دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"معرفی نامه"

عااااقا انقدر گفتید همه راست و حسینی بیان خودشونو معرفی کنند بفرمایید این از من :

فقط اسم ها مستعارند بقیه عینه حقیقته

مهربانو هستم ، فرزند اول یک خانواده همراه یک خواهر و دو برادر . متولد چهارم تیر هزارو سیصدو پنجاه و دو (بعلت ماموریت شغلی پدرم )در آبادان و شناسنامه صادره از تهران .

دیپلمه ی ریاضی فیزیک و لیسانس حسابداری از دانشگاه آزاد واحد جنوب .

علاقمند به ورزش های ریتمیک ، از خردسالی تا اوائل نوجوونی باله و ژیمناستیک کار می کردم ، بعد از اون فقط نگاه می کنم 

در دوازدهم شهریور سال هفتاد و دو با آرمین آشنا شدم ، سال بعد ازدواج کردیم و ده سال بعد در دوازدهم شهریور هشتاد و دو با طلاق غیابی از  هم جدا شدیم .

تنها فرزندمون عسلک یا همون مهردخت در بیست و شش تیر ماه سال هفتاد و هشت به دنیا اومده.

در حال حاضر کارمند یه اداره ی دولتی هستم و با دخترم  در آپارتمان هشتاد و پنج متری (که هدیه ی پدرو مادرمه ) واقع در شرق تهران زندگی می کنیم .

این گل ها رو هم با مهردخت عزیز برای حضور عزیزتون تو این خانه گذاشتیم 

"رونمایی از حقیقت"

حضور همه ی خانم های مارپل و مستر پوارو های جمع عرض شود : 

خانوم دال من بیدم ، پسر نوجوان کنجکاو ، مهردخت جان بید (نکته ی انحرافی داستان) ، آقای الف ، برادر اینجانب و همسر برادر ، نسیم جان و دست آخر همسایه مهناز، نام حقیقیش فاش نخواهد شد . 


البته من شنیده م که مهناز بعد از ماجرای دوست بی نزاکتش، جایی عنوان کرده که خواننده این خانه ست و البته از مهربانو بعیده که دروغ بگه دوستم بی ادبی کرده!!!!!!


 به هر حال از من انتظار نداشته و جور دیگه ای روی من حساب می کرده . 

لازمه از همین جا خواهش کنم ، مهناز و همه ی مهناز های احتمالی اگر خواننده ی این نوشته ها هستند ، اصلا وقت گرانبهاشونو هدر ندن  و مطالبی که حتی ذره ای با منش و رفتارشون سنخیتی نداره رو دنبال نکنند چون همه می دونند که یکی از اهداف نوشتم ، ترویج رفتارهای درست و مطابق منطق و محبت و آداب شهروندیه و اگر چیزی رو خودم بلد نباشم انتظارم اینه که از شما یاد بگیرم . 

لطفا اینجا نیایید و باعث نشید من توذهنم دوستانی رو مجسم کنم که برام گل و بلبل کامنت میذارن ، ولی اگر پاش بیفته سر یه زباله که میتونست به راحتی بگه مهربانو من در جریان نبودم ، بعد از این به اون قسمت توجه میکنم .....و منم بگم مهم نیست مهناز جان ، پیش میاد ... همین !

 حالا طبق گفته های نسیم ، مهناز کلا دختر خود رای و یک کلامیه و زیر بار قبول حرفی جز حرف خودش نمیره . 

ولی من یه مژده براش دارم : مهناز خانوم زندگی به طرز کاملا منطقی شما رو ادب خواهد کرد ، 

یا باید رفتارت اصلاح بشه ، یا به خودت میای و میبینی بسیار تنها و دوست نداشتنی هستی. 

فقط امیدوارم زود تر مستاجر جدید بیاد و این بار من میدونم با برادر جان  که بدون گزینش من همسایه نیاره .(ایکون مهربانوی خط و نشون بکش)

کامنت دونی رو میبندم تا به ادامه ی بحث در همان کامنت های قبل ادامه بدیم . 

