ساعات اداری پنجشنبه نهم آذر به پایان می رود . تو قسمتمون جابجایی داشتیم از ظهر به بعد هم اومدن زندگیمونو بهم زدن که میخوان درو دیوارو رنگ کنند .
با وجودی که میگن رنگش بدون بو ست ، ولی احساس می کنم دارم سر درد می گیرم .
دیگه دست و دلمون به کار نمیره چون همه چیز رو پخش و پلا کردن و اونطرف دارن روی میزها رو با نایلون های ضخیم می پوشونن.
بچه ها دوتا دوتا نشستن پیش هم گپ می زنن . منم حوصله م سررفته . پنجشنبه ها مهردخت تا چهار و نیم کلاس داره و نمی تونم باهاش تلفنی گپ بزنم ، حالم گرفته میشه .
با خودم فکر می کنم " چقدر به این گپ های چند دقیقه ای عادت کردم "
ساعت چهار و پونزده دقیقه ست . اسم قشنگش میفته رو گوشیم . با اشتیاق گوشی رو جواب میدم .
- : سلام دخترم ، کلاست تموم شد مامان؟
-: سلام مامانی .. آره چه کلاس خوبی هم بود .
-: خسته نباشی . بیا خونه ی مامان مصی اینا . اونجا همو می بینیم .
-: باشه .
-: میبینمت .
مشغول جمع آوری میزم شدم . وسایل داخل کیفمو هم برداشتم . با لبخند به اینکه فردا جمعه ست و پس فردا شنبه ست و میتونیم استراحت جانانه ای کنیم ، به همکارا گفتم آخیییش دو روز نمیایم اینجا .. بهتون خوش بگذره .
دوسه قدم از میزم دور شده بودم که یادم افتاد به مهردخت بگم سر راهش مقواههای مربوط به تکالیفشو بخره چون من شب قبل براش نخریده بودم .
برگشتم شماره ش رو از روی میزم گرفتم .. هرچی زنگ خورد برنداشت .
سوار اسانسور شدم و به سمت کارت زنی رفتم .
دوباره شماره ی مهردخت رو گرفتم . عجیبه چرا بر نمیداره . حتما سوار مترو شده .
کارت رو زدم . صدای گوشیم دراومد . اول فکر کردم مهردخته ولی شماره آشنا نبود .
- : بله ، بفرمایید؟
-: مامااان ، گوشیمو دزدیدن .
-: عه مهردخت تویی .
-: آره مامان . گوشیمو تو مترو زدن .
-: ااای وااای . حیف شد . فدای سرت . طوریت نشد؟؟
-: نه مامان .تقصیر خودم بود . اومدم کارت مترو رو بکشم ، یه لحظه گذاشتم رو میزه . تا به دوستم گفتم برای منم آب معدنی بخر دیدم گوشیم نیست .
-: من می دونستم اون گوشی خیلی در معرض خطره مهردخت . ولش کن دیگه حالا شده .
-: نه مامان ولش کن چیه . من الان میرم کلانتری شکایت می کنم .
-: فایده نداره مهردخت بیاخونه .
-: نه مامان اگه میتونی بیا اینجا وگرنه من خودم میرم .
ارتباطمون قطع شد . زنگ زدم به بردیا موضوع رو گفتم . اونم معتقد بود دیگه فایده نداره و خدا رو شکر کرد که با درگیری گوشیش رو ندزدیدن چون خطرناک بوده . ازش خواهش کردم به گوشی دوست مهردخت زنگ بزنه و باهاش قرار بذاره تا اون تنها نباشه .
بقیه ی ماجرا تا این لحظه اینطوری پیش رفته .
مهردخت و بردیا همو میبینند . میرن کلانتری ولی کلانتری میگه بهتره شما فردا صبح برید دادسرا . ( نمیدونم چرا همچین توصیه ای بهشون می کنند) همون موقع مهردخت یادش میفته که میتونه گوشیش رو با اپل ایدی رد یابی کنه .
