دوستان نازنینم از تک تکتون بابت تبریک تولد ها مخصوصا" تولد مهردخت جان، خیلی خیلی ممنونم .
جمعه ی پیش بود که رفتیم پلنگ دره ،
شب قبل همراه بقیه تقریبا تا ساعت د و نیم بیدار بودیم وسیله جمع کردیم و کوله پشتی ها رو بستیم . ساعت یک ربع به چهار بیدار باش رو زدیم و تند تند آماده شدیم و خودمونو به میدون ونک و محل جمع شدن مسافرها رسوندیم ... ساعت پنج صبح ماشین حرکت کرد .
مهردخت و دایی ش مهردادش ، ردیف اول نشسته بودند و تو معارفه نفر اول بودند .
مهردخت بعد از معرفی خودش و صحبت از قابلیت ها و علایقش گفت : این آقا که کنارمه داییمه و اون وسطا مامان و خاله م نشستند ، بین دوستانمون یه خانومی هم هست که با ما نسبت داره، این معمای شماست که نسبت اون خانوم رو با ما حدس بزنید .
نمیدونم براتون گفتم یا نه ؟ ولی فکر کنم که نگفتم .نامزد نازنین مهرداد برادر کوچیکم که در جریان نامزدیشون تو وبلاگ قبلی هستید (داستان ارش و سیما) کارای اقامتش به کانادا درست شد و روز نوزدهم خرداد ، به مونترال پرواز کرد.
الان اونجاست و روز نوزدهم مرداد ، دوباره برمی گرده ایران ، درواقع کارهای مهرداد هم داره انجام میشه، قصد دارند یکی دوسال بعد از تشکیل زندگیشون برن اونجا و مدت زمانی که قراره بمونند رو طی کنند و برگردند ایران ، چون علاقه ای به مهاجرت کامل ندارند ولی میخوان اگر روزی خواستند برای همیشه مهاجرت کنند ، امکانش رو داشته باشند " البته خدا میدونه در آینده تصمیمات ادما چقدر عوض میشه"
اینا رو گفتم که به اینجا برسم که : نامزد مهرداد جون همراهمون نبود، ولی خواهرگلش که تو گروه دوستان " گل باقالیه " همراهمون بود .
خلاصه تینا جون " خواهر خانم مهرداد" بلند شد و خودش رو معرفی کرد و بعدشم گفت : حالا بگید من با مهردخت اینا چه نسبتی دارم ؟
همسفرهای غریبه ، هر کدوم یه حدسی زدن ، بیشتری ها گفتند همسر مهردادی ؟
ما گفتیم نه ... خلاصه خودش گفت : من خواهر خانومشم ... خانومش با ما نیومده ..
همه پچ پچ کردند که چرا خانومش نیومده ؟ آیا باردار بوده ؟ آیا دعواشون شده؟ آیا .... خلاصه همه سرکار بودند . آخرسر تینا گفت : عاقا خواهر من خارجه تشریف دارند ، ما همسرشو اوردیم گردش تا افسردگی نگیره
خلاصه باحال بود مخصوصا که مهردخت گفت امروز روز تولدمه و تا آخر تور ، همه ش همه چیز مخصوص اون بود... یه کروکودیل پارچه ای هم کار دست حامیان محیط زیست ، هدیه تولد گرفت . الان جلوی دستم نیست عکسشو براتون بذارم .
مسیر رفتن به پلنگ دره اینطوری بود
در واقع شیرگاه همون جاییه که سریال پایتخت مربوط به اونجاست .
منطقه این توضیحات رو داره :
آبشار پلنگ دره واقع در شیرگاه مازندران یکی از زیباترین و جذاب ترین مسیر های طبیعت گردی استان مازندران است. از شهر زیبای شیرگاه و از پاسگاه نگهبانی منابع طبیعی حدود 13 کیلومتر جاده خاکی که با ماشین حدود یک ساعتی طول می کشد را باید طی کرد تا به این مکان زیبا و بکر رسید لازم به ذکر است که جنگل های ابتدایی مسیر بسیار زیبا و رویایی می باشند.
