دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

ازدواج به آسونی خوردن آب



تازه که  استخدام اداره شده بودم ، آقای رسالتی پنجاه و دو سه ساله به نظر می اومد .

وقتی  تو قسمتمون بابت قدم نورسیده ش، شیرینی پخش کرد  با تعجب پرسیدم : با این سن و سالش؟!!!

 جواب شنیدم که : بنده خدا ، هنوز چهل سال هم نداره .. تقریبا" سی و شش ، هفت ساله ست . 

درواقع از اون مرداییه که خیلی زود ازدواج کرده و از نگهبانی جلوی در، خودش رو رسونده بود به پشت میز نشتن

مسلما"با زندگی پر خرج و داشتن چهارتا بچه ،  فشار زیادی رو تحمل کرده بود که انقدر شکسته به نظر می اومد .

حالا سالها از اون روزها گذشته و آقای رسالتی یکی از دخترها رو شوهر داده و نوه دار هم شده .

  متوجه بودم که برای دوتا پسرها که سربازیشونو تموم کردند این در و اون در دنبال کار می گرده ولی نمی دونستم که آیا موفق شد یا نه .

چند وقت پیش تلفنی با خواهر و برادراش جر و بحث می کرد .

حرفش که تموم شد اومد نشست به درد و دل کردن که پسر برادرم ازدواج کرده اما همه رو دعوت نکرده ، عذرخواهی کرده که جامون کوچیک بوده .

معرفت نداره و عرضه نداره و این حرفا ..

 البته تاکید داشت که اصلا" این برادرم اهل رفت و آمد با مانیست و خیلی ساله که خودش رو کشیده کنار .

 ولی کسی که پسرشو زن میده و همه رو دعوت نمیکنه ، لیاقت نداره و عرضه نداره ...

هنوز یکماه از این حرفاش نگذشته بود که دیدم با لب خندون اومد اداره و انگار تو گلوش گیر کرده بود که سر حرفو باز کنه .

 اینطوری شروع کرد:

 رسالتی : دیروز همه رفته بودیم پارک چیتگر .

 من : چه خوب ، پیک نیک خوش گذشت؟؟

 رسالتی با خنده ی شیطنت آمیز : آره خوب بود .. البته همه ش حرف زدیم آخر سر هم شیرینی خوردیم .

 من: بساط ناهار نداشتید؟؟

 رسالتی: نه آخه کار داشتیم ، صحبت می کردیم .

 من درحالیکه گیج شده بودم و سر صبحی حوصله ی حل کردن معما نداشتم : بالاخره کار داشتید یا پیک نیک رفته بودید؟؟

 رسالتی: شیرینی خوران پسرم بود .

من با یه شاخ گنده که رو کله م سبز شده بود : شیرینی خوران تو پارک چیتگر؟؟ رسالتی با قیافه و لبخند پیروزمندانه : بعله .. میخواستم برای پسرم شیرینی خوران راه بندازم ، جامون کم بود ، مثه داداشمم نبودم که بعضیا رو دعوت نکنم .

 وسط پارک نشستیم حرفامونو زدیم شیرینی هم دور چرخوندیم، به داداشمم متلکمو انداختم .

من: مبارکه ، اصلا" مگه تصمیم داشتید برای پسرتون آستین بالا بزنید؟؟

 رسالتی : بعله دیگه بیست و پنج سالش شده ..

یکی رو معرفی کردن ما هم حرفامونو زدیم اونا هم گفتند...

 آخرش گفتیم مبارکه و تموم .

من: عروس و داماد همدیگه رو می شناختند؟

 رسالتی : نه،  از قبل که نه ، یه جلسه رفتیم خواستگاری خونشون ، اینم دفعه دوم بود .

 من: آخه ..... حرفمو خوردم ...

 مبارک باشه انشالله به پای هم پیر بشن .

 رسالتی خونه ش رو داده به کسی که اونم قول داده یه جای دیگه تو همون محله ، یه واحد نوساز بهش تحویل بده .

میگه یارو دوستمه ، ولی الان یکسالی میشه که دوستش خلف وعده کرده و خونه رو تحویل نداده، از اون طرف رسالتی یه چیزایی شنیده و فهمیده سرش کلاه رفته مثلا" یارو براش خونه اجاره نکرده یا تو قرار داد ننوشته که بهش پارکینگ و انباری هم میده و ...

تقریبا" یکساله ما شاهد تلفن های هر روزش به طرف هستیم که همه ش با دلخوری بهش میگه : من بهت اعتماد کردم و با اینهمه بچه کجا برم مستاجری و چرا پارکینگ و انباری ندادی و ...

دوستشم میگه تو نخواستی که بدم.

 اینم میگه : من حواسم نبود تو باید هوای من داشته باشی ... خلاصه ...

حالا از این حرفا بگذریم .

 این  جمعه قبل که نیمه شعبان بود و بعد از تعطیلات برگشتیم ، میبینم باز با لبخند ژوکوند اومده میگه : من اون یکی پسرمم زن دادم .

من: واااا ، مبارک باشه ، چجوری ؟؟

 رسالتی: هفته ی قبل یکی از فامیلا زنگ زد و یکی رو معرفی کرد تو مراغه زندگی میکنند ..

 دیگه ما هم آخر هفته جمع کردیم و گازشو گرفتیم رفتیم اونجا .

 انقدر پدر عروس از من خوشش اومده بود که نمیذاشت برگردیم .

 البته دخترشم یه حرفی زد باباهه یکمی ناراحت شد ولی من گفتم : حاج آقا عروس خانوم هم حق دارند ، سخت نگیرید بهش ...