با گوشی اپل بردیا رد گوشیش رو میزنه میبینه گوشیش داره میره سمت میدون امام حسین . اینا هم تو ترافیک پنجشنبه شب ، به همون سمت میرن .
تو کلانتری امام حسین میگن گوشی ما تو این موقعیته لطفا یه مامور بدید بریم گوشی رو بگیریم .
همون موقع مهردخت میبینه دوباره جناب دزد به سمت انقلاب برگشت . کلانتری امام حسین میگه داره از حوزه استحفاظی ما خارج میشه برید همونجا مامور بگیرید .
من دلم شور افتاده بود که نکنه دزد با اینا درگیر شه و بخاطر یه گوشی چند میلیونی یه اتفاق جبران ناپذیر بیفته .
خلاصه اندازه ی دو سه ساعت اینا دزد رو تعقیب کردن تا بالاخره موقعیت زیر پل کالج ثابت شد . اونجا میرن مامور می گیرن .
مهردخت و مامور و بردیا دم در یه ساختمون بودن که گوشی اونجا بود . چون حکم ورود به منزل نداشتن پلیس زنگ در رو میزنه و یه مامور شهر داری میاد جلوی در .
کمی هاج و واج اینا رو نگاه میکنه میگه ما یه سرپرست داریم که الان نیست ولی همه ی این کوچه متعلق به یه آقای دکتره . میرن اقای دکتر رو صدا می کنن. آقای مسن بسیار باشخصیتی میاد جلوی در و موضوع رو متوجه میشه .
به مهردخت میگه: دختر عزیزم ، زندگی پر از تجربه های تلخه ، پر از از دست دادن و به دست آوردن .. احساست رو درک می کنم و میدونم گوشیت چقدر عزیز بوده ولی تجربه ثابت کرده معمولا" این اتفاقا پیگیری نداره .
من هر همکاری میخوای باهات میکنم ولی این کوچه بافت قدیمی داره و این ساختمون محل خواب کارگرهای شهرداریه .
کجاشو میخوای بگردی .
همین حرفا رو که میزدن گوشی رو سقف یکی از خونه ها پرتاب میشه . یعنی به نظر میرسه آقای دزد دستپاچه میشه و گوشی رو پرت میکنه بالای سقف .
طبق لوکیشن گوشی میره رو سقف کافی شاپی که همسایه ی روبه رویی و بر خیابون انقلاب بوده و متاسفانه کافی شاپ تعطیل بوده .
اینجاهای ماجرا دیگه آرمین هم خبر دار شده بوده و میاد پیششون .
بگذریم . مهردخت و بردیا ساعت نه رسیدن خونه . ساعت دوازده شب آرمین تلفن کرد که به مهردخت بگو بیاد بریم دنبال گوشیش . اونشب ما سه نفر رفتیم دوباره تو محل موقعیت . هنوز لوکیشن همونجا رو نشون میداد . آرمین با سرپرست کارگرها صحبت کرد .
اونم گفت فردا صبح کافی شاپ باز میکنه میتونیم بریم رو سقفش . برگشتیم خونه . هشت صبح دوباره من و مهردخت آرمین و اینبار مهرداد ، رفتیم اونجا . کافی شاپ باز کرده بود .
چند تا پسر گوگولی اونجا بودن که خیلی لطف کردن و با ما اومدن همه جا رو گشتیم . ولی گوشی تو لوکیشنی که نشون میداد نبود . بنظر می رسید که در فاصله ی نیمه شب تا صبح دزد با یه ترفندی رفته رو سقف کافی شاپ و گوشی رو برداشته و خاموش کرده چون دیگه لوکیشن واقعی نبود و ساعت های بامداد رو بعنوان اخرین موقعیت نشون میداد .
به ارمین گفتم براشون توضیح بده که این گوشی ایفونه و هیچ کس نمیتونه بازش کنه چون با یه رمز طولانی و اثر انگشت مهردخت باز میشه .
