هیچ واژه ای در خور میزان غم و اندوهم نیست ، برای شهر هایی که هنوز زخمی جنگند و از زلزله هم زخم خوردند .
دیشب که لبه های مانتوی پاییزی و گرمم رو به هم می رسوندم تا سوز سرما تو سینه م نزنه ، فکر اینکه آلان یه عده از همنوعانم سرمای داغ عزیزانشون تا استخون هاشون رو سوزونده ، بی سرپناه و آواره تو سرمای زیر صفر با گرسنگی و تشنگی دست و پنجه نرم می کنند ، اشک به چشمم آورد .
صدای گریه و ناله ی کودکانی که از موقعیت خودشون خیلی خبر ندارند و نمی دونن چه بلایی به سرشون اومده و بهانه ی پدر و مادر های از دست رفته شونو می گیرند از کیلومتر ها راه دور ، تو گوشم می پیچید .
خدا رو شکر امروز گروه های امنی برای امداد رسانی پیدا کردم که می تونم بهشون اعتماد کنم و کمک هامو بهشون برسونم .
یکیش تیم امدادیه که دکتر "علیرضا شیری " معرفی کرده .
با کارخونه توافق شده پتوها رو هفده هزارتومن می خریم و ارسال میشه به مناطق .
https://www.tavangary.com/poshtgarmi/
برید به این آدرس
همچین صفحه ای رو می بینید که می تونید راحت پتو ها رو بخرید ، برای هم وطنان مقیم خارج ازکشور هم قابل دسترسیه .
خدا خودش حق مردم مظلوممون رو از ظالمان بگیره . هنوز هم ویرانی های بم و آذربایجان ترمیم نشده .. تمام کشورهای اطرافمون که آباد شد هیچ ، حتی تو اوگاندا هم بیمارستان ساختن با پول این مردم بدبخت .
اونوقت تا خودمون آستین بالا نزنیم ، مردممون در بدبختی به فنا میرن .
من انجام دادم خیلی راحت بود . دوستتون دارم .
به نقد هایی که در مورد فیلم " ملی و راه های نرفته ش " خوندم ، کاری ندارم اکثر منتقدین انگشت اتهامشون رو به سمت " تهمینه میلانی" گرفتند و میگن عقایدش فمنیستیه و فقط می خواد زنان رو مظلوم و مردان رو ظالم نشون بده .
دیشب رفتم سراغ فیلمش و "مهربانو رو تو آینه "دیدم .
فیلم خیلی وقته اکران شده و شاید تا چند روز دیگه از پرده ی اکران پایین بیاد ، با این وجود اگر هنوز برای دیدنش تمایل دارید ، ادامه ی پست رو نخونید چون داستان رو لو میدم .
ملی " ماهور الوند" ، نقش دختر کم سن و سال و ساده ای رو بازی می کرد که به دلیل جو سخت و عذاب آور خانه ی پدری ، قصد ازدواج و فرار از موقعیت رو داشت .
در این میون برادر دوستش رو دید و به تصور ساختن یه زندگی جدید و به دور از تحقیر و توهین های خانه ی پدری ، برای ازدواج با سیامک " میلاد کی مرام" اصرار کرد .
شخصیت فرمانده ی" سیامک" و فرمانبردار "ملی " باعث شد در دوران کوتاه آشنایی ، جای شخصیت ها در زندگی کاملا مشخص و محکم بشه .
ملی بخاطر راضی نگه داشتن عشقش مرتب چششم یا همون خُب رو می گفت .
یعنی سیامک با قربون صدقه بهش حالی کرد که دوستت دارم و همه چیزو به من بسپار و بگو خُب .. ملی هم در مقابل هر اعتراض کوچیک که می کرد یه جمله ی ((مگه قرارمون این نبود که بگی خُب و بسپری به من )) ، لال می شد و با لبخند،بحث رو تموم می کرد .
حتی وقتی دید سیامک یواشکی موبایلش رو چک کرد ولی اجازه نداد اون این کار رو بکنه، کوتاه اومد.
مشکلات روانی سیامک و شک بی انتهاش به ملی از همون شب اول ازدواجشون رو شد و کم کم زندگی برای ملی به جهنم تبدیل شد .
زیر مشت و لگد های سیامک اعضاء بدنش شکست و حتی بچه ش رو از دست داد ولی هیچکس رو نداشت بهش پناه ببره .
خانواده ی احمقش فقط فکر آبرو و در و همسایه بودند و سیامک هم بهش اجازه ی هیچ معاشرت و یا دسترسی به دنیای مجازی رو نمی داد ، دوست و آشنا هم بهش توصیه می کردند که تهش هیچ اتفاق خوبی برات نمی افته و قانون هم مدافع مرد هاست . پس سرت رو بنداز پایین و ادامه بده .
زندگی ملی خیلی شبیه من بود .
