دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"عسلکِ دیروز ، مهردختِ امروز"

سلام عزیزای دلم . 


بعد از پونزده سال وبلاگ نویسی، از مهربانو که مادر عسلک شش ساله بودم، به مامانِ مهردخت خانمِ  بیست و یک ساله تبدیل شدم.


 چهارشنبه بعد از ظهر که از اداره اومدم بیرون ، باوجودی که داشتم از خستگی غش میکردم، نزدیک خونه با مهردخت تماس گرفتم و گفتم میای بریم بیرون خرید ؟ 


گفت: حالا بیا یکمی استراحت کن تا بعد. 


خلاصه نیم ساعت بعد از اینکه رسیدم  خونه  با هم رفتیم به سمت یه مرکز خرید. 

هر چند داشتیم با ماسک، خفه می شدیم،  ولی جاتون خالی خیلی خوش گذشت.


 دست در دست هم کل پاساژ رو گشتیم .  برای خرید کردنمون هم چیز خاصی مشخص نکردیم  ولی در حد توانمون مهردخت چند تا چیزی که دوست داشت رو خرید. 


خدا رو شکر همه ی مردم مثل خودمون ماسک داشتن و بصورت خود جوش، اگر دو سه نفر تو یه فروشگاه بودن، بقیه بیرون منتظر می موندن تا خلوت بشه و به نوبت برن داخل.


آخر شب، مهردخت خیلی از خریدهاش راضی بود و کلی با نفس به هم ویس دادن و قربون صدقه هم رفتن و من هم کیف می کردم 

وقتی رسیدیم خونه مهردخت گفت بخاطربالا گرفتن شیوع  کرونا، کیک قنادی نمیخوام .. یه چیز کیک یخچالی درست می کنم . 


گفتم بذار حالا صبح ببینیم چی میشه و فکر کنم بیهوش شدم ...


صبح پنجشنبه بیدار شدم رفتم بالا سرش همه ی وجودشو غرق بوسه کردم.  می خندید ولی خواب خواب بود . 

باید قرص صبح ها رو می خوردم . رفتم اشپزخونه ، کاسه های شیشه ای که با خامه های رنگی کثیف شده بود حکایت از این می کرد که مهردخت دیشب چیز کیکشو درست کرده . 

یخچالو باز کردم ... بعععله چیز کیک یخچالی رنگین کمان، طبقه ی وسط جاخوش کرده بود.



*****


بعد از ظهر یواش یواش اماده شدیم .. خودمون سه تا بودیم . من و مهردخت و دارسی . 

نفس با یه سبد گل بزرگ و زیبا  که روش نوشته بود "تولدت مبارک مهردخت کوچولو"  اومد جلوی در و دوباره کلی سورپرایزش کرد . 

کمی بعد ،   پدر مهردخت تماس گرفت گفت میام دم در هدیه مهردخت رو  میدم . گفتم نه بیا بالا عکس هم بنداز . 

 مهردخت  یه جامپسوت(لباس سرهمی) مشکی  با صندل لیمویی پوشید .. منم برای اینکه باهاش هماهنگ بشم یه لباس سفید مشکی پوشیدم .


وقتی پدرش اومد دیدیم اونم بدون اینکه خبر داشته باشه ،  سفید مشکی پوشیده . 

خلاصه یه دوساعتی مشغول عکس انداختن بودیم .. 

تولد مهردخت با وجودتنهاییمون خیلی خیلی بهش خوش گذشت.. خدا رو شکر که راضی بود امیدوارم اون چیزایی که میخواد تو ساعت طلایی زندگیش بهش برسه . 

 خیلی هاتون از همون روزای اول که وبلاگ نویس شدم و عسلک شش ساله بود همراهمید .

دوستتون دارم عزیزای دلم هم شما قدیمی ها هم شما تازه واردا .

