میندازم میرم تو خونه خاله م  .


از جوی که پیش آمده ناراحتم .. ما به هوای دیدن عزیزانمون میایم ایران ولی شنیدن  بعضی حرفا خیلی ناراحتمون میکنه . 


خیلی با مهردخت صحبت کرد و گفت : مهردخت جان تو شاید یادت نمیاد چون خیلی کم سن بودی ولی پدر و مادر من هفته ای که هفت روز بود با هم دعواهای شدید و گاهی کتک کاری داشتن .. خدا شاهده الان هشت ساله از ایران رفتیم من حتی یکبار دعوا شونو ندیدم .


 حتی یکسال بعد که اون مسائل بین بابام و مادرش پیش اومد و بابام تلفن کرد به مادرش گفت رابطه ی ما تموم شد دیگه نه تو پسری به نام شهریار داری نه من مادری مثل تو . همه چیز آروم تر و بهتر شد . 


متاسفانه مقصر اصلی جدایی مامان و بابات هم  مادر بزرگمون بود .


 گفتم : آدرینا جان به دلیل فرهنگ غلطی که از سالها قبل بین مردم ما وجود داره . متاسفانه مادرها یه احساس عجیب مالکیت روی پسراشون دارن .. نمیدونم شاید خیلی مورد ظلم بودن و اونا رو حامی خودشون می دونستند یا هر چی .


 متاسفانه با یه رفتار شاید کاملا ناخوداگاه ، زندگی بچه هاشونو بهم میزنن . عزیز ترین بچه ی خانواده شون هم همین آرمین بود و همین دوستی های خاله خرسه هنوزم گرفتارش کرده و تبدیل به مردی شده که با وجود پنجاه و چند سال سن که ازش گذشته همچنان وابسته ی مادره . 


البته من مشکل اصلیم با خود آرمین بود که نمیتونست درست رفتار کنه و تصمیم بگیره .


 اولین بار که اون افتضاح رو به وجود آورد و دست روی من بلند کرد گفت : به من گفتن زنی که کار می کنه رو باید بزنی تا پر رو نشه .


 و وقتی که من گفتم : غلط کرده هر کی گفته .. با سادگی گفت : نیتش خیر بوده ..فهمیدم یه آشنا این حرف رو زده،  وقتی اصرار کردم بهم بگه حرف کی بوده

 گفت : مادرم و من گفتم:  اون یه زن قدیمی و نادونه تو چرا اینهمه ساله داری با من زندگی میکنی فکر کردی درست میگه . 

بگذریم 16 سال از جدایی ما گذشته . ..


دیشب خیلی بهمون خوش گذشت ، عکسای قشنگی انداختیم و سه تاییمون تو  استوری اینستامون منتشر کردیم . دخترا تصمیم گرفتن ،عکس ها رو برای آرمین غیر قابل نمایش کنند تا اینکه مهردخت به پدرش بگه ما آدرینا رو دیدیم  چون از واکنش آرمین بعد از دیدن عکس ها مطمئن نبودند . 


به آدرینا گفتم : عزیزم تا وقتی ایران هستی مهردخت هدیه ی تو رو به پدرش نمیده . فکرات رو بکن اگر احساس کردی میخوای ملاقاتش کنی به مهردخت بگو دوتایی برید دیدنشون .


 آدرینا گفت : واقعیتش دلم برای عمو تنگ شده و نمی خواستم اینطوری بشه ، شاید بقول شما یه قرار با مهردخت هماهنگ کردم که با هم بریم .


 کاش بتونم بهشون بگم که چقدر از رفتار مادربزرگ ناراحت شدم و منطقی باشن و گذشته رو تکرار نکنن .. منم دوست ندارم بدون خداحافظی برگردم . 


ازم اجازه گرفت حالا که مهردخت امتحاناش تموم شده ، همراهیشون کنه .


 گفتم : حتما" با هم زیاد قرار بذارید .. اتفاقا می تونید هر وقت خواستید تو خونه ی خودمون دوستانتون رو جمع کنید و مهمونی بدید . من که از صبح محل کارم هستم ، بدونم شما ها با هم سرگرمید خیلی هم خوشحال میشم . 


راستی ، بخشی از صحبت هامون به موضوع مهاجرت مهردخت مربوط بود .


 آدرینا به مهردخت سفارش میکرد که روی پدرش و رفتن به آمریکا حساب نکنه چون پروسه ش زمان بره و در ضمن زندگی در آمریکا به آسونی جاهای دیگه نیست .