  من تا الان لال شده بودم که، این آقای رسالتی چطوری میره آخرهفته پسرشو زن میده و میاد ..

 اینجا یکمی صدامو صاف کردمو گفتم : مگه دخترش چی گفته بود؟؟

 رسالتی: دخترش گفت ، آخه ما تا این لحظه ، تقریبا" دو ساعته که شما رو شناختیم ، برای من سخته شیرینی خورده ی پسر شما بشم .

 من: تحصیلات دختر خانوم چیه؟

 رسالتی : لیسانس مدیریت بازرگانی داره .

 من در حالیکه ار تفاع شاخام بیشتر شده بود : خووووب بابا بنده خدا حق داره ، دختر طفل معصوم .

 رسالتی : منم به پدرش همینو گفتم ، گفتم ، حاج آقا ناراحت نشید .. دختر خانوم حق دارند ... تا امروز صبح حتی ما رو ندیده بودند و الان میخواد یه تعهدی رو بپذیره برای همه ی عمرش .

 ولی من بهشون میگم که نگران نباشید . ما امروز مراسم رو انجام می دیم و میریم ، شما سه ماه فرصت دارید با پسر من صحبت کنید و حرفاتونو بزنید " یعنی داشتم اجازه شو می گرفتم که با تلفن با هم ارتباط داشته باشند "

 بعد از سه ماه که میخوایم عقد کنیم و انشالله برید سرخونه و زندگیتون حتما" میتونید تصمیم خودتونو بگیرید .

*********

 رفته بودم تو عالم هپروت .. با خودم می گفتم یعنی نهایت زرنگی رو به خرج داده ... اجازه ی دختره رو گرفته که با پسرش رابطه تلفنی داشته باشه و سه ماه دیگه هم با هم برن سر زندگیشون با همین شنااااخت .

 دقیقا" داشتم به شب اول عروسیوش فکر میکردم که پسره چطوری میخواد بگه :" سلام علیکم بی زحمت لخت شید تشریف ببرید تو جا!!!!!!!!!!!!!!!!!

 نمیدونم لابد قیافه م خیلی ضایع بود که رسالتی گفت : وااااااااااالله مهربانو خانوم .. مگه ما چطوری ازدواج کردیم؟ مادرمون پسندید و ما هم از فردای عروسی به بعد تازه خانوممو دیدیم ، شب اول که هیچی هم ندیدیم !!!!

 من همیشه به بچه ها م میگم خدا رو شکر مامانتون زشت نیست .. چون اگه بود هم کاریش نمیشد کرد ، دیگه شده بود !!!

 من : آقای رسالتی یادمه شما برای آقازاده هاتون دنبال کار بودید ، پیدا شد به سلامتی؟؟

مهدی که تو یه شرکت مشغول شده قسمت انباره ، برای علیرضا هم که یه قولایی دادن . درست میشه نیت مهمه مهربانو خانوم .

***********

 تا عصری تو کوچه پس کوچه های افکار خودم پرسه میزدم ..

 ما چی میگیم ؟ اینا چی میگن؟

مگه میشه تو این دوره و زمونه کسی اینطوری فکر کنه و ازدواج کنه ؟

 تکلیف دختری که لیسانس گرفته و تو مراغه زندگی میکنه با یه پسر که گمان نکنم حتی دیپلم داشته باشه بدون کار و بار مشخصی چیه؟

 بچه هایی که تو این خانواده متولد میشن چی؟ اصلا" این زندگی چقدر دوام داره؟ منظورم از دوام ظاهری و زن و شوهر بودن تو شناسنامه نیست .

 چند درصد احتمال عاشق شدن این دونفر هست؟؟

چقدر طول می کشه که پسر بشه بابای بچه ها و دختر بشه مادر بچه ها و هر کدوم برای خودشون به تنهایی زندگی کنندو راه خودشونو برن؟؟

 یادم اومد تقریبا" دوهفته قبل با مهردخت رفته بودیم جیگرکی مخصوص خودمون که وصفش رو قبلا" خوندید .

 جاتون خالی مشغول خوردن بودیم که یه خانوم جوون شاید سی ساله و یه مرد مسن تقریبا" پنجاه و چند ساله دست در دست هم رسیدند .

 در نگاه اول شک می کردیم که نسبت این دوتا چیه؟

خانوم تپلی بود و آرایش غلیظ عربی کرده بود و البته غرق طلا و جواهرات زرررررد.

 آقا هم حسابی فربه بود و قد کوتاه ، با ریش و موی مجعد و سفید سیاه .

 یه شلوار مخمل کبریتی و پیراهن نوی آستین بلند پوشیده بود ..

معلوم بود داره تو لباسا حسابی عذاب میکشه و این سرو وضع نسبتا" مرتب رو به افتخار اوایل ازدواج ، درست کرده .

 در حین خوردن ، اما آداب یادش میرفت و تو جلد واقعی خودش قرار می گرفت .

 مهردخت گفت: مامان بنظر تو ، این خانوم تو زندگی پدریش ، چقدر تحت فشار بوده که راضی به این وصلت شده؟

گفتم : مهردخت جان، داریم تمرین می کنیم که مردم رو قضاوت نکنیم ولی حق داری چون ، دروغ چرا ، تو کله ی منم همه ش همین موضوع داره می چرخه .

 نمیدونم چی بگم ، ولی متاسفانه در صد زیادی از ازدواج ها به همین دلیل صورت می گیره .

***********

من نسبت به ازدواج هایی که اینهمه بدون مطالعه و شناخت انجام بشه اصلا" خوشبین نیستم ..