بریم سراغ آموزش آشپزیمون 


 طبخ خوراک بادمجان ژیگول 

بادمجان ها رو راه راه پوست بکنید بعد مثل فیلم برش های کوچیک ایجاد کنید و سرخشون کنید . (اگر قبل از سرخ کردن تو آرد بغلطونید کمتر روغن مصرف میشه). تو همین فاصله گوشت چرخ کرده تون رو پیاز رنده شده و آب گرفته بزنید ادویه های لازم رو هم بهش بزنید . درواقع انگار میخواید کباب تابه ای بپزید . حالا بادمجون هایی که خنک شده رو بیارید تو ظرف مورد نظرتون با ادا و اطوار بچینید و لابه لای برش ها کمی از مایه ی گوشتیتون بذارید . رب رو یکمی تفت بدید و با اب تبدیل به سس کنید و بریزید رو بادمجون ها . حالا دوست دارید پیاز خلالی یا فلفل دلمه ای و ... بچینید روش و بذارید بپزه . من میخواستم با همون ظرف سروش کنم و تو پیرکس و فر گذاشتم میشه روی گاز و هر ظرفی دوست داریید درستش کنید .  نوش جانتون . 





حالا بریم سراغ دسر شکلاتی 


بیسکوییت پتی بور ساده یک بسته 

چهارقاشق پودر کاکائو 

شیر یک لیتر یا چهار لیوان

خامه صبحانه یه پاکتاز همین صورتی ها

کره  صد گرمی

شکر هشت ق غ (میتونید کمترش کنید)

پودر کرم کارامل دو تا .

پودر کاستارد سه قاشق(همه ی سوپرها و لوازم قنادی ها دارن.. مهردخت مشتریشه از بچگی من می خریدم و براش مثل فرنی درست می کردم)

طرز تهیه:

بیسکوییت ها رو پودر کنید بذارید کنار

تو قابلمه بزرگتر از مواد ، کره+یکی از پودر کارامل ها+شکر+کاکائو+کاستارد+شیر رو بذارید رو حرارت و تا جوش اومد بیسکوییت های پودر شده رو بریزید داخلش و هم بزنید تا مخلوط بشه . 

برش دارید بذارید کنار تا خنک بشه. وقتی خنک شدبریزید تو  مخلوط کن یا میکسر یا با گوشت کوب برقی بصورت کرم نرم درش بیارید . 

حالا تو ظرف یا ظرفای مورد نظرتون بریزید طوریکه چند سانتی متر از سرش خالی بمونه . 

بذارید یخچال تا خودشو بگیره (انقدری که شما کرم برای روش درست کنید،فکر کنم حدود ده دقیقه )

حالا بریم کرم برای روش درست کنیم . 

خامه و اون یکی پودر کارامل رو تو کاسه بهم بزنید تا مخلوط بشه (حرارت نمیخواد) ظرفتون رو از یخچال بیارید بیرون و روش از این کرم زرد خوشمزه بمالید دوباره بذارید یخچال تا خودشو بگیره . من برای تزیین روش شکلات رنده کردم شما میتونید از میوه یا خامه فرم گرفته یا هرچیزی دوست دارید استفاده کنید و نوش جان کنید . 

موادش زیاد بود ولی درست کردنش آسون .. مگه نه؟؟ 


"حرف، حرف مهردخته"

امروز شنبه ست ، همین پری روز که پنجشنبه بود، بعد از مدت ها اسمم رو برای اضافه کار رد نکرده بودم . قرار بود از صبح با مهردخت بریم بیرون و چند تا کار اداری انجام بدیم . 


1- قرار داد مهردخت رو با کارگزاری مفید از طریق دفاتر پیشخوان دولت کامل کنیم 

2- سیم کارتی که براش چند روز قبل از هجده سالگیش، اجبارا" به نام خودم خریده بودم، به نام خودش کنم .

3- سیم کارتی که برای مامانم اجبارا" به نام خودم خریده بودم و تو بیمارستان گوشیش رو گم کرده، بسوزونم و سیم کارت جدیدش رو بگیرم . 

(چقدر کارای اجباری می کنم )

درمورد کارگزاری، همه ی مراحل رو آنلاین طی کرده وبودیم حتی احراز هویت سجام رو بصورت آنلاین انجام داده بودیم و چقدر عااالی بود بدون هیچ دردسر و معطلی با گوشی خودمون ( اگر کسی قراره مراجعه کنه بدونید که آنلاین انجام میشه ). فقط امضاء قرار داد کارگزاری بود که باید حضوری انجام میشد. 

یکمی اعصابم خط خطی بود که چرا امروزم که نمیرم اداره باید ساعت شش و نیم بیدار بشم  مهردخت هم هی میگفت : مامان خیلی زوده داری عجله میکنی طبق معمول.

منم که میدونستم اونجا چه خبره هیچی نمیگفتم . 

