دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" مادرانه ، مهردختانه "

نشستم رو لبه ی مبل ، پشتمو بهش کردم و گفتم : مهردخت جان یکمی شونه هامو بمال 


با دستای قوی و درشتش شروع کرد به ماساژ ... 


منم صداهایی از سر کیف از خودم در می آوردم : 

آخ قربون دستتتت ، وووای چه دردی میکنه مامان جوووون ..


 بعد از چند دقیقه هم خودمو چرخوندم و یه ماااچ گنده ازش گرفتم . 


گفت : عه ، خسته نشدم بذار بیشتر ماساژت بدم . 


گفتم : خوبه .. عاالی بود همینجوری که پشتم بهش بود بغلم کرده بود  و هی سر و کله مو می بوسید و به سبک خودش قربون صدقه م می رفت . 


منم سعی میکردم دوباره بچرخم و بوسش کنم ، یه جورایی با هم در جدال ظریفانه ای بودیم .. 


یهو دستامو گرفت تو دستاش و گفت : آخه تو با این دستای کوچولوت میخوای زور  من بیای؟؟ 


بعدطبق معمول ،  خودش از دیدن دستام در مقایسه با دستای خودش به وجد اومد و گفت : 


وااای خدا... کی باور میکنه این دستا منو بزرگ کرده ؟؟


از دستامون این عکسو انداخت و استوری کرد که " دستای مینیاتوری مامان من "




این کارای مهردخت گرچه خیلی کیف میده و همه ی وجودمو لبریز از شوق میکنه و خستگی بیست سال مادری پر پیچ و خم رو از تنم بیرون میاره ولی نگران ، هم میشم از اینهمه وابستگی ...


 شرایط خاص زندگیمون این وابستگی رو بیشتر و بیشتر کرده .. 


یه جورایی بیشتر از قبل به خودم و سلامتیم حساس شدم .. انگار بیشتر مواظب خودم هستم چون تبدیل شدم به شیشه ی عمر مهردخت 


کاش یه چیز خیلی خوب باعث بشه این عشق به حالت منطقی تری دربیاد ، چون بزرگترین مانع رشد و بالندگی انسان ، وابستگی بیش از حد به کسی یا چیزیه . 


***********

درسای این ترم مهردخت عااالی بودند ، نمیدونم بگم درسها ، یا اساتید ، یا بچه ها و محیط .. خلاصه شاید ، مجموع این ها باعث شد دوره ی خیلی خوبی طی بشه برعکس دوترم قبل که مهردخت کلا" از دانشگاهش بدش اومده بود و فقط اون مدرسه ی مُدی که میره رو دوست داشت ، این ترم خیلی احساس بهتری داشت نمره هایی هم که اعلام شده عااالی هستند . 


یکی از دروسی که با نمره ی بیست پاس کرده چاپ پارچه ست که منم عاشقش شدم . 


پارچه رو به چند روش مختلف طراحی و چاپ و رنگ آمیزی کردند و ازشون چیزی درست کردند . 


مهردخت دوتا کیف  پارچه ای و دوتا کوسن و یه طرح برای پشت کاپشن جین زد که انقدر خوشگلن که از دیدنشون سیر نمیشم . 




حیف خیلی رنگای این دوتا کوسن پایینی ها شفاف و درخشانه ولی اینجا خوب معلوم نیست 

اینم اون طرحه برای پشت کاپشن جین 

بنظرم هنرمندها خیلی باید حال خوبی داشته باشند چون میتونن خلق کنند و لذت ببرن . 

********
این روزها خیلی به فکر بچه هایی هستم که باید کنکور بدن ، خوشحالم که تعدادی از رشته ها رو بدون کنکور دارن اعلام میکنن ولی امیدوارم بالاخره این کنکور استرس زا و لعنتی رو از سیستم معیوب آموزشیمون حذف کنن

دوستتون دارم

"نگاهت رو عوض کن "

پارسال که رستوران داشتیم با دختر خانمی آشنا شدم که نمایش نامه نویسی دانشگاه تهران درس میخوند ولی با یک خانواده ی وحشتناک از نظر شعور اجتماعی و عاطفی و هر چیز زیر صفر . 


هر قدر از مشکلات این دختر بگم کم گفتم . 


شب هایی که من شیفت بودم تا یه مقدار زیادی از مسیرش رو با هم میرفتیم و می رسوندمش ولی بقیه ش رو باید خودش می رفت،گاهی تا ساعت نزدیک دوی صبح منتظر می نشستم تا خبر بده که سالم رسیده . 


واقعا دلم نمیخواست پیشمون کار کنه ، چون دختر فهمیده و باسوادی بود و اون محیط و کارگری در آشپزخونه ای که بقیه پرسنلش آقا بودند در شان و منزلت این خانم نبود ولی چه کنم که اصرار به این کار داشت و درضمن حداقل مطمئن بودم که تو محیط سالمی کار میکنه . 


انقدر تو محیط خونه فشار روش بود و از برادرهاش که بلحاظ سنی ازش کوچکتر بودند ولی از نظر جثه درشت بودند و از نظر اخلاقی نافرم ، کتک خورد که از خونه زد بیرون و هم خونه ی دوتا دختر دیگه شد . 


