از اواسط تابستون ، پام به کار جدیدی که اساس و پایه ش خانوادگیه باز شد . بماند که چقدر شیرینی و استرس داره و چقدر وقت محدود زندگی من و مهردخت رو محدود تر کرده ، شاید یه روزی درموردش نوشتم .
من با وجود علاقه ای که همیشه درخودم میدیدم ، اصلا جرات شروع کار رو نداشتم هم بلحاظ سرمایه هم وقت و انرژی که باید می گذاشتم .
اما همین که یه برادر سمج و ریسک پذیر بنام بردیا داشته باشی همه ی دلایلی که پیش خودت داری و فکر میکنی که جوابت منفیه رو باطل میکنه .تنها چیزی هم که باعث شد مهرداد (برادر کوچیکم) وارد کار نشه این بود که دیگه تصمیم مهاجرتشون به کانادا قطعی شده و بهار سال آینده عازم هستند .
خلاصه به خودمون اومدیم و دیدیم چند ماهه مشغول شدیم .
شرکاء من و بردیاو مینا و پسر عمو جان (که چند سال پیش ، شرح نبوغ و سخت کوشیش رو داده بودم و اینکه از جمله دانشمندای هسته ای ایران محسوب میشه ) و احسان و عرفان که برادر هستند و حدود پونزده ساله که بردیا و احسان با هم شرکت ساختمونی دارند .
تو این کار هرکدوممون مسئولیت مشخصی داریم . پسرعمو حمید ، کلا ایده و تحقیق و اجرا ی کار رو از ابتدا و یکسال قبل خودش زده ، بعد به ما پیشنهاد داد که بعنوان شریک وارد بشیم .
بردیا مدیر مجموعه و مسئول خرید و حل و فصل موارد قانونیه . عرفان چون تخصص و حرفه ی اولش حسابداریه ، مدیر مالی و مسئول حقوق و دستمزده .
احسان مدیر تبلیغات مجموعه و با عرفان ناظر و مدیر داخلی شعبه ی غرب تهران بصورت یک روز درمیون و بعد از ظهر ها من و مینا ناظر و مدیر داخلی شعبه ی شمال تهران بصورت یک روز درمیون و بعد از ظهر ها .
اما ورود به این کار یعنی مواجه شدن با آدم های جدید در قالب کارگر و مشتری که هر کدوم داستان خودش رو داره و منظور اصلی من از نوشتن این پسته .
تو این مدت با دوتا خانم جوان آشنا شدم . زهرا و مهناز هرکدوم یکماه پیشمون بودند .
از همون ابتدای تاسیس شعبه ی شمال تهران ، مهناز بعنوان صندوقدار اینجا بوده و مدتی قبل از ورود ما تصمیم می گیره کارنکنه .
تا دوماه پیش که بردیا گفت مجددا" برای بازگشت به کار مراجعه کرده . ما هم استقبال کردیم چون کارگرها از روابط عمومی و درستکاریش برامون تعریف کرده بودند.
خلاصه مهناز از اول آذر اومد پیشمون . دختر خوش چهره و خوش اخلاقی که خیلی زود مهرش به دلم نشست . این بعد از ظهر با هم بودن ها به هم نزدیکمون کرد.
اولین بار وقتی با مهردخت یکی از اون مکالمات تلفنی عاشقانه رو داشتم بهم لبخند زد ، بهش گفتم : من و مهردخت به واسطه ی نوع زندگیمون خیلی به هم وابسته ایم .
گفت: من و مامانمم همینطور بودیم . بهش گفتم : پس ازدواج و جدا شدن از مامان برات خیلی سخت بودیا نه برعکس تو و همسرت به زندگی مامان اضافه شدید؟
گفت : نه ، متاسفانه قبل از اینکه من ازدواج کنم ، مادرم ازدواج کرده بود و من مجبور شدم از خونه ش بیرون بیام .
خیلی جا خوردم و دلم فشرده شد . یکمی براش از ازدواجم با نفس و اینکه چقدر آرامش و امنیت مهردخت برامون مهم بوده و همه ی این سالها مواظب بودم که مهردخت فکر نکنه باید من یا امکانات دیگه ی زندگیش رو با نفس تقسیم کنه تعریف کردم .
درمورد زندگی مشترک من و آرمین و اینکه چرا جدا شدیم سوال داشت ، بهش آدرس وبلاگ زندگی مشترک از ابتدا تا جدایی رو دادم که بخونه .
