دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"بند ناف"

بند ناف چیز مهمیه ، همونه که مارو به زندگی پیوند میده و به وسیله ی خون ، اکسیژن و مواد غذایی رو از جفت بهمون می رسونه و باعث رشد و ادامه ی حیاتمون میشه، قسمت اعظم  این عضو ، به محض ورود به این دنیا ، و چند روز بعد از تولد هم اضافه ی اون از بین میره و بطور کلی ازش جدا می شیم . 


حالا عده ای هستند که بجز این بند ناف حقیقی  ، بند ناف های غیر حقیقی دیگه ای هم در طول زندگی دنبال خودشون می کشند و یا خیلی دیر و یا هرگز ازش جدا نمیشن ولی چون بند ناف حقیقی فقط همون یه دونه ی دوران جنینیه ، این بعدی ها بجای خون حاوی اکسیژن و مواد غذایی ، صرفا" سَم به وجودمون می رسونند . 


همه ی کسانی که شاغل هستند علی الخصوص در ادارات یا شرکت ها ، با مراسم بازنشستگی همکاران قدیمی مواجه شدن . 


هر کسی هم یه واکنشی به این موضوع داره . معمولا"برای  آقایون این تغییر ساده نیست ولی خانم ها استقبال بیشتری ازش دارند . 


ولی یه عده کارهای عجیب و غریبی می کنند. 


ما یه همکار خانم داریم . کلا" آدم مخالف و جنگجوییه و با اکثر مدیرا و همکارا سر ناسازگاری داره . از بیشتر ساعت های کار، تمام و کمال برای کار کردن استفاده می کنه و سقف اضافه کاری رو پر می کنه (صدو بیست ساعت) !!! این تعداد ساعت نوشتنش خیلی آسونه ولی پر کردنش واقعا" سخته .. 


یعنی همه ی پنجشنبه جمعه ها هم از ساعت هشت تا هفت و نیم بعد از ظهر تو اداره ست . 


ازدواج نکرده 


همونطور که گفتم آدم سازگاری نیست و 

تا پنج سال قبل که سنوات خدمتش به سی سال رسید همه جور تاخت و تازی تو اداره می کرد و با توجه به حکم سرپرستیش ، همه جور توهینی رو با الفاظ رکیک به کار می برد . 


اگه یه سند بنظرش مشکل داشت بدون هیچ ملاحظه ای تو سالن هفتاد نفره داد میزد که :


" فلااانی ، فلان کردی توسند" (حالا من یکمی سانسور می کنم ) یا مثلا" در مورد سیستم صحبت می کرد و با الفاظ خیلی رکیک فحش میداد . 


ما هم ، همه خانم و آقا نشستیم تنگ هم داریم کار می کنیم ، اوایل از شنیدن عبارات مستهجن سرخ و سفید می شدیم ولی دیگه عادت کردیم . 


از پنج سال قبل به این طرف احساس کرد ممکنه تصمیم به بازنشسته کردنش بگیرند، آروم شد و سعی کرد با مدیریت کل کل نکنه . 


یواش یواش اومد تو تیم کارشناس ها و احساس کرد مورد ظلم واقع شده و چقدر اونا بد هستند و ما گناه داریم و باند بازی می کنند و ... اصلا هم یادش نیست وقتی تو موضع قدرت بود چه پوستی از بقیه کند!!!


امسال 35 سالش هم پر شد و سیاست کلی بر این شده که پرسنل رو کم کنند و ...


الان چند ماهه به واجدین شرایط (حتی کارمندان بالای بیست سال)نامه ی بازنشستگی دادند .


 تا همین یک ماه قبل این همکارمون همه جور لابی کرد تا باز هم بازنشست نشه ، به نظر خودش به نتیجه ی مثبت هم رسیده بود بنابر این می نشست سرجاش و با طعنه و کنایه و بلند بلند به مدیریت حرفای ناجور میزد . 


از یکماه پیش یهو ورق برگشت و مدیریت هم رفت با گنده تر از پارتی خانم فردوسی، صحبت کرد و بازنشستگیش قطعی شد . حالا فقط بیاین و اوضاع ما رو ببینید . 


دیگه فردوسی ، بی هیچ ملاحظه ای عین مار زخمی نشسته و به زمین و زمان فحش میده و نفرین میکنه . هر چی بهش میگم خانم فردوسی آروم باش این قاعده ی کلی زندگیه . 


بالاخره یه روزی باید از جایی که اومدی بری . 


میگه : نه ...اینا رفتن،  برای من زدن که بازنشسته بشم .


 می گم : اینا کی هستن ؟؟ بصورت استاندارد سنوات تو بالای سی و پنج ساله و دیگه جا نداری ، چرا باید برن بزنن. 


رهااا کن . اصلا اگه بهت فشار میاد هم نشون نده . 


 ثانیه ای یک بار، هوار می کشی و علنن به بقیه توهین می کنی . همه به چشمت دشمن شدن . اگر کسی حرف بزنه فکر میکنی داره به تو متلک می که ، می خندن ، میگی به من می خندن . 


آخه چرا خودت رو آلت دست همه کردی؟؟ 


داری نابود میشی .. زندگی فقط کار نیست . 

برو ان شالله منم دوسال دیگه بیست ساله میشم و میام بیرون . 


حقوق باز نشستگیم ، یه آب باریکه برای باقی زندگیم میشه و هر قدر فرصت داشته باشم به اون چیزایی که نتونستم تو این بیست سال برسم ، میرسم . 