حتی قطعاتش قابل فروش نیست پس هر کسی که اینو برداشته و درواقع چون دختر ما خودش سهل انگاری کرده و مواظب نبوده احتمالا وسوسه شده برش داشته اگر پشیمون شد با ما تماس بگیره و بگه گوشی رو کجا گذاشته ما بریم برداریم حتی حاضریم مژدگانی هم بدیم چون گوشی برای ما ارزش معنوی داره .
خلاصه با گردنی کج برگشتیم خونه .
دیروز صبح رفتم سیم کارت رو سوزودنم و یه جدید گرفتم . بردیا هم یه ایفون قدیمی داشته داده مهردخت استفاده می کنه .
تو این دو روزه دو سه بار با مهردخت حرفم شده چون بی خیال ماجرا نمیشه .
امروز صبح رفته کلانتری تا فرم شکایت رو تنظیم کنه (طبق توصیه پلیس بعلاوه ی ده)اونجا گفتن اگه میخوای نتیجه ی بهتری بگیری برو شورای حل اختلاف بعد می فرستنت امور مشترکین و گوشیت رو مخابرات رد یابی می کنه .
ناراحتم چون اصلا" نمی پذیره که گوشی از دست رفته . بخاطر اینکه مواظب گوشیش نبوده ، احساس گناه میکنه و گاهی گریه میکنه .
بهش میگم جنبه ت رو ببر بالا .
ادما از بین رفتنی هستند ، اون که یه وسیله برای ثبت خاطرات بوده . ولی حرف خودش رو میزنه .
میگه اونهمه تیاتری که با هم رفتیم .. شبای دو نفره مون . خاطره هااا .. میگم تو داری بخاطر خاطره ها منو هم دیوونه میکنی . از این حال بیا بیرون .. ولی فایده نداره .
دیشب می گفت : من عاااشق گوشیم بودم و نفس خیلی خیلی لطف داشت ، اون موقع بهترین گوشی که تو ایران بود برام گرفت .
" یه ایفون 6 پلاس" حتی اگه الان جدیدترین گوشی بازار با قاب برلیان نشان بهم بدن جای اونو نمی گیره .
دیروز داشت با نفس دعوام میشد چون اصرار داشت تا از دانشگاه برنگشته بریم یه مدل بالاتر براش بخریم تا یکمی از دردش کم بشه ولی من موافق نبودم .
چون خرید این وسیله برای ما گرونه و بهمون فشار میاد . ضمن اینکه بچه ها باید یاد بگیرن که تحمل از دست دادن رو داشته باشن و برای به دست آوردن دوباره تلاش کنند .
من الان انتظار دارم مهردخت چند ماه صبر کنه و قسمت کوچیکی از هزینه ی گوشی مورد علاقه ش رو پس انداز کنه تا بعد براش تهیه کنیم .
نفس میگه ، تو میخوای تنبیه کنی !!
هر چی میگم قصدم تنبیه نیست میگه چرا .. اون به گوشیش علاقمند بوده و الان کمترین کاری که میتونیم برای هم دردیش بکنیم اینه که براش یه بهترشو بگیریم پول هست که !!!
میگم هست ولی اضافه نیست . براش برنامه داشتیم و این خرید الان ضروری نیست .
خلاصه در یک کلام ، ما دوتا همیشه سر مسائل بچه ها با هم اختلاف داریم و از نظر من متاسفانه نفس یه جوری رفتار میکنه که اخلاق اطرافیانش رو خراب میکنه .
یعنی همون روش ناپسندی که من تو زندگی با آرمین داشتم رو در مقیاس بزرگتری انجام میده .
**********
این بود آخر هفته ی ما که به فنا رفت و در حال حاضر از دست مهردخت و نفس دلخورم .
با وجودی که خیلی امید وار نیستم ولی لطفا دعا کنید گوشیش پیدا بشه چون خودمم میدونم چه خاطره هایی اون تو داریم .
راستی یه قابلیت دیگه هم گوشیش داره و اونم اینه که الان با گوشی من یه پیغام داده که این گوشی مفقوده شده لطفا اگر این پیغام رو می بینید با این شماره تماس بگیرید .