راحت شدید ، نذاشتید دو روز پست با رمز و راز بنویسم ، همه تون پته م رو ریختید رو آب . شکلک هم ندارم بذارم (ایکون چشمک و گل و بوسه فراووووون)عاااااقا خوابم میاد ببینید ساعت چنده آخه خیر سرم کارمندم .....(گررررررریه)

"جوانمرد روزت مبارک"


تو خیلی از تقویم ها ، امروز بنام روز جوانمردی ثبت شده . من جوانمرد های زیادی رو میشناسم :
همه ی اون کسانی که سالها در دفاع از کشورمون ، جونشونو کف دستشون گرفتند و مردونه مبارزه کردند ،اون اُسرایی که سالیان سال ، در اردوگاه های دشمن اسیر بودند و بخاطر شرایط بهتر نه وطن فروشی کردند نه آدم فروشی ...

دهقان فداکار ، ریزعلی خواجوی ، اون آتشنشان برومند ، که جوونش رو سر نجات یک دختر بچه از دست داد، اون معلم مهربان مریوانی که با تراشیدن موهای خودش ، شاگرد رنجور از درد سرطان و تمسخر همکلاسی هاش رو دلداری داد ، و خیلی از انسان های نازنینی  که دست محبت به سر کودکان  بی سرپرست یا بد سرپرست می کشند ، همه ی کسانی که از فرشته بودن فقط دوتا بال کم دارند و گمنام و بی نام و نشون موندند ، خیلی از زنان تاریخ که با معرفت کم نظیرشون ، شایسته ی صفت جوانمرد هستند ، چرا که این صفت ، صرفا" یک صفت مردانه نیست .
 اینها همه جوانمردهای قلب من هستند .