حتی کار هم بخوام انجام بدم ، یه کاری برای دلم می کنم . شاد باش یه فصل جدید از زندگیت داره باز میشه .. 


ولی ، کو گوش شنوا ... 


باورتون نمیشه من که اصلا رفتن یا نرفتنش هیچ رقمه برام مهم نبود الان آرزو می کنم زودتر این روزا یآخر طی بشه و تموم بشه این جنگ هر روزه . 


فردوسی با یه بند ناف به اداره وصل شده .. سی و پنج سال زندگی نکرده چون بلد نبوده زندگی رو . هیچ پولی برای خودش هزینه نکرده .. 


بنظرش اصلا مستحق و لایق آرامش و امکانات نیست . از روزهای باقی مونده ی عمرش با زجر و غصه حرف میزنه . 


زنگ میزنه به مادرش و میگه : میام خونه، بعد از این کنار هم دراز به دراز می خوابیم ، تا عمرمون تموم شه . 


همه ی بازنشسته ها در تدارک جشن بازنشستگیشون هستن ، همه خوش و خرم دارن کارهای نهایی رو انجام میدن و بقیه هم فکر تهیه یادگاری و هدیه براشونن .


 فردوسی برای همه خط و نشون کشیده که هیییچی نمی خوام از همه تون هم  بدم میاد . اون روز بهش گفتم : فردوسی با منم هستی؟؟ 



گفت : تو خیلی خوبی، ولی من از این سیستم کثیف حاالم بهم می خوره پس نتیجتا" حاالم از تو هم بهم میخوره .


متاسفانه چشمش بجز سیاهی نمی بینه . 


دلم براش میسوزه چون کل زندگی که فقط یکبار شانس تجربه ش رو داریم رو به فنا داده . 


*******

از خدا می خوام بند ناف های اضافه م رو خیلی زود قطع کنه .. نمی خوام برای رفتن و بُریدن ، جون بکنننم .. می خوام رها و سبکبال باشم . 


موندن و فسیل شدن و چسبیدن به هیچ چیز نصیب خودم و عزیزانم نباشه الهی  . 


باید هنر زندگی رو آموخت .. باید رفت و تغییر کرد و بزررگ شد . 


دوستتون دارم . 


"قوانین تحمیلی"

دوستان نازنین سلام .


 امیدوارم حال و هوای دلتون انقدر خوب باشه که به بهار و برنامه ریزی برای گذروندن اولین روزهای سال جدید ، فکر کنید . 


واقعیتش اینه که من و مهردخت آخرین بار همراه 22 نفر از دوستانمون ، اردیبهشت 94 رفتیم سفر . 


بعد از اون دیگه کارهای هنرستان و مقررات سختشون و بعد هم کنکور (لعنت الله علیه )اجازه نداد به سفر فکر کنیم ..


میدونید که خانوم مهرداد (برادر کوچکم) اردیبهشت امسال به کانادا مهاجرت کرد و در حال حاضر مهرداد منتظر گذروندن مراحل قانونی و پیوستن به خانومشه . 


تقریبا" ده روز پیش به من و مینا گفت : ممکنه نوروز بعدی من دیگه ایران نباشم ، کاش بیاید  امسال یه سفر با هم بریم . 


ما هم اعلام آمادگی کردیم . 


فردای اون روز مینا یه پیغام تلگرامی فرستاد از تور  "دشت سوسن"


دشت سوسن ، واقع در ایذه از بخش های استان خوزستان که در مرز خوزستان و چهار محال و بختیاریه .


 به شرط تسویه تا ده اسفند ، شامل 5 درصد تخفیف هم بودیم .


 شرایط اینطوری بود که باید نفری صد هزارتومن پیش پرداخت و رزرو می کردیم .. یه جاییش هم نوشته بود که مبلغ غیر قابل برگشته و کنسلی و این حرفا هم نداریم . 


من 400 تومن رو برای چهارتاییمون ریختم و مشخصات همه مون رو دادم . 


همین جمعه ، پیش مهرداد که سرمای سختی خورده بود ، نشسته بودم و  داشتم پیغام های تلگرامم رو می خوندم ، یادم افتاد باید تور رو تا دهم تسویه کنیم . 


به مهردخت گفتم :امروز چندم بود ؟ گفت:  دهم مامان .. چطور؟؟ 


هیچچچی ، داشتم فکر می کردم باید تور رو تسویه کنیم .


 یهو "دیییینگ"از طرف کسی که باهاش هماهنگ می کردم یه پیغام اومد که باید تا فردا تور تسویه بشه . 


براش نوشتم : چه جالب داشتم به همین موضوع فکر می کردم .. چشم پرداخت می کنم . 


تشکر کرد . 


همون موقع مهرداد گفت : مهربانو لطفا بگو بهمون فاکتور بده چون محل کار من ، هزینه ی سفر نوروزی رو تقبل می کنه . 


برای تور لیدر نوشتم : فقط خواهش میکنم یه فاکتور به مبلغ پولی که پرداخت می کنیم و به نام مهرداد صادر کنید با همون تاریخ سفر . 


نوشت : متاسفانه امکانش نیست . 


بقیه ش رو از روی چت ها بخونید : 




 



البته جزو قوانینی که ما اطلاع داشتیم این بود که پیش پرداخت رو پس ندن ولی دادن .