برام گفت : در آستانه ی جدایی از همسرشه . خیلی متاسف شدم .
گفتم به همه ی جوانب فکر کردی؟ گفت بله . مدت زیادیه که کار به انتها رسیده و همسرم بابت ادامه ی زندگی و اینکه بتونم بهش فرصت دوباره ای بدم ، حق طلاق داده ولی می بینم فایده نداره و هیچ تغییری تو شرایط و اشتباهات گذشته ش نداده .
اینطوری دارم عمرم رو تلف میکنم . تقریبا" ده سالی بود که با همسرش آشنا شده بود و ازدواج کرده بودند .
فکر میکنم یه پنجشنبه این صحبت ها رو کردیم و وقتی یکشنبه دوباره دیدمش گفت که جدا شده .
مهناز میگفت وبلاگ رو خونده و خیلی جاها فکر میکرده که زندگیمون چقدر به هم شبیه بوده ..
بهم گفت : من ازدواج شتابزده و بی مطالعه ای داشتم چون شرایط زندگی خانوادگیم خیلی نابسامان بود ولی شما چرا اونطوری ازدواج کردی؟
گفتم : چی بگم ؟؟ نمیدونم واقعا "
برام تعریف کرد که مادرش شاغل بوده و درضمن عشق خدمت بصورت افراطی نسبت به دیگران داشته ، طوری که بعد از ساعت کار بصورت مجانی برای مردم نیازمند خیاطی یا آشپزی میکرده تقریبا" همه ی زندگیش رو وقف دیگران می کرده .
تا اینکه با همسر جدیدش آشنا میشه و اون مرد علاوه بر اینکه ازش میخواد مهناز رو که تنها دخترش بوده از زندگیش بیرون کنه از تمام کارهای خیریه ای که می کرده جلوگیری میکنه .
درواقع زن رئوفی که بصورت افراطی به همه محبت می کرده ناگهان تبدیل به کسی میشه که همه رو از خودش میرنجونه و حتی بچه ش که دختر نوجوونی بوده از خونه بیرون می کنه .
مهناز می گفت : مادربزرگم زن مهربون و زحمت کشی بود که مبتلا به سرطان شد و با رنج فراوون از دنیا رفت ..
چند بار برای مادرم پیغام فرستاد که من چشم به راه دیدنت هستم . مادرم نیومد بعد از کلی خواهش و التماس از طرف خاله هام اومد تو چهارچوب در خونه ی مادر بزرگم ایستاد و گفت : از این جلو تر نمیام شاید بیماریش به من هم سرایت کنه !!!!
با وجودی که خودش پرستار بود ولی قبول نکرد که سرطان واگیر نداره و بیاد مادر درحال مرگش رو از نزدیک ببینه!!!
کلا" از نظر روانی تبدیل به کسی شد که دیگه نمی شناختیمش .
بهش گفتم : نمیتونی رو پدرت حساب کنی؟؟
خنیدید و گفت : اصلاااا" .. پدرم شرایط خاصی داره .
گفتم : نکنه اونم ازدواج کرده ؟
گفت: نه .
چند تا عکس از گوشیش بهم نشون داد.
از دیدن عکس ها جا خوردم . اختلال احتکار !!!
به مهناز گفتم : ای واای اصلا مادرت چطور با چنین شخصی ازدواج کرده؟ نمیدونسته ؟
مهناز گفت: چرا اتفاقا" می دونسته و تصمیمش این بوده که بهش کمک کنه و از این فلاکت نجاتش بده . پدر من چهل ساله و تنها بوده که مادرم باهاش ازدواج می کنه .
چند تا عکس از نوزادیم دارن که منو وسط یکعالمه آشغال رو یه چمدون کهنه گذاشتن. ولی به مرور مادرم از رفتارهای پدرم خسته میشه و یه روز ازش طلاق گرفت و از خونه بیرونش کرد .
گفتم الان با این شرایط کجا زندگی میکنه ؟
گفت : تمام این سال ها با مادرش زندگی می کرد و اون مواظبش بود ، اونم تقریبا" یکسال پیش فوت کرد . الان خواهر و برادرها انحصار وراثت کردن و بهش اولتیماتوم دادن که همین روزا از خونه بیرونش می کنند . واقعا" نمیدونم سرنوشتش چی میشه
گفتم : هیچوقت به فکر درمانش بودی؟ از طریق بهزیستی یا جای دیگه؟
گفت : اره .. خیلی بهش گفتم ولی بهم میگه من دیگه هفتاد سالمه ، توروخدا رهام کن تا عمرم تموم شه .. من خیلی سختمه نمیتونم تغییر کنم .