. خیلی مهردخت رو تشویق کرد که به استرالیا فکر کنه و رو کمک های خودش و خانواده ش برای تشکیل زندگی و ادامه ی رشته ش حساب کنه .

 از مهردخت خواست جدی  باشه و فرصت هاش رو هدر نده و بهش قول داد که بین یکسال تا یکسال و نیم بعد از رفتنش میتونه من رو هم درکنارش داشته باشه .


مهردخت هم گفت : آدرینا جان من با همه چی کنار میام جز با حشرات و خزندگان .اصلا تصورشم برام غیر ممکنه ...


من گفتم : تو که هیییچ...،  منم نمیتونم  با اینهمه وحشتم از خزندگان کنار بیام ؟!!! خندیدیم و آدرینا گفت : باباااا وسط شهر و تو آپارتمان خبری نیست .. 


من اشتباه کردم ، اصرار کردم خونه مون رو کنار جنگل بخریم ، گاهی وقتا یه چیزایی میاد . 


وسط همین حرفا بودیم که جیغ بنفش من ، توحال و هوای  رمانتیک اونجا طنین انداخت،  باز خدا رو شکر تو فضای باز بودیم ..


 رنگ مهردخت مثل گچ دیوار شده بود .. گفتم ببخشید بند کیفم خورد به مچ پام 


********


کاش با پیش کشیدن حرفای قدیمی و منفی ، با دخالت و مقایسه کردن ها عزیزانمون رو از خودمون دور نکنیم . 

زندگی شیرین و در عین حال خیلی کوتاهه .. کاش قدر لحظه های باهم بودن رو بیشتر بدونیم و فرصت ها رو غنیمت بشمریم . 


دوستتون دارم 


"نمره ای بر تارکِ کارنامه یِ درخشان مهردخت"

مهردخت خانوم از اول که مدرسه رو شد با درس معارف  مشکل داشت . 

در عین حال،  انقدر علاقمند بود که درمورد بسیاری از ادیان مرده یا زنده ی جهان تحقیق و مطالعه هم می کرد و حتی از من تقاضای قرآن فارسی کرد . (یه پست نوروزی مربوط به سالهای دور در مورد قرآن فارسیش نوشتم) 


اما نمرات این درسش همیشه پایین بوده و  هنوزم هست . 


امروز داشتم تو سایت دانشگاه نمره هایی که اعلام شده رو می دیدم . 



پنج تا نمره اعلام شده که چهارتاش بیسته (حتی نوزده هم نیست) ولی اون  اولی چهارده ست ،  تازه میگه بخاطر بحثای کلاسیم نمره داده وگرنه برگه ای که نوشتم ارزش این نمره رو نداشت .!!!!


یعنی این نظام آموزشی ،  یه ذره هم نتونسته هیچ جذابیتی برای مهردخت ایجاد کنه که ما از اول مدرسه رفتنش تا حالا که نصف دوره ی کارشناسیش رو هم گذرونده یه نمره درست و درمون از این دروس ببینیم ؟؟


***********


پینوشت1: آرزو جان خیلی ممنون از محبتت برام شماره تلگرامتو گذاشتی که در زمینه ی تریکو بافی ازت راهنمایی بگیرم . بزودی مزاحمت می شم 


پینوشت 2: در ادامه ی پست قبل ، کامنت هایی گرفتم که  همگی در خصوص کارآفرینی و تلاش دوستانمون برای کمک به اقتصاد خانواده بود و خیلی خیلی خوشحالم کرد. 

جا داره همدیگه رو حمایت کنیم . باعث افتخارمه که معرفیشون کنم و باعث رونق و پیشرفت هنر و صنعتشون باشم . 


پیج اینستای فرشته ی عزیز به آدرس    fereshteh40173008@    رو ببینید . کار پارچه و هویه انجام میدن و خیلی هم باسلیقه و زیبا .   



آدرس اینستاگرامی sargol.artgallery@ هم در خصوص تولید و فروش شیرینی ، شربت ، کیک ، فینگرفود و ترشی در تهرانه .       ازش دیدن کنید و در صورت تمایل سفارش بدید و از هنرشون استفاده کنید    


پینوشت 3: این روزها تو اداره و خونه خیلی مشغولم . برای همین کمتر می نویسم و وبلاگ هاتونو می خونم . عذر خواهی می کنم ، به زودی کارهام سبک تر میشه 

دوستتون دارم


" به زندگیمون معنا بدیم"

 یه تشکر بلند بالا دارم از تک تک شما نازنین ها که با کامنتای شیرینتون ، تولدم رو قشنگتر و خاطره انگیز تر کردید 