جوونمرد های عزیز روزتون مبارک باشه 
****************
پست امروز رو با شخصیت های مجهول مینویسم ، خودتون رو بجای هر دو طرف ماجرا بذارید و بهم بگید که شما در این موقعیت ها چکار می کردید ؟؟
مهناز تقریبا" بیست و هفت هشت  ساله  از چندسال قبل که تهران قبول شده ، در خوابگاه های دانشگاه زندگی کرده  ..
 لیسانس و فوق لیسانسش رو پشت سر هم گرفته و در آزمون دوره ی دکترا هم پذیرفته شده و پارسال تصمیم گرفت یه خونه ی مستقل اجاره کنه .
 دوست پسرش ، دوستی بنام آقای الف داره  که تو آپارتمان پنج واحده زندگی میکنند، ، یکی از واحد ها خودش و همسرش و در واحد دیگه خواهرش زندگی می کند ، سه تا آپارتمان دیگه هم همیشه مستاجر داره .
بلند شدن مستاجر آپارتمان یک خوابه هم زمان شد با تصمیم مهناز برای اجاره ی خونه .
بنابراین احسان (دوست پسر مهناز) با آقای الف صحبت کرد و خواهش کرد که با درنظر گرفتن دوستیشون و دادن تخفیف ، آپارتمان یک خوابه رو به مهناز رهن بده . آقای الف هم پذیرفت .
 از اونجایی که خواهر آقای الف  بنام خانوم دال ، مدیر ساختمون هستند ، معمولا" آوردن مستاجر جدید با مشاوره ی ایشون انجام میشه .
اما پارسال وقتی خانوم دال از مسافرت چند روزه برگشتند، متوجه اسباب های غریبه ای در حیاط آپارتمان شدند که وقتی ازخانوم ِ آقای الف سوال کرد، که جریان از چه قرار است ؟؟
شنید : مگه خبر نداری ؟؟، دوست دختر احسان داره به واحد بالای سر تو اسباب می کشه !!!
 خانوم دال کمی آشفته شد اما یادش آمد که هم احسان دوست آقای الفه و هم آقای الف شدیدا" دوست بازه ، هم قبلا" ، آقای الف در وصف استقلال  این دختر سخنرانی هایی کرده بود ..
 لذا خانوم دال با گفتن :جمله ی به سلامتی " موضوع رو کش نداد و امیدوار شد که همه چیز به خوبی پیش بره .
 تقریبا" بیست روز بعد از اسباب کشی ِ مهناز ، خانوم دال متوجه شد که احسان همیشه در منزل مهناز به سر میبرد و هر روز صبح ، با هم از پله های آپارتمان پایین می آیند و به سر کار و دانشگاه خود می روند ، و این همزمان شد با مدرسه رفتن پسر نوجوان خانوم دال .
 تا آنجا که پسرنوجوان خانوم دال با تعجب از مادرش پرسید : اینها با هم زندگی می کنند ؟؟ بدون ازدواج ؟؟
 خانوم دال که منتظر همچین سوالی بود به پسرش گفت : اولا" به ما مربوط نیست ، ثانیا" حتما" محرمیتی بین خودشان درکار است .
 پسر دوباره پرسید : بدون اطلاع خانواده ها ؟؟
 مادر جواب داد : می خواهی سر از کار این دو نفر دربیاوری یا منظورت درست یا نادرست بودن این کار از نظر خانواده ی ماست؟؟
 پسرک سوال کرد : بقول تو ، روش زندگی  این دو نفر به ما مربوط نیست، اما از نظر خانوادگی خودمان ؟؟
خانوم دال جواب داد : خودت که میدانی حرمت های خانوادگی برای ما اهمیت ویژه ای دارد.
چون خانوم دال اخلاق آقای الف  که سینه چاک دوستانشه را می دانست بنابراین اعتراضی به این موضوع  نکرد که این چه وضعشه که این دو نفر بدون اطلاع خانواده ها و بدون هیچ رسمیتی در خانه ی ما و با هم به سر می برند.
اما مدتی بعد که پدر خانوم دال و آقای الف ، چند روزی مهمان خانه ی آنها بود همین وضعیت را مشاهده و به آقای الف تذکر داد که :
 به دوستت بگو حداقل حرمت موی سفید منو نگه دارد و  وقتی من تو راه پله هستم با دوست دخترش دست به دست هم، جلوی من ظاهر نشوند . 
خلاصه مدت ها گذشت تا اینکه یک روز جمعه ساعت 3 بعد از ظهر که خانوم دال منزل بود زنگ آیفون رو زدند ...  خانوم دال از خواب بیدار شد و پشت آیغون خانومی رو دید که نمی شناخت ، گفت: بله ؟؟
 در کمال تعجب شنید : پتی..خانوم درو باز کن .
در حالی که برق از سه فاز کله ی خانوم دال پریده بود داد زد بعله؟؟
 خانوم اونور آیفون گفت: مهناز وا کن تا بیام ترت... . 
اونجا بود که خانوم دال فهمید ، شخص مورد نظر مهمون طبقه ی بالاست .
با ناراحتی  به مهناز زنگ زد و گفت : مهناز، یه خانوم ِ بی تربیتی پشت دره، که من نمی شناسم ، اگر مهمون توست در رو براش  باز کن .
چند دقیقه بعد مهناز با یه شورت (شلوارک نه ، شورت) و نیم تنه ای که از زیر سینه تا زیر شکم لخت بود، پشت در خونه ی خانوم دال رفت و گفت: خانوم دال مهمون من چه بی ادبی کرده؟؟