آبشار پلنگ دره که در شمال شرقی شهر شیرگاه قرار دارد و یکی از زیباترین مکان های دیدنی شهر شیرگاه به حساب می آید. شاهد یک رودخانه ای زلال و زیبا با آبشار 8 متری و ریزش آب به حوضچه سنگی خواهید بود.(گوگل)
گویا قبلا" آبشار این بوده
اما ما که رفتیم اندازه ی یه جوی توخیابون اب می ریخت .
اما جای فوق العاده زیبایی بود، تقریبا" یه دو سه ساعتی تو رودخونه پیاده روی کردیم که چون کف روزخونه سنگلاخ بود، پاهامون درد بدی می گرفت .
دربعضی از جاها آب تا کمر مون هم می رسید
کلا" روز خوب و بیادموندنی شد . شب هم ساعت نه و نیم دوباره رسیدیم میدون ونک و همه ی خوبیش این بود که شنبه و یکشنبه ش تعطیل بودیم .
کلا" اگر کسی هوس کرد این سفر رو بره ، میتونه بدون تور هم انجام بشه ، حتما" یادتون باشه که کفش با زیره ی ضخیم بپوشید مثلا" صندل های جلو بسته ی مخصوص طبیعت گردی گزینه ی خوبیه ولی کتونی یا صندل های جلو باز یا زیره های نازک دمار از روزگار پاها درمیاره .
البته من بیشتر موافق سفر با تور هستم تا اتومبیل شخصی ، چون تو هر مسیری ، با افراد جدیدتر آشنا میشیم.
قشنگ ادم ها مخصوصا" جوون تر ها میتونند روابط اجتماعی شون رو تقویت کنند ، همکاری تو گروه رو ببینند و بفهمن که چقدر بده وقتی کسی تو جمع همه ش مصرف کننده ست و دست به سیاه و سفید نمیزنه... یا اگر کسی بی جنبه بازی در میاره و شوخی های نامناسب میکنه و یا بعضیا خودخواهن همه ش در حال غر زدن هستن ..
در کنارش ادمایی هستند که تو همون سفر یک روزه هم مشخص میشه ، اهل همکاری و فداکاریند ، مودب و در عین حال خوش مشربند و در پایان راه همه مشتاقند تا باهاشون دوستی رو ادامه بدند .
بنظرم تور یه کلاس کاملا" مفیده تا خیلی چیزها رو که به درد روابط سالم اجتماعیه آموزش ببینیم . مطمئن باشید بین چهل تا چهل و پنج نفر ادم حتما از همه ی دسته ها پیدا میشه .
در تمام طول مسیر برگشت بازی کردیم ، یکی از بازی ها اسمش یک کلاغ چهل کلاغ بود و روند بازی به این صورت بود که نفر اول جمله ی کتاهی رو فقط و فقط یکبار در گوش بغل دستی ، می گفت .. اولین بغل دستی هر چی رو شنیده بود به بغل دستی دوم می گفت و همینطور تا نفر آخر نفر آخر بلند میگفت چی شنیده ، وقتی اولی ها از خنده غش میکنند ، نفر اول میه که جمله ی اصلی چی بوده .
این عینه همون حرفاییه که ما ایرانی ها معمولا" برای هم در میاریم ... یه ماجرایی برای یه نفر پیش میاد و دور و بری ها همینطور دهن به دهن حرف رو می کشونند تا آخر سر اصلا " موضوع کاملا عوض میشه .
**********
شنبه شب ، رفتیم فیلم عصر یخبندان رو دیدیم .. فیلم قشنگ و تاثیر گزاری بود ، متاسفانه درد بزرگ جامعه ی امروز ما رو به تصویر کشیده بود و هنرپیشه های محبوبم خوب از پس فیلمنامه براومده بودند .
یکشنبه رو کلا استراحت کردیم ، بعد از ظهرش با مهردخت از خونه ی مامان اینا به سمت خونه ی خودمون راه افتادیم که طوفان شروع شد .. تو اتوبان همه با فلاشر و احتیاط زیاد حرکت می کردند .. اونشب تا صبح آسمون بارید و بارید و صبح دوشنبه هوا بی نظیر بود .
غافل از اینکه روز قبل چه بلاهایی سر مردم و خونه زندگی و جونشون اومده بود ..
