دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد...

همه شون تقریبا" بیست و دو سه ساله بودن ، ده ، دوازده نفری میشدن ، هر کدوم به واسطه ی دوستی یا فامیلی با هم دوست شده بودند .

من اون دو تا خواهر و برادر(آرش و آزاده) رو می شناختم ، لیدا با خواهره دوست دوران دبیرستان بود ، سهیل و علیرضا با برادره دوست بودند .. مریم و سیما دختر خاله های ..

اصلا" نمیدونم سیما چطوری و به واسطه ی چه کسی ، تو جمعشون وارد شد . اما رو هم رفته جمع خوبی بودند .. با هم مهمونی میرفتند ، فیلمای جشنواره می دیدند ، کوه و پیک نیک و ... یکمی هم که سنشون رفت بالا مسافرت های چند روزه ...

تو این ده دوازده سال تعدادی از جمعشون جدا شدند ، مثلا رفتند خارج از ایران ..

بعضیاشون هم ازدواج کردند و همسرشون به این جمع وارد نشد .. یه عده هم جدید وارد دایره ی دوستان شدند ..

اما سیما و آرش و آزاده تو این جمع باقی موندند .. انگار آرش و سیما با هم رابطه ی خاصی پیدا کرده بودند .. به آرش میگفتند: ممکنه تو و سیما با هم ازدواج کنید؟ میگفت : نه ، چرا فکر میکنید دو نفر که با هم دوست تر از بقیه هستند ، باید ازدواج کنند؟؟

اما دوستیشون عمیق تر از این حرفا بود .. کم کم حساب مشترک باز کردند .. چند جا سرمایه گذاری کردند و سود خوبی نصیبشون شد و با هم قسمت کردند ..

آزاده دختر مدیر و با محبتی بود ، نه از اون مدیریت های تحقیر کننده ، از اون محبت های دلنشین و صادقانه داشت ..

از آزاده که میپرسیدی ، سیما چجور دختریه ؟ میگفت :خیلی معمولی...

چند تا از فیلم های مهمونی های مشترکشون رو  مادر آرش و آزاده دیده بود که سیما در حال سیگار دود کردن بود ، کلا" بدش اومده بود ( انگار به موضوع سیگار کشیدن جوون ها خیلی حساس بود)و گاهی خط و نشون می کشید که آرش حواست باشه من با عروسی ه سیگاری باشه موافق میستم هااااا

پنج شش سالی از این دوستی گذشت ، یه روز آرش با وجودی که میدونست سیما هیچوقت به چشم "فقط دوست" بهش نگاه نکرده ، سیما رو ملاقات کرد و گفت : سیما جان ، چون تصمیم گرفتم با دختر خانومی ازدواج کنم ، بهتره دیگه با هم مثل سابق تماس نداشته باشیم ، به هر حال خوب نیست و ممکنه برای همسر آینده م شک و شبهه پیش بیاد .

به همین راحتی از سیما خداحافظی کرد و با دختر خانومی که آشنا شده بود و فکر میکرد این دختر میتونه شریک مناسبی برای زندگیش باشه ، نامزد کردندو اتفاقا" جشن نامزدی مفصلی هم گرفتند .

خدا میدونه سیما تو اون روزا چه بر سر احساسش اومد ..

 

چشم شما روز بد نبینه ، ارش تازه فهمید همسر آینده چقدر میتونه موجود وحشتناک و سوهان روح باشه ..

بعد سه ماه نامزدی و تحمل همه ی رفتارهای ناهنجار و خودخواهانه ی همسر آینده همه ی خانواده ی خودش و دختر خانم رو جمع کرد و گفت به این دلیل و اون دلیل و هزار دلیل دیگه ادامه ی این رابطه رو دیوانگی محض میدونم و نامزدی رو بهم میزنم .

بماند که تا چند ماه بعد ، همسر آینده ی سابق و خانواده ش التماس میکردند و قول میدادند اما آرش میگفت : من غلط کردم ...تو این سه ماه اندازه ی سه سال توهین الکی شنیدم و رفتارهای نامناسب دیدم .

مدتی بعد با سیما تماس گرفت و گفت : سیما جان ، دوست قدیمیم ، من نامزدیم بهم خورد بیا مثل سابق دوست باشیم .

باز هم یکی دو سالی به همین منوال گذشت .. هردو کارشناسی ارشد رو هم گذروندند .. کار خوب هم داشتند ..

یواش یواش آرش خاطره ی تلخ نامزدی قبلش رو فراموش کرد و دلش تشکیل زندگی خواست .. بازهم تو این مدت به موارد ازدواج فکر میکرد ولی در هیچکدوم صداقت و دوستی بی ریا یا پختگی لازم برای نشکیل زندگی رو پیدا نمی کرد ..

