-
"صورت های تقلبی"
دوشنبه 11 آذر 1398 15:29
سلام عزیزای من . حال و احوالتون چطوره ؟ مواظب خودتون هستید که آنفولانزا نگیرید ، آشوب بپا نکنید ، اموال دیگران رو غارت و تخریب نکنید و دیگه کلا هیچ کاری نکنید دیگگگگه .. فقط خوشحال باشید و همین که خودمون با خودمون خوشیم و هر چی میکشیم از عوامل بیرونیه خدا رو شکررر کنید . یادتونه همین چند ماه پیش بود که من و مهردخت بین...
-
"به دروغ گفتن عادت نکنیم"
شنبه 2 آذر 1398 12:15
سلام به دوستان عزیزم.امیدوارم حال دلتون خوب باشه و مثل همیشه با سختی هاو ناملایمات روزگار بسازید . قابل توجه اون دسته از عزیزانی که کم رنگ شدن من رو صرفا" به فعالیت های اینستاگرامی ربط دادن و توضیحاتم رو درموردمحدودیت های اینترنت در محل کار و سنگین تر شدن مسئولیت های کاریم قبول نکردن ، دیدید که نت قطع شد و...
-
"برف نو سلااام"
شنبه 25 آبان 1398 15:10
سلام دوستای عزیزم . امروز بیست و پنجم آبان ماه ، تهران با برف پاییزی سفید پوش شد. دیگه هیچ چیز برام عجیب نیست ، وقتی که صبح صاف صاف داریم زندگیمونو می کنیم و شب نرخ بنزین سه برابر میشه .. برف به این سنگینی هم در دومین ماه پاییز تو تهران که چند سال میشه رنگ برف رو ندیده ، باریدن می گیره . برف رحمته و برکته و این حرفا...
-
"مهمونی پرماجرا"
شنبه 18 آبان 1398 15:30
سلام دوستای عزیزم .امیدوارم حال تک تکتون خوب باشه و زندگی بروفق مراد . این پست پر از ماجراهای جالب و خوبه پارسال همین موقع ها بود که مینا خواهرم ماشینش رو برای فروش گذاشته بود . خودمم براش توسایت دیوار آگهی کرده بودم یک سرمای مفصلی هم خورده بود و یه تبخال گنده هم گوشه ی لبش سبز شده بود که بیااا و ببین . عصر بهش گفتم...
-
"نتیجه اعتراضات دانشجویی"
یکشنبه 12 آبان 1398 16:21
سلام عزیزانم ، امیدوارم خوب و سرحال باشید . وقتی داشتم پست قبل رو می نوشتم ، مهردخت و پدرش و چند تا از دانشجوها به دعوت حراست رفته بودن ساختمان شکوه . علاوه بر رییس حراست ، رییس دانشگاه و مدیر گروه هم حضور داشتن و برخوردشون با آرمین و بچه ها خیلی محترمانه و عالی بوده و با هم رفتن قسمت های مختلف ساختمون رو بازدید کردن...
-
"مهردخت و اعتراضات دانشجویی"
شنبه 4 آبان 1398 17:02
کلاس های دانشکده مهردخت تو یکی ازخیابون های نزدیک میدون فردوسی تشکیل میشد . درسته هیچ شباهتی به دانشکده ی هنر نداشت ولی بهتر از چیزیه که این ترم تو کاسه ی بچه ها گذاشتن !!! یه کوچه ی شکوه هست نزدیک سینما فردوسی که یه ساختمون توش داره بنام ساختمون شکوه . سال 1339 ساخته شده یعنی 59 سال قبل . تا سال 88 بچه های موسسه زبان...
-
" به کودکان دروغ نگوییم"
دوشنبه 29 مهر 1398 12:38
جمعه شب صدای مهردخت کمی تغییر کرده بود . نصفه شب از صدای عطسه هاش از خواب بیدار شدم . رفتم بهش قرص سرماخوردگی و آب ولرم دادم . دیروز صبح که می اومدم اداره ، قبلش رفتم بهش سر زدم ، خدا رو شکر تب نداشت . از همون موقع که پام رسید اداره تا ظهر همگی داشتیم بصورت اورژانسی روی یه سری سند که براشون مشکل سیستمی پیش اومده بود...
