دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

پیوندهای اشتباهی

ه همکار داشتیم تو قسمت اداری مون ، مرد موقر و کم حاشیه ای بود .. شش ، هفت ماه قبل بازنشسته شد .. کمی قبل از بازنشستگی شایع شد که یکی از دخترانی که یکسال و نیمه تو یه قسمت دیگه همکارمون شده عروس آقای سرمد شده .

خواستگاری و نامزدی و هفته ی قبل هم عروسیشون بود .. متاسفانه تو این چند ماه ، بارها از همکارای نزدیکش شنیدم که مژده یه چشمش خونه یه چشمش اشک .

پسر آقای سرمد به شدت بد بینه و هر بار سر اینکه اون چرا خندید ، تو چرا نگاه کردی ، کی با تو حرف میزنه ، کی بهت چیزی تعارف کرد ، دعوای سختی راه میندازه ..

مژده  هم ، همه رو قسم و آیه میداد که کسی نفهمه و به کسی نگید ..

دیروز تو ناهارخوری اونایی که عروسیش رفته بودن عکساشو نشون میدادن و آه میکشیدن که خدا کنه خوشبخت بشه !!!! 

عکس داماد رو دیدم ، خدایی اصلا" حسی که بهش داشتم به چیزایی که ازش شنیده بودم ربط نداشت ولی بینهایت از صورتش انرژی نفی می بارید ..

یکی داشت رد میشد دید داریم عکس نگاه میکنیم اومد گفت : به منم نشون بدید ..

صاحب گوشی عکسی که داماد با برادرش انداخته بود رو نشون داد ، خانومه گفت: واااع ! این کیه ؟ چه نسبتی با تو داره ؟

صاحب گوشی گفت: همکار شوهرمه .

خانومه هم صاف گفت : واه واه چه داماد نچسبی .. میترسیدم آشنات باشه هیچی نگفتم .. !!! صاحب گوشی گفت: خوش تیپه که . خانومه گفت: آره ولی چشماش یه جوریه انگار مریضه ، سادیسم داره ، جنسش خرابه .

صاحب گوشی زد عکس بعدی داماد همراه مژده اومد . خانومه شناختش و گفت : خاک بر سرم این مژده ست اونم پسر سرمده .

همه تایید کردن ، خانومه گفت : توروخدا بهش چیزی نگید ها .. من اصلا ازش خوشم نیومد ولی به مژده چیزی نگید یه وقت آبروم میره ...

خلاصه ، از دوستاش پرسیدم شرایط خانوادگی مژده چطور بود ؟

گفتند : متوسط خوب .. یه خواهر و برادر بودن فقط .. مادر و پدرش هم با کارای پسر سرمد به شدت با ازدواج مژده مخالف بودن ولی مژده اصرار کرد ..گفتم : مگه مژه بیست و پنج ، شش سال بیشتر داره ؟ گفتن: بیست و پنج . گفتم: مگه موضوع خواستگاری نبوده؟؟

گفتن : چرا ، سرمد از قبل از یکسال پیش که بازنشسته بشه ، به خیلی از دخترای اداره برای پسرش پیشنهاد ازدواج داده بود .

گفتم: عجیبه ، این نه عاشق پسره شده ، نه خانواده ش راضی بودن ، اینهمه هم اذیتش کرده آخه چرا همچین کاری کرد؟؟

همگی سکوت کردند .. یکی گفت : مهربانو من برای مهمونی جهیزیه ش رفته بودم .. انقدر مفصل بود که به به چه چه همه دراومده بود .

من با چشمانی گرد شده و هاج و واج بقیه غذامو خوردم ..

 

نمیدونم تو دل مژده چی می گذشته ، چه اتفاق ناگوار و مهمی ممکنه باعث شده باشه مژده تن به این ازدواجی که از بهارش معلومه ، همه ی روزهای آینده ش زمستونه ، داده .

 

همه ناباورانه دعا میکنند که مژده خوشبخت بشه و این علامت سوال های گنده بالای سر من چرخ می زنند .!!!

****

اومدم سرجام نشسته م و دارم پرونده هامو ورق میزنم .. حواسم رو باید به این مورد شادرخ بدم .. سفرش به پایان رسیده ولی هنوز قرار داد کرایه حمل رو برام نفرستادند ..

میدونم که از این سفرهای پیچیده و بودار میشه .

