دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

و اینک " بازنشستگی"


بالاخره  چهارشنبه 23 اسفند 1402 از راه رسید و امروز آخرین روز کارمندیِ من محسوب میشه . البته پایان خدمت همیشه 25 اسفند ه ولی امسال این 25 جُم مصادف شده با  جمعه ، پنجشنبه هم که اداره طبق روال تعطیله ، من میتونم بیا اضافه کاری ولی خب نمیام چون مشغول آماده سازی سفارش های شیرینی هستم 


همیشه دلم میخواست برای رفتنم ، همکارای دوست داشتنی قدیمیم رو جمع کنم ، همه با هم دیداری تازه کنند عکس یادگاری بگیریم و من که آخرین نفر از نسل قبلی پرسنل هستم، بازنشستگیمو جشن بگیرم و خداحافظی کنم . 


قرار بود همین امروز جشن رو برگزار کنیم که هفته ی پیش یهو متوجه شدیم ،  با دومین روزِ رمضان مصادف میشه و ما نمیتونیم پذیرایی داشته باشیم .

 گفتیم عیبی نداره دوشنبه جشن رو میگیریم ولی مدیریت ارشد بطرز عجیبی یییهوووو تصمیم گرفت تعدادی از همکارا رو بفرسته ماموریت و برگشتشون رو  دوشنبه بعد از ظهر در نظر گرفت .

 

باز برنامه هامون بهم ریخت ، ترجیحاً گفتیم جشن رو چهارشنبه ی قبلش برگزار میکنیم . 


بالاخره تصمیم گرفتیم روز 16 اسفند دورهمی رو برگزار کنیم . لیست رو نوشتیم و شروع کردیم به  دعوت ، روز چهارشنبه حدود 150 نفر دور هم جمع شدیم . دقیقاً همون جوری که دلم میخواست،  همه ی قدیمی ها و جدید ها درکار هم ، تجدید خاطره ها و خنده های از ته دل ... 

سه چهار نفری هم عکس میگرفتند که یکیشون مهردخت بود . 

حدود 400-500 تایی عکس شد که همه در یک گروه تلگرامی که به منظور دیدن عکس ها ساخته شده بود قرار گرفت . 


مامان و بابا و مینا و بردیا و نسیم (همسر بردیا)"تعدادی از اعضای خانواده شمعدانی"



ایشون عزیز ترین و نازنین ترین مدیریه که داشتم .

 همون رفیقی که وقتی 9 ماه بعد از فسخ قراردادم، برگشتم اداره .. با روی باز و اصرار،  من رو جزو نیروهاش خواست و اداره رو برام تبدیل به بهشت کرد .

 همون کسی که شروع وبلاگ نویسیم ، پیشش بودم . همونی که وقتی خاطرات زندگی مشترک و بعدش جداییمو مینوشتم براتون و مثل ابربهار گریه میکردم پشت مانیتور، میومد کنارم مینشست یه لیوان آب به دستم می داد و میگفت: هر وقت دوست داری از اداره برو بیرون ، هر وقت لازم میدونی باش.. هیییچ جور نه خودت رو متعهد کن برای اینجا نه هیچ چیز دیگه ای ، فقط زندگی کن و حواست به مهردخت و نفس  باشه که با ارزش ترین دارایی هات هستند ( به طرز عجیبی که هنوز هم نفهمید

م چطوری، داستان نفس رو میدونست )



یکی از عکس های دوست داشتنی جشن

 من در کنار مهردخت و پری ایستادم ( پری رو که تو داستان نفس یادتونه؟)



کنار آخرین مدیرم .. پر از رفاقت و روزهای خوب بودیم با هم . گروه این ها،  تقریباً 5 سال بعد از استخدام من وارد اداره شدند . دیگه بعد از من نوبت بازنشستگی همین هاست حدود دو  سه سال اینده . 



بابا رو بعنوان کاپیتان مجموعه و پیش کسوت خیلی دوست دارند و بخشی از جشن رو کلاً طرفدارای بابا ، مال خود کرده بودند 




این خانم نازنین که من بهش خاله آذر میگم در واقع خانم کاپیتان اکرمی، دوست صمیمی بابا در دوران دانشجویی شون هستند . اون روزا من سه ساله بودم و خاله آذر به تازگی در 17 سالگی همسر عمو حسین شده بود و همگی رفته بودیم بلژیک . ما طبقه ی اول زندگی میکردیم و اونا طبقه ی دوم و میشه گفت من نصف روز اسباب بازی زنده ی خاله آذر بودم . بابا و عمو حسین که دانشجو بودن ، مامان و خاله آذر هم با هم رفیق بودن و روزگار میگذروندن . این وسط خوشبحال من بود چون تا آتیش میسوزوندم و مامان دعوام میکرد ، دختر خاله آذر میشدم و انقدر پیشش میموندم تا مامان بیاد بگه  : بشه ی منه ، فداش بشم منه 


خوندن متنی که آماده کرده بودم خیلی برام مهم بود . دوستای نازنینم جمعیت رو به سکوت دعوت کردند . بابا عباس کنارم ایستاد و در حالی که دستم رو گرفته بود متن رو خوندم :


22 سال و هفت ماه از اولین روزی که بعنوان یکی از پرسنل شرکت کشتیرانی پا به این مجموعه گذاشتم، گذشت و بر من چه گذذذشت!