یه روزی من از مادرم و مادر پدرم شاکی بودم که چرا از اول بهش توجه کردن و با حمایتاشون باعث شدن به این وضع بیفته ، الان خودم بدتر شدم .. با همین درآمد ناچیزم به پدرمم کمک میکنم تا گذران زندگی کنه
مغزم درد می کرد .. تصور بچه هایی اینچنین دسته ی گل ، با اینهمه مشکل تو خانواده هایی با این شرایط ، وضعیت معیشتی تاسف بار خیلی دردناکه .
مگه این دختر زیبا ی دلنشین چه گناهی کرده که باید گرفتار نابخردی مادر و پدر بیمارش باشه ؟ آلان زیر سی سال که چه عرض کنم ، اصلا از بدو تولد چه روی خوشی دیده ؟؟
حالا با انبوهی از مشکلات ، مطلقه ، بدون پشتوانه ی خانوادگی و مالی ..
یاد خودم افتادم و پشتم لرزید . من تو اداره ای کار می کنم که پدرم یکی از بالاترین مقامات کادر عملیاتش بود ..
یه دختر دارم و زمانی که جدا شدم سی ساله بودم، با این وجود نگاه های گرسنه ی همکاران مرد و پیشنهادات بی شرمانه شون رهام نمی کرد .
حالا این نازنین با وجود مدرک لیسانس کتابداریش تو این جامعه بدون هیچ حمایتی ، چکار باید بکنه ؟ چقدر باید مزاحمش بشن و چقدر باید نه بگه؟؟
چرا نمی فهمیم بچه دار شدن فقط یک فعل جنسی نیست؟؟ چرا وقتی تکلیف خودمون با خودمون و زندگیمون روشن نشده ، یه بدبخت دیگه رو وارد این دنیا می کنیم ؟ چرا احساس مسئولیت نداریم ؟ چرا فداکاری رو نمی فهمیم ؟؟
مهناز چند روز پیش مطرح کرد که یه کار با حقوق بیشتر بهش پیشنهاد شده، براش خوشحال شدم و آرزوی موفقیت کردم .
به همه ی پرسنلی که با ما کار می کنند سفارش کردم که هر وقت موقعیت بهتری براشون پیش اومد بدون هیچ ملاحظه ای ما رو درجریان بذارن و از مجموعه جدا بشن ، واقعا" این روزها با اینهمه مشکلات جایی برای خرج کردن معرفت های اینطوری نمی مونه و باید فکر خودشون و مشکلات و جوونیشون باشند .
**************
بازم به این موضوع فکر می کنم که همه ی این مسائل شانسی اتفاق می افته ..
اینکه یه بچه تو خانواده ای به دنیا بیاد که بشه آقا زاده یا ...
و ما،
زمستان دیگری را سپری خواهیم کرد .
با عصیان بزرگی که درونمان هست
و تنها چیزی که گرممان می دارد ،
اتش مقدس امیدواری ست !
"ناظم حکمت "
در جشنی که به مناسبت ورود دانشجویان دانشکده ی هنر و معماری سال 96 گرفتند ، مهردخت برنده ی شرکت در کلاس های مدرسه ی مهرازی (مدرسه ی تخصصی هنر و معماری ) شد .
چهارشنبه 29 آذر ماه اولین جلسه ی کلاس از دوره ی نه ماهه برگزار شد . منم صبح رفتم اداره ولی یه ماموریت وسط شهر داشتم که ساعت 10 تموم شد ، از اونجایی که درجه ی آلودگی هوا سر به فلک گذاشته بود ، به مدیرم زنگ زدم و گفتم : کار من تموم شد ولی حالم داره بد میشه اگر کاری ندارید من میرم خونه . گفت : برو .
برخلاف میلم که نمیخواستم نفس تو هوای آلوده در سطح شهر باشه ، اومد دنبالم و رفتیم خونه .
برای ساعت 6 بعد از ظهر هم با مهردخت بلیط تیاتر داشتیم . همیشه همراه بلیط های تیاتر ، اسنپ با تخفیف هم دارم تا مهردخت رسید خونه سوار اسنپ شدیم و به طرف سالن نمایش رفتیم .