-
" دارسی مهمونِ خونه یِ مادر بزرگ"
شنبه 20 مهر 1398 15:12
مدتیه مامان اینا از فشم برگشتن و تهران هستن . پنجشنبه شب مامان زنگ زد گفت : مهربانو فردا میخوام قلیه ماهی درست کنم شما هم بیاید دور هم باشیم . گفتم : مامان جون هر چی ناهار باشه میایم چون خیلی دلمون تنگ شده . گفت : باشه عزیزم ولی خواهش میکنم حتما دارسی رو هم بیارید ببینم خیلی دلم برای اون فسقلیتون تنگ شده . خندیدم و...
-
" دنیای مجازی و اینستاگرامش"
یکشنبه 14 مهر 1398 11:13
سلام عزیزای من . امیدوارم خوب باشید . و پاییز قشنگتون رو به خوبی و با دلی پر از امید و انگیزه شروع کرده باشید . درمورد اینستاگرام و صفحه های فعال تو این مقوله چی می دونید و چی فکر می کنید ؟ من تا همین چند وقت پیش علاقه ای به این موضوع نداشتم و یه صفحه ی شخصی داشتم که بیشتر خانوادگی و دوستانه بود . مطالبی که توش...
-
"پست بشوره ببره"
دوشنبه 8 مهر 1398 16:22
سلام عزیزای دلم . امیدوارم خوب خوب باشید . کامنتای پست قبل رو که خوندم ، واقعا متاسف شدم .. خیلی هاتون تو دوران سوگواری هیچ درک و تسلایی از اطرافیانتون نگرفتید که هیچ ، کلی هم دلتون شکسته تر شده و حتی دچار مشکلات جدی شدید . امیدوارم در هر سن و شرایطی که هستیم ، مراتب انسانیت و همدردی متناسب با اون رو رعایت کنیم . محمد...
-
"احترام به شخص سوگوار "
چهارشنبه 3 مهر 1398 14:56
سلام عزیزای من . امیدوارم حال دلتون خوب باشه . پاییزتون هم مبارک . نمیدونم شما هم مثل من رفت و آمدهاتون سخت تر شده با این حجم ترافیک یا نه ؟؟ بالاخره محمد جان یکشنبه برگشت سر کار . تو اداره ی ما رسمه که یکی دوتا از همکارهای نزدیک شخص سوگوار صبح میرن منزل دنبالش و به اتفاق میان اداره . طبقه ی هم کف اداره هم که نمازخونه...
-
"در مورد آمپول های لاغری"
شنبه 30 شهریور 1398 11:12
سلام عزیزانم روز و هفته تون بخیر باشه . کامنت هاتونو خوندم ولی هنوز فرصت تایید پیدا نکردم . خیلی درمورد آمپول ها سوال پرسیدین . میام براتون با جزییات می نویسم فقط لطفا یکمی صبور باشید چون محمد هم نیست ، کارهای اداریِ من بیشتر شده، ضمن اینکه فردا باید بریم دنبالش بیاریمش اداره و درگیر هماهنگی های مربوطیم . آخر ماه هم...
-
"برای حواس پرتی ، چقدر مجازیم"؟؟
چهارشنبه 27 شهریور 1398 11:27
سلام عزیزای دلم . می خوام یه جریانی رو براتون تعریف کنم که انقدر ذهنتون رو در گیر کنه تا تلخی پست قبل از بین بره . فقط هشدار بدم که خوندن این پست موجب اختلال حواس میشه بس که موضوع پیچیده ست . اگر حال و حوصله شو ندارید بی خیال بشید و ویدیوی دارسی رو ببینید مامانِ من ، چیزی حدود سی ساله در گیر بیماری دیابت نوع دو ست ....
-
"یکشنبه ی تلخ"
دوشنبه 25 شهریور 1398 11:14
هفته ی پیش، مامانِ محمدِ نازنینمون دیگه برای ادامه ی زندگی ، وابسته به دستگاه ها شد . شب تاسوعا بود که عصاره ی دوتا بلدرچین روبه همون طریق که برای نفس جان، تو دوران نقاهتش درست میکردم ، همراه با آب پاچه برای پدرِ محمد که سه هفته ست جراحی لگن انجام داده و براش پروتز گذاشتن ، درست کردم . شب میخواستیم با مهردخت ببریم...