تفاوت هایی هم داشت ولی اون موضوعات مهمی که ملی باهاش مواجه بود باعث شد بعد از چهارده سال که جدا شدم و در واقع رها شدم ، زخم عمیقی که روش بسته شده بود ، کنده بشه.
انگار یه پاتیل نمک هم روش خالی شد و انقدر سوووخت و سوزوندم که صدای هق هق گریه هام رو نتونستم کنترل کنم .
فیلم رو با مهردخت و بردیا دیدیم ، بردیا وسط نشسته بود و فقط بغلم کرده بود و نوازشم می کرد .
ملی بیست ساله ی عاشق ، از سیامک کتک های وحشیانه می خورد ، بهش التماس می کرد که بگه چرااا؟؟
دنبال راه حل بود که بفهمه کدوم کارش باعث میشه سیامک دیوانه شه و بجونش بیفته ولی نمی تونست بفهمه ..
چون همسرش بیمار بود ، چون از تَرَک دیوار هم بهانه می گرفت و کتکش می زد و بعد پشیمون می شد .
اوج اندوه و استیصال ملی من رو از پا دراورد .
مهربانو باور کرده بود که هیچ راه گریزی نیست چون اگر پدر و مادر عزیزش بفهمن چه زندگی غمبار و سیاهی داره از غصه می میرند ، ملی باور کرده بود که هیچ راه گریزی نیست چون خانواده ش دوسش ندارند و طلاق رو ننگ می دونند .
وقتی سیامک عصبانی می شد ، همه ی وجود ملی پر می شد از وحشت کتک هایی که در انتظارش بود .
وقتی آرمین سیاه میشد ، همه ی وجود مهربانو پر می شد از وحشت کتک هایی که در انتظارش بود .
این مقایسه ها ، این حس مشترک من و ملی دیشب دیوانه م کرده بود .
فکر می کردم با اونهمه اشکی که ریختم ، غم گذشته م سبک شد ولی نشده بود .
وقتی با مهردخت برگشتیم خونه ،باریتم تند و عصبی کارهایی که ضرورتی به انجامش نبود رو انجام دادم .
دوبار از دست مهردخت ناراحت شدم ، پرخاش کردم و دوباره گریه کردم و همه ی این ها از ساعت یک تا دو و ربع بامداد انجام شد چون فیلم رو ساعت یازده تا یک دیدیم .
امروز صبح بیدار شدم .
نشسته بودم تو تختم و فکر می کردم .
حالا چهارده سال از جدایی از اون زندگی نکبت بار و رسیدن به آرامش و امنیت گذشته ..
صد البته که راه همواری تا امروز طی نشد ولی با وحشت نبود ..
همه ی مشکلاتم مسائلی بود که راه حل داشت . راه حلش رو با کمک نفس و بقیه ی عزیزانم پیدا کردم و وا ندادم .
خودم رو هنوز تو شرایط سابق تصور کردم و به خودم لرزیدم .
نوزدهم آبان یعنی همین جمعه ای که گذشت ، بیست و سومین سالگرد شبی بود که عروس کوچولوی آرمین بود م .
فکر کنید اگر جدا نشده بودم چهارده سال دیگه به اون بدبختی اضافه شده بود .. من چی بودم ، مهردخت چی بود .. اصلا زیر مشت و لگد های آرمین زنده مونده بودم ؟؟
خدا رو از ته دل شکر کردم و با خلوص نیت برای همه ی کسانی که امروز تو شرایط سخت گیر کردن ، کسانی که به اصطلاح نه راه پس دارند نه پیش دعا کردم .
از خدا خواستم براشون شرایط "رهایی " رو فراهم کنه . بهشون قدرت ایستادن و زندگی کردن درست روبده .
رفتم دوش گرفتم . آینه ی حمام مه آلود شده بود . از پس بخار صورت بیست ساله و معصوم مهربانو پیدا بود .
بخار رو با دستم پاک کردم .
زنی با چین های ریز سالهای گذشته بر صورت ، اما زیبا و محکم بنام مهربانوی چهل و چهار ساله پدیدار شد . نفسی به راحتی کشیدم . من این مهربانو رو دوست دارم .
دوستتون دارم
دیشب خواب می دیدم تو دم و دستگاه های دولتی کار می کنم .
قیافه ها ایرانی نبودند ولی نمی دونم دقیقا" کجا بود .
بهم دستور می دادند که یه عبارتی رو بنویسم تو کامپیوتر و اگر اینتر رو می زدم یه جایی منفجر میشد .
مثل ابر بهار گریه می کردم و نمی خواستم انجامش بدم از اون طرف کل خانواده م گروگان اونا بودن . شده بود عین فیلمای سینمایی .
والا نه شامی خورده بودم نه فیلمی نگاه کرده بودم . آخرین بار که این صحنه ها رو دیده بودم مربوط به چند سال پیش بود که سریال 24 رو دنبال می کردم .