جای همگی خالی نمایش بسیار زیبا و ساختار شکن( آبی مایل به صورتی) رو دیدیم و دوباره برگشتیم سمت خونه . ساعت حدود ده و نیم بود که رسیدیم .ذوق داشتیم که زود کارهامونو انجام بدیم و بشینیم برنامه ی دور همی مهران مدیری رو ببینیم .
ساعت تقریبا" یازده و بیست دقیقه بود ، صدای قهقهه خنده ی من و مهردخت به هوا بود که احساس کردم زمین داره می لرزه . خنده رو لبمون ماسید .
مهردخت گفت: مامان زلزله ست ؟؟ نگاه هر دوتایی به لوستری بود که آویزهاش درحال نواختن بودند . فقط چند ثانیه طول کشید و همه جا آروم شد . نمیدونم کی و چطوری جلوی در بودیم . گفتم مهردخت تموم شد ولی کرمانشاه هم چند دقیقه قبل از اون فاجعه یه پیش زلزله اومده بود . گفت : مامان بدو بریم بیرون .
در باز بود راه پله مثل چاه عمیق بنظرم می رسید ، چراغ ها روشن بود ولی نمیدونم چرا من سیاه می دیدم . هنوز لباس های بیرونمون رو از روی دسته ی صندلی جمع نکرده بودیم مهردخت تی شرت و شلوار تنش بود من پیراهن کوتاه و آستین حلقه ای . مهردخت پالتوی خودش رو داد دست من و با عجله در رو بستیم .
پاهام رو پله ها می لرزید می ترسیدم وسط راه دوباره زمین بلرزه . در واحد های سرراهم باز می شد و همسایه ها وحشت زده میومدن بیرون . به دقیقه نکشید که همه تو حیاط بودیم . از ترس و سرما مثل بید به خودم می لرزیدم . نفس زنگ زد : مهربانو کجایی ؟؟ تو حیاطم عزیزم . شماها فهمیدین؟؟ آررره .. همه ریختن بیرون .
نفسی بابا پشت خطه بذار بهت زنگ میزنم .
موبایل هامون پشت هم زنگ می خورد . همه به هم توصیه می کردن تو ساختمون نمونید شاید مثل کرمانشاه...
آرمین هم به مهردخت زنگ زد و خیالش راحت شد . یواش یواش همه سردشون شد . خیلی ها وسوسه ی رفتن و خونه و برداشتن لوازم ضروری رو داشتن . پالتوی تن من خیلی کوتاه بود و با پای لخت یخ زده بودم . مهردخت با ناراحتی گفت : مامان داری می لرزی . گفتم میرم شلوار بپوشم . مهردخت گفت: مامان من کلید یدکیمون رو سرجاش نذاشتم ، الانم که کلید برنداشتیم .
وااای از شنیدن این حرف بیشتر یخ زدم . مهردخت جان حالا چکار کنیم؟؟ خودش هم با یه تی شرت نازک داشت می لرزید . خانم همسایه یه چادر برام آورد گفت بپیچ به پاهات یخ کردی . کاپشن سربازی پسرش رو هم داد به مهردخت پوشید .
دوباره نفس زنگ زد و فهمید کلید نداریم گفت من الان کلید میارم . من به بابا زنگ زدم ببینم چیکار می کنن. گفت : ما میخوایم بیایم اونجا . گفتم باباجون لطفا کلیدا رو هم بیار و جریان رو گفتم .
به نفس زنگ زدم گفتم نیا . بمون پیش سودابه اینا ، بابا اینا کلیدارو میارن . آرمین هم به مهردخت گفت دارم میام پیشت .
همه جلوی در ایستاده بودیم .یواش یواش تعداد ماشین ها زیاد شد . اول آرمین رسید و مارو برد تو ماشینش و گرم شدیم .
یکربع بعد در حالی که بابا اینا تو خیابون مجاور خونه ی ما تو ترافیک گیر کرده بودن ، خانم برادرم بدو بدو کلید رو بهمون رسوند . به سرعت رفتیم تو خونه لباس های گرم ..مدارک و اون کوله پشتی کذایی رو برداشتیم . با نگاه اندوه باری از خونه اومدیم بیرون و تا ساعت شش صبح جلوی در خونه تو ماشین نشستیم .
تا ساعت چهار با نفس تلفنی صحبت می کردیم و از حال هم خبر داشتیم ولی بعدن همگی خوابمون برد . ساعت 6 آرمین خداحافظی کرد و رفت و ما همگی رفتیم خونه ی ما خوابیدیم .