از شب قبل بهش گفتم شناسنامه و کارت ملیت رو بذار کنار و گذاشت .. آماده شدیم و به مهردخت گفتم:  اون یکی کیفمو بده، این مال اداره خیلی سنگینه . داد و مشغول انتقال وسایل ضروری به کیف جدیده شدم ... ای خداااا، پس شناسنامه و کارت ملیم کو؟؟ 

من مطمئن بودم تو کیفمه ولی نبود. یادم افتاد هفته ی قبل بانسیم بیرون بودیم بعد از اینکه ازش استفاده کردم، به نسیم جون که صندلی عقب نشسته بود گفتم اینا رو لطفا بذار تو کیف من . زنگ زدم بهش : 

-نسیم جون سلام . اون روز شناسنامه ی منو گذاشتی تو کیفم؟

- سلام عزیزم .. نه گذاشتم رو صندلی ماشین . 

درحالیکه تو دلم غر میزدم؛ که دختر حسااابی اخه ادم شناسنامه رو میذاره رو صندلی؟؟ رفتم تو ماشینو کامل گشتم ...

 نه نبود که نبود .


 ناچارا" به سمت دفتر پیشخوان دولت راه افتادیم که حداقل کار مهردخت راه بیفته . 


دهههن مهردخت از جمعیتی که منتظر ایستاده بود بازموند.


-بفرما، مهردخت خانوم شما بودی میگفتی داری عجله میکنی؟؟

-مامااان .. من چه میدونستم اینطوریه !!!


نوبت گرفتیم. 


خدا رو شکر عمده ی جمعیت،  کارهای دیگه داشتن ولی تو قسمت ما،  شماره 600 اولی بودکه صداش کرد و شماره ما 616 بود. 


یعنی فقط 16 نفر جلوی ما بودند . یکمی خوشحال شدیم ولی یکساعت که گذشت و من دیدم هنوز شماره 608 داره تو باجه خودش به خودش پنالتی میزنه، فشارم رفت بالاااا. 


از چند نفر پرسیدم کار شما چیه؟ و درکمال تعجب دیدم تازه اول بسم لله کارن و اومدن همه ی مراحل رو حضوری انجام بدن . همه هم جوااان و گوشی های هوشمند گرون قیمت و مارک دستشونه . 

گفتم: باباااا یکم تغییر خوبه هااا... یکم ملاحظه ی خودتون و دیگران رو بکنید  درد نداره هااا. 


پس این گوشی ها به چه درد میخوره ؟ فقط بحث پز دادنشه؟؟

حالا یکی مسن باشه،  کار بصورت انلاین بلد نباشه یه چیزی ....

ولی شماهااا که همه جوان هستید و تکنولوژیش هم دستتونه چرا میگید بلد نیستنین؟؟ یعنی بلدینااا ولی حال ندارید انجام بدید ..چون  مسئولیت پذیر نیستین . 


همه هم شرمندهبودن و  تایید کردن،  ولی کو گوووش شنواا.


تو همین سخنرانی ها بودم که مینا خواهرم زنگ زد حال و احوال کرد . گفتم نه مینا حالم گرفته ست شناسنامه و کارت ملیم نیست . 


یکمی مکث کرد و گفت : مهربااانووو مگه یادت رفته!!! همین سه شب قبل،  کارت ملی و شناسنامه ت رو دادی به من .

گفتم واااا.. راست میگی؟؟ 


یعنی مینا می گفت هم من یادم نمی اومد. 


گفت: الان برات می فرستم . 


فرستاد ولی اون دوتا کار رو دیگه تو پیشخوان انجام نمیدادن .


 بدو بدو رفتیم امور مشترکین در کمال ناباوری ،  اونا هم انجام شد..


 ساعت یک بعد از ظهر بود و من به هر سه تا کارم رسیده بودم و شااااد بودم . 


برگشتیم خونه .. یه غذای مختصر خوردیم ، گفتم مهردخت من دارم از خواب می میرم .. گفتم منم .. گفتم بیا بخوابیم. 


عاقاااا من افتادم خوابیدم . ساعت پنج  بود سرم داشت از درد می ترکید .. 


مهردخت برام ژلوفن آوردخوردم .. یواش یواش سرم بهتر شد ولی اصلا از خواب سیرنمیشدم .


 یه چیزای محوی یادمه با مهردخت صحبت کردیم ولی نمیدونم چیا می گفتیم ..

