دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

جراحی دیسک و تنگی کانال

دیروز از بیمارستان مرخص شد . 

کیو میگم؟ خب معلومه دیگه " مامان مصی" 

بقول خودش دیگه شبیه  ترمیناتور شده ، بس که تو بدنش ادوات فلزی کار گذاشتن 

داستان این بار، جراحی و پروتز  دیسک کمر و تنگی کانال بود . بعد از جراحی های متعدد بر روی  ران پاش که خوشبختانه آخرین عملش خیلی خوب بود و مامان راحت تر راه میره ، درد دیسک امانش رو برده بود . متاسفانه بخاطر دیابتی هم که داره ، مصرف اینهمه مسکن های قوی کبد و کلیه ش رو اذیت کرده بود . تقریباً با شش تا جراح خوب و مطرح مشاوره کردیم و نظر همه شون جراحی بود. 

این یک هفته ده روز آخر من حال و روز خوبی نداشتم .. اصلا از اسم عمل هم حالم بد میشد و فکر اولین شب بعد از عمل که چقدر باید درد می کشید رو می کردم حالم بهم میخورد.. بالاخره چهارشنبه سی ام  رفت زیر تیغ  و بعد از اون هم  طبق معمول روانه ی CCU شد . روز پنجشنبه آوردنش بخش و جمعه که دیروز بود مرخص شد. 

جالب اینجاست که عملش برخلاف تصورم  خیلی سبک و خوب بود . به محض بهوش آمدن درد هاش افتاده و  کمتر از 24 ساعت راه رفته. من فکر می کردم خیلی نقاهت سخت و طولانی داشته باشه و البته دردهای وحشتناااک . 

اما  دردش اصلا زیاد نیست . نه که درد نداشته باشه هااا ولی درد تو ناحیه کمر نیست . فکر میکنید کجاااست؟؟ 

گلووش !!!

یعنی رفته کمرشو عمل کرده ولی درد حلق و مجرای بلعش ، طاقتشو طاق کرده. 

لابد تو دلتون میگید چه ربطی داره؟؟ 

نه ظاهراً ربطی نداره ولی باطناً در حین عمل لوله هایی در حلق وارد میکنند که اگر پرستار این کار رو با بی دقتی و فشار انجام بده،  میزنه تمام اون مسیر رو مجروح میکنه . اینجوری میشه که مریض رفته کمرشو عمل کنه ولی از درد گلو بیچاره میشه و حتی بزاق خودشو به زحمت فرو میده . 

متاسفانه هر دوتا دستشم سیاه و کبوده ، نمیتونستن رگ بگیرن و یه بار هم تمام مایع سرم رفته بوده زیر پوستش گویا دکتر میاد متوجه میشه و شروع میکنه به داد و بیداد . 

این بین یه آقا پسر نازنینی پرستارCCU بود که همون شب اول  شماره ی شخصیش رو بهم داد . بهش گفتم من شبا خیلی دیر میخوابم گفت هر وقت دوست داشتید بهم  زنگ بزنید یا پیام بدید اگر تلفنم رو جواب ندادم در اولین فرصت زنگ میزنم  و  از حال مادر باخبرتون کنم  . 

 ساعت تقریباً ده شب بود بهش زنگ زدم برنداشت و براش پیامک نوشتم . چند دقیقه بعد جواب داد . 



فرداش مامان گفت : چند بار در طول شب اومد به همین روش بهم آب داد و تا صبح حواسش کاملا بهم بود  . 


"آقای ذوالفقاری امیدوارم غم و نگرانی ازت دور باشه که اینطوری باعث حال خوب دیگرانی" 


یه مورد دیگه هم بگم. مامان مصی و بابا عباس چندین ساله تحت نظر آقای دکترمهریار قاضی سلطان ( از تیم دکتر ماندگار) هستند . ایشون فوق تخصص جراحی قلب و عروق دارند و هر قدر از انسانیت و لطفشون نسبت به همه ی بیماران بگم کم گفتم .

هم ازتاریخ عمل و هم از نگرانی و ترس مامان بابت "پیس میکر"ی که تو قلبش هست  خبر داشتن .

  خودشون قبل از عمل رفتن مامان رو دیدن و بهش اطمینان دادن که همه چیز رو به راهه . 