متاسفانه چون برای گذران زندگی پول نداشت مجبور شده بود از دانشگاه مرخصی بگیره و بیاد کار کنه تا یکمی پس انداز کنه . 


فقط دو ترم مونده بود که درسش تموم بشه و من فرم های دانشگاهش رو دیده بودم که اسمش تو جدولی بود که نشون میداد استاد تایید کرده ، بدون گذروندن امتحان درسشون پاس بشه .(ببینید چقدر دانشجوی ساعی و خوبی بود) 


همه ی دغدغه ی من شده بود اینکه چطور مریم یکمی زندگیش رو به راه بشه تا بتونه هم کار کنه هم کلاساش رو بگذرونه و این دو ترم تموم بشه . 


چند ماه بعد از اینکه با هم بودیم بهم گفت که میخواد بره تو یه تالار کار کنه که فقط شب ها مراسم دارن و بتونه صبح ها بره کلاس . خوشحال شدم و باهاش تسویه کردیم . 


بعد هم که افتادیم تو مشکلات خودمون و تعطیلی رستوران و این مسائل و بجز اینکه گاهی تلفنی یه خبر از هم می گرفتیم ارتباط دیگه ای نداشتیم . 


یکی دوبار هم نمایشِ خوب که اجرا بود و می خواستیم با مهردخت بریم دعوتش کردم که هر بار بنا به مشکلی نتونست بیاد . 


فکر میکنم یه پنج -شش ماهی کاملا ازش بی خبر بودم . 


پری شب همینطور که دراز کشیده بودم داشتم منوی تلگرامم رو بالا پایین میکردم تا ببینم میتونم کسی رو برای خرید بلیط های جشنواره ی امسال پیدا کنم . 


رفتم رو اسم مریم و عکسای پروفایلش رو  نگاه کردم یکعالمه ذوق کردم وقتی عکس با یونیفورم جشن فارغ التحصیلیش رو دیدم و تو دلم خدا خدا کردم که عکس واقعی باشه . 


همون موقع تلفنم زنگ خورد و مشغول صحبت شدم و مریم از یادم رفت . 


دیروز تازه رسیده بودم خونه که تلفنم زنگ خورد . 


درکمال ناباوری اسم مریم رو دیدم . همونجا نشستم رو لبه ی مبل و با شوق و ذوق فراوون احوالشو پرسیدم . 


بهش گفتم چرا انقدر سورپرایز شدم و پریشب داشتم عکساشو می دیدم . 


گفت که عکسا واقعی هستند و  یکعالمه خوشحال تر شدم . 


بعد آروم آروم و با خجالت تعریف کرد که دو هفته با اصرار و حتی گریه ی پدرش برگشته خونه ولی دوباره برادرها خواستن ازش پول بگیرن و چون نداده کتکش زدن و گفتن برمی گردیم خونه نبینیمت .


 مریمم هم ، نه بخاطر حرف اونا بلکه بخاطر غرو پایمال شده ش وسایلش رو جمع کرده و میون التماس های پدرش برگشته پیش هم خونه هاش . 


گفت : مهربانو جون دیروز یه نفر برام خبرآورده که تو این یکماه ، پدرم چشمش رو عمل کرده و پول نداشته و پای پیاده رفته پیش یکی از برادرهام ازش کمک مالی خواسته اونم بیرونش کرده 


حالا چشمش بخاطر سرما و آلودگی عفونت کرده . 


اینا رو گفت و ساکت شد . گفتم : مریم دلت میسوزه برای پدرت ؟ گفت : آره 


گفتم : میدونی عامل همه ی مشکلاتت همون پدره ؟ 


گفت : آره میدونم همون پدر ، با گنده کردن پسرا و تن لش بار آوردنشون باعث تحقیر و بدبختی من شده . 


گفتم : با این وجود میخوای کمکش کنی ؟


گفت : بله . 


گفتم : چقدر؟؟ 


گفت : دویست تومن . 


گفتم : عکس کارتت رو بفرست . 


گفت: بخدا دو روزه دارم باخودم کلنجار میرم من که شش ماهه حال شما رو نپرسیدم ، حالا زنگ بزنم بگم پول میخوام ؟؟


گفتم : مریم جون موضوع اینجاست که حالا که ناراحت بودی و دستت خالی بوده یاد من افتادی نه کس دیگه ای . 


این یعنی تو دلت جا دارم و با من راحت بودی و فکرت به من رسیده . جالبه انقدر انرژی زیادی فرستادی تو این دوروز که من رو کشوندی به عکسای پروفایلت 



شاید چند سال قبل بود به این فکر می افتادم که " حالا که مشکل داری اومدی سراغ من " ولی الان اینطوری نیستم .. 


خیلی زحمت کشیدم تا نگاهم رو تغییر بدم . 


تو هم به این چیزا فکر نکن موضوع اینه که الان من رو شریک کار خوبت میکنی و مثل اون ها رفتار نکردی . همین میشه تفاوت تو با خانواده ت .