اون روز بعد از اینکه پست تولدم رو گذاشتم ، تو اداره چنان سورپرایزی شدم و چنان جشن تولدی بپا شد که تو خوابمم نمی دیدم . یه روز حتما براتون ازش مینویسم و فیلماشو میذارم 


" توجه کنید آقایون داداشااام  ، شاید با دیدن عکس های پایین فکر کردید یه پست خانمانه نوشتم ولی اینطور نیست . لطفا" تا انتها همراهمون باشید" 



از مدتی پیش تو پیج های مختلف عکس سبد هایی رو در مدل ها و سایزهای متفاوت می دیدم که خیلی زیبا و کاربردی بودند . اما هیچوقت به اسمشون توجه نکرده بودم . تا اینکه متوجه شدم   نتیجه ی نوعی بافت با قلاب و کار دست بنام تریکو بافی ، محصولی به این زیباییه . 


البته اصل ماجرا اینطوری شروع شد که با یکی از دوستان صحبت می کردم گفت خواهرم  امروز داره میره کلاس قلاب بافی سیصدو پنجاه تومن هزینه کلاسشه . 


گفتم دوره ی قلاب بافی با این هزینه خیلی ارزون و مناسب به نظر میاد . گفت : آخه همین یه روزه . 


من خیلی تعجب کردم و گفتم قلاب بافی خیلی ریزه کاری داره با یه روز گمان نکنم چیز زیادی یاد بگیره . 


گذذذذشت تا یه روز دوستم گفت داره میره حسن آباد برای خواهرش تریکو بخره .


 برام عجیب بود،  چون تا اون موقع تریکو رو جنس نوعی پارچه میدونستم و بنظرم ربطی به نخ و قلاب بافی نداشت . اما دوستم گفت که اون کلاسی که گفتم  خواهرم رفت ، اسمش تریکو بافی با قلابه . 


همینطور که با هم صحبت میکردیم من تو نت سرچ کردم و دیدم به به همون سبد های زیبایی که دوست داشتم هستند . 


به دوستم گفتم : برای خواهرت سخت بود ؟ گفت : نمیدونم والا ولی اون بیست روزی میشه که هی می بافه و می شکافه و به اون خانمی که رفته بود پیشش زنگ میزنه سوال می کنه . 


در حین صحبت ، دیدم دی وی دی های آموزش  تریکو بافی  رو تو نت برای فروش گذاشتن . 


تصمیم گرفتم حالا که وقت کلاس رفتن ندارم از روی  دی وی دی یاد بگیرم . 


یکمی بعد به فکرم رسید که تو آپارات خیلی از آموزش ها رو قبلا دیدم . رفتم سرچ کردم دیدم بععععله اونم هسسست 


از دوستم خواهش کردم یه قلاب و یه نخ هم برای من بگیره .

 

بهم گفت یه صفحه هایی هم برای کفی می فروشن یه دونه هم کفی گرد برات می خرم فعلا با اون سرگرم باش .


بعد از ظهر سر راه برگشت به خونه ، خرید ها رو از دوستم گرفتم و رفتم خونه و مشغول شدم .


دوساعت بعد وقتی با هم چت می کردیم عکس سبد بافته شده رو براش گذاشتم شگفت زده شد  و این اولین کار من بود 



اینم زیره ش که کفی چوبی داره 



بعدش هوس کردم بدون کفی چوبی  ببافم 



بعد زیر بشقابی بافتم 



و مربا های توت فرنگیمو گذاشتم روش که یه عکس خوشگل بگیرم 



مینا جون ازم خواهش کرد براش دوتا سبد گرد با طرح قلب های کوچولو ببافم 



اینم یکیشون برای نون 



دلم از این سبدا خواست و بافتمش 



باهاش عکس خوشگل گرفتم 



تولد دوست عزیزم شد . توش شیرینی گذاشتم و با کاغذ شفاف و روبان تزیین کردم 



مینا برای تولد دوستش سفارش  سبد با در داد 



دیدین با نخ تریکو چه چیزای قشنگی میشه بافت؟ حالا اینا یک صدم تنوع وسایل و مدل های این هنر زیبا نیست .

