دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"کمک فوری به سیل زدگان"

سلام دوستان من 

امیدوارم خوب باشید و در کنار عزیزانتون ، در سلامت و آرامش و امنیت  باشید .


 لازم نیست حاشیه برم و شرایط بحرانی مردم سیل زده ی کشورمون رو بازگو کنم . 

خدا رو شکر همه به لطف شبکه های مجازی در جریان ویرانی و آوارگی هموطنانمون هستیم .

احتمالا" تعداد زیادیتون از طُرُق امن ، کمک  رسوندن .

 خود من هم به خیریه مهر آفرین پناه نصر و خانم نرگس کلباسی  اعتماد کامل دارم .


اما برادر خانم مهردادمون (آقای محمد صیفی)، مرد دست بخیر و فعالیه و در این امور به ایشون هم اعتماد کامل دارم .

سری اول کمک ها رو رسونده ، فیلم و عکس هم برای همه فرستاد.

 الان داره سری دوم کمک ها رو جمع میکنه و تو این یکی دوروز،  دوباره راهیه . 

اگر هنوز کمکی نکردید و تمایل به این کار انسانی دارید و درضمن دنبال آدم مطمئن می گردید من  از طرف خودمون  کمک جمع می کنم . 

هم بصورت مالی و هم جنسی هر طوری که راحت بودید . 

شماره کارت همون قبلیه 


6037-6916-3670-3894

بنام خانم معصومه سعیدی فر . 


فعلا این اجناس و مقداری پول تهیه شده . 



برای  تحویل کمک های غیر نقدی،   شماره ی خودآقای محمدصیفی 09128600820


رو میذارم . لطفا برای اینکه بیان  تحویل بگیرن  باهاشون هماهنگ کنید .


 البته  محدوده ی تهران و کرج ، دیگه دورتر خیلی سخت میشه . 


قربون همگیتون امیدوارم بازم بتونیم مفید و موثر باشیم .

دوستتون دارم 

پینوشت: برای اون دسته از دوستانی که سوال دارند کمک ها از چه طریقی ارسال میشه :




نمیدونم کی هستی عزیزم ولی بهترین انرژی های مثبت روزگار رو برات خواهانم..خدا روشکر هنوز پیشتون اعتبار دارم 


 یه 40 هزارتومن هم واریز شد که با کمک های دیگه جمعا ششصد هزارتومن تا این لحظه( جمعه ده و نیم صبح)شده که فرستادم براش .ان شالله برای هفته ی بعد بیشتر جمع میشه 


"سفر به کردستان؛ روز دوم"

روز دوم سفر ما در سومین روز فروردین آغاز شد . 


طبق برنامه بیدار شدم و طلوع خورشید رو تو خلوت خودم ،  همراه با شکرگزاری و دعا برای همه ی مردم دنیا ، کشورم و عزیزانم ،  نگاه کردم . 


چند نفر دیگه هم مثل من بیدار بودند .. 




کم کم طلوع خورشید کامل شد و بقیه هم بیدار و برای صرف صبحانه آماده شدند. 



به سمت آلاچیق ها حرکت کردیم .. صبحانه شامل نون، پنیر محلی ، کره و مربای خونگی  و املت بسیار خوشمزه  و چای بود . 


سوار اتوبوس شدیم و دوباره مسیری رو با اتوبوس و بعد از اون سوار مینی بوس ستار شدیم .


 در طول راه و قبل از اینکه شیطنت و بزن و برقص رو شروع کنیم ، حمیدرضا توضیح داد که به زیارتگاه پیرشالیار و بعد گردنه ی ژالانه ، روستای اورامانات تخت، مسجد جامع اورامانات و بازار مریوان و بعد قایق سواری در دریاچه زریوار می ریم ..


 عصر کلانه و دوغ می خوریم و به اقامتگاه برمی گردیم . 


ایرانی ترینِ ایرانیان ، ملت کرد با فرهنگی اصیل و دست نخورده  هستند  . 


کردها پر از افسانه های شنیدنی و شیرینند . 


پیرشالیار (پیشالیار) یکی از اشخاص مقدس در فرهنگ کرد هاست که ماجرای واقعی اما آمیخته با افسانه داره و قدمت اون به بیش از هزار سال می رسه . 