ساعت یک بعد از ظهر هنوز گیج و منگ بودیم که بردیا زنگ زد گفت باید جایی می رفتم سوییچ تو توی جیبم بود با ماشینت رفتم . یه موتور از فرعی اومد بیرون منم سرعتم زیاد بود تصادف کردیم و موتوری مقصر شناخته شد . خیلی تصادف شدیدی بوده خدا رو شکر راننده موتور سالمه . گوشی رو گذاشتم . اگر هر وقت دیگه ای بود خیلی خیلی بخاطر ماشینم ناراحت میشدم ولی یاد دیشب که افتادم بهش گفتم : خدا رو شکر ماشین درست میشه .
بیمه بابت خسارت ماشین یک میلیون و سیصد پول داده ولی خرجش نزدیک یک میلیون و هفتصد میشه ( ببینید چقدر شدید بوده)
مرور روزهای گذشته ناراحتم میکنه . ماموریت چهارشنبه . درکنار نفس . با مهردخت سالن تیاتر . قهقهه زدن با برنامه ی طنز دورهمی و بعد وحشت و فرار از زلزله .
هنوز و همیشه احتمال زلزله یا هر چیز وحشتناک دیگه هست و چقدر مهمه به خودمون مسلط باشیم . ما درست همون موقع که نباید ،کلید و کوله پشتی رو جاگذاشتیم و همه ی ترس مون رو با خودمون همراه بردیم . کاااش بهتر ، کاش مسلط تر عمل می کردیم .
شاید امروز تهران ویرانه ای آکنده از دود و آتش بود .. شاید همه در به در و منتظر امداد های جهانی بودیم .. نه من مانده بودم و نه شما ...
قدر لحظه های با هم بودن رو بدونیم
یلداتون مبارک عزیزای دلم .
خودم هم باورم نمیشد ولی تا صبح ، با خیلی هاتون تو ذهن و قلبم حرف زدم ...
دوستتون دارم طوری که خودم هم نمی دونستم
***************
"نوشته ی زیبای صابر ابر"
دیشب ، بعد از همان یازده و چندی شب که زمین کمتر از یک ثانیه لرزید و طبیعت خودش را به رخ کشید، صدای پای همسایه
ها و ماشین ها و رفت و آمد ها شروع شد!تلفن ها و خبر هاو ...
وقتی از اتاق بیرون آمدم هنوز کریستال های لوستر تکان میخورد و در شب میرقصید، اما اینبار برای نبودن!
اگر بگویم نترسیدم دروغ بزرگیست اما بعد از کوتاهی فکر کردم چرا باید از خانه بزنم بیرون، دلایلش برای خودم و اهلش!
حرفم از این نوشتن چیز دیگریست!
تیر چراغ برق های افتاده روی ماشین ها، ترک های بزرگ روی دیوارها، خانه های ویران، کوچه هایی پر از آدم های وحشت
زده، صدای بی اندازه فریاد و اشک و غم !
بوی تن هایی بیجانی که در شهر پیچیده!
زلزله تهران اگر هزار چیز بد داشت یک چیز خوب داشت :
دوشنبه ی هفته ی پیش ، مطابق همه ی روزهای کاری ، ساعت شش و پانزده دقیقه ی صبح زنگ بیدار باش رو زد . نشستم تو تختم ..
مهردخت که از همون زلزله ی کرمانشاه به این طرف دوباره پیش من میخوابه ، با زاویه ی صد و هشتاد درجه ی پاهاش غرق خواب بود . به پنجره ی بالکن نگاه کردم آسمون خاکستری و دلگیر بود .
خودم رو در ساعت های پیش روم رو مجسم کردم .
از تخت بیا پایین ، بدو برو مسواک بزن ، لقمه ی صبحانه رو بپیچ ، دستی به سرو گوش خودت بکش ، لباسای اداره رو تنت کن .. از پله ها برو پایین ... وووی چقدر هوا سرده .
الهی بمیرم برای هرکی به هر دلیلی بی خانمانه .
سوار ماشین شو .. تو ترافیک گاز بده .. دنلبال جای پارک بگرد .. برو اداره کاااار و کاااار و کاااار .
ای بابااااااامگه جنگه !!
ولش کن اصن امروز بی هیچ دلیل موجهی نرو سرکار .