 در خلال این چت ها با مینا تماس گرفتم و پرسیدم که این تور رو از کجا می شناسه ؟ 


گفت : دوستام باهاشون یه سفر رفتن . 


گفتم: یعنی شرکت به ثبت رسونده ای ، چیزی ، نیستن؟ 


گفت : نه ، فکر نکنم . 


با دلخوری گفتم : مینا جان ما کی اینطوری سفر رفتیم که بار دوممون باشه ؟ من تو اداره سرم شلوغ بود ، تو گفتی اینو بگیر منم گرفتم ولی نمیدونستم جای معتبری نیست .. 


ما خانواده ایم امنیت سفر و کسانی که باهامون همسفر هستن خیلی مهمه . 


یعنی تورهای خوب و شناخته که می ریم هم ممکنه یه مواردی پیش بیاد،  وااای به حال اینکه اصلا در و پیکر نداشته باشه . 


از اینا گذشته، اگر  سرقرار رفتیم و دیدیم هیچکسی نیست و خبری از ماشین و لیدر نیست ، دستمون به کجا بنده؟


 ما چهار نفر داریم دو میلیون و ششصدو پنجاه تومن پول میدیم به یه آدم ناشناس !!!


مهرداد عذرخواهی میکرد که بخاطر موضوع فاکتور مسافرت خراب شده ولی گفتم : نه مهرداد جان ، اتفاقا" سبب خیر شد ..


 اصلا" صلاح نیست اینطوری سفر بریم . 


******

میدونید من در حالت خوشبینانه ، احتمال میدم همین سینایی که من باهاش چت کردم احتمالا" تور لیدر یه آژانس بوده و تصمیم گرفته آژانس رو دور بزنه و خودش مسافر ببره و از منافع مالی کامل تور استفاده کنه .


 بنابراین واقعا فاکتور نداشت که به من بده .. 


میتونست صادقانه بگه من شرکت ندارم بنابراین فاکتور هم ندارم .. 


حالا دیگه انتخاب من بود که قبول کنم یا نه .. 


(اتفاقا" مهرداد هم می گفت : ولش کن اصلا فاکتور نمیخواد .


ولی این آقا بخاطر اینکه بنظر خودش از موضع ضعف صحبت نکنه و نگه فاکتور ندارم ، گفت : دارم اگه می خواید باید شرایط پرداخت بیشتر رو بپذیرید . 


شاید باخودش فکر میکرد چون برای سفر برنامه ریختیم ، سفر رو بهم نزنیم .


 یا شاید فکر کرد ممکنه روز سفر ازشون شکایت کنیم و خبر بدیم که اینا شرکت معتبر نیستند و ... چون خودش پیشنهاد کرد پول رو پس بده درصورتیکه قاعدتا باید پس نمی داد. 


حالا منظورم از نوشتن این پست اینه که : 


حادثه هیچوقت خبر نمی کنه و متاسفانه از گوشه و کنار اخبار تلخ بعضی از اتفاقاتی که فکرشم نمی کنیم شنیده میشه.. 


ولی درصد زیادی از این اتفاقات ناگوار رو خودمون با سهل انگاری رقم می زنیم .


 ببینید آژانس های معتبر بابت تورهای مشابه،  هزینه های بیشتری می گیرند . اما بنظرم برای من که مسافرم ارزش داره بیشتر پرداخت کنم ولی امنیت سفرم رو بالا ببرم . 


ما خانواده ایم و باید خیلی چیزها رو در نظر داشته باشیم .


متاسفانه وقتی جایی ارزون باشه ، کسانی هم که قصدشون صرفا" مسافرت نیست و پیش خودشون فکر میکنند : میریم ، افسار عقده های درونی خودمون رو هم ، رها می کنیم و صفاااا ... بیشتر تو این اماکن دیده میشن .


تور اگه در و پیکر داشته باشه یه چیزاییش کاملا ممنوعه . 


میدونید که تو جمع گروه "باقالی ها" یه تور لیدر داشتیم .. تو یکی از سفر ها با دالاهو رفته بودیم و گروه ما 21 نفربود و ظرفیت تور 24 نفر .


 در واقع سه نفر بین ما غریبه بودند . یکی از اون ممنوعه ها ، مشروبات الکلیه .


 متاسفانه یکی از اون سه نفر ، همراه خودش مشروب آورده بود و به محض اینکه لیدر متوجه شد در اولین ایستگاه پیاده ش کرد .


 درصورتیکه هم خودلیدر و هم خیلی از مسافرها ، اهل خوردنش بودند ولی چون در تور ممنوعه هیچکس جرات عنوان کردنش رو هم نداشت حتی با وجود روابط دوستانه مون . 


حالا فکر کنید با یه عده آدم ناشناس بلند شی بری سفر و تور رسمیت هم نداشته باشه ..


 یه نفر هم دست به این کارها بزنه و بخواد مزاحمت ایجاد کنه !!!


  یا در بخش حوادث ، امیدوارم هرگز حادثه ای رخ نده ولی بیمه ی سفر خیلی مهمه .



******


راستی ،  تور دشت سوسن رو که  کنسل کردیم ، مهردخت تور ها رو بررسی کرد و از دلاهو همون تاریخ اول تا چهارم فروردین تور کردستان رو رزرو کرد . 




خیلی هم پاااک و پاکیزه 


فاکتور  در لحظه صادر میشه ، تازه حتی قرار داد سفر هم میتونیم تحویل بگیریم . 