شالیار ، کودک بسیار مهربانی که نور چشم پدر بوده به وسیله ی نامادری حسودش قبل از طلوع آفتاب برای چوپانی به دشت فرستاده میشده و غروب هنگام با پشته ای از خار باید به خونه بر می گشته و با وجودی که کودک نحیفی بوده گوسفندانش از بقیه گوسفندان آبادی پروار تر بودند و هر شب پشته ی خاری که با خودش می آروده ، بسیار بزرگ بوده .. 


بالاخره نامادری به این موضوع مشکوک میشه و یه روز شالیار رو تعقیب میکنه و میبینه به محض اینکه شالیار نواختن نیلبکش رو شروع میکنه ، علف ها شروع به روییدن میکنند و باد ملایم خارها رو جلوی پای شالیار جمع میکنه ..


 نامادری وحشت زده و گریون به روستا برمی گرده و به همه ی اهالی ماجرا رو میگه و از ظلمی که همیشه به شالیار مقدس داشته پشیمون بوده و خودش رو مرید کودک میدونه .


 کم کم وجود شالیار مقدس تر میشه و مردم رو شفا ء میداده تا اینکه آوازه ی دم مسیحاییش به بخارا میرسه و شاه بخارا ، دختر کر و لالش رو برای شفاء به اورامان(هورامان)می فرسته .


 شاه بهار خاتون شفا پیدا میکنه و شاه از پیر شالیار میخواد که دخترش رو به عقدش دربیاره .. 


مراسم عروسی در چندین شبانه روز برگزار میشه و پیرشالیار به مردم خودش توصیه میکنه که هر سال در سالگرد ازدواجشون مراسم جشن و پایکوبی و پختن نان اورامانی و آش مخصوص اجرا و بین همه ی مردم پخش بشه .


 بیش از هزار ساله مردم اورامان در هفته ی اول بهمن ماه هرسال این مراسم رو با آداب و جزییات خاصی بطور کاملا " مفصل و زیبا اجرا می کنند . 



چقدر دلم میخواد حداقل یکبار تو جشن پیرشالیار شرکت کنم ولی نمی دونم واقعا تو بهمن ماه چطور میشه به اون منطقه ی کوهستانی و تقریبا صعب العبور سفر کرد ؟ 


البته یه مراسم دیگه هم نیمه ی اردیبهشت برگزار میشه بنام کومسای که شکستن سنگ در زیارتگاه پیر شالیاره که مردم معتقدند سنگ تا سال بعد دوباره رشد میکنه . 


یه غار کوچیکی هم بود که یه دریچه ی فلزی کوچیک داشت ، اون ها معتقدند اگر سنگ ریزه ی کوچیکی رو به دیواره ی غار  بچسبونید و سنگ نیفته ، یعنی آرزوتون برآورده میشه و اگر نچسبه که ...

 

این عکس مربوط به زمانیه که مینا سنگش نچسبیده و داره از دریچه بیرون میاد 


فقط نمیدونم چرا انقدر خوشحاااله 



بین همه ی ما سنگ مهردخت و یکی از آقایون چسبید . و بقیه همه ناکام موندیم 


از زیارتگاه پیر شالیار,با اون افسانه ی دلنشینش خداحافظی کردیم و به سمت گردنه ی ژالانه و روستای زیبای اورامان تخت حرکت کردیم . 


غم انگیز ترین قسمت سفرمون همین گردنه ی ژالانه و دیدن کولبران مظلوم بود 


این عکس رو خیلی زوم کردیم تا تونستیم بگیریم ، عظمت برف و کوهستان خیلی زیاد و کولبرها واقعا کوچیک و ضعیف بودند تو اون برف و بوران وحشتناک ... 



شاید این عکس وسعت کوهستان رو بهتر نشون بده 



به روستای زیبای اورامان تخت رسیدیم .


این روستا که لقب هزار ماسوله به خودش گرفته یکی از زیباترین و خاص ترین روستاهای ایرانه . معماری خونه های اون به همون صورت خشکه چینه و از سطح جاده به سمت بالا باید انقدر پله پله های سنگی بلند رو بری تا به بالاترین نقطه که مسجد جامع  روستا باشه برسی .