یعنی هر کسی که گوشیش رو به دلایلی پیداکنه و روشنش کنه رو مانیتورش اون پیغام ظاهر میشه
*****
کاش انقدر به لوازم جانبی وابسته نشیم ، البته من تو این ماجراها صد بار بیشتر به محصولات اپل علاقمند و معتقد شدم .
عاااشق امنیتشم .
اینم بگم که : دوستتون دارم .
همه بارها شنیدیم که شراکت خوب نیست و اگر شریک خوب بود ، خدا برای خودش قائل میشد؟؟
شنیدیم ولی نمیدونم چند درصدتون با این موضوع درگیر شدید ؟؟
برام نظراتتون رو بنویسید . تا درمورد موضوع مهمی تو پست بعد گپ بزنیم
سلام عزیزانم .
خدا قوت و ای ولله ...
چیزی نیست که کسی ندونه مردم ایران چه شاهکاری از خودشون به یادگار گذاشتند . کاش این همبستگی و عشق پراکنی بیشتر بینمون دیده بشه .
به سلامتی وارد آذر ماه ، آخرین ماه پاییز رنگ رنگ شدیم .
این روزا با همه ی فراز و نشیب هاش می گذره . ترس و واهمه ی دستجمعی از زلزله ، مخصوصا" زلزله ی تهران که براساس نظرکارشناسان این حوزه ، سالهاست به تعویق افتاده و خدا نکنه اون روزی برسه که زمین تهران بخواد یه بندری درست و درمون بره که اونوقت کل ایران دچار بحران و نابودی میشه .
هفته ی قبل یه چند روزی که از اون اتفاق گذشت و اخبار شومش حسابی پخش شد، تازه مهردخت رو وحشت گرفت .(انگار اولش خیلی متوجه وخامت اوضاع نبود)
از بعد از ظهر دوشنبه دلشوره افتاد به جونش ، آخر شب بلند شد یه کوله پشتی جمع کرد و شناسنامه و کارت ملی هامون رو گذاشت توش .
یه چراغ قوه هم برداشت که چون خوب روشن نمیشد انقدر کوبیدش این ور اون ور تا همون یه ذره سوسویی هم که می زد خاموش شد .
بعد رفت سراغ خوراکی و چند مدل بیسکوییت برداشت گذاشت تو کوله . یه جعبه کوکی هم داشتیم ،اونم من از کابینت آوردم بیرون دادم بهش که بذاره پیش اونا ..
جالب بود که گفت : من کوکی دوست ندارم . با تعجب گفتم : تو شیشلیک بخور مامان جون .
هاج و واج نگام کرد ، گفتم : مسخره کردی مهردخت؟؟ داریم آذوقه جمع می کنیم که اگر زلزله اومد و به فرض از آوار جون سالم به در بردیم ، از گرسنگی نمیریم و با این مواد خشک بتونیم خودمونو نگه داریم .
خندید گفت : آهااان .
گفت: لباس گرمم می خوایم . گفتم: آره ولی ما یه کوله داریم جمع می کنیم دیگه به لباس نمی رسه .
گاز استریل و بتادین کوچیک و یکمی باند و چسبو مسکن هم برداشتیم .
کوله رو با چیزای دیگه هم پر کردیم وسطاش گفتیم و خندیدیم ولی ته دل منم آشوب بود .
داشتم فکر می کردم اگر نصفه شب بیاد با همیم ولی اگر روز بیاد و هر کدوممون یه جا باشیم و بعد همدیگه رو گم کنیم ؟؟
نفس چی میشه ؟؟ بارها جدی با هم حرفشو زدیم و یه جایی رو بعنوان قرار مشخص کردیم ، هر چند نفس همه ش مسخره بازی کرد و گفت مهربانو ول کن توروخدا .
ولی من اصرار می کردم که نه بیا قرارمون رو فیکس کنیم .
بعد نفس جدی میشد و می گفت : ببین مهربانو این قرار ها به درد نمی خوره چون اگه موبایلمون آنتن بده و زنده باشیم که همو خبر می کنیم (البته این خیلی بعیده )اگر هم بخوایم قرار بذاریم که ساعتش مهمه .