-
"آخر قصه"
شنبه 23 شهریور 1398 12:53
عزیزای دلم سلام و روزتون بخیر باشه . امیدوارم همگی سرحال و با نشاط هفته ی جدید رو شروع کرده باشید .. تعطیلات هم که رو به اتمامه و من امسال پاییز رو خیلی زودتر احساس میکنم . هم خنکی هوا رو ، هم غم پنهان در سطر های شهریور رو به پایان . نمیدونم ، شاید هم احساسم ناشی از احوال تلخمه . داشتیم سر به سر محمد میذاشتیم و می...
-
"وقتی سن پدر و مادر بالاس ، بچه دار شدن یا نشدن "
شنبه 16 شهریور 1398 12:45
دوستان نازنینم ، متنی که میخونید به هیچ عنوان با هدف قضاوت والدین محمد ، یا هیچکس دیگری نیست . و بازگو کردن شرایط محمد صرفا به دلیل عنوان سوژه ی پست و تعامل بین همدیگه ست . پس فکر نکنید که حتما باید کسی رو قضاوت کنید .لطفا" نظر شخصی خودتون رو در این مورد برای من و بقیه ی دوستان بنویسید ************** این روزها...
-
"مهناز بخونه"
چهارشنبه 13 شهریور 1398 09:13
سلام مهناز عزیز شما کامنت می فرستی اگر من تایید نکنم به حالت خصوصی می مونه . من یه راه ارتباطی با خود شما هم لازم دارم . ایمیلت رو لطفا برام بذار
-
" به تاریخ دوازدهم شهریور "
سهشنبه 12 شهریور 1398 14:17
سلام عزیزای دل روزتون بخیر و شادی . اونایی که سالهاست تو این خونه مهمون هستن و دیگه حکم صاحبخونه رو دارند ، ممکنه یادشون باشه که این تاریخ در زندگی من از اهمیت خاصی برخورداره . همین دوازدهم شهریور 72 بود که تازه دوماه بود بیست ساله شده بودم که با آرمین اشنا شدم (سن الان مهردخت ) و همچین روزی هم بود که سال 82 تازه...
-
"هشت ماهگی اسلیو، بوی پاییز ، دارسی کوچولو"
یکشنبه 10 شهریور 1398 10:23
سلام عزیزای دلم . امیدوارم خوب خوب باشید و از روزای آخر تابستون 98، بهترین استفاده رو ببرید . من که بوی پاییز رو به وضوح احساس میکنم . یادم نیست سالهای قبل هم به همین زودی فکر پاییز بودم یا دیر تر از این بوده . امروز دهم شهریوره و دو روز قبل ، پایانِ هشتمین ماه زندگی بعد از عمل اسلیوِمن بود . شصت کیلو شدم با سایز 38 ،...
-
"مواظب باشیم رفاقتمون درد نگیره "
چهارشنبه 6 شهریور 1398 11:14
دار ه با تلفن صحبت می کنه و از حرفاش می فهمم یه دوست قدیمی که خیلی سال از هم خبر نداشتند سرو کله ش پیدا شده و حسابی خوشحالش کرده . تلفن رو قطع میکنه و با خوشحالی برامون تعریف کرد که دوستم رو خیلی سال میشه که ندیدم و از هم خبر نداشتیم حالا گشته و با یکی از اپلیکیشن ها ی دنیای مجازی پیدام کرده . قرار گذاشتیم فرداشب بریم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 شهریور 1398 14:55
کجااایید آدم وحشت میکنه انقدر صدای زوزه ی باد تو خونه می پیچه قربونتون برم امیدوارم هر جا هستید خوش و سلامت باشید دوستتون دارم
-
" مثل آذر باشیم"
چهارشنبه 30 مرداد 1398 12:35
سلام به تک تک عزیزانم امیدوارم خوب خوب باشید و تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه . فقط یکماه از تابستون باقی مونده و جاده ها با حجم بیشتری میزبان مسافران عزیز هستند . امیدوارم همگی بی خطر و پر خاطره سفر کنید و هیچ کس دچار حوادث ناگوار نشه . یکی از دوستانم ،خانم میانسال و با تجربه اییه . و با توجه به اینکه دختر بزرگ خانواده...