ما هنوز داریم میریم بالااااا



این عکس رو به روی مسجده ببینید چقدر جای بلندیه 



 این مسجد زیبا با سنگ و چوب گردو ساخته شده و معماری زیبا و خیره کننده ای داره 





 بعد از مسجد دوباره از روستا پایین اومدیم و لب جاده در هتل شادی اورامان ، ناهار خوردیم . 


تو راه برگشت از روستای زیبای اورامانات تخت ، ایستادیم ،هم بستنی با شیر محلی خوردیم ، هم ستّار جان (تور لیدر محلی)،  بهمون رقص کردی یاد داد 




دوباره سوار مینی بوس شدیم .. تا رسیدن به مریوان تمرین رقص کردیم  و چای دو آتیشه خوردیم . 



 برگشتیم مریوان .. فقط  یکساعت وقت داشتیم بریم بازار مریوان ، چون میخواستیم قبل از تاریک شدن هوا رو دریچه ی زریوار قایق سواری کنیم 


من تکلیفم معلوم بود می خواستم برای خودم ونفس و مامان روغن حیوانی بخرم . نفری یک کیلو  خریدم و رستگار شدددم . 


آهان راستی یه شال خوشگلم خریدم .. 


جنگی ، بازار نوردی کردیم و برگشتیم اتوبوس و به سمت دریاچه رفتیم .


 اونجا گروه های شش تایی شدیم و با قایق تند رو حسابی کیف کردیم . 


بعد کنار دریاچه از یه مادر و دختر نازنین که "که لانه "(کلانه)و دوغ درست می کردند و می فروختند .

 خرید کردیم و جای همگی خاالی زدیم به بدن . 


همونجا بود که من دوتا شاخ از تعجب روی سرم جوونه زد چون مهردخت عااشق کلانه شد . 


که لانه یه ساندویچ محلی خوشمزه ست که اینطوری درست میشه : 


خمیر رو با دست خیلی خیلی نازک می کنند و روی ساج پهن می کنند و لا به لاش پیازچه ی خورد شده می ریزند و تا می کنند تا مثل لقمه میشه بعد که نون برشته شد ،میذارنش تو یه ظرف دیگه و با فرچه روغن مالیش می کنند .. کلانه ی خوشمزه آماده سسست . 



 مهردخت با کژال حسابی صمیمی شدن و عکس ها رو برای هم تلگرام کردن .. 


خبر دارم با هم در ارتباطن و طبق معمول که مهردخت فراگیری زبان های مختلف  رو  دوست داره ، با کمک کژال  و منابع دیگه کمی زبان و خط کردی یاد گرفته (البته یه نوع زبانشون چون چندین گویش مختلف دارن)



مهردخت از یه فروشنده دوره گرد که چای و نسکافه می فروخت پرسید " این قوطی های شیر نسکافه رو چند می خرید ؟ اون آقا گفت : بیست و دو سه تومن . 


کله ی من و مهردخت سوت کشید چون آخرین بار خیلی گرون  خریده بودیم .. 


مهردخت گفت حیف شد یادم رفت از بازار بخرم . به محض اینکه آقا پسر شنید مهردخت چی گفت ..


 چرخش رو سپرد به دوستش و رفت .. تقریبا بیست دقیقه بعد برگشت و نفس زنان گفت : رفتم ببینم دوستام آکبند دارن براتون بیارم ولی پیدا نکردم . 


بقول مهردخت کم مونده بود بخاطر این مهربونیش بغلش کنیم .


 یکعالمه ازش تشکر کردیم اونم هی بحالت تعظیم خم میشد و می گفت : شما مهمون ما هستید باید براتون پیدا می کردم !!! 


اونشب یکی دوبار که نم بارون زد ، مردم بومی که ما براشون دست تکون میدادیم و سال نو مبارک می گفتیم به هم و لبخند های شیرین و جملات قشنگ ازشون پس می گرفتیم ، بهمون گفتن :بارون از برکت وجود شما مهمون های شهر ماست .. 


باور نمی کردم ما همون مردم کلافه ی عصبی هستیم که هر روز انگار با خودمون قهریم .. 


یکعالمه مهر و عشق تو رفتار این مردم دیدم  خدا آباد و برقرارشون کنه الهی 

خدا آباد و برقرار کنه همه جای ایران سرسبزمون رو .


دیگه خسته شده بودیم . 