 بنظرم اگر هم طلاق قطعی اتفاق نیفته ، در صد زیادی از این موارد به طلاق عاطفی منجر میشه ..

 تو دور و بر شما این اتفاقا افتاده؟ نتیجه ش چی بوده ؟ شما خودتون چقدر نسبت به شناخت قبل از ازدواج حساسید؟

*******

گل های زیبای آخرین روزهای بهار رو با مهردخت جان به یمن حضور عزیزتون اینجا گذاشتیم . قابل شمارو نداره 

*********

پینوشت:

 دوست عزیزم ، در طول جام جهانی تخفیفات ویژه ای برای مشاوره و صدور  بیمه در نظر گرفته ، این آدرس سایتشه اگر قراره از بیمه استفاده کنید فرصت خوبیه

چرخ گردون

از همون اول که بنای خلقت بشر پایه ریزی شد و آدم ها، رنگ و وارنگ ، نسل به نسل ، زیر این گنبد آبی و تو چرخ گردون روزگار قرار گرفتند ، داستان هایی از عشق و نفرت، کینه و محبت و هر چی متضاده و موافق، رقم زدند و خودشون شدند قهرمان های واقعی زندگی های واقعیشون .

فرض کنید  روزگار ، دسته ی اهرم مانندی داره ، که الان داره میچرخه..

می چرخه اما نه به جلو .. بلکه به عقب و از بین آدم ها و قصه های جورواجورشون ، روی سالهایی حول و حوش هزاروسیصدو بیست خورشیدی و در کشور ایران متوقف میشه ...

این داستان زندگی نسلی از خانواده ی ایرانیه که مثل همه ی انسان های دیگه ، یه روزی دنیا اومدن ، قصه ی سرنوشت خودشون رو بازی کردند و یه روز هم تک به تک از این دنیا رفتند .. رفتند ، اما از خود بچه هایی بجا گذاشتند که هر کدوم قصه ی خودشون رو تلخ و شیرین ، بازی میکنند و بدون شک روزی دفتر عمرشون بسته خواهد شد . و باز این قصه ادامه دارد....

***********

ابراهیم ، مرد لاغر اندام و جوانی از کرمانشاه بود . یک ارتشی ساده که انگار ، سرنوشتش با ماموریت و جابجایی رقم می خورد . همون وقتی که در سنندج مامور بود با قمرتاج خانوم ، دختر یکی یک دانه ی فاطمه سلطان و پدرش پیوند زناشویی بست . این که می گویم یکی یک دانه ، نه به این منظور که فاطمه سلطان همین یک دختر را زاییده بود، بلکه از نه فرزند دختر و پسرش  ، تنها بچه ای که به سن جوانی و ازدواج رسیده بود قمر بود و بس .

زندگی ساده ی ابراهیم و قمر در شهر سنندج شروع شد .. ماه ها گذشت ولی هیچ علامتی از بارداری در قمرخانوم ، ظاهر نمیشد ، قابله و حکیم و داروهای خانگی هم کاری برای مادر شدن قمرتاج نکردند .

وقتی ابراهیم خبر ماموریت به تهران را داد ، با استقبال قمرتاج مواجه شد .. درواقع زن جوان با خودش فکر کرد که با رفتن به تهران ، از امکانات و اطباء پایتخت استفاده و آرزوی مادر شدنم را محقق میکنم .

این خبر برای فاطمه سلطان اما، هولناک و ناخوشایند بود ... چطور به رفتن و دور شدن تنها پاره ی تنش رضایت میداد؟؟

این بود که تنها چاره ی کار را در کوچ کردن و همراه شدن با قمرتاج و ابراهیم دید .

 فاطمه سلطان ، با همسرش درمورد رفتن از سنندج به تهران ، صحبت کرد ، اما پدر به هیچ وجه راضی به ترک خونه ی آبا و اجدادیش نشد .. بنابراین فاطمه سلطان خانوم بدون هیچ طلاق شرعی و یا قانونی ، دل از همسر و خونه زندگی چندین ساله ش کشید و با قمر و ابی عزم سفر کرد ...

در اون سالها با پایان دوره ی بدبختی و فلاکت ایران از دست قاجارها و تغییر و پیشرفت ، به سمت استادارد کشورهای درحال توسعه ، خانواده ی کُردی رو میبینم ، که با کوله باری از امید و آرزو در محله ی سلسبیلِ امروزی ، قطعه زمینی خریدند و مشغول ساختن آشیانه ای برای تحقق آرزوهاشون شدند .

هنوز مدت زیادی از کوچ ابی وخانواده ش نگدشته بود که قلی خان  دوست صمیمی وکسی که پیمان برادری با قمرتاج خانوم داشت و مریم خانوم همسرش ، به دنبال عزیزان سفر کرده شون ، به تهران مهاجرت کردند.

این خون غیرت و ایثار وقتی دررگ های یک زن ،به جریان درمی آید ، عجیب نیست اگر کوه ها و دریا هارو جابجا کند ....

قمر تاج خانوم درست مثل یک کارگر ساختمونی کارکشته ، چادرش رو به کمر بست و آجر روی آجر چید تا کاخ آرزوهاش رو بناکنه ...هنوز دیوارها کاملا" بالا نیامده بود که اِبرام خان به اردبیل مامور شد . برای قمر چاره ای جز راهی کردن شوهر نماند ... این بود که همسر را راهی دیار آذربایجان کرد و خودش به همراه برادر قسم خورده ش قلی ، همچنان  به ادامه ی ساخت خانه ادامه داد.