 میدونم اجازه نمیدی ازت سوء استفاده کنن ولی کسی هم نیستی که بتونی به درماندگی پدرت بی تفاوت باشی . 


مریم خوب به حرفام گوش داد .. آهی از سر آسودگی کشید و گفت : خودم رو آمده کرده بودم که بی معرفتیم رو به روم بیاری؟ 


گفتم : انگار عزمت رو جزم کردی که عصبانیم کنی ؟؟ دخترِ بد من کی از این اخلاقا داشتم و چی باعث شده تو همچین فکری درموردم بکنی ؟؟ 


گفت : نه بخدا شما ماااهی ولی خوب اگر اینطوری هم بود حق داشتید . 


گفتم : مریم باور میکنی پری روز دستم خالی خااالی بود ؟؟ 


میدونستم یه پولی قراره بیاد تو حسابم ولی تا ساعتی که بیاد واقعا نداشتم . 


اگر اون  موقع ازم پول میخواستی شرمنده ت می شدم .


 ممکن بود تو هم تو دلت بگی "چون این مدت خبری ازم نبوده مهربانو هم بهم کمکی نکرد درصورتیکه من واقعا نداشتم ."


 بیا پس قول بده تو هم اگر اینطوری به مسائل نگاه می کردی ، نگاهت رو عوض کنی . باور کن حال هممون اینطوری بهتر میشه . 


گفت : راست میگی ، قول میدم منم این فکرایی که باهاش عجین شدیم رو تغییر بدم . 


من که نمیتونم براتون جبران کنم . خداااا... 


تو حرفش پریدم و گفتم : بیخود شونه خالی نکن ، تو همینکه به من زنگ بزنی و بگی نمایشنامه م داره اجرا میره دعوتی و من بیام و کلی پُزت رو بدم که از طرف نویسنده ی کار دعوت شدم کافیه . 


من به امید اون روزام .. و مطمئنم تو بهش میرسی . 


************


 راستی مریم گفت تو این چند ماه آخر  تو یه فست فود که از برند های قدیمیه و البته عوامل اصلیش در خارج از ایران هستند استخدام شده ..


حقوق و مزایاش  وزارت کاریه ، بعلاوه ی سرویس برگشت در شیفت شب . درضمن صندوق داره نه کارگر و حقوقشون در وقت مقرر پرداخت میشه . 


چند مدل قرصی که دکتر برای آرامش اعصاب و کاهش اضطرابش داده بود رسیده به یکی . 


*********


دوستان عزیزم بیاید عادت های بد قدیمیمون رو کنار بذاریم و از هر موضوعی منفی ترین حالتش رو در نظر نگیریم .


من موافق باج و سرویس اضافه دادن به کسی نیستم ولی وقتی میدونید یه عزیز قدیمی از سر استیصال بهتون رو آورده ، وقت تسویه حساب نیست .. 


کمکش کنید و قضاوتش نکنید ..


 اصلا" به خودتون اجازه ندید که درمورد نوع خرج کردنِ کمکتون نظر بدید و پیش خودتون فکرکنید اون موضوع  اصلا ارزش این رو نداره که دوستتون بخاطرش رو انداخته ..


 به این فکر کنید که اون موضوع هر چی که باشه برای دوستتون مهم بوده که بخاطرش اومده سراغ شما ..


 به کارهاتون احساس خوب داشته باشید و بدونید که یه چیزی بوده که شما امروز انتخاب شدید تا یاری دهنده باشید . پس اگر براتون کمک مقدوره انجامش بدید . 


با همه ی باند بازی هایی که همه جای این مملکت رواج داره ، و مقوله ی هنر هم آلوده به این ننگ هست ، من مطمئنم مریم یه روز نتیجه ی تلاشش رو میبینه و در جایگاهی که حقشه می ایسته

 


دوستتون دارم 




"من و معده ی جدیدم..قسمت دوم"

بیمارستان نیکان سر خیابونی واقع شده که منزل پدریمه، مامان و بابا که کلا" فشم هستند ، خاله م رفته بود پیش مامان که مامان تنها نباشه(چون با زانوی عمل کرده صلاح نبود بیاد تهران و دوباره برگرده فشم) بابا اومده بود اینجا تا موقع عمل درکنار من باشه .


 قرار بود ساعت پنج و نیم صبح بیمارستان باشیم . چهار و نیم با مهردخت بیدارشدیم و لباس پوشیدیم . 



به همه جای خونه نگاه کردم ، فکرای زیادی تو ذهنم میومد که البته فکرای خوبی نبودن ..


 دارم میرم بیهوش میشم ، نکنه از بیهوشی در نیام ؟ نکنه با اینهمه مشکلاتی که در زمینه ی دارو و درمان هست و استریل وسایل ، دچار یه عفونت بشم ؟ نکنه دیگه برنگردم ؟ مهردخت و نفس چی میشن ؟؟ 



خدایا کمکم کن ، چرا انقدر پاهام می لرزه ؟؟ از ترس اینکه مهردخت فکرامو بخونه و اذیت بشه زود خودمو جمع و جور کردم . گفتم : مهردخت جون بیا مامان چند تا عکس بنداز . عکسای مختلفی گرفتم .


