سلام به روی گل همه ی دوستان عزیزم
امیدوارم خودتون و عزیزانتون سلامت باشید، با وجودی که اسفند امسال شبیه هیچ سالی نیست و حال و هوای عید نداریم ولی انگار بصورت اتوماتیک حجم همه ی کارها چند برابر میشه .
تقزیباً نیم ساعت پیش داشتم یه پرونده ی پیچیده رو پیش میبردم که یهو چشمم به پنجره و بارون نم نمی که شروع شده بود افتاد و بی اختیار شعر " بارون اومد و یادم داد، تو زورت بیشتره" روی زبونم جاری شد و پشت بندش چشمام به یاد حمیدرضا روحی عزیزمون، باریدن گرفت .
باز یادم اومد که تو این نیمه ی دوم سال چه گلهایی ازمون پر پر شده و چه عشق هایی رو خاک کردیم . نمیدونم تو این مس*مومیت های سریالی مدارس آیا مشکلی براتون پیش اومده یا نه ولی از صمیم قلبم دعا میکنم همه ی بچه های معصوم در امنیت باشند (چه آرزوی محالی).
این روزهایی که گذشته حال و احوال خوبی نداشتم ، مرگ پیروز و همه ی حواشی این مصیبت، خیلی آزارم داده .. غیر از اینکه بلحاظ ملی آسیب جدی دیدیم و نگران انقراض کامل این گونه جانور زیبای ایرانی هستم، تمام خاطرات تلخ 48 ساعت مبارزه ی دارسی برای زندگی و عاقبت تلخ پرکشیدنش ، دوباره برام تداعی شد و چند بار از شدت غم دوریش های های گریه کردم ..
***
پست قبلیمون درمورد بیشعوری همسایه ها بود اینم بهش اضافه کنم که چند روز بعد از اون جریان با مهردخت داشتیم از بیرون میومدیم خونه ، ماشین رو به سمت پارکینگ میروندم که دیدم یه ماشین جلو تر از من هست . کمی صبر کردم دیدم نه در رو باز میکنه نه حرکتی داره . نگران شدم گفتم نکنه حال راننده بد شده و پشت فرمون براش اتفاقی افتاده ، پیاده شدم و رفتم سراغ ماشینش دیدم اصلا راننده ای درکار نیست ماشین قفله !!!
خب همه تون میدونید که من چه آلرژی شدیدی به دیدن چنین صحنه هایی دارم . اومدم تو ماشین و با عصبانیت به 110 زنگ زدم و پلاک ماشین رو براشون خوندم تا بهش خبر بدن .
20 دقیقه بعد دوباره تماس گرفتم و گفتند تا الان صاحب ماشین تلفنش رو جواب نداده .
پشت سر من دوتا ماشین و یک موتور هم به جمعیت همسایگانی که میخواستند برن تو پارکینگ اضافه شده بود و کوچه رو بند آورده بودیم .
10 دقیقه بعد دیدیم سه نفر ازساختمون ما اومدن بیرون ، دوتا مرد و یک زن . راننده به علامت عذر خواهی دستش رو گرفت بالا و درمقابل نگاه حیرت زده ی ما رفت پشت فرمون بشینه . همگی شروع کردن به داد زدن که اینجا جای پارکه؟
راننده گفت : حالا مگه چی شده دو دیقیه هم نشد .
گفتم : خجالت نمیکشی ؟ دو دقیقه ؟؟ الان 27 دقیقه ست من اینجا ایستادم و دوبار با پلیس تماس گرفتیم .
یارو گفت: حالا میگی چکار کنم؟
گفتم : هیچ کار ، تا زمانی که فهم و شعور پیدا نکردی هیچ کاری نکن .. از جمله رانندگی .
اون یکی مرد و زنی که همراهش بودند تند تند عذرخواهی میکردن .
راننده گفت : من بیشعورم یا تو که کوچه رو گذاشتی رو سرت؟
اینجا بود که اون سه نفر ی که پشت من رسیده بودند یقه شو گرفتن و یه کتک سیر بهش زدن . جالب اینجا بود که اون دونفر همراهش ایستادن یه گوشه و کتک خوردنش رو نظاره کردن بعد که همسایه ها ولش کردن جعبه ی دستمال کاغذی رو از ماشینش دراوردن و دادن دستش .
احساس کردم اونا هم مثل من دلشون خنک شد !!