-
" پرستوی من ، خوش آمدی"
شنبه 26 مرداد 1398 08:53
بیست و نه سال قبل ، پرستوهایی با صورت های استخوانی و چشمانی که به گود نشسته بودند به میهن بازگشتند ، همه ورودشان را تبریک گفتند اما نفهمیدند به سالهای با ارزش جوانی از دست رفته شان چه گذشت ...
-
"سفر نوشت"
چهارشنبه 23 مرداد 1398 09:45
بالاخره با اصرار مهردخت و مهرداد و مینا راضی به سفر شمال شدم . نمیدونم چرا ، برای سفر به شمال رغبت چندانی ندارم ! شاید چون سه سال مازندران و سه سال گیلان زندگی کردم و گاهی تو بارون ها و روزهای خاکستری که یکماه طول می کشید گرفتار شدم . شاید چون اون موقع ها کودک و نوجوون بودم و احساس میکردم همه ی دوستان و فامیلمون ،...
-
"برگشتم دوباره ، کنج همین خونه ی ساده و صمیمی"
سهشنبه 22 مرداد 1398 09:29
سلام عزیزای دلم . از سفر برگشتم و امروز اومدم اداره . با اینهمه برنامه های موبایلی نظیر تلگرام ، واتس اپ ، اینستاگرام و ... من دلم ضعععف میره برای همین خونه ی ساده و صمیمیم . دلم براتون تنگ شده ، میز اداره م رو می بینم و فعلا در مرحله ی" عجب غلطی کردم" به سر میبرم . بس که کااار داریم . انگار من نبودم پرونده...
-
دلم پیشتونه
شنبه 19 مرداد 1398 21:15
سلام عزیزای دلم من یه مسافرت کوچولو اومدم .حالمون خیلی خوبه و دلم پیشتونه . مواظب خودتون باشید دوستتون دارم
-
"روز خسته کننده ی من "
سهشنبه 15 مرداد 1398 12:45
سلام دوستای عزیزم ممنون از همگی برای آرزوی سلامتی و انرژی های مثبتی که فرستادین و همه ش بهم رسیده همچنان مشغول ادامه ی درمان و فهمیدنِ دلایل مربوط به رسوب کلسیم تو استخوان لگن هستم و دیروز اسکن استخوان که تصویر برداری هسته ای محسوب میشه ، انجام دادم . پروسه ی طولانی داشت . ساعت سه وقت داشتم ، تقریبا" دو و نیم از...
-
" این روزها"
شنبه 12 مرداد 1398 12:44
سلام عزیزای دل . امیدوارم حال جسمتون خووب و ساز دلتون هم کوک کوک باشه این روزها مطابق معمول اداره میرم ,ولی بعد از ظهرام منحصر شده به فیزوتراپی رفتن راستش مدتیه (تقریبا دوماه و نیم)که پای چپم ، اون قسمتی که رون به لگن متصل میشه مفصلش دردناک شده بود .. هی امروز و فردا کردم تا هفته ی قبل یه ارتوپد خیلی خوب بهم معرفی...
-
"سلام من دارسی هستم "
دوشنبه 7 مرداد 1398 15:46
سلام من دارسی هستم ، دختر کوچولوی خانواده میدونم مامان مهربانو قبلن درمورد من براتون نوشته . دیشب مهردخت و مامان منو بردن هم اولین واکسن رو زدم ، هم شناسنامه برام گرفتن . اینجا داریم میریم بیرون .مامان منو بغل کرده ، اگه اون موقع میدید چطوری دارم بهش نگاه میکنم دوتا ماچ گنده ازم می گرفت ولی حواسش به مهردخت بود که داشت...
-
"انتصاب و استعفای هیولاها"
یکشنبه 6 مرداد 1398 14:28
تو اداره ولوله بپا شده ... هر کی به هر کی می رسه میگه : خبرو شنیدین ؟ از دیروز زمزمه ها شروع شد و اواخر ساعت اداری، مثل بمب همه جا ترکیده بود : "مدیر عامل استعفا داد" نشستم کارمو انجام میدم و حرف های صد من یه غاز و قضاوت های شخصی ، جسته و گریخته به گوشم میرسه . سایت های مختلفی ، دلایل عجیب غریب و ناجوری در...