خانوم دال گفت: من که نمیتونم الفاظی که ایشون به کار بردند رو بکار ببرم ...
مهناز هم گفت: به هر حال  مهمون من میگه: من حرفی نزدم ..
از اون به بعد مهناز و خانوم دال ناخودآگاه سعی می کردند با هم رو به رو نشوند ، مهناز به طور مرتب و سر وقت ، همه ی بدهی های ساختمان رو روی جاکفشی خانوم دال می گذاشت و خانوم دال هم به همین ترتیب رسید رو برای مهناز ، همونجا می گذاشت .
 البته نه اینکه چیزی به روی هم بیاورند ، چون از قبل هم، هر دو سر کار و بیرون از خونه بودند، خیلی برخوردی نداشتند .
تا اینکه موضوع اصلی پیش آمد .
روز جمعه ساعت یازده صبح  (انگار همه ی ماجراها به جمعه وابسته ست )
خانوم دال  برای آوردن پسرش از آزمون قلمچی ، بیرون رفت .
 هم زمان ، نظافتچی ساختمون رو هم دید که مشغول کار شده .. سلام و علیکی کردند و خانوم دال به آقای نظافتچی گفتند که زود به منزل بر می گردند .
در راه برگشت پسر خانوم دال خواهش کرد که به نمایشگاه کتاب بروند ، خانوم دال پذیرفت .
بنابراین به منزل رفتند تا لباس عوض کنند و مزد نظافتچی رو هم بدهند . وقتی در حیاط رو باز کردند با بوی تعفن عجیبی رو به رو شدند طوریکه هر دو به تهوع افتادند . در حالیکه خانوم دال از پله ها بالا می رفت ، آقای نظافتچی رو صدا می زد و می گفت: آقا سلیمی این چه بوییه ؟؟ 
متاسفانه آقای نظافتچی در حالیکه ، یک کیسه ی سیاه متعفن دستش بود و او هم حالت تهوع داشت به خانوم دال گفت : از این کیسه ست،  دو تا بوده ، یکی رو گذاشتم تو حیاط تا این رو هم ببرم و هر دو  رو   دور بیندازم .
مدتی بعد آقای نظافتچی توضیح داد که دوهفته ی قبل ، دو تا کیسه ی سیاه در بسته روی بالکن خانوم مهناز که همسایگان دیگه هم  رفت و آمد می کنند دیده (البته، عملا" اون بالکن به آپارتمان مهناز متعلقه) اما کیسه ها بو نمی دادند ، هفته ی قبل هم به همین منوال، تا این هفته ، متاسفانه از زیر کیسه ها شیرابه ی سبز متعفنی جاری شده و چنین افتضاحی به بار آمده .
 خانوم دال به درب منزل مهناز رفت و به اتفاق آقای نظافتچی بارها درب منزل را زد تا همان موقع موضوع را به مهناز تذکر دهد،  چون طبق تجربه دیده بود که خیلی وقت ها وقتی از موضوعی گذشته ، همسایگان ، مشکل را انکار می کنند .
مهناز در را باز نکرد .. خانوم دال از تلفن منزل خود به منزل مهناز چندین بار تماس گرفت ، خبری نبود ..
 به این نتیجه رسید که مهناز منزل نیست
پس به خانوم برادرش تلفن کرد و پرسید تو شماره ی همراه از مهناز داری؟
 خانوم برادرش چون خودش هم منزل نبود هول کرد و گفت : چیزی شده ؟ آتش سوزی ، اتفاقی؟؟
خانوم دال گفت : نه بابا، چیزی نیست ...دو تا کیسه ی متعفن پشت در خونه ی مهناز بود و ماجرا رو تعریف کرد و هر دو به این نتیجه رسیدند که این کیسه ها مربوط به شب مهمانی تولدی بود که احسان ، مهناز را سورپرایز کرده .
 خانوم دال گفت : یا مهناز همیشه کیسه ها رو اونجا می ذاشته ولی چون زمستون بوده بو نمی گرفته، یا چون مهمانی سورپرایزی بوده ، دوستانش آشغال ها رو اونجا گذاشتند و مهناز خبر نداشته ...
 خانوم دال به خانوم برادرش گفت: احتمال قضیه دوم بیشتره .
 اما تجربه ست دیگه ، مهناز تا حالا تنها زندگی نکرده و این تجربه رو نداره ، باید گاهی اطراف رو چک کنه و مخصوصا مهمون داره ببینه همچین چیزی از نظرش دور نباشه .
خانوم دال به نظافتچی نگون بخت که از سر درد داشت می مرد، قرص مسکن داد و با تلفن منزلش ، بارها به موبایل مهناز زنگ زد و دست اخر با اعتراض پسرش که نمایشگاه دیر شد ، خبر دادن رو بی خیال شد و به نمایشگاه رفتند .
 فردای آنروز ساعت هشت شب خانوم برادر به خانوم دال زنگ زد و گفت: با سمپاش برای سمپاشی کل ساختمون هماهنگ کردم .
 لطفا" صبح که به سر کار میری ،کلید رو به من بده تا آپارتمان تو را هم در غیابت سمپاشی کنم ، راستی الان به مهناز هم زنگ زدم گفتم : به خانوم دال زنگ زدی ؟ دیروز کار مهمی با تو داشته . که گفت:  نه  ،چه کاری؟؟ موضوع رو براش گفتم . حالا میخواهی تو زنگ بزن الان خونه ست .
 خانوم دال گفت: نه ، نیازی نیست فقط می خواستم اطلاع داشته باشه که تو گفتی .