ببینید همینقدر راحت پارک کرده بود و رفته بود
***
مامان مصی مدتیه راحت تر میتونه راه بره و این اواخر چند بار به من و مینا گفته بود دلم میخواد برم خیابون شوش(بورس ظرف و ظروف تهران)
روز جمعه بود که دیدیم داره بابا رو مجبور میکنه همراهش بره و خیابون های شلوغ دقیقا چیزیه که بابا ازش متنفره .
مینا بهم تلفن کرد گفت مهربانو مامان داره همراه بابا میره شوش ، من به بابا گفتم نمیخواد شما بری بذار خودم میبرمش . گفتم مینا جون تو هم تنهایی از پس مامان برنمیای هی میخواد بره اینور اونور و خرید کنه .. بذار منم میام . گفت : چقدر خوشحالم میکنی راستش دلم میخواست بگم بیای ولی میدونم تو هم شلوغی رو دوست نداری و امروزم جمعه ست شاید میتونستی استراحت کنی .
خلاصه سه تایی راه افتادیم و رفتیم .
ماشالله به حوصله و شور زندگی که مامان داره .. تقریبا 3-4 ساعت راه رفت و خرید کرد و هنوز دلش میخواست بچرخه ، من و مینا از پا افتاده بودیم که دیگه گفتم مامان بسه من میدونم تو بابت امروز باید یک هفته درد بکشی .
اسنپ گرفتم که برگردیم گوشه ی خیابون ایستاده بودیم تا ماشین برسه . دوتا دختر خانوم هم کنار ما ایستاده بودن و تعداد زیادی کارتن وسایل جلوشون بود . من مشغول صحبت با تلفنم بودم و متوجه نشدم مینا با اون دوتا خانم چی میگفتن (وقتی با تلفن حرف میزنم اصلا متوجه ی اتفاقات اطرافم نیستم) تلفنم تموم شد یهو احساس کردم مامان پاش لغزید خواستم مامان رو بگیرم یه کارتن دستم بود که مینا 6 تا فنجون خریده بود و متاسفانه فروشنده نایلکسش تموم شده بود و من اون جعبه رو دستم گرفته بودم ( فکر کنید یه جعبه ای که 6 تا فنجون و نعلبکی داره اندازه ش چقدره؟) برای اینکه بتونم مامان رو بگیرم ناخوداگاه اونو گذاشتم رو یکی از کارتن های بزرگ اون دوتا خانوم و همزمان گفتم ببخشید یه دقیقه ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که یکی از اون دوتا با یه عربده ی وحشتناک فریاد زد : جعبه تو بردار .
من با تعجب گفتم : خیلیه خب چرا فریاد میزنی .. این یه جعبه ی کوچیکه .
داد کشید : مال خودمه نمیخوام بذاری روش .
گفتم : صداتو بیار پایین بی تربیت .. حالت بده برو بیمارستان تو خیابون چکار میکنی؟ بار اوله خرید کردی ندید بدید؟؟
مامان درحالیکه نوک عصاشو گرفته بود سمتش .. گفت: ببین صداتو برای بلند نکن هااا ، من بچه ی سلسبیلم ، با این عصا میکنم تو حلقت تا حالت جا بیاد . بعد بجای عربده عر عر میکنی .
همون موقع اسنپ رسید و من و مینا مامان رو بردیم تو ماشین .
اون یکی دختر خانومی که با این بی ادب بود همه ش دعواش میکرد و از ما عذرخواهی میکرد .
نهایتاً مامان سرشو از شیشه درآورد گفت : برو خدا رو شکر کن این خانوم همراهت بود وگرنه وسط میدون شوش ریز ریزت میکردمت .
مینا گفت تو حواست نبود داشتی صحبت میکردی من بهش گفتم این چیه؟ ( یکی از کارتن هاشون عکس روش یه وسیله ای بود تشخیص ندادم چیه)
همون بی ادبه گفت برو مغازه دست کن تو جیت بخر ببین چیه .
من خنده م گرفت از جواب بی ادبانه ش . اون یکی دختره گفت: خانم ببخشید اتوی بخار بزرگه . بعدم دعواش کرد گفت تو چرا انقدر بیشعور و بی ادبی آخه .
******
خلاصه ... عاقبتمون بخیر باشه از دست این جماعت
دوستتون دارم .. مراقب خودتون باشید و سعی کنید تو این دنیای عجیب دووم بیارید تا ببینیم چی میشه
بنظرم پیچیده ترین موجودات کره ی زمین، انسانها هستند.