 به جعبه ی پیتزایی که گذاشته بودیم روی زباله ها تا با خودمون بیرون ببریم نگاه کردم . 


واقعیتش از وقتی وقت عمل اولم رو گرفتم و دیگه در بند رعایت رژیم نبودم ، دوبار رفتیم شاندیز جردن ، چند بار پیتزا و برگر خوردیم و ... 


تو دلم با همه چیز خداحافظی کردم و در رو بستیم . 


خیابون و اتوبان های خلوت و نم خورده ی تهران تو اون ساعتا چه حالی داره .. پشت فرمون ، دست مهردخت تو دستم بود... 


 یکمی که رفتیم ،  مثل جفتای عاشق سرش روی شونه م بود و دست راستشو انداخته بود دور شکمم ...


ساعت پنج و ربع دم در خونه ی بابا اینا بودیم ، اومد پایین و سلام و احوال پرسی کردیم  مثل همیشه که راس ساعتی که تعیین شده می رسم ، پنح و نیم صبح جلوی پذیرش بودم . 


فرم های مشخصات و بقیه کارها انجام شد . یه خون گیری روزانه و عکس  ریه و بعدش 20 میلیون کارت کشیدم و رفتم تو اتاقی که بهم اختصاص دادند .


 از اون موقع که رسیدم  تو اتاق تا نیم ساعت بعد ، نوار قلب گرفتن ، دوباره کلی اطلاعات پزشکی بعد دو نفر اومدن و یکیشون فکر میکنم متخصص طب قانونی بود که من تو عمل های قبلی ندیده بودم .. بهم خوش آمد گفتن و گفت:  که میخواد روند عمل رو توضیح بده .. 


گفتم : آشنا هستم و گفت : پس با هم مرور می کنیم .. چند دقیقه ای گپ زدیم . 



همه خوش رو و خوش مشرب بودن و خیلی زود و بی معطلی برای جراحی بردنم .. 


اونجا هم یکی دونفر اومدن پیشم و گفتن ما متخصص بیهوشی و دستیار هستیم تمام مدت حواسمون بهت هست و درکنارتیم . از حالا بهت تبریک میگیم و قول میدیم از نتیجه کاملا" راضی باشی . . .



خوابیدم رو تخت اصلی .. دوتا دختر جوون اومدن یکی هپارین رو تزریق کرد اون یکی مشغول پیدا کردن رگ شد و هی با شوخی میگفت : ای واای چرا رگ نداری ؟؟ گفتم : خودت نداری . 


خندید گفت منظورم اینه که نازکه پیداش نمی کنم . 


گفتم : آهااان ، چون من اتفاقا موجود بی رگی نیستم 



همینطوری خنده خنده ، دو سه جای دستمو سوراخ کرد و سوووخت . 


داشتم به سقف نگاه میکردم و فکر میکردم کی قراره بیهوش بشم .


 از گوشه ی اتاق دکتر موسوی وارد شد .. گفت : سرحالی یا نه ؟؟ میخوایم شروع کنیم ، خندیدم و گفتم : دکتر زود باش تا دوباره آنفولانزا نگرفتم ..


 خندید و گفت : آررره تو همونی ... 


ماسک رفت روی دهنم ، فهمیدم نزدیکه .. صورت دکتر بیهوشی اومد تو صورتم  ، به چشمام نگاه میکرد .. 


لبخند وسیعی زد و گفت راحت بخواب. 


تصویر عزیزانم جلوی چشمام فیلم شد "مهردخت ، نفس ، مامان و بابا" ... و دیگه نفهمیدم . 


*******

عزززیزم خوبی؟؟ دختر خوب ، سرحالی؟؟ چشمامو آروم باز کردم .. سر معده م درد خفیفی داشت ..پرستارهایی که به بخش منتقلم کردند داشتن با این حرفا منو کاملا به هوش می آوردن .. گیج بودم .


 صدای الهی شکر ، خدایا شکرتِ بابا می اومد .


 مهردخت صورتم رو می بوسید و با بغض می گفت : خوش اومدی مامانِ خوشگلم . 


دست بابا روی پیشونیم بود . و دستمو بصورت متناوب می بوسید .


 ( بعدا فهمیدم که این انتظار براش سخت ترین انتظار پشت در اتاق عمل بوده . چون خیلی خیلی از تصمیمم و شرایط موجود می ترسیده )



صدای مهردخت و بابا تو فضا بود که با تلفن های همراهشون به دیگران خبر می دادن . 


رفت و آمد پرستارها و چک کردن تب و تعویض سرم ها رو می فهمیدم ..


 فکر میکنم تقریبا ظهر عملم تموم شده بود و تا ساعت 3-4 عصر این ماجراها ادامه داشت .


 مینا با یه دسته بزرگ نرگس اومد دیدنم و مهردخت رو با خودش برد استراحت کنه . 


مهرداد هم اومد .. من خوب بودم ولی فکر میکنم از ساعت 7-8 شب گفتن باید راه برم . 


مهردخت برگشته بود و بابا رفته بود . 