خانوم برادر بسیار زن آروم و مقید به حیایی ست و من ِ راوی مطمئنم که چقدر با مهناز، با آرامش و احترام صحبت کرده .
چند دقیقه بعد تلفن منزل خانوم دال ، زنگ خورد .. خانوم دال شماره ی طبقه ی مهناز را دید و تلفن را برداشت :
-   سلام مهناز جان .
-   سلام خانوووم . جریان کیسه های آشغال چیه؟؟
-   جریانی نبوده ، خانوم برادر به شما گفتند .
-   بعله .. دو تا کیسه که از شب تولد من ...
-   منم حدس زدم مربوط به آن شب مهمانی بوده .
-   این نظافت چی ‌ِشما نباید خبر میداد؟؟
-   چه چیزی رو خبر میداد ؟؟ از کجا می دونسته که کیسه ها ، زیاله بودند؟؟
-   وقتی دو تا کیسه ی جدید می بینه ، نباید درش رو باز کنه ببینه چیه؟؟
-   نه خانوم .. اولا" آروم صحبت کنید... ثانیا" آقای نظافتچی امین این ساختمون هستند و سالهاست اینجا کار می کنند ، اجازه ندارند به وسایل شخصی ساکنین دست بزنند .
-   چرا دیگه ، وقتی دوتا کیسه تا حالا نبوده و الان هست ، خوب اینا مشکوکند .
-   آروم صحبت کن مهناز خانوم این چه طرز صحبته ؟؟...
 این حرف غیر منطقیه و نظافتچی مسئول کیسه هایی که هیچ چیز مشکوکی ندارند نیست . این وظیفه ی شما بوده که از محیط زندگی خودتون خبر داشته باشید .
-   من نه کاری به اون بالکن دارم ، نه خبر داشتم که اون کیسه ها اونجان .
-   من حدس زدم که شما نمیدونید ولی باید بدونید ، اینجا خونه ی شماست و گاهی باید سرکشی کنید ، اصلا" من علت این لحن صحبت شما رو نمی دونم ،  از جایی ناراحتید؟؟ ، چون کسی که به شما اهانت نکرده ، فقط اطلاع دادیم همچین موضوعی بوده ، بیشتر دقت کنید ،  اینا تجربه ی زندگیه .
-   مگه قبلا" چنین چیزی پیش آمده بوده ؟ اگر این نظافتچی همون هفته ی اول خبر میداد ...
-   فکر کنم ما حرف هم رو نمی فهمیم . اصلا" مگه شما معتقد نیستید که باید خبر میداد؟؟
-   چرا .
-   خوب فرض کنید دیروز می خواسته خبر بده . من هر چی به تلفن خونه ی شما زنگ زدم بر نداشتی به موبایلت هم زنگ زدم . باز هم برنداشتی . مگه تا حالا بجز یکی دو مورد هماهنگی من به شما زنگ زدم ؟؟
-   نه .
-   خوب باید احتمال می دادی که کار واجبی دارم شاید خونه نبودی و خونه ت آتیش گرفته بود .
-   من تو خونه خواب بودم.
-   جددددددددددددددی؟؟ جالبه ....خواب بودی و اینهمه در زدیم باز نکردی؟؟
 بعد معتقدی باید خبر میدادیم ؟؟ خودت بگو چطور و از چه راهی باید خبر می دادیم ؟؟
اصلا" اون موقع خواب بودی و  نتونستی برداری ، چرا از ظهر دیروز تا الان ، اون همه شماره ی من رو هم روی خونه ت ، هم موبایلت دیدی ، تماس نگرفتی ؟؟
الان هم خانوم برادر به شما گفته و شما زنگ زدی .
-   باشه..  باشه ، همین یه بار پیش آمده .
-   بعله ما هم حرفی نزدیم و نگفتیم ده بار بوده .
گوشی ها قطع شد .
دو ساعت بعد ، آقای الف که از ماجراها خبر نداشته ، به خانوم برادر گفته : مهناز بهم زنگ زد و گفته می خوام از خونه تون بلند شم چون راهش به دانشگاهم دوره . برادر هم گفته : کلید را امانت بذار تا مستاجر پیدا بشه ، هر وقت مستاجر جدید آمد من پول تو را می دم .
خانوم برادر خندیده و گفته ماجرا از این قرار بوده . برادر خانوم دال هم گفته : حتما" خانوم دال با مهناز برخورد بدی کرده .
خانوم برادر هم جواب داده  که: اینطور نیست، اصلا" خانوم دال موضوع رو به مهناز نگفته .. من بهش گفتم . ضمن اینکه تو مهناز رو می شناسی که چه دختر خود رایی هست .. حاضره هر چیزی بگه ولی زیر بار اشتباهش نره .
**************
حالا شما جای هر یک از طرفین این ماجرا " مهناز و خانوم دال " قرار بگیرید .هر کدوم که بودید ،چه برخوردی می کردید ؟؟ اصلا" بنظر شما حق با کی بوده؟؟ مهناز که بار اولش بوده ، حق داشته عصبانی بشه و برخورد تند کنه و خانوم دال بهتر بود اصلا" موضوع رو اطلاع نمیداد؟؟ یا اگر بجای خانوم  دال بودید چه می کردید؟؟
**************
گل های زیبا رو مهردخت عزیزم از آخرین روز مدرسه براتون به ارمغان آورده ، دوتایی اینجا گذاشتیم تا تقدیم قدوم نازنینتون کنیم .
بازم روز مرد رو تبریک میگم ، عزیزای دل این خونه سینا، بهمن ،امید ،سعید ،علی ، فرهاد ، مجید ،مرد بزرگ واونایی که خاموشند ، سربلند و سالم زندگی کنید 