این خیلی باارزشه که دکترِ آدم ( با اینهمه مشغله ) وقتی اصلاً تو بیمارستانی که داری عمل میشی کاری نداره بلند شه بیاد دیدنت تا خیالت رو راحت کنه . یعنی تو این قحطی انسانیت ، دیدن این ارزش های انسانی واقعا نعمت و غنیمته 


و باز هم یه مورد حال خوب کن دیگه : 

اوایل خی/زش انق/لاب مه/سا، یکی از دوستان پستی رو در جهت مبا/رزات مدنی برای من فرستاد . خوندمش و  از اینهمه شعور و آگاهی نویسنده لذت بردم . رفتم براش کامنت نوشتم و یه نگاه به بقیه ی پست هاش که کردم متوجه شدم ایشون  متخصص جراحی مغز و اعصاب هستند. 

باعث افتخار بود که یه جراح مغز تا ین حد دغدغه های اجتماعی داره و در کنار مردمه . 

البته معنای درست انسانیت همینه ولی خب همه مون واقفیم متاسفانه درصد زیادی از مردمی که از نظر اجتماعی و معیشتی در سطح بالاتری از عامه ی مردم هستند، خودشون رو تافته ی جدا بافته می دونند و با این فرمون که " سری که درد نمیکنه رو چرا دستمال ببندیم " تو جاده ی زندگی پیش میرن . 

ولی دکتر آرام روی جامعه ی پزشکان رو سفید کرده و تو این چند ماه  هرگز چیزی جز دادخواهی ازش ندیدم و درضمن از نظر پزشکی بسیار حاذق و موفق هستند. 


وقتی جریان جراحی دیسک مامان پیش اومد ، پیشنهاد کردم که یه مشاوره هم با ایشون داشته باشه . 


بعد از تعطیلات وقت گرفتیم و وقتی منتظر بودیم نوبتمون بشه از مریض های دیگه میشنیدیم که ایشون چقدر مهربان هستند و هوای بیماران رو دارند . بالاخره نوبتمون شد ، مامان رو کامل معاینه کردند .

 نظر ایشون هم جراحی بود.  وقتی  از هزینه ی زیاد این عمل و اینکه بقیه ی جراح ها دستمزد نسبتاً بالایی (بین 60 تا 100 میلیون تومان) بصورت  جدا گانه  یا همون زیر میزیِ معروف طلب میکنند، شکایت کردیم با آرامش و لبخندی که معمولاً به صورت داره  گفت : من خیلی به شما حق میدم واقعیتش اینه که پرداختن این پول برای همه، حتی من که خودم جراح این مملکت هستم آسون نیست ولی از طرفی نمیشه به اون جراح(اشاره کرد به اسمی که روی مدارک مامان نوشته شده بود )  هم که از شما 60 میلیون خواسته ایراد بگیریم . 

این عمل چند ساعت طول میکشه و ریسک فراوونی هم داره در ضمن فشار زیادی از نظر فیزیکی به جراح وارد میشه حدود چهارساعت روی بیمار کار می کنند ، بعد مبلغ خیلی ناچیزی در حدود پنج میلیون تومن بابت این عمل به ایشون میدن .  آقای دکتر ... که استاد من هستند و سنی ازشون گذشته واقعا براشون سخته این عمل طاقت فرسا رو با چنین دستمزد کمی انجام بدن . حالا من نسبت به ایشون جوان هستم و میتونم پشت سر بذارم .

گفتم آقای دکتر من پیج شما رو دنبال میکنم دیدم که الان مدتیه خودتون هم درحال فیزیو تراپی هستید و  به همین دلیل دچار اسیب شدید. 

خندید و گفت:  بله عرض میکنم که . 

وقتی صحبت هامون تموم شد و داشتیم خداحافظی می کردیم براش تعریف کردم که چطوری باهاش آشنا شدم . هر چهار تایی خندیدیم و علامت پیروزی به هم نشون دادیم  بامزه اینجا بود که مامان یه دستش به کمرش بود و با یه دست دیگه علامت پیروزی نشون میداد تند تند هم می گفت " زن، زندگی، آزادی"

*******

بی مناسبت نیست این عکسم رو ببینید :



ببخشید عکس کیفیت خوبی نداره ولی  عوضش کمیت عالی داره 

اینجا پشت در اتاق عمل بیمارستانه و بابا ازم عکس انداخته . از صبح با همین بلوز و شلوار جین و بدون حجاب اجباری بودم . بخاطر اینکه جای پارک اطراف بیمارستان نیست با ماشین خودم نبودم و چندین بار اسنپ گرفتم . این وسطا هم چند تا کار اداری بابت همین عمل مامان انجام دادم و بخشی از راه رو پیاده طی کردم .