روزها در پی هم می گذشتند ، آرزوی مادر شدن قمر ، کمرنگ و کمرنگ تر میشد .

فاطمه سلطان خانوم ، غم و غصه ی جگر گوشه ش رو میدید و کاری از دستش بر نمی اومد .. گاهی فکر می کرد فایده ی زاییدن بچه چیه ؟؟

وقتی از بطن خود پاره تنی رو به دنیا می آوری و بعد باید دست و دلت بلرزه که این بچه زیر دست کی می افته ؟؟ نونش رو چطور درمیاره ؟ با کی معاشرت میکنه ؟؟و از همه بدتر نکنه بمیره ؟؟

بلایی که سر خودش آمده بود ..  جگر گوشه هاش رو ، دختر و پسر ، چشم آبی و قهوه ای ، مومشکی و طلایی همه رو با دست خودش به خاک سپرده بود .. روزها و سالها عزاشونو گرفته بود و خاک همه ی قبرستون رو به سر ریخته بود ، اما چه فایده ؟؟

قمر تاجش اما گوش بدهکار، نداشت ...

بعضی روزها که دیگه از زمین و زمان شاکی بود، غذایی هموار می کرد و با گردنی کج به گوشه ی زمین متروکه ای در نزدیکی خونه می رفت ... اونجا ماده سگی تازه زایمان کرده و با توله هاش مشغول بود ..

میرفت و با خدای خودش شکایت و دعوا می کرد .. میگفت: خدایا ، مگر من از این سگ پیش تو کمترم که به این بچه دادی ولی من رو درحسرت یه نوزاد ،میسوزونی ؟؟

هرچی میگفتند: قمر ، ناشکری نکن ، حتما" صلاح و مصلحت خدا در این بوده ولی زیر بار نمیرفت ..

با همون روحیه ی یک کلام و مصمم وجودش، میخواست قضا و قدر رو هم به میل خودش برگردونه.

تو همین حال و روز بود که یکی از همشهری ها براش خبر آوورد که: خاک برسر شدی قمر، تو بنشین اینجا آجر روی آجر بگذار ، اونوقت اون شوهربی معرفتت بره دخترای سرخ و سفید اردبیل رو عقد کنه .

خون جلوی چشمای قمر رو گرفت ، بی معطلی ، کمی پول برداشت و مادر رو به دست قلی خان و مریم خانوم سپرد و راهی اردبیل شد .

تو اون سوزو سرما ، برای رسیدن به شوهر بی وفا ،چه بدبختی ها که نکشید ، وقتی تو مسیر برف گرفته و یخ زده ، حتی یک قاطر برای سوار شدن پیدا نکرد  ، پای پیاده گردنه های برفی رو پشت سرگذاشت و شب رو در امامزاده ای که جنازه ی  آماده ، برای دفن ، نگه داشته بودند، سحر کرد ، تا بالاخره به قول خودش ، سر بزنگاه ودرست شب حنابندون رسید و جشن رو بهم زد .

فردا صبح به ارتش رفت و با یک پیت نفت و تهدید به خودسوزی ، سرگرد  رو مجبور کرد تا شوهرش رو به تهران منتقل کند .

با اینهمه جسارتی که دروجود قمر تاج بود ، نقطه ی ضعف بزرگش، همون نازاییش بود که انگار مثل موریانه به وجودش رو ویران می کرد ..

اینکه هنوز بعد از اینهمه سال دامنش با تولد نوزادی روشن نشده بود و برای ابرام خان ، هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود ، دیوانه ش می کرد . اما بالاخره معجزه اتفاق افتاد و قمر خانوم ، حیرت زده علایم بارداری رو درهمه ی وجودش احساس کرد.

زندگی رنگ دیگری گرفت ، هوا در همه ی فصل ها بوی بهار گرفت و شکم قمر تاج هرروز جلو تر می آمد .. فاطمه سلطان هم که قبلا" زندگی دخترش رو رو به ویرانی میدید از خوشحالی سر از پا نمی شناخت ..

چه شب ها که قمر برای نوزاد عزیز در بطن خود لالایی های کُردی نخواند ... چه روزها که با هر لگد جنینش لبخندی از شادی بر لب نیاورد و برای این میوه ی شیرین، قصه هایی از عشق نخواند . نمیدانست با دخترش حرف میزند یا پسرش؟؟ چه فرقی میکرد که این موجود از چه جنسی باشد؟ ، همینکه عنوان پر شورمادری رو به قمر هدیه می داد کافی بود ...

بالاخره زمان موعود فرارسید ..

نوزاد دختر عزیزی در نوزدهم آذرماه هزارو سیصدو بیست و هفت خورشیدی پا به دنیا گذاشت ، تا زندگی پدر و مادر  را سامان ببخشد ..

هنوز با زبون بازکردن معصومه ، سرگرم و شاد بودند که باردیگه ، قمر حامله شد، انگار طلسم نازایی شکسته بود ،...

بعد از زایمان  قمرتاج  آسمون ها رو از روی زمین  سیر می کرد ، پسر دار هم شده بود و دیگه هیچ آرزویی در دل نداشت .. غلامرضا به راستی کاکل زری  خونه بود ، پسر بچه ی شیطونی که پوستش مثل برف سفید و مژه ها و موهای سرش رنگ طلا بود .معصوم و رضا از درو دیوار بالا میرفتند  که بارداری سوم هم اتفاق افتاد  و اما ، هم بسیار غیر منتظره بود و هم سخت .