***

امیدوارم روزهای باقیمانده از سال رو خیلی خیلی خوب بگذرونید و برای استقبال از بهار زیبا همگی آماده باشیم 


دوستتون دارم 

" مربوط به پست قبل" سورپرایز اداری


ببینید آقای رحیمی نازنین چکار کرده !!!


اون سورپرایزی که می گفت چهارشنبه ،  همین امروز انجامش داد ... کلمه قادر نیست عمق خوشحالی و شادیم رو از داشتن چنین همکار نازنینی ، نشون بده . 



"قرار داد های دست و پا گیر"

ساعت از چهار گذشته  بود ، معمولا" این موقع ها کسی  درست و حسابی کار نمی کنه .. کارمندها یا دارن دوتا دوتا گپ می زنند ، یا تلفن دستشونه .. یا یه سوژه میندازن وسط و گروهی درموردش حرف میزنن. 


اما چند تا بارنامه با یه صورتحساب همخونی نداشت و من عزمم رو جزم کرده بودم همون موقع سر از مشکلش دربیارم . 


رفتم سالن بغلی مدارک بازرگانی رو از کارشناساش گرفتم و چک کردم یه چیزایی دستگیرم شد ، داشتم برمیگشتم سر میز خودم تا دوباره با مدارکم چک کنم که صدای بلند خنده ی دو تا از خانم ها توجهم رو جلب کرد . 


به خنده شون خندیدم . اتوماتیک وار شروع به توضیح دادن علت خنده شون کردن . 


می گفتن آقای رحیمی  با یه دستش عدد سه و با یه دست دیگه ش عدد چهار رو نشون میده ، ماهم  خنده مون می گیره .

 

گفتم : این عددا چیه ؟ 


گفتن: سه ، یعنی سه شنبه و چهار یعنی چهارشنبه . و میگه چهار شنبه به مناسبت سه شنبه سورپرایز دارم براتون .


گفتم : سورپرایز برای چی ؟؟ 


گفتن: سه شنبه دیگه !!!


من گیج شده بودم ... گفتم : واا ، مگه سه شنبه چه خبره ؟؟ 


با تعجب و خنده ی بیشتر گفتن : ای بابااا تو هم از مرحله پرتی هاااا ... 


یهو متوجه شدم منظورشون چیه .. 


گفتم : آهااان ... آررره از مرحله پرتم ،  چون واقعا " هیچ اعتقادی به این مناسبت ها ندارم . روز زن یعنی چی؟ روز مرد چیه ؟؟ همه ی روزها ، روز انسان هستن.. 


آقایونِ کلافه از این مناسبت ها گفتن : وااالاااا 


اومدم نشستم سرجام . پرونده ها تو دستم بود ولی فکر " روز زن" هم از ذهنم نمی اومد بیرون . 


هر چند با تفکیک جنسیت مخالفم ولی میدونم که گفتن تبریک ، دادن گل و هدیه و گرامیداشت مناسبت ها اگر باعث انتشار انرژی مثبت و آوردن لبخند به لبها باشه ، چه حرکت پسندیده و خوبیه ولی از اونجایی که عموم مردم ما ، در امرِ ته چیزی رو درآوردن، به درجه ی دکترا رسیده ند و هر چیزی رو اگر از شور به در نکنن ، ول کن ماجرا نیستند،دیگه دل خوشی از مناسبت های اینچنینی ندارم .


درصد زیادی از خانواده ها بابت این موضوع دچار مشکل شده ن و متاسفانه من شاهد این هستم که بجای ایجاد انرژی مثبت و محیط شاد، باعث اختلاف و کدورت شده . 


راستی چرا حتما باید کنار یه آغوش گرم و صمیمانه ، لبخند فراخ و برق چشم ها ، یه هدیه هم باشه ؟؟ 


هدیه که خیلی عاالیه ولی تا جایی که وظیفه نشه ، تا جایی که کسی برای تهیه ش دچار زحمت و دردسر نشه . 


من بارها شاهد بودم که خانم یا آقایی برای خرید هدیه ، به فروشنده گفتن یه چیزی بده بهش بدم شررر بخوابه .!!! 


خوب چرا آدم باید از لفظ "شررر "برای همچین کار قشنگی استفاده کنه؟ 


 ما  عید نوروز داریم ، روز زن و مرد و دختر داریم ، روز تولد و عید غدیر و قربان و شب یلدا و ولنتاین و(بقیه شو یادم نیست )داریم . 


یه آقا پسر که میخواد تشکیل خانواده بده، باید به مناسبت دونه دونه ی این هاهدیه بگیره و خانواده دختر خانم هم معمولا پذیرایی میکنند . 


خوب واقعا بنظر شما چند درصد از داماد ها توان پرداخت این هزینه ها رو دارند؟؟ چند درصدشون با رضایت قلبی این کار رو انجام میدن ؟ چند درصدشون وقتی دارن هدیه میدن برق شادی و رضایت تو نگاهشونه؟؟ 


درسته بعد از ازدواج خیلی از این مناسبت ها کم رنگ میشه و صرفا" به کادوی تولد و عیدی و روز زن و روز مرد  ختم میشه ولی تو یه خانواده با جمعیت متوسط اگر  هر کدوم پدر و مادر و یکی دوتا  خواهر و برادر داشته باشن ،  یه زن و شوهر بخوان برای همین چند تا مناسبت  هزینه کنند ، چقدر میشه؟؟ خواهر زاده و برادرزاده اگر باشند ، چی؟؟ 


نمیدونم چرا ما همه چیز رو عادت کردیم به خودمون زهر مار کنیم ؟ مهمون دعوت می کنیم ، خرجش به کنار ، انقدر از دو شب قبل ، خورد میکنیم و میپزیم و دولا راست میشیم وقتی مهمونا میرسن و باید دور هم حالمون خوب شه دیگه از خستگی رمقی برامون نمونده . 