حال خیلی بدی داشتم، نصیب نشه .. همیشه تو خواب مشکلات بزرگنمایی میشه و دمار از روزگار آدم درمیاره .. این موضوع که اصلا نیاز به بزرگنمایی نداشت به خودی خودش وحشتناک بود .
خدا رو شکر که با یه صدای وحشتناک از خواب پریدم . نمی دونم چی بود ؟ ولی هر چی بود و مسببش هر کی بود خدا پدرشو بیامرزه که منو از اون کابوس نجات داد .
امروز داشتم پیغامای تلگرام رو نگاه می کردم با مطلبی رو به رو شدم که انگار تعبیر خواب دیشبم بود .
"ایدن مصطفی حمید "خلبان ارتش عراق بود که از دستور حمله ی شیمیایی به حلبچه سرپیچی کرد و با دستور صدام ملعون اعدام شد .
قبل از اعدامش گفته : آیا سالها بعد ملت ایران و کوردها اسم من رو به یاد می آوردند ؟؟
درود بر شرف همه ی بزرگ مردای بزرگ و کوچیک تاریخ ، چه اون هایی که معروفند و همیشه ازشون یاد می کنیم و چه اون عزیزان گمنامی که در پیچ و خم روزگار اسمشون گم شدند .
هالووین یک جشن سنتیه که در قرن نوزدهم ، مهاجران ایرلندی و اسکاتلندی با خودشون به آمریکا آوردن و سه شبانه روز ادامه داره .
از اونجایی که این جشن مذهبی و مسیحیه ، تقریبا" در همه ی دنیا مردمی که مسیحی هستند این آیین رو زنده نگه داشتند .
الان چند سالیه که تو ایران هم شاهد مهمونی هایی به مناسبت هالووین هستیم البته من که بین هموطنان غیر مسیحی خودم شنیدم .
اگرچه با هر بهانه ای خوبه که جشن بگیریم و شادی کنیم اما چیزی که من دیدم ، پارتی هایی صرفا" به دلیل چشم و هم چشمی و نشون دادن اینکه " ما خیلی خارجی هستیم " بوده .
رو راست برگزار کننده ی هیچکدومشون رو آدم های موجهی ندیدم .
همین آخرین بار که سال قبل بود یه خانمی این پارتی رو گرفت که ساعت ها با دختر دو سال و نیمه ش تو یکی از سالن های زیبایی تهران مشغول چسان فسان بود .
موهای خودش رو مش کرد و صد البته کله ی دختر بچه به اون سنش رو هم صورتی، رنگ و مش کرد !!! و قسمت دیدنی ماجرا ، قیافه ی عصبانی و ناجور من بود که کارد میزدی خونم در نمی اومد که چرا با بچه ی لطیف و بی گناه این سیرک رو راه انداخته .
نمیدونم بچه دچار آلرژی و بیماری های پوستی شد یا نه .
بگذریم بابا ، چرا هر چی می خوام شادی بخش و خوب بنویسم باز به خودم میام و می بینم تلخ و گزنده شده !!!(خاله پیرزن غرغرو شدم هااا)
آررره می گفتم .. حالا از این حرفا که بگذریم ، هالویین برای اونایی که دستی به رنگ و هنر دارند بهترین بهانه ست برای گریم .
مهردخت هم چند ساله سعی میکه از قبل به این موضوع فکر کنه و بقول خودش یه گریم خفن برای صفحه اینستاگرامش تدارک ببینه و نتیجه ی امسالش اینه :
این گریم برگرفته از شخصیت فیلم it در ژانر ترسناکه که 8 سپتامبر 2017 (هفدهم شهریور امسال) اکران شده ست .
داستان دلقکیه که بچه ها رو از بین میبره .
نکته ی جالب توجه و تامل این فیلم اینه که این دلقک ، ترس ها و نقاط ضعف رو شناسایی میکنه و با همون ها طعمه هاش رو به دام می اندازه .
وکلی ترین پیامش اینه که همون چیزایی که ازش می ترسیم ، از پا درمون میاره پس ذهنمون رو از ترس ها خالی و با افکار زیبا پر کنیم
اینم عکس پارسال :
قربون همگیتون ان شالله زندگیتون پر از شادی و آرامش و تهی از رنج و ترس باشه
سلام عزیزانم ، امیدوارم این روزها با هوای بلاتکلیف که خودشو نمی فهمه ، خوش باشید و تنتون سلامت باشه .
اداره ی ما یه سالن ناهارخوری تو طبقه ی دوم برای خانم ها داره ، یه سالن هم برای آقایون در طبقه ی منفی دو !!! خدا رو صد هزار بار شکر که حد و حدود شرعی کاملا" رعایت میشه و بین خانم ها و آقایون فاصله به اندازه ی کافی موجوده .