در حالیکه می تونه پست ترین و رزل ترین باشه، میتونه به والاترین مقامات معنوی هم دسترسی پیدا کنه .
کافیه یه نگاهی به دور و برمون بندازیم تا این تفاوت ها رو بهتر درک کنیم .
من تو یه مجتمع 24 واحدی زندگی می کنم ، به دلیل مشغله های شخصی و ساعت هایی که بیرون از ساختمون می گذرونم طبیعیه که تو این چند ماه خیلی ها رو نشناسم و حتی ندیده باشم .
اما همین تعداد کمی هم که باهاشون آشنا شدم پر از شگفتی و زیر و بم های شخصیتی و منحصر به فرد هستند .
از دختر کوچولوی مرتب و خوش سرو زبونی که دستاش پر از شکلات بود و به منظور باز کردن سر حرف تو آسانسور بهش گفتم :
شما چقدر شکلات رنگی دارید خانم کوچولو !
و جواب شنیدم: همه ش خدمت شما باشه
و دستاشو جلوم بصورت کاسه گرفت که همه ش رو بردارم .
و من در شگفت بودم که چقدر مسلط و خوش رو از جمله ی " خدمت شما" استفاده کرد . من توقع داشتم نهایتاًٌ یه "بفرمایید " بشنوم و چاشنی خنده ی خجالتی . ولی درست مثل یه خانم که تجربه ی مکالمه های زیادی رو با افراد نچندان آشنا داره ، جوابم رو داد.
از آسانسور پیاده شدیم و بهم گفت: شما همون خانومی هستید که برای گربه ها غذا میذارید؟
گفتم : بله عزیزم .
گفت: چند شب پیش با خانواده م درمورد شما صحبت می کردیم . چقدر خوبه با ما همسایه شدید .
راستش حسابی غافلگیر شده بودم و داشتم فکر می کردم چی بگم که مراتب ذوق زدگی و قدردانیم رو بتونه برسونه .
گفتم : ممنونم عزیزم . منم از آشنایی با شما خوشبختم . به خانواده سلام برسون .
رفت سوار ماشینشون شد و با خانواده که منتظرش بودن رفت بیرون .
مهردخت هم چند روز پیش بهم گفت : مامان طبقه ی پایین ما یه خانواده زندگی میکنند که امروز با پسرشون تو آسانسور بودم . تقریباً 14-15 سالش بود . بهم گفت: شما واحد 23 هستید؟ گفتم بله.
گفت : امیدوارم عذرخواهی من رو بابت تمرینات پیانوم بپذیرید .
منم درحالیکه نیشم باز شده بود گفتم : شمایید پس . من که کلی لذت میبرم از صداش .
اونم خندید و گفت: ممنونم سعی میکنم ساعت استراحت همسایه ها نباشه .
از طرفی موارد دیگه ای هم از نقض حقوق همسایگان داریم. مثل پارک کردن ماشین ها در جای نامناسب .
و یه مورد خیلی شگفت انگیز تو گروه واتس اَپی همسایگان دیدم .
یکی از همسایه ها از بالکن آشپزخونه ، کیسه ی زباله ش رو پرت میکنه تو ورودی پارکینگ . باورتون میشه؟؟
جالبه جناب بی فرهنگ بعد از اینکه دید تو گروه درموردش نوشتن ، کلی استیکر فرستاد و بقیه رو مسخره کرد .
خُب چه میشه کرد وجود این آدما رو هم باید پذیرفت دیگه .. حقیقتن .
فقط تو یه سیستم درست، یه راهکار قانونی براش میذارن که هرکاری دلش خواست نتونه انجام بده .
جامعه هم همینه داستانش ، همگی با اخلاق و شخصیت های متفاوت کنار هم قرار گرفتیم و همه مون هم فکر میکنیم حق با ماست . صرفاً با تدوین قوانین درست و درمون میتونیم نسبتاً با آرامش کنار هم زندگی کنیم .
اما امان از وقتیکه قدرت دست همین آدم های بی فرهنگ و بی تعهد بیفته . اونوقته که زندگی برای هر کسی مثل خودشون نیست میشه جهنم .
مدیونید اگر فکر کنید منظور خاصی دارم از نوشتن این عبارات
******
باورمی کنید به اسفند ماه رسیدیم؟؟
حال و هوای بهار بهتون دست داده؟؟ به من که ابداً .. چه سال سختی بود و چه نیمه ی دوم عجیبی!!