یادش بخیر اون وقتا که بزرگترای فامیل زنده بودند و ما بچه بودیم . روزای تعطیل خونه ی مادر بزرگ ، عمه خانوم ، عمو و دایی جان جمع می شدیم ناهار یا آبگوشت بود یا پلو خورش فقط یه مدل.


 بعد هم خنده و شوخی و بزن و برقص . خانوما با هم ،غذا و سفره رو آماده می کردن ، آقایون هم ظرفا رو میشستند . وقتی همه می رفتن خونه هاشون واقعا " سرحال و خوش بودن. الان چند در صد از زندگی رو واقعا زندگی میکنیم؟؟ 


مهمونی هامون ؟ پیش درآمد مراسم ازدواج و خود جشن ازدواج؟ .. تو کدوم اینا واقعا حال خوب جشن و شادی داریم ؟؟


فیلم های اون ور آبی رو همه مون دیدیم . عروس خودش یا به کمک دوستاش سر و صورتش رو آرایش ساده می کنه .


 تو فضای باز (معمولاجلوی خونه ش )میز و صندلی می چینن و همگی از زن و مرد و پیرو جوون کییف می کنن، هر کی به سبک خودش .. 


یکی داره خوراکی میخوره ، یکی با اون یکی گپ میزنه .. یکی هم داره می رقصه . 


اینجا از یه هفته قبل مراسم فرمالیته راه میندازن . 


یعنی یه چیزی تو ردیف همون جشن عروسی با لباس و آرایش سنگین و دسته گل مخصوص و گروه فیلم برداری ، همگی  راهی کوه و کمر میشن و به عکس انداختن و درست کردن کلیپ می پردازن .


 دوباره برای مراسم اصلی لباس و آرایشگاه و گل و ....  


البته من به هوش بنگاه های تشریفات مراسم، آفرین میگم چون با طرح انواع و اقسام بریز و بپاش ها، جیب مردم رو خالی و جیب های خودشون رو پر از پول میکنند .. 


مگه غیر از اینه که اون ها مردم رو به میل خودشون بازی میدن؟؟ 


چه خبررره بابا ؟؟ قراره دو نفر که همو برای یه عمر شراکت، انتخاب کردن به سلامتی راهی خونه ی مشترکشون بشن بقیه هم برای شیرین کردن و موندگار کردن اون مناسبت همراهیشون کنن. دیگه اینهمه بریز بپاش برای چیه وااقعا؟؟ 



از بحث اصلی دور نشیم ..


منظورم از نوشتن این پست  ، به هر مناسبت زورکی هدیه دادن بود. 


برای من تولد تک تک عزیزانم ، یه روز خااص و شاده ... پس امکان نداره نسبت بهش بی تفاوت باشم، به همین دلیل حتما" یه کیک کوچولو ( حتی به اندازه ی یه دونه کیک یزدی) و یه شمع روشن و چند تا عکس یادگاری موبایلی ، تهیه می کنم . 


الان سالهاست تولد همه ی افراد خانواده رو به همین شیوه جشن می گیریم .


 ساده و همینقدر صمیمی . هدیه دادن هم ( بجز به دوتا نوه ی خانواده )نداریم . 


رسم قشنگ هدیه دادن رو کاملا" بدون مناسبت انجام میدیم . یه وقتایی من به بقیه خواهر و برادرا زنگ می زنم میگم : بچه ها میخوام یه هدیه برای بابا بگیرم کی مشارکت میکنه ؟ 


حالا یا سه تاشون اعلام آمادگی میکنن یا فقط یکی دوتاشون ..بعد براساس بودجه ای که میذاریم هدیه میخریم . 


آخرین بار برای بابا یه بسته تیغ ژیلت سه لبه با فوم ریش خریدیم . کلی هم خوشحال شد . 


اینطوری هم همدیگه رو شاد می کنیم هم به کسی فشار نمیاد .

 

ما هم از اول این روش ها  رو بلد نبودیم ولی به مرور زمان و با تجربه بهشون رسیدیم . 


وقتی من میبینم همسرم از راه رسیده و یه چیزی برام هدیه گرفته ، خیلی خیلی خوشحال میشم چون میدونم این هدیه رو با عشق خریده و اصلا برای تهیه ش دچار زحمت نشده چون من اصلا روحمم خبر نداشته و هیچ توقعی در کار نبوده . 


لطفا" همیشه به آدمای مهم زندگیتون یادآوری کنید که چقدر براتون مهم هستند .. حتی اگه شده با گذاشتن یه یادداشت کوچیک " دوستت دارم " تو جیب لباسش . 


باور کنید زندگی با کیفیت خیلی راحته .. ما  با یه سری بند های نامریی بنام قرار دادهای نانوشته ، خودمون رو اسیر کردیم و از زندگی با کیفیت دور شدیم .. و واقعا لذت های حقیقی رو گم کردیم . 


رفاقت هامون بوی نا گرفته و همه چیز با یه نقاب تصنعی شده . 