یکی از همکارای اداره از روستاهای اطراف امامزاده داوود ، دوروز بعد اومد (برای تعطیلات رفته بود روستای پدری) می گفت تا شب قبل مشغول جنازه درآوردن بودند و اصلا" تعداد قربانی ها چیزی نیست که رسانه ها اعلام کردند عکس های بسیار دلخراشی تو گوشیش بود و حال و اوضاع روحیش اصلا" مناسب نبود . اون منطقه ی زیر اب هم که ما با تور بودیم آسیب جدی و کشته های زیادی داده ..
مو به تن ادم راست میشه که جایی داشتی تفریح می کردی که دوروز بعد شبیه محشر شده بوده .
به هر حال امسال هم روز تولد مهردخت یه تجربه ی جدید داشتیم ...
پارسال رو یادتونه سفر رافتینگ بودیم و شب تو سیاه چادر کیک تولدش رو که با هزار مصیبت از تهران رو دلمون کشیده بودیم با شمع و فشفشه رو کردیم و کلی خوش گذشت ؟ ببینیم سال های آینده چی پیش میاد ..
برای همگی سلامت و خیر آرزو دارم .
میدونید که خیلی دوستتون دارم؟؟
سرت روی کار جدید خم شده .. از حالت بانمک چشمات مخصوصا" چین قشنگی که گوشه ی لبهات ، جمع شده خنده م میگیره . خنده ی از سر شوق و یا شایدم ذوقی مادرانه .
امروز به حرکت دست هات و محو کردن رد مداد رنگی روی تابلوت نگاه میکردم ... لرزش خفیفی تو ستون مهره هام حس کردم ...
هی مهربانوووو این مهردخت کوچولوی توست .
ببین چه با ظرافت و دقت ، طرحی زیبا رو خلق میکنه .
شونزده سال پیش از این .. ، در چنین ساعت هایی درد از پهلوها به کمرم میزد ، تو تمام تنم می چرخید و امانم رو می برد . و در آخرین ساعات روز بیست و ششم تیر یعنی درست یکربع به یازده شب ، پاداش دردهای طاقت فرسام رو گرفتم .
وه ، چه چیز ها که تو این سال ها، تغییر نکرده . چه اتفاق ها ، چه طوفان ها که زیر و رومون نکرد.
اما فقط یک چیز عوض نشد ، اون هم عشق بین من و توست .
عشق من به تو .. اون مهر خدادادی عظیمی که حاضر میشم روزی هزار بار بخاطرش بمیرم و از نو زنده بشم و در خدمت تو باشم .
این شیرین ترین حس دنیا .
لحظه لحظه ی جلوس بر سریر با افتخار مادر شدن رو بیاد دارم ، اگر چه بهای سنگینی برایت پرداختم ، اما همه ی ان ها ، پیش تنها یک لبخند تو ، هیچ و پوچ است .
زندگی کن و شاد باش ای تو ، شیرین ترین میوه ی زندگیم . "پایان شانزدهمین سال زندگی و تولدت مبارک عشق بی بدیل من "
**********
ساعت پنج صبح، اتوبوس تور، به مقصد پلنگ دره حرکت میکنه.سفرمون یک روزه ست و شب برمی گردیم . قراره یعالمه آبشار و رودخونه بازی کنیم .
همه خوابیدن و من نگاهم به صورت زیبای مهردخته که کنارم دراز کشیده و براتون مینویسم .. برمی گردم و تعریف میکنم .
میدونید خیلی دوستتون دارم؟؟
دستم به سمت شیشه ی گل گاو زبان دراز شد ، از کابینت کشیدمش بیرون . نمیدونم حواسم به چی پرت شد که ناخواسته ، شیشه ی زنجبیل رو هم همراهش بیرون کشیدم و وقتی متوجه شدم که شیشه ، با صدای گوشخراشی رو سنگ های کف، خورد شد و گوشه ی پام رو هم زخمی کرد .
مهردخت صدا زد :
-: چی شد مامان ؟
_: شیشه از دستم افتاد .
-: فدای سرت ....
و رسید به آشپزخانه ... ای وای پات داره خون میاد که .
مهم نیست یه خراش کوچیکه چسب میزنم . جارو برقی رو بیار
کمی چرخیدم و از تو جعبه کمک های اولیه چسب زخم رو برداشتم .