انگار قمر خانوم ، اون قمرسابق نبود .. ضعیف و رنجور ،روزهای بی قرار حاملگی رو می گذروند

،بهار اون سال بوی گل و ریحان نمیداد ، قمر از ترس مادرش فاطمه سلطان خانوم که حالا ننه ی معصوم و رضا بود ، لام تا کام حرف نمیزد اما چیزی درونش زیر و بالا میشد ، چیزی فرا تر از تپیدن های شیرین قلب یک جنین در وجودش اتفاق می افتاد ..

نفس بالا نمی آمد، عرق های سرد و لرزش های دست ، درد های بی دلیل و رنگ رخسار، که کم کم از سر درون خبر می داد ..

عاقبت قمرتاج بار سنگین خود رو به زمین گذاشت ،  نوزاد دختردیگری به دنیا آمد ، که انگار با ناتوانی های جسمی مادر ، سازگار و مظلوم بود ..

حس  بی نظیر مادر ، انقدر قوی و غیر قابل انکاره که حتی اسم این نورسیده رو به نیت مظلومیتی که از فرزندش درک کرده بود ،  رقیه گذاشت ...

و بالاخره  معمای ناتوانی ها و از پا افتادگی قمر خانوم ، جوابی پیدا کرد و اون جواب" نارسایی کبد  " بود .

در یک روز پاییزی غم بار ، در مطب دکتری  که اِبرام خان با پارتی بازی   و بدبختی  از دکترهای دربار پیداکرده بود ، زن جوان بیست و هشت ساله ای به نام قمر با نوزادی درآغوش  وشوهرغمگینیش با چشمانی وحشت زده ، به لبهای دکتر خیره بودند ..

مصی و رضا دست هم رو گرفته و فارغ از جغد بدبختی  که بر بام خانه شان  سایه انداخته بود، با مورچگان کف زمین بازی می کردند و صدای خنده شون فضا رو پر میکرد .

ابراهیم  گفت: با این شرایط چه کاری میشه کرد؟ عملی ، دارویی ،چیزی پیدا نمیشه تا زنم رو نجات بدم؟

و دکتر با تکان دادن سربه نشانه ی تاسف گفت: متاسفم ، کبد کاملا" از کار افتاده و فرصت زیادی نیست . من میتونم دستور بستری در بیمارستان رو بدم ولی بهتره این روزها رو ....

مصی تعریف میکنه : خاطرات بچگی انقدر در ذهنم قوی حک شده که همین الانم چشمام رو روی هم میذارم ، همه ی صحنه های اون روز مثل فیلم جلوی چشمام رژه میره ...

چیزی از ماجرا سر در نمی آوردم .. مامانم رو میدیدم که بیرون از مطب روی سکوی یه خونه نشسته بود و با لهجه ی کُردی حرف های غمگین میزد و موهاشو پریشون میکرد .

جمعیتی دورش جمع شده بودند و از هم می پرسیدند : این زن چرا ضجه میزنه ؟؟..

اونایی که می فهمیدند برای بقیه میگفتند:" دکترا جوابش کردند و اون میگه این سه تا بچه ی بدبخت رو چطور بذارم و برم...آخه  رقیه م هنوز نوزاده "....

قصه ی تلخ مادر چیز ناخوشایندیه که بهتره کوتاهش کنم .. (دیگه نه خودم اعصابشو دارم نه شما)

بالاخره فاطمه سلطان نهمین فرزند خودش رو هم از دست داد ، دختری که به عشق اون ، شوهر و خونه ش رو تو سنندج ، رها کرد تا در کنار تنها بچه ی باقیمونده ش باشه .

 تو اون روزهای غمبار و بی مادری ، مصی پنج ساله ، رضا سه ساله و رقیه فقط شش ماه داشت .

ننه ی بچه ها  بعد از جوانمرگ شدن دخترش  از پا درآمده بود و دل و دماغ بچه داری نداشت ، اما عمو قلی و زن عمو مریم که با قمر خانوم پیمان خواهر و برادری داشتند ، بچه های بی مادرش رو تنها نذاشتند ..

 شبهای درازی عمو قلی برای آروم کردن رقیه و بهانه های گاه و بیگاهش ، انگشت دستش رو شیرین میکرد و در دهن تبدار بچه می گذاشت ، تا طفل معصوم بی مادر ، به خیال مکیدن سینه ی مادر ، آروم بگیره ...

ای زندگی …تو چه بازی ها که با این مخلوق دو پا نکردی ؟؟

معمای فامیلی

چند روز پیش تو همین مراسم ختم سیامک جان ، همینطور که به رفت و آمد های دیگران نگاه میکردم ، رفته بودم تو عالم خودم ..

چهارتا تا خانوم که با هم خواهر  بودند ، آقایی رو دایی خطاب میکردند . این خواهر ها خودشون ، خواهر همسر اون آقایی بودند که بهش میگفتند دایی . بچه های این دایی و همسرش ، به اون 4 تا خانوم ، خاله میگفتند . بعد چند تا خانوم دیگه هم بودند که با این چهار تا خانوم ، دختر خاله بودند . اون بچه های مورد نظر دختر دایی و پسر دایی های این  خانوم  های آخری هستند که گفتم .

خودم خنده م گرفت که این نسبت های ضایع که تو فامیل ما برقراره ،  غریبه ها رو به وحشت و گیجی میندازه .