میدونم شاید با اوضاع بد اقتصادی ، خیلی از خانواده ها کم کم دست از بریز و بپاش های اضافه بردارند و خیلی کارها رو دیگه نتونن انجام بدن ولی کاااش این اتفاق از سر نداری نیفته ، کاش اتفاق نباشه و انتخاب ناشی از ارتقاء فرهنگ باشه . 


کاش تو خلوت خودمون فکر کنیم که واقعا" چه کارهایی میشه کرد تا کیفیت زندگی خودمون و عزیزانمون بالا بره و زندگی رو به معنای واقعی زندگی کنیم ؟؟ 


دوستتون دارم 


" یک روز معمولی که متفاوت شد"

سه شنبه بعد از ظهر از مهردخت پرسیدم برنامه ت برای ترم جدید چیه ؟

 گفت : کلی خرید داشتم که با دوستام رفتیم کوچه رفاهی و بعضیاشو خریدیم ولی یه چیزایی هم پیدا نکردیم . 


-: خوب برای هفته ی جدید لابد باید ببری سرکلاس دیگه . 


-: بعععله . 


-: پس چرا منتظر معجزه ای نمیری خرید؟ 


-: میخوام با تو برم دیگه . 


-:وااا ، مهردخت من وقت دارم بریم خرید؟؟ امروز سه شنبه بود که تموم شد تو هم شنبه ، یکشنبه کلاس داری ، پس کی میخوای بری خرید ؟؟ 


-: مامانی توروخدا باهام بیااا 


-: ای خدااا از دست تو مهردخت . 


رفتیم خوابیدیم.  صبح ساعتم زنگ زد که برم اداره . نشستم رو لبه ی تخت .


زل زدم به کف اتاق،  تو خطوط موهوم کف ، یه عباراتی خاموش و روشن میشد .. خیلی تعجب کردم با دقت نگاه کردم ، دیدم عبارت " امروز مرخصی بگیر " داره خاموش و روشن میشه .. 


دقتم رو بیشتر کردم ، همه ی عبارت روشن شده بود و عین تابلو های نئون سر در طباخی ها ، که صبح های زود با تصویر مو فرفری یک ببعی خوشحال ، که عینک دودی زده  بهت علامت میده که بیا تو،منو بخوووور ، چشم نوازی می کرد . 


نیشم تا بناگوشم باز شد . موبایلم رو برداشتم و برای مدیر داخلیِ در آستانه یِ بازنشستگیم، نوشتم : سلام صبح بخیر . 


با اجازه تون امروز یکمی استراحت می کنم و به کارهای عقب افتاده رسیدگی میکنم . اگر موردی بود لطفا" تماس بگیرید . 


شبیه همین رو هم برای مدیر داخلی عزیزم ، که جانشین همون قبلی که تا بیست روز دیگه بازنشسته میشه ، نوشتم و ارسال کردم . 


برای محمد جان ، همکار جوان بغل دستیم که تو قسمت اول پست های جشنواره درموردش نوشته بودم ، هم نوشتم که نمیام و ازش خواهش کردم که غذای اون روزم رو تو سایت مخصوص بذاره برای فروش .


 هم پول من حروم نشه هم یه طفلک گرسنه ، سیر بشه .تو گروه خانوادگیمون هم ، ماجرا رو نوشتم که نگران نشن و بی موقع تلفن نکنند و  دوباره گرفتم خوابیدم .


از تصور قیافه ی مهردخت وقتی بیدار شه و ببینه من تو خونه م ، قند تو دلم آب شد . 


نزدیکیای ساعت نُه بود که مهردخت رو بالا سرم دیدم .


 خواب آلود و ذوق زده من رو گرفت به بغل و ماااچ و تند تند می گفت :آخ جوون مامان مرسی که نرفتی  


گفتم : بچه جون اصلا " نگران نمیشی که ممکنه مریض شده باشم نرفته باشم ؟؟ 


نگاهم کرد و گفت : واااقعا ؟؟

 

خندیدم و گفتم : نه باباااا .. موندم یکمی عشق و حال کنیم . 


دوباره شروع کرد . 


همون موقع ها ، نفس هم زنگ زد و تعجب کرد نرفتم اداره .


 گفتم چیزی نیست ، مهردخت یکم خرید داره ، گفتم امروز خونه باشم یه تنوعی هم باشه . 


گفت : مهربانو تو هنوز نتونستی برای معاینه و چک آپ  چشمات وقت بذاری . زنگ بزنم به دوستم ببینم امروز مطب میره بریم پیشش؟ 


گفتم : آرره،  خیلی خوب میشه . کاش بیاد مطب چون یا قبل از ظهر یا آخر شب وقت دارم . 


گفت : بهت خبر میدم . 


چند دقیقه بعد زنگ زد گفت : ساعت یازده میتونیم اونجا باشیم؟ گفتم : آررره . 


خلاصه تو اون فاصله ملزومات ته چین مرغ رو برای مهردخت آماده کردم . با نفس رفتیم برا ی معاینه ی چشمام . تصمیم گرفتم عینک تدریجی بگیرم . 


برگشتم خونه ، ساعت نزدیک سه بود که با مهردخت رفتیم بیرون . 


نمیدونم این استادای نازنین در رشته های هنر  واقعا چه فکری میکنند در مورد ما خانواده های بینواااا؟؟


مهردخت لیستشو در آورد خوند .. اولین آیتمش این بود : خیابان ظهیر الاسلام کاغذ پوستی سایز A صفر ، یک کیلو . 