دیشب خواب می دیدم تو یه جزیره با عده ی زیادی از مردم داریم به سختی زندگی میکنیم و فریاد میزدیم . ما هنوز زنده ایم حرومزده هااااا
دوستتون دارم
سلام دوستان نازنین و همراه .
هفته ی قبل (سه شنبه ) وجهی که با کمک و همت شما عزیزای دلم جمع آوری شده بود رو برای اون خانم واریز کردم .
تو این چند روز هم دوباره زحمت کشیدین و واریزی داشتین . دیشب براش پیغام دادم که بازم مبلغی جمع آوری شده . نگران وضعیت معیشتی اون خانم نیازمند بودم و تو چت ها متوجه وخامت اوضاعشون شدم
در ادامه متوجه شدم به دلیل کلاهبرداری از همسرش، همه ی دارایی شون رو گذاشتن وسط (حتی اعضای بدنشون رو) تا مدیون و بدهکار مردم نباشند . ولی میزان بدهی خیلی بالاست . بندرت و چند نفر دیگه رفتن با طلبکارها صحبت کردند و راضیشون کردن که از بهره ی پول گذشت کنند و این یک میلیارد رو بصورت اقساطی پرداخت کنند که بازم قسط ها خیلی سنگینند .
امروز صبح هم دوباره براشون واریز کردم .
**********
هموطنی که تقریباً اوایل بهمن ماه برای هزینه ی شیمی درمانیشون کمک کردیم رو خاطرتون هست؟
دیروز از خانم دکتر (دوست وبلاگی که ایشون رو معرفی کردند) حالشون رو پرسیدم . گفتند : خدا رو شکر هم خوبن هم خیلی به درمان امید دارن .
میگم اگر تو این آشفته بازار زندگی، گاهی احساس خوبی داریم، شاید به دلیل حال خوبیه که با کمک هامون به هر موجود زنده اییه که از کنارش بی تفاوت رد نشدیمه .
گاهی با بخشیدن قسمتی از مالمون به هموطن نیازمند، گاهی با غذای اندکی که شکم حیوان زبون بسته ای رو سیر کردیم یا حتی دست نوازش برسرش کشیدیم .
دوستتون دارم و به وجودتون مفتخر و دلگرمم .
در لحاف فلک افتاده شکاف
پنبه می بارد از این کهنه لحاف
میبینم که روسری هامونو برداشتیم وخیر و برکت تزولات آسمونی، دست از سر این مملکت بر نمیداره؟!!
چی شد اون اراجیفی که سالها تو مُخ این ملت کردین؟؟ البته که ما فقط شمارو مسخره میکردیم ولی یه قشر بی سواد و هالو هم داشتیم این وسط که باورشون شده بود شما ناجی و دلسوز هستید و نمی فهمیدند کلاه گشاد خرید و فروش بهشت و جهنم رو با تعداد تارهای موها برسرشون میذارید .. البته که هیچوقت از تبادل اطلاعات و معجزه ی دنیای مجازی که دست های آلوده تون رو براشون رو کرد دل خوشی نداشتید .
همون خدایی که ازش شرم نکردید و هر کثافتی رو به اسمش انجام دادید و مردم رو از ساده ترین حقوقشون محروم کردید، دستتون رو رو کرد و از همه ی پستو ها و خلوت های گناه آلودتون انواع تجاوز ها و خیانت ها بیرون افتاد ..
***
لعنت به شما که آسمون کشورم می باره و من بجای لذت بردن از این همه زیبایی ، برای حال و روز هموطنان زلزله زده م زانوی غم به بغل گرفته م .
***
قبلاً از صفحه ی خوب و فرهنگ ساز" بِنُدرَت "تعریف کرده بودم براتون . روز جمعه خبر تلخی از فروش کلیه ، نیمی از کبد و مغز استخوان مادر بدهکاری که برای بقای زندگی فرزندش در واقع دست به تن فروشی زده ، داد .
به محض اینکه از موضوع با خبر شدم شماره کارت گرفتم و به اندازه ای که فکر می کردم مناسبه واریزی انجام دادم به امید اینکه صفحه پر مخاطبه و خیلی زود تامین وجه میشه
ولی متاسفانه دیشب که خبر گرفتم ، میزان کمک ها خیلی ناچیز بودند .. البته که دلیل اصلیش موضوع هموطنانمون در خوی و شرایط نامساعد زندگیشونه ولی نمیشه از تنگ دستی و مشکلات معیشتی مردم عادی هم بگذریم .