انگار نه انگار که ما این بالا همه در کنار هم نشستیم و کار می کنیم )!!!
چند تا از همکارهای آقا ، هیچ تمایلی به استفاده از سالن مخصوص خودشون ندارند . وقتی علت رو ازشون پرسیدم ، گفتند : اونجا اگر حادثه ای پیش بیاد ما هیچ امکانی برای فرار نداریم .
درسته که احتمالش زیاد نیست ولی خوب بنده خداها حق دارند دیگه .
از اینها بگذریم ، مشکلات ما خانم ها با ناهارخوریمونه .
بیشتر روزها شاهد صف طویلی از خانم هایی که سینی غذا تو دستشونه هستیم .
من و چند نفر که با هم غذا می خوریم ، وقتی میبینیم بقیه همکارها جایی برای نشستن ندارند با سرعت بیشتری غذامون رو می خوریم و میز رو رها می کنیم ...
هرچند که گپ بعد از غذا جزو ساعت های خوب استراحت و فراغت حساب میشه، ولی وقتی بقیه جای نشستن ندارند چه گپ و گفتی ؟؟؟
دیروز وقتی رسیدم تو ناهارخوری دیدم مریم دوستم بالا سر یه میز ، سینی به بغل ایستاده .
رفتم پیشش گفتم :چرا اینجایی؟؟
گفت : الان یکربعه اینا غذاشون تموم شده ولی از جاشون بلند نمیشن . غذای ماهم سرد شد .
منم رفتم غذامو بیارم ، برگشتم دیدم بحثشون شده .
دختره برگشته گفته : خیلی زشته شما بالا سر ما ایستادین .
(من از اینجاش رسیدم) مریمم بهش گفت : زشت اونه که همکارات غذا به دست ایستادن و شما انقدر بی تفاوتی که هنوزم بعد از یکربع که غذات تموم شده داری به گپ و گفتت ادامه میدی .
اینا رو گفت و سینیش رو کوبید رو میزشون . اونا هم غر غر کنان بلند شدن رفتن .
این موضوع شاید به ظاهر خیلی کوچیک باشه و کم اهمیت ولی من اصلا بهش اینطوری نگاه نمی کنم .
اینکه چهارنفر تو یه سازمان دارن کار می کنند ، انقدر وقاحت زیاده که نه اینکه از رفتارش عذر خواهی نمی کنه بلکه اعتراض می کنه که رفتار شما زشته !!!
حالا بنظرتون این آدما که دارن تو یه سازمان اسم و رسم دار در پایتخت ایران کار می کنند و باید خیر سرشون با زندگی شهر نشینی و حداقل فرهنگ آشنا باشند گناهشون کمتر از کسانیه که فجایع اسفناک به بار میارن ؟؟
بی تفاوتی یعنی بی مسئولیتی و بی مسئولیتی یعنی همون معلم که نسبت به کارش متعهد نیست و از تدریسش میزنه .
یعنی همون دکتر و پرستاریه که نسبت به درد و رنج مردم بی تفاوت و بی مسئولیته و براش مهم نیست اون که زیر دستشه ، عزیز دل یکی دیگه ست .
همون مادر بی خردیه که هردنبیل با یکی ازدواج کرده و هردنبیل بچه دار شده و هردنبیل از شوهرش طلاق گرفته و هردنبیل بایکی دیگه ارتباط برقرار کرده و هردنبیل بچه ش رو گذاشته زیر دست اون کثافت و حتی به سوزوندن بدن بچه ش با سیگار اون وحشی واکنش نشون نداده و دست آخر تن بی جون بچه ی آزار دیده ش رو گذاشته زیر خاک .
بی تفاوت همین مسئولین بی کفایت مملکتند که باعث شدند فقر و فحشا و بدبختی گریبان کشورمون رو گرفته و رهامون نمیکنه .
گو اینکه بین همه ی اقشار مردم و همون هایی که اسم بردم از قبیل معلم و دکتر و پرستار و مادر و پدر متارکه کرده و ... آدم هایی با احساس مسئولیت بالا هم وجود دارند ولی واااقعا تعدادشون کم و ناچیزه .
پیش خودم فکر می کنم این همکار که اصلا دیگران رو نمی بینه و هیچی براش مهم نیست اگر درموقعیت قرار بگیره از همه ی اون ها که می شناسیم فاجعه به بار آوردن بدتر میکنه .
باور کنید تو موقعیت نبوده ، وگرنه دست کمی از بقیه نداشته . این آدم چه جور بچه ای تربیت میکنه ؟؟!!!
چرا اینطوری شدیم ؟ چرا سنگدل و بی شعور شدیم . چرا کسی به کسی رحم نمیکنه؟ خدایا پس کجااایی؟؟
چرا انقدر غر میزنم و عصبانیم !!!