صدای فین و فین کسی رو درکنارم میشنوم ، سرم رو برمی گردونم ، همکار بیست و چهارساله ای که دوماه و نیمه استخدام شده و از همون لحظه ی اول نسبت به من خیلی محبت داره و میگه انگار خواهر بزرگم هستی ، ایستاده .

 

-: چی شده دختر جان؟ چرا گریه میکنی؟؟

-: همه چی تموم شد .

(یا امام رضا پدرش مریض بود)

-:چی تموم شد ؟ درست بگو ببینم .

_: نامزدیمو بهم زدم . " زد زیر گریه"

-: یا خداااا ، بهتر ، خدا رو شکر مریم جان .. تو برو سمت دستشویی ، تا منم بیام .. اینجا گریه نکن ، هزارتا حرف عجیب  غریب درمیاد .

این مریم دختر ساده و خوش قلبیه ، از همون روز اول که اومد بهمون گفت نامزد داره . وقتی یکی دونفر ازدواج کردن و پرسیدم عروسی تو نردیکه؟ آه کشید و گفت: خیلی مشکل داریم .

علتش رو پرسیدم ، گفت: پدرهامون با هم دوست بودند و ما همدیگه رو میشناختیم .. از وقتی نامزد شدیم از این رو به اون رو شدند .

من کارشناسی ارشد دارم ، اون کارشناسه .. الان ارشد قبول شده ، میگم بریم ثبت نام ؟میگه دوست ندارم به تو مربوط نیست دخالت نکن ..

مامانش منو کشیده کنار میگه باید جشن عقد مفصل بگیرید ، جهیزیه هم کمتر از پنجاه تومن نباید باشه . ما اگه تونستیم عروسی میگیریم ، مهریه هم دوتا دیگه عروس دارم چهارده تا سکه مهرشونه ، تو هم همونقدر باید مهرداشته باشی . میگم شب نامزدی جور دیگه ای توافق شده ..

میگه الان اگه میخوای زن پسرم بشی باید خودت بری پدرو مادرت رو قانع کنی پای مارو هم وسط نکشی . همینی که هست !!!!

پسرش هم که نامزد من باشه میگه بزرگترا خیر ما رو میخوان من رو حرف مادرم حرف نمیزنم .

همون موقع گفتم : دیوانه ای مررررریم؟؟ واقعا" میخوای با این ماجراها بری ازدواج کنی خودت رو بدبخت کنی؟؟

گفت: توکل به خدا ببینم زمان چکار میکنه .

گفتم: توکل به خدا ولی عقلت رو بکار بنداز دختر .

خلاصه یه دوهفته ای پاپی نشدم ، امروز اومده میگه بهم خورد .

کلی باهم صحبت کردیم ، بهش گفتم: مریم جان وقتی قاطعان بهم نزدی و گفتی ببینم زمان چه میکنه خیلی ناراحت و نگرانت شدم.. الان هم خدا بهت رحم کرد خوب کاری کردی بهم زدی فقط دیوانه نشی اگه اومد گفت اشتباه کردم ، راضی بشی ها ..

این رفتارها در آدم ریشه داره و با یه روز دو روز گذشتن کسی متحول نمیشه .. بیکاری دختر ، بیست و چهارسالته ، کارمند اداره ای ، خانواده ی خوب و زحمت کشی داری .. مگه به زندگی بدهکاری میخوای خودت رو بیچاره کنی ؟!!!

زندگی مشترک کلی پیچ و خم داره که زن و شوهر باید مثل کوه و عاشقانه پشت هم بایستند ..

این چه مردیه که درمقابل زورگویی مادرش نسبت به تو هیچ وجه حمایتگری و عدالتی نداره . واقعا فکر می کردی میشد رو این ادم حساب کنی؟؟ برو ببین چه کار خوبی کردی که از شر چنین ازدواج اشتباه و بدفرجامی رها شدی .. برو دختر جون برو بذار منم به امورات خودم مشغول باشم ..

امسال سال نود و سه ست ، و تقویم برگهای آبان ماه رو نشون میده .. کی باور میکنه من نوزده آبان سال هفتاد و سه با چه شور و عشقی زندگی مشترکم رو شروع کردم؟؟ بیست سال پیش بوده ... انگار همین دیروز بود و ...

خدا روشکر ، ثمره ی شیرینش مهردخته ولی تاوان سنگینی بابت انتخابم دادم .

**********

گل های زیبای دوین ماه پاییز از طرف من و مهردخت تقدیم وجود عزیزتون . 

راستی شما در اطرافتون کسانی رو دارید که مشغول بیچاره کردن خودشون باشند؟؟