آخر سر ، پیش نزدیکترین کسی که فکر میکرد میتونه روش حساب کنه ، لب به اعتراف باز کرد و گفت که چقدر مشتاقه تا خانواده ی مستقلی تشکیل بده .. دیگه 32 سالگی رو داشت تموم میکرد .

خواهر بزرگ آرش به حرف هاش گوش داد .. و پرسید کسی رو درنظر داری؟

آرش اسم سیما رو آورد .. خواهر پرسید که اینهمه سال که تو سیما رو میشناختی ، پس چرا قبلا" این انتخاب رو اعلام نکردی؟

ارش دلایل خودش رو داشت ، میگفت، نمیدونم چون شاید از اول موضع من و سیما دوستی به دور از بحث ازدواج بود ، شاید توقع دیگه ای از ظاهر همسر آینده م داشتم و با افکار ناپخته و غلطم فکر میکردم خوشبختی در مسائل ظاهری هم وجود داره .

خلاصه الان بیشتر از هر موقعی مطمئنم که سیما شریک صادق و بی ریای من میتونه باشه .

خواهر پرسید : پس چرا دست دست میکنی؟

آرش از مخالفت مادر شکایت کرد . خواهر قول داد با مادر صحبت کنه .

دلایل مادر غیر منطقی و بسیار بی اساس بود .

هر چه به زبون آورد، خودش شرمنده شد که چقدر دلیلش عامیانه و ناپسنده

دست آخر گفت : سیما سیگار میکشه .. !!!

خواهر گفت. از چند ماه قبل به این طرف ، من بارها با جمع آرش و آزاده مهمانی و مسافرت رفتم اولا" که اصلا" سیگار کشیدن سیما به کسی مربوط نیست بجز آرش و اگر آرش قبول داره پس به من و شما اصلا" ربط نداره ..

ثانیا" سیما چندین سال قبل یه دختر بیست و دو سه ساله بوده با اشتباهات و رفتارهای متفاوت .. الان سنی ازشون گذشته و جهت اطلاع اصلا" سیگاری درکار نیست و اتفاقا" دختر مدیر ، خانم و باشخصیتی بنظ میرسه که خیلی هم عاشقانه آرش رو دوست داره و درجهت آرامش اون هر کاری انجام میده .

بعدشم این دوتا سی و دو سه ساله هستند ، انتخابشون رو کردند ، اگر اصالتشون باعث میشه که بخوان از طریق سنت و خانواده ازدواج کنند ، وظیفه ی خانواده صرفا" همراهی وکمکه وگرنه تو این سن دیگه با گفتن  من راضی نیستم و من نمیام و اجازه نمیدم و این حرفا فقط خودتون رو سبک میکنند ..

بعدشم اصلا" شما تاحالا این دختر خانم رو ملاقات کردی؟؟ چرا یه وقت نمذاری دعوتش نمیکنی و نمیخوای خصوصی ببینی دختر خانمی که ده ساله با پسرت صمیمی ترین و نزدیک ترین روابط عاطفی ، مالی و .. رو داره چه کسیه؟؟ اوج هنرمندی مادرانه حکم میکنه بگی :"نه؟؟"

خواهر بزرگ که دوست صمیمی منه ، میگفت : با این صحبت ها انگار مادرم به خودش اومد و گفت : من ارزوی خوشبختی بچه هامو دارم ، اگر واقعا پسرم تصمیمش رو گرفته ، منم حرفی ندارم .. حرفات منطقی و حسابه و جوابی براش نیست .

خلاصه همه ی الزامات قبل از مهمانی خواستگاری و حتی بله بران انجام شد .. عروس و داماد بر سر مقدار معقول مهریه، توافق کردند و درواقع همه کاره خودشون بودند ، خانواده ها در فضایی صمیمی و مهربان با هم آشنا شدند و اتفاقا" همگی از این آشنایی مفتخر و شاد بودند .

************

گاهی ما داشته های خوب زندگیمون رو نمیبینیم ، برای خود من پیش آمده که برای تهیه ی لباس یا وسیله ای ، کلی مسیر اضافه رفتم تا از فلان خیابون چیزی رو تهیه کنم ، اما بعدا" متوجه شدم همین چیزی که لازم داشتم در اطراف خونه یا اداره م موجود بوده.

متاسفانه در کشور ما رسم بر اینه که پسر تصمیم نهایی رو برای ازدواج بگیره .. آرش قصه ی ما هم ، دوست خوبی مثل سیما در زندگیش داشت ولی برای انتخاب شریک زندگیش دور تر ها رو نگاه میکرد .بقول معروف :

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد

                                  وانچه خود داشت ، زبیگانه تمنا میکرد

 

کمی چشمامونو بشوریم ، نگاهمون رو لطیف تر و دقیق تر کنیم . با مخالفت های بی اساس ، مانع سروسامون گرفتن عزیزانمون نباشیم و دل وابسته ی عاشقی رو نشکنیم .