من مادر 27 ساله ای بودم که همون اواخر از رشته ی حسابداری فارغ التحصیل شده بودم و براساس اینکه از خانواده ی دریایی کشتیرانی بودم با هزاران اندیشه ی مثبت و دلبستگی وارد ساختمان ولی عصر شدم . 

همه ی شما همکاران عزیز و قدیمی من میدونید که کمتر از سه سال، گلوله برف کوچیکی که تو زندگی مشترکم از سالهای قبل و از بالای قله ی آرزوهام راه افتاده بود، تبدیل به بهمن عظیمی شد وآخر داستان  من موندم و دختر کوچولوی قشنگم که با نهایت عشقم سرپرستیشو به عهده گرفتم . 

من بر اساس تربیت درست و آداب اجتماعی منحصر به فردی که در خانواده آموزش دیده بودم، نسبت به همه ی همکاران شرط رفاقت و مهربانی رو به جا می آوردم اما غافل از این بودم که ادبیات دنیای کارمندی در اون روزهای بسته، معنی و مفهوم خاصی داشت و محبت و نوع دوستی من، دردنیای تفکیک شده جنسیت بر اساس زن یا مرد بودن، برای کوتوله های فکری اون زمانه قابل هضم نبود .

 و این بود که، هم زمان با روزهای تلخی که در زندگی مشترک ده ساله م میگذروندم و درست درجایی که محیط اداره که خونه ی دوم همه ی ماست و می بایست مرهم مناسبی بر زخم های زنانه و مادرانه ی دلم می گذاشت، اینجا هم، دست های نامریی و افکار پلید از همون نقطه ای که برای هر انسان شریفی، مهمترین خط قرمز زندگیشه،  ضربه ی بزرگی به روان من و خانواده ی عزیزم زدند  و اون چیزی نبود جز ساختن یک پرونده ی قطور اخلاقی که منجر به فسخ قراردادم شد. 


یادمه یه روزی تو اوج اون روزهای تلخ، پدرنازنینم بهم گفت : دخترم این روزها میگذره ولی از این فرصت، خوب استفاده کن و رفقای درستت رو بقیه تفکیک کن  و این شگفت انگیز ترین پند اون روزها برای من بود . 

خدا رو شکر میکنم که امروز عزیزترین رفقای دنیا رو درکنارم دارم .

در خلال سالهای اخیر، همه ی همکاران قدیمیم بازنشسته شدند و از این مجموعه رفتند. بعد از اون نه اینکه من  تنها نموندم، بلکه با گروه جدیدی از همکاران که حداقل ده سالی از من جوان تر بودند و باورم نمیشد بتونیم رفاقت عمیقی رو باهم به اشتراک بذاریم، آشنا شدم .

اما داستان عشق و محبت ، این دو  نیروی پاک فرازمینی مثل تارهای نامریی دل های ما رو به هم گره زدند و امروز با کوله باری از بهترین خاطراتی که با دوستانم ساختم این مجموعه رو ترک میکنم . 

از اینکه در آخرین روزهای سال 1402 با نهایت مهربانی  وقتتون رو به من دادید و با حضورتون مفتخرم کردید،  بسیار سپاسگزارم . قطعاً عزیزانی هم بودند که به دلایل گوناگون سعادت دیدارشون رو در این جمع نداشتم .

 اما  باید یادی کنم از همکاران بسیار عزیز درگذشته م،  خانم مرضیه بنایی فرد و آقایان رضا امینی و علیپور که در ذهنم جز خوبی ازشون خاطره ای  ندارم امیدوارم درآرامش و نور باشند.


دوستتون دارم و برای تک تکتون تن درستی و نیک بختی آرزو دارم...  سال نوتون مبارک . 

16 اسفند 1402


فعلاً  پست رو تموم کنم برم این چند ساعت رو بگذرونم ، از صبح همه مون بغض داریم خیلی سخته دل کندن از اینهمه خاطره . 

اگر نرسیدم پست جدید بذارم که گمان نکنم برسم ( چون دارم تند تند سفارش های شیرینی های عید رو آماده میکنم ) 

پیشاپیش سال نو رو تبریک میگم عزیزای دلم 

می دونید که خیلی دوستتون دارم 





خبر از این بهتر؟

دلم که خیلی خیلی براتون تنگ شده، ولی همه چیز روی دور تند افتاده و حسابی مشغولم 

تو اداره، تو خونه و دم فر 

چند روز پیش خبر دار شدم زهره ، اون دختر خانم گلی که فرستادیمش کار با مواد رو یاد گرفت، بعد براش سشوار و اتوی مو خریدیم و یکمی تجهیزش کردیم، داره خوب کار میکنه و دستش رفته تو جیب خودش و عااااااااااااااااالیه اوضاع . 

مادرش  برای همه ی شما دوستان مهربون و دست به خیرمن سلام رسوند و از صمیم قلبش برای تک تکتون دعا و عشق فرستاد . 

گفت : نمیشناسمتون ولی دوست دارم بدونید که زندگی ما رو تغییر دادید . هیچکس بی مشکل نیست ولی امیدوارم از اون جاهایی که انتظار ندارید مشکلتون حل بشه . 

هیییچی دیگه ، خبر به این مهمی رو نمیتونستم بهتون نرسونم 


دوستتون دارم، یادتون باشه تو این روزای سرد با همشهری های کوچولو و مظلوممون خیلی مهربون باشید