 سرچ کنید تو گوگل ببینید چه چیزایی میاره


به همین چهارتا چیزی که  بافتم نگاه نکنید ، من خیلی آماتورم ولی سعی میکنم فوت و فنشو یاد بگیرم  لطفا اگر کسی این هنر رو بلده بهم بگه تا ازش کمک بگیریم 


رسیدم به اصل موضوع و چیزی که منظورم از نوشتن این پست بوده :


حتما شما هم در اطرافتون دوست و آشنا، یا قوم و خویشی دارید که بیشتر اوقاتش رو به بطالت می گذرونه ، معمولا نیاز مالی هم داره و از زمین و زمان و شرایط و خانواده و ترک دیوار حتی،  ایراد میگیره و متهمشون می کنه که نذاشتن به شکوفایی برسه...  ولی پر واضحه که مقصر اصلی ماجرا فقط خودشه.


همه ی راه ها با اولین قدم شروع میشه و متاسفانه عده ای حاضر نیستند،  اون اولین قدم رو بردارند . در واقع انگار حوصله ندارند لباس مناسب راه رو بپوشند و دستشونو بگیرن به زانو و بلند شن راه بیفتن . 


خوبه که در هر شرایط و موقعیتی که هستیم ، راهی برای پرمعنا تر کردن زندگیمون پیدا کنیم .


بچه که بودم یه روز  رفته بودیم پیک نیک .. 

یه موقعیتی پیش اومد که من و مامان کنار یه نهر زیبا دوتایی راه می رفتیم . مامان یه تکه چوبی که روی آب شناور بود و داشت از دور تر ها به ما نزدیک میشد رو نشونم داد و گفت ببین مهربانو الان این تکه چوب از جلوی ما رد میشه و دیگه هیچوقت و در هیچ شرایطی نمیشه اون لحظه ای که اون چوب رد شد رو دقیقا  با همون شرایط بازسازی کنیم . 

اون لحظه دیگه تموم شده و رفته . همه ی زندگی ما به همین صورت می گذره و باید قدر لحظه ها رو بدونی . 


این خاطره و کلام مامان سالهاست آویزه ی گوشم شده .. راست می گفت ، اصلا من کی دبیرستان رو تموم کردم؟کی همسر مردی بنام آرمین شدم ؟کی ازش جدا شدم ؟ کی  مامان شدم ؟؟ ...

 چند روزه من وارد چهل و هفتمین سال زندگیم شدم و چند روز دیگه مهردخت بیست سال رو تموم میکنه . 


درست به چشم برهم زدنی گذشت و می گذره ... 


 اگر اثری از خودم بجا نذارم  ، دلم می گیره ،.. باید مفید باشیم ، وابسته و بیهوده نباشیم و برای لحظه هامون معنای قشنگی بسازیم . 


چه خانم باشیم چه آقا در درجه ی اول انسانیم و از قدرت فکر و اندیشه برخورداریم . چقدر  روزها رو شب می کنیم بدون اینکه حتی  نصف اون زمان رو کاملا اثر بخش و مفید بودیم ؟؟ 


متاسفانه من این بی انگیزگی و بطالت رو ، این روزها زیاد میبینم .. از خانم های خونه ای که همسر و فرزند دارند اما با افتخار میگن هفته هاست برای خانواده شون آشپزی نکردن و خدا پدر رستوران های اطراف رو بیامرزه ، تا آقایونی که یا بیکارن یا از کاری که می کنن ناراضین و همیشه در حال غر زدن و اعتراضند ، تا نوجوون هایی که همیشه حوصله شون سررفته و همیشه گوشی های موبایل  تو دستشونه و خودشونو از دنیای واقعی جدا کردن . 


داشتن عشق و احساس مفید بودن هیچ ربطی به تحصیلات نداره و قرار نیست اگر کسی پست مهمی تو اجتماع داره نقش های دیگه ی زندگی رو کم رنگ بازی کنه .


من عاشق  آقای دکتری که میز خوشگل ناهارخوری باغ رو خودش درست کرده و دوستم که کانال آشپزی داره و در ضمن استاد دانشکده پلی تکنیک و دانشجوی دکتراست و نازی عزیزم که تخصص جراحی عمومی داره و درضمن خیاط خوبیه ، هستم . 


لطفا" از مهارت ها یا کار آفرینی های خودتون و یا خانواده و دوستانتون برامون بنویسید ، یا خدای نکرده اگر مواردی رو دارید که عمر گران رو به بیهودگی می گذرونند . 


دوستتون دارم 


راستی دیروز هشتم تیر ماه بود و دقیقا شش ماه از عملم گذشت .. سی و یک کیلو کاهش وزن به راحتی و با سلامتی داشتم و فکر کنید که قبل از این شش ماه ، همیشه سه تا کیسه برنج ده کیلویی به بغل می دویدم تو زندگیم