ببینید آرش چقدر قشنگ برای عروس صبورش زانو زده 


 

 

برای خوشبختیه همه ی دختر و پسرهای گل ، دعا کنیم که ازدواج خوب، بهترین اتفاق زندگیه .

***********

با مهردخت عزیزم گل های آخرین روها از دومین ماه، فصل زیبای پاییز رو براتون پیشکش آوردیم .. قابل وجود نازنینتون رو نداره 

 

فاصله زندگی با...


مرتضی پاشایی ، هنرمند  خوش صدای کشورمون در اوج جوونی و بالندگی ، از دنیا رفت .. فردا پیکر دردکشیده ش رو به خاک می سپرند ولی یادش ، دردل هوادارانش زنده و گرامی میمونه .. روحش قرین رحمت و آرامش ابدی باشه 

از چند ماه پیش ، تو استخوان ساق پای چپم ، قسمت جلوش ، هر دو سه هفته یه بار ، یه سوزشی حس می کردم .. اصلا" یادم نمیموند که این درد گاهی به پام میزنه .. اما چون رفته رفته زیاد شد ، توجهم رو جلب کرد و الان که فکر میکنم ، میبینم هر روز بیشتر شده .. الان طوریه که تقریبا" هر ده دقیقه یکبار این سوزش رو حس میکنم .. درد نیست ها ، استخوانم میسوزه !!!

هر چی هم سایت ها رو گشتم چیزی پیدا نکردم ، همه در مورد سوزش ران ، یا ماهیچه های پشت پا توضیح دادند ..

خلاصه فکر کنم باید از رو برم و فردا ، پس فردا خودم رو به دکتر نشون بدم .

 داشتم با خودم فکر میکردم ، حالا میرم دکتر اونم نه میذاره ، نه بر میداره میگه " خانوم احتمال سرطان استخوانه"

اااای بابا ، حالا بیا و درستش کن .

امروز لم داده بودیم رو راحتی بزرگه و داشتیم با نفس برنامه های مربوط به یادبود " مرتضی پاشایی " رو نگاه میکردیم .. و من بهش گفتم که پام اینطوری شده .

نفس : خوب برو دکتر دیگه ، فقط بلدی تا یکی میگه سرم درد میکنه بدو بدو ببریش دکتر (آخه به خودش خیلی گیر میدم ، اونم از دکتر میترسه ، میگه ترجیح میدم ندونم داره چه اتفاقی می افته )

یا هی به منه بدبخت گیر بدی برو آزمایش بده ؟؟پاشو الان بریم دکتر .

-: ول کن توروخدا ، امروز که قرار داریم باید جایی بریم نمیشه کنسل کنیم ولی فردا ، پس فردا میریم .

من تکیه داده بودم به بازوی نفس ، دوباره مشغول تی وی دیدن شدیم ... یکمی که گذشت:

-: نفسی ؟؟

-: هوووم ؟

، فکر کن رفتیم دکتر و بعد از معاینه و دیدن عکس و این چیزا ، دکتر سر من رو گرم کنه ، بعد به تو بگه مورد خطرناکه و سرطانه و اینا .. 

همچین از رو بازوش هلم داد ... 

-: بروووو بابا ، حالا میخوای دیووونه مون کنی .. بلند شو بریم دکتر .

-: عه چرا اینطوری میکنی ، چاییم ریخت خوب میگم مثلا" .. مگه هر بنده ی خدایی که سرطان می گیره ، چیز عجیب و غریبی داره ؟؟ یه جات درد می گیره میری میگن سرطااانه ، کاریشم نمیشه کرد .

-: تو چی گفتی؟ گفتی ، دکتر سر تو رو گرم کنه و درواقع بپیچونه تت ، بعد به من بگه ؟؟ یعنی واقعا " فکر میکنی دکتر میتونه تو رو بپیچوووونه؟؟ تو خودت آخر این حرفایی .. تا بریم جوابا رو بگیریم همه و خودت آنالیز کردی ، تشخیصم میدی . 