یا خداااا .. زدیم تو  اپلیکیشن ویز ،  آدرس نزدیک بهارستان بود.. 


خلاصه ویز آدرس داد رفتیم ، دیدیم وسط صنف کاغذ و مقوای تهران سر درآوردیم . 


از این مغازه به اون مغازه " آقا کاغذ پوستی .. دارید" ؟؟ نه خانوم برو اون یکی . 


میگفتن : پوستی نداریم ، مومی داریم . A صفر نداریم ، 100 در 70 داریم . کیلویی نداریم ، بندی داریم . هر بند هم معادل ده کیلوعه . 


ای باباااا .. تکلیف ما وسط خیابون چیه ؟ 


استادشون شماره تلفن نداده ، فقط تو گروه تلگرامی آیدی داده .


 مهردخت هم هی پیام می فرستاد که شرایط اینطوریه چکار کنیم .. خدا رو شکر نه دانشجوها نه استاد هیچکس آن لاین نبود . 


آخرش گفتم : مهردخت جان ول کن این چیزا رو بیا بریم همین کاغذ های برش معمولی رو می خریم سایز 100 در 70 مگه چی قراره بکشید که سایز Aصفر بخری ؟؟


ته تهشم کم بود دوتا رو بهم بچسبون . هر بار هم ده ورق بگیر ، تموم شد دوباره بگیر . 


از اون خیابون دراومدیم رفتیم سمت کوچه رفاهی ..


 یه چیزایی اسم می برد و از مغازه دارها میخواست که نه من شنیده بودم نه اونا که تو اون صنف کار میکردن .


 لا به لای خریداش گفت مامان بشکافمونو پیدا نکردم .


 من میدونستم خوب نگشته ولی گفتم خوب بشکاف که چیزی نیست یه دونه بخر .


 از یه مغازه خریدیم ده هزارتومن .


 بعد به دنبال رولت گچی ، آدرس پاساژ جواهری رو دادن که صد قدم با ما فاصله داشت . 


رفتیم اونجا و اولین مغازه بنام کوروش همه جور چیزی که پیدا نمی کردیم داشت . 


دقت که کردم دیدم انگار قیمتاش خیلی از بقیه مناسب تره . 


بشکافی که تو مغازه قبلی خریده بودم رو هم داشت ازش قیمتش رو پرسیدم . گفت : 5 هزارتومن 


خیلی ناراحت شدم با خرید خودم صد جور مقایسه کردم .. نه واااقعا همون بود . 



ازش خریدم و به مهردخت گفتم : میریم اون قبلی رو پس میدیم . 


 همون موقع به مهردخت گفتم : کارت این قروشگاه رو بذار تو گروه ،بچه ها بیان اینجا همه ی ملزوماتتون رو داره و چقدر هم قیمت مناسب . 


خلاصه برگشتیم مغازه بشکاف فروشی اول . 


دیدم چند تا مشتری داره .. دلم نیومد با گفتن اصل ماجرا آبروشو ببرم . 


گفتم : آقا این بشکاف رو از من پس بگیرید . 


دست کرد تو کشو و ضمن اینکه ده تومن در می آورد گفت : چی شد ؟ 


گفتم : دوست دخترم براش خریده . 


گفت : نه خانوم، بگو رفتم ارزون تر پیدا کردم . 


گفتم : من نمیخواستم پیش مشتری هاتون ضایع بشید ولی انگار خودتون هیچ ملاحظه ای ندارید .


 کاش ارزون تر پیدا کرده بودم ..


 من دقیقا نصف قیمتی که شما ازم گرفتید این بشکافو خریدم . 


گفت : نه این با اون فرق داره . 


گفتم : باشه الان من هر دو رو  میندازم تو کیسه بعد شما مال خودتو جدا کن ببینم . 


خانوما هم همه برگشته بودن نگاه می کردن . 


مغازه دار هی به بشکافا نگاه کرد ، از توی بسته ی خودش هم دوتا دونه درآورد گذاشت کنار بقیه هر چی نگاه کرد نتونست فرقی پیدا کنه . ولی اصرار داشت که فرق میکنن!!می گفتم : بگو فرقشونو می گفت : در کلام نمی گنجد  


یکی دوتا خانوم که خیلی راحت حرفاشونو میزدن یه خدا لعنتت کنه ، وجدان ندارید هم گفتن و از مغازه بیرون رفتن . 


منم یه بشکاف و پولم رو برداشتم و اومدم بیرون . 


مهردخت هاج و واج مونده بود . گفت : مامان آخه دو برابر ؟؟ 


گفتم :آره عزیزم .. متاسفم که خیلی مردم بدی شدیم و فکر میکنیم میتونیم زندگیمونو با این کارای غیر انسانی بهتر کنیم . کارمایِ بدِ این رفتارها بالاخره دامنگیر میشه . 


رفتیم تو کوچه ی مهران . 


اونجا هم پارچه فروشی منصفی پیدا کردیم . مهردخت پارچه ی جین برای دامن خرید  .


 به مغازه دار گفتم : دختر من طراحی لباس میخونه ، حالا حالا ها پارچه می خواد لطفا باهاش منصفانه حساب کن تا خودش و دوستاش بیان همینجا خرید کنن که نزدیک دانشگاهشون . 


لبخند فراخی زد و گفت : چشم خانوم خدا برکت بده . 