"روی غم انگیز زندگی"

میون همه ی خنده ها و آرامش نسبی که این روزها داریم ، غافل شدن از احوالات همنوعانمون وصله ی ناجوریه که هیچ رقم به تن ما نمی چسبه .

سلامت و آرامش و این اوقاتی که با رنج نمی گذره ، شکرانه ای داره که همه مون موظف به ادا کردن اون هستیم .. حالا یا با تکرار لفظ " خدایا شکرت" یا با لبخند گشاده مون به یک همنوع و پرسش زیبای " میتونم کمکت کنم ؟؟" یا با بخشیدن مبلغی از داشته هامون به یک عزیز گرفتار .

تو حال و هوای دندون درد و خوندن کامنتا ی قشنگ کامنت دونی و ریسه رفتن از خنده بودم که کامنت یک دوست توجهم رو به خودش جلب کرد ، خوندم و خوندم و آروم آرم صورت خندانم جایش رو با پرده ای از غم عوض کرد ..

وقتی مردمک چشمام زیر لرزش اشکی که تو کاسه ی چشمم پربود ، دیگه از خوندن بقیه ی کامنت عاجز شد م، از جلوی مانیتور بلند شدم و به سمت آشپزخونه و انجام کارهام شدم .. اما ذهنم رفت به چندین سال قبل .

چیزی حدود 15-16 سال پیش .. یکی از خاله هام، به دنبال عشقی پرشور با پسر جنوبی خوش قلب ولی بسیار بلند پرواز و لاف زن،  ازدواج  و چند سالی بود که به جهرم و اطراف اون رفته بودند ، زیاد از هم خبر نداشتیم فقط میشنیدم که شوهرش یه گاو داری راه انداخته و خاله ی خوشگل منم درکنارش مثل حنا دختری درمزرعه ، به امورات گاوداری می رسه ..

همین که می دانستیم خوشبخته کافی بود . دو تا بچه هم داشتند . تا اینکه مادرم تغییر رفتار داد و عینه مار زخمی به خودش می پیچید ، گاهی گریه می کرد ،گاهی عصبانی بود .. پچ پچ های پشت تلفنش تمومی نداشت ، به هفته نکشید که رفتم سراغش و گفتم :مگه توقع نداری دوست هم باشیم و رازی بینمون نباشه ؟

پس این چه سریه که داره تو رو از پا درمیاره و چیزی نمیگی ؟؟

اونجا بود که بغضش ترکید و به شونه های من که دختر بزرگش هستم و در نبود بابا (اون سال ها بابا بازنشست نبود و مرتب به سفرهای دریایی چند ماهه می رفت )همه ی کس و کارش،  آویخت .

فهمیدم ، شوهر خاله با یک عالمه بدهکاری که همه با امضاء خاله ی ساده ی من انجام شده به آلمان رفته و الان همه ی طلبکارها خاله ی تنها و غریبم رو میشناسند ..

بماند که مامان یه روز احساس می کرد خودش رو استتار کرده با یه عینک آفتابی و چادر سیاه رفته بود بانک و بعنوان طلبکار میزان بدهی ها(فقط بانکی) رو پرسیده بود و مغزش سوت کشیده بود .

خلاصه خاله رو قایم کردند تا طلبکارها تکه تکه ش نکنند . یادمه بچه های خاله م پیش مادرشوهرش بودند و خاله م از غم فراق اونها خون گریه می کرد ، یه روز مامان بردش شیراز ولی بهش اجازه نداد بچه ها رو از نزدیک ببینه چون می گفت دیدن تو اذیتشون میکنه بذار حالا که پدرشون داره میبرتشون المان برن و اینجا نمونند ، تو یه زن تنها که خودت فراری هستی نمیتونی مادر خوبی باشی . خلاصه انقدر این در و اون در زدند تا غیر قانونی  خاله رو فرستادن خارج ... حالا بقیه زندگیشون بماند که چی شد .. میخوام بگم کامنت دوستمون کاملا" شبیه زندگی خاله "ف" من بود ، چیزی که من از نزدیک دیدم ولی فرقش اینه که خاله "ف " خانواده داشت و این طبیه ی بخت برگشته کسی رو جز خواهر و برادران هم نوع  تو این دنیا ، نداره .