-: نه نفس ، جان من شوخی نکن ، یه لحظه مجسم کن ..وااای زندگیمون به گند میکشه ، اااای وااای ، مهردخت رو چیکار کنم با اینهمه قرتی بازی های درسیش .. این طرح رو بزرگ کن ، برای لینو میخوام ، مقوای فابریانو تموم کردم .. ورق گلاسه و کارام مونده ...اااوه کی اصلا" حوصله داره در نبود من، برای مهردخت  این همه وقت بذاره؟؟

اصلا" بعد از من ممکنه مهردخت بره پیش باباش یا با مامانم اینا و مینا میمونه؟

-: مهربانو ،!!! مرض داری تو رو خدا ، چرا حالمونو میگیری ؟؟

-:نه بخدا ، منظوری ندارم این اتفاق هر لحظه برای هرکدوممون ممکنه .. ولی واقعا" الان وقتش نیست .. من خیلی کار دارم نفس. اصلا" نمیتونم اینهمه فکر و خیال رو بذارم و برم .. شکل زندگیمون حسابی عوض میشه .. دیگه همه ش باید به هزینه های درمان و ببر دکتر و بیار های بی فایده فکر کنیم ..

ولی نه چرا بی فایده ؟؟ از اونجایی که من اصلا" آمادگیش رو ندارم ، مریضی باید زحمت بکشه گورش رو گم کنه بره .. واااالله ..چه وقت مردنه ؟؟

الکی به هوای برگردوندن ماهی ها که داشت سرخ میشد ، رفتم تو آشپزخونه .. به جلز و ولز کردن ماهی های آرد و زرد چوبه خورده ی تو ماهی تابه زل زدم .. اشک از گوشه ی چشمام لغزید و رو گونه هام جاری شد .. حس کردم که نفس داره وارد آشپزخونه میشه .. صورتمو برگردوند و اشکامو پاک کرد.

-: دیوانه نباش مهربانو ، شعر و ور هم نگو .. فردا دفترچه بیمه ت رو با خودت ببر اداره ، عصری میریم دکتر .

.....

دیگه درموردش صحبت نکردم ولی فکر چرا ، خیلی هم زیاد بهش فکر کردم .. بیماری و مرگ ، از کسی اجازه نمی گیره .. وقتی قرار باشه دنیا رو ترک کنیم ، اتفاق می افته .. یا با تصادف ، یا بیماری .. گاهی بی هیچ دلیلی ..

اما سخته .. به خودمون که میایم می بینیم دور و برمون پر شده از دلبستگی .. با این دلبستگی ها چه کنیم؟؟..


تا حالا شده به این موضوع غم انگیز فکر کنید؟؟ خدای نکرده اگر بدونید فرصت زیادی ندارید، چه برنامه هایی دارید ؟ فکر میکنید شکل زندگیتون چه شکلی بشه .. تا وقت رفتن چه پروسه ای طی میکنید؟

******

خدا کنه این پست رو مهردخت نخونه ... ما میدونیم مرگ ، واقعی و منطقیه ولی بچه ها فقط با احساسشون درگیرند .

لطفا" تو کامنتا ، تعارف نکنید و از خدا نکنه و نه نمیشه و اینا استفاده نکنید .. این واقعی ترین چیز دنیاست .درموردش صحبت کنیم ، اگرچه تلخه ..

دوستتون دارم و بعالمه گل برای شما که یکی از دلبستگی هام هستید میذارم .. خودم به تنهایی ، بدون مهردخت ، چون خدا کنه این پست رو نخونه ...


تصمیم جدید رعنا

از همون موقع که با رعنای عزیزم دردو دل کردیم و در جریان مشکلات زندگیش قرار گرفتم .. احساس کردم که این عزیز طفل معصوم خبر از عمق فاجعه ای که تو این بیست سال بهش گذشته نداره ... بنابراین براش دعا کردم که اگر قراره با همین وضعیت بسوزه و بسازه ، پس هیچوقت پرده هایی که جلوی چشماشه کنار نره و نفهمه که چقدر بهش ظلم شده . بنابراین هیچوقت کلمه ی جدایی رو درمورد زندگیش بکار نبردم و چنین پیشنهادی نکردم.. ولی انگاز رعنا داره پوست میندازه ، انگار داره پیله ی محکمی که باعث شده بود خودش رو فراموش کنه و پاره کرده و داره بیرون میاد .. اینو از کامنتایی که ساعتی پیش برام گذاشته فهمیدم .. ازش اجازه گرفتم و برای شما هم منتشرش می کنم ..

برای رعنا جان دعا کنید بتونه قدم هایی که میخواد برداره رو محکم و با امید برداره .

درواقع بنظر من عدم وجود بچه تو این زندگی یه لطف بوده از طرف خدا .. چون هیچ کودکی با مشخصات این پدر و مادر دردمندی که حتی خودش رو نمیتونه دوست داشته باشه ، خوشبخت نمیشه . رعنای عزیزمون به اشتباه فکر میکرد که بچه دار شدن مشکلات رو حل میکنه .. ولی این فقط یک عروسک زنده بود برای از تنهایی درآوردن رعنا ...