 نه اون اداره جات و نه بیمارستان و نه هیچکدوم از رانندگان محتررم اسنپ ، برام مشکلی پیش نیاوردند تازه از بیشتر نگاه ها مهربونی و تحسین و تشویق می بارید . 

از همه جالبتر پرسنل بیمارستان بودند که بدون حجاب از خونه هاشون میامدن سر کار و از نظر سیستم اداری هیچ مشکلی نداشتند . 

این عکس رو تو صفحه ی اینستاگرامم گذاشته بودم احتمالاً بعضی از دوستان براشون تکراریه 


دوستتون دارم  راستی 02/02/02 تون بخیر 







من و فرشته ها


این روزها که اغلب اوقات حال و حوصله ی درستی ندارم، دنبال یه چیزی می گردم که منو دوباره به زندگی برگردونه . تو یه بعد از ظهرِ غمگینِ تعطیل و به پیشنهاد مهردخت رفتیم کافه موزه ی گربه ایرانی یا به اصطاح" میوزه ی گربه ی ایرانی" .

تو ساختمون موزه ، حدود سی تا گربه زندگی میکنند که هم از نژادهای معرف و هم DSH ها هستند. طبقه ی اول کافه ست که اگر دوست داشته باشید چیزی میل کنید به قسمت کافه راهنمایی میشید و اگر تمایلی نداشته باشید و فقط برای دیدن گربه ها رفته باشید . به طبقه ی بالا هدایت میشد . نفری 15 هزارتومن ورودی به طبقات گربه هاست . دم در اولین طبقه شون باید روی کفش هاتون کاور بپوشید که جلوی در بصورت انبوه تو جایگاه مخصوص هستند و ما مخصوصاً رو هر پامون دوتا کاور کشیدیم که یه وقت ناغافل یکیش پاره نشه و موجب آلودگی محیط زندگی فرشته ها بشیم . درضمن هون موقع که دارید قبض های ورودی رو پرداخت میکنید ازتون سوال میکنند که تمایل دارید به گربه ها غذا بدید یا خیر؟ اگر جوابتون منفی بود که هیچی تشریف میبرید بالا و مشغول دیدن گربه ها میشید ولی اگر برای غذا دادن به گربه ها علاقمند باشید ازشون کیسه های پارچه ای کوچولو که حاوی غذای خشک گربه هاست و از بهترین برند هم هست خرید میکنید و باخودتون همراه میبرید بالا .  ایده ی نگهداری  از گربه ها در طبقات ساختمون میوزه از زمان آغاز کرونا در ذهن صاحب کافه شکل گرفت . همون موقع که یه تعدادی از دوپاهای  سنگدل با شایع شدن خزعبلاتی درمورد حیوانات خانگی و تکثیر و انتقال ویروس کرونا توسط اونا به خودشون ، حیوانات خانگیشون رو رها کردن تو کوچه و خیابون !!!!!!!!!!

صاحب خوش فکر موزه که عاشق حیوانات، مخصوصاً گربه هاست اونا رو در ساختمون اسکان داد و امکانات رفاهیشون رو هم مهیا کرد . به دیوارهای موزه تابلوهای قشنگی از اطلاعات جامع در مورد گربه ها و نژادهای مختلف نصب شده ، البته که برای من توجه به تابلوها خیلی سخته وقتی که هر گوشه رو نگاه میکنی چند تا فرشته تو بغل هم خوابن یا دارن رژه میرن و ازت دلبری میکنند دیگه چه فرصتی برای دیدن تابلو ها هست واقعا؟؟

دیدار از گربه ها در کافه شامل مقرراتی هم میشه، از جمله اینکه حق بغل کردن و جابجایی گربه ها نیست . 

یعنی شما حتما باید اونجا برای ارتباط با این پشمالوهای جذاب زحمت بکشی . 


میری نزدیکشون و بهشون پیشنهاد غذا میدی، اگر دوست داشته باشن و به سمتتون بیان بهشون غذا میدی و این دیگه کاملا به انتخاب گربه های دوست داشتنیه که دلشون بخواد بیان روی پاهات، بغلت، و .. یانه دوست نداشته باشن.


من از اون خوشبخت ها بودم که با چندتاشون تونستم خلوت کنم .