من گوشه هایی از کامنت مرمر عزیز و لینک وبلاگش که داستان طیبه و دختر بیمارش رو نوشته براتون میذارم . بیاید دوباره دست به دست هم بدیم و بی تفاوت از کنار مشکل یک زن تنها و دختر معصومش نگذریم:

مهربانو جان نمیدونم قبلا اشاره کردم یا نه ..اما مامان من سالهاست با کمک یکی دونفرازهمکاران خیریه ای بنام ... رو مدیریت میکنن که هدف عمدش تهیه جهاز برای عروس خانومای بی بضاعت و کم بضاعته ..البته اگر درزمینه های دیگه هم به موارد نیازمند بربخورن و کاری ازشون ساخته باشه دریغ نمیکنن ... مکتب ... یه خونه قدیمی در یکی ازنقاط پایین شهر داره که اونجا یکسری خانومهای نیازمند دورهم جمع شدن و کارای مربوط به لباس عروس رو انجام میدن .

دوخت و تزئینات ..بصورت کلی مقنعه میدوزن و همینطور گاهی وقتا کارای عروسک سازی هم میکنن .. این خونه اتاقای زیادی داره (به سبک حیاطای قدیم ) و خب طیبه یه مدته شبها همونجا میخوابه هم بخاطراینکه خونه ای نداره دیگه و هم ازدست طلبکارا و پلیس .. صبحا هم همونجا مشغوله گرچه اینقدر داغون و افسرده و ذهنش درگیره که شنیدم چندروز قبل موقع کار باچرخ صنعتی میخواسته انگشتای دستش ازبین بره !!! متاسفانه دخترکش اینروزا بشدت بیماره و الان حدود دوشبه بیمارستان بسیتری شده ازشدت تب .. خیلی خیلی لاغر وزرد شده دخترک .. فک میکنم شرایط روحی مادرش رو حس کرده ! .. خانوم... تعریف میکرد طیبه لام تاکام صبح تاشب حرفی نمیزنه و گاهی فقط به یک نقطه خیره میشه .میگه حتی اشکی هم نمیریزه دیگه ! یکی دوبار میخواسته فرار کنه ازون خونه .حالا به کجا و چرا کسی نمیدونه .

میدونی مهربانو جان بدهیهای مربوط به بانکها رو پیگیری کردن و جاداره مهلتای خوبی بگیرن (من متاسفانه دقیق نمیدونم اما ازمامان شنیدم که برااونا میشه کاری کرد ) اما مساله اصلی پولیه که از افراد قرض گرفته شده و چیزی نزدیک 40میلیونه و واقعا سخته جورکردن این مبلغ ! اگاهی هم تایید کرده که کسی بامشخصات همسرنامرد طیبه ازایران خارج نشده ! معلوم نیست مردک ایرانه یا قاچاقی رفته حالا به کجا و چرا نمیدونم !!!

مهربانو جان اگه بدونی طرف حسابای طیبه چه آدمای حیوان صفت همه کاره این ! هرکاریکه فکرکنی ازشون برمیاد . متاسفانه مامان اینا به کمیته امداد و بهزیستی هم موضوع رو ارجاع دادن و فقط و فقط پاسکاری میکنن و هیچ قدم عملی حتی بسیارناچیز تاحالا برنداشتن !!!

این لینک وبلاگ دوستمونه شرح کامل زندگی طیبه رو اینجا http://ghe3.persianblog.ir/  بخونید

(ببخشید باز من دارم با لپ تاپ پست میذارم جای درج لینکش رو نمیاره مجبورم ادرس رو بنویسم .. فردا درستش می کنم )

*********

گل های زیبا از طرف من و مهردخت ، تقدیم دست های یاری رسان شما 

پی نوشت : راستی داستان زیبا و تامل برانگیز دوست گلم مهرناز جان رو اینجا بخونید

http://our-cottage.blogfa.com/


"حال گیری به سبک جدید"

آقاااااا چرا هیچ کدومتون نیومدید حال دهان و دندون ما رو بپرسید؟؟آآآآخه این چه وضعیه ؟؟ مسئولین رسیدگی کنند لدفن 

خوب نمیخواد وجدان درد بگیرید ، خودم براتون تعریف می کنم ..