پس فردا که بچه آمد و مسئولیت های عظیمش .. رعنا تازه می فهمید که نباید یه موجود بیچاره رو به این اوضاع دعوت می کرد .

برای رعنا جان دعا کنیم که زندگیش رو بهتر بسازه  ، از نو شروع کنه و اگر قراره مادر بشه ، از مردی که سلامت جسم و روان  رو با هم داره و همچنین خودش باید سالم و پر انرژی باشه .. 

کامنت های رعنا :

سلام مهربانوی خوبم

ممنونم از پستی که گذاشتی .ممنونم از اینکه بفکرم هستی ..از کامنتهای دوستان هم ممنونم ...ولی متاسفم که 20سال از عمرم و صرف یه بیمار روانی کردم ..

متاسفم که بهترین سالهای عمرم به هدر رفت ..از خودم بیزارم که هر چه تلاش کردم به نتیجه نرسید .

بخدا قسم این چیزی که میخوام بهت بگم عینه واقعیته .من با یه تکه سنگ زندگی کردم ..نه ناز کشیدن فایده ای داشت نه تهدید نه دعوا نه قهر .

تو این بیست سال شوهر من یک بار دکتر نرفته حتی ساده ترین آزمایش اسپرم رو انجام نداده .فقط تونست از سادگی .سکوت .بی زبانی و بهتر بگم نادانیه من استفاده کنه.

هر وقت اومدم از مشکلاتمون بگم .قهر کرد .دست به دامان خواهرش شدم .فقط وعده ی سرخرمن به خواهرش داد تا اونم از سر خودش وا کنه.

هر چه فکر میکنم من چقدر پوست کلفت بودم که با همچین آدمی ساختم ، نمیدونم ..نه راضی میشه دکتر بریم .نه به هیچ عنوان راضی میشه بچه ای به سرپرستی قبول کنم ..

سالی یه بار هم از شهر خودمون نمیزنه بیرون ..به امام حسین هر چه برات میگم واقعیته ..نه زیاد از مهمان خوشش میاد .

خودش میگه مهمان فقط یه روز یا دو روز..تمام زندگیش یه سر کار رفتن و یه خرید کردنه

من چند تکه طلا داشتم .که دوسال پیش طلا قیمتش رفت بالا هر چی التماس کردم بزار بفروشم .یه حساب بانکی باز میکنم .بالاخره با سودش کم کم یه دو تکه طلا هم میخرم .ولی اجازه نداد.

من میدونم که اینجور مردها از استقلال مالی زنها میترسن ...هر چقدر که دوستش دارم به همون اندازه هم ازش دلگیرم .

دلم براش میسوزه .دو بار رفتم قهر .یه بارش با خواهرش اومد من و برگردوند.یه بار هم خودش تنها .

بهم قول داد بریم دکتر .ولی بعد کمر دردش رو بهانه کرد و به فراموشی سپرده شد .

مهربانو من زن تجمل گرایی نیستم .ولی یخچال جنرال استیل 9فوتی من مال 22سال پیش زمان مجردیشه هر دوهفته یه بار باید برفک اب کنم ..

تا بخوادوسیله ای برای خونه بخره جدم میاد جلو چشمم .من چیزی بیش از توانش نمیخوام و نخواستم .

ولی هر چی می بینم من تو این زندگی دلم به چی خوشه .هیچی نمی بینم

.این درحالیه که همه ی خانواده ش تو بهترین شرایط زندگی هستن .هر چند بد زندگی نمیکنم .ولی در توانش هست بهتر از این زندگی کنم .

فکر نمیکنم یه رنگ کردن کابینت خیلی خواسته ی بزرگی باشه ..یکی به خونه زندگیش عشق میورزه .یکی به بچه ش .یکی به ماشینش .ناشکزی نمیکنم .ولی من به چی دلم خوشه ..میدونم خودم بخودم ظلم کردم.

مهربانو بعداز اون کامنتی که شب اول برات نوشتم .رو خودم کار کردم و از حساسیتم خیلی کم کردم.دم به دقیقه قهر میکنه .

خسته ام از این زندگی ..من نه توقع کادو خریدن ازش دارم .نه اصلا اینکارا رو انجام میده ..

مهربانو من زنی بودم پر از شور و عشق .خونه زندگیم همیشه از تمیزی برق میزنه .بخودم میرسم .غذا همیشه آماده .هیچ حرف رکیکی تا بحال از دهنم بیرون نیمده .

خدا میدونه احترام به خودش و خانواده ش .که همشون هم میگن رعنا تو طایفه ی ما تکه .

تعریف نمیکنم از خودم .چون میدونم من یه احمقم که از ابتدایی ترین حق خودم گذشتم ..چند سال اول من حق نداشتم تنهایی برم تا یه خرید شخصی ..