رفتم تا کمی قبل از پارسال....
هیاهوی فوت سیامک خدا بیامرز و اون تلخی ها رو بیاد آوردم ..
هفتم مرداد ماه، هم چهلمش بود هم روز تولدش ..
خونه ی خاله بودیم ، سیاه پوش و غم زده اما باچشمانی متحیر ، رفتارهای عجیب و ناشی از شوک خاله رو میدیدم ، کیک تولد همراه با عکس سیامک وسط میز ، این طرف ظرف روبان مشکی زده ی حلوا و طرف دیگه نون خامه ای های هوس برانگیز .
شمع تولد روشن شد و نمیدونم بالاخره اشک چشم خاله و عمو فری بود ، یا نفس های داغشون که شمع
رو خاموش کرد .
کاملا" واضح بود که عمو از همه ی اون رفتارها معذب و کلافه ست و بیشتر سعی میکنه غمش رو فروبخوره . آخر شب خاله رو به گوشه ای بردیم و تقریبا" بهش التماس کردیم که کمی بخودش مسلط باشه و به زندگی برگرده ...
این تداوم سوگواری خانواده ی سه نفره شون رو از بین می برد ، بابک پسر بیست و هفت ساله شون و تنها فرزندشون در حال حاضر، رو پریشون تر میکنه و خدای نکرده عمو فری که خودخوری میکنه رو داغون .
به ظاهر قول داد ولی مگه شوخی بود ؟؟ سیامک دسته گلش رو از دست داده بود ، چطور باید به زندگی برمی گشت ؟؟
چند جلسه هم پیش منیژه ی عزیز برای مشاوره رفتند، اما رفت و امد از کرج به تهران سخت و رمقی هم نمانده بود ...
هرچند که منیژه ی نازنین سفارش کرده بود که هر زمان اراده کردید و لازم دیدید وقت من برای شماست، ولی ادامه ندادند ..
عید امسال و دیدار از خاله و عمو ، زنگ خطر رو برای من روشن کرد . عمو فری مثل شمع آب شده بود .
کلی سفارش کردم که به وضع سلامتتون رسیدگی کنید و حواستون به عمو باشه ..ولی خاله در هپروت بود و برای روشن شدن موضوع مرگ سیامک دوندگی میکرد .
به زودی نهم خرداد و مراسم سالگرد سیامک نازنینمون فرارسید.
نه .... خدای من هیچی از عمو فری باقی نمونده بود ، مرد استخوانی زرد و تکیده ای که هیچ شباهتی به اون شوهر خاله ی دوست داشتنی بچگی های من نداشت .
من و مامان خیلی رک به خاله گفتیم : اصلا" به ذهنت خطور نمیکنه که این وضعیت عمو به غصه خوردن ربط نداره و شاید چیزی شبیه سرطان گرفتارش کرده باشه؟؟
مامان مصرانه گفت : مدت هاست ازت خواستم یهبررسی سلامت ، انجام بدید ولی گوش ندادید ، بعد از مراسم به تهران بیاید خودم همراهتون میام دکتر و ازمایشگاه .
انگار روز بعد بوده که خاله با گریه به مامان زنگ زده و گفته : آبجی ، امروز فریدون سرگیجه داشته و حتی چند دقیقه بی هوش شده .
بالاخره به اصطلاح دوزاریش افتاد . ظرف یک هفته تشخیص سرطان معده داده شد .
شنبه ی هفته ی پیش همراهشون بیمارستان بودم ، نازی دوستم که جراحه رو یادتونه ؟ از قضا جراح همون بیمارستان بود . همه ی مدارک رو نشونش دادم ، بهم گفت: مهربانو ، اصلا" امکان جراحی و بهبود نیست .... دست به تیغ بردن همان و متاستاز و هزار و یک گرفتاری بعد، همان .
براش جلسات شیمی درمانی تجویز میکنیم و این یعنی مریض و خانواده ش حس کنند که براشون داریم کاری انجام میدیم ، همین .
همه چیز دست خداست ولی عمو فری نازنین تو ، تقریبا" چهارتا شش ماه وقت داره . کسانی که خودشون کمی آماده ند و از پزشکی سر درمیارن اصلا" دراین مرحله ، شیمی درمانی رو نمیپذیرند و اجازه میدن ، بدن و بیماری روند معمول خودشون رو طی کنند ولی ما مسئولیم و هر کاری، هرچند بیهوده رو انجام میدیم .