اونشب تا صبح هزار بار خانم های پرستار سرم من رو باز و بسته کردن تا من برم دستشویی و راه برم .


 یه دو باری دلم بهم خورد و یکمی خون بالا آوردم .. 


ترسیدم ، گفتن : طبیعیه تو دستگاه گوارشت کمی خون جمع شده و مشکلی نیست .


 آب هم باید میخوردم . یکمی آب (اندازه ی یه قاشق) میخوردم ، فوری یه حال بدی میشدم انگار سردیم کرده و آب دهنم جمع شده و آروم بالا می آوردم . 


تقریبا هر یکساعت مجبور بودم یک ربع راه برم .


یکمی کلافه بودم فهمیدم از دست موهامه ..  مهردخت موهامو مثل سبد بافت و راحت شدم . 


هر چی گفتم مهردخت جانم برو یکمی بخواب قبول نکرد و تا خود صبح درکنارم مژه نزد . 


یکشنبه حتما باید یه سر دانشگاه می رفت . ساعت شش با اصرار فرستادمش خونه بابا اینا که یکمی بخوابه و بعد بره کلاس . 


مهردخت که رفت منم خوابیدم . 


بین خواب و بیداری ، دست مهربونی روی موهام کشیده شد وقتی چشمامو باز کردم ، صورت مهربونِ نفس در فاصله ی نزدیک صورتم بود . 


صورتم رو بوسید  و گفت : پاشو بریم شاندیز، شیشلیک بزنیم  


خندیدم و گفتم : اصلا" حرفشم نزن .. دیشب مهردخت جلوی من ساندویچ می خورد پشتمو کردم که نبینم چون از بوی غذا بدم میومد . 


یه مدتی با نفس گپ زدیم و قدم زدیم تا نزدیک ساعت 3 بعد از ظهر دکتر اومد . 


 احوال پرسی کرد و دستورات ترخیص رو صادر کرد و گفت ده روز بعد برای کشیدن بخیه ها برم پیشش . 


بعد از اون نفس مشغول مراحل ترخیص شد . من تازه یاد گرفته بودم که اون حالتی که بعد از خوردن آب بهم دست میده و فکر میکنم باید بالا بیارم روباید  تبدیل به باد گلو کنم که گازهای لاپاروسکوپی از بدنم خارج بشه . 


همینطور که قدم میزدم یا آب میخوردم آروغ های خیلی کوچولو و نامحسوسی میزدم و می فهمیدم که گازها داره از بدنم بیرون میان . 


خلاصه ترخیص شدم و هنگام ترخیص هم ، یک میلیون و پونصد هزار تومن پرداخت کردم . 


اومدم خونه ی بابا اینا و اونجا مهردخت منتظرم بود که بریم خونه ی خودمون . 


بابا رو هم که  فرستادیم فشم. 


************


یک هفته خونه بودم و خیلی خوش گذشت چون تا دیروقت با مهردخت مشغول دیدن فیلم بودیم .


 اتفاقا" شب دوم بود که گفت : مامان این سریال بانوی عمارت رو خیلی تعریف میکنند تقریبا" سی قسمت پخش شده دانلود کنم میای ببینیم ؟


 گفتم : آره خودمم تو فکرش بودم .


 این شد که کنار هم این سریال زیبا رو دیدیم فکر میکنم روزی 5-6 قسمت دیدیم تا  رسیدیم به شب آخر و قسمت آخر رو درست شب آخر دیدیم . 


جونم براتون از احوالات عمومی بعد از عمل بگه که : 


روز سوم بعد از عمل با مهردخت رفتیم خرید مایحتاج خونه ... البته من رانندگی میکردم ولی به خرید ها دست نمیزدم چون دکتر گفته بود تا مدتی باربیشتر از یک کیلو حمل نکنید ، شب چهارم عملم سینما رفتیم و درست شنبه ی بعد از عمل یعنی 15 دی ماه برگشتم سر کار . 



روی هم رفته همه چیز عالی و بی دردسر و حتی  راحت تر از تصوراتم بود .


 تا امروز که روز یازدهم عمله و بعد از ظهر برای کشیدن بخیه ها و چک آپ بعد از عمل میرم پیش جراحم حدود هشت کیلو کم کردم .


 البته قبل از عمل پیش متخصص غددم رفتم و بهش اطلاع دادم که کاندید جراحی "اسلیو معده"  هستم . 


خیلی خوشحال شد و تشویقم کرد اما توصیه کرد که مواظب باشم به سرعت وزن کم نکنم . 


گفتم : مگه دست خودمه؟ 


گفت : آره به مرور یاد میگیری که چکار کنی . چون کاهش وزن خیلی باسرعت ممکنه دچار سنگ صفرات کنه .


 البته من چندین سال هست که یه سنگ صفرای کوچیک دارم که تکون نخورده . 


این بود گزارش آخرین تصمیم گیری بزرگ من . 

دوستتون دارم 


"من و معده ی جدیدم..قسمت اول"

سلام عزیزانم . 


قول داده بودم که درمورد جراحیم براتون بنویسم .