برای بندرت عزیز نوشتم من این موضوع رو اطلاع رسانی میکنم و امیدوارم بتونیم همه با هم مشکل رو حل کنیم .
نسرین عزیزم طبق معمول قبول زحمت کرده و داره لیست واریزی ها رو تکمیل میکنه ، لطفاً واریزی ها رو که انجام میدیدن برای نسرین جون کامنت بذارید تا اسمتون تو لیست باشه .. من و نسرین جون با هم چک میکنیم که چیزی از قلم نیفته .
دوستتون دارم
الان که دارم براتون مینویسم ، عصر پنجشنبه ست.. هوا به نسبت اوایل هفته گرمتر شده و کمی از بارِ غصه ی دل وامونده ی من و لابُد خیلی از شما ها، کم شده.
از اول هفته و شنبه ی لعنتیش که خوی زلزله اومد، هوا هر درجه ای که سرد شد، دل ما هم به هوای غم و بی پناهی هموطنانمون تو این سرما لرزید.
این چند روزه با کمک خانواده و دوستان دیگه ای جز شما نازنین ها، از منابع خصوصی برای خوی پوشک و نوار بهداشتی و کنسرو و دوتا پتو فرستادیم .
تا اینکه نیک یوسفی هم اعلام کرد مردمی که تمایل دارند جناسشون رو به آدرسی که اعلام کرده بود برسونند تا بفرسته خوی .
یکی از دوستانمون ( مریم جان) هم استوری کرد :
" یعنی من عاشق حس همدلی بین آدما هستم .. مریم میدونست خیلی ها نمیتونن خودشون رو به آدرس برسونند ولی تو این ترافیک تهران و بنزینی که یا باید سهمیه داشته باشی یا لیتری 3 تومن پول بدی چنین زحمتی رو متقبل شد.
خُب راستش منم حیفم اومد خیریه مون سهمی تو این کار نداشته باشه . این بود که با اجازه ی همگی من 500 هزارتومن از صندوق خیریه واریز کردم برای مریم که بره خرید .
هر چند که میدونم خیلی از شما ها که برای خیریه مون پول واریز کردید، خودتون هم برای خوی کمک فرستادید .
استوری مریم رو خودم هم استوری کردم و خوشبختانه چند نفر هم به موقع استوری من رو دیده بودن و اونا هم به حساب مریم پول واریز کردن .
مریم جون فاکتور خریدها رو ارسال کرد :
******
خُب بریم سراغ یه خبر دیگه
اگه گفتید این پرداخت بابت چیه؟
تاریخ و ساعتشو ببینید داغِ داغه هااا قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن انجامش دادم .
دلم نمیاد که زیاد معطلتون کنم .. بعله بالاخره بعد از کلی اینور اونور کردن و قیمت گرفتن ، از این آقا (امیر محمد صبوری ) که تو بازار لوازم برقی مربوط به آرایش و زیبایی دارن خرید کردم که البته همون خانم دنیا کاویان که مربی کلاس زهره جون بود معرفیشون کرد و طی تحقیقات من قیمتشون مناسبه و اجناسشون گارانتی داره .
آدرس اداره رو دادم که بیارن همینجا و با خودم ببرم که برسونم دست زهره جون دیگه خیالش از بابت ابزار کارش راحت باشه تا به مرور براش مواد (رنگ و کراتین و چیزای دیگه) هم تهیه کنیم.
یعنی برای یه کارشناس مالی فاکتور فرستاده که از نظر من دو زار نمی ارزه .
به هر حال اگر خواستید ازشون خرید کنید این شماره شونه
09361142999
آقای صبوری . بگید از شاگردهای دنیا کاویان هستید که هم تخفیف خوب بگیرید هم جنس با کیفیت .
و اما خبر آخر اینکه کتاب عزیز دلم نسرین جان به دستم رسید .
اگر علاقمند به تهیه ی کتاب با قیمت 50 هزارتومان هستید به سایت نشر چهره مهر مراجعه یا با تلفن خانم پورنگ ناشر کتاب به شماره
09113438732 تماس بگیرید .
دوستتون دارم ممنون که باعث حال خوبم هستید