الان دارید و دوتا ، چهارتا میکنید که حساب کنید ببینید ، این معما جوابش چیه؟؟

خوووب ،صاحب اختیارید اما لازم به ذکره ، حدس زدن چگونگی این روابط ، هیچ جایزه ای در بر نداره ، گیج  شدید یا اعصابتون بهم ریخت ،  مدیون این دنیا و اون دنیامید ، اگر بدوبیراه نثار خودم ، یا احوال پرسی از  عمه های بی نوام که بعضا" درقید حیات هم نیستند ، داشته باشید 

یه راهنمایی هم براتون دارم و اون اینه که ، بین این نسبت ها تنی و ناتنی ، درهم موجود است .. آی بدو بدو  سوااا کن که سرت کلاااه نره  . 

**********

مهم تر از معمای فامیلی ، تقاضای کاریه   که ازتون دارم .

همیشه برای مدارک خوب دانشگاهی دنبال کار میگردم ، اما این بار برای یه آقا پسر عزززیز بیست و شش ساله که جای مخصوصی در قلب من داره ، التماس دعا دارم .

مدرک تحصیلیش ، دیپلم هنرستان در رشته ی کامپیوتره . به وررد و اکسل تسلط کامل داره .. زبان انگلیسیش تقریبا" کامله . آلمانی رو در حد متوسط میدونه . دوره های برنامه نویسی (در چند سطح که حالا یادم نمیاد دقیقا چی بود) رو با تعداد ساعت های بالا مدرک معتبر از سازمان فنی حرفه ای کشور داره .

بسیار مودب و  باکلاس ، خوش پوش و کاریه با روایط اجتماعی عااالی .

همه ی کارهاش برای مهاجرت به آلمان درست شده بود ولی دست برقضا حادثه ی تلخی تو زندگیشون رخ داد که نمیتونه پدر و مادرش رو تنها بذاره .

چون فرصت گشتن برای کار و جمع و جور کردن خودش رو نداره ، بنابراین خودم دست به کار شدم و امیدوارم از طریق شما بتونم براش کاری دست و پاکنم .

بذارید هم خودم رو راحت کنم هم شما رو .

این پسر جوان و عزیز ، بابک ، برادر سیامک مرحوم  و عزیزمونه . 

راستی ، محل زندگی خاله اینا کرجه ، پس چه کرج چه تهران فرقی نداره 

***************

گل های هفته ی سوم خرداد ماه رو به یمن قدم های عزیزتون وسط طوفان نوح این روزها ، با مهردخت جان زیر پست گذاشتیم .. خیالتون راحت باشه این گل ها موندگارند و هیچ طوفانی نمیبرتشون .. چون گل های عشق ما به شماست   

"دهن لقی های من"

اااای جاااان ، ... قربون همگیتون که انقدر ماهید ، چراغ خونه ی مجازیتونو که روشن نگه داشتید هیچ، همه ش مشک و عنبر هم پرا کنده کردید و فضا آکنده از عطر دوستیه . 

نمیخوام دیگه حرفی از غم و غصه بزنم ، فقط همینو داشته باشید که مهربانوی نصفه شب بیدار همیشگی، دیشب ساعت یازده ، از خستگی بیهوش شد و امروز ده و نیم از خواب بیدار شد؟

بعد از مدت ها یه خواب طولانی داشتم و فکر میکنم واقعا" بدنم بهش احتیاج داشت .

********

تو مراسم خاله هام یاد دهن لقیه زمان بچگیای من افتاده بودند و خاطره تعریف میکردند و بقیه هم هرهر میخندیدند .. بهشون گفتم : اگه فکرمی کنید ، با این حرفا منو خجالت میدید و خودتون سربلند میشید ، کور خوندید ، من یه سری ماموریت های غیر ممکن داشتم ، که  الحمدلله با موفقیت به اتمام رسوندنم . 

حالا جریان از این قرار بود که مامان من ، خواهر بزرگ پنج تا دختر شیطون و سر به هوا بود که مادرشونو خیلی زود ازدست داداه بودند .

این مادر بنده خدای منم به شدت نسبت به اونا احساس مسولیت میکرد . در سن چهارسالگی تاحدودای یازده دوازده سالگی که تقریبا" همه شونو شوهر داد ، من مامور مخفی و آشکارش بودم تا بفهمه الان کدومشون دوست پسر دارند ؟ اگه دارند په جور رابطه ای با اونا دارند؟

اگه نامه می پراکنند یه جور مجازات داره ، اگه به هم تلفن می زنند ، جور دیگه، قرار مدارها تو کوچه و خیابون یه حدی مجازات داشت و اگه خدای نکرده معلوم میشد پاشون به خونه ی هم رسیده ، احتمالا" ابزار سلاخی بصورت سرتو میذارم لب باغچه و گوش تا گوش می برم ، آماده میشد (صد رحمت به کوم/وله ها)

خلاصه این خاله های بیچاره ی من ، از اونجایی که منو خیلی دوست داشتند ، با خودشون این ور اونور میبردند ، بنده خدا آقای دوست پسر محترم هم میخواسته دل خاله مو بیشتر به دست بیاره ، برای بچه خواهرش که من باشم ، هی قاقالی لی میخریده و حسابی سعی داشتند منو نمک گیر کنند ، اما به محض اینکه برمیگشتیم خونه ، مامانم میگفت : دخترم ، با کی رفته بودید بیرون ؟

منم میگفتم عمو مهربووووووووون 

قیافه ی خاله های منم دیدن داشت هر چی بدبختا قسم می خوردند که دوستم پریوش بود ، من کلمه ی عمو مهربون از دهنم نمی افتاد . یادمه بیچاره ها به پسرا سپرده بودن ما جلوی مهربانو اسمتونو دخترونه انتخاب میکنیم تا نفهمه جریان چی به چیه .. دوساعت پسره سیبیل کلفتو نازی و پری صدا می زدند ، اما تا مامانم می پرسید مهربانو با کی بیرون بودید ؟ خاله هام یه بادی تو غب غب مینداختند و میگفتند اسم خاله رو به مامن بگو مهربانو جوووونم

منم میگفتم با عمو نازی و عمو پری . 