 اقامتگاه خودمون دور دریاچه ی زریوار بود اما درست نقطه ی مقابل جایی که داشتیم دوغ و کلانه می خوردیم.. از کژال و مادر نازنینش خداحافظی کردیم . 


سوار اتوبوسمون شدیم و با اصرار و التماس به ستار گفتیم بیا اقامتگاه پیشمون بازم برقصیم . اونم گفت : ببینم چی میشه . 


رسیدیم اقامتگاه رفتیم آلاچیق برای شام . 


مهردخت دوباره اون مرغ سماقی کباب شده رو گرفته بود ..چند نفر دیگه هم ازتجربه ی شب قبل مهردخت استفاده کردن و اونا هم همین غذا رو گرفته بودن . 


ستار زنگ زد عذر خواهی کرد که نمیتونه بیاد .. 


ما هم یکمی دور هم گپ زدیم و چای خوردیم.. مه روی عزیز که یوگای خنده آموزش میده تقریبا" بیست دقیقه باهامون تکنیک کار کرد کلی خندیدیم  و یواش یواش از سالن پایین که مخصوص آقایون بود خداحافظی کردیم رفتیم بالا و یکی یکی بیهوش شدیم . 


دومین و آخرین شب اقامتگاهمون در مریوان و استان کردستان زیبا ، به اتمام رسید . 


فردا روز آخر و برگشت به تهران بود ... 


دوستتون دارم 


"سفر به کردستان ؛حرکت و روز اول سفر"

سلام دوستان گلم  . امیدوارم همگی  همراه عزیزانتون خوب باشید و جای امن . 


بریم سراغ سفرنامه ی کردستان زیبا


روز اول فروردین ، برای ناهار روز عید و دست بوسی مامان و بابا و البته خداحافظی سفر ، به فشم رفتیم .


 جاتون خالی همگی دور هم بودیم تاساعت شش  بعد از ظهر که همراه مینا و مهرداد به تهران برگشتیم .


 من و مهردخت قبل از تحویل سال ،  وسایل سفر رو چیده بودیم و گذاشته بودیم صندوق عقب ماشینمون . 


هر چی سعی کردم سبک سفر کنیم نشد ، چون اخبار سرما میرسید و من میترسیدم یه وقت تو سفر لباس کم بیاریم .


 یه ساک و یه چمدون کوچیک بعلاوه ی دوتا کوله پشتی برداشته بودیم . ( البته کوله پشتی ها رو دالاهو توصیه کرده بود که با وسایل ضروریمون باید تو اتوبوس داشته باشیم ) 


من عادت دارم تو همه ی سفرها دوتا رو بالشی و ملافه دونفره و دوتا پتوی سفری همراه میبرم ..


 خدایی اون ساکی هم که برده بودیم فقط همین اسباب خواب و سشوار و لوازم شوینده مون بود .. چمدون کوچیکه فقط لباس . 


تا ساعت ده شب وقت داشتیم .


 مینا و مهرداد بقیه لوازمشون رو چیدن و ساعت ده آماده ی گرفتن اسنپ و رفتن به میدون ونک (محل قرار اتوبوس دالاهو با مسافران) بودیم .


 اسنپ رو گرفتیم  و خیلی زود از خیابون های خلوت و استثنایی تهران گذشتیم و به ونک رسیدیم . 

تک و توک همسفرامون اونجا بودن و کم کم اتوبوس و بقیه رسیدن .. 


همون لحظه ی اول،  تور لیدر نازنینمون حمیدرضا نصیر و بهاره مصطفایی مهربون به دلم نشستند . دوتا کوله ها رو بردیم بالا و چمدون و ساکمون رفت تو قسمت صندوق اتوبوس . 


راس ساعت یازده شب ، طبق برنامه حرکت کردیم . به رسم همیشه ی سفر با تور ، کمی بعد از حرکت ، مراسم معارفه شروع شد . 



اول مهرداد رفت بعد مینا رفت و آخر حرفاش گفت من خواهر یه سال بزرگتر مهردادم بعد من رفتم گفتم:


 من خواهر بزرگه اون دوتای قبلیم بعد مهردخت رفت گفت من دختر مهربانوعم و طبیعتا" خواهر زاده ی مینا و مهرداد .. متولد 78 هستم . 


در پایان معارفه کاشف به عمل اومد که مهردخت جوان ترین همسفرمونه . 