" اومدن بغلم و بهم اجازه دادن نوازششون کنم" 




جالب اینجا بود که اسماشون بر اساس جنسیت انخاب نشده بود و مثلاً مسئولین اونجا صدا میکردند هوشنگ خانوم بیا اینجا یا آقا نگین کجایی؟ 


خلاصه که نمیتونستم ازشون دل بکنم . مخصوصاً یکیشون که کاملا نابینا بود و همه ی حواسشو جمع میکرد ببینه کی صداش میکنه و کجا بوی غذا میاد . 


دست آخر وقتی از اونجا اومدیم،  سرحال و روبه راه بودم . هرچند موقتی بود ولی الانم که دارم ازشون مینویسم بازم حالم خوبه . 


راستی اگر دوست داشتید  درمورد کافه موزه ی گربه ها بیشتر بدونید از گوگل بپرسید،  آدرس پیجشون رو میاره.

 تو هایلایت ها هم معرفی گربه ها و قوانینشون هست، میتونید مطالعه کنید و با فضای اونجا آشنا بشید. 

و درصورتیکه مثل من عاشقشون باشید کلی کیف می کنید 

****

راستی سه شنبه پونزدهم فروردین،  تولد دوسالگیِ" تامی"   پسر مهربون خونمون هم بود . 

من و تامی فراز و نشیب فراوونی رو با هم پشت سر گذاشتیم .

 بعضی از شماها میدونید من چقدر با مهردخت که  مخالف سرسخت نگهداری تامی  بود ، جنگیدم و حالا بعد از 21 ماه ، مدتیه مهردخت دست از سرمون برداشته و کمتر به حضور تامی اعتراض میکنه . 




تامی چون مادر نداشته و سه ماه اول زندگیشو تو خیابون و در شرایط بسیار سخت زندگی کرده، هنوز با وجودی که دو سالش تموم شده ، منو مادر واقعی خودش میدونه و بعضی از رفتارهای افراطی که دیگه تو این سن نباید داشته باشه رو داره . 

مثلاً من هر وقت  از جام بلند میشم ، پا به پای من حرکت میکنه . صبح ها  به محض اینکه چشمام باز میشه خودشو بهم میرسونه و سرشو میزنه به سر من و هی خودشو میمالونه بهم و هم زمان لیسم میزنه و بهم اظهار عشق میکنه .

وقتی میرم جلوی میزتوالتم (که برخلاف میزهای دیگه ارتفاعش بلنده) می ایستم  ،  تامی میپره  میاد روی میز دستاشو میذاره روی شونه هام و خودشو میکشونه بالا ، بعد به صورتی که پاهاش روی شونه ی سمت راستمه و سرش رو شونه ی سمت چپم (درست انگار شالگردن دور گردنمه)، دوتایی راه میفتیم تو خونه .( باید یه عکس در همین حالت بندازم )

 تا وقتی که تو روشویی بخوام صورتم رو بشورم همون بالا میمونه . 


شبها هم به محض اینکه میرم تو تخت،  میدوعه میادتو بغلم . مدتی میخوابه و نوازشش میکنم بعد میره پایین پام میخوابه و در نهایت بالای سرم روی بالش . 


دیگه خوابم میبره و نمی فهمم کی میره دنبال بازیش...  و تا صبح که بیدار میشم و بدو بدو میاد،  نمیدونم چند بار در طول شب میاد پیشم و میره ولی گاهی تو خواب و بیداری حضورش رو حس میکنم . 


الان دیگه زندگی بدون گربه رو متصور نیستم و یه جورایی به دیدنشون تو محیط خونه و  بغل کردن و نوازششون اعتیاد پیدا کردم . نمیدونم این جزو اختلالات شخصیته یا نه،  ولی هر چی هست بابتش خوشحالم و دوست دارم تا آخر عمرم به همزیستی با حیوانات وابسته باشم . 



دوستتون دارم 

پایان تعطیلات رسمی فروردین 1402

دیروز ظهرکه سیزدهمین روز فروردین بود ، داشتم با پسرعمو جان چت می کردم . 

هم اون تو خونه نشسته بود هم من . 

گفت یاد سیزده به دری افتاده که مامان من و یکی دیگه از زنعموها(بغیر از مادر خودش) نشسته بودن تو صندوق عقب (چون تو ماشینا براشون جا نبوده ) قابلمه ی قرمه سبزی هم کنارشون بوده، اون دوتا هم از لجشون تا برسن به مقصد، همه ی گوشت های خورش رو خورده بودن 

گفتم ولی من دیشب یاد اون سیزده به دری افتادم که تو افتادی تو رودخونه . وقتی از آب کشیدنت بیرون داشتی مثل بید می لرزیدی و از سرما کبود شده بودی ولی نیشت تا بناگوش باز بود . 