خلاصه من رو با خاله که همه ی چشمش به دهن من بود تا حرف های نازی روبراش ترجمه کنم تنها گذاشت .
من هم یه مشت دروغ تحویلش دادم که: خدا رو شکر هنوز هیچ متاستازی به اندام مجاور نداده ، ولی نگفتم به لوزالمعده چسبندگی داده و اندازه ی تومور بیش از حد بزرگه . گفتم : شیمی درمانی شروع میشه ولی نگفتم برای سرگرمی شماست .
گفتم : دلم روشنه ، ولی چشم اشکیم رو پنهان کردم .
جمعه در باغ فشم دور هم بودیم .. عمو فری گفته بود برای همه آبگوشت درست میکنه .
از شب قبل در تکاپو بود مثل همیشه با دقت و سلبقه ی خاصش مواد لازم رو مهیا کرد و فردا ناهار، آبگوشتی خوردیم که در هیچ خانه و رستوارنی نخورده بودم .
حتی برامون کلی آواز خوند ..
اون وسطا بهش گفتم: عمو جان یکشنبه اولین جلسه شیمی درمانیه انقدر انرژیت رو مصرف نکن .
خنده ای کرد و درگوشم گفت: من و تو که میدونیم اینا همه ش نمایشه .. نمیخوام از پا افتاده باشم ولی من آماده ی سفرم مهربانو .
این کارا بخاطر دل خاله زریه .. هیچکسی رو بیشتر از اون دوست نداشتم .
راست می گفت ، کمترین زن و شوهری رو از همون نگاه اول تا انتها ، عاشق دیدم .
**********
امروز یکشنبه بود .. شیمی درمانی انجام شد ، ساعتی تهوع و بی حالی و رفته رفته همه چیز عادی شد .
اما حتی من هم که یه راز مشترک با عمو فری و نازی دارم به تاثیر دارو ها دلخوشم .
**********
برای شفا و رهایی از درد همه ی بیماران دعا کنیم ، پویان عزیز رو یادتونه؟ اون پسر بچه ی کوچولو هم با این درد مهلک درگیره ... دست از دعا و انرژی برنداریم .
******
کم حوصله شدم ، شاید این گل گاو زبان معجزه ی کنه و کمی به حال همیشگی برگردم .
دوستتون دارم ، میدونید که؟؟
چند ماه پیش ، یکی از دوستان عزیز و قدیمی بهم گفت میخوان یه گروه درمورد تعلیم و تربیت کودکان راه اندازی کنند و ازم اجازه گرفت تا من رو هم به گروه اضافه کنند .. ازش تشکر کردم .
گفتم : عزیزم مهردخت چند روز دیگه پا تو هفده سالگی میذاره ، قطعا" دیگه روش های کودک خیلی مد نظر من نیست . گفت : میدونم ولی دوست دارم باشی حتی اگر مطلب هم نذاری .
خلاصه بگم که من بیشتر اونجا خواننده م الحق مطالبی رو هم از کتاب ها میذارن جالبه و برای مادران امروزی مفید واقع میشه .
تو لابه لای متون بعضی از اعضا دعا های مخصوص رو هم میداشتند .. یا مثلا" تکه هایی از انعام یا زیارت عاشورا . این رو هم بگم که گروه چند ماهه راه افتاده ، تازه نیست که بگم بخاطر بار عرفانی این روزها مطالب مذهبی درج میشه .
خلاصه من که اونجا نقش آباژور رو بازی میکنم (به هرکی مطلب کم میذاره خودم میگم آباژور)
میدیدم که بعضی از اعضا خواهش میکنند که از درج مطالبی که به تربیت کودک ربط نداره خودداری کنند . و قانون و هدف گروه رو یادآوری میکنند .
به این ترتیب مشخص شد که بیشتر اعضا از نظر مذهبی در جایگاه خاصی هستند و براشون این موضوع ، مهمه .