دوستام مرتب بهم میگن بیا بریم بیرون ولی اجازه نمیده ..دلم میخواد با دوستام رفت و آمد کنم

.مهربانو این فشارها من رو مریض کرده خواهرام خیلی گفتن جدا شو .ولی دوستش داشتم و دلم براش سوخت .راستش رو بخوای ترس از آینده هم مانع شد .

مهربانو جون خیلی حالم بده خیلی. امروز ظهر تو حیاط بود من خواب بودم یهو صدای وحشتناکی اومد که از خواب پریدم و تمام بدنم میلرزید هر وقت میترسم کمردرد شدیدی میگیرم

یه لوستر قدیمی تو حیاط بود که پرتش کرده بود و صدای به اون وحشتناکی بلند شد بعد هم لباس پوشید و رفت تا نیم ساعت پیش که برگشته ..

خودش قهر میکنه بعد انتظار داره من برم التماس ..خسته ام خسته تر از عمر 35ساله ام ...

. فقط دعا کنید جراتی خدا بهم بده از این زندگی دل بکنم ..شوهر من فکر میکنه همه ی نیاز یک زن فقط شکمه ...اون فکر میکنه به من لطف کرده که باهام مونده .بخدا خیلی خنده داره ....

میدونم مقصر اصلی خودم هستم .ولی من یه نوجوان خام بودم که تا اومدم بفهمم چی به سرم اومده

چندین سال از زندگی گذشت .همه ی امیدم بچه دارشدن بود که شاید به زندگیم رنگ و بویی بده 

ولی نشد . همه ی وقتم به بیهودگی گذشت ...

میتونم رو خواهرام حساب کنم .همه جوره حمایتم میکنن .دوتا از خواهرام میگن مثه بچه مون ازت حمایت میکنیم .حساب میکنیم یه بچه بیشتر داریم

دوتا شوهر خواهرام واقعا دوستم دارن و همیشه نگرانم هستن .ولی من نمیخوام سربار کسی باشم.دست پا چلفتی نیستم .میدونم میتونم کار کنم .فقط میترسم...

کامنت آخر: مهربانو عزیز ..امشب با یه پیامک شروع کردم .براش نوشتم نفرتی که از این زندگی دارم به یزید ندارم .جز به طلاق به هیچ چیز دیگه فکر نمیکنم ...

ولی این تکه سنگ که جواب پیام نمیده ..ولی بنظرم واسه شروع کار خوبی کردم .

****

رعنا جان خدا هم راضی نیست به بنده ش ظلمی روا بشه .. تو موقعیت خوبی داری و من میدونم دست به خیاطی هم میبری .. عزیزم محکم باش و توکلت به خدا باشه .


قصه رعنا

نیای مجازی ، دنیای عجیبیه ، گاهی هدایای ارزشمندی بهمون میده ، دوستان ندیده ای که انگار نسبت نزدیک و قرابت خونی با تو دارند .. با شادی هایشان ، شاد میشویم و با غم هاشون غمگین .

از بین ما دوستان مجازی ، بعضیامون متاهلیم ، بعضیا مجرد .. بعضی شاغلیم بعضی هامون خانه دار...

اصلا" مهمتر از همه، بعضیامون خانومیم و بعضیا آقا و از شهر ها و حتی کشور های مختلف.

اما همه ی قشنگی این رابطه ی مجازی به اینه که ، گه گاهی با مطرح کردن مشکلی ، تعداد غیر قابل تصوری دست های مهربان رو به سمت هم دراز کردیم و اگه شده با نوشتن یه کامنت کوتاه ، برای هم چاره جویی و گره گشایی کردیم .

همین انس و الفت پر از مهر باعث میشه ، دوستی از سر اعتماد و محبت، برای من کامنت بذاره و مشکل بزرگ زندگیش رو مطرح کنه و بخواد تا این مشکل رو با شما درمیون بذارم ، شاید از لابلای کامنت هایی که میذارید ، راه جدیدی برای زندگیش پیدا بشه .

قصه ی زندگی رعنا ، یکی از دوستان همین خونه ، شباهت زیادی به بقیه ی قصه ها نداره .

قصه ی زندگی رعنا ، از شهرستان پررفت و آمد و توریستی کشورمون و از خونه ی مشترکش با همسر شروع میشه  .. 

سن زیادی نداشته که ازدواج میکنه .. یه زندگی معمولی و متوسط . سالهای اول رو به بهانه ی مادر شدن، خوب و امیدوار می گذرونه . اما سالها از پی هم میرن و خبری از علائم بارداری و مژده ی داشتن فرزند نمیشه .