بین همسفرا یه زوج پزشک بودند که خانم 55-56 ساله و آقا دو سه سالی بزرگتر بود . 


محجبه و اهل نماز و نیایش بودند . یه زوج پرنده نگر دوست داشتنی داشتیم .


 یه خانم که یوگای خنده می کرد و در تمام طول سفر بهمون تکنیک های تنفس درست و خنده رو آموزش میداد .. دور هم بی دلیل و با دلیل بسیااار خندیدیم . 


دوتا زوج عاشق داشتیم که دوست داشتنی بودند و دلمون به دیدنشون خوش بود چون از هر فرصتی هر چند کوتاه  برای گپ زدن و خندیدن و پچ پچ های دونفره استفاده میکردند .


دوتا خواهر ، دوتا دوست . یه پسر تنها  دوتا دختر تنها ، دوتا همکار جوون خانم و آقا و خلاصه روی هم بیست و هشت نفر بودیم . 


بعد از معارفه کمی خودمون با خودمون گپ زدیم و کم کم چشمامون گرم خواب شد . 


دوم فروردین ، ساعت هفت و نیم صبح به کاروانسرای شاه عباسی  بیستون رسیدیم و برای صرف صبحانه  بیدارمون کردند. 


وااای خدا چقدر سررررد بود ، فضا بازز و اول صبح و دست و رو شستن و مسواک زدن و ... 


بالاخره رفتیم داخل کاروانسرا و با خوردن  صبحانه  ی خوشمزه ، جون تازه ای گرفتیم . 



این بنا در محوطه ی تاریخی فرهنگی بیستون واقع شده مربوط به دوره ی صفویه و در سال 1353 بعنوان یکی از آثار ملی ایران ثبت شده .


بعد از صبحانه پیاده به سایت تاریخی و باستانی بیستون که دوره های مختلف تاریخی قبل از اسلام، بعد از اسلام و حتی پیشاتاریخرا در بر گرفته حرکت کردیم . 



محوطه ی بیستون در دامنه ی کوهی به همین نام در شهر بیستون و در کنار راه باستانی کرمانشاه به همدان جای گرفته . 


در این محوطه آثار باستانی فراوونی وجود داره اما مهمترین  اونها ، کتیبه ی بزرگ داریوشه که به 520سال قبل از میلاد مسیح برمی گرده .


پیکره ی هرکول ، دیوار تراش فرهاد، بنای ساسانی ، کاروانسرای ایلخانی ، کاروانسرای بیستون ، نقش برجسته ی بلاش، محوطه تاریخی پارت و سراب بیستون ، همه از آثار زیبا و تاریخی این مجموعه هستند . 


باستان شناسان، قدمت این مجموعه در دشت بیستون رو به هفتاد هزار سال قبل تخمین زده ند . 



بعد از بیستون از کنار کرمانشاه گذشتیم کمی با اتوبوس خودمون رفتیم ، بعد تو دوتا مینی بوس تقسیم شدیم با راننده ی مینی بوس آقای "ستّار کمانگر" آشنا شدیم که تور لیدر محلی بود .


 ستّاریکی از دوست داشتنی ترین کسانی بود که تو این سفر باهاش آشنا شدیم . خوش مشرب ، مهربون و بسیار روشنفکر. 


سوار بر مینی بوس ستار درحالیکه به مدت دوساعت تو پیچ و خم جاده زدیم و رقصیدیم ،  به سمت روستای زیبای پالنگان از توابع شهرستان کامیاران درابتدای اورامان و در استان کردستان رفتیم . 




قدمت پالنگان به قبل از اسلام میرسد و بیشتر خونه ها بصورت خشکه چین (یعنی بدون ملات و فقط با چینش سنگ روی هم)و بصورت پلکانی ساخته شده یعنی مثل ماسوله حیاط خانه ی بالایی، پشت بام خانه ی پایینیه .




 رودخانه ی تنگی ور از میان آبادی می گذره زیبایی خیره کننده ای به منظره ی زیبای روستا میده . ناهار روز اول ماهی کبابی مخصوص پالنگان بود .


 که مهردخت درکماااال تعجب خورد و یه علامت بیگ لایک بهمون نشون داد 



تقریبا" ساعت چهار بعد از ظهر بود از پالنگان زیبا بیرون اومدیم دوباره سوار مینی بوس ستار شدیم و با همون کیفیت قبل، به اتوبوس خودمون رسیدیم .