مثلا" تو میگی تا سه روز فلان جا منتظر هم باشیم . اگر اون فلان جا خطرناک بود چی ؟ اگر تا غروب روز سوم خبری نشد از هم ، بعد یکیمون قرار رو ترک کرد و اون یکی یکساعت بعد رسید چی ؟؟
اینجا ها که می رسه من گریه م می گیره و پیشنهاد نفس مبنی بر اینکه " بی خیال بذار حرفشو نزنیم " رو می پذیرم .
اونشب هم برای دل مهردخت سکوت کردم و هر چی باعث آرامشش می شد انجام دادم ولی خودم آشفته بودم .
از اونشب ، دوباره بغل هم می خوابیم و وقتی روز میشه با ناراحتی و به اجبار از هم جدا می شیم .
حالا چند روز گذشته و میبینم یواش یواش داره موضوع کمرنگ میشه و مهردخت به حالت عادی برمی گرده .
این خاصیت انسانه و خدا روشکر شاید یکی از بهترین خاصیت هاش همین عادته ...
خدا کنه درد و مصیبت هموطنانمون برامون عادت و فراموش نشه . عمق ویرانی و فاجعه ای که رخ داده خیلی وسیعه و حالا حالا ها برای ترمیم و نزدیک شدن برای شرایط عادی کار دارند .
پس نباید مثل اتفاقات دیگه که هیجان و تبش فروکش کرد ، فراموش بشن .
*********
زندگیه دیگه ، تلخی ها و شیرینی های خودش رو داره . این روزها مهردخت برای رفتن به هر جا داوطلب میشه و همراهیم میکنه تا بتونه رانندگی کنه . بار اول صبح بهش گفتم : دیرم نشه مهردخت . منو ببر اداره بعد هم برو خونه ی مامان اینا .
انصافا" خیلی سخت گذشت . همه ی ائمه اطهار رو صدا میزد ، هر چی تو آینه ی بغلش می دید دست به دامن امام حسین و ابوالفضل و بقیه میشد .
حرفای بامزه ای میزد ....
مثلا" می گفت : یا امام زمان ازت خواهش می کنم حواست به من باشه .
یکمی بعد تر با یه لایی کشیدن که برق از کله ش می پرید و چشماشو محکم می بست می گفت : یا ابوالفضل مسخره شو درآوردی ؟!!!
نمیدونستم بخندم یا بترسم از این کاراش .
نزدیک اداره هم گفت : من تنهایی برنمیگردم خونه بابا اینا . بیا بریم بابا رو سوار کنیم بعد تو رو ببریم اداره که وقتی تو رفتی اون کنار من باشه .
( بهش حق دادم چون یه چیزی حدود بیست و پنج کیلومتر تو ترافیک رانندگی کرده بود و پاهاش بی حس شده بود و هنوز اعتماد به نفس تنها نشستن رو نداشت)
بگذریم ، سرتونو درد آوردم .
اونروز گذشت ولی از فردا و پس فرداش واقعا " طرز نشستنش پشت فرمون و تسلطش در بین ماشین ها عااالی شده و خیلی زود راه افتاد .
فقط بدیش اینه که هر کی براش بوق میزنه بی اختیار میگه: مررررررض
خدا رو شکر کلاساشو با علاقه مندی میره و خیلی خیلی از اینکه دیگه دانش آموز نیست خوشحاله .
بیشتر شبا میگه خدایا شکرت دیگه مجبور نیستم هرررر رررروز (با همین تاکیید غلیظ) برم مدرسه .
تا اونجایی هم که میتونه به پسردایی ده ساله ش پز میده .
پریشب با بدجنسی خاااصی می گفت : آرتین جان ببخشیدا ساعت یازده شبه ، شما فردا مدرسه داری نمیخوای بخوابی؟؟
دلم براتون تنگ شده بود ، دوستتون دارم .
سلام عزیزانم ، از دیروز انقدر چیزهای عجیب و غریب دیدم و شنیدم که قدرت تجزیه تحلیل خیلی هاش ازم سلب شده .