کلی استیکر خنده برای هم فرستادیم . بعد گفتم : ما چه بد شدیم  الان خودمون جای پدر و مادرامون هستیم ولی اصلاً حس و حال اونا رو نداریم . چقدر بچگی کردیم بیچاره بچه هامون . 

چرا اون موقع ها میشد بریم پیک نیک ولی الان نمیشه؟؟

بعد پرسید : تو فشم نرفتی؟ 

گفتم : نه .. وقتی مامان نمیتونه بیاد منم دوست ندارم برم . بردیا و خانواده ی نسیم رفتن فشم . 

*****

یاد سیزده به در پارسال افتادم بعد از ظهر  با مامان و بابا و مهردخت رفتیم پارکی که نزدیک خونه ی مامان ایناست و وقتی مهردخت بچه بود میبردمش بازی می کرد . برای مامان که زیاد نمی تونست راه بره انتخاب خوبی بود و به ما هم بد نگذشت ، شب تو راه برگشت به خونه کلی آرزو و دعا کردم که تا سال بعد همه ی خانواده سلامت باشند و کارو بارمون رونق داشته باشه و همه ی مردم راحت تر زندگی کنند . 

از روزای آخر شهریور همه چی زیر و رو شد ..چه خوب بود که نمی دونستیم چه بلاهایی قراره سرمون بیاد . دیروز هیچ دعا و آرزویی نکردم .. خیلی چیزا  از قلبم  گذشت ولی فقط گذشت و ازش رد شدم .. حس کردم نه آرزوی شخصی دارم نه عمومی .. 

فقط با خودم فکر کردم کاش سال بعد عهمین موقع ها اگر زنده بودم به خودم بگم " اصلاً فکر میکردی دوازده ماه آینده با خودت بگی وااای کی فکرشو میکرد الان انقدر خوشحال باشی ؟ کی فکرشو میکرد این کابوس تموم شه؟

*******

  هزارو چهارصدویک برای من یه از دست دادن دردناک داشت که خب همه میدونید دختر کوچولوی خونه مون، دارسی  قشنگم بود که پر کشید . 

اما چند تا دست آورد بزرگ داشت . از جمله اینکه بعد از دوسال تجربه ی اجاره نشینی که البته به واسطه ی صاحبخونه ی خوبم ، تجربه ی شیرینی هم بود. دوباره صاحبخونه شدم . البته قسمت تلخ ماجرا این بود که دوسوم پول خونه، همون هدیه پدرم بود که در نوجوانی به همه ی بچه هاش داده بود . موند یک سوم بقیه ش که از اون یک سوم هم باز نصفش پول پیش خونه م بود و نصف بقیه ش رو جور کردم ولی اصلاً آسون نبوود و مُردم برای کسانی که پشتوانه ی محکمی ندارند، صاحبخونه هم نشدند و میدونم اجاره نشینی هم داره بهشون فشار میاره . از صمیم قلبم آرزو میکنم دریچه ای باز بشه و روزهای سخت معیشت هم باهاشون تموم بشن . کاری نمیتونم بکنم ولی غمتون رو میخورم که میدونم به دردتون هم نمیخوره. 

یه تجربه ی مهم دیگه هم داشتم که باهاتون به اشتراک میذارم نمیدونم به کارتون میاد یا نمیاد، چون خودمم از دیگران شنیده بودم ولی انگار از اون چیزاییه که تا تجربه نکنی، عبرت نمیگیری. 


خوبه که آدم هر از گاهی ، اون کسانی که باهات ادعای دوستی دارند و تو همیشه رعایتشون رو کردی(حالا به واسطه ی  احترام به سنشون که از تو بیشتر بوده یا موقعیت زندگیشون یا هر چی)  یه محکی بزنه .     


دوستتون دارم 

کاش نبودنتون دروغ 13 بود 


نوروز 1402 مبارک باد


سینه ها زاینده ی فریاد باد  ‌   سال نو، ایران ز غم آزاد باد



عمونوروز، امسال کمی زودتر بیا . دیرتر برو ... امسال تا بخواهی زمستان داشتیم، تا بخواهی سرمای استخوان سوز داشتیم، تا بخواهی شب بدون آتش داشتیم . امسال محتاجیم به بهار. 