حالا جریان از جایی شروع شد که مدیر بی نوای گروه پیشنهاد داد که پدرانی هم که تمایل به دونستن این نکات دادرند رو عضو کنند ، هم اونا مطلب بذارن ، هم از مطالب ما استفاده کنند ..چون به هر حال پدران هم در زمینه ی تربیت و پرورش کودکان نقش عمده ای دارند .
عاقا چشمتون روز بد نبینه .. تقریبا" مدیر گروه رو به سیخ کشیدند که ازت توقع نداریم و اگه مرررد بیاد تو گروه ما یک ثانیه هم گروه رو نگه نمی داریم و چرا میخوای محیط امن و راحت اینجا رو به مخاطره بندازی ....
خلاصه برخوردی کردند که من همینطور پشت تلفن همراهم فکم خورده بود رو میییییییز .
اصلا" درباورم نمیگنجه که چطور مادران محترم و امروزی احساس می کنند که وجود چند تا مرد تحت عنوان پدر کودک ، میتونه محیط مجازی رو به خطر بندازه ..
دقت کردم دیدم هیچکدوم از خانومایی هم که اعتراض کردند حتی عکس ندارند که بگم نمیخوان عکسشون دیده بشه همه بجای عکس دوتا دست به حالت دعا ... چند تا شمع سوخته و جانماز و یا بچه هاشونو گذاشتن ...
خلاصه مدیر گفت بابا ببخشید اشتباه کردم فقط پیشنهاد دادم و اینا تا قبول کردن ..
حالا هر چند روز یه بار لابه لای مطالب مدیر رو قسم ایه میدن که نکنه مرد تو گروه آوردی و خبر نداریم . مدیر قسم میخوره که نه همچین کار نکردم . بعد میگن پس فلانی کیه اسمش علیه ؟؟
بعد اونی که اسمش علیه و عکسشم یه پسر کوچولوهه میاد میگه علی منم اسمم مثلا" مریمه
علی هم پسرمه با اسم پسرم اومدم
من موندم کسانی که انقدر تفکیک جنسیتی تو رفتاراشون دارند و انقدر مرد گریز هستند اصلا" چطور میتونند بچه هاشونو درست و با دید واقعی نسبت به برابری حقوق انسان ها تربیت کنند؟؟ خلاصه اوضاعی داریم ..
*************
یکشنبه هفته قبل رفتیم نمایش فهرست ، کار زیبایسه ساعته از رضا ثروتی ، بابازی یه دوجین از بپه های کارگاه بازیگری که انصافا" باید بگم کارگاه کجا بود ، کاملا" حرفه ای کار کردند مخصوصا" پسر بچه شش ، هفت ساله ی زیبایی که با هنرمندی هر چه تمام تر بازی میکرد و دیالوگ اول و آخر نمایش رو اجرا کرد .
چهارشنبه هم نمایش سه جلسه تراپی رو دیدیم که صابر ابر عزیز و خانم الهام کردا بازی میکردند و برعکس نمایش فهرست ، کار خلوت و جمع و جور در یک ساعت و نیم بود .
موضوع اینه که هر دو نمایش درمورد گره های بزرگ شخصیتی که در بزرگسالی انسان ها رو گرفتار میکنه و همه شون هم به دوران کودکی برمی گرده .
البته فهرست که مشخصا" تاثیر جنگ بر روان کودکان بود .
تو نمایش فهرست سیمین سینمای ایران (فاطمه معتمد آریا )ردیف بالای سرم و جناب خسرو سینایی عزیز هم ردیف های پایین نشسته بود .
اینم جمعیت بیست و دو نفره ی ما ، که نصف سالن رو اشغال کرده بودیم
خوشحالم از اینکه مهردخت تو این سن که متاسفانه بچه ها زورشون میاد دو خط کتاب مطالعه کنند با فضای نمایش و فیلم آشناست و بعد از دیدن اون ها میره نقدشون رو می خونه و نظر خودش رو می نویسه .
******
یعالمه دوستتون دارم ، از زندگی و روزهای باارزشتون خوب استفاده کنید .
براتون گفته بودم که تو گروه گل باقالی ها ، یک دوست نازنین بنام مرجانه دارم که بالرینه ؟؟
مرجانه متولد یازدهم تیرماه سال پنجاه و دوعه .