 البته همین اول عنوان کنم کسی دچار سوء تفاهم نشه و فکر نکنه نوشتن این مطالب حمل بر تشویق من برای انجام چنین کاریه . 


میدونید گاهی خدای نکرده مشکلی پیش میاد و به پزشک مراجعه میکنیم و نظر قطعی اینه که باید بدون فوت وقت روی شما جراحی انجام بشه .


 اینجا تکلیف بیمار کاملا مشخصه و تصمیم گیری شخصی ،معنایی نداره ولی وقتی صحبت از عملی برای بالابردن کیفیت زندگی میشه ، دیگه همه چیز بستگی به نظر و تصمیم قطعی خود فرد داره . 


مثل تمام جراحی های زیبایی . 


حالا من میخوام درمورد کاری که خودم کردم براتون بنویسم ،صد البته که اصلا" ربطی به جراحی زیبایی نداره ولی چیزیه که نظر و تصمیم شخص خودم، دلیلش بود . 


چند سال پیش بود که متوجه شدم برای درمان چاقی ، عملی بر روی معده انجام میشه . اون موقع این کار ، خیلی جدید بود و کمتر کسی درموردش اطلاعات کافی داشت . 


تا اینکه بعد از تعطیلات نوروز که به اداره برگشتیم متوجه شدم ، یکی از همکاران خیلی لاغر شده و تقریبا " سی کیلو از وزنش رو ازدست داده . 


همکارای دیگه داشتن ازش می پرسیدن که چکار کردی انقدر وزن کم کردی ؟


 و ایشون در کمال تعجب جواب داد: یه مدتیه شام رو حذف کردم . همینطور که از کنارش رد میشدم ، دوستم گفت : مهربانو کاش دوربین داشتم ازت عکس می گرفتم .. پوزخندت محشر بود . 


گفتم : والا دست خودم نبود .. آخه با این جوابی که داشت به بقیه میداد ، خوبه فقط پوزخند تو صورتم دیدی . 


یکی نیست بهش بگه اگه بلد بودی شام رو کم کنی و سی کیلو وزنت پایین بیاد چرا زودتر این کار رو نکرده بودی؟؟ 


دوستم گفت : بنظرت واقعا چکار کرده ؟ گفتم : صد در صد جراحی کرده . 


چند روز بعد کاشف به عمل اومد که ایشون جراحی کردند و اتفاقا" پزشک اداره ی خودمون که متخصص جراحی عمومی با حوزه ی دستگاه گوارش هستند عملش کردن . 


بالاخره یه روز از دکتر وقت گرفتم و برای مشاوره پیشش رفتم . 


اون روز دکتر قد و وزنم رو گرفت و گفت : BMI(شاخص توده بدنی) تو ، به چهل نمیرسه و اگر بخواهی عمل کنی ، همه ی هزینه رو باید خودت بپردازی و بیمه تامین اجتماعی و بیمه ی تکمیلی  قبول نمیکنه . 


ازش هزینه ی عمل رو پرسیدم گفت حدود 25-26 میلیون میشه . 


راستش چند سال قبل این عدد خیلی زیاد بود . 


به دکتر گفتم : یکی از مشکلاتم اینه که خانواده م قبول نمی کنند .. اونا معتقدند که این کار از تنبلیه و آدم باید اراده داشته باشه و بتونه وزنش رو پایین بیاره .


من بارها شده وزنم رو تا 25 کیلو هم پایین آوردم ولی خسته شدم و با یه غفلت کوتاه همه چیز خراب شده و دوباره به وضع قبل دراومده . 


گفت : اونایی که این حرف رو میزنن رو بیار من باهاشون صحبت کنم . 


تو همون هفته ، هم با نفس درموردش صحبت کردم ، هم با بابا اینا ..ولی هیچکدوم نظر خوبی نسبت به این کار نداشتن .


 واقعیت این بود که خودمم هنوز یکعالمه سوال بی جواب داشتم و حتی نمیدونستم ادامه ی زندگی بعد از عمل به چه صورت میشه .. 


یعنی مثلا" کسی که این کار رو میکنه بعد ها دچار چه عوارضی میشه ؟ هزینه ش هم بنظرم خیلی زیاد بود و همین ها باعث شد تا از فکرش بیام بیرون . 



چند سالی گذشت ، من درمورد این جراحی و محاسن و معایبش کلی تحقیق کردم . 



بهاره رهنما در بیمارستان عرفان با دکتر فرهمند عمل اسلیو معده انجام داد و خوشبختانه در صفحه اینستاگرام و کانال تلگرامش خیلی دراین مورد نوشت و شفاف سازی کرد .


 یکسال بعد از اون ، نعیمه نظام دوست رو هم تشویق به انجام این کار کرد و نعیمه جان هم با همون پزشک این کار رو انجام داد و من همچنان دنبال تحقیق بودم . 


در این سالها BMI  من بالا تر رفت و نزدیک عدد 40 شد ..


 پارسال در جریان رستورانی که باز کرده بودیم با دختر خانم نازنینی آشنا شدم که با توجه به 24 سال سنی که داشت گرفتار چاقی مفرط بود .