 قرار بود به اقامتگاه زیبامون درحوالی مریوان که دور دریاچه ی زریوار (زریبار) واقع بود بریم .  وقتی با تور سفر میکنیم ، یکی از چالش ها اینه که محل اقامتمون چطوریه؟


 آیا به اندازه ی کافی تمیز و مرتب هست؟ آیا جا به اندازه ی زندگی  دو سه روزه با حداقل بیست نفر دیگه هست؟؟ 


همه ی این سوال ها تو ذهنمون بود که رسیدیم به اقامتگاه .


(اقامتگاه بوم گردی نشینگه ی بنار)


 اقامتگاه شامل یه محوطه ی بزرگ با اتاق  و آلاچیق و سرویس های بهداشتی بود . جایی که ما بودیم به اندازه ی صد قدم از الاچیق و اتاق های سنتی فاصله داشت و در واقع یک ویلای دوبلکس شیک با امکانات و وسایل مجهز بود .


 بالا چهارخواب با سرویس بهداشتی ایرانی و فرنگی و حمام بود که همه ی خانم ها رفتیم بالا و طبقه ی پایین یه سالن بزرگ و آشپزخونه بود که همه ی آقایون اونجا بودند .


 یه پارکینگ کوچیک با میز پینگ پونگ ، فوتبال دستی و چند تا وسیله ی ورزشی هم داشت . خلاصه همه تو اتاق ها پخش و پلا شدیم وسایلمون رو باز کردیم و به نوبت دوش گرفتیم . 


ساعت ده شب همه به سمت آلاچیق ها و اتاق های گرم برای صرف شام رفتیم . 


تقریبا" همه آش دوغ سفارش داده بودند ولی مهردخت مرغ کبابی گرفت که نصف مرغ بود که تو آب پیاز و سماق خوابونده و بعد با اتیش ملایم کباب شده بود ... واای این غذا خیلی خیلی خوشمزه بود . 



بعد از شام همه به ویلا برگشتیم و مشغول گپ و گفت و بازی شدیم . کمی بعد خستگی راه  بهمون مستولی شد و برای یه خواب اروم و شیرین آماده شدیم .


 من و مهردخت و مینا یه اتاق خواب داشتیم و حسابی کیف کردیم . قرار بود راس ساعت هفت ونیم صبح برای صبحانه به آلاچیق بریم ولی من برای دیدن طلوع خورشید در دریاچه  زریوار ساعت رو کوک کردم . 


"پایان شب اول در کردستان زیبا"


دوستتون دارم 


" سلام بر سال98"

سلام عزیزانم . 


گفته بودند سال 98 سال سختی و فشارهای اقتصادیست و مردم همه در تنگناهای معیشتی قرار می گیرند ولی فکر نمی کردم و نمی کردیم که با بارش نعمت باران در این سالهای خشکسالی زمین،(که قطعا" نعمت محسوب میشه) گرفتار مصیبت و بلا شویم . 


این تقصیر باران نیست ، تقصیر بارش بی وقفه ی ابرهای مهربان نیست .. این نتیجه ی نابخردی مسئولین مملکته .


اصلا " چرا دلشون بحال من و شما بسوزه ؟؟ 


اکثرا" دو یا حتی چند تابعیتی هستند و الان خارج از کشور پیش خانواده هاشون دارن خوش می گذرونند حالا اینجا رو آب برد که برد . 


درجایی که باید برای باریدن این همه برکت از آسمان جشن و پایکوبی راه بندازیم ، ماتم ازدست دادن خانه و کاشانه و جون هم وطنانمون رو گرفتیم . 


نمی دونم چی بگم قرار نبود همچین پستی بنویسم .. می خواستم با همون انرژی و شور و نشاطی که به استقبال بهار امسال رفتم ، پست سفر به کردستان زیبا رو براتون بذارم . 


 شاید یکمی از خشم و بغضم کم بشه بعد بنویسم ...شاید فردااا ..


سال نفرین شده در قرن مصیبت  یعنی :


"هی زمستان برود ، باز زمستان برسد"




راستی کاسه کوچولوهای هفت سین رو با شونه ی تخم مرغ درست کردم . 