خدا رو شکر بیشتر شون مثبت بوده و باعث افتخار و مباهاته ..
اما متاسفانه موارد بد و آزاردهنده انقدر انرژی منفی داره که انگار هر کدومش به اندازه ی چند برابر یه اتفاق خوب ، از آدم انرژی می گیره .
کسانی که میگن ما به هیچ عنوان کمک نمی کنیم ، چشم دولت کور وظیفه شه و صد البته درست میگن ولی نمی دونم چطور طاقت میارن حالا که دولت و مسئولین احساس مسئولیت ندارند ، اونا هم میتونن با این عقیده بشینن کنار و درد و رنج همنوعشون رو نظاره گر باشند!!!
یا اونا که میگن : کمک کنیم که چند وقت بعد هر چی خواستیم تو بازار بخریم ببینیم روش نوشته اهدایی به زلزله زدگان غرب ایران؟؟ (مثل همون برنج هایی که بعد از زلزله بم تو بازار می فروختن)
ولی از حق نگذریم ، انقدر همه تشکل های خودجوش و قابل اعتماد تشکیل دادن و دارن تلاش های شبانه روزی می کنن که قلب آدم سرشار از امید میشه .
پیام تسلیت و هم دردی خیلی ها هم عجیب به دل آدم میشینه مثل چند تا از هنرمندان خارجی که میگن ما درباره ی ایران مطالعه داریم و عمیقا از این اتفاق ناراحتیم .
برسیم به راه های خوب کمک رسانی :
اول از همه یه راه ویژه ی تهرانی ها هست و اونم کمک و غذا رسانی به همراهان مجروحینیه که به بیمارستان امام خمینی تهران منتقل شدن .
همراهانشون در همراه سرای جواد الائمه در خیابان قریب مقابل بیمارستان اسکان داده شدند ...
فایل صوتی درخواست کمک و غذا رسانی به اونها از دیروز در تلگرام دست به دست میشه ولی من فراموش کرده بودم منعکس کنم که الان به توصیه ی ونوس جان نوشتمش .
لطفا اونا رو کمک کنید و این شبا نذرهایی که طبخ می کنید رو به دستشون برسونید اگر خودتون هم بدون نذر تمایل دارید براشون غذا و میوه و چیزای دیگه ببرید که عااالیه .
آدرس هایی که بهشون مطمئنم رو براتون میذارم که بازم اگر کسی دنبال مورد هایی که قابل اعتمادن می گشت بتونه استفاده کنه .
خانم شراره ناظری دوست صمیمی من هستند که با تیم بزرگ امداد هنرمندان همکاری مستقیم دارند و کمک ها رو درست و اصولی به مناطق می رسونند .
6219861019055887 بانک سامان بنام خانم شراره ناظری
البته لطفا عکس واریزی هاتون رو به تلگرام ایشون با آدرس Shatootii@ ارسال کنید .
کانال توانگری دکتر شیری رو که دیروز برای خرید پتو گذاشتم رو که دارید البته الان دیگه موضوع خرید پتو نیست و کمک ها در راه های مختلفی هزینه میشه .
این شماره هم قابل اعتماده 5022291040082958 بانک پاسارگاد بنام اقای امیر حسین نراقی
اینم کانال تلگرامیشون که گزارش های لحظه به لحظه دارند و برای من آشنا و مورد تایید هستند .
https://t.me/joinchat/Bn3hJ1GOE8GP-Z2ai4D_lw
پینوشت : برای ماندانا جان
عزیزم من دسترسی مستقیم به دکتر شیری ندارم ، فقط از سالها قبل فایل های روانشناسی و مشاوره شون رو از طریق اینترنت و بعدا تلگرام و اینستا دنبال می کردم .
فکر می کنم اگر دایرکت براش پیغام بذاری جواب می گیری . بازم تو اون آدرس توانگری که گذاشتم بگرد .
دالاهو آلپ ایران .....
این شب ها هم دال می گرید ، هم آهوووو ... چه کنم با این درد
استخوان سوز