 یه آن تصویر صورت مهردخت بصورت محو جلوی چشمام بود که میگفت : مامان برگرد میخوام برات "نوروبیون" بزنم . چرخیدم روی شکم ..

 سرم تو گودی بالش فرو رفته بود . یه سوزش خفیف حس کردم .


 مهردخت گفت : بمیرم برات دردت اومد ؟ گفتم نه خوب بود . 


دستمو گرفت مثل کتلت چرخوند دوباره رو کمرم خوابیده بودم . 


لحاف نازک و نرم رو تا زیر چونه م کشید بالا و همه جا تاریک شد.. فقط نرمی بدن دارسی رو ، روی صورتم حس میکردم .. فکر کنم داشت رد میشد ، دمش میمالید بهم و خوشم میومد . 


یه مدتی گذشت تا دوباره چراغ خواب روشن شد . مهردخت منو کشید بالاتر پشتم بالش گذاشت برام سوپ جو پخته بود .


 آروم آروم خوردم .. داغی سوپ و  طعم لیمو ترشش  خیلی مزه میداد . 


صد بار ازش تشکر کردم و گفتم خدا خیرت بده مهردخت انگار مریض شدم . 


میبوسیدم و میگفت : خسته ای نه مریض .. زود خوب میشی. 


نور طبیعی خورشید چشمامو قلقلک داد .. جمعه صبح شده بود و دارسی هم کنارم دراز کشیده بود . 


گوشه ی چشمشو باز کرد .. یه خمیازه طولانی کشید و دوباره خوابید . ساعت هشت و نیم بود ... چقدر سرحال بودم .. بیدار شدم دورو برمو نگاه کردم .


 رفتم سراغ مهردخت یعالمه بوسیدمش . خونه از تمیزی برق میزد . غذای دارسی رو دادم . رفتم دوش گرفتم .. صبحانه ، دوتا کاسه جوی دوسر باشیر پختم .. برای  خودم با دارچین و عسل برای مهردخت ساده و با پودر قند خیلی کم . 


مهردخت هم بیدارشد . بعد رفت دوش گرفت ..


 گفت: مامان دیشب برای اینکه صدای جارو ناراحتت نکنه ، فقط جارو نکردم .


 گفتم : الان خودم میزنم مامان جون . 


هیچکدوم از کارایی که دیشب کرده بود رو نفهمیده بودم .. 


گفت : تمام تخت رو گرد گیری کردم و تو یه ذره هم تکون نخوردی،  کلی وحشت کردم .. بغلت کردم بوسیدمت گفتی مرسی مامان ...

 ولی من اصلا یادم نمی اومد .. حتی فکر میکردم بیشترش رو از جمله تزریق نوروبیون رو خواب دیده بودم ولی واقعی بودند ..

یعنی  در این حد تو فضا بودم . 


ادامه ی روز خیلی پر انرژی گذشت یه خوراک بادمجون قرتی پختم و یه دسر شکلاتی ..


 به خواهر برادرا پیام دادم دلم تنگ شده عصری جمع بشیم خونه ی بابا اینا . همه خوشحال شدن جز مهردخت که با تندی گفت : مامان این چه کاریه؟ مگه تمام اول سال رو ما جایی رفتیم؟ الانم بدتر از اون موقع ست که بهتر نیست .


 مهرداد خان هم دم داد به حرفش که بله منم صلاح نمیدونم . لطفا رعایت مامان و بابا رو بکنید . 


خلاصه من با یعالمه غذا که با شوق پخته بودم موندم آویززون و حال گرفته . 


منصوره ی عزیزم (دوست دوران دبیرستانمه ) که هم خودش پرستاره هم همسرش(البته هر دو در مقطع مدیریتی هستن الان) پسرشون هم سال قبل دانشجو شده . 


هفته ی قبل دانشکده پسرش تو آمل ، نمیدونم چرا گفتن پاشید بیاین اینجا ، رفته و با کرونا برگشته و  فعلا  قرنطینه خونگیه .


 زنگ زدم گفتم منصوره شام نپز من دارم برات میارم . گفت : نه توروخدا اذیت میشی .. گفتم:  نه عزیزم قسمتت بوده 

بعد جریان خونه ی مامان اینا رو گفتم بهش . 