(نادی جون این دوستمون دقیقا" یک هفته از من و تو کم سن تره)
از هفته ی قبل همه قرار گداشته بودند که پنجشنبه شب که مصادف با چهارم تیرماه بود ، افطار و شام رو بریم بیرون .
جاتون خالی باقالی ها یه مجموعه ی سیاحتی بنام کوهستان تو خیابون نیاوران سه راه یاسر رو در نظر گرفته بودند که من نمی شناختم .
همگی قبل از افطار اونجا قرار داشتیم .. جای بسیار باصفا و جالبی بود ...
کوهستان اسم مجموعه شه و تو اون فضا رستوران هایی مثل مشیر و کومه ، هستند که ما قرار بود بریم کومه .
تو محیط کومه ، برای مهمانان کلبه ، سیاه چادر و میز وجود داره که با رزرو قبلی میتونید یکی از اینها رو داشته باشید . ما کلبه رو انتخاب کرده بودیم یه اتاق تقریبا" سی متری شامل شومینه ، تاقچه به سبک قدیمی ..
دوتا لباس محلی زنونه آویخته به چوب رختی .. والور ، جارو دستی .. حتی از اون تلفن های دیواری که میشه برش داشت و گفت : الووو نظمیه ؟؟
وجود داشت یعنی فضا کاااملا" سنتی .. حتی دیوارها کاهگلی بود .
اما امان از سرویس دهی بسیار نامنظم و ناجووور ، غذا ها هم تعریفی نداشت . بجز میرزا قاسمیش که خیلی خوشمزه بود .
خلاصه اگر مهمون ببرید اونجا آبروتون بابت سرو غدا میره ولی محیط معرکه بود .
برای ما که دور هم می گفتیم و می خندیدیم بد نبود .. بعد از شام بچه ها زحمت کشیده بودن و کیک خوشگل من و مرجان رو اوردند
بعد هم هدایای مخصوص گل باقالی ها :
برای مرجانه مچ بندی که اسمش بصورت یه بالرین روش بود و برای من یه انگشتر که اسم خودم و مهردخت روش تایپو گرافی شده بود
از ابتدای امسال ، تو گروه ما هر کی تولدش بوده یه زیور آلات کار تایپو گرافی هدیه گرفته .
بنظرم خیلی تک و شیکه تازه قیمتش هم برای ما که گروهی هدیه میدیم عااالیه . از صدو خورده ای تومن انگار شروع میشه .
میتونید گوگل کنید و ببینید این چه جور هنریه . منم ادرس جایی ه خرید های اینترنتی مونو سفارش دادیم بعدا براتون میدارم که اگه دوست داشتید استفاده کنید .
خلاصه امسال هم تولدم در بلاگ اسکای ، کنار ما عزیزانم و در گروه گل باقالی ها خاطره انگیز شد .
*********
یادتونه پارسال درمورد یکی از خانوم های اقوامم نوشتم که همسرش بر اثر افتادن بالا بر روی بدنش قطع نخاع شد ؟
یادم نیست که با چه نام هایی براتون داستانشونو نوشتم ولی امروز مریم ، تو گروه فامیلیمون نوشت که یکسال از اتفاقی که برای همسرم افتاد گذشت و تو این مدت کمک ها و دلگرمی های شما ما رو سرپا نگه داشت
اما ما هیچ کاری نکردیم بزرگترین ایثار رو خودش کرده که با وجود بیماری لاعلاجش ، الان پرستار همسر قطع نخاعیش هم شده و روزگار بسیار سختی داره .
برای لحظه لحظه ای که سلامت می گدرونید خدا رو شاکر باشید و یادتون باشه گاهی کوچکترین کارهایی که تواناییشونو داریم برای دیگران بزرگترین حسرته .
**********
راستی یه چیز خیلی مهم که بی انصافیه اگه بهتون نگم ... شما که تمام سال تحصیلی رو درکنار من و مهردخت بودید حتما" باید بدونید که مهردخت خانوم با کارنامه ی بسیار درخشانی سال دوم هنرستان رو پشت سر گذاشت ، و برای اغاز سال سوم که از همین هفته ی آخر تیرماه باشه لحظه شماری میکنه چون هفته ای یک روز و درس های شیرینی مثل طراحی و فتوشاپ رو داره .
دوستتون داریم