***************

تا اونجا درجریان بودید که یکی از دندون های انتهای فک بالام شکست و طبق نظر پزشک باید ایمپلنتش کنم ، جناب پزشک در ضمن فرمایش کردند که فقط یک دندون  عقل داری که باید از شر این هم فوری خلاص بشی(اصن عقل مقل به ما نیومده) ، پس یکشنبه ی پیش خوذم  شجاعانه ، به مسلخ دندانپزشکی رفته و گفتم بکش ش بیرون . 

اون هم کشید ، ولی چه کشیدنی ، مسلمان نشنود،  کافر نبیند .. جای دندونم یه مستطیل یک در یک و نیم سانتی با مقداری از گوشت موشتای اطرافش دراومد .

 واااای خدا.. تو این یک هفته هر چی داروی مسکن و آنتی بیوتیک که فکر کنید عینه  نقل و نبات  مینداختم بالا تا بلکه عفونت و درد، دست از سرم بردارند .

فلذا(بقول پسرم امید خان)کامنتای بسیار بسیار زیبای شما حالمو خوب تر می کردند و با اون فک ورم کرده هر از گاهی ، خنده های دراکولایی سر میدادم و مهردخت جانمان هم برایتان بسی دعای خیر فرمودند .

*************

از چند روز قبل ، در راستای گران شدن بنزین یه عهد نامه بین خودم و خودم بسته بودم که:  دیگه از سرویس اداره استفاده میکنم و مگه مرض دارم با این اوضاع و احوال ماشین بیارم و این حرفا .

اما دیروز می خواستم قبل از اداره یه سر به مدرسه ی مهردخت بزنم  ، پس به تبصره های عهد نامه مراجعه کردم و با اتول خوشگلم راه افتادم ..

هم به مدرسه ی مهردخت ، رفتم هم یه سر رفتم هنرستان مجموعه شون و تقریبا" یک ربع هم با معاون اونجا صحبت کردم .

 طبق زمانبندی خودم همه چیز داشت سر وقت  انجام میشد .

ازاول خیابون رسالت  خوشحال و خندان وارد امام علی شدم که دیدم یاااا خود امام علی ، پ چرا اتوبان ترکیده؟؟

همینجوری مورچه وار حرکت می کردیم که یه جناب پلیسی با اشاره به ردیف ما فرمودند : حرکت کن ، حرکت کن (با لهجه ی هادی کاظمی در نقش سرباز زهره تو سریال شاهگوش بخونید ) و خط ویژه ی اتوبوس رو نشون دادند .

 ما هم ذوق مرگ ، انداختیم تو خط ویژه ...

عاااامو چشت روز بد نبینه ، همین که نیشمون باز بود و داشتیم به اون یکی لاین پز میدادیم ، وسط خط ویژه یک تصادف تمییییییز رخ داد ، بنابراظهارات  شاهدان عینی که هی عینه یویو میرفتند جلو تصادف رو میدیدند و می اومدند به ما عقبی ها گزارش میدادند ، قمبل مبارک ماشین جلویی دیگه شبیه قمبل نبود ، جلو بندیه ، عقبی هم تا شیشه جمع شده بود . 

هیچی دیگه نیم ساعت نشستیم تو خط ویژه اتوبوس و زیر آفتاب بهاری ویتامین D زدیم به بدن .

بعد هم کارت اداره مون هشت و  سی و یک دقیقه خورد و عینه بچه ی آدم مجبور شدیم بخاطر اون یک دقیقه از ساعت هشت صبح مرخصی ساعتی رد کنیم . 

خلاصه یادتون باشه به این علامت های انحرافی پلیس توجه  و خودتونو از سراط مستقیم دور نکنید . چون ممکنه حالتون به صورت ویژه در خط ویژه ، گرفته بشه . 

 **********

از اونجا که این روزها هیچ موردی پیش نیامده که بابتش برم بالای منبر و بخوام در بابش موعظه کنم ، لطف کنید حال گیری های ویژه ی خودتونو بنویسید تا دور هم باشیم و درضمن این ذوق ذوق دهن آسفالت شده ی منم بخوابه . 

*********

مهردخت جان یکشنبه، اردوی گلاب گیری کاشان بود .. این گل ها رو از باغ های گل محمدی، به ارمغان آورده .سهم هیچ کسی رو هم فراموش نکرده