رعناحساس و غمگین میشه .. با همسرش بر سر آوردن بچه ای بی سرپرست ،  به توافق نمیرسند .

حالا تقریبا" بیست سالی از زمان ازدواجشون گذشته و رعنا دیگه تنها مونده و از انتظار کشیدن خسته ست .

اما بلحاظ زوحی و روانی انقدر تحت فشار قرار گرفته که کم کم ، عنان اختیار از دست میده و کج خلقی و بی حوصلگی ، مهمون دائمی رفتارش شدند .


محدودیت های زیادی که همسر براش تعیین میکنه ، کلافه ش کرده .. همسرش اهل مسافرت نیست و با کسی هم معاشرت خاصی نداره .رعنا حس عجیب و ازاردهنده ای پیدا کرده .. رو نگاه همسرش به هنرپیشه ی زن  فیلم ها حساس شده .. نه اینکه در همسر تغییری پیدا شده باشه ، نه .. این تغییر مربوط به خود رعناست .

شاید یه جور انتقام گرفتن از شوهری که مرتب با تعصبات بیجا باعث تنهایی و انزوای رعنا شده .

متاسفانه رعنا شرایط استفاده از کلاس های آموزشی بیرون رو نداره .. تو این سالها به چند بیماری از جمله دیابت و آسم مبتلا شده ..همسر اگر چه اهل رفیق بازی نیست ولی تو محدوده ی منزل از دود و دم استفاده میکنه و همین باعث آسم و مشکلات تنفسی رعنا شده .البته رعنا با این موضوع هم کنار اومده و میگه چون با کسی رفاقت نمیکنه و اهل بساط و جمع کردن دیگران دور خودش نیست ، من با این موضوع کنار اومدم.

با وجودی که رعنا از نظر اخلاقی به شوهرش اعتماد داره ، ولی یه موضوع شاید بی اهمیت ، اعصابش رو بهم ریخته ..

دو سال قبل که رعنا برای دیدن خانواده ی خودش به سفر رفته بوده ، متوجه میشه که درمدت نبودنش خانمی که سالها پیش از این ، با همسرش دوست بوده ، بهش پیام داده .. همین... و البته هیچ چیز دیگه ای متوجه نمیشه ولی این موضوع زمینه سازی میشه برای هراس دائمی رعنا از مسافرت .

پس رعنا که در مدت بیست سال زناشویشش  انواع محدودیت ها رو تجربه کرده بود این بار قفل محکمی هم خودش به بقیه اضافه میکنه و کلا" دور مسافرت هاش رو هم خط میکشه .

حالا با شرایط موجود ، شما چه پیشنهادی رو برای رعنای عزیزمون دارید تا زندگیش از یکنواختی آزار دهنده ش ، رها بشه و شاید بتونه به استقلال مالی برسه ؟


بنظر خود من : اولا"رعنا به کمک نیاز داره و ضرورت وجود یه مشاور خوب و حاذق در کنارش به شدت احساس میشه " فقط نمیدونم چطور با اینهمه محدودیت ممکنه بتونه از مشاور یا پزشک استفاده کنه ؟

ثانیا" پکیج های آموزش از قبیل کدبانوگری یا زبان میتونه تو خونه کمکش کنه .

شما چه پشنهادی برای دوست عزیزمون دارید؟؟


پینوشت : نوزده آبان سال هفتاد و سه با آرمین پیوند زناشویی بستم و درسن بیست و یکسالگی سقف مشترکی با مردی که پدر دختر نازنینم شد ، پیدا کردم . اون رابطه، که عروسش من بودم بعد از نه سال و ده ماه از بین رفت و برای من انبوهی از خاطرات تلخ و شیرین بجا موند و با ارزش ترین چیزی که وجودم بهش وابسته ست " دختری بنام مهردخت" .

 خدای بزرگ و مهربونم رو شکر میکنم که ، اگرچه در مقطعی از زندگیم ، دلشکسته و شکست خورده بودم ولی ، با دست های نامریی عشق چنان درآغوشم فشرد که طعم تلخ ناکامی ها به آسونی از کامم رفت و میتونم بگم ، این روزها  جزو بهترین روزهای عمرمه .

توصیه من به شما دوستان عزیزم اینه که هرگز درمونده و ناامید نباشید ، شاید وقتی طوفان،  زندگیتون رو در هم و برهم کرده درواقع داره برای تابیدن یه رنگین کمان بی نظیر تو آسمونش ، آماده میشه 

************

با مهردخت عزیزم گل های روز نوزدهم آبان رو اینجا گذاشتیم ، قابل شمارو نداره مااال خودتونه

مهم نیست  که بیست سال پیش عروس بودم .. امروز باز هم حس میکنم عروس کوچولویی هستم که با دامن پف کرده م میچرخم و فکر میکنم از این بهتر نمیشه 

دلیل نوشتن پست نوع نگاه

سالهای سال بود که میشنیدم پروژه ای هنری ، در اواسط کار متوقف شده... فلان فیلم مجور اکران نداره ..