عمو نوروز، ما همان آدرس قبلی ایم. فقط از آن بار که آمدی یک چیزهایی عوض شده، درخت ها کمی زردند، دیوارها سرخند، اسمان سیاه است، چکاوکی روی شاخه ها نیست، توی سر همه صدای سنج و دمام می پیچدو لامپ های سبز حجله هایی سرکوچه روشنند، گم مان نکنی!


 عمو نوروز، وقت آمدن با خودت ساز بیاور، شاید این سوز را ببرد. با خودت ساز بیاور و طوری بزن که لای دست و پای  نت های نوایت گم شویم، به سماع بیاییم ... ما از این همه هستن، از این همه خودآگاهی خسته ایم، کاش بشود برویم به مرز بود و نبود. کاش بشود گاهی بخوابیم، و واقعاً بخوابیم ، نه بیم زده، شبیه مسافری که هر آن ممکن است راهزن ها بزنند به قافله اش. دلمان لک زده برای غوطه خوردن در سبُکیِ یک خواب راحت، بی ترس، بی غم ، بی دغدغه ی حالا چه می شود. 


عمو نوروز امسال زود بیا و سر صبر بمان، ما خسته شدیم از هول زدگی، از عزای سرپایی، عروسی سردستی . 

دلمان یک دل سیر گریه میخواهد و پشت بندش یک دل سیرخنده. 


شال سفیدت را بکش به سیاهی ها، غبار بگیر از تن خسته ی این شهر .. 

امسال محتاجیم به بهار، چون ما امیدوارترین پژمرده های روی زمینیم. 

متن از: "سودابه ی فرضی پور"

عکس از :" امین روشن افشار"





نوروز 1402 مبارک . چاق سلامتی و معاشرت بمونه برای کامنت دونی که دوطرفه باشه

دوستتون دارم 


کمی خلاق باشید

چرا بعضی ها در مقابل فهمیدن مقاومت می کنند ؟ 

دو حالت داره : 

یا منافع و نونشون تو نفهمیدنه که در این صورت هر کاری کنی که بیدار بشن و بفهمند، فقط خودت رو اذیت کردی و نتیجه ای نمی گیری چون بقول معروف "کسی که خودش رو بخواب زده رو نمیشه بیدار کرد" 

یا بحث منافعشون نیست واااقعاً نمیفهمند ، اما  نفهمیدنشون یه فرقی با نفهمیدنای دیگه داره و اونم اینه که نفهمیدنشون انتخابیه . اینطوری راحت ترزندگی می کنند و از فهمیدن و بیدارشدن وحشت دارن . متاسفانه بهای سنگینی در راهی که پا گذاشتن دادن و الان اگر بپذیرند که اشتباه کردن، ویران میشن و زندگیشون بی معنا میشه . 

مثل کسانی که در راه آرمان های هیتلر پا پیش گذاشتن و بابتش جنایات کثیفی مرتکب شدن این گروه هر جای داستان زندگیشون میپذیرفتن که اشتباه کردن، نابود میشدن چون کارهایی می کردن که جبران ناپذیر و نبخشودنی بودند . 

از این آدما ( البته از هر دو گروه )، بین خودمون هم داریم . خوشبختانه امروز قشر آگاه و مطالبه گر جامعه مون زیادند ، و اون بقیه ها تقریباً یک چهارم کل جمعیت رو تشکیل میدن . 

خیلی تلاش میکنند تعدادشون رو زیاد نشون بدن ولی جالب اینجاست که ذره ای هوش و خلاقیت ندارند . 

نمونه ش کسی هست که تو پست قبل با اسم پرنیا کامنت گذاشته بود : 




بعد تو وبلاگ  کاغذ پاره های من  دقیقا همین متن رو کپی کرده و با نام راضی منتشرش کرده 



خب میخوای بگی شماها زیادین اقلاً خلاق باش کمی متن کامنتت رو عوض کن . انگار تو چند تا وبلاگ دیگه هم میره متن کپی شده میذاره 

****


با اونی که منافعش تو خطره کاری ندارم ولی تویی که مغزت رو آکبند نگهداشتی و نمیخوای فکر کنی و بازیچه ی اهداف کثیف شدی ، نمیخوای از این فضای مسموم و تیره ای که وسطش گرفتاری بیرون بیای؟ 

آخرش که چی ؟؟ خودت از خودت بدت نمیاد؟ 


*****

دوستتون دارم ، خودتون میدونید که؟