حواسم بود فرشته ای که لباس جلف قرمز تنشه و یه دُم دراز و میله ی چنگک مانند دستشه و روی شونه ی چپم نشسته با مظلوم نمایی موذیانه ای گفت : اصلا چه دلیلی موجه تر از اینکه خسسسسته ای ؟؟ چه اشکالی داره یه روز روتین نباشی و کارای غیر روتین انجام بدی؟؟
اون فرشته ی باوقار سفید پوش و بالدار اومد یه چرخی زد و روشونه ی راستم نشست و گفت : مهربانو ، تو کارمند وظیفه شناسی هستی .
دوباره اون یکی گفت : معلومه که هستی ولی حسابای برج هشت بسته شده .. دیروز هم تقریبا" بیکار بودی ، ضمن اینکه ناهار هم نداری .
احساس کردم امروز، این یکی قرمزه رو خیلی بیشتر دوست دارم طفلکی داشت به هر آب و آتیشی میزد که بمونم خونه.... خیلی تابلو بود ، حتی به ناهار نداشتنم هم اشاره کرد .
هر چی سعی کردم بهش توجه نکنم نشد .. دلم سوخت ، خیلی وقته اصلن تحویلش نمی گرفتم ..
طفلکی رفته بود مستاصل و شکست خورده نشسته بود رو شونه م .. میله ی چنگک به سرشم تکیه داده بود کنار گردنم .
یه نگاه به شونه ی راستم کردم . این چرا انقدر امروز بی مزه و لوس بنظرم میرسه .. شیرین عسل مسخره با اون لبخند مهربونش .
یه چشمک به شیطونک شونه ی چپم زدم و دوباره دراز کشیدم تو جام . گوشی رو گرفتم جلوی روم و شروع کردم به مسیج دادن . شیطون رو شونه ی چپم از ذوقش نمی دونست چکار کنه داشت با آهنگ "دسپاسیتو " Despacito که عاشقشم می رقصید و تمرکزم رو از بین می برد .
(نمونه ی کامل ضرب المثل تو دمبکش عروسی بود )
سلام خانم محمدی . یکمی کسلم شاید دارم سرما می خورم بااجازه تون امروز منزل استراحت می کنم . اگر فرمایشی بود درخدمتم .
مسیج ارسال شد .
سایت تیوال رو باز کردم . یه نمایش بود که چند ماه پیش مهردخت با دوستش بلیط خریده بود ولی از دستش ناراحت شدم و اجازه ندادم بره یادتونه که؟؟ اسمش "پسران تاریخ" بود .
دیدم تمدید شده و در ردیف اجراهای پایانی قرار گرفته . رفتم روی خرید بلیط ..
همه ی صندلی ها پر بود ولی خارج از ظرفیت جا داشت . دوتا بلیط خریدم .
تلگرام رو باز کردم ، تو صفحه خانوادگیمون نوشتم سلام به همگی ، صبحتون بخیر .
من حوصله نداشتم برم سر کار .. حالمون خوبه .میمونم خونه بعدم با مهردخت می ریم بیرون .
فعلا میخوابم .. دوستتون دارم .
گوشی رو بستم . لحاف نرم رو تا زیر گردنم کشیدم بالا و دوباره تو خواب شیرینی فرو رفتم .
تقریبا" ساعت ده بود .. مهردخت نشست تو جا..
داشتم زیر چشمی نگاهش می کردم .با تعجب به ساعت نگاه کرد .
گفت : مامان خوبی؟ گفتم : آررره .
گفت: اداره چی شد؟؟ گفتم : نرفتم . گفت : ای وااای خداااا رو شکرررررر و دوباره خوابید .
بیدار شده بودم ولی داشتم با کش و قوس و نرمی لحاف حااال می کردم .
گوشیم زنگ خورد . نفس بود . حال و احوال کردیم ، اونم خوشش اومد سر کار نرفتم .
گفت برنامه ت چیه ؟ گفتم : برم دنبال خرید پالتو بعد با مهردخت ناهار بیرون بخوریم . بعد بریم شورای حل اختلاف ( ساعت 3 باز میکنه) بعد بریم تیاتر . بعد بیایم خونه .
گفت : عاالیه چه کیفی بکنه مهردخت امروز.. !!
گفتم : آره همچین گفت خدا رو شکر خودم دلم براش سوخت .
خداحافظی کردیم .
گوشی رو برداشتم رفتم تلگرام صفحه خانواده ی شمعدانی رو باز کردم .. دیدم بابا و مینا و مهرداد و بردیا همه زیر پیغام صبحم ، پیام های بامزه گذاشتن ..
حااالشو ببرید . دمتووون گرم . خیلی باحالید و از این حرفا .