 

اون نمایش یا روزنامه ی «اسمشو نبر » توقیف شده... یه کتاب از همه ی کتاب فروشی ها جمع شد یا ترانه ی اقای ایکس مجوز ضبط نگرفت ... حتی هنرمند هایی داشتیم که مم/نوع التص/ویر  یا صدا شدند ... 

اینها رو شنیدم و گذشتم ،  اما فکر نکردم  چه سرمایه ی هنگفتی از تهیه کننده برباد رفته ... شاید زندگیش رو روی این پروژه خرج کرده باشه و هزاران  شاید دیگه ... 

اما از همه درد ناکتر ذوق و شوق یه هنرمنده که وقتی برچسب ممنوع یا توقیف رو کارش میخوره ، عینه یه چینی نازک ، ترک میخوره ...

اگر هم میخ این بر چسب از دلش بیرون بیاد ، ولی سوراخ دردناک جای میخ با هیچ چیز پر نمیشه ...

همه ی این ها باعث میشه فیلم ها و نمایش ها و کتاب ها و کلا همه ی آثار هنریمون آبکی و نچسب از آب در بیاد و حالا که منصفانه به قضیه نگاه میکنم میبینم نه ... خداییش کارهای قشنگ هم زیاد داریم و انصافا آبکی هم نیستند ... 

با این فضای محدود و اینهمه فیل/ تر/ های جورواجور و «میشود و نمیشود»گفتن های اشخاص مرررربوطه ، هنرمندانمون هر چی هم میسازن شاهکاره . 

این آه و ناله ها رو ، مامان یه هنرمند نوپا که هنوز در جامعه ی هنرمندان حرف الف رو مشق کرده میگه ...

بعله جریان از این قرار بود که :

مهردخت خانوم ما ، عکس زیبای پست قبل رو برای انجام تکلیف خاصش انتخاب کرده بود ...

هر دو محو زیبایی کار و اونهمه امید و ارامشی که تو اون تصویر، جاریه شده بودیم که  من گفتم :

مهردخت این طرخ خیلی قشنگه و تو عاااالی از پسش بر میای ، حالا فکر کن من آموزگارم و تو میخوای در مورد موضوع کار منو قانع کنی .

مهر دخت بادی به غب غبش انداخت و گفت :خانوم ، موضوع طرح من و در واقع محوریت اون، بر جنس «زن»این مخلوق پاک خدای مهربونه .

همین زن که کودکه و بعد ، مادر جوانی میشه که کودکی در بطن خودش پرورش میده و نهایتا کوه استواری میشه که دخترانش بهش تکیه میکنند و در پناه صدای قلب صمیمیش ، در راه زندگی ، محکم تر قدم برمیدارند . ...

اونشب من کف مرتبی هم به افتخار سخنرانیش زدم اما فردا طرحش پذیرفته نشد و استدلالشون هم این بود که یه زن لمیده رو سینه ی یک مرد و استغفرولله این جلافتا رو تو کلاس مطرح نکنی ... همینمون مونده که عکس مورد دار بذاریم تو نمایشگاه !!!

مهردخت گفته: ای بابا اصلا شما راست میگید این نفر اول صرف نظر از موی بلند و تنبان گل گلیش «مرده،»  بازم مشکل نداره ....اینا یه خانواده ی خوشبختند .

خلاصه آموزگار عزیز ، جوش آورده و بین انگشت شست و اشاره ش رو گااااز گرفته و گفته ‌‌خداااا به دوووور 

مهردخت هم با لب و لوچه ای آویزون و هزار حرف و بدو بیراه دنبال یه طرح دیگه گشت... 

*****

قربون همگیتون برم که هرکدومتون با کامنتای قشنگتون زیبایی تصویر  رو شرح دادید...

البته که  نوع نگاه ها با هم متفاوت بود ، اما همگی پاک و صمیمی بودند.. ممنونتون هستم چون  میخواستم ببینم چند نفر چیزی که تو تصویر ممنوع بود رو دیدند ، ولی شما انقدر با نوع نگاهتون زیبا نوشتید که من و مهردخت  معناهای جدیدی از عکس رو یاد گرفتیم .  

****

هوای تهران بصورت ناجوونمردونه ای سرد شده و سوز میاد ولی از وسط همین سوز ،با مهردخت جانم  برای همه تون گل زیبای یخ رو آوردیم ، ببینید که نوع نگاه زیباتون جلای بیشتری پیداکنه.