خلاصه این بینواها کم کم تصمیم گرفتند عطای من رو به لقایم ببخشند و من رو با خودشون جایی نبرند . البته با پیداشدن گش/ت های ثا/رالله که معادل همین گش/ت های ار/شاد امروزی بودند پیدا شد ، باز دست به دامن من شدند که از من بعنوان رد گم کنی تو قرار هاشون استفاده کنند 

با شروع ماموریت بابا ، وقتی به شمال اسباب کشیدیم ، فکر کنم خاله هام نفسی به راحتی کشیدند ، نمیدونم شاید اصلا اون ماموریت ، حاصل راز و نیاز های شبانه روزی خاله ها به درگاه خداوند بود تا به وسیله ای از شر مامانم و البته من ، راحت بشن.

خلاصه بعد از اینکه مدتی شمال بودیم ، خاله کوچیکه و پدر بزرگم اومدند خونه مون . بعد از ظهر به مامانم گفتم : اجازه میدی با خاله بریم امامزاده ؟ اجازه داد .. ما هم چادر گلدار هامونو سرمون کردیم و تیلیک و تیلیک به سمت امامزاده راه افتادیم .

تو راه خاله فریده بهم گفت: مهربانو جان تو این مدت که ندیدمت چقدر بزرگ و خانم شدی . (اون موقع ده سالم بود) نیشم باز شد و گفتم : خیلی ممنون .

گفت: پسر مسری ، چیزی تو زندگیت نیست؟؟ گفتم : نه خااااله ، من اهل این کارا نیستم . گفت: خوب فکر کن ، واقعا" نیست ؟؟

گفتم : نه به اون صورت که تو فکر میکنی .. گفت: پس به چه صورت؟؟ گفتم یه پسره هست خونه شون اون بلوک دست چپیه ست طبقه چهارم . هر وقت از زیر خونه شون رد میشم برام سوت میزنه ، اولا نمیدونستم ، نگاه می کردم برام بوس میرفرستاد .

خاله م هیجان زده شد و ایستاد رو به روم ، بازوهامو گرفت و گفت: وااای مهربانو ، پسره عاشقت شده ، بیا بریم خونه یه نامه براش بنویسیم ، بهش بگو منم عاشقتم .

گفتم : نه خاله ، به مامانم گفتم ، اومد با هم رد شدیم بهروز مامانمو دید دیگه سوت نزد ، اما داشت نگاهمون می کرد ، مامانم سرشو گرفت بالا بهش چشم غره رفت بعد انگشتشو به نشونه تهدید براش تکون داد .

خاله م با ناامیدی بازوی منو ول کرد و گفت: خااااک برسرت ، بیچاره ی بی عرضه . 

دیگه از اون ببعد کلی اندرباب اینکه تو هنوز بچه ای و هیچی حالیت نیست و حق داری این کارا مال بزرگتراست و تو هنوز دهنت بوی شیر میده و این چیزا گفت (راستی شش سال از من بزرگتره) رفتیم امام زاده یکمی دعا کرد و گریه کرد و تو دعاهاش دوست پسر قبلیشو نفرین کرد چون رفته بود با دوست صمیمی خاله م دوست شده بود 

بعدشم یه سیگار از تو سو/تینش درآورد و در مقابل چشمای از حدقه دراومده ی من شروع به کشیدن کرد . با بی خیالی هم گفت : حالا صاف ببر بذار کف دست مامانت بچه ننه .

منم خیلی بهم برخورد ، تو دلم تصمیم گرفتم ، لب از لب بازنکنم . چون دیگه خیلی بهم فشار اومده بود ، یه دختر خاله دارم مژگان خواهر همین مرجان خودمون چهار سال از من بزرگتره ، این حسابی محبوب خاله م اینا بود چون هیچوقت کاراشونو گزارش نمیداد.

خلاصه برگشتیم خونه و منم سعی میکردم اصلا" به روی خودم نیارم .. البته این اتفاق (استعمال دخانیات)به مراتب از قرار با پسرا وحشتناک تر بود . یکمی بعد مامان مصی کشیدم کنار ، گفت مهربانو چه خبر؟ گفتم هیچی رفتیم امامزاده و برگشتیم .. گفت : هیچ اتفاق مشکوکی نیفتاد ؟ گفتم : نه .. چه اتفاقی؟

گفت: نمیدونم ، چشمات که میگه خیلی خبرا بوده ...درحالیکه سرمو به کاری گرم می کردم گفتم : نه مامان ، چیزی نیست . اشتباه میکنی ..

گفت: باااشه حالا نگو ، بعدا" معلوم میشه که تو با من صادق نبودی، با ماااادرت !!!عاقاااااااااااا این دل من عینه سیر و سرکه می جوشید .. از اونور خاله فریده التماس میکرد که اگه مامانت بفهمه حتما" منو میکشه .

باورتون میشه شب چهل درجه تب کردم ؟

تا صبح نشسته بودند بالا سرم و پاشویه م می کردند .. دم دمای صبح خاله م با گریه گفت: مهربانو داری میمیری .. تو چرا اینطوری هستی ؟ چون به مامانت دروغ گفتی داری میمیری ؟؟ من اصلا نمیدونستم تو این حال و روزو داری . خلاصه خودش بدبخت بهم التماس کرد که به مامانم بگم .