براشون نوشتم اگه می دونستم انقدر ذوق می کنید زودتر اداره نمی رفتم
مهردخت رو بغل کردم ..
-: دخمل نانازی پاشوووو .
-: هووووم .
-: پاشوووو خوشگل من .
بدون اینکه چشماشو باز کنه قیافه شو لوس می کرد . چند بار بوسش کردم و گفتم پاشووو لوسِ مامان
یعالمه سورپرایز دارم برات .
یه چشمشو باز کرد؟؟
زل زد بهم .
گفتم اول تو یه صبحونه ی حسابی بهم میدی . کله شو به علامت رضایت تکون داد .
بعد با هم میریم پاساژ دنبال پالتو برای من . ((ذوق کرد))
بعد ناهار بیرون می خوریم ((چشماشو گشاد کرد))
بعد می ریم شورای حل اختلاف ( با دستاش علامت قلب درست کرد)) بعد میریم تیاتر پسران تا ریخ .
با صدای بلند گفت : ??? Seriously ((تکیه کلامشه به معنای جدددی؟؟ ))
گفتم :آره فقط بدیش اینه که خارج از ظرفیت خریدم ..
گفت : بی خیال .. تو عشقی و محکم بغلم کرد و سرو روم رو پر از بوسه کرد .
خوابش حسابی پریده بود ....گفتم : مهردخت زود صبحانه درست کن که دیرمون میشه هاااا.
جاتون خالی نیمرو و چای خوردیم و زدیم بیرون .
یه طرح ترافیک خریدیم و رفتیم دنبال پالتو .
متاسفانه تو پاساژ فقط انواع کاپشن بود .
تقریبا ساعت دو بدون خرید کردن اومدیم بیرون و به سمت شورای حل اختلافی که پشت پمپ بنزین امیر آباده رفتیم . (چون گوشی مهردخت تو منطقه ی میدون فردوسی گم شده گفتند بریم اونجا)
تا ترافیک رو پشت سر گذاشتیم و جای پارک مناسب پیدا کردیم . ساعت شد پنج دقیقه به سه . به ناهار نرسیدیم .
نفر دوم در شورا بودیم .
از ساعت سه که باز کردند ، تا چهار و نیم ما ده بار کپی گرفتیم و چهل بار از این اتاق به اون اتاق شدیم .
یه جا که تو سالن انتظار برای ثبت درخواستمون نشسته بودیم . دیدم مهردخت با عصبانیت خاااصی گفت : بخدا اگه تو این مملکت بمونم .
((سینا یادت افتادم که گفتی بذار بره دنبال گوشیش، ولی فکر کنم بعدش برای مهاجرت مصمم تر بشه . ))
تو اون مدت که از این اتاق به اون اتاق می شدیم دو بار غش کردیم از خنده ، چون به خودمون اومدیم دیدیم عین هنرپیشه های مهران مدیری شدیم که تو یه فضای کوچیک چهار پنج تا در بود هی مردم پرونده به دست از این اتاق به اون اتاق می رفتن.
گفتم : درواقع مهران ، بزرگ نمایی نکرده عین واقعیت رو نشون داده .
مرحله ی آخر به اتاقی رسیدیم که نامه باید مهر و امضا میشد . خانومه گفت : مهرمون طبقه ی بالاست باید بنشینید تا بیاد .
من خندیدم و گفتم :کی تشریف میارن ایشون ؟؟
خانومه هم خنده ش گرفت گفت : اونا پنج شش تا نامه رو مهر می کنن بعد مهر رو میفرستن برای ما ... میاد
گفتم : عججججججججججب
ده دقیقه بعد مهر اومد و خانومه کوبید رو چهار تا نامه به مهردخت گفت : هرکدوم از این نامه ها رو بدید به یه اپراتور تا گوشی رد یابی بشه .
مهردخت نامه ها رو گرفت و نشست پشت فرمون . گفتم مهردخت خیلی گرسنه شدم برو برس به سالن نمایش تا ببینیم میشه قبلش ناهار بخوریم ؟؟
یکربع به پنج رسیدیم پارک هنرمندان و سالن نمایش استاد سمندریان .
بلیط ها رو از باجه گرفتیم و رفتیم کافی شاپ طبقه ی بالا که جای دوست داشتنی و دنجیه .
سفارش برگر دادیم و منتظر موندیم . غذامون ده دقیقه به شروع نمایش تموم شد . رفتیم تو سالن .