تصمیم خودش رو گرفته بود و می گفت مهربانو جون من در اولین فرصت،  اسلیو می کنم فقط میخوام مامانم رو راضی کنم . 


تقریبا" دوماه بعد از اینکه از هم جدا شدیم بهم زنگ زد و گفت یک هفته ست جراحی رو انجام داده . 



تو اداره هم چند نفر دیگه این کار و کردند و من بیشتر تشویق شدم . 


وقتی یکماه و نیم  قبل یکی دیگه از دوستانم عمل شد و 48 ساعت بعد که تو خونه رفتم دیدنش و کاملا سرحال و بدون هیچ دردی نشسته بود و گپ میزد، دیگه تصمیمم برای عمل کاملا " قطعی شد . 



چون دیگه عدد BMI به 40 رسیده بود می دونستم بیمه تا حدودی  هزینه های جراحیمو پوشش میده .


 اتفاقا" همون شب منزل بابا اینا بودیم و بابا گفت : مهربانو جان من با توجه به دیابت مامان و اضافه وزن تو خیلی نگرانتم .. 



گفتم : بابا جون اگر توقع داری باز رژیم بگیرم و ورزش کنم 5 کیلو کم کنم و چند وقت بعد 10 کیلو برم بالا ، دیگه نمیتونم .. خسته شدم همه ی عمرم به رژیم و حسرت گذشت .


 من چند سال پیش خواستم معده م رو عمل کنم هیچکدومتون حمایت عاطفی نکردید . پس دیگه بی خیال شید . 



فردای همون روز بابا زنگ زد گفت : عزیزم اگر تصمیمت رو گرفتی برو جلو ما در کنارتیم . 


از طرفی نفس هم گفت : من به تصمیمت احترام میذارم و همراهتم ،  برو به امید خدا . 



حالا دو تا گزینه روی میز داشتم . دوستم که با دکتر پکنه و در بیمارستان پارسیان عمل کرده بود و هزینه ش بین 30 تا 32 تومن بود و دکتر موسوی نایینی که  همکار تو رستورانمون در بیمارستان نیکان اقدسیه عمل کرده بود و هزینه ش بین 20تا 22 تومن بود؟ 


هم این اختلاف ده میلیون تومن مهمه و دلت میخواد کمتر هزینه کنی ، هم پیش خودت میگی نکنه بخاطر ده میلیون کار به این حساسی رو به جراح حاذق نسپرم و پشیمون بشم . 



اون دوستی که با دکتر پکنه عمل کرده بود روز پنجم آذر میخواست بخیه هاش رو بکشه به من گفت دوست داری برای مشاوره با من بیای؟ من قبول کردم و باهاش رفتیم مطب . 



از دکتر سوال هایی که داشتم پرسیدم و بهم اطمینان خاطر داد که با عمل اسلیو ، صرفا" قسمت بزرگ و اضافه ی معده برداشته میشه و از بدن بیرون میاد و قسمت باقیمانده تقریبا" ده برابر کوچیکه .


 شما دوهفته نوشیدنی مصرف میکنی و دوهفته غذاهای به شکل پوره و در پایان ماه به غذای سفره بر میگردی ولی با اندازه معده ی کوچیک . 


به هر حال این عمل به بیمار این شانس رو میده تا مثل یه آدم استاندارد بشه یعنی :  کم بخوره ، حتما ورزش کنه و شاداب و سلامت و دور از بیماری های رایج  چاقی ، مثل دیابت ، چربی های خون و فشار مفاصل ادامه ی زندگی بده . 


اونشب دکتر برام اندوسکوپی و سونو گرافی و آزمایش های خون رو نوشت .


از فردا شروع به انجامشون کردم . هنوز موضوع ده میلیون ارزونتر وسوسه م میکرد . 


یاد منصوره دوستم افتادم که سوپروایزر حاذق و با سابقه اییه .. 


قبلا هم درمورد  این جراحی باهم صحبت کرده بودیم و کلی تشویقم کرده بود . بهش زنگ زدم . 


-: سلام منصوره جون . 


-سلام عزززیزم حالت چطوره؟


-: خدا رو شکر خوبم تو چطوری؟ 


-: منم خوبم .. منصوره یه خبر دارم برات .

 

-: زود بگو . 


-: برای عمل اسلیو تصمیم گرفتم . 


-: ای وااای خوشبحالت مهربانو بهترین کار رو میکنی . دخترخاله های منو یادته ؟ 


-: اونایی که همه شون پزشک بودن ؟


-: آررره .. چهارتاشونم جراحی کردن .. الان دو سه ساله . زندگیشون متحول شده . میدونی که من تازه خونه خریدم دستم تنگه بی ام آیمم به 40 نمیرسه همه رو باید خودم بدم . دعا کن منم دستم باز بشه و بتونم عمل کنم .  


-: ان شالله که درست میشه منصوره جون ... ولی من الان بین دوتا  دکتر موندم یکی 32 می گیره یکی 22 . هردو تا هم خوبن و دوستام پیششون عمل کردن راضین . 