کارت این مغازه رو هم گرفتیم تا دوستانش برن خرید کنند. 


حالا داریم تصمیم می گیریم که لباس هایی که برای این ترم دوخته میشه ، برای خودش بدوزه و  یا من بعنوان مانکن تو نمایشگاه پایان ترم براش ببوشم ؟؟ 


بعد رفتیم ماشینو برداشتیم نزدیک ساعت پنج بود . 


مهردخت گفت مامان کجا بریم؟ گفتم : کجا از چارسو بهتر؟؟ 


پردیس سینمایی چارسو در دوقدمیمون بود .


ماشینو بردیم پارکینگ. برای ساعت 5/5 دوتا بلیط فیلم " آشغال های دوست داشتنی " و   یه بطری آب خریدیم و رفتیم تو سالن . 




با وجود شش سال توقیف ، فیلم به اصطلاح از دهن نیفتاده بودو میشد لذتی که از دیدن فیلم قرار بود نصیبت بشه رو ببری .


 داستان فیلم مربوط به تیرماه هشتاد و هشت بود ، همون روزهایی که خسک و خاشاک شده بودیم و میرفتیم تو خیابون تا رایمون رو پس بگیریم. 


ولی موضوع اصلا" چیزی نبود که قابل توقیف و اینهمه قیل و قال بشه .. 


"آشغال های دوست داشتنی " فیلم سورئالی که بسیار دوست داشتم (معمولا کارهای سورئال رو کمتر انتخاب می کنم ) 


شیرین یزدان بخش ، مادری که نماد وطن  است با عزیزانش که دارای عقاید و نظرات سیاسی مخالف هم هستند و این مادر سعی میکنه همه رو به صلح و گفتگو در آرامش دعوت کنه . 


مادری که داغدار پسر بسیجی تند رو ، برادر جوانش دارای عقاید مارکسیستی و پسر دیگه ش که کلا از سیاست گریزونه ، بچه ی درسخوانی بوده و ناچار به غرب مهاجرت کرده و این مادر سعی میکنه با هر جان کندنی شده از حریم خانه ش محافظت کنه .


 بیشتر توضیح نمیدم که زیبایی فیلم رو از دست ندید . 


با حااالِ خوبی از سالن بیرون اومدیم . 


به مهردخت گفتم دیگه خریدات تموم شد مادر جون؟ 


گفت : والا یه کیف آرشیو استوانه ای هم برای همین کاغذ های برش لازم دارم .. میخوای ولشش کن . (دیدم بچه م داره رو دربایستی میکنه )


گفتم : نه اتفاقا خیلی واجبه ، اینو دیگه باید بریم روشن . 


دلمم براشون تنگ شده .


 مغازه ی فروش لوازم هنری بنام روشن ، بهترین و منصفانه ترین مغازه اییه که می شناسم .


 همه ی سالهایی که مهردخت هنرستان میرفت و گرافیک میخوند لوازمش رو از این فروشگاه کوچولو و کااامل از نظر موجودی ، تهیه میکردیم یه پدر باصفا و سه تا پسر با حوصله اونجا رو می گردونن.


 پدرشون دانشجوی رشته ی  تاریخ بود و هر وقت بالیست بلند بالای لوازم میرفتیم تا بچه ها جنس ها رو آماده کنند ، کلی حرفای خوب میزدیم . 


تو این دوسال که مهردخت دانشجو شده دوسه بار بیشتر گذارمون نیفتاده بود .

 

خلاصه تو ترافیک و شلوغی چهارشنبه شب، خودمون رو رسوندیم روشن و کلی خانواده روشن و من و مهردخت از دیدن هم خوشحال شدیم . 


مابقی خرید ها رو انجام دادیم و اومدیم خونه . 


ساعت نه شب بود و من دیگه خسته ی خسته بودم . 


مهردخت از یه روزغیر منتظره ،  با هم بودن بمب انرژی شده بود .. 


همه ش می گفت : ماساژت بدم ؟ آبمیوه بگیرم ؟؟


من از سرحالی و شادیش هم خنده م گرفته بود هم کلی دلم میسوخت که چقدر این دخترک عزیز من ، من رو کم داره . چقدر دلش همیشه من رو میخواد و هیچوقت هم کافی نیست براش . 


شب که میخوابیدم خیلی از تصمیم صبحم راضی بودم .


 نمیدونم شما اگر کار بیرون از خونه دارید چقدر براتون مهمه که همیشه حاضر باشید و در تایم کاری تو محل حضور داشته باشید ؟ 


روش من اینطوریه که معمولا هر قدر هم،  شب کم خوابیده باشم و مشکلاتی داشته باشم ، صبح سرکارم حاضر میشم . نظم و انضباط رو رعایت میکنم .


 ممکنه پشت میزم برم تو نت بچرخم و کارای متفرقه بکنم ولی اهل راه افتادن تو سالن ها و کنار همکارا نشستن و گپ و گفت کردن نیستم . 


بی دلیل  واجب  هم مرخصی نمی گیرم ، برای همین چهارشنبه که کار واجبی هم نبود و مرخصی گرفتم ، خیلی چسبید .. نمیدونم شاید هم کاملا واجب بود فقط من برای خودم تعریفش نکرده بودم 


********

گاهی زندگیتون رو از حالت روتین بیرون بیارید ، احتمالا اتفاقای خیلی خوبی منتظرتونه .

روز و روزگارتون خوش باشه ... دوستتون دارم