خونه هامون دور نیست با ماشین ده دقیقه، یکربع فاصله داریم . رفتم دم  خونه شون ماسک به صورت قربون صدقه ی هم رفتیم از ته دلم میخواستم بغلش کنم و ببوسمش ولی نمیشد .


برگشتم خونه .. مهردخت گفت: مامان هنوز عصبانی هستی  گفتم نریم خونه مامان مصی اینا؟؟ گفتم : از شرایط عصبانیم ، از تو نه . 


********


کارای مهرداد هم درست شده فکر کنم تا ماه دیگه میره کانادا براش خوشحالم و از شرایط بسیار غمگین . 


هفته ی قبل خیلی سخت گذشت . تقریبا سه هفته ی پیش آیفون 11 پرومکس 26 تومن بود.. یه عزیزی بیست تومن یکماهه لازم داشت (برام مهم بود کمکش کنم) دادم بهش که برگردوند گوشی رو بگیرم . هفته ی قبل با خبر ممنوعیت گوشی های بالای سیصد یورو همون گوشی شد 60 تومن ، صبح به 70 تومن رسید و دوباره با لغو خبر اومد پایین درحال حاضر به 40 تومن رسیده !!!


مهردخت اون روز خیلی گریه کرد نه بخاطر قیمت گوشی .. بخاطر شرایط وحشتناکی که توش گیر کردیم .. بخاطر مردمی که نه بخاطر گوشی، بخاطر حیاتی ترین و معمولی ترین خواسته هاشون در رنج و سختی افتادن. 


******** 


خدا عاقبتمون رو بخیر کنه .


عکس  دسر دیروز رو میذارم .. این پست خیلی طولانی شد ، پست بعد آموزشش رو میدم تا درست کنید و صفاااا


دوستتون دارم 





عذر خواهی

بچه ها قربون همگیتون با این کامنتای قشنگتون .

. ببخشید خیلی شلوغم سر فرصت جواب میدم فعلا بدون جواب منتشر میکنم که ببینید رسیده 

د و س ت تون دااااارم 

"چهل و هفت ساله شدم"


هر سال که می گذره، به ارزش آدمای اطرافم بیشتر پی میبرم . دلم ضعف میره برای هر لحظه با هم گذروندن . امروز به یاد خیلی هاتونم، خیلی هااا که شاید اصلا باورتون نشه . 

بعضاتونو سالهاست که می شناسم .. بعضیا رو چند ساله دیگه تو وبلاگم ندارم ولی همچنان به یادشونم . حتی اسمشونو یادم نیست ولی از هرکدوم نشونه ای، کامنتی ، چیزی به یاد دارم . 

اینو میدونم که پنجاه سال بعد دیگه تقریبا هیچکدوممون نیستیم . شاید فقط از بعضیامون عکسی به یادگار مونده باشه و گاااهی نسل هایی که بچه بودن و ما رو دیدن یا ازمون براشون تعریف کردن، یادمون کنند .


 واقعا هم غم انگیزه هم جااالب.جالبیش به اینه که الان داریم چه چیزایی رو از دست میدیم درحالیکه فرصت زندگیمون خیلی خیلی کوتاهه . 

زندگی رو زندگی کنیم عزیزای من .  دوستتون دارم 


به وقت چهارم تیر ماه 99


اینا دیشبه که شب تولدم بود 




همین امروز صبح 



"تابستان 99"


سلام عزیزای دلم . 


پا به پای هم به تابستون 99 رسیدیم . زیبایی این تصاویر و ترانه ی قشنگش تقدیم شما و حس دوستانه ی لطیفی که بین ماست . 

تیرماهیای عزیزم تولدتون مبارک باشه .


از همین امروز که روز اول باشه و تولد نفس جان و دلم و  سینا رفیق نازنینم  و منیژه ی ماه ، گرفته تاااا آخرین روزش کلی تولد داریم تو این خونه . 

آفرین معلم مهربون -داداش بهمن دوست داشتنی -نادی همزاد جانم - نوشین گلم -مانلی نازنین-فرحناز جون-فندوقی قشنگم-شارمین نازنینم-فسقلی رها جون-زهرای عزیز-دختر قشنگ سیما جون-خواهر نازنین هوپ-عسل جان و خواهر دوقلوش به همراه همسر مهربونش ...

 میدونم خیلی ها رو جا انداختم بیاید خودتون بگید دیگه در توانم نیست 

دوستتون دارم