-: والا این دختر خاله های من یکیشون خودش متخصص بیمارستان نیکانه . هر چهارتاشون رو دکتر تو اون بیمارستان عمل کرد . 


-: اسمش چیه منصوره؟؟ 


-: دکتر موسوی 


-: جدددی میگی ؟؟ موسوی نایینی .


-: آره انگار دنباله ش همین بود چطور؟؟


-: هیچی .. یکی از اون دوتا دکتری که من گیر کردم بینشون برای تصمیم گیری همینه و اتفاقا ده تومن کمتر می گیره . 


-: عه .. چه خوب پس خیالت راحت باشه دیگه .. چشم بسته برو .. دکتر خوبیه . 


خیلی خوشحال شدم .. تصمیمم رو گرفتم .


 با کل جواب هایی که گرفته بودم رفتم مطب دکتر موسوی و بهش گفتم که قرار بوده با دکتر پکنه عمل کنم ولی تصمیمم عوض شده .


 همه ی مدارک رو نگاه کرد و گفت : تصمیم داری اسلیو کنی یا بای پس ؟؟ 


گفتم اسلیو به دلیل عوارض کمترش ..


چون میدونم تو بای پس ، بخشی از روده رو هم برمیدارید و جذب خیلی پایین میاد و مریض مجبوره همه ش مکمل مصرف کنه درضمن من دیابت یا چاقی خیلی خیلی زیادی ندارم که ناچار باشم بای پس کنم . ولی مگه شما نظر نمیدین ؟؟ 


گفت : همه ی حرفات درسته ولی ما تصمیم نهایی رو میذاریم با خود بیمار باشه . 


یعنی از نظر من شما باید اسلیو کنی ولی الان اگر اصرار کنی بگی بای پس میخوام هم من طبق درخواست شما انجام میدم . 


گفتم : نه ممنونم همون اسلیو  نظرمه . 


دکتر برای بیمه تامین اجتماعی نامه نوشت و تقاضا کرد BMI من رو تایید کنند . 


وقت عمل رو برای روز شنبه 24 آذر گرفتم . چون سال مالی بیمه ی ما،  دی ماه به دی ماه عوض میشه ، میخواستم عملم تو آذر ماه بشه که وقتی دی ماه از راه رسید مشمول قرار داد جراحی برای یکسال آینده باشم . 


فردا صبحش رفتم رو به روی پارک لاله تامین اجتماعی در عرض 5 دقیقه پریدم رو ترازو یکعالمه لباس هم تنم بود . پزشک تامین اجتماعی با سخاوت کامل عدد رو نوشت 42 


روز دوشنبه 19 هم بود که احساس میکردم ته گلوم میسوزه .. 


فکر کنم آخرین بار شش سال پیش بود که سرما خوردم . از ترس اینکه وقت عمل کنسل نشه سریع رفتم درمانگاه .. 


پنی سیلین و دارو های دیگه داد برگشتم خونه . اونشب رسما" مرگ رو به چشمم دیدم ، از تب میسوختم و بعد از لرز چنان تکون می خوردم که مهردخت بغلم می کرد تا یکم آروم بشم . 


چهارشنبه رفتم زیر سرم و همچنان بد حال بودم . وقت عمل کنسل شد وقت جدید رو برای 29 آذر گرفتم مطمئن بودم که خوب میشم . 


ولی نشدم . دومین وقتمم کنسل شد . 


اعصابم خیلی تحت فشار بود چون بعضی از همکاران حرفای نامربوطی میزدند که بجز انرژی منفی هیچ فایده ی دیگه ای نداشت 


مثلا" می گفتن : مهربانو بیا از خیر عمل بگذر .. اینا نشونه ست .. حتما" قراره زیر عمل اتفاق بدی برات بیفته و خدا میخواد با این سرماخوردگی تو رو منصرف کنه . 


میگفتم : این حرفا رو نزنید من تصمیمم بخاطر بیماری موقت، تغییر نمیکنه .. فقط اعصابم رو خورد می کنید . 


مهردخت هم مریض شد .. اون هم مثل خودم سه بار رفت کلینیک و سرم زد .. 


بیماری وحشتناکی ما دوتا رو مبتلا کرده بود و دست از سرمون بر نمی داشت . 


بالاخره کوتاه اومدم و وقت عمل رو برای شنبه هشتم دی گرفتم . 

که خوب البته شما در جریانید . 



روزهای قبل از عمل با استرس و سختی گذشت .. همه ش میترسیدم باز به یه ویروس آلوده بشم و کار عقب بیفته ولی خدا رو شکر تا شب قبل از عمل همه  چیز به خوبی گذشت .. 


قرار بود ساعت پنج و نیم صبح بیمارستان باشم ... به ساعت موعود نزدیک می شدیم و من یه احساس بین ترس و غم گیر کرده بودم ... 


ادامه در پست بعدی .. 


دوستتون دارم 


" من برگشتم"

سلام عزیزای دلم . 


امیدوارم همگی خوب باشید . هفته ی پیش،  شنبه هشتم دی ماه جراحی انجام شد و یکشنبه برگشتم منزل . 


امروز روز اوله که اومدم سر کار . 


دوستتون دارم