گفتم و گرفتم تا نزدیک غروب اونشب خوابیدم ، یواش یواش حالم خوب شد .نمیدونم تو اون ساعت ها مامانم چه بلایی سر خاله م آورده بود ولی فرداش بوسم میکرد و میگفت : الهی قربونت برم فدای سرت ، منه احمق داشتم تو رو به کشتن میدادم .

حالا تو مراسم همه سر این ماجراها میخندیدیم و به مامانم میگفتیم جاااان ما بگو تو از چه روش تربیتی استفاده می کردی که مهربانو عینه موم تو دستت بود ؟؟مامانمم ابرو مینداخت و میگفت : اینننننننه.

ببینم شما ها هم از این دهن لقی ها داشتین؟؟ماموریت های غیر ممکن چی؟؟

**********

گل های زیبا رو با مهردخت جونم به یمن قدم عزیزتون گذاشتیم 

"یاران چه غزیبانه رفتند از این خانه"

یاران چه غریبانه  رفتند از این خانه

          هم سوخته شمع ما ، هم سوخته پروانه

 

سیامک ِنازنین ِعسل چشم من ، چه غریبانه رفتی و مثل شمع سوختی و مثل پروانه آتش گرفتی ..

عصر امروز در سکوتِ وهم انگیزِِ خانه ی ابدی تو ، در سومین روز پرکشیدن تو ، برمزارت سیر گریستم ..

 

ای نازنین ،تو را با خفتن و خاموشی ،چکار؟ تو را با آرامش و سکوت چکار؟

ای سرو ِخوش ادا ، از تو رفتن و از ما واماندن بی تو ، چرا؟؟

**********

 امروز صبح به  فکر تسلیتی از طرف خودم و بردیا و مینا و مهرداد برای مراسم سیامک جان بودم و یادم اومد تو سایت " خیریه نیکوکاران وحدت" چیزی در این مورد دیده بودم .

همونطور که سایت رو باز میکردم با موسسه تماس گرفتم . خانوم آقایی عزیز مثل همیشه با محبت راهنماییم کرد ..  هم تاج گل های مصنوعی داشتند ، هم بنر های ایستاده .

ازش خواهش کردم جمله ای که دیشب موقع خواب درمورد سیامک جان تو ذهنم بود رو روی بنر درج کنند :

از تو ، به یک پریدن

       از ما، هزار افسوس ...

گفتند تا یکی دوساعت دیگه کار چاپ انجام میشه . هزینه ش رو کارت به کارت کردم ، و تا ظهر بنر آماده بود .

خوشحال شدم که هم تونستیم یه پیامی برای عزیزمون داشته باشیم ، هم از خیریه خرید کردیم که هزینه ش برای همون عزیزان تحت پوشش صرف میشه .

مطمئنم روح پاک و عزیز سیامکمون بیشتر شاد میشه .

ببینید چقدر قشنگ و عالی کار کردند:


دستشون واقعا" درد نکنه ، بدون اینکه از قبل هماهنگ کنم و یا به زحمت بیفتم سریع و با کیفیت آماده شد .

این بنر هم رو هم ببینید ،  عکس  خیلی قشنگی از سیامک کنارشه . از طرف محل کارش  تقدیم شده بود :


 

 سرنوشت  هر کدوم از انسان ها چیه؟؟

کی میدونه چه آینده ای در انتظارشه و کجا نقطه ی پایانشه ؟؟

این عکس چهارتا فسقلی هاییه که تو پست قبل از شون نوشتم  ، در فروردین ماه سال شصت و پنج.. زندگی با هرکدومشون چه بازی ها داشته

از سمت چپ: مینا ، سیامک ، متین و مهرداد



 

و این نقطه ی پایان بر دفتر زندگی سیامک ما بود . یادش تا ابد در دل های ما ، جاویدان .


ساعت نمایش این پست رو ، در آخرین لحظه های یکشنبه یازدهم خرداد که مصادف یا سوم عزیزمون بود ، ثبت می کنم ولی درواقع الان ساعت دو و سی دقیقه ی بامداد دوشنبه ست .

همه ی کامنت های مهربون شما عزیزانم رو خوندم ، تو این هفته ی تلخی که به من گذشت ، اجازه دادید شیون کنم و از داغ دلم بنویسم.. شما هم  صبورانه تحمل و هم دردی کردید .

الهی غم نبینید و الهی تو شادی هاتون شریک باشم .

هیچوقت محبت هاتونو چه از طریق کامنت چه از تماس های تلفنیتون ، فراموش نمیکنم . این آخرین چیزهاییه که در مورد سیامک نوشتم و از پست بعد دوباره زندگی مجازی سابقمون رو از سر می گیریم . اشک و ناله کافیه

برای سیامک همیشه خندان ، خیرات میکنم . و دخترک ماااهم رو عاشقانه تر درآغوش می گیرم . خدا به دل داغدار پدرو مادرش صبر بده آمین .

*********

ببخشید که کامنت ها رو بی پاسخ تایید کردم ، پاسخ من برای تک تکشون عشق و تشکره .

 میدونم تا فردا عصر نمیتونم بیام اینجا و جواب بدم ، پس کامنت های  این پست رو هم تاییدی نمیکنم تا پشت سر هم نمایش داده بشه . دقت کنید  برای خصوصی ها حتما" تیک رو بزنید .

دوستتون دارم .

با مهردخت عزیزم ، گل های امید و زندگی رو به رسم تشکر از شما عزیزان همراهمون ، گذاشتیم .