دوستتون دارم 

"نوروز 98 مبارک باد"


و من درخویش ، جوری هستم که حتی نمی توانم برایت زندگیی آرزو کنم که بی خزان و بی زمستان باشد.


نمی توانم بگویم سالی پر از فقط شادی و موفقیت داشته باشی .


نمی شود، بگویم برایت سالی پر از ثروت و سلامت می خواهم !


من و تو می دانیم که زندگی بسیار زیبا، اما دشوار و شکننده ست .


 می دانیم قرار است همانطور که گاهی موفق می شویم ، جاهایی هم موفق نشویم ، یا دست کم رسیدن به برخی خواسته ها و آرزوهای مان را مدتی به تعویق بیندازیم یاد گرفته ایم که بیماری هر از چند گاهی در ما، یا یکی از عزیزان و دوستان ما ، میهمان می شود تا درسهای سخت انسان بودن را مرور کنیم.


 می دانیم که گاه با داشتن مال و گاه به نداشتنش ، گرفتار می شویم.می دانیم از این بهار ، فاصله ای است ،پر از ماجراهای تلخ و شیرینی که بسیاری از آنها خواست و انتخاب ما نیستند ، اما گریز ناپذیرند.


 نمی خواهم بگویم تو را به خدا می سپارم و خیالت راحت باشد که خدا نمی گذارد هیچ اتفاق بدی برایت رخ دهد.


چون می دانم که ناخواستنی ها، همانقدر فراوانند که سپردن های نارس و فهم نشده ی ما. 


دیگر آنقدر بزرگ شده ایم که بفهمیم در هفت سین، چیزهایی را می چینیم که هراس نبودن، کم شدن یا از دست دادنشان را داریم.



آنقدر تجربه داریم که درک می کنیم ، مردم این بهانه های خوشرنگ و شاد را همچون فرصتی مهم تلقی میگنند؛برای اینکه ، خودشان را به آن راه بزنند، که انگار قرار است زندگی طبق آرزوها، شادباش ها، تبریکات، تهنیت هاو مبارک بادهای ما بچرخد!(و شاید این خود نمایش قدرت امید در انسان باشد، که به رویارویی هر احتمالی ، با لبخند می رود!)


می دانی ، می خواهم این بار برایت آرزویی کنم که تو را در تمام فصول زندگی ، در سرما و گرمای روزگار ، در تمام بارانها ، برف ها ، طوفان ها ، خشکسالی ها، شکست ها و موفقیت عا، شادی ها و غم ها ، از دست دادن ها و به دست آوردن ها، در امان و قرار دارد.


آرزو می کنم، آنقدر به خودت رسیده باشی و برسی ، آنقدر خدا در خودت داشته باشی و بیابی و آنقدری در قلبت آگاهی و در ذهنت روشنایی باشد و بیاید که؛تمام زندگی را(هر طور که پیش رود)مشتاقانه ، امیدوارانه، سرافرازانه و عاشقانه ، زندگی کنی ! تو نیز مرا همین آرزو کن. 



باشد که سال بعد، همین حوالی، خوشنود از خود و آنچه گذشته، به یکدیگر لبخند بزنیم و همچنان چون بهار، مشتاق و سرافراز و عاشق زندگی باشیم .


*************

عزیزای دلم سال نو پیشاپیش مبارک خودتون و عزیزانتون باشه . یکسال دیگه هم در کنار هم گذروندیم .. شادی ها و غم های ملی رو درکنار هم بودیم . 

همدیگه رو دلداری دادیم ، تشویق کردیم و احیانا" از هم دلخور شدیم ولی هر چی بود گذشت ... 

بهترین تصمیم من امسال ، جراحی معده م برای رسیدن به وزن سلامت و بالابردن کیفیت زندگیم بود که چند سالی میشد دغدغه ش رو داشتم . 

خدا رو شکر که راضیم و باز خدا رو شکر تر که با اطلاع رسانیم یکی از دوستانمون از همین جمع صمیمی تصمیم گرفت و تقریبا" دوهفته ی قبل جراحیش انجام شد و به سمت سلامت حرکت کرد . 

قول داده بودم برای نوروز یه سورپرایز کوچیک داشته باشم و اونم عکس تغییراتم دو ماه بعد از جراحیمه.  


یعنی حتی دماغمم لاغر شده 


دوستتون دارم