نمایش رو دیدیم و لذت بردیم . مهردخت حسابی سرحال بود .
ساعت هشت از سالن اومدیم بیرون . گفتم : مهردخت میدون هفت تیر در دو قدمی اینجاست بریم من ببینم پالتو پیدا می کنم یا نه .
با هم رفتیم اونجا و پالتو رو خریدیم و از قضا هر کاری کردم گفت دوست دارم من برات پالتو بخرم ..
(البته بعدا با اصرار نصف پولشو پس دادم )
ساعت ده و نیم رسیدیم خونه .
روز خوب و عالی بود که کلی کار انجام دادیم و خوش گذروندیم .
شب تو جا دیدم فرشته ی شونه ی سمت راستم داره به چپیه، دم نوش بابونه تعارف میکنه .
یه لبخند به جفتشون زدم و گفتم : دمتون گرم ، با هم دوست باشید
*********
میدونم سوالتون اینه که نامه ها رو دادیم به اپراتورها؟ رد یابی انجام شد؟؟ نتیجه چی شد ؟؟
انگار یادتون رفته که ما تو ایران زندگی می کنیم هااااا؟؟
روز سه شنبه مهردخت تا ظهر کلاس داشت .
ساعت دو رفت یکی از اپراتور ها . بهش گفتن این چیه خانوم برامون آوردی ؟
نامه ی بدون شماره رو چکار کنیم ؟؟
اونجا آه از نهاد مهردخت بلند شده که چهارتا نامه ای که دیروز گرفتیم شماره نشده و فاقد ارزش قانونیه .
چهارشنبه تعطیل رسمی بود . پنجشنبه کلاس داشته و شورا هم نبوده . جمعه هم که تعطیل بود .
دیروز شنبه ، نفس پیشم بود .
مهردخت از دانشگاه تماس گرفت و گفت : مامان تو روخدا اون نامه رو ببر شماره کن منم یواشکی گفتم : نمیشه که مامان جون .
نفس گیر داد مهردخت چی گفت که گفتی نمیشه؟؟
گفتم : هیچی بابا . انقدر اصرار کرد تا گفتم : میگه نامه رو ببر شماره کن چون من تا ساعت 5 کلاس دارم نمیرسم دوباره یه روز کارم عقب میفته .
جناب نفس، چهارتا نامه رو گرفت دستش و گفت من می برم .
هر چی گفتم بذار با هم بریم گفت : نه امروز روز تعطیلته استراحت کن .
نامه ها رو برد . ساعت نه و نیم شب زنگ زد که مهربانو بیا دم در نامه ها رو بگیر .
رفتم دیدم یه جعبه آیفون 7 پلاس خوشگل هم داد بهم .
گفت : ازم ناراحت نشو که بر خلاف میلت گوشی رو خریدم .
تو نظرت اینه که دوسه ماه دیگه برای مهردخت گوشی بگیریم . اون موقع هم شب عیده و قیمت ها رفته بالا ، هم دلار نوسان داره و گوشی ها مرتب گرون میشه .
مهردخت هم دختر خوب و خانمیه و بطور کلی ازش راضی هستیم و هیچوقت دردسر های اکثر دخترهای امروزی رو نداره .
ضمن اینکه خجالت بکش برات عطر و بوت خریده و نصف پول پالتوت رو داده... پس نگو میخوام پس انداز کنه برای گوشیش تا یاد بگیره قدرشناس باشه و اینا .
بوسیدمش و ازش تشکر کردم .
اومدم بالا نایلکس رو گذاشتم رو میز مهردخت گفت اون چیه ؟
گفتم : یه بلوزه نفس برام خریده برو ببین خوبه؟
گفت : مبارکه بپوش ببینم .
گفتم : الان نه ... بعدا می پوشم . تو برو ببین رنگش خوبه؟؟
مهردخت رفت سراغ نایلکس و گوشای من بینوا کر شد بس که جیغ زد و قر داد تو خونه و جعبه گوشیش رو بغل کرد.
بعد پاکت نامه ها رو دید و بازم کلی خوشحال شد که نامه ها براش شماره شده .
آخر شب ، بغض کرده بود و می گفت : گوشی عزیزم . هیچوقت یادم نمیره تو رو چقدر دوست داشتم و چه خاطراتی باتو ثبت کردم .
برای پیداکردنت بازم تلاش میکنم ولی مطمئنم در هر صورت تو برام چیز دیگه ای بودی .. مثل اولین عشق